همیشه شوهر - فیودور داستایفسکی

شاید یکی از بهترین روشهای ترتیب خواندن آثار یک نویسنده، خواندن آنها با فاصله‌ای نسبتاً طولانی از یکدیگر باشد، اما بعد از پایانِ خواندن کتابِ خوب "ابله" و همزمانی آن با این روزگارِ کرونازده‌ که هر لحظه خبر از کوتاهی عمر می‌دهد احساس کردم شاید با ادامه دادن آن فرمان، خیلی زودتر از آنچه که فکر می‌کردم دیر بشود و به همین جهت به همراه یکی از دوستان تصمیم گرفتیم که طی یک پروژه‌ی دلخواه و دوست‌داشتنی با فاصله کمتری به خوانش کل آثار این نویسنده‌ی سرشناس روس بپردازیم و این بار به سراغ کتابی کمتر شناخته شده‌ از این استاد شخصیت پردازی  رفتیم.

"شوهر ابدی"، "همیشه شوهر" و یا "شوهرباشی"، عنوان کتابی است که فیودور میخائلوویچ داستایوسکی آن را در سال 1869 و مدت کوتاهی بعد از نوشتن رمان قطور ابله منتشر کرد و از قضا من هم مدتی پس از همنشینی با ابله به سراغش رفتم. هرچند یکی دو سال پیش هم ملاقات ناموفقی با این کتاب داشتم که بعد از خوانش اخیر متوجه شدم علتش عدم آشنایی‌ام با شیوه نوشتن این نویسنده بود که در خوانش اول حاصل نشده بود. درآغاز راه خواندن آثار این نویسنده، با رمان‌های کوتاه قمارباز و شبهای روشن آغاز کرده بودم اما تازه بعد از تجربه‌ی خوانش کتاب ابله بود که بطور جدی با شیوه نوشتن این نویسنده آشنا شدم و پس از آن، کتاب همیشه شوهر را که بنظرم متن آن بیشتر شبیه به ابله است تا دو کتاب یاد شده‌ی دیگر، بهتر درک کردم و ازخواندنش هم بیشتر لذت بردم.

