یادداشتی به بهانه ی؛ چوب بدستهای وَرَزیل - غلامحسین ساعدی

در دنیای پر مشغله ی امروز داستان های کوتاه و نمایشنامه ها بهترین گزینه برای رفع تشنگی خواندن در زمانهای اندکیست که نصیبمان می شود،نمایشنامه ها حتی گزینه بهتری هم هستند چون هم خواندنشان اغلب آسان تر است و هم به خاطر دیالوگ هایشان شور و علاقه خاصی در خواننده ایجاد می کنند.من که به شخصه گاهی چنان در نقش ها فرو می روم و دیالوگ ها را بلندبلند می خوانم که صدای اطرافیان هم در آید و می گویند ای بابا،یواش تر،اَه،انگار رادیو شکسته اس(البته کمی محترمانه تر)

به هر حال زمانی اندک نصیب شد و ما هم احوالی ازجناب غلامحسین ساعدی پرسیدیم.ازساعدی برایتان بگویم؛ اصلا من که باشم که از ایشان برای شما بگویم، ایشان که معَرِف حضورتان هستند، هرچه باشد اگر نام او را بخاطرنمایشنامه ها و داستانهای کوتاه منتشر شده اش هم نشنیده باشید دیگر حداقل یک بار نام نمایشنامه "گاو" و یا حداقل نام فیلم اقتباس شده از آن توسط داریوش مهرجویی به گوشتان خورده است. نخورده!؟ بگذریم، خودتان را اذیت نکنید، به هر حال الان از او می شنوید. من که پیش از این ازهنرمندی های این نویسنده بسیار شنیده ام اما من هم متاسفانه فقط به شنیده ها بسنده کرده و هیچ اثری از او نخوانده بودم. حالا که بحثمان گل انداخته اجازه بدهید همین جا یک اعترافی بکنم، احتمالا شما هم مثل من شنیده اید که مدتهاست برچسبی زشت تحت عنوان مرده پرستی بر روی ما مردم ایران زمین خورده است. برچسبی که البته منظورش معنای لغوی کلمه نیست. اما خودمانیم اگر تعارف را کنار بگذاریم و نگاهی به اطرافمان بیندازیم می بینیم جناب یا سرکار برچسب زننده پربیراه هم نگفته است. در این شکی نیست که من هم مثل تک تک این مردم این انگ را بر روی خودم نمی پذیرم و خودم را تافته جدا بافته می دانم، هر چه باشد ما قوم آریایی و همچنین از نوادگان کوروش کبیرهستیم وچه و چه و چه...، اما با همه ی این فضائل باز هم من تا مدت ها به سراغ خواندن آثار این  نویسنده نرفتم. الان حتما با خودتان می فرمائید: این چی میگه؟ حالش خوبه؟ اصلا این چه ربطی به اون داشت؟ مثه اینکه فاکنر خوندن این پسره رو خل و چل کرده رفته.

به هر حال حق دارید که این جملات را بگوئید، چون از قضا این نویسنده حتی پیش از بدنیا آمدن من از دنیا رفته و به نظر عنوان کردن این موضوع ربطی به قضیه مطروحه ی مرده پرستی و این حرفها ندارد. اما اگر اجازه بدهید ارتباطش را عرض می کنم. نکته اینجاست که من از مدتها قبل ساعدی را میشناختم و قصد خواندن آثارش را داشتم اما آنقدر سراغ اثری از او نرفتم تا اینکه چندی پیش پس از شنیدن از دنیا رفتن مرحوم عزت الله انتظامی و صحبت از فیلم گاو و ساعدی و این حرف ها در سریع ترین زمان ممکن به کتابفروشی رفتم و نمایشنامه چوب بدست های ورزیل را خریدم و در یکی دو ساعت آن را خواندم.بعد از این حرکت بود که متوجه شدم من هم از همین بدنه ام و تافته جدابافته نیستم و درک این موضوع حسی رو بهم تزریق کرد شبیه به درد، به هر حال شرمساری خون م به حداکثر رسیده بود و این درد داشت.

