بدون شک شناخته شده ترین نام در بین نویسنده های قاره امریکای جنوبی گابریل گارسیا مارکز است .این نویسنده کلمبیایی پس از انتشار رمانش به نام "صد سال تنهایی" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 شد و پس از آن آوازه اش در بیشتر کشورهای دنیا پیچید. به شکلی که هر کتابخوانی آن اثر را خوانده و یا مثل من حداقل بار ها نام و وصفش را شنیده است.
سبک غالب آثار مارکز رئالیسم یا واقع گرایی جادویی است . هرچند پیش از او نویسندگان دیگری هم به این سبک داستان هایی نوشته اند اما اغلب خوانندگان این سبک را با مارکز و رمان صد سال تنهایی اش می شناسند و او به عنوان پایه گذار این سبک (به ویژه در آمریکای لاتین)شناخته می شود . از نویسندگان دیگری که این سبک درآثار آنها ملاحظه می شود می توان به کارلوس فوئنتس،آلخو کارپانتیه،بختیار علی،یاشار کمال و یا حتی غلامحسین ساعدی(پیش از آن) نام برد.
در رمان" عشق سالهای وبا" که در سال 1985 منتشر شد راوی دانای کل است و کتاب در نوع خود نحوه روایت جالبی دارد به این شکل که مثلا در قسمتی از داستان به ماجراها و زندگی یکی از شخصیت های اصلی داستان مثل فلورنتینو و مواجهه او با عشق می پردازد وبعد به شخصیتی دیگر مثل فرمینا ، اوربینو و یا افراد دیگر و در این میان با گرفتن ارتباط هوشمندانه بین روایت ها داستان را پیش می برد و اینگونه هم خواننده گذرسالها و زندگی شخصیت های رمان را بخوبی حس می کند و هم لحظه به لحظه از زوایای پنهان داستان آگاه می شود .بنظرم این از نقاط قوت کتاب است.
داستان در سالهای پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم می گذرد و راوی ماجرای عشقِ پسر جوانی به نام فلورنتینو را به دختری به نام فرمینا در سالهایی که موسوم به سالهای وباست روایت می کند. فلورنتینوی جوان پدرش را در ده سالگی ازدست داده و تنها با مادرش زندگی می کند. به دنیا آمدن او حاصل رابطه ی نامشروع دون پیوسِ چهارم لویزا صاحب یک شرکت مهم کشتیرانی با ترنسیتو آریزا بود. پدرش تا زمانی که در قید حیات بود بصورت پنهانی خرج و مخارج آنها را تامین می کرد اما نه تنها هرگز او را پسر قانونی خود اعلام نکرد بلکه آینده ی او را به عنوان وراث قانونی خود تامین نکرد و به همین دلیل پس از مرگش زندگی سختی پیش روی فلورنتینو و مادرش قرار گرفت. مادرش ترنسیتو با جمع آوری پیراهن ها و پارچه های کهنه و بریدن و فروختن آنها به عنوان باند زخم بندی به مجروحین جنگ و همچنین نزول دادن پول به زنان در ازای گرو گرفتن جواهراتشان امرار معاش میکرد . پس از مدتی فلورنتینو در پست و تلگراف استخدام می شود و درحین رساندن نامه ای به خانه آقای لورنزو دازا (شخص گله داری که به تازگی به شهرشان آمده )، دختر جوان خانواده یعنی فرمینا را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود .
فرمینا در کودکی مادرش را از دست داده و با پدرش لورنزو دازا و عمه اش اسکولاستیکا زندگی می کند اما برخلاف فلورنتینو او دختری از یک خانواده نسبتاً ثروتمند(البته نه از نوع اصل و نسب دارش) به حساب می آمد و پدرش همیشه به این اعتقاد داشته که داماد او باید از خانواده ای اصل و نسب دار باشد و...
فلورنتینو ابتدا در ابراز عشقش به دختر عاجز است و مدت ها مشغول نوشتن نامه های عاشقانه برای او می شود اما جسارت دادن نامه ها به فرمینا را ندارد تا اینکه بالاخره به کمک عمه ی دختر نامه به فرمینا می رسد و اسکولاستیکا که خودش هیچوقت ازوداج نکرده به دور از چشم برادرش با تمام وجود تلاش می کند بذر های عشق در وجود برادر زاده اش جوانه بزند و به لطف او راه نامه دادن این دو به یکدیگر باز می شود و ادامه پیدا می کند.
بعد از مدت نسبتا طولانی پدر فرمینا متوجه نامه های رد و بدل شده بین آن دو می شود و سعی می کند جلوی این ارتباط را بگیرد اما بعد از اینکه متوجه می شود که زورش به عشق نمی رسد تصمیم می گیرد با دخترش به شهری دیگر برود تا این عشق از سر دخترش بپرد. غافل از اینکه فلورنتینو که در پست و تلگراف کار میکند . فلورنتینو به هرشکلی که شده راه ارتباط خود با فرمینا را پیدا می کند و در شهر جدید این بار به جای نامه از طریق تلگراف با فرمینا ارتباط می گیرد. سفر و همینطور ارتباط تلگرافی آنها حدود دو سال طول می کشد و روز به روز شعله عشق در وجود آنها قدرتمند تر می گردد و لورنزو دازا غافل از ارتباط این دو به این نتیجه میرسد که با گذشت این مدت طولانی حالا دیگر عشق از سردخترش پریده است و با هم به خانه بازمی گردند.
