کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

مهمانی تلخ - سیامک گلشیری

اگر از دوستان قدیمی وبلاگ کتابنامه باشید احتمالاً از چگونگی آشنایی من با آثار سیامک گلشیری با خبر هستید و می‌دانید که این آشنایی‌ به واسطه‌ی برادرزاده‌‌ی گرامی که روزگاری کتابخوان بود اتفاق افتاد. در یادداشتهای مربوط به معرفی کتابهای "آخرش می‌آن سراغم" و "تصویر دختری در آخرین لحظه" ماجرا را شرح داده‌‌ام و تنها تفاوتی که از آن زمان تا به امروز ایجاد شده این است که این برادرزاده‌ی گلشیری‌خوان ما که یک زمانی در این خیال بودم که با تلاش‌های من کتابخوان شده آن روزها از میان نویسندگان ایرانی تنها از این نویسنده داستان می‌خواند و حالا بعد از گذشت این سال‌ها به جرات می‌توان گفت دیگر هیچ کتابی غیر از کتابهای درسی نمی‌خواند و باید اعتراف کنم نه تنها پروژه‌ی کتابخوان‌سازی من درباره ایشان شکست خورده به حساب می‌آید بلکه پروژه‌های کتابخوان‌سازی دیگری که با شرکت دو برادرزاده‌ی بعدی و با وجود روش‌هایی نوین‌تر در حال انجام بود نیز تقریباً با شکست مواجه شده است، به گونه‌ای که یکی از این دو با کتابهای "خانه درختی" از انواع چندین و چند طبقه‌ی آن یکی یکی طبقه‌ها را بالا رفت و احتمالا در همان بالابالاها متوجه شد سرعت اینترنت بسیار بالاتر است و همان بالا مشغول به گوشی ماند و دیگر به سراغ دیگر کتابها نیامد، دیگری هم علی‌رغم این که بسیار پرشورتر و منسجم‌تر از نفرات قبل کتابخوانی را شروع کرده و کار را به جایی رسانده بود که بعد از خواندن هری پاتر از طرفداران پر و پا قرص این شخصیت شده بود، در حالی که در ظاهر هنوز هم خود را کتابخوان می‌داند اما در واقع در میانه‌ی راه، دنیای کتابخوانی‌اش را با دنیای پر رنگ و لعاب مجازی عوض کرده و در نهایت با نصیحتی پر بار به سراغ عموی خود آمده و به ایشان می‌گوید: "میگم عمو مهرداد، جدا از اینکه بعضی وقت‌ها خوندن داستان حال میده اما در مجموع وقتی هوش مصنوعی هست که به هر سوال تو بهتر از هر کس دیگه‌ای جواب میده! پس تو برای چی وقتت رو این همه برای خوندن تلف می‌کنی و بجاش در اون وقت‌ها بازی نمی کنی!؟ ولش کن و بیا توی گوشیت کال آف نصب کن و بازی کنیم حال کنیم" به هر حال آن قسمتِ اول نصیحتش که گفت"گاهی خواندن داستان حال میده‌ی وجودش" که به آن اشاره کرد تا همین چند روز پیش درگیر درس و مدرسه بود و نمی‌توان هنوز درباره ایشان حکم داد که به طور کامل بیخیال کتابخوانی شده یا نه، نوروزی که در آن هستیم یا نهایتاً در تابستان می‌توان تشخیص داد که ایشان نیز به طور کامل کتابخوانی را رها کرده است یا خیر. به هر حال پروژه‌های کتابخوانی من همگی در کوتاه مدت به صورت گلخانه‌ای جواب دادند و چراغ آنها پس از مدتی خاموش شد اما هنوز به اهداف بلندمدت آن پروژه‌ها امیدوارم. اهدافی که با کاشتن بذر "گاهی خوندن داستان حال میده‌" در وجود این عزیزان روزی جوانه خواهد زد.