البته پِی  مُسَکِنی برای این درد هم گشتم و بعدش یاد شعار معروف پزشک ها افتادم؛ پیشگیری بهتر از درمان است.پس مسکنش باید درمانگر هم می بود، نمی خواستم دوباره دچارش بشم، گفتم باید زنده ها را دریابم.

رفتم کتابفروشی کتابی از رضا قاسمی  وفریبا  وفی رو از تو قفسه برداشتم و یه سبک سنگین کردم دیدم نه، مُسکنش افاقه نمی کنه.گذاشتمشون سرجاش.گشتم و باز هم گشتم،فایده نداشت،درمانده شدم. نزد حکیم ساکن در کتابفروشی رفتم، خوشبختانه اون ویزیت نمی خواست. فقط دارو نوشت اما با همون دارو نوشتنش کاری کرد که جیب ها  و کارت ها همه را در برابرش روی میز خالی کردم، حکیم صاحب سخنِ ساکن در کتابفروشی هم در بین دارو ها مسکنی قوی به نام" کلیدر" در دستانم گذاشت و بر روی آن نوشت مصرف در اسرع وقت روزی یک ساعت. باشد که این تسکینی باشد بر برچسب های تنیده شده در وجود.خوشحالم که دارویش تاریخ گذشته بود و سال ها از تولیدش می گذشت وگرنه قیمت تولید جدیدش کمرم را هم می شکست.

اما چوب بدست های ورزیل،

خواهشاً اگر دارویی هم برای جلوگیری از پرحرفی های من پیش از پرداختن به کتاب ها سراغ داشتید خبرم کنید.

بعد از خواندن این نمایشنامه یاد شعری از سعدی شیرین سخن افتادم ؛

"شبی دود خلق آتشی برفروخت  / شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود / که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس / تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار / اگر چه سرایت بود بر کنار؟"

این موضوع که سعدی در این بخش از شعرش به آن اشاره کرده یکی از موضوعاتی است که نمایشنامه به آن اشاره می کند، به این بخش از متن که چندین بار از زبان شخصیت های داستان گفته می شود توجه کنید؛

بعضی ها این جورین...وقتی یه نیش می خورن...فکر می کنن اگه دیگرونم نیش بخورن،درد اونا کمتر می شه. 

اما این موضوع اصلی نمایشنامه نیست و در واقع چوب بدست های ورزیل نمایشنامه ای است در نکوهش استکبار وعواقب قدرت دادن به  بیگانه ها ،نکته جالب و یکی از مزیت های این نمایشنامه برای یک خواننده معمولی همچون من شیوه بیان این موضوع با ساده ترین مثال ها است،همانطور که این سادگی را در نمایشنامه گاو هم شاهد بوده ایم.

ورزیل روستایی است که در آن سر و کله ی گراز ها پیدا شده و گراز ها هر شب به زمین یکی از اهالی محل می زنند ومحصولات آن را نابود می کنند،حالا اهالی محل دور هم جمع شده اند و به فکر چاره ای برای رفع این مشکل هستند.

از آنجا که قصد ندارم زیبایی های این نمایشنامه را با بیان کردنش خراب  کنم بیش از این درباره اش نمی گویم.

نظرات 10 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 24 مهر 1397 ساعت 12:29 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما وخدا قوت. کلیدر نوشته ی محمود دولت آبادی، یکی از آثار فاخر ایشان است. البته بنده نخوندم ولی خلاصه شو شنیدم. ولی کتابی دیگر از دولت آبادی رو خوندم تحت عنوان جای خالی سلوچ، با قلم توانای نویسنده و توصیفات محیر العقول. بسیار جذابه.