این دو بعد از دوسال عشق پرشورتلگرافی دوباره همدیگر را می بینند اما اوضاع برای آنها آنگونه که پیش بینی می کنند پیش نمی رود و فرمینا با دیدن ناغافل فلورنتینو در بازاربعد از بازگشتش شوکه می شود :
وقتی فلورنتینو از پشت سر فرمینا را صدا کرد فرمینا دازا مانند برق گرفته ها برگشت و در فاصله کمی از خود ،آن چشمان شیشه ای ،صورت سربی رنگ ،ولب های سنگ شده از ترس او را آن گونه دید که قبلا،فقط یک بار و در میان مردم جمع شده در کلیسا برای انجام عبادت نصف شب،دیده بود.اما حالا به جای دچارشدن به آشوب عشق ،احساس کرد که ازعمق سحر و جادو رها شده است و در یک آن به عظمت اشتباه خود پی برد و با در ماندگی از خود پرسید ،چطور توانسته است عشق چنین موجود حقیر و کریهی را برای دوره ای چنین دیر پا و با چنان سماجتی در قلب خود بپروراند.پس،فقط چند کلمه از دهانش بیرون زد.گفت:
-اوه خدای من ،چه مرد بی نوایی!
و اینگونه این مرحله از عشق از طرف فرمینا به پایان می رسد و فلورنتینو را تا مرز نابودی می کشاند.
در همین ایام بود که آن جوان شریف زاده ی اصل و نسب دار که لورنزو دازا انتظار آن را می کشید از راه می رسد و دکتر جوونال اوربینوی 28 ساله اما سرشناس عاشق فرمینا دازا می شود.
این کلیت داستان است و البته اینطور احساس می شود که الان کل داستان را لو داده ام ،اما فکر نمیکنم اینطور باشه.حتی منتقدین هم بعد از انتشار این کتاب به مارکز گفتند تو یک داستان تکراری نوشته ای اما مارکز در پاسخ به آنها گفت مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.به هر حال داستان سرشار از جزئیاتی است که به آنها اشاره ای نکردم و چه بسا چند بخش کلی دیگر. کتاب در این حدود پانصد صفحه به پنجاه سال از زندگی و روابط این شخصیت ها و مشکلات فراوانی که در طول این سالها در برابر فلورنتینو و عشقش قرار می گیرد می پردازد.
هرچند من آدم دام گستری نیستم اما شما هم مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.
در مجموع به نظرم این کتاب بخاطر شیوه روایت و رازگشایی های مرحله به مرحله و ایجاد کشش لازم برای ادامه دادن ،کتاب خوبی به حساب می آید اما با توجه به این که وقتی اولین بار نزدیک به دو سال پیش این کتاب را به عنوان اولین اثری که قصد داشتم از مارکز بخوانم دست گرفتم،با توجه به تعریف هایی که از این نویسنده شنیده بودم انتظار داشتم با چیزی شبیه به شاهکار مواجه شوم که پس ازخواندن چنین حسی نداشتم و خیلی برایم دلچسب نبود .در خوانش دوم بعد از دوسال به اشتباهم پی بردم و تلاش کردم که کتاب را بدون این پیش فرض مطالعه کنم . اما یا من خیلی موفق نبودم و یا... . به هر حال باز هم می گویم که این اثر کتاب خوبیست اما برای من کتابی نبود که دلم بخواهد و حالا مطمئنم که به خوانش سوم نخواهد رسید.
.......................................................
گابریل خوزه گارسیا مارکز در سال 1927 در کلمبیا به دنیا آمد و سال 2014 در مکزیکو سیتی از دنیا رفت. او که در میان مردم امریکای لاتین به نام "گابو" مشهور است در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبی شد. آثار مهم گابو در اکثر لیست های منتشر شده تحت عنوان برترین ها حضور دارند که یکی از مهمترین آنها برای خوانندگان قرار گرفتن نام چهار اثر از او در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند است که در کنار"عشق سالهای وبا"نام کتاب های " صد سال تنهایی "، " پائیز پدرسالار" و "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد" نیز به چشم می خورد.
....................................
پی نوشت 1: هر کاری کردم که این پس و پی نوشت را در انتهای یادداشتم ننویسم نشد که نشد .گویا وجودشان لازم است.
پی نوشت 2 : اولین مبارزه در برابر تنبلی حجیم خوانی دردوره وبلاگ نویسی را با این کتاب نسبتاً حجیم سربلند پشت سر گذاشتم .تا ببینیم حجیم را چه معنا کنیم .البته حجیم هایی چون جنگ آخر زمان و جنگ و صلح آن طرف توی قفسه دارند چپ چپ نگاهم می کنندو من به این فکر میکنم که نام هر دو با جنگ آغاز می شود و گویا من هم باید روزی به جنگ آنها بروم.
و پی نوشت 3: پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم درباره این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را از <اینجا> مطالعه فرمائید.
مشخصات کتابی که من خواندم : نشر روزگار ،ترجمه اسماعیل قهرمانی پور، چاپ هشتم 1393 در 1000 نسخه و 472 صفحه.
در ادامه مطلب بخش های کوتاهی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.
...........................................................................
اوربینو در سالگرد هشتادمین روز تولدش وقتی باز هم اغوا شده بود که بازنشستگی اش را اعلام کند بار دیگر جلوی این وسوسه را گرفته و چنین گفته بود :
-بعد از اینکه مُردم،فرصت زیادی برای استراحت خواهم داشت،اما این تصمیم نهایی هنوز در برنامه های من نیست. ص 11
او حیوانات را دوست نداشت و چنین استدلال می کرد: مردمی که بیش از اندازه به حیوانات عشق می ورزند ،قادرند بدترین ستم ها را در حق انسان ها مرتکب بشوند. ص 37
از فرصت پیش آمده از عشق بیش ترین استفاده را بکن ;عذاب فراق بکش و از آن لذت ببر ;زیرا این چیز ها تا پایان عمر برایت نمی مانند. ص 95
جنگ ها در کوهستان ها در می گیرند ;زیرا از زمانی که به خاطر دارم ،آن ها ما را در شهرها با صدور حکم کشته اند ،نه با شلیک گلوله . ص 110
او هنوز جوان تر و خام تر از آن بود که بداند،قلب آدمی خاطرات تلخ را می زداید و نیکی را درشت نمایی می کند .وچنین هست که ما می توانیم ناراحتی های گذشته را تاب بیاوریم و به دست فراموشی بسپاریم. ص 149
دکتر جوونال اوربینو و خانواده اش عقیده داشتند که مرگ یک بدبیاری است که برای دیگران رخ می دهد ;برای پدر دیگران ،برای مادر دیگران ،اما نه برای این ها.این ها مردمانی بودند که عمرشان به کندی سپری می شد،این ها انسان هایی بودند که پیر شدن خودشان را نمی دیدند;یا مریض شدنشان ومردنشان را نمی دیدند;آدم هایی بودندکه در روزگار خودشان،آرام آرام ناپدید می شدند،یادی و خاطره ای می شدند ;با دمیدن روزهای دیگر مبهم جلوه می کردند تا این که جذب فراموشی می شدند و از یادها می رفتند. ص 160
در میان خاطرات دکتر اوربینو از پاریس خاطره ای وجود داشت که مربوط به ویکتور هوگو بود که آن روزها بسیار خوشنام و صاحب اعتبار بود .آن خاطره هیچ ربطی به کتابهایش نداشت.زیرا کسی تعریف می کردکه او گفته است-هرچند که واقعا کسی از زبان او نشنیده بود که چنین حرفی را زده باشد-که (قانون اساسی کشور ما برای مردمی نوشته شده است که انسان نباشند;بلکه فرشته باشند)از آن زمان به بعد برای او ارزش زیادی قائل بودند . ص 218
نه ،من ثروتمند نیستم ;بلکه فقیری هستم که پول دار هستم ،این دو تا با هم فرق دارند . ص223
او عقیده داشت که وقتی زنی پاسخ نه می دهد،منتظر اصرار طرف می ماند،تا آن گاه تصمیم نهایی خود را بگیرد. اما در مورد این زن نمی توانست دوباره مرتکب اشتباه بشود.پس،خود را عقب کشید ;هرچند که برایش سخت بود.از آن شب به بعد،اگر ابر کدورتی بین آنها پدید می آمد،در جا و بدون ایجاد دلخوری،کدورت برطرف می شد .فلورنتینو آریزا سرانجام این را فهمید که،می توانی با زنی دوست باشی ،بی آن که با او همخوابه شوی. ص 249
سختی زندگی کردن در جامعه ،چیره شدن بر دلهره هاست و سختی زندگی زناشویی ،پیروز شدن بر یکنواختی و ملال است . ص 279
فلورنتینو آریزا می دانست که ثروتمندان کشورش به دردهایی کاری وآنی گرفتار می شوند و در جا از پا در می آیند و همیشه هم در شب یک تعطیلی مهم می میرند ،تا به خاطر سوگواری شان بساط جشن برچیده شود. ص 310
یک قرن قبل ،روزگارپدر آن مرد بینوا و مرا درآورد زیرا هردو جوان بودیم و حالا این ها می خواهند همان بلا را به سرمان بیاورند، زیرا که پیر شده ایم . ص 438
واقعا باور نکردنی است که چطور کسی می تواند در میان آن همه جر و بحث ها ،آن همه مشکلات و همه بدبختی ها ،برای آن مدت طولانی خود را شاد بداند و واقعا نداند که همه ی این ها عشق بوده است یا نه . ص445
آن طور که یادم است کل داستان در سال های وبا اتفاق نمی افتاد و تنها پایان آن مقارن اپیدمی وباست.
عشق سال های وبا به نظرم رتبه ی سوم را درمیان آثار مارکز دارد، منتها بافاصله ی زیاد از دومی که پاییز پدر سالار است. رتبه ی نخست هم که طبعا متعلق به صد سال تنهایی است.
مارکز با قرار دادن داستان رمانش در سالهایی که وبا شایع بوده عشق و دوران فراغش را به نوعی بیماری همچون وبا تشبیه کرده است .
در جوانی فلورنتینو و در بخش های ابتدایی داستان هم ما شاهد بیماری وبا هستیم و وبا در کل کشور و البته شهر آنها شیوع پیدا کرده و در شهر به کمک دکتر اوربینو تا حدودی وضعیت بهتر شده بود . در پایان داستان هم فلورنتینو از وبا برای رسیدن به آرزویش به بهترین شکل استفاده می کند .
گزینه های 1 و 2 رتبه بندی شما را نخوانده ام .اما این فاصله ی زیاد که اشاره کردید نکته ی مهمیه. پس آن دو کار را به چوب این کار نزنم و به سراغشان بروم. اگر بروم هم حتما صد سال تنهایی کتاب بعدیست که در آینده از مارکز خواهم خواند و نه پائیز پدر سالار.
هنوز صد سال تنهایی رو ندارم و سر گردون این ترجمه ها و حرف و حدیث های پشت سرشون شدم و نمیدونم کدوم ترجمه صد سال تنهایی بهتره. نظرشما چیه ؟
راستی ممنون از حضورتان
ترجمه ی بهمن فرزانه اگر پیدا بشود.
سر زدن به دوستان باعث خوشحالی است.
در سایتی مقاله ای خواندم درباره ترجمه های صدسال تنهایی که اونجا به ترتیب همه مترجم ها رو می کوبید و آخر سر می گفت هیچکدوم از ترجمه های صد سال تنهایی کامل نیست و یا از نسخه انگلیسی ترجمه شده و یا سانسوریه یا لهنش بده و زبانش سخته و .... . خلاصه آخرشم می گفت برید نسخه اصلیش رو بخونید. که ما نسخه اصلی بخون نیستیم.
علی الحساب پیشنهاد شما را از یک کتابفروشی واقعی و یک مجازی پرسیدم و هیچکدام ترجمه فرزانه را نداشتند .باز هم می گردم.
ممنون
عشق در سال های وبا را دوست داشتم ولی وقتی تمام شد جا خوردم. فکر میکردم شاهکار ادبی باید فراتر از این باشد. نمیدانم دنبال چه چیزی بودم ولی اندازه تعریفش خوب نبود. این حس را با دلبرگان غمگین من هم داشتم. ولی صد سال تنهایی واقعا شاهکاره
انتخاب هایتان از متن کتاب عالی بود.
پس شما هم بعد از خوندن این کتاب همین حس رو داشتید . فکر کنم اگر به ما میگفتن نویسنده این کتاب یه فرد ناشناس بود ما بیشتر ازش لذت می بردیم
شما رو نمیدونم در خوانش این کتاب دنبال چه چیزی بودید اما دنبال غافلگیر شدن و هیجان زده شدن از مواجهه باحداقل یک شبه شاهکار بودم که اتفاق نیفتاد اما به هیچ وجه از خوندنش پشیمان نیستم. صد سال تنهایی را هم به محض گیر آوردن نسخه ترجمه اصلح تهیه میکنم.
ممنون.خوشحالم که خوشتان آمده است.
سلام .
اگه اینجا نیام فکر نمیکنم اصلا تشویق بشم به خوندن رمان.
چند ماه قبل عشق و شیاطین دیگر اقای گابریل گارسیا رو خوندم، خیلی لذت بردم. الان هم وسط خوندن دنیای سوفی افتادم به جون دمیان.
خوبی رمان خوندن اینه ادم یهو از واقعیتهای رنج آور زمان حال خلاص میشه.
اوضاع کشور ما شده مثل حال و روز یه پیرمرد ی که فرزندخونده هاش مدیریتش میکنن
سلام
اگر اینطور باشه که اینجا حداقل بتونه یک نفر رو به خوندن علاقه مند کنه باعث خوشحالی منه و برام واقعا لذت بخشه.
من جز این کتاب از مارکز چیزی نخوندم و انتخاب بعدیم ازش بی شک فقط صد سال تنهایی خواهد بود چون فکر میکنم در غیر این صورت نمیتونم ازش چیزی بخونم . دنیای سوفی رو خیلی دوست داشتم و یادآوری خاطره خوندنش برام شیرینه.در برنامه دارم که حتما بزودی سراغ بازخوانیش برم. از نویسنده دمیان هم چیزی نخوندم .
رمان جدای از زندگی های بسیار و درس هاو هزار تا چیز دیگه که بهمون یاد میده بهمون ثابت میکنه که در این دنیا حداقل لحظه ای برده هیچ موجودی در دنیا نیستیم و وقتی در حال خوندن هستیم داریم کاری رو انجام میدیم که خود خودمون دوستش داریم و ازش لذت میبریم.
اینم تعبیرجالبی میتونه باشه.
ممنون
سلام
خیلی برام جالب بود که دیدم نزدیک به هفت سال از خواندن این کتاب گذشته است! اولین تصویری که در ذهنم شکل گرفت تصویر فلورنتینو و فرمینا در کشتی بود...
شما ترجمه متفاوتی را خواندید نظرتان در مورد بند 19 مطلب من چیست؟
سلام
البته من از هفت سال تعجب نکردم به هر حال شما از سابقون هستید اما از اینکه دو سال از کامنتی که پای مطلب شما گذاشتم گذشته تعجب کردم. مثل اینکه باید به موضوعات کتاب های اخیرا خوانده شما توجه بیشتری کرد .عمر بدجور در حال گذر است و ما جدا از کارهای نکرده ی زندگی مان کلی لذت تجربه نکرده از کتاب های نخوانده در پیش رو داریم.
متاسفانه برای من هم تنها تصویر در خاطر مانده ی بعد از دو سال همان حضور در کشتی بود . حالا خوشبختانه در آینده به مدد وبلاگ تصاویر دیگری هم در ذهنم باقی خواهد ماند .
و اما بند 19
راستش مارکز با اون نامه ی در کشو حال مارو هم گذاشت . جدا از اون من منتظر بودم این شخصیت خودکشی کرده که دوست اوربینو بود تا آخر داستان بالاخره به شکلی خودش و یا همسرش وارد داستان بشه و یه ربطی به ماجرا پیدا کنه .
اما مثل اینکه مارکز هدفش از حضور جرمیا در کتاب همون بیان عشق و یا عشق به شکل نافرجامش بوده :
دکتر جوونال اوربینو به محض ورود به اتاق دوستِ خودکشی کردش یعنی جرمیا دو سنت آمورِ عکاس متوجه بویی شبیه بادام تلخ در اتاق میشه که ناشی از ترکیب چند ماده شیمیایی برای ظهور عکس بوده که ترکیب عمدیش توسط جرمیا گازی کشنده تولید کرده . اما این بو در خاطر دکتر چیزی جز عشق نافرجام رو تداعی نمیکنه.حالا دلیلش بماند
مارکز در جواب منتقداش که اعتقاد داشتند تو یک داستان تکراری درباره عشق نوشتی میگه مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید. برای من که این نامه و جرمیا دو سنت آمور بخشی از دام هاش بوده که گرفتارش شدیم خوب سر کارمون گذاشت وتا آخر منتظرمون گذاشت و ازش حرفی نزد .
راستی در ترجمه ای که من خواندم اثری از بند های 9 و 10 و 11 شما نبود .ما زبان نابلد ها چی می خونیم واقعا ؟البته برای اینکه نا امید نشم بیشتر اوقات سعی میکنم به این فکر نکنم
من بعد از صد سال تنهایی، ساعت شوم و گزارش یک جنایت ... این اثر مارکز رو خوندم و یه خرده توی ذوقم خورد! اما بعدها که بهش فکر کردم، بین کارهای مارکز جای خودشو پیدا کرد!
در فهرست مداد گرامی برای من بعد از صد سال تنهایی، بدون شک گزارش یک جنایت ... قرار میگیردو پاییز ... به رتبه ی سوم میرود!
پس با این توصیفات و رتبه بندی های شما دوستان، من با خیال راحت از لذت بردنم می تونم صد سال تنهایی مارکز را بخونم . البته هنوز موفق به پیدا کردن نسخه ی ترجمه بهمن فرزانه نشدم .
گزارش یک مرگ یا جنایت از پیش اعلام شده هم کتاب کم حجمیه که من الان متوجه اش شدم . اینم گزینه ی خوبیه . ممنون.
راستی در حجیم خوانی هم موفق باشی!
ممنون
در این زمینه کمی تنبل هستم . به هر حال هر طوری بود در این دوره کتابخوانی جدید قدم اول را برداشتم.
متاسفانه بخاطر یک سری از قضایا حدود سه سال به شدت از مطالعه جا موندم، چندماهی هست که دوباره شروع کردم و لیستی از کتاب هایی که باید بخونم رو نوشتم
آثار آقای مارکز رو تا به حال نخوندم ولی تعریفشون رو زیاد شنیدم قصد خوندنشون رو داشتم اما با خوندن این پست راغب شدم زودتر بخونم
موفق باشین :)
سلام . خوش اومدید.
اتفاقا منم کلِ یک سال قبل از تابستان امسال چنین بلایی سر کتابخوانی ام آمد و خدارو شکر دوباره اوضاع خوب شد .چه خوب که شما هم دوباره کتاب میخونی .
منم با پیش فرضی مثل شما سراغ این کتاب مارکز رفتم و به نظرم کتاب بدی نبود اما به نظرم شاهکار نیومد .
بازم دوستان در کامنت ها پیشنهاد کردند که کتاب های کم حجم مارکز مثل ساعت شوم و گزارش یک مرگ برای شروع گزینه های بهتریه . البته از اسم این دو تا پالس های مثبتی نمیرسه اما بازم نمیشه از روی اسم قضاوت کرد.
و باز هم طبق نظر دوستان باید بعد از عادت کردن به نوع نوشتن مارکز بی درنگ رفت سراغ صد سال تنهایی.
اگه طرفدار داستان های عاشقانه هستید این یک عاشقانه ی خوبه .
هروقت خوندید اینجا هم نظرتون رو درباره اش به ما بگید.
شما هم موفق باشید
فکر نمی کنم هیچ کتاب خوانی پیدا شود که مارکز را نشناسد یا نخوانده باشد.
عشق سالهای وبا. فرناندای عزیزمن.....
اولین رمانی که ازمارکز خواندم، صدسال تنهایی بود. بعد رفتم سراغ تک تک آثارش و همه را خریدم و دانه دانه، خواندم بعد خیالم راحت شد. البته برای من ، هیچ کدام به پای صد سال تنهایی نرسید. اما خوشحالم که این مرد را می شناسم و خدایش می داند که چقدر او را دوست دارم. : )
حداقل امروز با وجود فضای مجازی و گسترش خبرهای کتابخون ها همینطوره وحتی اگه کسی اثری ازش نخونده باشه حتما با اسم و آوازه اش آشناست.
امان از دست این مترجم های که هرکدوم یه اسم برای شخصیت های کتاب میذارن . فرناندا نداشت توی ترجمه ای که من خوندم !
عجب ! پس صد سال تنهایی چنان گریبانگیرتان شد که تا همه را نخریدید و نخواندید ول کن نبود .عشق سالهای وبا که با ما کاری نداشت و خواندیمش و رفت.
گاهی احساس صد سال تنهایی و پیچیدگیش تا حدودی یه پز هم شده بین مردم(منظور اونایی که فقط یک تا 5 کتاب در زندگیشون خوندن) . بیخیال باید بخونم بعدا دربارش حرف بزنم.
من نسخه الکنرونیکی صد سال تنهایی رو با ترجمه بهمن فرزانه را دارم میتونم برات ایمیل کنم. خاله ام نسخه چاپی دارد می توانم باهاش هماهنگ کنم برید ازش بگیرید بخونید بعد برگردانید ولی باید تا کرج بروید
یعنی تا این حد معرفت!؟
من همچین انتظاری از هیچکدوم از دوستان نداشتم چون به هر حال هر کتابی یه روزی گیر میاد .
اما اگر از هر کسی هم می خواستم انتظارداشته باشم از شما با این فاصله ی 12000 کیلومتری دیگه انتظار نداشتم .دم شما گرم.در حال حاضر شرایطم در حال حاضر طوریه که رفتن به کرج هم برام مثل استرالیاست.تازه من تهران هم نیستم.
نسخه ی الکترونیکی خوان هم نیستم و عادت مطالعه ام بیشتر کتاب دست گرفتنه اما برای محکم کاری شما زحمتش را بکش. راستی میدونی که نسخه جدیدش هست یا قدیم؟ شنیدم اگر حتی برای 10 دوازده سال قبل هم باشه باز از نسخه های امروز بهتره.
بازم ممنون
گناه را گردن مترجم ها نندازید جانم : )
اگر فرمینا را فراناندا نوشتم به خاطراین است که من این کتاب را شاید ده سال پیش یا حتی پیش تر خوانده م. خب حافظه آدم که همه جا خوب کار نمی کند. مخصوصا من که این روزها دارم با نقاش ها و کارگرها سروکله می زنم. دنبال لمینت های قیمت مناسب و کیفیت خوب، تمام تهران را زیرپا می گذارم. اثاث خانه م را بسته بندی می کنم و با ترس و لرز به برجی نگاه می کنم که قرار ست یکی از ساکنین ش من باشم و آسانسوری که همیشه ازآن می ترسم. و ناشناخته هایی که قرار ست بروم کشفشان کنم...و هزارکار و دلواپسی و دغدغه دیگر... تازه دراین همه شلوغی و خستگی روزها می خواهم شب ها هم بروم سینما و فیلم های جشنواره یی ببینم.... خب حافظه م گناه دارد دیگر : )
جدای از شوخی وبلاگ شما برای من خاطره انگیز است. به این دلیل که اکثر کتاب هایی که معرفی می کنید، را دریک دوره یی از زندگی م خوانده م. لبخند به لبم می آوردند این یادها و تداعی ها : )
به هر حال مترجمین یک اثر در ایران آنقدر زیاد هستند که راحت بتوان گردن یکی از آنها انداخت و هرکدام که مدعی شدند می گوییم منظورمان به آن یکی مترجم این کتاب بوده است .
خیالتان راحت تلخی و خستگی ها ی نقاشی و پارکت وکاغذ دیواری و اثاث کشی را به جان و دل بخرید که شیرینی اش بعد از مستقر شدن در خانه جدید میزند بیرون.
و امیدوارم فیلمهایی نصیبتان شود که خواب لازم برای کار روز بعد را برایتان در سینما تامین کند.خیالتان راحت هرساله از این فیلم ها تا دلتان بخواهد اکران خواهد شد.
خوشحالم این وبلاگ چنین نقشی برای شما داشته است.لبخند ارزشمندیست.
سلام
از جناب شون هنوز کتابی نخوندم . پی ِ یک فراغتی شایسته ی خوانش صد سال تنهایی ام .. به زودی این اتفاق می افته .
+ من صد سال تنهایی رو با ترجمه فرزانه از اتقلاب به راحتی پیدا کردم البته چند سال پیش.
این هفته برای خرید کتاب وفت سکوت میرم انقلاب، براتون می پرسم :) و اگر تا این هفته موفق به تهیه اش نشدین براتون می گیرم که از دغدغه اش فارغ بشین .
سلام
با این کتابهای که شما خوندید فکر نمیکردم از مارکز نخونده باشید . امیدوارم این فراغت شایسته بزودی به سراغتون بیاد . البته خودش که نمیاد باید ما بهش کمک کنیم.
ممنونم از شما و دوستان که اینقدر به من لطف دارید . شما زحمت نکشید به هر حال با توجه به این که تازه کتاب مارکز را خوانده ام حالاحالا ها نوبت دیگر به مارکز نمی رسد . تا آن موقع هم حتما یک روز یک جا خودش مرا پیدا خواهد کرد .
چه خوب.مداد سیاه گرامی هم از وقت سکوت تعریف می کرد.
بازم متشکر از لطف شما
اصلا نفهمیدم این آدم، فلونتینو، واقعا عاشق حساب می شود....
در واقع لجم از آنهمه طماعی اش در نسوان در آمد!
به هر حال مارکز می خواست به ما بگه که عاشقه، حالا تعریف عشق نزد کلمبیایی ها با ما حتما خیلی فرق میکنه که برای ما خیلی ملموس نبوده.
راستیش به نظر منم این فلورنتینو دیگه گندش را هم درآورده بود
شاید مارکز هدفش از این افراط در کتاب این بوده که بگه عشق واقعی اون حسیه که به فرمینا داره و خواسته با رابطه های فراوون دیگه مرز عشق و هوس رو برای خواننده مشخص کنه.
ممنون از حضورتان
سلام
یه اعترافی می کنم!... اولین آشنایی من با مارکز، کتاب " صد سال تنهایی" ش بود که از طرف مادر، هدیه تولد گرفتم. ولی از اونجاییکه از اسم این کتاب همیشه ترسیدم، هیچوقت به سمتش نرفتم. و کلا از مارکز فراری هستم... مادر بجای من دو بار این کتاب رو خونده.
سلام
دیگه از اومدن شما نا امید شده بودم.گویا شدیدا نیازمند پشتیبانی های سحر هستی، حضورت در وبلاگستان به یک سوم قبل رسیده.
از گلایه که بگذریم، خوش آمدی.
اعتراف شجاعانه ای بود. چه هدیه خوبی برای روز تولد،من به واسطه اطرافیانم هیچوقت تولد کتاب هدیه نگرفتم جز یه بار که اونم زوری بود. یه روزی برو تو دل ترس و بخونش، فکر کنم با این تعریفا ترسش به خوبیاش بی ارزه.
راستی میگم حالا که مادر اینهمه علاقه مند بود که دوبار خونده نکنه کتابو به اسم شما برای خودش خریده بود
سلام دوباره
الان که جواب کامنتم رو خوندم تصمیم گرفتم برم بخونمش... واقعا چرا اونقدر می ترسیدم از اسمش؟
ولی مهرداد عزیز... یه اتفاقی افتاده که خودم هم نمیدونم چیه؟... کشش قبل رو نسبت به وبلاگ ندارم... اصلا هم نمی تونم بگم خوبه یا بد؟ فقط می دونم این دوره هم میگذره... بلاگفا که کلا متروکه شده... همین نبودن مخاطب هم تاثیر داره...
اما از من ناامید نشو... راستی خواستم بگم بجای تو بودم همه ی عکس های کتاب ها رو مثل پست جلال می گذاشتم... خیلی حس خوبی داره. عکس هایی که با خط خودت باشند و مشابهشون دیده نشده باشه...
کتاب صدسال تنهایی رو خواهم خوند و ازش خواهم نوشت... مادر یه زمان هایی کتاب رو رسما می بلعیدند... بعید هم نیست که حدست درست بوده باشه
سلام
یعنی پاسخ من اینقدر تاثیر گذار بود ؟ چه خوب .الان من رو هوام . امیدوارم پشیمون نشی.
اگر در زندگی مشغول مطالعه و نقاشی و کارهای مهمتری از وبلاگ باشی برای خودت این نبودن می شود خوب. اما برای ما که از وبلاگ محروم می شویم می شود بد .
دوره ی اوج تب و تاب وبلاگ ها من وبلاگ نویس نبودم اما خوب وبلاگ می خواندم .حالا هم که می نویسم خبری نیست. شاید فقط برای دل خود و یا دلایل شخصی نوشتن راه ادامه وبلاگ نویسی باشد . من که شخصا با نوشتن اینجا خودم را موظف به بیشتر خواندن می بینم واز نظرات دوستان لذت می برم.
راستش درباره عکس ها تا جایی که امکان داره سعی می کنم نسخه منتشر شده به زبان اصلی کتاب رو بزارم این حس خوبی بهم میده چون یه جورایی با نظر نویسنده هماهنگه . یه مدتی هم هست که توی خوشنویسی کم کار شدم و به همین دلیل این کج و کوله نوشتنم زیاد ارزش نمایش نداره .دست روزگار اگر گذاشت بیشتر تمرین می کنم و سعی میکنم درباره کتاب های ایرانی این کار رو حتما انجام بدم.
با این انگیزه که شما داری پس منتظر مطلب صد سال تنهایی می مانیم . فقط جسارتا مطلبت طوری باشه که کتاب رو لو نده تا ما هم بخونیمش .
و آفرین به مادر
راستی پیشنهاد می کنم یه لیست از کتابهایی که دوست داری کادوی تولد بگیری تنظیم کنی، بذاری گوشه ی وبلاگ! تاریخ تولد و روزشمار هم بذاری بالای سرش! باور کن جواب خوبی می گیری!! ببین کِی گفتم!!
اما این هم به نوعی همان زوری می شود که حداقل حالا دیگر اهلش نیستم.
به هرحال ممنون از پیشنهاد شما .
درود
راستش بیشتر از پاسخ خودم متاثر شدم و برام عجیب بود که چرا چنین تصوری از این کتاب دارم؟ و همین دلیلی شدم که امروز اونو دست بگیرم و چند صفحه ای ازش بخونم. معمولا هم آدمی هستم که وقتی حرفی می زنه بهش عمل می کنه. مگه اینکه واقعا غیرعملی باشه که معمولا حرفش رو نمی زنم.
خب خوشحالم که در حال حاضر با نوشتن حس و هدف خوبی داری و مخاطبان خوبی هم همراهیت می کنند. جمع دوستان خوبی داری که به لطف موهبت کتاب، اشتراکات مفیدی رو با هم رد و بدل می کنید. از این بابت خوشحالم برای کتابنامه.
در خصوص عکس های پست ها هم خب صرفا یک پیشنهاد بود، همونطور که هدیه تولد هم و شاید بیشتر یک شوخی... نمیدونم چرا احساس می کنم از این پیشنهاد یابهتر بگم شوخی ناراحت شدی. اگر این طور هست معذرت میخوام . اصلا قصد جسارت نداشتم.
براتون آرزوی موفقیت دارم. :)
سلام
به به آفرین. فکر نمیکردم قضیه صد سال تنهایی تا این حد جدی باشه . خوشحال شدم از این بابت .
من هم خوشحالم که دوستان خوبی رو اینجا در کنارم دارم و ازشون کلی یاد می گیرم.
اتفاقا پبشنهاد خوبی هم بود و بخاطر ارائه اش ممنونم.
ای بابا ناراحت چرا ؟ نه بابا . من حرف زدنم همینجوریه شما به دل نگیر.دست خودم نیست.
همچنین من برای شما
تو این مدت غیبت وبلاگ شما و دوستان رو میخونم و به خودم میگم چقدر دورم از اون فضای سابق دلم برای خود قبلیم که دلی کتاب میخوند و با هیجان می نوشت درست مثل اینکه از معشوقش می نویسه تنگ شده
لعنت به بیماری که همه چی رو در حال حاضر ازم گرفت
چرا من مثل قبل عاشقانه کتاب نمیخونم؟ سعی و تلاشم هیچ فایده نداشت برای کسی که ده روزی دو کتاب رو یه نفس میخوند این خورشید فعلی خیلی ترسناکه
بیربط ترین کامنت این پست
صرفا جهت درد دل بود رفیق:))
سلام
امیدوارم وقتی میگم همه چی درست میشه و به زودی شرایط اونطوری میشه که شما میخوای شاید بگید شعار بسه یا بسه حرفای مثبت اندیشانه ی زرد . و یا بپرسید اصلا چه تضمینی وجود داره ؟
اما با همه اینا من بازم میگم که به زودی شرایط اون طوری میشه که شما دوست داری . حالا شرایط ایده آل کامل که تو این دنیای ناقص گویا محاله اما حداقل طوری میشه که بوده و الان دلتون براش تنگ شده . تضمینش هم خورشید خانمی که آن روز ها رو تجربه کرده و نوشته هاش به عنوان مدرک موجوده .
کامنت های این جا مربوط به کتابهاست و شما از حال و بی حالی کتاب حرف زدید . پس خیلی هم بیربط نبود.
امیدوارم روز به روز شاهد بهبودی حالتون باشیم دوست عزیز.
عشق در زمان وبا ی مارکز را به تازگی تمام کردم. چند سال پیش یک نسخه انگلیسی از آن را تهیه کرده و یکی دو فصلی را پیش رفته و رهایش کرده بودم. اما ترجمه ی بهمن فرزانه که علی رغم تمام محدودیت هایی که داشته و در موارد بسیاری مجبور به تعدیل متن شده خیلی خوب از آب در آمده و باعث شد این رنج نامه را تا به آخر دنبال کنم. عشق فلورنتینو آریسا بدون شک یکی از عشق های بزرگ ادبیات جهان است. عشقی بیمارگونه ، صبورانه و همراه با امید بسیار به روز وصالی که در نهایت پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز پس از آن وداع تلخ در جوانی در نهایت اتفاق می افتد. او پس آن تجربه ی ناخواسته و پر هیجان لذت هماغوشی با زنی ناشناس در تاریکی کابین کشتی زندگی ای اودیسه وار در جستجوی عشق و مفهوم زن و زندگی را با تجربه ی بیش از ششصد رابطه ی کوتاه و بلند تجربه می کند. تجربیاتی که هیچ کدام شان نتوانستند جای فرمینا داسای افسانه ای او را گرفته و آن احساس گمشده ی سعادت را به او بچشانند. این سومین اثر بزرگ مارکز که جریان نوشتن اش یکی دوسالی به دلیل دریافت نوبل نویسنده در سال ۱۹۸۲ عقب افتاد در نهایت در سال ۱۹۸۵ منتشر شد و اکنون از جمله کلاسیک های بزرگ عاشقانه در ادبیات آمریکای لاتین محسوب می شود. در این اثر تاکید بر عشق، زمان و پیری به کررات به مخاطب گوشزد می کند که عشق در لامکان و لازمان امکان وقوع و دوام دارد. دستمایه ی اولیه ی او در داستان عاشقانه فلورنتینو و فرمینا داسا داستان عاشقانه ی پدر و مادر خودش بوده است. پدر او که کارمند تلگراف بوده در زمانی که مادرش برای فراموش کردن او به سفری دور رفته بود توسط تلگراف مدام از او باخبر می شده و با نامه نگاری های تلگرافی او را دوباره به خود راغب کرده بود. این درحالی است که در این رمان عشق فلورنتینو به شکل دیگری و بی هیچ وصالی تا پنجاه و یک سال و نه ماه و چهار روز ادامه می یابد تا در نهایت در پیری به فرمینا داسا دست می یابد. عنصر بیماری وبا که در تمام آن سالها در شهر وجود دارد و انسانها را به کام مرگ می کشد هم در این رمان دستمایه ای اساسی در تبیین حقیقت عشق های افلاطونی است. عشق و وبا در این اثر گاه هم معنا می شوند و در نهایت این وباست که با پرچم زرد اش بر فراز یک کشتی به وصال آنها حقیقت و دوام می بخشد....
سلام بر جناب حسین طوافی گرامی
بابت این تاخیر پوزش مرا بپذیرید به هر حال با توجه به قطعی سراسری این چند روزه ما هم دستمان از این فضا کوتاه بود تا اینکه اتفاقی متوجه شدم که اینجا هنوز وصل است.
از شما به چند جهت بسیار سپاسگزارم. اول به این دلیل که با این یادداشت بسیار زیبا یاد این کتاب را برای من دوباره زنده کردید و من با خواندن یادداشت شما کتاب در ذهنم تداعی شد و از این بابت لذت بردم.
دوم به این دلیل که در یادداشتتان به مواردی از قبیل چگونگی ایده گرفتن مارکز از عشق پدر و مادرش اشاره کردید که من نمی دانستم و برایم جالب بود . اشاره شما به وبا و ارتباطش با عشق و همچنین نقش آن در به وصال رساندن این دو هم یکی از جادو هایی بود که تنها از مارکز بر می آید.
ختم کلام بگویم که این یادداشت شما حسابی حالم را جا آورد. امیدوارم باز هم به اینجا سر بزنید
میشه لطفا خلاصه ای از رمان رو بگید بهم
سلام
دوست عزیز فکر میکنم در یادداشتی که نوشته ام سعی کردم بدون لو دادن داستان به این موضوع اشاره کنم.
با این حال اگر حوصله خواندن یادداشت را نداشتید و من اما اگر در چند خط بخواهم خلاصه ای از داستان کتاب برای شما بگویم، باید بگویم که این داستان، قصه عشقی بین دو شخصیت اصلی کتاب به نام های فرمینا و فلورنتینو می باشد، عشقی که در جوانی به فراق می انجامد و بعد از پنجاه سال دوری از یکدیگر به وصال می رسد. کتاب ماجراهای زندگی این دو است. مخصوصا به زندگی فلورنتینو که در این پنجاه سال عشقش به فرمینا را فراموش نکرده است. و همینطور به زندگی فرمینا و همسرش می پردازد.
در آغاز داستان فرمینا که دیگر فردی کهنسال به حساب می آید شوهرش را از دست داده و فلورنتینو در مراسم ختم شوهر فرمینا بعد از پنجاه سال دوباره به او پیشنهاد ازدواج می دهد.