اما بعد از این حرفهای حکیمانه  بهتر است بروم سراغ معرفی کتاب مهمانی تلخ که نسبت به دو کتاب قبلی که از این نویسنده خوانده‌ام قدیمی‌تر است و در سال 1380 منتشر شده و در همان سال نیز نامزد دریافت بهترین رمان جشنواره مهرگان گردیده است. این کتاب 142 صفحه‌ای در دسته‌بندی کتابهای داستانی نشر چشمه، در قفسه‌ی آبی قرار گرفته و اگر با این دسته‌بندی آشنا باشید می‌دانید کتابهایی در این قفسه قرار می‌گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند. این کتاب هم همینطور است و می‌توان گفت تقریباً یک تریلر یا شاید به تعبیری یک کتاب در ژانر رازآلود با متن روان و ساده و بسیار پرتعلیق به حساب می‌آید که هر چند در برخی از قسمت‌های متن آن تا حدودی خواننده را ساده لوح فرض می‌کند اما به نظرم در مجموع خواننده را به خوبی همچون یک فیلم سینمایی تا پایان کتاب همراه می‌کند و گزینه خوبی برای سرگرمی است. این داستان مثل اغلب داستانهای این ژانر جذابیت خود را مرهون تعلیق‌های خود است و با توجه به اینکه کل داستان در چند ساعت اتفاق می‌افتد خیلی امکان صحبت کردن درباره داستان بدون ضربه به آن تعلیق‌ها ممکن نیست اما من سعی‌ام را می‌کنم. کتاب از زبان اول شخص روایت می‌شود و راوی آن شخصی به نام رامین ارژنگ است. استاد دانشگاهی که در همان ابتدای داستان در شهر تهران سوار یک تاکسی می‌شود تا از دانشگاه به محل زندگی خود در حوالی پارک وی بازگردد، در میانه‌ی راه تاکسی بنزین تمام می‌کند و استاد به همراه چند مسافر دیگر مجبور می‌شود وسط اتوبان پیاده شود تا به وسیله تاکسی دیگری ادامه مسیر را طی کند. قبل از این اتفاق مکالماتی بین مسافران و راننده شکل گرفته که پس از تمام شدن بنزین و رها شدن در اتوبان ذهن خواننده را درگیر دلهره‌هایی می‌کند که هرچند به خیر می گذرند اما پس از کمی پیاده‌روی کنار اتوبان، اتومبیلی برای او نگه میدارد و  او را سوار می‌کند و همین جاست که دلهره‌ی بعدی به سراغ خواننده می‌آید چرا که رفتار راننده عادی نیست و همینطور خیره به استاد نگاه می‌کند و بعد از تعجب استاد و قصد پیاده شدنش راننده خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید تورج است، دانشجویی که چند سال پیش از دانشگاه اخراج شده و از قضا یکی از اشخاصی که نقش اساسی در اخراج او داشته همین جناب استاد ارژنگ است. 

صحبت این دو نفر آغاز می‌شود و با چاشنی پرحرفی تورج در طول مسیر ادامه پیدا می‌کند. او اتفاقاتی را تعریف می‌کند که پس از اخراج از دانشگاه برایش رخ داده و همین موضوع باعث می‌شود که من و شمای خواننده و البته جناب استاد ارژنگ تا حدودی دچار دلهره و هراس شویم و به این فکر کنیم که احتمالا با این اوصاف بعد از سالها حالا موقعیت مناسب برای انتقام تورج فراهم شده اما تورج می‌گوید همه‌ی این‌ها دیگر گذشته و حالا مدتی است نامزد کرده و زندگی خیلی خوبی دارد. این گفتگوی دو نفره با یادآوری خاطرات ادامه پیدا می‌کند و پس از این که به حوالی خانه استاد می‌رسند و استاد قصد پیاده شدن دارد تورج اصرار میکند که حالا که بعد از مدتها همدیگر را دیده‌ایم حیف است که اینقدر زود از هم خداحافظی کنیم و بیاییم با هم بیشتر وقت بگذرانیم و این حرف‌ها. و  این گفتگو به هر شکلی که شده تا یک کافه و پس از آن به خانه‌ی تورج و همینطور در ادامه تا به رفتن به یک مهمانی ادامه پیدا می‌کند و ادامه‌ی ماجرا... .

مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سوم نشر چشمه، بهار ۱۳۹۷, در ۵۰۰ نسخه، بهار، ۱۴۲ صفحه

تصویر دختری در آخرین لحظه - سیامک گلشیری

با اینکه چند وقتی هست به رمانهای نوشته شده در ژانرهای جنایی، معمایی و تریلر علاقه‌مند شده‌ام اما خب همانطور که کارنامه‌ی خوانش‌ام در وبلاگ نشان می‌دهد کمتر فرصت کرده‌ام به سراغشان بروم و از میان همین اندک خوانده‌ها، رمان‌های جنایی و تریلر غیرایرانی را بیشتر پسندیده‌ام، اما داستان من و سیامک گلشیری ماجرای متفاوتی دارد. ایشان که برادرزاده‌ی نویسنده‌ی سرشناس کشورمان جناب هوشنگ گلشیری هستند، خودشان هم نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی برادرزاده‌‌ی من به حساب می‌آیند (چه جمله‌ای شد!) بطوری که برادرزاده‌ی گرامی من از نوجوانی پیگیر همه آثار آن برادرزاده (سیامک گلشیری) بوده و بیشتر آثار او را(حداقل تا وقتی کتابخوان بود) خوانده است، از رمان‌هایی که این نویسنده برای نوجوانان نوشته است مثل"مجموعه‌‌ی پنج‌جلدی خون آشام، گورشاه و آخرش می‌آن سراغم" گرفته تا رمانهای بزرگسال مثل "مهمانی تلخ، خفاش شب و یا همین کتابی که صحبت از آن است. این کتاب را به پیشنهاد برادرزاده خواندم  و با توجه به اینکه تجربه‌ی قبلی‌ام از پیشنهاد او، یعنی کتاب آخرش می‌آن سراغم از این نویسنده تجربه بدی برای سرگرمی نبود، چندی پیش حین سفر نسخه صوتی این کتاب را با صدای نیما رئیسی شنیدم. همانطور که اشاره شد این رمان یک رمان جنایی معمایی با رگه‌هایی نسبتاً روانشناسانه به حساب می‌آید که ماجرای آن بر حول محور ناپدید شدن یک دختر جوان می گردد.

سه ماهی می‌شد که چیزی ننوشته بودم، حتی یک داستان کوتاه. فقط رسیده بودم چند تا از داستان‌هایم را که هنوز چاپ نشده بودند، بازنویسی و ویرایش کنم. اما تمام این مدت به موضوع رمان تازه‌ام فکر می‌کردم. چیزهایی هم یادداشت کرده بودم؛ چند صحنه که به نظرم کلیدی بودند و همین‌طور اطلاعاتی درباره‌ی شخصیت‌های رمان. تقریباٌ آماده بودم شروعش کنم...