سلام
متشکرم.
قصد دارم کلیدر رو بخونم هر چند هنوز در خودم خوندن همچین رمان حجیمی رو نمی بینم اما بزودی سعی می کنم وارد دنیاش بشم.جای خالی سلوچ به خاطر حجم کمترش خیلی بیشتر از کلیدر خونده شده و بیشتر ازش شنیدم اما اولویت من همون کلیدره.
ممنون از توجه شما.

بندباز جمعه 27 مهر 1397 ساعت 18:21 http://dbandbaz.blogfa.com/

درود بر مهرداد
نوشته ی این پستت متفاوت بود. برعکس پست هایی که به شکل کلاسیک و وزین در خصوص یک کتاب نوشتی، این پست روان و خودمانی بود. گمان می کنم تحت تاثیر روان نویسی نمایشنامه قرار گرفتی!
در هر حال خوشحالم که از فرصت های اندک به بهترین شکل بهره می بری یعنی می خوانی. راستی شما دوستان چرا کتاب می خرید؟ من چرا نمی خرم؟ از کتابخانه قرض می گیرم؟!

سلام بر بندباز گرامی و پایه کتابخوانی
و البته پوزش بابت این تاخیر در پاسخگویی .
راستش این وزینی که گفتی خیلی با نوشته های خارج از اصولِ نوشتن من سازگار نیست
شایددر نوشتن این یادداشت به قول خودت تحت تاثیر روان نویسی نمایشنامه قرار گرفته باشم اما اگه بخوایم تعارف رو کنار بزاریم و یه نگاه به کل این یادداشت بندازیم متوجه میشیم این یادداشت بیشتر به جای اینکه درباره کتاب چوب بدست های ورزیل باشه پرحرفی های منه . البته قرار بود اینم مثه همه ی یادداشت ها باشه اما یهو هر چی دلم خواست نوشتم و برا همینم به تیترش یه یادداشتی به بهانه ی اضافه کردم تا حداقل توجیهی باشه بر این پر حرفی .

ممنون. کاش بتوانم ازهمه این فرصت های اندک اینگونه بهره ببرم. والبته کاش همه ببریم.
شما که از کتابخونه می گیری ضرر نمی کنی، ما هم ضرر نمی کنیم . البته با این اوضاع قیمت ها ما هم دیگه نمی تونیم بخریم و اگه بخریم هم حتما ضرر خواهیم کرد.متاسفانه وقتی کتاب ارزون بود من کتابخون نبودم. منم همه کتاب ها رو که نمی خرم، گاهی کتابخونه رو هم در می یابم.

بندباز یکشنبه 29 مهر 1397 ساعت 19:15 http://dbandbaz.blogfa.com/

مهرداد گرامی الان به غیر از آن دو چرخ ات باید قدرت خرید کتابت را هم توی چشم من فرو می کردی؟! این روزها را دریاب ای اشک چندم!
خوش باش و بخوان و راحت بنویس و پرحرفی کن... البته این آخری را با کمی بدجنسی نوشتم.

اتفاقا این دوچرخه ای که شما ازش حرف میزنی همین امروز به قول خودم واشر سرسیلندر سوزوند و به قول دیگران زنجیر پاره کرد و خونه نشین شد. به گمانم شما باید یه فکری به حال چشمت بکنی. چشم زدن رودررو و تلفنی شنیده بودیم اما چشم زدن کامنتی دیگه ندیده بودیم که دیدیم.
متاسفانه من قدرت خرید آنچنانی هم برای خریدن کتاب ها ندارم که با فرو کردن در چشمان شور دوای درد باشم . شما خودت باید یه کاری بکنی ، فکر کنم میله و مداد از ابزار ها و قدرت خرید های بهتری برای اینکار برخوردار باشند.

