از آخرین یادداشت از سلسله پستهای مربوط به معرفی صدو یک فیلم چهار ستاره تاریخ سینما بیشتر از یک ماه گذشته است و اگر خاطرتان باشد در شماره دهم، سری به سینمای فرانسه زدیم و با دیدن فیلم آنی هال با هم کندوکاوی در زندگی وودی آلن داشتیم. حالا با وجود قلع قمع بی رحمانهی ویروس خبیث کرونا در کشور چکمه، تصمیم گرفتم سری به این کشور بزنم و از آنجا که آدم عاقل دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود (هرچند تضمینی هم در این نیست) برای در امان ماندن از آن ویروس نامبرده هفتادو دو سالی به گذشته سفر کرده و در سال ۱۹۴۸ (حداقل آنوقت از کرونا خبری نبود) قدم بر خیابانهای ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم گذاشتم، ایتالیایی که درآن دوران همچون دیگر کشورهای درگیر جنگ دچار بحران اقتصادی گشته و مردمانش با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم می کردند. فیلم دزد دوچرخه فیلمیست که در ادامهی فیلمهای ساخته شده در مکتب نئورئالیسم به کارگردانی ویتوریو دسیکا ساخته شد و نمایانگر همین وضع اقتصادی و بیکاری مردم ایتالیا در آن دوران است، هرچند بی شک پرداختن به این موضوع را نمی توان تنها دلیل اصلی اهمیت این فیلم دانست.
فیلم با صحنه ای از تجمع کارگران جویای کار آغاز می شود، افرادی که در مکانی شبیه به یک بنگاه کاریابی منتظرند تا بلکه شانس با آنها یار باشد و بالاخره نام آنها را برای استخدام در شغلی صدا بزنند. انتظاری که باورش سخت است اما در دیالوگهای آغازین فیلم متوجه میشویم که گاهی شاید به سال هم بکشد. شخصیت اصلی این فیلم که آنتونیو نام دارد یکی از همین کارگران است که بعد از مدت ها انتظار نامش را برای شغلی صدا می زنند. شغل مورد نظر، چسباندن اعلان یا همان آگهیهای تبلیغاتی در سطح شهر است. طبیعتاً استخدام در این شغل آن هم پس از مدت ها بیکاری خبر خوبیست اما مسئله اینجاست که از شرایط اولیه و اصلی کسب این شغل داشتن دوچرخه است. این در صورتیست که آنتونیو چند وقتی است دوچرخهاش را در ازای مبلغ ناچیزی، گرو بانک گذاشته تا بتواند خرج خانوادهی دوستداشتنی خودش را بدهد. خانوادهای که متشکل از همسر و پسر کوچکش برونو است که البته نقش پر رنگی هم در فیلم دارد. در واقع فیلم ماجرای شغلیست که آنتونیو بدست آورده و در پی حفظ آن است. راستش را بخواهید قصد ندارم همینطور ادامه دهم و کل فیلم را به این شکل برای شما دوستان همراه تعریف کنم و ترجیح می دهم بیشتر دیدن این فیلم را به شما همراهان وفادار توصیه کرده باشم.
اما فارغ از داستان فیلم باید گفت فیلم دزد دوچرخه حکایت زندگی است. فیلمی که دوربین را به کف خیابان آورده و مخاطب را با سختیها و دردهایی که قهرمان داستانش برای بدست آوردن یک لقمه نان متحمل می شود همراه میکند. در لیستهای مختلفِ برترینهای تاریخ سینما به نامهایی برمیخوریم که با وجود اهمیت بسیار در تاریخ و همینطور جریانساز بودنشان، تماشای آنها برای اغلب مخاطبان امروز جذابیت چندانی ندارند. اگر از بین همین لیست محدودِ معرفی شده در این وبلاگ بخواهم گزینهای را به عنوان مثال بیاورم میتوانم به فیلم همشهری کین اشاره کنم، فیلمی که از لحاظ سینماگران با توجه به آنچه پیش از آن در سینما بوده و آنچه که همشهری کین ارائه داده فیلمی همه چیز تمام به حساب میآید و با توضیحات فنی و تخصصی، بسیار هم درست است، اما خب همانطور که اشاره شد شاید مخاطب امروزی با دیدن آن حظ چندانی نبرد، ولی فیلمی مثل دزد دوچرخه که از لحاظ موارد فنیِ فراوانِ یادشده و جریان سازیاش در سینما جایگاهی نسبتاً مشابه دارد، فیلمی است که به قول کارشناسان همچنان محکم و سرحال و قدرتمندانه به حیاتش ادامه داده و با گذشت بیش از هفت دهه از تولدش(یا تولیدش) همچنان دیده می شود و هنوز رنگی از کهنگی به خود نگرفته است و این می تواند دلایل بسیاری داشته باشد که در این یادداشت کوتاه نمیگنجد و از آن مهمتر در حد سواد من هم نیست.