 از همین چند خط آغازین کتاب می‌توان حدس زد که شخصیت اصلی این کتاب همچون چند کتاب دیگر سیامک گلشیری یک نویسنده است. رمان‌نویسی که در همان ابتدای کتاب از این نکته سخن به میان می‌آورد که مدت‌هاست به دنبال طرحی برای داستان جدیدش می‌گردد و با وجود اینکه به جاهای خوبی هم در ذهنش رسیده اما هنوز موفق به نوشتن رمان نشده است . او همین که این افکار را در سرش می‌پروراند صدای زنگ تلفن را می‌شنود و پس از برداشتن گوشی ماجراهای اصلی رمان آغاز می گردد. تماس گیرنده یکی از شاگردان نویسنده در کلاس‌های داستان نویسی اوست که از او خواهش می کند کمکش کند. او اعلام می‌کند دخترعمویش که از قضا نامزد او هم بوده گم شده و تنها شخصی که می‌تواند برای یافتن او به او و خانواده ی عمویش کمک کند جناب نویسنده است. با وجود اینکه نویسنده اصرار می‌کند که کاری از من بر نمی‌آید و بهتر است با پلیس تماس بگیرید، اما گوش شاگرد بدهکار نیست و می‌گوید عمویم قصد ندارد بخاطر آبرویش با پلیس تماس بگیرد و این حرفها... .  بالاخره قرار بر این می شود که استاد و شاگرد با هم دیدار کنند و این دیدار و کل ماجراهایی که بر این دو شخص برای پیدا کردن دختر گمشده در یک شب می گذرد، رمان تصویر دختری در آخرین لحظه را تشکیل می‌دهد. ...کاتالوگ‌ها را برگرداندم سرجایشان و بلند شدم. به قفسه‌ها نگاه کردم. بعید می‌دانستم آن‌جا لابه لای آن همه کتاب چیزی پیدا کنم. با این حال تلفن همراهم را برداشتم و به سراغشان رفتم. آن‌قدر دقیق کنار هم چیده شده بودند که فکر می‌کردی مدت‌هاست کسی از لای آن کتابی بیرون نکشیده. قفسه‌های بالا پر از کتاب‌های درسی و تخصصی درباره برق و مخابرات و چیزهای دیگری بود که من از آن‌ها سر در نمی‌آوردم. قفسه‌های پائین بیشتر کتاب‌های داستانی و تاریخی بود. با خودم گفتم اگر فرصتش را هم داشتم، باز کتابی بین آن‌ها نبود که توجهم را جلب کند اما وقتی به دیوار انتهای اتاق نزدیک شدم. چیزی روی یکی از قفسه‌های بالا نظرم را جلب کرد. چیزی شبیه کتابی با جلد چرمی سیاه که روی کتاب‌ها خوابانده بودند. خواستم آن را بردارم که از دستم رها شد... 

با توجه به اینکه با ژانر جنایی آن هم با رمانهای جنایی وطنی چندان آشنا نیستم و شاید تنها رمانی که در این ژانر خوانده‌ام فیل در تاریکی باشد برایم مهم بود که بازخورد خوانندگان این کتاب به خصوص جنایی‌خوان‌های حرفه ای را بدانم که بعد از خواندن چندین نظر متوجه شدم خوانندگانی که مثل من تجربه کمی در خواندن این ژانر داشته‌اند از خواندن این کتاب مثل من راضی بودند و آن را برای سرگرمی چندساعته خود مناسب می‌دانستند اما اغلب جنایی‌خوان‌های حرفه‌ای نظر خیلی مثبتی به این کتاب نداشتند و اعتقاد داشتند بسیاری از معماهای طرح شده در این کتاب تقریباٌ قابل پیش‌بینی بوده‌ و اغلب انتظار داستان بسیار پیچیده‌تری داشته‌اند. اما من کتاب را به عنوان یک کتاب سرگرم‌کننده که نیاز به تمرکز چندانی نداشته باشد و بتوانم حین سفر آن را بشنوم انتخاب کردم و از انتخابم راضی بودم. 


سیامک گلشیری متولد سال 1347 و اهل شهر اصفهان است. او دارای مدرک کارشناسی ارشد در رشته‌ی زبان و ادبیات آلمانی است. گلشیری فعالیت ادبی خودش را از سال 1373 با نوشتن چند داستان کوتاه و چاپ آن در مجلات مختلف ادبی آغاز کرد و همچنین چند ترجمه از ادبیات داستانی آلمان در کارنامه‌ی او وجود دارد. تا به امروز از سیامک گلشیری دو مجموعه داستان، هشت رمان بزرگسال و 7 رمان نوجوان منتشر شده است که شاید مشهورترین آثار این نویسنده همان دو مجموعه رمان منتشر شده‌ی نوجوان باشد، یعنی مجموعه‌ی 5 جلدی خون‌آشام و مجموعه‌ی 4 جلدی گورشاه که طرفداران زیادی هم در میان نوجوانان دارند. 

کتابی که من خواندم در نشر صوتی رادیو گوشه که واحد تولید کتابهای صوتی نشر چشمه است با صدای نیما رئیسی تولید شده بود. کتاب قبلی که از رادیو گوشه قصد داشتم بشنوم کتاب ایوب نوشته‌ی یوزف روت بود که بخاطر اجرای گوینده‌اش نتوانستم آن را ادامه دهم و نیمه‌کاره رهایش کردم، اما نیما رئیسی این کتاب را در 5 ساعت و 4 دقیقه به خوبی اجرا کرده بود.