درست است که نام این رمانِ کوتاه، در هیچ لیست مشهوری درمیان شاهکارهای شناخته شده‌ی داستایوسکی دیده نمی‌شود و همواره از آن به عنوان یکی از کتابهایی کم‌اهمیت این نویسنده یاد می‌گردد، اما به قول گزارشگران مسابقات ورزشی در مواقع شکست تیمهای وطنی، باید گفت این مورد چیزی از ارزش‌های نویسنده‌ این کتاب کم نمی‌کند. به هرحال وقتی یک نویسنده‌‌ آثاری همچون؛ جنایت و مکافات، ابله، شیاطین و برادران کارامازوف را از خود برجا گذاشته باشد که هر کدام جایگاه مرتفعی را در ادبیات داستانی جهان به خود اختصاص داده‌اند طبیعی‌ست که رمان‌هایی مثل "همیشه شوهر"، "همزاد" و "جوان خام" با وجود خوب بودنشان، در نظر مخاطبان به حاشیه بروند. این کتاب حتی در زمان انتشارش هم چندان مورد استقبال قرار نگرقت و این موضوع دلایل مختلفی داشت که شاید دلیل بیرونی‌اش در نظر خوانندگان و منتقدان آن دوران این باشد که همیشه شوهر برای نویسنده‌ای که جنایت و مکافات یا شاید ابله را نوشته بود اصطلاحاً کم می‌نمود و انتظارشان را برآورده نمی‌کرد. اما از دلایل درونی همانطور که قبلاً هم در یادداشت کتاب ابله اشاره شده بود می‌توان به این نکته اشاره کرد که داستایوسکی در این برهه از زندگی خود (زمان نوشتن این کتاب و کتاب ابله) دچار بحرانهای شدیدی شده بود که از جمله آنها می‌توان به شدت یافتن بیماری صرع، مرگ فرزند کوچکش و همینطور درگیری شدیدش با بحران‌های مالی ناشی از قمار اشاره کرد که بی شک این شرایط روحی و آشفتگی احوال، در کتابی که در آن دوران خلق شده تاثیرگذار بوده و تا حدودی به انسجام آن ضربه زده و حتی شخصیت اصلی این کتاب هم همچون خود او، دچار همین وضع و حال آشفته است. او در یادداشت‌های روزانه‌اش هم بارها به وضع اقتصادی و همینطور حمله‌های ناشی از بیماری‌اش اشاره کرده است."...همانطور که در بستر بودم، درد سینه، وحشتناک و غیر قابل تحمل به سراغم آمد. حس می‌کردم که از شدت درد خواهم مرد. اما بعد از چسبانیدن ضماد گرم درد نیم ساعت بیشتر طول نکشید." خواننده‌ی آثار داستایوسکی، حتی اگر همچون من تنها همین چند کتاب را از او خوانده باشد، به خوبی او و رنج‌هایش را در میان متن این کتابها می‌بیند، او همانطور که پرنس میشکین را در رمان ابله همچون خودش به بیماری صرع مبتلا کرده و خاطره‌ی اعدام نافرجام خود را در ذهن او قرار داد، همانطور که برش‌هایی از تنهایی و رنجهای جوان بی‌نامِ کتاب شبهای روشن را برای ما به نمایش گذاشت یا آنگونه که در کتاب قمارباز و به واسطه الکسی ایوانوویچ از قمار و شکست‌هایش سخن به میان آورد، این بار هم حال و احوالی همچون اوضاع روحی و جسمی خودش در دوران نوشتن این کتاب به ولچانینف هدیه داده است. و اما داستان این کتاب:  قرار بود اینجا چندخطی کوتاه درباره‌اش بنویسم که از قضا طولانی شد. پس این بخش را به ادامه مطب انتقال می‌دهم.

پی‌نوشت 1: از این کتاب چند ترجمه به زبان فارسی وجود دارد که اولین آن همین ترجمه‌ای است که من خواندم. ترجمه‌ای که‌ علی اصغر خبره‌زاده انجام داده و نشر نگاه آن را منتشر می‌کند. پس از این، چند ترجمه دیگر به بازار عرضه شده که همگی(به غیر از آخرین ترجمه) مثل بسیاری از بازترجمه های دیگر اغلب تقلیدی از ترجمه پیشین و به اصطلاح آب در هاون کوبیدن بوده‌اند. اما با توجه به این که ترجمه آقای خبره‌زاده از نسخه‌ی فرانسوی این کتاب روسی زبان بوده است، یکی از بهترین بازترجمه‌های اخیر ترجمه‌ی خانم میترا نظریان است که از زبان روسی انجام شده و با عنوان جالب‌توجه "شوهر باشی" توسط نشر ماهی منتشر شده است.

پی‌نوشت 2: علی اصغر خبره زاده در مصاحبه‌ای و البته مقدمه همین کتاب گفته است: "سبک داستایوسکی نه سلیس است و نه زیبا، اما قوی است و محکم و رسا و کاملا مختص به خود اوست".  این را یک عاشق کتاب جنگ و  صلحِ تولستوی که به سراغ داستایوسکی برود به خوبی درک می‌کند:) .

+++ کتابی که من خواندم و یا درست است بگویم شنیدم نسخه صوتی کتاب همیشه شوهر با ترجمه علی اصغرخبره زاده در نشر نگاه است که نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده آن را در سال 1396 و در 7 ساعت و 25 دقیقه منتشر کرده است. 


 

.............