اما چیزی که میدانم این است که نویسندگان یا کارگردانهای بسیاری در آثارشان به جنگ و تاثیرات پس از آن مثل فقر و بیکاری و مسائلی از این دست پرداختهاند و حتی در آثار سینمای کشور خودمان هم در یک دهه گذشته با توجه به وضعیت جامعه، علاقه زیادی به این موضوع نشان داده شده است. اما خب به قولی در این مورد آنچه که اهمیت دارد، تنها پرداختن به این موضوع نیست و در واقع "چگونه پرداختن" به این موضوع است که اهمیت بسیاردارد که ویتوریو دسیکا این کار را به بهترین شکل ممکن انجام داده است.
پی نوشت۱: پسر آنتونیو که برونو نام دارد یکی از شخصیت های محبوب من تا همیشه خواهد بود. این نقش را "انزو استایولا" بازی کرد. فردی که در بزرگسالی بازیگری را ادامه نداده و معلم ریاضی شد و امروز 80 ساله است.
پی نوشت۲: میدانم بارها اعتراف کردهام که این نوشتهها نه تنها نقدی از فیلمها نیستند بلکه تحلیل هم نمی توانند باشند و صرفاً برداشتی شخصی هستند اما با این حال همچنان نوشتن درباره آنها برایم دشوارتر از نوشتن درباره کتابهاست.
انگار از آخرین روزهایی که هنوز با خیال راحت می توانستم در خیابان های شهر قدم بزنم و در مسیر رفت و آمد روزانه ام کتاب صوتی گوش بدهم سال ها گذشته است، سال هایی که تقویم روی میز آنها را تنها دو ماه نشان می دهد. روزگار، روزگار آلودگی، سرها در گریبان و دست ها در جیب است، اما بی شک این بیماری که این روزها جهان را درگیر خودش کرده است به همراه دردهای جبران ناپذیری که برای بسیاری از مردم به بار آورد، درس های زیادی هم برای بازماندگان این سیل بلا داشت، درس هایی از جنسِ درک فضیلت های به نظر ناچیزی که مدتها بود کمتر به آن ها توجه می شد. این روزها آرزوی دل بیشتر مردم جهان بازگشت به شرایط چند ماه قبل خودشان است، اما خب حالا بهتر از هر زمان دیگری درک می کنیم که گذشته و بسیاری از موارد مربوط به آن قابل بازگشت نیستند. همه حتما با این محدودیت ها خسته شده ایم و حتی شاید گاهی به این هم فکر کنیم که دستها را از جیب ها بیرون بیاوریم و تسلیم شویم. اما من همچنان امیدوارم که این روزهای سخت کرونایی با سرعت بیشتری بگذرند و پس از آن ما تا همیشه این روزها را در خاطرمان نگه داریم، اینگونه شاید بیشتر قدر داشته هایمان را دانستیم، حتی اگر در گذشته ثابت کرده باشیم که در فراموشی مواردی مشابه ید طولایی داشته ایم و همواره عبرت نگرفته ایم.
مثلا قصد داشتم درباره کتاب خوشه های خشم با شما دوستان صحبت کنم، عرض می کردم خدمتتان که پیش از این روزها آخرین کتابی که شنیدم نسخه صوتی کتاب"خوشه های خشم"بود. رمان امریکایی بسیار جذاب و خواندنی که نوشته جان استاین بک است، برنده جایزه نوبلادبیاتی که ما در کشورمان بیشتر او را به نام اشتاین بک می شناسیم. او در خوشه های خشم با روایت زندگی خانواده ای به نام "جود" بخشی از تاریخ معاصر کشورش را به نمایش می گذارد. خانواده ای که در این داستان در دهه ی دوم قرن بیستم میلادی در امریکا زندگی می کنند و برای من و شمای خواننده نمادی از آن نسل مردم امریکا به حساب می آیند، آن هم در سال هایی که معروف به سال های رکود بزرگ اقتصادی جهان و خصوصاً امریکا است. برای خواننده ی امروز که با امریکای ثروتمند و متمدن امروزی روبرو است شاید فقر و بی فرهنگی برخی از مردم آن کشور متمدن دور از تصور به نظر برسد، اما خب این برگی از تاریخ امریکاست که البته می تواند برای مردمان نا امیدی چون مردم امروز سرزمین من با خود نوید آینده ای امیدوار کننده را نیز به همراه داشته باشد.
خب برسیم به داستان کتاب خوشه های خشم: در این شرایطی که شرح داده شد، خانواده جود همچون بسیاری از خانواده های دیگر طبقه پائین جامعه امریکای آن دوره از طریق کشاورزی روزگار می گذراندند و با توجه به اینکه چند دوره خشکسالی پیاپی امکان کاشت و برداشت محصول چندانی برای آنها باقی نگذاشته بود، همگی برای خرید ادامه کار یا گذران زندگی مجبور به وام گرفتن های پیاپی از بانک ها شده بودند و طبیعتاً به خاطر عدم توانایی در بازپرداخت همین وام ها کلیه زمین ها و خانه هایشان را از دست داده و پس از آن به عنوان مستاجرین بانک در زمین های پیشین خود مشغول به کار شدند و در نهایت بسیاری از کشاورزانی که روزی صاحبان گذشته همین زمین ها و پس از آن مستاجرین آنها بودند ناچار به رضایت دستمزد کارگری در زمین ها شدند. درست است که این شرایط برایشان سخت و تحقیر آمیز بود، ولی حداقل به واسطه آن می توانستند شکم خانواده های خود را سیر کنند، اما اوضاع حتی به همین شکل هم باقی نماند و با وجود پیشرفت تکنولوژِی یا ساده تر بگویم با آمدن تراکتور دیگر نیازی به تعداد زیادی کارگر برای کار در زمین های کشاورزی وجود نداشت و کم کم بیشتر کشاورزانی که مدتها بود مالکیت خود را از دست داده بودند حالا دیگر از زمین ها و خانه هایشان بیرون انداخته شدند. این موضوع، سیل عظیمی از مردان بیکار در اوکلاهاما بر جای گذاشت، مردان بیکاری که هر کدام سرپرست خانواده ای بودند که با فقر دست و پنجه نرم می کرد. این خانواده ها در چنین شرایطی با اطلاعیه های فراوان نیاز به نیروی کار در کالیفرنیا روبرو می شوند، آن هم با حقوق هایی که چند برابر چیزی بود که در صورت وجود کار در اینجا گیرشان می آمد. کالیفرنیا در نظر این خانواده های ستمدیده و درگیر با فقر، سرزمینی با خانه های سفید و زیبا و باغ های مرکبات و انگور بود، سرزمینی که در آن حتماً برای آنها جایی برای کار و زندگی وجود دارد.
بله، خانواده جود هم یکی از همین خانواده ها و در واقع نماد آن نسل بود. آنها برای اینکه بتواند خودشان را به کالیفرنیا برسانند هرچیزی که برایشان باقی مانده بود را فروخته و با پول آن یک کامیون خریدند و با اعضای خانواده که متشکل از مادر، پدر، عمو، پدربزرگ، مادربزرگ، سه پسر و یک دختر خانواده به همراه همسرش بود راهی سفر شدند. سفری که روایت پر فراز و نشیب آن تشکیل دهنده رمان خوشه های خشم است. شیوه روایت کتاب در نوع خود جالب است و تقریبا یک فصل در میان به خانواده جود و شرایط اجتماعی آن روزگار می پردازد. البته این کارهوشمندانه انجام شده است، بطوریکه فصل هایی که به مشکلات و مسائل کلی مردم آن خطه می پردازد در واقع مقدمه ای است بر اتفاق یا موضوعی که خانواده جود در فصل بعدی با آنها درگیر خواهد شد.
مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم: ترجمه عبدالحسین شریفیان، ناشر صوتی: موسسه آوانامه با همکاری نشر نگاه، در 23 ساعت و 40 دقیقه، با صدای آرمان سلطان زاده
................
+ امید جاری در جای جای این کتاب را بسیاردوست داشتم. امیدی که در سخت ترین شرایط هم با همه ی اعضای خانواده جود، بخصوص مادر دوست داشتنی خانوده همراه بود. احساس می کنم این یادداشت حق مطلب را درباره این کتاب را ادا نکرده باشد. اگر دوست داشتید بیشتر درباره اش بخوانید می توانید از (اینجا) به یادداشت خوب وبلاگ خوب میله بدون پرچم درباره این کتاب مراجعه کنید. اما دوست داشتم این را هم بگویم که اگر قرار باشد به سلیقه خودم از 5 نمره ی مرسوم، نمره ای به این کتاب بدهم بی شک آن نمره عددی بسیار نزدیک به عدد ۵ خواهد بود.