آخرش می آن سراغم - سیامک گلشیری

درسالهای گذشته بیشتر هدیه‌های من به برادرزاده‌ام کتاب بوده و فکر می‌کنم این تصمیم متعصبانه‌ام نه تنها خیلی هم باب میلش نبوده بلکه شاید در اوایل راه حسابی کفرش را هم در آورده باشد. من هم که در زمینه انتخاب کتاب مناسب برای کودکان تجربه چندانی نداشتم، آخرخودم هم درکودکی زیاد کتاب نمی‌خواندم، (شما که غریبه نیستید هر چقدر هم که مقاومت کنم به هر حال من هم یکی از مردم همین مرزو بوم هستم، مردمی که عادت دارند هرچه در کودکیِ خودشان نداشته اند به زور به خورد نسل بعدیشان بدهند.) درست است که گفتم تجربه‌ای در این زمینه نداشتم اما با این سرعت عجیب تغییر خواسته‌های بین نسل‌ها، بنظرم تجربه کودکی من هم چندان کار ساز نبود. برای آغاز به دوستان پناه بردم و اولین انتخاب های جدی ام کتاب هایی مثل "داستان بی پایان" و "هری پاتر" بود، که البته انتخاب های موفقیت آمیزی نبودند، بعد از آن سراغ مجموعه کتاب های "هنک سگ گاوچران" رفتم که از آنها در یک مقطع زمانی با استقبال بیشتری مواجه شد و حداقل پانزده جلد آن ها کاملا خوانده شد. انتخاب بعدی یک مجموعه کتاب چند جلدی دیگر تحت عنوان "سرزمین سحر آمیز" بود که تعداد جلد هایش مجموعاً به چهل و یک جلد می رسید و با توجه به حجم کم هر کدام از جلدها تا مدت ها در پایان هر هفته یک جلدش خوانده می شد تا اینکه آن هم تمام شد. پس از آن به سراغ مجموعه کتابهای "نارنیا" رفتم که با توجه به اینکه آن دوران با گذر برادرزاده ام از دوره کودکی به دوره نوجوانی همزمان شد در این انتخاب ناموفق بودم و اصطلاحاً این بار تیرم به سنگ خورد و رسماً چند سالی او را از کتابخوانی دور کردم.

اما سیامک گلشیری بود که ناجی این داستان شد و در واقع باید بگویم مرا شگفت زده کرد. قضیه از این قرار بود که بعد از مدت ها در یکی از بعدازظهر های زمستانیِ نزدیک به نوروز راضیش کردم که با من به کتابفروشی بیاید و نگاهی به کتابها بیندازد، همینطور درحال گشت در بین قفسه ها بودیم که دیدم کتابی توجه اش را جلب کرده است. کتاب، "تهران، کوچه اشباح" نام داشت، کتاب کم حجمی که جلد اول از مجموعه ای پنج جلدی به نام "خون آشام" است و سیامک گلشیری آن را برای نوجوانان درژانر وحشت نوشته است. من که امیدی به دوباره کتاب خواندنش نداشتم اما با این حال  معطل نکردم و به او گفتم اگر دوست دارد امتحانش کند. قبول کرد و نتیجه شگفت انگیز بود، کتاب را همان شب به اتمام رساند و صبح روز بعد پیگیر جلد های بعدی شد و پشت سر هم با شوقی مثال زدنی هر پنج جلد را خواند. از آن روز به بعد تقریباً هر کتابی که نویسنده اش سیامک گلشیری باشد را می خواند و بین آنها به قول خودش تک و توک کتابهای دیگر را هم امتحان می کند تا بلکه بتواند نویسنده دیگری شبیه او پیدا کند. این هم برای خودش داستانیست.

