شهر تهران، خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند. بچه ها از معلمین شان، معلمین از فراش ها و فراش ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و دانشگاه، در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان می نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای بر نخیزد و موجب گرفتاری یا دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنهی خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید فلان چیز بد است. مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
این آغاز رمان چشمهایش است، آغازی که در همان ابتدا به خواننده خبراز یک رمان سیاسی می دهد. این پاراگرافِ آغازین برای من بیش از هر چیز یادآور تجربهی خواندن کتاب چاه به چاه نوشتهی رضا براهنی بود و پس از آن انتظار رمانی اصطلاحاً سراسر مبارزه داشتم که خوشبختانه کاملاً اینطور نبود. البته یکی از موضوعات اصلی کتاب پرداختن به سالهای دهه بیست خورشیدی و شرایط و بحرانهای آن سال میباشد و شخصیت اصلی کتاب هم یک مبارز است، اما برای منِ خواننده، وجههی عاشقانه کتاب بر این بخش میچربید.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
نام"بزرگ علوی"در کنار نام بزرگانی همچون جمالزاده، هدایت و چوبک به عنوان آغازگران داستاننویسی نوین این مرز و بوم قرار میگیرد، نویسندگانی که تلاش کردند فرم ادبی را به جامعه بشناسانند و آن را با مقتضیات زبان فارسی هماهنگ کنند. رمان چشمهایش که معروفترین اثر این نویسنده است برخلاف داستانهای فارسی پیش از خود به شیوهای نو در داستانهای فارسی نوشته شده و از نظر برخی از کارشناسان نقطه عطفی در مسیر ادبیات داستانی ایران به حساب میآید. این رمان نخستین بار در سال 1331 خورشیدی به چاپ رسیده است. ماجرای چشمهایش از این قرار است: استاد ماکان یک نقاش سرشناس ایرانی است که راوی در همان ابتدای داستان بعد از شرح اوضاع بحرانی شهر تهران خبر از مرگ او در تبعید می دهد. این استاد تابلوهای نفیس بسیاری داشته اما در یکی از تابلوهای به جا مانده از او که از قضا آخرین تابلویی هم بوده که در تبعید کشیده شده، چهرهی زنی ناشناس با چشمانی پر رمز و راز به چشم میخورد. استاد در زیر تابلو با خط خود نوشته است: "چشمهایش". اما منظور او چیست؟...چشمهایش یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده؟ یا به روز سیاه نشانده؟ به هر حال هر چه که هست این چشم ها، چشمهای زنی است که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته است. چشمهایی که انگار رازی در خود دارند، چشمهایی با حالاتی متفاوت و شاید غیر عادی: ... آیا این چشم ها از آن یک زن پرهیزگارِ از دنیا گذشته بود یا زن کامبخش و کامجویی که دنبال طعمه می گشت، یا اینکه در آنها همه چیز نهفته بود؟ آیا می خواستند طعمهای را به دام اندازند؟ یا لهله طلب و تمنا می زدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بی اعتنایی جلوهگر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس میکردند چه میخواستند؟ این نگاه، این چشمهای نیمخمار و نیممست چه داستانها که نقل نمیکردند.
آقای بهزاد ۵۰ سال سن دارد، او یک نقاش است. هر از گاهی هم شعر می گوید. روزگارش را با آموزش نقاشی می گذراند و در کنار عشقِ به نقاشی، بسیار اهل مطالعه و جویای دانایی است. یکی از همین عصرهای بهاری که از جلوی هنرکده اش رد می شدم احوالی از او پرسیدم و او هم مرا به چای تازه دم و گپ و گفتی دلنشین مهمان کرد. استاد جز من چند مهمان دیگر هم داشت که همگی اهل فرهنگ و هنر و مطالعه بودند(معلم، شاعر، خوشنویس، نقاش) .افراد این جمع به جز یک نفر که اولین بار بود او را می دیدم برایم آشنا بودند و بارها آنها را آنجا دیده بودم، میانگین سنی حاضرین همیشگی بین چهل تا پنجاه بود، من و آن مهمان جدید هم یکی سی سالگی را رد کرده و دیگری چند سالی تا سی وقت داشت. درخلال گفت و گو بحث به موضوع عشق رسید و مهمانِ استاد از قصد ازدواج و پیدا نکردن همسر مورد نظرش گفت و اینگونه خود را سوژه ی ادامه بحث قرار داد. او به قول خودش در جستجوی عشقی حقیقی بود. او علاقه مند بود تا همسری همفکر خودش داشته باشد، همسری که بتواند ساعت ها با او درباره مباحث مورد علاقه اش ازجمله فلسفه و عرفان سخن بگوید، همسری که بتواند با او بلند بلند و پشت سرهم همه رمان های فلسفی یا عاشقانه ی کاردرست را بخواندو درباره شان حرف بزند، همسری که بتواند با او ساعت ها در خانه بنشیند و فارغ از دنیا و گرفتاری هایش با هم به هنری که مورد علاقه شان است بپردازند. همسری که رفیقش باشد، رفیقی که همچون پوست و گوشت و استخوانش با او یکی گردد. رفیقی که درک کند، همه ی آن چیزهایی را که دیگران از او درک نمی کنند.
این مهمان جدید در پایان طبق تفسیر خودش به عنوان مخلص کلام اعلام کرد که به دنبال کسی می گردد که همه این موارد را نه بخاطر او بلکه بخاطر خودش بخواهد و چون طرف مقابلِ همسرش که طبیعتاً خودش می شود هم می بایست همه ی این موارد را همینگونه بخواهد، در نتیجه اینگونه هر دو نفر همه چیز را در عین حال که به خاطر خودشان می خواهند به خاطر همدیگر هم خواسته اند.
خلاصه وقتی حرفایش تمام شد مهمانان هر کدام در این رابطه سخنی گفتند و البته من هم حرفهایی در ذهن داشتم که با شنیدن این تفسیر پایانی ایشان حسابی از دور خارج شده و سکوت اختیار کردم. اما استاد بهزاد که به گفته خودشان همسری اهل ادب و مطالعه دارند، در پاسخ به این دوست، خاطره ای نقل کردند:
" چند شب پیش که در خانه مشغول مطالعه کتابی درباره شیخ اشراق حکیم سهروردی بودم به بخشی از کتاب رسیدم که مرا از خود بی خود کرد و چنان از خواندنش به شوق آمدم و لذت بردم که تصمیم گرفتم این شوق را با همسرم شریک شوم. او را صدا زدم و او سینی به دست با دو استکان چای اعلای لاهیجان به همراه پولکی های تازه از اصفهان رسیده ی باجناق گرامی نزدم آمد و روبرویم نشست، دست هایش را زیر چانه اش گذاشت و من هم با شوق فراوان شروع به خواندن آن سطور طلایی کردم . بعد از پایان یافتن متن، چشم در چشم او دوختم تا تبلور آن احساس شادی مورد نظرم را در صورتش ببینم اما همسر گرامی دستانش را از زیر چانه ها برداشت و شروع به نوشیدن چای کرد و بعد از تمام کردن چای اش به چشمانم خیره شد و گفت : میگم این قسط لباسشویی این ماه رو به اصغر آقا دادی؟؟؟. راستش را بخواهید به معنای واقعی کلمه پنچر شدم، از ترس اینکه مبادا بیش از این از فضای روحانی موردنظرم خارج شوم دست به چای و پولکی سوغات باجناق هم نزدم تا حداقل اینگونه خودم را از صحبت های همسر درباره ماشین تازه عوض کرده باجناق گرامی نجات دهم. کتاب به دست از جایم بلند شدم و خیلی زود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم. پیش از خروج به همسرم گفتم یک سر می روم تا مغازه اصغرآقا تا قسط این ماه لباسشویی را پرداخت کنم. او هم خوشحال از یادآوری این موضوع گفت سر راهت یه پنیر هم برا خونه بگیر، کم نمک باشه"
اما خارج از شوخی حرف پایانی استاد بعد از نقل خاطره اش خطاب به جوان جمع این بود که آیا واقعاً تو میدانی که چه میخواهی؟
..............................................
در مطلب بعد سعی خواهم کرد با نوشتن درباره کتاب "تونل" اثر جناب ارنستو ساباتو (عکس بالا) از نقاش دیگری سخن بگویم که او هم به دنبال عشقی حقیقی می گشت. اما آیا او هم می دانست که چه می خواهد؟