هری پاتر و یادگاران مرگ عنوان هفتمین و آخرین جلد از مجموعهی هری پاتر است که اولین بار در سال ۲۰۰۷ در ۶۰۷ صفحه در انگلستان منتشر شد که البته در نسخه فارسی در دو جلد ترجمه و به چاپ رسیده است. داستان این کتاب در ادامهی ماجراهایی که برای هری در جلدهای پیشین این مجموعه اتفاق افتاده پی گرفته میشود، ماجراهایی که شما خوانندهی عزیز که احتمالاً برخلاف من نوجوان هستی در 6 جلد قبلی این مجموعه آنها را دنبال کردهای و حتماً میدانی در پایان جلد قبل چه اتفاقاتی افتاد (اگر به خاطر نداری هم میتوانی از اینجا دربارهاش بخوانی). اما در ابتدای این جلد هری 17 ساله شده و این سن در دنیای جادوگری به معنای سن قانونی است و در نتیجه جادوی حفاظت مادرش دیگر برای او بی اثر شده و حالا خطر لرد سیاه و یارانش بیش از پیش او را تهدید میکند و به این جهت یاران محفل ققنوس در پی حفاظت از او هستند و از طرفی هری به همراه هرمیون و رون برای تحقق بخشیدن آخرین خواستهی دامبلدور به دنبال جانپیچهای باقی مانده از وُلدمورت (لرد سیاه) هستند، جانپیچهایی که بخشهایی از روح لُرد سیاه را در خود جای دادهاند و تا وقتی که همهی آنها نابود نشوند لرد سیاه هیچ گاه از بین نخواهد رفت. وُلدمورت دراین جلد از کتاب بیش از هر زمان دیگری به قدرت رسیده و هری هم در فقدان دامبلدور به دلیل از دست دادن بیشتر یارانش حالا تنهاتر از همیشه است، اما در همین گیرو دار به رازی پی میبرد که به واسطهی آن هر انسانی در دنیای خیالانگیز این کتاب میتواند ارباب مرگ شده و بر مرگ پیروز گردد، آن هم به واسطهی سه یادگار مرگ که اَبَر چوبدستی، سنگ زندگی مجدد و شنل نامرئی اصلی هستند و هری در جستجوی جانپیچها به وجود آنها پی میبرد و در کارزار خود برای رسیدن به هدفش با آنها دست و پنجه نرم میکند.
این کتاب پایان داستان هیجانانگیز هری و باقی شخصیتهاست و گرههایی که هری به همراه خواننده در تکتک جلدهای پیشین این مجموعه با آنها دست و پنجه نرم کرده بود در این کتاب همگی باز میشوند و شاید به جرات بتوان گفت این جلد یکی از بهترین جلدهای این مجموعه است که در آن خیر و شر و در واقع همه چیز به حد نهایت خود میرسد.
+ جیکیرولینگ با نوشتن کتابهای هری پاتر پنجرهی جدیدی در دنیای کتابهای فانتزی باز کرد و به قول یکی از دوستان یکی از نقاط مثبت کتابهای هری پاتر که در آثار مشابه دیده نمیشود پیش بردن دو دنیای واقعی و فانتزی در کنار هم است.
++ نسخه صوتی همهی 7 جلد این مجموعه با صدای آرمان سلطانزاده به زیبایی و به واقع هنرمندانه اجرا شده است که من همهی این جلدها را اینگونه شنیدم و خواندم. کمپانی برادران وارنر نیز در همان سالهای انتشار کتاب، به ترتیب شروع به ساخت فیلمهایی بر اساس کتابها کرده است که بیشتر فیلمها با وفاداری کامل به کتابها فیلمهای پرفروش و دیدنی از آب درآمدهاند و طبق آمار تا سال 2012 یعنی یکسال بعد از اکران آخرین فیلم از این مجموعه، مجموعاً به فروشی نزدیک به 7 میلیارد دلار رسیده بود که در نوع خود رکورد به حساب میآمد.