و اما اولین کتابی که من از این نویسنده خواندم:

"آخرش می آن سراغم" یکی از کتاب های اخیر این نویسنده است که طبق دسته بندی  نشر چشمه در رده کتاب های قفسه ی آبی قرار گرفته، طبق این دسته بندی کتاب هایی در این دسته قرار می گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند و غالباً تجربه من هم ثابت کرده که این کتابها، کتاب هایی با متن روان و فاقد پیچیدگی و اصطلاحاً آسان خوان هستند. این کتاب از زبان راوی نوجوان برای یک مخاطب فرضی که می تواند خواننده کتاب هم باشد تعریف می شود، به پاراگراف اول کتاب و شیوه روایت آن توجه کنید:

خیلی وقته خفه خون گرفته م و صدام درنیومده. الان یواش یواش داره می شه شیش ماه. باورت می شه؟ تازه اینش به جهنم. مهم اینه که دیگه دارم خفه می شم. اگه هیچی نگم، دق می کنم. می ترکم. منفجر می شم. دلم می خواد هر چی تو دلمه واسه ت بریزم بیرون. خودت که می دونی، من آدمی نبودم که چیزی رو تو دلم نگه دارم. هر چیزی رو فِرت هر جایی می گفتم، حتا بعضی چیزها درباره زندگی خصوصیمو که هیچ خری واسه کسی تعریف نمی کنه. تازه اون قدرهام که ادعام می شه، لوطی نیستم. گوش می کنی یا حواست جای دیگه اس؟ داری کیو نگاه می کنی؟ با تواَم!

همانطور که در این بخش کوتاه می بینید کتاب به کلی به زبان محاوره روایت شده وحتی به همان شکل هم نوشته شده است. هرچند اینگونه نوشتار در ابتدا کمی آزار دهنده  به نظر می رسد اما در ادامه به دلیل گفتاری  بودنش حداقل این حسن را دارد که سرعت خوانش را  بالا می برد بطوری که من این کتاب ۱۵۵ صفحه ای را در دو نوبت نه چندان طولانی خواندم. این کتاب مثل چند کتاب دیگری که از این نویسنده می شناسم تقریباً در ژانر وحشت یا شاید بیشتر دلهره آور قرار می گیرد. ماجرا از این قرار است که شخصیت اصلی داستان نوجوانی دبیرستانیست که در یکی از شب های پیش از امتحانش ناخواسته پا به ماجرایی هولناک می گذارد و هرچند از آن جان سالم به در می برد اما این اتفاق هرگز دست از سرش بر نمی دارد و همواره در ذهن و دنیای واقعی به دنبال اوست. 

این نوجوان با توجه به سن و سالش نیازمند پناه خانواده است اما چنین پناهی درخانواده اش نمی بیند و در بخشهایی که ما از مواجهه او با خانواده اش در کتاب می خوانیم هم شاهد ایجاد محدویت های فراوان از طرف خانواده و همینطور گریز او از روبرویی و پاسخگویی به آنها هستیم، در واقع شاید یکی از دلایل اصلی ماجراهایی که برای او اتفاق می افتد ریشه در همین تنهایی او و عدم ارتباط با خانواده اش دارد. او به هر حال در گذر از بحران نوجوانی است و با این شرایط روحی آشفته برای خودش تصمیم هایی می گیرد و به گمانش قصد دارد گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد و این گونه برای خودش جایگاهی بسازد و آن را اثبات کند، به همین جهت با دوستان بزرگتر از خودش می پرد، ادای لاتی برای خودش در می آورد، پشت به پشت سیگار می کشد،عاشق دختر همسایه ای که چند سال از او بزرگتر است می شود و سعی می کند خودش را در ابتدا خراب رفاقت نشان دهد و دست آخر هم به همین خاطر در کمک به رفیقش به هچل می افتد. همانطور که در پشت جلد کتاب هم نوشته شده است به قولی داستان، روایت آشنایی با جهان ترسناکی است که چنان این پسر نوجوان را در خود می بلعد که گمان می کند هرگز از آن نجات پیدا نخواهد کرد و این احساس بی تردید تا ابد با او باقی خواهد ماند. 

مشخصات کتابی که من خواندم : نشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۹۷ - ۱۵۵ صفحه