همیشه شوهر داستان بخشی از زندگی شخصی به نام ولچانینف است که در سالهای نزدیک به چهل سالگی خود با وجود اینکه به نظر در سلامت کامل جسمی به سر می‌برد به قول داستایفسکی دچار مالیخولیا و یا به تعبیر امروزی‌اش خودبیمارپنداری شده است. "...ده سال قبل چشمان درشت و آبی‌اش حالت تسخیرکننده‌ای داشتند، چشمانش به قدری روشن، با حالت و بی‌قید بودند که بی اراده نظر کسی را که به آن‌ها خیره می‌شد به خود جلب می‌کردند، ولی اکنون، با فرا رسیدن چهل سالگی، روشنی و لطف تقریباً از این چشم‌ها که اکنون با چین‌های کوچکی احاطه شده بود، رخت بسته بود...."  اینطور که معلوم است گویا این تغییرات برای او به یک باره اتفاق افتاده است و ما این را با خواندن همان چندسطر آغازین کتاب متوجه می‌شویم: "تابستان فرا رسید و ولچانینف در برابر همه امیدواری‌ها در پترزبورگ ماند، وسایل مسافرتش به جنوب روسیه فراهم نمی‌شد و او پایان کارهای خویش را نامعلوم می‌دید، این کارها که دعوایی درباره دارایی‌اش بود داشت جریان بدی به خود می‌گرفت. سه ماه قبل همه کارها هنوز ساده به نظر می‌آمد و نتیجه‌شان غیر قابل انکار بود. اما ناگهان همه چیز تغییر کرد، و اکنون ولچانینف با شادی بیهوده‌ای اغلب این جمله را تکرار می‌کرد: "و به طور کلی همه چیز به جریان بدی افتاده". او وکیلی داشت ماهر، مهم و مشهور. و در پول خرج کردن هم دریغ نمی‌کرد. اما به علت بی حوصلگی و بدبینی کم کم عادت کرده بود که خودش جریان کار را به دست بگیرد. کاغذهای زیادی را که وکیلش یک جا رد می کرد میخواند و می‌نوشت وبه دادگاه‌ها مراجعه می کرد. به اداره آگاهی می‌رفت و شاید نیز همه کارها را درهم و برهم می کرد، در هر حال وکیلش از این امر شکایت می‌نمود و او را به ییلاق رفتن دعوت می‌کرد اما او حتی برای رفتن به ییلاق هم نمی توانست تصمیمی بگیرد... .حالا ولچانینف در چنین شرایطی و با همین حال و احوال نسبتاً بیمارگونه متوجه می‌شود چند روزی‌ست که شخصی در تعقیب اوست، تعقیب و گریزی که در همان صفحات ابتدایی و البته در یکی از قسمت‌های نسبتاً قوی متن خیلی زود به مواجهه‌ی غیرعادی تعقیب کننده و تعقیب شونده می‌انجامد و با روبرو شدن این دو با یکدیگر، ولچانینف متوجه می‌شود فرد تعقیب کننده، آشنای او پاول پاولوویچ تروسوتسکی است، دوست یا آشنایی که ولچانینف 9 سال پیش، یکسال از زندگی خود در شهری دیگر را مهمان او و همسرش ناتالیا بوده است. حالا ناتالیا از دنیا رفته و همسرش پاول پاولوویچِ همیشه شوهر*به دلایلی نسبتاً نامشخص در پترزبورگ به دنبال ولچانینف و همینطور فرد دیگری به نام باگااوتوف می‌گردد که مهمان دیگرِ آن سالهای این زن و شوهر بوده است.

اگر تنها بخواهیم به داستان این کتاب و موضوعی که داستایوسکی روی آن دست گذاشته اشاره کنیم باید بگوییم آنطور که تا اینجای یادداشت هم مشخص است گویا ماجرا مربوط به خیانت است هرچند در واقع اینطور نیست. قضیه خیانت از این قرار است که ناتالیا در تمام مدت یکسالی که به همراه شوهرش میزبان ولچانینف بوده‌ به واسطه ولچانینف مشغول خیانت به شوهرش بود. خیانتی که گویا عادت این زن بوده و پس از رفتن ولچانینف هم این کار را به واسطه حضور مهمان دیگرشان که باگااوتوف نام داشت ادامه می دهد. درست است که همین موضوع و شرح آن، دست هر نویسنده‌ای را برای نوشتن یک داستان بلند باز می‌گذارد اما در واقع داستایوسکی این سوژه را تنها برای بیان حرف اصلی مورد نظر خودش که موضوعی عجیب‌ در زمان نوشته شدن این داستان بوده استفاده کرده است. موضوعی که مترجم این کتاب به خوبی در مقدمه کتاب به شرح آن پرداخته است:

تازگی‌هایی که در این اثر وجود داشت و ما اکنون با آن‌ها آشنا هستیم، از نظر معاصرین داستایوسکی و حتی از نظر خوانندگان ابتدای قرن بیشتم نیز مخفی ماند. ... مقصود و مفهوم عمیق این داستان، که به نظر ما اکنون واضح و آشکار می‌آید، تا زمان‌های اخیر پنهان ماند و کسی به آن پی نبرد. اگر سعی کنیم اختلاف بین اجزاء "مثلث" (شوهر،زن،فاسق) را در زندگانی  هم عصر آن مثلث در آن زمان، به طور مختصر خلاصه کنیم، لازم است نظر را به این حقیقت متوجه کنیم، که اخلاق بسیار عجیب و بسیار غیرمنتظره و بسیار تازه‌ای که زمان ما برای اجزاء این مثلث قائل شده است همان جاذبه رقباست. کنجکاوی درباره دشمن و یک نوع کشش مقاومت ناپذیر، یک نوع میل همدردی و احتیاج نزدیک شدن به رقیب نه برای کشتن یا انتقام کشیدن بلکه به خاطر معرفت به احوال رقیب، آن هم با عشق و کینه‌ای که همسنگ و توامان یکدیگرند، برای درک او-شاید هم تا از او چیزی فراگیریم- این مطلب است که امروز به نظر ما آشنا و ساده می‌آید، اما به نظر می‌آید که پدران ما از درک چنین تضاد و در عین حال کششی غافل بودند و داستایوسکی، با ذکاوت و فراستی که مختص اوست، آن را دریافته و در همیشه شوهر نمایانده است. قدرتی غریزی و مقاومت ناپذیر پاول پاولوویچ تروسوتسکی(شوهر) را به طرف ولچانینف، به طرف باگااوتوف، به طرف فاسقان زنش، می‌کشاند. نه تنها به این علت که کنجکاو است، بلکه به این علت که آنها را دوست می‌دارد و نیز به این علت که می‌خواهد آنها به این علاقه‌ی او پاسخ بگویند. او با وجود شرمی که می‌برد-زیرا پاول پاولوویچ هنوز از این ظن آزاد نشده است که آدم دیوث باید تحقیر شود- وسیله می‌جوید تا خود را "به این مرد برجسته " که بر او پیروزی یافته است، به این غالب نفرت انگیز و دوست داشتنی،ترسناک و گرامی، نزدیک کند. کنجکاوی، فرمان‌برداری، تحسین و تعجب، چیزهایی است که ما در مکالمات تروسوتسکی با ولچانینف می یابیم.

... داستایوسکی این دگرگونی‌های بشر معاصر را از پیش حدس زده و فارغ از این رمان در رمان ابله(دوستی میشکین و راگوژین) نیز به آن اشاره کرده بود.

* در باب شخصیت پردازی و شرح پدیده‌ای به نام همیشه شوهر 

این که داستایوسکی را استاد شخصیت پردازی می‌دانند دلایل مختلفی دارد که مثال‌های فراوان آن در شاهکارهای این نویسنده وجود دارد اما برای آوردن مثال کوچکی از همین کتاب  ابتدا از خودمان بپرسیم که اگر قرار باشد درباره شخصیت یک نفر توضیحاتی بنویسیم، تا چند کلمه یا چندخط می‌توانیم این کار را ادامه بدهیم و تا چه حد می‌توانیم او را به مخاطب خود تمام و کمال بشناسانیم؟ بخش آورده شده از این کتاب هم می‌تواند مثال خوبی باشد. اتفاقاً داستایوسکی در این بخش منظورش از همیشه شوهر را هم شرح داده است.

... در آن وقت که ولچانینف به او برخورده بود بیست و هشت سال داشت، چهره اش زیبا نبود اما گاهی با روح می‌شد و در آن هنگام بی اندازه دلفریب می‌گردید، دارای چشمانی ناخوشایند بود، نگاهش خشونت بی اندازه‌ای داشت، بسیار لاغر بود، تربیتش ناقص بود، روح نافذی داشت، اما تقریباً همیشه گیرندگی نداشت، رفتارش مثل یک زن ولایتی وابسته به اجتماعی مترقی بود اما پر از حالت بود، ذوق لطیفی داشت که بخصوص در طرز لباس پوشیدنش خودنمایی می‌کرد، سرشتی مصمم و سلطه‌آمیز داشت، با او درباره هیچ موضوعی نمی‌شد نیمه‌توافقی حاصل کرد، یا توافق کامل، یا انکار صرف. در کارهای دشوار ثبات و پافشاری‌اش تعجب‌آور بود و بسیار بلندهمت بود و با وجود این بی‌انصافی بی‌حدی داشت. مشاجره با این زن ممکن نبود، برای او استدلال دودوتا چهار تا هیچ‌وقت معنی و مفهومی نداشت، هرگز در هیچ چیز خودش را بی‌انصاف و مقصر نمی‌دانست. بی‌وفایی‌های دائمی و متعدد او نسبت به شوهرش به هیچ وجه وجدانش را آشفته نمی کرد. ...نسبت به دلدادگانش تا آن روز که از آنها زده می‌شد وفادار می‌ماند، دوست می‌داشت آنها را آزار دهد، اما بلد هم بود چه جور از آنها دلجویی کند، طبعی خشن، شیفته و احساساتی داشت. از هرزگی متنفر بود و با تعصب غیرقابل تصوری آن را محکوم می‌کرد، ولی خودش هرزه بود. اما هیچ چیز نمی‌توانست او را وادار کند که به هرزگی‌های خاص خود اقرار کند.

ولچانینف با خود می‌گفت: این از آن زنهایی‌ست که برای بی‌وفا بودن زائیده شده‌اند. این گونه زنها قبل از ازدواج به این راه نمی‌افتند، طبیعتشان به طور کلی اقتضا می‌کند برای این کار ازدواج کنند، شوهرشان اولین عاشق آنهاست، اما فقط بعد از ازدواج. هیچ کس به این آسانی و این مهارت ازدواج نمی‌کند، و شوهر مسئولیت و جور اولین عاشق را به گردن می‌گیرد. بعد همه چیز تا حد امکان با صداقت می‌گذرد. این زن ها همه چیز را حق خود تصور می کنند و طبیعتاً کاملاً خودشان را پاک و بی آلایش می‌دانند. ولچانینف نه تنها معتقد بود این دسته از زنها وجود دارند، بلکه عقیده داشت یک دسته شوهرانی هم که طرف متقابل آنها هستند یافت می‌شوند که تنها ماموریتشان این است که با این جور زن ها به سر برند. به عبارت دیگر وظیفه اساسی این طور مرد ها این است که همیشه شوهر باشند یا واضح‌تر بگوئیم در همه زندگی‌شان شوهر باشند نه هیچ چیز دیگری. چنین مردی متولد می‌شود و بزرگ می‌شود تا یک بار ازدواج کند و بعد ضمیمه و تابع زنش گردد. حتی اگر چه طبیعتی مخصوص به خود داشته باشد. صفت مشخص این چنین شوهری آن است که درست مثل یک زینت رسمی به کار برود، همانطور که خورشید نمی تواند ندرخشد این شوهر هم نمی‌تواند مثل گاو پیشانی سفید نباشد و تازه هم نه تنها این موضوع را نمی داند بلکه طبیعتاً محال است که آن را دریابد.