+++ جلدهای قبلی این مجموعه به این ترتیب بودند: ۱_هری پاتر و سنگ جادو ۲_ هری پاتر و حفره اسرار آمیز۳_هری پاتر و زندانی آزکابان ۴_ هری پاتر و جام آتش ۵_هری پاتر و محفل ققنوس 6- هری پاتر و شاهزاده دورگه
مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمهی ویدا اسلامیه، انتشارات کتابسرای تندیس، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطانزاده، در 29 ساعت و 38 دقیقه
نمایشنامهی مرگ فروشنده که آن را مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر امریکایی دانسته و حتی برخی آن را افتخار قرن بیستم در نمایشنامهنویسی میدانند نمایشنامهای دو پردهای است که شخصیت اصلی آن مرد میانسالی به نام "ویلی لومن" است. ویلی عمرش را به شغل فروشندگی گذارنده و در آغاز نمایشنامه با اینکه سالها از سنی که میبایست بازنشسته میشده گذشته اما به دلایل مختلف از جمله عدم رضایت از وضع معیشت خانواده مجبور به فروشندگی است. منظور از فروشنده همان شغل بازاریابی فروش که امروزه میشناسیم است و از قضا شغل ویلی فروشندگی در شهرهای دیگر بوده و به این جهت مجبور است هر روز راههای طولانی را رانندگی کند. در ابتدای داستان ویلی بعد از نیمه کاره گذاشتن یکی از سفرهای کاری بدلیل عدم توانایی در رانندگی، به خانه بازگشته و با همسرش صحبت میکند و همین سفر ناموفق و صحبتهای او با همسر (و البته حرفهایی که با خودش میزند) خواننده را متوجه این موضوع میکند که احتمالا به جز مشکل یاد شدهی رگههایی از زوال عقلی نیز در شخصیت اصلی کتاب به چشم میخورد.
ویلی در جوانی توسط آقای واگنر که صاحب شرکتی به همین نام بوده است استخدام شده و بیش از سی سال در این شرکت خدمت کرده است، به طوری که حالا چندسالی است بعد از فوت واگنر بزرگ، برای پسر او "هوارد" کار میکند. پسری که حتی انتخاب نام خود را از ویلی دارد چرا که آن روزها ویلی چنان مورد اعتماد واگنر بزرگ بود که انتخاب نام پسرش را هم به عهده او گذاشت، هرچه باشد ویلی یکی از بهترین فروشندههای شرکت بود و نه تنها واگنر، بلکه همه برای او احترام خاصی قائل بودند، اما امروز! ... . من نسخهی نمایش صوتی این کتاب که توسط نشر صوتی آوانامه تهیه شده را شنیدهام و به نظرم آنقدر این نسخه خوب بوده که به هیچ وجه دوست ندارم با اشاره به بخشهایی از داستان، خوانندگان این یاددشت را از لذت شنیدن این نمایشنامه محروم کنم. اما میتوانم بگویم که به هر حال اگرقصد خواندن یا شنیدن این نمایشنامه را داشته باشید طبیعتاً از نام آن حدس خواهید زد که با نمایشنامهای تلخ روبرو خواهید بود. نمایشنامهای که بازهم روی دیگری از دنیا یا شاید نظامهایی مشابه با سرمایهداری را به خواننده نشان میدهد که انسان را تا حد یک کالا یا ربات پایین میآورند و ارزش انسان را تنها تا وقتی میدانند که منافعی داشته باشد.
انسانهای موفقی که در زندگی شکست میخورند یا وقتی در شرایطی قرار میگیرند که توانایی تکرار موفقیتهای گذشته برایشان فراهم نیست، غالباً چه ارادی و چه غیرارادی، در روزهای موفقیت خودشان، در گذشته زندگی میکنند، ویلی هم همینگونه است و حالا این موضوع که اخیراً هوش و حواس درست و حسابی ندارد و گاهی با خودش حرف میزند را هم به آنچه بیان شد اضافه کنید. در واقع ویلی در بسیاری از مکالمات روزمره یا افکار خودش زمان گذشته و حال را با هم قاطی میکند. این موضوع در نمایشنامه برای من و شمای خواننده پلهایی به گذشتهی موفق یا حتی ناموفق ویلی میزند و ما را متوجه وقایع و تفکرات گذشتهی او کرده و اصطلاحاً گره بازکن است. این رفت و برگشتها در نسخهی صوتی خیلی خوب در آورده شده، به طوری که متن با شنیدن صدای تیک تاک ساعت به گذشتهی ویلی می رود و با شنیدن دوبارهی آن تیک تاک در میان حرفها، به زمان حال باز میگردد و این یکی از جذابیتهای این نمایشنامهی صوتی برای من بود که به خوبی خواننده را با چرایی آنچه که امروز بر سر روح و روان ویلی آمده آشنا میکند.
+ نمیدانم چرا در تمام مدت شنیدن این کتاب خودم را به جای شخصیت اصلی این کتاب میگذاشتم و در سن و سال او پس از گذشتن سالها از جوانی و دور شدن از دوران طلایی فعالیتهای زندگیام انگار با ویلی همراه بودم و با او برای اثبات سودمندیاش دست و پا میزدم و بهراستی که این چقدر برایم دردناک بود. با خواندن این سطرها حتما با خودتان میگوئید وقتی خواندن و شنیدن چنین نمایشنامهای میتواند این همه دردناک باشد اصلا چرا باید به سراغش رفت؟ راستش را بخواهید من در حال حاضر پاسخ این سوال را نمیدانم. اما به گمانم شمایی که این سوال را میپرسید حق دارید، مثلا من همین نمایشنامهی صوتی را به یکی از دوستان پیشنهاد کردم و او هم به من اعتماد کرد و شنید و در نهایت هرچند از شنیدنش ناراضی نبود و آن را به قول خودش نمایشنامهی خفنی میدانست اما در نهایت آن را کابوسی دانست که باعث سر دردش شده است. اما من باز هم خواندن آن و بخصوص شنیدن این نسخه صوتی را پیشنهاد خواهم کرد.
++ مشخصات کتابی که من شنیدم: نمایش صوتی مرگ فروشنده، ترجمه حسین ملکی، نشر بیدگل، صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان زاده، مریم پاک ذات و جمعی از گویندگان در 3 ساعت و 26 دقیقه
اگر اهل شهر بابل در استان مازندران باشید یا اگرمدتی از زندگی خود را به عنوان دانشجو در این شهر گذرانده باشید یا حتی اگر مثل من اهل آن شهر نباشید و به واسطه زندگی در یکی از شهرهای مجاور این شهر گذرتان به این شهر افتاده باشد بی شک بیش از یکبار عکس روی جلد این کتاب را در مغازهها و خیابانها و کوی و برزن دیدهاید و حتما با نام شخصی به نام نوشیروانی آشنا شدهاید.
"نوشیروان کلا" اسم روستایی در شهر بابل است که امروز به خاطر "سید حسین فلاح نوشیروانی رکنی" شناخته میشود، او که در سال ۱۲۸۱ در آن روستا به دنیا آمده و امروز نامش به واسطه دانشگاه صنعتی نوشیروانی مشهور است بازرگان و نیکوکار ایرانی بود که به واسطه تجارت، ثروت کلانی در زندگی کسب کرده و چهار پنجم از ثروت خود را صرف امور خیریه نمود. او کارهای خیری از جمله اولین بانک خون شهر بابل گرفته تا چندین درمانگاه و بیمارستان و مدرسه و دانشگاه و شیرخوارگاه و چندین و چند مرکز دیگر در شهر بابل و شهرهای دیگر مثل بیمارستان روزبه تهران، مرکز جذامیان مشهد و چند ساختمان و مرکز دیگر در شهرهای یزد، گرگان، گنبد و چند شهر دیگر که همگی احداث و به یاد این مرد شریف ماندگار شدند.
این کتاب که به قلم نوشین نوشیروانی نوشته شده است (که متاسفانه نتوانستم نسبتشان با نوشیروانی بزرگ را پیدا کنم)، زندگینامهی نسبتا مختصری از کودکی تا مرگ ایشان است که در خاطرات اطرافیان او به شرح خدماتی که انجام داده اند نیز می پردازد. نسخه صوتی این کتاب توسط نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطانزاده منتشر گردیده که من همان نسخه را شنیدم و از این که با ایشان به این خوبی آشنا شدم خوشحالم.
آخرین اقدام خیرخواهانه نوشیروانی که یکی از بزرگترین اقدامات ماندگار او نیز به حساب میآید اقدام به تاسیس دانشگاه صنعتی نوشیروانی بود که امروز دانشگاه معتبری در منطقه و کشور به حساب می آید و در سال ۱۴۰۰ رتبه اول دانشگاه های صنعتی کشور را به خود اختصاص داده است، او خرید زمین، احداث ساختمان و همهی پیگیریهای لازم اداری برای تاسیس این دانشگاه را خودش انجام داد و به گفتهی نزدیکانش از آرزوهای او دیدن دانشجویان در این دانشگاه بود که با وجود اتمام کامل ساخت بنا متاسفانه به دلایل کارشکنی های مربوط به مجوزهای لازم به این آرزویش در زمان حیات خود نرسید و در ۲۳ اسفند ۱۳۵۰ یعنی دو سال از پیش از دانشجوگیری این دانشگاه به دلیل بیماری قلبی در ۶۹ سالگی درگذشت. قصد داشتم بگویم یادشان گرامی اما خب حالا که بیش از پنجاه سال از درگذشت ایشان گذشته و هنوز از او به نیکی یاد میگردد نشان از این دارد که این امر محقق شده و هنوز یادشان حداقل در قلب مردم گرامیست.
کتاب "یادداشتهای زیرزمین"، یا در ترجمههای دیگر "یادداشتهای زیرزمینی" هشتمین کتابی است که در مسیر خوانش آثار جناب فئودور داستایِفسکی به سراغ آن رفتم و این بار هم مثل هر هفت کتاب دیگری که از این نویسندهی شهیر روس خوانده بودم از تصمیمم راضی هستم. این کتاب که عنوان اولین رمان اگزیستانسیالیسم بشر را به خود اختصاص داده در سال ۱۸۶۴ یعنی یکسال پیش از انتشار رمانِ مشهور جنایت و مکافات منتشر شد. با اینکه شیوهی روایتِ جریان سیال ذهن، در قرن بیستم میلادی و در رماننویسی مدرن رواج پیدا کرده است اما این کتاب را با تکگویی درونیِ راویاش میتوان تا حدودی در این گونه از روایت یاد شده طبقهبندی کرد. شخصیت اصلی این کتاب مردی است که در زیرزمین زندگی میکند، البته منظور از زیر زمین این نیست که با یک شخصِ مثلاً غارنشین طرف باشیم بلکه هدف نویسنده از بکارگیری این واژه در عنوان کتاب، این بوده است که به دور بودن شخص موردنظر از اجتماع اشاره کند، داستایفسکی خود دربارهی این اثرش به بهترین شکل ممکن چنین شرح میدهد: " البته که هم یادداشتها و هم نویسندهاش خیالی است. اما آدمهایی مثل نویسندهی این یادداشتها، نه تنها در جامعهی ما امکان حضور دارند، بلکه باید باشند تا تجسم شرایطی شوند که همین جامعه، محصول آن است. سعی کردم -روشن تر از قالب معمول- نمایندهی گذشتهای را پیش چشم بیاورم که دورانش سپری شده اما تا زمان ما دوام آورده است. در این بخش (بخش اول) که زیرزمین نام دارد، شخصیت ما خود را معرفی میکند و نظراتش را عرضه میدارد؛ گویی میخواهد علل یا ضرورت حضورش را در جمع توضیح دهد. در بخش بعدی، یادداشتهای واقعی همین آدم، درباره برخی حوادث زندگیاش آمده است."
بله، اگر کتاب را خوانده باشید حتما با من همعقیده خواهید بود که شاید در شرح داستان، چیزی بهتر از آنچه که جناب داستایفسکی درباره اثرش گفته است نمیتوان گفت، به هر حال راوی بی نام ما که می توانیم او را مرد زیرزمینی نیز بنامیم با آغاز کتاب شروع میکند به صحبت کردن با من و شمای خواننده و در این تک گویی اعترافگونه، پس از معرفی خودش، ما را با عقاید و دیدگاه های روانشناسی و فلسفی خود در رابطه با انسان آشنا میکند. اما او و افکارش با وجود اینکه از بسیاری جهات به یک انسان معمولی مثل اغلب ما شباهت دارد اما به نظر خیلی هم معمولی نمیآید. داستایفسکی خودش مرد زیرزمینی را "شخصیتی علاقهمند به تضادها مینامد". برای درک این موضوع به آغاز داستان توجه کنید: من آدم مریضی هستم، آدمی کینهتوز، شرور، آدمی بدعنق. گمان میکنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماریام هیچ سر در نمیآورم. درست هم نمیدانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفتهام اگرچه برای دانش پزشکی احترام قائلم. از اینها گذشته بی نهایت خرافاتیام چون همانطور که گفتم هرچند به دانش پزشکی احترام میگذارم، به علت خرافهپرستی به پزشکان مراجعه نمیکنم. به اندازه کافی معلومات دارم، بنابراین میتوانم خرافاتی نباشم، ولی هستم...
از همین بخش ابتدایی داستان هم میتوان متوجه شد که احتمالا بیماریهایی که آقای زیرزمینی اشاره میکند دردهایی روحی است. داستایفسکی از طریق شخصیت داستانش که بسیاری آن را خودِ نویسنده نیز میدانند همواره سوال طرح میکند و مرد زیرزمینی و خواننده را به چالش میکشد، نوع روایت کتاب به گونهای است که گویی شخصیت اصلی در حال نوشتن یک کتاب است، هرچند خود در جایی از داستان ادعا میکند که این نوشته ها را برای هیچ خوانندهای نمینویسد و هیچ وقت هم آنها را چاپ نخواهد کرد؛ "این حرفها هم از زیر زمین صادر شدهاند. چهل سال تمام از شکاف کوچکی به این صحبتها گوش دادهام، خودم آنها را سرهم کردهام، چون کار دیگری نداشتهام بکنم بنابراین برایم آسان بوده آنها را حفظ کنم و صورتی ادبی به آنها بدهم. هه، یعنی در واقع باور کردهاید که قصد داشته باشم بدهم آنها را چاپ کنند و در اختیار شما بگذارم که بخوانیدشان؟ ... باز موضوعی پیش آمده که از آن سر در نمیآورم چرا شما را آقایان صدا میزنم و انگار خواننده هایم باشید مورد خطابتان قرار میدهم؟ درددلهایی که برای گفتن خودم را آماده میکنم چاپشان نمیکنند و برای خواندن در اختیار کسی قرار نمیدهند. من یکی که آنقدرها قوت قلب ندارم که دست به چنین کاری بزنم. از اینها گذشته ضرورتی هم برای انجامش نمی بینم. اما میدانید، هوسی به دلم افتاده و میخواهم به هر قیمتی شده آن را به مرحلهی اجرا درآورم. این هوس عبارتست از، میان خاطرههایی که هر یک از ما آدمها داریم خاطراتی هستند که حاضر نیستم برای کس دیگری جز دوستانمان تعریف کنیم. خاطرات دیگری هم هستند که حتی برای دوستانمان هم تعریف نخواهیم کرد و آنها را فقط برای خودمان تکرار می کنیم. تازه برای خودمان هم کاملا محرمانه و سر به مهر نگه میداریم. اما در عین حال مسائلی وجود دارند که شخص حاضر نیست آنها را به خودش هم اعتراف کند."
همانطور که اشاره شد مرد زیرزمینی در نیمهی ابتدایی کتاب از دیدگاه شخصی که به واسطهی زیر زمین از بدنهی جامعه فاصله گرفته و آن را از دور میبیند روایت میشود. او پیش از جدا شدنش از مردم فردی شاغل در یک اداره دولتی بوده و در بخش دوم کتاب به بخشها و خاطرههایی از آن زندگیاش اشاره می کند که در آنها از ارتباط با انسانهای دیگر در رنج بوده و آزار میدیده است، در واقع نویسنده انگاردر نیمهی دوم یادداشتها با آوردن مثالهایی از زندگی، نظریههایی را که در نیمهی اول کتاب مطرح کرده بود را تایید میکند. ...فرض کنیم آقایان که انسان بی شعور نباشد. در واقع نمی توان هم گفت بی شعور است چون اگر بی شعور بود چه کسی می توانست ادعا کند که هوشمند است. اما اگر بی شعور نیست به شکل هیولاواری ناسپاس است. به طرز خارقالعادهای حقناشناس، به گمان من این بهترین تعریفی است که می شود از او کرد. موجودی دوپا و حق ناشناس. این تعریف هنوز هم کافی نیست. هنوز نقص و ایراد اصلی اش را نمی رساند. ...بکوشید نگاهی به تاریخ بشریت بیندازید. چه می بینید؟ یعنی می خواهید بگویید شکوهمند است؟ هه، بله شاید هم...
به نظرم یکی از مهترین مزیتهای این کتاب این است که مرد زیرزمینی که در نظر اول شخصی غیرعادی به نظر میرسد خصوصیاتی دارد که هر کدام از آنها به نوعی شاید در"بخش زیرزمینیِ وجود همهی ما" حاضر است و گویا جناب داستایفسکی با این کتاب مارا از آنها نیز آگاه کرده و یک آینهی تمام قد شاید دربرابر روح ما، قرار داده است. ...هیچ توجه کردهاید که نکتهسنجترین خونریزهای تاریخ که آقایان بسیار متمدنی بودهاند در برابر کسانی مانند آتیلا و استنکارازین آدمهایی مسکین و ناچیز بیش نبودند. اگر این آقایان زیاد مورد توجه قرار گرفتهاند به این علت است که همواره نامشان در تاریخ به میان میآمده و ما به شنیدن آن عادت کردهایم. اما اگر تمدن، بشر را خونریزتر از این نکرده به طور حتم به طرزی شرورانهتر و حقیرانهتر خون آشام بار آورده. در گذشته بشر فکر می کرد حق دارد خون همنوعش را بریزد و با وجدانی آسوده و آرام هر کسی را که دلش می خواهد از بین ببرد. امروز اگر چه خونریزی را عملی زشت و جنایتکارانه میدانیم باز هم و بیشتر از گذشته این کار را انجام می دهیم . یعنی این طور بهتر است؟ خودتان در این باره تصمیم بگیرید.
مشخصات کتابی که من شنیدم: یادداشتهای زیرزمین و شبهای روشن، نشر بهسخن، ترجمهی پرویز شهدی، با صدای آرمان سلطانزاده ، نشر به سخن، آوانامه
+ در ادامه مطلب چند بخش از متن کتاب که برایم جالب توجه بودهاند را خواهم آورد (البته خیلی بیشتر از چند بخش شد).
++ دوست خوبمان در وبلاگ "مداد سیاه" درباره بخشی از این کتاب نوشته است که تقریبا من در این یادداشت اشارهای به آن نکرده بودم. از >اینجا< میتوانید آن یادداشت را مطالعه بفرمائید.
+++ در مسیر خوانش آثار جناب فیودور میخایلوویچ داستایفسکی راه را با "شبهای روشن" آغاز کردم و در "قمارباز" به این نویسنده علاقهمند شدم، با "ابـلـه" مدتی طولانی را زندگی کردم و در فاصلهی زمانی خیلی کمی کتاب "همیشه شوهر" و شاهکار این نویسنده "جنایت و مکافات" را خواندم و پس از آن مطمئن شدم که داستایفسکی را بیش از هر نویسندهی دیگری دوست دارم، بعد از آن هر چند خواندن "رویای عموجان" کمی ناامیدم کرد اما خب از خواندنش هم ناراضی نیستم، اما "بیچارگان" و پس از آن "یادداشتهای زیرزمین" مرا بر آن داشت به احترام این نویسنده کلاه از سر برداشته و سر تعظیم فرود آوردم.
ادامه مطلب ...چند سال پیش وقتی برای اولین بار قصد داشتم به سراغ خواندن اثری از توماس مان بروم در گشت و گذارم در میان قفسههای کتابخانهی شهر به صورت اتفاقی با کتاب "تریستان و تونیو کروگر" روبرو شدم که با حجمی نسبتاً کم به نظر گزینه مناسبی برای آغاز آشنایی با یک نویسندهی نوبلیست به حساب میآمد. اما آن روزها با اینکه دوبار سعی کردم که خواندنش را به پایان برسانم متاسفانه موفق نشدم و همان جا به جناب ویل دورانت حق دادم که در کتاب تفسیرهای زندگی گفته بود:"توماس مان نویسندهای بود که زندگیاش از کتابهایش جالبتر است." اما این بار با یک نسخه صوتی از کتاب مشهور او، شانس مجددی به خودم دادم تا با جناب توماس مان آشتی کنم، البته هر چند این بار موفق شدم به انتهای این کتاب پر رمز و راز برسم اما باز هم نتوانستم رابطه خوبی با این نویسنده برقرار کنم. حالا تا ببینیم در آینده گذرم به اثری دیگر از ایشان خواهد خورد یا خیر. اما بگذارید با کمی کمک در حد درک اندکم از این کتاب برای شما بگویم. (خواندن ادامهی یادداشت داستان را افشا خواهد کرد هرچند این اتفاق تقریباً با همان عنوان کتاب که توسط نویسنده انتخاب شده نیز رخ داده است.)
شخصیت اصلی کتاب مرگ در ونیز شخصی به نام گوستاو آشنباخ است. نویسندهای پنجاه ساله که همواره طبق اصول و نظم زندگی کرده است. او در حرفهی خویش بسیار موفق بوده و آثارش همگی مورد ستایش خوانندگان و منتقدان قرار گرفته است اما با همهی اینها خودش از جایگاه آثارش رضایت ندارد: "...اما در همان حال که ملت هنر او را می ستود، خودش از آن ناخشنود بود و به گمانش میآمد آثارش از نشانههای شوری سبکدست و آتشین، نشانههایی که حاصل طراوتاند و در چشم اهل هنر سرآمدِ هر جوهرهی دیگر چندان بازتابی ندارد." در نتیجه آشنباخ تصمیم میگیرد به خودش استراحتی بدهد تا بلکه بتواند به جایگاه مورد نظر خود دست یابد، برای این کار سفر به ونیز را انتخاب میکند. شهری که حتی نویسنده با عنوان کتاب به ما می گوید شهری خواهد بود که مرگ را برای آشنباخ به ارمغان میآورد. چندی بعد از ورود آشنباخ به شهر ونیز خبرهایی از وجود بیماری وبا در شهر شنیده میشود اما به نظر میرسد بیماری وبا که در این داستان شهر ونیز را در بر گرفته است مسئلهی مورد نظر نویسنده برای مرگ نیست و گویا مان هدفش این است که نشان دهد نقاش بزرگی همچون آشنباخ که تمام زندگیاش را بر مبنای اصول و نظم خاصی پیش برده چگونه با یک اتفاق، جریان زندگیاش را که میتواند مشابه با جریان خون در بدن انسان باشد دچار اختلال میبیند. همانطور که یک پرنده در داستان "کبوتر" نوشتهی پاتریک زوسکیند با ایجاد حس وحشت در جاناتان نوئل (شخصیت اصلی آن داستان) زندگی او را رو به نابودی کشاند، در این داستان نیز یک پسر بچهی 14 ساله این بار نه با حس وحشت بلکه با زیبایی خود زندگی این نقاش 50 ساله را از جریان عادی خود خارج میکند. "آشنباخ با شگفتی دریافت این پسر به کمال زیباست. چهرهاش، در هالهای از موهای عسلی رنگ، ماتی و گرفتگی دلفریبی داشت و با آن بینی باریک و دهان خوشنقش و جدیت دلنشین و ملکوتیاش، یادتندیسهای عتیق یونانی را در ذهن بیدار میکرد. با همهی موزونیِ بی کم و کاست و ناب اندام، لطفی یگانه و شخصی در خود داشت، گیراییای چنان که این نظارهگر پنداشت نه در طبیعت به پروردگیای بیش و کم همانند برخورده باشد، نه در دنیای پیکر تراشی."
شاید شما هم حین خواندن داستان با خودتان فکر کنید بعید به نظر میرسد که از یک نقاش با این سن و سال و سبقه هنری چنین برخوردی سر بزند که با دیدن زیبایی یک پسر 14 ساله (چه با نگاهی عاشقانه و یا هوسی هولناک) آنچنان که داستان میخوانیم دگرگون شود اما نویسندهی سرشناش اهل پرو، ماریو بارگاس یوسا در پاسخ به این حس و دیدگاه اولیهی ما به نکته مهمی اشاره کرده و می گوید: "این داستان حتی برای دقیقترین خوانندگان رمز و رازی در خود نهفته دارد، چیزی تیره و خشن و کموبیش ناپسندیده که آن را در وجود قهرمان داستان مییابیم و در عین حال میتواند تجربهی مشترک بشر باشد: اشتیاقی پنهانی که به ناگاه پدیدار میشود و ما را میترساند، چرا که فکر میکردیم برای همیشه از وجودمان رانده شده، یا در اثر فرهنگ یا ایمان و اخلاقی عمومی یا صرفاً در نتیجه نیاز ما به زیستن جامعه." یا در مقالهای دیگر گفته است: "ماجرای گوستاو آشنباخ نشان میدهد که حتی این نمونههای پاکیزه شهروندان سلیم که ظاهراً انضباط عقلانی و اخلاقیشان نیروهای ویرانگر شخصیتشان را رام کرده، ممکن است هر لحظه در برابر وسوسه دوزخ تسلیم بشوند."
همانطور که جناب یوسا هم اشاره کرده است این کتاب نسبتاً سختخوان سرشار از نشانه است. نشانههایی که نویسنده به واسطه آنها عقاید فلسفی خود را به کمک ادبیات بیان کرده است.
+ از این کتاب دو ترجمه از زبان آلمانی وجود دارد که اولی توسط حسن نکوروح در سال 1379 در انتشارات نگاه و دومی توسط محمود حدادی در سال 1393 و در انتشارات افق به چاپ رسیده است. کتابی که من به صورت صوتی شنیدم هم همان ترجمه اول بود که در نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده به صورت صوتی منتشر شده است. اما دو بخش کوتاهی که از متن کتاب آوردهام از ترجمه جناب حدادی میباشد.
++ از "ایـنـجـا" هم میتوانید یادداشت دوست خوبمان درباره این کتاب را در وبلاگ مداد سیاه را بخوانید.