میله بدون پرچم دوشنبه 30 مهر 1397 ساعت 12:28

سلام
اول اینکه هیچوقت دیر نیست... مثلاً اگر الان آدلف اثر بنجامین کنستانت را بخوانیم دیر است؟ دویست سیصد سال از نوشتنش گذشته است
دوم اینکه چرا ما کتابخانه‌ها را جدی نمی‌گیریم!؟

سلام
راستش از وقتی پائیز اومده و من شاهده آخرین روز های سی سالگیم هستم احساس میکنم همه چی داره دیر میشه. هر چند شنیده بودم تو 40 سالگیه که اصولا باید همچین اتفاقی بیفته حالا برا من داستان چیه رو نمی دونم.
راست میگی آدلفِ بنجامین کنستانت را هم که نخوانده ام.دیر نشه
ریشه یابی اینکه ما چرا کتابخانه ها را در نمی آییم خودش داستانی است.برای من شاید یکی از دلایلش این باشد که دوره ای که آغاز گرم شدن موتور کتابخوانی ام بود و هر کتابی که علاقه مند می شدم که بخوانم در کتابخانه موجود نبود و یه جورایی هی منو هل میداد به کتابفروشی و ما رو بد عادت کرد.
دوم
اینکه فضا های کتابخونه هایی که من رفتم تاحدودی مسمومه. مثال میخوای بزنم انگار داری مثلا اخبار ساعت دو رو میشنوی، حالا این مسمومی به حدی نیست که آدمو از پا در بیاره، اما به هرحال حال خوب کن که نیست هیچ، گاهی حال بد کن هم هست.
سوم
اینکه اگر نگاهی به فروش کتابها در نمایشگاه کتاب و امثالهم بیندازیم می بینیم مردم ما خیلی کتاب می خرن اما آیا واقعا اینقدر کتاب می خونن؟
یه مطلبی خونده بودم که یک بیماری رو که در کشور ژاپن هم رواج داره شرح می داد حتی اسم خاصی هم داشت که یادم نیست،این بیمار ها همیشه بسیار بسیار بیشتر از اون چیزی که کتاب می خونن کتاب می خرن و انبار می کنن، به اندازه ای که بخشی از اونها رو هیچوقت تا آخر عمرشون هم مهلت نمی کنن بخونن . فکر می کنم مردم ما هم تا حدودی درگیر این بیماری هستند
چهارم
این بیماری شاخه های مختلفی داره اما ویروسش با توجه به منطقه جغرافیایی که در اون زندگی می کنه جهش ژنتیکی پیدا میکنه ،مثلا تو ایران با یه عامل دیگه که افزایش روزافزون کتابها هستش همراه شده و واگیرش به شدت افزایش پیدا کرده،
پنجم
اینم بهترین تبلیغات برا ناشرا شده، شب میخوابن و صبح کتاباشون رو دوبرابر می کنن و اینجوری کل چاپ قدیماشون رو به فروش میرسونن و یک ماه بعد همین کار رو تکرار می کنن.کتاب کلیدر در عرض یکی دو سال از 50 به 75 و از 75 به 150 و در نهایت به 225 هزار تومان رسید. این یعنی چی؟ یه نفر ایرانی با کف حقوق آخه چطورمیتونه این کتاب رو بخره؟حداقل همین الانشم 3 کیلو گوشت میشه و طبیعتا خانواده ازش کلیدر نمیخوان و حتما گوشت رو برا پختن غذا واجب تر می دونن. حالا بازم با این اوصاف مثلا اگه این خواننده یه کتاب چاپ قدیم پیدا کنه همچین ذوق می کنه که انگار نه انگار داره بازم پول یک کیلو گوشتو میده و میخردش.
ششم
البته گرونی میتونه آدمارو به سمت کتابخونه ها بفرسته اما یه خواننده امروزی مثل خواننده سی سال پیش نیست که بره کتابخونه کتابی رو بگیره و در عرض مدت کوتاهی بخوندش و تحویلش بده ، با فرصت های کمی که گیرش میاد بعضی اوقات با کتابی چند ماه مشغوله و کتابخونه اجازه اینو بهش نمیده.
ششم
یه کتابخون اگه از خوندن کتابهایی که لذت برده باشه، حتما دوست داره بارها بهش مراجعه کنه و یا دوباره کلشو یا بخش هاییش رو بخونه و یا اصلا با ورق زدنش خاطراتی رو زنده کنه و این با خوندن کتاب های کتابخونه مقدور نیست.
هفتم
البته این رو هم بگم که اینا همه اش میتونه بهونه ای باشه برای افرادی که بجای اینکه اندیشه ها رو بار بزنند و به کار بگیرند دوست دارند فقط جسم کتابها رو بار بزنند و با اونها فخر جاهلانه شون رو بفروشند.
هشتم
و هزار و یک دلیل دیگر که فقط در کشور ما و " فرهنگ ما" و کتابخانه های ما ایرانی ها دیده می شود.

بندباز جمعه 4 آبان 1397 ساعت 12:08 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
باور کن چشم های من شور نیست... بابت سوختن واشرسرسیلندر دوچرخه ت هم متاسف شدم... حالا هزینه ی چند تا کتاب رو باید بدی تا تعمیرش کنی؟
بیا اینبار هر وقت که اومدم وبلاگت اینطوری میام تا چیزیت نشه!
جواب کامنت خودم و جوابی که به میله داده بودی رو کمی به هم مرتبط می دونم و راستش پی بردم که یه اختلاف جالب بین نسل من و تو هست. نمیدونم میله چند سال از من بزرگتره اما حقیقتش اینه که ما بچه های دوران جنگ و کوپن و صف و نداشتن و صبوری و جیره هستیم! عادت داریم به این فضا یا شاید هم بهتره بگیم باهاش راحتیم. من حتی اگه پول هم داشته باشم بازم کتاب نمی خرم مگه اینکه واقعا خیلی کتابه برام مهم باشه و در کتابخانه پیداش نکنم.
این کم و کسری های کتابخونه ها رو کاملا قبول دارم. شهر من پره از کتاب های روسی! باورت نمی شه یه گنجینه ی تمام عیاره بخاطر جماعتی که یه زمانی با عقاید کمونیستی به اینجا تبعید شدند و کتابهاشون رو بعدها به کتابخونه دادند. در عوضش خیلی از کتاب های خوب رو نداره... اما باز هم اینقدر کتاب درش هست که من تا آخر عمرم فرصت نکنم بخونمشون.
از طرفی وقتی کتاب خریدم، بارها دیدم که گذاشتمش کناری و سال ها نرفتن سروقت خوندنش! اما همون اجبار به تحویل فوری کتاب (دو هفته و باز هم تمدید تا دو هفته ی بعدش) موتور محرکه ای هست برای اتمام کتاب. البته من این رو دارم از زاویه ی یه نفر با وقت آزاد زیاد می گم.
خلاصه فکر میکنم مهم نفس خوندنه. مهم بالا بردن درکه و دایره ی جهان بینی رو غنی تر کردن!
راستی! من تاحالا هیچ کتابی رو دو بار نخوندم!

سلام
راستش اگه اینجوری بیای اینجا خودم با این تیپ چشمت میزنم .
وجود اختلافاتی بین نسل ها طبیعیه اما نسل ما ها باز اختلافاش قابل توجه نیست، اختلاف بین دهه شصت و هفتاد نمیدونم چرا اینقدر زیاده، این اصلا قابل توجیه نیست.
ما بچه شهرستانیم، هر چی که بچه های دهه پنجاه تجربه کردن ما تا چند سال بعدش هم تو دهه شصت تجربه اش کردیم و حداقل دیدیم و درکش کردیم، صف های کوپن، ماشین های نفتی که برامون نفت می آورد، سوز سرمای زمستون و تموم شدن نفت بخاری نفتی و رفتن تو حیاط و نفت از تو بشکه کشیدن و راه انداختن بخاری،
راستش منم پول خرج کن نیستم، آخه راستش هیچوقت پول زیادی هم نداشتم ، من حتی برا خریدن لباس هم خیلی دست و دلم به خرید نمی ره، اما کتاب که پاش میاد وسط اصلا به هیچی فکر نمی کنم ، نمی دونم این از کجا آب می خوره.
کتاب های روسی، چه خوب ، به قول احسان رضایی که این شبهای طولانی پائیز و زمستون هم شب رمان های قطور روسی خوندنه، بخون و دریاب این روس ها رو، منم سراغشون خواهم رفت.
نمی دونم فقط ما ایرانی ها اینطوری هستیم یا مردم دیگه دنیا هم مثه ما اصطلاحا دقیقه نودی هستند یا نه، گویا همه ما رو باید هل بدن و همه دنبال بهونه ای برا کتاب خوندنمون می گردیم تو مهلت کتابخونه رو میگی و من اجبار برا مطلب نوشتن تو وبلاگ رو بهونه کتاب خوندنم می کنم.
راست میگی مهم همون نفس خوندن و درک کردن و لذت بردن و یاد گرفتنه.
دوبار خوندن رو تجربه کن. اولش منم فکر میکردم کار بی مزه ایه اما کتابی که دوست داری رو دوبار بخون اگه بینِ ش فاصله هم بندازی که باز بیشتر لذت خواهی برد.من بارها این کارو کردم و اکثر اوقات در خوانش دوم چیزهایی رو دیدم و خوندم که انگار تا بحال ندیده بودم.

بانوی نیم قرنی شنبه 5 آبان 1397 ساعت 17:34 http://kokabhemat.blogfa.com/

با سلام.
کسی که مدتهای زیادی کلمه خونده باشه. ذهنش مهارت زیاد نوشتن پیدا می کنه. زیاد نوشتن شما همراه با خوب و مفید نوشتنه. خودش یکی از اهداف مطالعه ست.

سلام بر بانوی نیم قرنی
اگر شما به واقع نیم قرن است که این دنیا را دیده اید پس احترام شما بر ما واجب است، البته اگر ربع قرن یا ربع ربع قرن را هم می دیدید واجب بود، به هر حال این هم از آن حرف هاست.
به قول معروف به خونه خودتون خوش اومدید، درباره نظری که فرمودید راستش من مدتهای زیادی هست که کلمه می خونم اما این مهارت که می فرمائید نظر لطف شماست و من اینارو همچنان پرچونگی های خارج از اصول نوشتن میدونم.
امیدوارم همه ما در رسیدن به اهدافمون موفق باشیم و در واقع اصلا هدفی داشته باشیم. این خودش از رسیدن به هدف سخت تره.
ممنون بابت حضورتان.

بندباز یکشنبه 6 آبان 1397 ساعت 15:12 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام مهرداد
اون مصائب بالایی رو ما هم چشیدیم. الان حتی دیگه نمی تونم تصور کنم که اون روزها چطور بر ما گذشته!
من یک مشکلی با کتابهای روسی دارم و اون هم توصیفات طولانی داستان هست. یعنی یک وقت هایی می بینم هفت هشت صفحه رو دارم رد می دم بابت اینکه یه کاخ در ذهنم مجسم بشه... این هست که تقریبا از رمان های روسی فرار می کنم.
درباره ی دو بار خوندن کتاب هم حالا که اینطور می گی امتحانش می کنم. راستش چرا که نه؟ حتما چیزهایی بوده که در خواندن اول، به چشم آدم نیومده!... امتحان می کنم.
راستی بابت تبریکت هم یک دنیا ممنونم. اولین نفری بودی که تبریک گفتی! البته پیشاپیش! متشکرم.

سلام
هر سختی که به تن وارد بشه بعد از گذشت زمان به خاطراتی تقریبا شیرین تبدیل میشه ، برا همینه که همه اکثرا از سربازی هاشون خاطرات خوش دارن
من هم گاهی اینطور بوده ام و از توصیفات بسیار فراری بودم اما اون موقع فکر می کنم که هدفم این بوده که کتابهارو زودتر تموم کنم و یا ببینم زودتر ته داستان چی میشه، اما گاهی از این کار پشیمون میشم.آهسته خوندن و نوشیدن لحظه هایی که شرح میشن خودش گواراست.باید این توصیفات کاخ رو به آهستگی خوند و چشم ها رو بست و همه جزئیات رو کنار هم گذاشت و تصورش کرد. البته خودم در این زمینه هنوز خیلی موفق نیستم اما سعیمو می کنم.
امیدوارم سال شاد و سلامتی داشته باشی بندباز

مدادسیاه دوشنبه 7 آبان 1397 ساعت 14:47

از ترکیب بحث کتابخانه و چوب بدست های ورزیل یادم آمد که این کتاب و دیگر کارهای ساعدی را در سال های جوانی از کتابخانه ی قلهک گرفته ام و خوانده ام.

چه یادآوری خوبی، راستش این تلنگر میله منو حسابی هشیار کرد و حالا تو فکر اینم که از کتابخونه محل کتابای قطور مثل شرح زندگانی من عبدالله مستوفی، در جستجوی زمان از دست رفته پروست، دن کیشوت سروانتس و روزگار سپری شده مردم سالخورده و امثال اینا رو بگیرم و بخونم و جالبه همه رو کتابخونه محل داره.

لادن شنبه 12 آبان 1397 ساعت 05:25 http://lahoot.blogfa.com

ده یازده سال پیش، عزاداران بیا را خواندم. هنوز هم مرا نیش می زند.به سادگی، فقر و خرافه در روستاها که هنوز هم بعد از گذشت سال ها تغییر نکرده است را دقیق برابر چشمم تصویر کرد

سلام بر لادن خانم خارج از مرزها
کتاب صوتی عزاداران بیل رو دارم و هر از گاهی گوش میکنمش، داستان اولش رو شنیدم، بعد از این همه سال که انتشار این کتاب و نوشتن این داستان ها میگذره طبیعتا نباید شاهد این حجم از خرافه و البته فقر اونهم نه در روستا ها و بلکه در شهر هامون باشیم، اما گویا تغییری ایجاد نشده و حتی در برخی موارد تغییر ایجاد شده نزولی بوده. باید یه کاری کرد

سمیه سه‌شنبه 29 آبان 1397 ساعت 00:05

وای وای وای ...اصلا چی بگم از ساعدی جانم ..خیلی خوبه خیلی .. اتفاقا این کتابو معرفی کردم در پیجم..فرصت کردی بخون ...حتما عزاداران بیل رو هم بخون که شدیدا توصیه میشه ...نمیدونم چرا هیچوقت نمیتونم با کتاب صوتی و pdf ارتباط برقرار کنم ...آها راستی از جمالزاده هم بخون حتما که خیلی خوبه ..صحرای محشر و دارالمجانین رو توصیه میکنم ... بازم میگم خیلی خیلی خوب مینویسی

سلام
نمیدونم چطورخوشحالیم رو از حضور دوباره شما در اینجا وصف کنم، گویا قراره این کامنتا تا اولین یادداشت این وبلاگ ادامه پیدا کنه؟اگه اینطور باشه که محشره، البته گویا این کمی زیاده خواهانه اس.
و اما ساعدی، شما خیالت راحت همین یک نمایشنامه اش با من کاری کرد که باز هم به سراغش خواهم رفت.
اما پیج که با این اقدامی در پیش گرفتی حتما حرکت مشابه رو در پیج آغاز خواهم کرد و یک یک پستهارو خواهم خواند و نظر خواهم گذاشت،
منم درباره صوتی و pdfزور زیاد زدم اما خیلی هم موفق نبودم... جمالزاده همیشه برا من با خاطرات نوجوونی و یاد شیرین کباب غاز همراهه، چشم گیرمون اومد این کتابای کمیابو هم میخونیم.

خوب می نویسم ؟ من شوخی دوست دارم ، ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد