کتابـــنامه

درباره‌ی کتاب‌ها و گاهی فیلم‌ها | کانال تلگرام: https://t.me/darbareketabha

کتابـــنامه

درباره‌ی کتاب‌ها و گاهی فیلم‌ها | کانال تلگرام: https://t.me/darbareketabha

هرگز رهایم مکن - کازوئو ایشی گورو

همانطور که دوستداران کتاب و کتابخوانی در جریان هستند چند سال پیش لیستی در قالب یک کتاب تحت عنوان "1001 کتابی که باید پیش از مرگ بخوانید" منتشر گردید که براساس نظرات بیش از یکصد نویسنده ومنتقد ادبی تنظیم شده بود. در همان سالها علاقه مندان فارسی زبان هم بر اساس کتاب های ترجمه شده موجود در آن لیست که به چیزی حدود 500 عنوان می رسید،لیست هایی را تنظیم و در فضای مجازی منتشر کردند.در صدراولین لیست ارائه شده که بسیار هم مورد استقبال قرار گرفت نام  کتاب"هرگز رهایم مکن"به چشم می خورد که درآن زمان بسیاری از مخاطبان این لیست (از جمله خودم) را کنجکاو به خواندن این کتاب کرد و حتی بسیاری اینگونه با این نویسنده آشنا شدند و کارهای او را دنبال کردند.همچنین چند ماه پیش وقتی آکادمی اسکار نام "کازوئو ایشی گورو" را به عنوان برنده جایزه نوبل ادبیات درسال ۲۰۱۷ معرفی کرد همه نگاه ها به سمت این نویسنده وآثارش روانه شد و اینگونه بود که من به فکر بازخوانی این کتاب افتادم.
شاید از عنوان کتاب(هرگز رهایم مکن*) بر می آید که با یک داستان عاشقانه(حتی از نوع آبکی آن)مواجه باشیم،اما نه تنها به هیچ وجه اینگونه نیست بلکه خواننده بعد از خواندن آن متوجه خواهد شد که کتاب حرفهای زیادی برای گفتن دارد. به هر حال جوایز و افتخارات متعددی که این کتاب نصیب نویسنده اش کرده است می تواند گواه خوبی بر این مدعا باشد،نامزدی جایزه ی بوکر و سی کلارک و قرار گرفتن در لیست 100 رمان برتر انگلستان و همچنین معرفی آن به عنوان بهترین رمان سال 2005 از نظر مجله تایم تنها بخشی از این افتخارات است.
و اما بپردازیم به داستان این کتاب:
داستان در انگستان و در اواخر قرن بیستم اتفاق می افتد و راوی خودش را در ابتدای کتاب اینگونه به خواننده معرفی می کند
:
"اسمم کتی اچ است.سی و یک سال دارم و بیش از یازده سال است که پرستارم.میدانم،یک عمر است اما راستش می خواهند هشت ماه دیگر هم ادامه بدهم ،یعنی تا آخر سال.با این حساب تقریبا می شود دوازده سال تمام .حالا می دانم که سابقه کار طولانی ام ضرورتاً به این معنا نیست که کارم از نظر آنها محشر است.پرستاران خیلی خوبی را می شناسم که دو سه ساله عذرشان را خواسته اند و دست کم یک پرستار را می شناسم که به رغم بی مصرف بودن  چهارده سال آزگار به کارش ادامه داد. پس قصدم لاف زدن نیست اما به هر حال حتم دارم که از کارم راضی بوده اند و در کل،خودم هم همین طور."
کتی در ادامه برای ما از زندگی وخاطراتش می گوید.او به همراه روت و تومی که دیگر شخصیت های اصلی داستان و همچنین دوستان صمیمی او هستند در مدرسه ای شبانه روزی به نام هیلشم درس خوانده ،زندگی کرده و به قول معروف بزرگ شده است.در ابتدا همه چیز عادی به نظر می رسد اما نه هیلشم یک مدرسه عادی است و نه دانش آموزانی که در آن درس می خوانند.کتی همچنین برای ما از شیوه آموزش هیلشم می گوید،روشی که به تمام دانش آموزان القا می کند که این سرنوشت تلخ را بپذیرند و در طول کتاب خواهیم دید که سرپرست های مدرسه در این آموزش چقدر هم موفق بوده اند چرا که شاهد هیچ گونه اعتراضی از سوی دانش آموزان نیستیم و آن ها این موضوع را ناگزیر می دانند.
وقتی می گوئیم کتی از زندگی اش در هیلشم سخن می گوید در واقع از چیزهایی سخن می گوید که همه ما در مراحل رشدمان از کودکی تا نوجوانی و بزرگسالی با آنها مواجه بوده ایم و یا خواهیم بود.البته تفاوت های مهمی هم وجود دارد مثلا اینکه در هیلشم محدودیت شدید اطلاعاتی حاکم است و بچه ها به گونه ای پرورش می یابند که حتی در ارتباط برقرار کردن با یکدیگر هم مشکل دارند.آنها برای خرید هایشان هم اجازه ندارند از هیلشم بیرون بروند وماهانه از دنیای بیرون کامیونهایی وارد می شوند و برای آنها بازار های ماهانه برگذار می کنند و آنها می توانند با ژتون هایشان از آنجا خرید کنند.
و اما سرپرست ها: هیلشم توسط سرپرست هایی اداره می شود که انسانهایی از دنیای بیرون از هیلشم هستند. آنها از بچه ها می خواهند که خلاقیتشان را به کار بیندازند و آثار هنری خلق کنند و آن آثار را در بازاری بین خودشان بفروشند.اما چیزی که برای بچه ها بیش از آن اهمیت دارد این است که یکی از سرپرستها به نام دوشیزه لوسی ماهانه بهترین آثار هنری بچه ها را انتخاب می کند و با خود می برد و بین بچه ها شایع است که در جایی یک گالری از آثار بچه ها وجود دارد که آثار در آنجا به نمایش گذاشته می شوند.
سخن از شایعات بین بچه ها به میان آمد و نباید از این غافل شد که این هم یکی از روشهای تربیتی هیلشم بود،نمونه ای دیگر می تواند داستان بیشه ها باشد،هیلشم در جایی مانند یک تپه بنا شده که دورتا دور آن را بیشه هایی فرا گرفته است.بیشه هایی که داستان های وحشناکی درباره آنها می گفتند:
...یک بار،نه خیلی پیش از آن که ما به هیلشم بیاییم،پسر بچه ای با دوستانش به شدت دعوا می کند و به فراسوی مرزهای هیلشم می گریزد.دوروز بعد جسدش را پیدا می کنند،دردل آن بیشه ها،در حالی که به درختی بسته شده بود و دست و پایش بریده شده بودند.داستان دیگری که سر زبان ها افتاده بود سرگردان بودن شبح دختری در میان آن درخت ها بود... 
...سرپرست ها همیشه اصرار می کردند که این داستانها احمقانه اند.اما بعد بچه های با سابقه تر به ما می گفتند که خود سرپرستها وقتی که آنها بچه تر بودند،این وقایع را برایشان تعریف کرده بودند،و نیز این که به زودی همان داستان های شوم را برای ما هم تعریف خواهند کرد،همان طور که برای آن ها تعریف کرده بودند.
یکی دیگر از روشهای جالب توجه و البته بهتر است بگوئیم ظالمانه ی تربیت بچه ها در هیلشم این بود که سرپرست ها اطلاعات مورد نیازسالهای آتی بچه ها و یا هراطلاعاتی که قصد نداشتند در آینده مستقیما به آن اشاره کنند را در سنین پائین تر و چند سالی پیش از آنکه کودک حتی به درک آن برسد در اختیارش می گذاشتند و درست است که دانش آموزان چیز زیادی از آن اطلاعات سر در نمی آورد اما برای سرپرستها همین که ذره ای از آن اطلاعات در ذهن آنها ته نشین شود کافی بود.
....................
اگر خواننده ی این کتاب از آن دسته کتابخوان هایی باشد که در لابلای نوشته ها به دنبال معنا ومفهوم یا حرف اصلی نویسنده می گردند، بدون شک با رسیدن به صفحات انتهایی داستان عمیقاً به فکر فرو رفته و یا حتی اشک خواهد ریختچرا که خواننده با پی بردن به عمق این داستان لحظه ای خودش را جای آن کودکان گذاشته و فارغ از هر نوع اعتقادی که داشته باشد در مقیاسی بزرگترمتوجه نگاه نویسنده به زندگی انسان در این دنیا  خواهد شد: ما به دنیا می آییم ،زندگی می کنیم و می میریم واین سرنوشت برای ما چنان بدیهی است وآن را پذیرفته ایم که مسئله فقط اعتراض کردن ما به آن نیست بلکه ما هم مثل بچه های هیلشم دیگر همه مطمئن شده ایم اعتراضمان در این راه فایده ای نخواهد داشت و به هر حال روزی جسم همه ما این دنیا را ترک خواهد کرد.اما همواره در انتهای تاریکی میتوان به  دیدن بارقه هایی از امید چشم داشت.همانطور که ایشی گورو این نور را در دل شخصیت های داستانش به وسیله آن نقاشی ها و امید به آن مهلت بیشتر زندگی کردن** زنده نگه داشته بود.شاید در دنیای واقعی هم تنها وسیله ی جاودانه ماندن بشر،هنر باشد و تنها هنر بتواند به انسان مهلت بیشتری برای باقی ماندن نامش در دنیا هدیه کند.همانطور که چنین مهلتی را بیش از یکهزار سال است که برای هنرمندانی چون فردوسی طوسی فراهم کرده است.
....................
کازوئو ایشی گورو متولد 1954 در شهر ناکازاکی ژاپن است اما از پنج سالگی به همراه خانواده اش به انگلیس مهاجرت کرده و امروز یک نویسنده انگلیسی به حساب می آید.ایشیگورو یکی از مهمترین نویسنده های معاصرانگلیس شناخته می شود.او در سال 1989 بخاطر کتاب "بازمانده روز"برنده جایزه بوکر شد و همچنین دو کتاب دیگرش یعنی "وقتی یتیم بودیم"(2000)و"هرگز رهایم مکن"(2005) در فهرست نامزدهای نهایی این جایزه قرار گرفته اند و البته بدون شک بزرگترین افتخار این نویسنده کسب جایزه نوبل ادبیات بوده که آن رادر سال2017 از آن خود کرد. در لیست 1001 کتابی که باید پیش از مرگ خواند پنج اثر از این نویسنده حضور دارد. 
مشخصات کتابی که من خواندم: هرگز رهایم مکن-ترجمه سهیل سُمی - نشر ققنوس - چاپ سوم1389 -1100 نسخه - 367 صفحه

* هرگز رهایم مکن (never let me go) گویا عنوان قطعه ای  از یک موسیقی به خوانندگی شخصی به نام جودی بریج واتر است .
**جهت لوث نشدن داستان به پیشنهاد دوست خوبم  این داستانِ چند سال مهلت زندگیِ بیشتر و هیلشم را به ادامه مطلب منتقل کردم.

ادامه مطلب ...

عشق را از عَشَقِه گرفته اند!


... خداوند عقل را آفرید که همان وجود نورانی یا بهی است. این نور نخست سه صفت دارد یا سه مثال:شناخت حق_شناخت خود_شناخت آنکه نبود پس ببود.(یعنی امکان داشت که به وجود نیاید)

از نخستین این صفات که خاص حضرت احدیت یعنی راجع به معرفت کمال مطلق است حُسن یا زیبایی به وجود آمد. از ثانی این صفات یعنی آنکه به شناخت خود تعلق دارد،عشق یا مهر، و ازسومین صفت حُزن پدیدار گشت.

این سه ،یعنی زیبایی و مهر و اندوه ،که از یک اصل به وجود آمده اند برادرانند. زیبایی یعنی ارشد برادران ،در خود نگریست;لطیف ترین مواهب را در خود یافت. لبخندی زد،هزاران فرشته به وجود آمد. عشق برادر میانی با حُسن،انس داشت، از تبسم حسن مضطرب شد. محو جمال و شیفته ی کمالش شد و چون بعد از وصال،فراق روی نمود، برادر کهتر که اندوه نام داشت، با عشق در آویخت و از این آمیختگی، آسمان و زمین قدم به عرصه وجود گذاشت.

-به عقیده ی سهروردی خلقت جهان مرهون حسن و عشق و حزن است، این سه برادر سه صورت مثالی وجود نورانی یا بهی هستند که آفرینش اول یعنی عقل است.

... پس از آنکه انسان آفریده گشت،اهل ملکوت به دیدار او مایل شدند.زیبایی گفت :اول من به دیدار او روم. پس بر مرکب کبریا سوار شد و به شهرستان وجود آدم رسید. جایی بس خوش دید. در آنجا مقام کرد. عشق به دنبال او آمد، خواست خود را آنجا بگنجاند،پیشانیش به دیوار دهشت خورد و از پای در آمد.حزن دستش گرفت، عشق دیده باز کرد و اهل ملکوت را دید که تنگ در آمده بودند. روی بدیشان نهاد. ایشان خود را تسلیم او کردند و پادشاهی خود بدو دادند و جمله روی به درگاه حسن آوردند،چون نزدیک رسیدند،عشق که سپهسالار بود، نیابت به حُسن داد و فرمود تا همگی از دور زمین بوسی کنند زیرا که طاقت نزدیکی نداشتند.چون اهل ملکوت را دیده به حسن افتاد،جمله به سجود در آمدند و زمین را بوسه دادند و آدمی به خلعت آنان را آراسته شد.

...حُسن مدت ها در ناکجاآباد به انتظار بود تا یوسف آفریده گشت. حسن روانه شد و در یوسف در آویخت ، آنچنان که جا برای عشق نماند. عشق با نومیدی به حزن ،برادر مهتر، روی آورد که در بیابان حیرت بود. حزن گفت: ما هر دو در خدمت حُسن بودیم و خرقه از او داریم. پیر ما اوست. اکنون تدبیر آن است که هر یک به طرفی رویم و به سلوک و ریاضت بپردازیم تا بار دیگر توفیق خدمت مراد بیابیم. پس حزن به کنعان نزد یعقوب رفت...

...و یعقوب همه چیز خود را به او بخشید و حتی سواد دیده به او ارزانی داشت و صومعه ی تن خود را بیت الاحزان نام نهاد .عشق به مصر رفت و نشان منزل عزیز بازپرسید و از حجره ی زلیخا سر درآورد.

... اما عشق به هر کس جا ندهد و به هر دیده روی ننماید، و اگر جایی خواهد فرود آید،اول حزن را بفرستد تا خانه خالی کند و از آمدن آن سلیمان خبر دهد. پس عشق فرود آید و پیرامون خانه بگردد.ناهمواریها را خراب و نادرستیها را راست نماید. آنگاه قصد درگاه حسن کند،پس چون عشق به ما استعداد وصل می دهد باید بدان تسلیم شویم.

... عشق را از عشقه گرفته اند و آن گیاهی است که در باغ پدید آید-در بن درخت-اول بیخ در زمین سخت کند، پس سر بردارد و خود را بردرخت پیچد و همچنان رود تا جمله درخت را  فرا گیرد و همه ی نم و نیروی درخت را بگیرد تا درخت خشک گردد...

... عشق بنده ای است که در شهرستان ازل پرورده شد و شحنگی دو کون مال اوست. قدم در هر شهری نهد باید گاو نفس را بکشند و همه کس لایق این قربانی نیست.

..............

پی نوشت 1: بخشی از رساله ی در حقیقت عشق اثر شیخ اشراق شهاب الدین سهروردی به نقل از سیمین دانشور در کتاب  جزیره ی سرگردانی. 

پی نوشت 2: تابلوی خوشنویسی اثر استاد امیرخانی

عشق سالهای وبا - گابریل گارسیا مارکز

بدون شک شناخته شده ترین نام در بین نویسنده های قاره امریکای جنوبی گابریل گارسیا مارکز است .این نویسنده کلمبیایی پس از انتشار رمانش به نام  "صد سال تنهایی" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات در سال 1982 شد و پس از آن آوازه اش در بیشتر کشورهای دنیا پیچید. به شکلی که هر کتابخوانی آن اثر را خوانده و یا مثل من حداقل بار ها نام و وصفش  را شنیده است.

سبک غالب آثار مارکز رئالیسم یا واقع گرایی جادویی است . هرچند پیش از او نویسندگان دیگری هم  به این سبک داستان هایی نوشته اند اما اغلب خوانندگان این سبک را با مارکز و رمان صد سال تنهایی اش می شناسند و او به عنوان پایه گذار این سبک (به ویژه در آمریکای لاتین)شناخته می شود . از نویسندگان دیگری که این سبک درآثار آنها ملاحظه می شود می توان به کارلوس فوئنتس،آلخو کارپانتیه،بختیار علی،یاشار کمال و یا حتی غلامحسین ساعدی(پیش از آن) نام برد.

در رمان" عشق سالهای وبا" که در سال 1985 منتشر شد راوی دانای کل است  و کتاب در نوع خود نحوه روایت جالبی دارد به این شکل که مثلا در قسمتی از داستان به ماجراها و زندگی یکی از شخصیت های اصلی داستان مثل فلورنتینو و مواجهه  او با عشق می پردازد وبعد به شخصیتی دیگر مثل فرمینا ، اوربینو و یا افراد دیگر و در این میان با گرفتن ارتباط هوشمندانه بین روایت ها داستان را پیش می برد و اینگونه هم خواننده گذرسالها و زندگی  شخصیت های رمان را بخوبی حس می کند و  هم لحظه به لحظه از زوایای پنهان داستان آگاه می شود .بنظرم این از نقاط قوت کتاب است.

 داستان در سالهای پایانی قرن نوزدهم و اوایل قرن  بیستم می گذرد و  راوی ماجرای عشقِ پسر جوانی به نام فلورنتینو را به دختری به نام فرمینا در سالهایی که موسوم به سالهای وباست روایت می کند. فلورنتینوی جوان پدرش را در ده سالگی ازدست داده و تنها با مادرش زندگی می کند. به دنیا آمدن او حاصل رابطه ی نامشروع دون پیوسِ چهارم لویزا صاحب یک شرکت مهم کشتیرانی با ترنسیتو آریزا بود. پدرش تا زمانی که در قید حیات بود بصورت پنهانی خرج و مخارج آنها را تامین می کرد اما نه تنها هرگز او را پسر قانونی خود اعلام نکرد بلکه آینده ی او را به عنوان وراث قانونی خود تامین نکرد و به همین دلیل پس از مرگش زندگی سختی پیش روی فلورنتینو و مادرش قرار گرفت. مادرش ترنسیتو با جمع آوری پیراهن ها و پارچه های کهنه و بریدن و فروختن آنها به عنوان باند زخم بندی به مجروحین جنگ و همچنین نزول دادن پول به زنان در ازای گرو گرفتن جواهراتشان امرار معاش میکرد . پس از مدتی فلورنتینو در پست و تلگراف استخدام می شود و درحین رساندن نامه ای به خانه آقای لورنزو دازا (شخص گله داری که به تازگی به شهرشان آمده )، دختر جوان خانواده یعنی  فرمینا را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود .

فرمینا در کودکی مادرش را از دست داده و با پدرش لورنزو دازا  و عمه اش اسکولاستیکا زندگی می کند اما برخلاف فلورنتینو او دختری از یک خانواده نسبتاً ثروتمند(البته نه از نوع اصل و نسب دارش) به حساب می آمد و پدرش همیشه  به این اعتقاد داشته که داماد او باید از خانواده ای اصل و نسب دار باشد و...

فلورنتینو ابتدا در ابراز عشقش به دختر عاجز است و مدت ها مشغول نوشتن نامه های عاشقانه برای او می شود اما جسارت دادن نامه ها به فرمینا را ندارد تا اینکه بالاخره به کمک عمه ی دختر نامه به فرمینا می رسد و اسکولاستیکا که خودش هیچوقت ازوداج نکرده به دور از چشم برادرش با تمام وجود تلاش می کند بذر های عشق در وجود برادر زاده اش جوانه بزند و به لطف او  راه نامه دادن این دو به یکدیگر باز می شود و ادامه پیدا می کند.

بعد از مدت نسبتا طولانی پدر فرمینا متوجه نامه های رد و بدل شده بین آن دو می شود و سعی می کند جلوی این ارتباط را بگیرد اما بعد از اینکه متوجه می شود که  زورش به عشق نمی رسد تصمیم می گیرد با دخترش به شهری دیگر برود تا این عشق از سر دخترش بپرد. غافل از اینکه فلورنتینو که در پست و تلگراف کار میکند . فلورنتینو به هرشکلی که شده راه ارتباط خود با فرمینا را  پیدا می کند و در شهر جدید این بار به جای نامه  از طریق تلگراف  با فرمینا ارتباط می گیرد. سفر و همینطور ارتباط تلگرافی آنها حدود دو سال طول می کشد و روز به روز شعله عشق در وجود آنها قدرتمند تر می گردد و  لورنزو دازا غافل از ارتباط این دو به این نتیجه میرسد که با گذشت این مدت طولانی حالا دیگر عشق از سردخترش  پریده است و با هم به خانه بازمی گردند.

این دو بعد از دوسال عشق پرشورتلگرافی دوباره همدیگر را می بینند اما اوضاع برای آنها آنگونه که پیش بینی می کنند پیش نمی رود و فرمینا با دیدن ناغافل فلورنتینو در بازاربعد از بازگشتش شوکه می شود :

وقتی فلورنتینو از پشت سر فرمینا را صدا کرد فرمینا دازا مانند برق گرفته ها برگشت و در فاصله کمی از خود ،آن چشمان شیشه ای ،صورت سربی رنگ ،ولب های سنگ شده از ترس او را آن گونه دید که قبلا،فقط یک بار و در میان مردم جمع شده در کلیسا برای انجام عبادت نصف شب،دیده بود.اما حالا به جای دچارشدن به آشوب عشق ،احساس کرد که ازعمق سحر و جادو رها شده است و در یک آن به عظمت اشتباه خود پی برد و با در ماندگی از خود پرسید ،چطور توانسته است عشق چنین موجود حقیر و کریهی  را برای دوره ای چنین دیر پا و با چنان سماجتی در قلب خود بپروراند.پس،فقط چند کلمه از دهانش بیرون زد.گفت:
-اوه خدای من ،چه مرد بی نوایی!

و اینگونه این مرحله از عشق  از طرف فرمینا به پایان می رسد و فلورنتینو را تا مرز نابودی  می کشاند.

در همین ایام بود که آن جوان شریف زاده ی اصل و نسب دار که لورنزو دازا انتظار آن را می کشید از راه می رسد و دکتر جوونال اوربینوی 28 ساله اما سرشناس عاشق فرمینا دازا می شود. 

این کلیت داستان است و البته اینطور احساس می شود که الان کل داستان را لو داده ام ،اما فکر نمیکنم اینطور باشه.حتی منتقدین هم بعد از انتشار این کتاب به مارکز گفتند تو یک داستان تکراری نوشته ای اما مارکز در پاسخ به آنها گفت مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.به هر حال داستان سرشار از جزئیاتی است که به آنها اشاره ای نکردم و چه بسا چند بخش کلی دیگر. کتاب در این حدود پانصد صفحه به پنجاه سال از زندگی و روابط این شخصیت ها و مشکلات فراوانی که در طول این سالها در برابر فلورنتینو  و عشقش قرار می گیرد می پردازد.

هرچند من آدم دام گستری نیستم اما شما هم مراقب باشید گرفتار دام های من نشوید.

در مجموع به نظرم این کتاب بخاطر شیوه روایت و رازگشایی های مرحله به مرحله و ایجاد کشش لازم برای ادامه دادن ،کتاب خوبی به حساب می آید اما با توجه به این که وقتی اولین بار نزدیک به دو سال پیش این کتاب را به عنوان اولین اثری که قصد داشتم از مارکز بخوانم دست گرفتم،با توجه به تعریف هایی که از این نویسنده شنیده بودم انتظار داشتم با چیزی شبیه به شاهکار مواجه شوم که پس ازخواندن چنین حسی نداشتم و خیلی برایم دلچسب نبود .در خوانش دوم بعد از دوسال به اشتباهم پی بردم و تلاش کردم که کتاب را بدون این  پیش فرض مطالعه کنم . اما یا من خیلی موفق نبودم و یا... . به هر حال باز هم می گویم که این اثر کتاب خوبیست اما برای من کتابی نبود که دلم بخواهد و حالا مطمئنم که به خوانش سوم نخواهد رسید.

.......................................................

گابریل خوزه گارسیا مارکز در سال 1927 در کلمبیا به دنیا آمد و سال 2014 در مکزیکو سیتی از دنیا رفت. او که در میان مردم امریکای لاتین به نام "گابو" مشهور است در سال 1982 برنده جایزه نوبل ادبی شد. آثار مهم  گابو در اکثر لیست های منتشر شده تحت عنوان برترین ها حضور دارند که یکی از مهمترین آنها برای خوانندگان قرار گرفتن نام چهار اثر از او در لیست 1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند است که در کنار"عشق سالهای وبا"نام کتاب های " صد سال تنهایی "، " پائیز پدرسالار" و "کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد"   نیز به چشم می خورد.

....................................

پی نوشت 1:  هر کاری کردم که این پس و پی نوشت را در انتهای یادداشتم ننویسم نشد که نشد .گویا وجودشان لازم است.

پی نوشت 2 : اولین مبارزه در برابر تنبلی حجیم خوانی دردوره وبلاگ نویسی را با این کتاب نسبتاً حجیم سربلند پشت سر گذاشتم .تا ببینیم حجیم را چه معنا کنیم .البته حجیم هایی چون جنگ آخر زمان و جنگ و صلح آن طرف توی قفسه دارند چپ چپ نگاهم می کنندو من به این فکر میکنم که نام هر دو با جنگ آغاز می شود و گویا من هم باید روزی به جنگ آنها بروم.

و پی نوشت 3: پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم درباره این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را از <اینجا>  مطالعه فرمائید.

مشخصات کتابی که من خواندم : نشر روزگار ،ترجمه اسماعیل قهرمانی پور، چاپ هشتم 1393 در 1000 نسخه و 472 صفحه.


در ادامه مطلب بخش های کوتاهی از متن کتاب که به نظرم جالب بوده اند را آورده ام.

 

ادامه مطلب ...

نان سال های جوانی - هاینریش بُل

کتاب روایتی از گرسنگی سالهای بعد از جنگ جهانی دوم است و تاثیری که قحطی و گرسنگی بر روی یک مرد جوان گذاشته است را به تصویر می کشد.تصویری که با جریانی عاشقانه در می آمیزد . شاید نان سالهای جوانی و عشق هم عنوان خوبی برای کتاب باشد .

کل داستان در یک روز اول هفته میگذرد ،یک روز دوشنبه بسیار طولانی که گویی پایان ناپذیر است،راوی داستان که همان شخصیت اصلی داستان است فندریش نام دارد او در شانزده سالگی روستایش را ترک کرده و به شهر آمده تا دوره کارآموزی اش را به پایان برساند و مشغول به کار شود .فندریش حالا که درحال تعریف کردن ماجراهای آن دوشنبه طولانیست هفت سال است در شهر زندگی می کند و بیشتر این سالها را به کارآموزی و امتحان شغل های مختلف پرداخته و حالا او یک تعمیرکار لباسشویی ماهر است.

او در تمام این سالها فقر و گرسنگی را با گوشت و پوست و استخوان خویش درک کرده و همیشه بزرگترین دغدغه زندگی اش "نان"بوده است. نانی که در این سالها کمیاب ترین چیز در زندگی او بوده وتاثیر آن بر روح او چنان رخنه کرده است که حتی امروز بااینکه درآمد نسبتا خوبی از کارش دارد به اصطلاح چنان چشمانش گرسنه ی نان است که وقتی حقوقش را می گیرد در خیابان ها راه می افتد و به قول خودش قشنگ ترین و خوشمزه ترین نان ها را می خرد و آنقدر نان می خرد که مجبور می شود بخشی از آنها را به صاحب خانه اش بدهد ،چرا که فاسد شدن نان ها هم برای او همچون یک کابوس هولناک است.

داستان با نامه ای که از طرف پدر فندریش به دستش می رسد آغاز می شود نامه ای که با پست سفارشی می رسدو پدرش از او درخواست میکند که در آن روز به راه آهن به دنبال هدویگ برود ،او که دختر همکار پدر فندریش است برای اینکه معلم شود به شهر می آید.از قضا پدرهدویگ در کودکی معلم فندریش نیز بوده است .و این آغاز آن روز دوشنبه است...

.........................

هاینریش تئودور بُل زاده دسامبر1917 و درگذشته 1985 نویسنده آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبی است .او دربیشتر آثارش به جنگ و آثار پس از آن می پردازد.ازشناخته شده ترین آثار بُل می توان به آثاری چون عقاید یک دلقک،بیلیارد در ساعت نه ونیم و سیمای زنی در میان جمع اشاره کرد، همچنین آبروی از دست رفته کاترینا بلوم هم اثر قابل توجهی است. مرتضی کلانتریان در پیشگفتار کتاب سیمای زنی در میان جمع تعریف خوبی از هانریش بل و آثارش دارد:

هانریش بُل عاشق مردمان ساده و بی غل و غش است و قهرمانان داستاهای او درماندگان و شکست خوردگان هستند اما بُل آنها را شکست خورده نمی داند و نشان می دهد که حرص کسب مال و مقام وقتی که انسان می تواند علی رغم دشواری ها تا به آخر انسان باقی بماند واقعاً در خور استهزاست; و هانریش بُل کسی است که تا به آخر انسان باقی می ماند.


مشخصات کتاب من :

کتاب صوتی نان سالهای جوانی -مترجم: محمد اسماعیل زاده-راوی:آرمان سلطان زاده-ناشر:" آوانامه" با همکاری نشر چشمه-مدت زمان کتاب: 2ساعت و 40 دقیقه- قیمت 10000 تومان.


در ادامه مطلب بخش هایی از متن کتاب را آورده ام که خطر لوث شدن داستان در آنها وجود ندارد.

ادامه مطلب ...