نظرات 5 + ارسال نظر
میله بدون پرچم یکشنبه 12 بهمن 1399 ساعت 15:25

سلام بر مهرداد
واقعاً استاد شخصیت پردازی است. آن قسمتهایی که از ایشان نقل‌هایی را آوردی دل من را برد...
این هم تصمیم خوبی است که از یک نویسنده در فواصل کوتاه کارهایی را بخوانید (دقیقاً عکس نظر من است) ولی خب زندگی کوتاه است و خرما بر نخیل! به نظرم اول باید رفت سراغ همین خرماها کاری که من در جوانی نصفه نیمه انجام دادم و حالا حسرت آن زمانهای بیکران از دست رفته را می‌خورم.

سلام
همینطوره، استاد به تمام معنا.
اما اینم بگم که این تعریف ها فایده نداره، استاد از شما به شدت دلگیره که تا امروز چرا اینقدر کم به سراغش رفتید. اونم دلگیر و ناراحت نباشه من هستم
اصلا آن نقل‌ها کاربردشان همین است، وگرنه طبیعتاً احتمال دلبری نوشته‌های من دربرابر استاد فیودور میخایلوویچ اصلا وجود ندارد
اتفاقاً چند خط اول این یادداشت در تایید نظر و روش خودته که روش خوبی هم هست، اما خب این روش هم تبصره‌ای شیرین و درحال حاضر برای من به شدت کاربردیست. یک دوره‌ای هم تا حدودی با خواندن آثار پل استر این کار را کرده بودم که البته چون شباهت کتابهای استرهمدیگر خیلی بیشتر از شباهت بین کتابهای داستایفسکی بود پشت هم خوندنشون تا حدودی دلزدگی ایجاد می کرد، اما درباره داستایفسکی حداقل تا الان که مشغول خوندن جنایت و مکافات هستم اینطور نبوده.
راستش رو بخوای ما هم از بیست تا سی سالگی رو غافل موندیم داداش، حالا که فکر می کنم پشیمونم که در آن دورانی که جنگ و صلح قطور را مثل باقلوا خوندم چرا به سراغ این همه کلاسیک عظیم نرفتم و حالا هم که خواندنم لاک پشت وار شده، مگر اینکه بشنومشان.

زهرا محمودی یکشنبه 12 بهمن 1399 ساعت 17:12 http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام
چقدر خوب که از خواندن پی در پی آثار یک نویسنده خسته نشدید. من هم قبلا اصرار داشتم چنین شیوه ای را تجربه کنم اما نشد.

سلام
اگر این خوانش با بهانه‌ای همراه باشد(که برای من همخوانی با یک دوست بود) خیلی مسائل دیگر تا حدودی حل می‌‌‌‌‌‌شود. اما در مجموع روشی که من هم مثل حسین عزیز تا به حال پیش می گرفتم روش بهتری است. نه تنها به جهت خسته کننده نبودن خوانش پشت سر هم آثار یک نویسنده بلکه در کنار آن شاید به این دلیل که پشت هم خواندن ذهن را با شگردهای معمول نوشتن یک نویسنده آشنا می کند و این جلوی خیلی از غافلگیری ها و لذت های خوانش را می گیرد، علاجش همان فاصله انداختن است.
البته من خیلی هم پی در پی نمیخوانم و حداقل یکی دو کتابی بین هرکدام فاصله می اندازم.

قندک میرزای مرحوم دوشنبه 13 بهمن 1399 ساعت 00:27 http://rahimtaefe.blogfa.com

سلام و هزاران درود بر مهرداد دوست عزیز و قدیمی
خیلی مخلصیم و ارادتمند
خیلی خیلی خوشحالم که می بینم هستید و همچنان قلم می زنید
پست بسیار جالبی بود انقدر جالب و شیوا که ناخودآگاه هوس کردم بخونمش
برقرار باشی و سلامت وبه دور از هرگونه کووید جهش یافته و نایافته
ارادتمند قندک میرزا
اگر آدرس میله بدون پرچم را دارید برایم بنویسید سپاس

سلام بر همراه قدیمی بلاگستان
امیدوارم شما هم خوب و سلامت باشی
بابت نظر لطفت به این یادداشت هم سپاسگزارم و همینطور خوشحالم که چنین کاربردی هم داشته البته این نکته رو هم بگم که اغلب یادداشت‌هایی که درباره این کتاب نوشته شده دال بر خوب نبودن این کتاب دارد که من اینطور فکر نکردم و ازش راضی بودم.
میله بدون پرچم بزرگوار هم خوشبختانه با همان آدرس قبلی هست و می‌نویسد. به این آدرس:
https://hosseinkarlos.blogsky.com/
سپاس از حضور شما

سحر شنبه 18 بهمن 1399 ساعت 17:46

من خیلی خوشحالم که بیشتر کلاسیک ها را در همان دورۀ جوانی و نوجوانی خواندم ... شاید عمق اثر را به خوبی درک نمی کردم، اما در عوض زمان و حوصلۀ کافی داشتم و این موبایل های مسخره هم هنوز بلای جان نشده بودند!
از داستایوسکی اما این کار را نخوانده ام، برادران کارامازوف، جنایت و مکافات و ابله را با لذت و شور زیادی خواندم و چقدر آن دوره کتابخوانی خوب و لذتبخش بود.

سلام بر ستاره سهیل دنیای بلاگستان
گفتم مشهور بشی دیگه از حامی بودن بلاگرها دست میکشی ها، نگفتم؟ مدارکش هم در کامنتدونی میله موجوده امان از این موبایل های مسخره.
آخرین باری که درباره داستایوسکی حرف زده بودیم از بین خوانده‌هایت ابله و جنایت و مکافات را نخوانده بودم و حالا یکی را خوانده ام و در حال خواندن دیگری هستم و حالا خیلی خوب به شور و لذتی که از خواندن آثار این غول ادبیات روس اشاره کرده بودی واقفم.
حق داری، همه ما در زندگی خودمان یک دوره کتابخوانی بدون دغدغه داشته ایم و یا خواهیم داشت. به نظرم هیچ لذتی با آن حس خوب برابری نمی کند.

zmb یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 18:21 http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
پاراگراف توصیف شخصیت زن در ۲۸ سالگی را خواندم سوالات تکراری که موقع خواندن چنین توصیفاتی در ذهنم همیشه پیش می آمد دوباره تکرار شد، چنین توصیفی چگونه ممکن است؟ چطور ممکن است یک نفر کسی را اینقدر دقیق وصف کند ... آیا هرگز در زندگی ام به کسی برخورد کرده ام که چنین وصفی از او بنویسم...
و از همه مهمتر، چه کسی در زندگی ام ارزش چنین وصفی یافته است؟

و این البته ربطی به قصد نویسنده برای این همه کلمه جات ندارد... به رمان های عاشقانه فکر کنید که توصیفات از زبان عاشق درباره ی معشوق ردیف می شود.

سلام
این سوالات و این تفکرات بارها به ذهن من هم خطور کرده است، کاش خود داستایوسکی که خبره این کار است بود تا پاسخ این سوال را بدهد اما اگر من بخواهم به این سوال پاسخ دهم می گویم به گمانم مسئله اصلی برای چنین وصف هایی آن شخص مورد نظر و یا جایگاهش در ذهن وصف کننده نیست بلکه این به توانایی وصف کننده برمیگردد که داستایوسکی استادش بود.
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد