خانه - تونی موریسون

هر از گاهی که به کتابفروشی شهر سر می‌زنم صاحب کتابفروشی که مدتهاست همدیگر را می‌شناسیم به من می‌گوید یعنی باز هم وقت شکار رسیده!؟ او مرا شکارچی صدا می‌زند و به شوخی می‌گوید هر بار که تو به اینجا می‌آیی با پیدا کردن کتاب‌های قیمت قدیم حسابی به من ضرر می‌زنی و متاسفانه توانایی شکارت هم از من بیشتر است و با اینکه بعد از رفتنت حسابی همه قفسه‌ها را زیر و رو می‌کنم تا کتاب قیمت قدیم دیگری باقی نمانده باشد باز هم می‌بینم در نوبت بعدی که آمدی با پیدا کردن یکی دو کتاب دیگر غافلگیرم کرده‌ای! 

ماجرای این شکارها برای خود من هم عالمی دارد، هر چند اغلب برای خرید کتاب با آشنایی قبلی با نام نویسنده یا کتاب موردنظر به کتابفروشی می‌روم اما در موارد بسیاری هم پیش آمده که در گشت و گذار میان قفسه‌ها، کتابهایی به نظرم جالب رسیده‌اند و اصطلاحاً قاپم را دزدیده‌اند و در این میان اگر چاپ قدیم باشند هم که دیگر عالی می‌شود. یکی از این شکارها وقتی اتفاق افتاد که هنوز نام تونی موریسون به گوشم نخورده بود و حین گشتن میان قفسه‌ها نام "سرود سلیمان" که در قفسه‌ی ادبیات آمریکا نامی نامتجانس به نظر می‌آمد نظرم را جلب کرد. کتاب نسبتاً حجیمی بود و کیفیت کاغذ جالبی هم نداشت، طرح جلدش هم برای شخصی که شناختی از کتاب و نویسنده‌ی آن ندارد چندان جذاب نبود؛ تصویری از یک زن سیاهپوست که بعدها فهمیدم با وجود نام مردانه‌‌ی تونی، تصویر نویسنده‌ی کتاب است، البته نگاه نژادپرستانه ندارم و این عدم جذابیت را فقط بخاطر عکس مورد نظر که عکس خوبی نبود گفتم یا حداقل می‌توان گفت به زیبایی عکسی که من برای این یادداشت انتخاب کردم نبود. با همه‌ی این‌ها قیمت 7 هزار تومانی کتاب، قابلیت ویژه‌ای برای یک دانشجوی علاقه‌مند به احتکار کتاب به حساب می‌آمد. سالهای بعد که بیشتر با این نویسنده آشنا شدم و متوجه شدم نوبلیست بوده و همینطور تنها زن سیاهپوست در امریکا به حساب می‌آید که در دانشگاه پرینستون یک کرسی به نام خود دارد بیشتر از شکارم خوشنود شدم. هرچند تا مدت‌ها بعد از خرید کتاب به دلیل حجیم بودن آن و شایددلایلی که اشاره شد رغبت نکردم به سراغش بروم تا اینکه بعد از معرفی کتابهای دیگر موریسون در وبلاگ‌های دوستان، بخصوص میله بدون پرچم و مداد سیاه، بر خود واجب دانستم من هم به سراغ اثری از این نویسنده بروم اما با وجود تنبلی و انصافاً مشغله فراوان جرات نکردم به سراغ سرود سلیمان بروم و به نظرم رسید آخرین اثر موریسون یعنی رمان "خانه" با حجم کم 138 صفحه‌ای خود گزینه‌ی راحت‌تری برای آغاز به حساب بیاید. البته پیش از خواندن اینگونه به نظر می رسید . اما برسیم به خانه؛


"این خانه‌ی کیست؟ شب چه کسی چراغ‌های خانه را روشن می کند؟ به من بگو چه کسی صاحب این خانه است؟ این خانه، خانه‌ی من نیست. من در رویاهایم خانه‌ی دیگری دیده‌ام. زیباتر، روشن‌تر. با منظره دریاچه‌ها، که قایق‌های رنگی روی آنها نقش می انداختند. در رویاهایم مزرعه‌های گسترده‌ای دیدم که به رویم آغوش باز کرده بودند. این خانه غریب است. سایه‌هایش دروغ می‌گویند. به من بگو چرا کلید من قفل این در را باز میکند؟"  

این جملات آغازگر آخرین رمان تونی موریسون است، رمانی که شاید بتوان آن را داستانی در ستایش خانه و البته داستانی در مذمت جنگ نامید. داستانی که دارای دو شخصیت اصلی است، یکی پسر جوانی به نام "فرانک مانی" و دیگری خواهر کوچکترش "وای سیدرا" که البته فرانک او را "سی" صدا می‌زند، این دو به همراه خانواده‌شان در دوران کودکیِ فرانک مجبور شده‌اند به محل زندگی پدربزرگشان مهاجرت کنند و حتی سی نیز در همین مسیر مهاجرت به دنیا آمده است؛"وقتی از بندر اکانتی تگزاس بیرون آمدیم ماما حامله بود. سه یا چهار خانواده ماشین یا ماشین باری داشتند و هر چه توانسته بودند بار کردند اما یادت باشد که هیچکس نمی تواند سرزمین‌اش را بار ماشین کند و یا محصولات و حیواناتش را. ص 40" همانطور که اشاره شد این برادر و خواهر، کودکی سختی را پشت سر گذاشته‌اند که دلایل فراوانی داشته است. در جایی از متن راوی دانای کل داستان اشاره می‌کند که؛ "بدترین چیزی که یک دختر می‌تواند داشته باشد یک مادربزرگ بدجنس است" اما همه‌ی این سختی روزگار برای فرانک و سی از همسر پدربزرگشان یا همان مادربزرگ بدجنسی که راوی اشاره کرد ناشی نمی‌شد بلکه به محلی که زندگی می‌کردند یعنی شهرک کوچکی به نام لوتوس در ایالت جورجیا نیز مربوط بود. اما مگر این لوتوس جورجیا چطور جایی بود؟ بگذارید خود فرانک برایمان بگوید: "لوتوس، جورجیا، بدترین مکان در تمام دنیا بود، بدتر از هر میدان جنگی. حداقل در میدان جنگ هدفی وجود دارد: هیجان، شجاعت و در میان آن همه احتمال به شکست، شانسی هم برای پیروزی هست. مرگ حتمی است اما زندگی هم به همان اندازه مسلم است. تنها اشکالش این است که نمی توانی از قبل بدانی.  در لوتوس،از پیش همه چیز را می‌دانستی، زیرا آینده‌ای وجود نداشت، تنها چیز موجود، اوقات طولانی بود برای وقت کشی. هدفی نبود غیرِ نفس کشیدن، برنده نشدن و خبر مرگ بی هیجان کسی. هیچ چیز برای بازماندن و پشت سر گذاشتن وجود نداشت. چیزی برای زنده ماندن نبود، چیزی که ارزش داشته باشد برایش زنده بمانی. اگر به خاطر دو دوستم نبود، وقتی دوازده سالم بود خفه شده بودم." ص 79". 

فرانک که چهار سال از خواهرش بزرگتر است، در ابتدای داستان ماجرایی را تعریف می‌کند که به همراه خواهرش در لوتوس جورجیا شاهد آن بوده است. ماجرایی که در آن شاهد به خاک سپردن پنهانی یک انسان توسط قاتلانش بوده‌اند. بعد از خواندن همین صفحات و بخصوص پس از گذراندن یک سوم ابتدایی کتاب به نکته‌ی جالبی درشیوه روایت پی می‌بریم و آن این است که در کنار راوی دانای کل، فرانک نیز به عنوان راوی اول شخص داستان لب به سخن می‌گشاید اما نسبت به راویان مشابه یک تفاوت دارد و آن هم این است که او در روایت‌های خود، ماجرا را نه برای من و شما، بلکه برای نویسنده‌‎ی کتاب یعنی تونی موریسون تعریف می‌کند؛ "حالا که قصد کردی قصه‌ی منو بگی. هر چی که فکر می‌کنی و هر چی که می‌نویسی، این رو هم بدون که من واقعاً تموم ماجرای جسد و کفن و دفن کردنش رو فراموش کرده بودم فقط اسب‌ها یادم بود. خیلی قشنگ بودن. خیلی وحشی. و درست مثل آدم‌ها ایستاده بودن.". بله، فرانک در بخشهای کوتاهی از کتاب همانند سطر بالا با نویسنده سخن می‌گوید و این گونه گره‌هایی از داستان می‌گشاید، البته بار بیشتر روایت بر روی دوش راوی دانای کل است که روایت را از فرار فرانک از یک بیمارستان روانی و پناه بردن به یک پدر روحانی آغاز می‌کند، فرار از بیمارستانی که بعد از رسیدن نامه‌ای از یک شخص ناشناس به وقوع می‌پیوندد. نامه‌ای که در آن نوشته شده: خودت را برسان خواهرت  سی در حال مرگ است.

اما پیش از زمان حال داستان و فرار از بیمارستان، فرار دیگری در کار است، فرانک برای فرار از محلی که بزرگ شده یعنی لوتوس جورجیا بوده است که داوطلب شرکت در جنگ کره شده و راهی جبهه‌های جنگ شد؛ مدتی بعد خواهرش سی هم احتمالا به همین قصد در پانزده سالگی با پیشنهاد ازدواج اولین پسری که از جایی دیگر به لوتوس آمده بود به همراه او از آنجا فرار کرد. این که سی دوباره چگونه به لوتوس بازگشته و حال در آنجا به بستر بیماری افتاده در طول داستان روایت می‌شود اما همانطور که اشاره شد در آغاز داستان مدتی از این اتفاقات گذشته و فرانک پس از فرار از بیمارستان در حال طی کردن مسیری است تا به نزد خواهرش به لوتوس بازگردد، هرچند دل خوشی از بازگشت به خانه ندارد و در جایی به نویسنده می‌گوید؛ "مایک، استاف و من برای بیرون زدن و دور شدن بی تاب بودیم. دور شدن. خدا را به خاطر ارتش شکر می کنم.  دلم برای هیچ چیز آنجا تنگ نشده غیرِ ستاره ها. تنها دلیلی که می توانست وادارم کند به رفتن به مقصد لوتوس فکر کنم خواهرم بود که دچار دردسر شده بود.

این روایت در طول مسیر با تغییر زاویه دیدهایی که ایجاد می‌کند به نوعی خواننده را با زوایای پنهان جنگ و تاثیر آن بر زندگی انسانها آشنا می‌کند و این اتفاق از دید راوی دانای کل و فرانک اتفاق می‌افتد بطوری که از نظر فرانک درباره‌ی نام فامیل خودش گرفته؛ مسخره ترین چیز نام فامیل ماست، "مانی"، که ما از آن بی بهره بودیم. تا به تمسخر گرفتن جنگ؛ "کهنه سربازها جنگ‌ها را بر اساس کشته‌هایی که داده بودند طبقه‌بندی کرده بودند: سه هزار تا در این محل، شانزده هزار در سنگرها، دوازده هزار آن جا، هر چه تعداد کشته‌ها بیشتر بود، جنگ‌جوها شجاع‌تر بودند، نه این که فرماندهان احمق‌تر.ص 129". یا حتی از نظرش درباره‌ی آیه‌های انجیل می‌گوید؛ "فرانک با خودش فکر کرد چه زیباست. آیه‌های انجیل همیشه و همه جا به درد می‌خورند غیر از خط مقدم،"یا عیسی مسیح"، این چیزی بود که مایک گفت. استاف هم فریاد می‌زد: "یا عیسی، خدای بزرگ، بدبخت شدم، فرانک، عیسی، کمکم کنید. ص33 " او همینطور از اعترافاتی که در خصوص زندگی مشترکش با لی لی داشت نیز سخن می‌گوید و البته اعتراضش به برداشت راوی دانای کل از این زندگی هم جالب توجه است؛ اگر فکر می‌کنی من فقط دنبال خانه‌ای برای زندگی و کمی روابط زن و مردی بودم کاملا در اشتباهی، این طور نبود. چیزی در او بود که زمین‌گیرم کرد، باعث شد بخواهم لیاقتش را داشته باشم. اینقدر فهمدینش برایت سخت است؟ قبلاً نوشته بودی که من چقدر مطمئن بودم آن مرد کتک خورده در قطار شیکاگو وقتی به خانه برسد زن را که سعی کرده بود به او کمک کند، شلاق می‌زند. واقعیت ندارد و من چنین فکری نکرده بودم. چیزی که در ذهن من بود این بود که مرد به زنش افتخار می‌کند، اما نمی‌خواهد آن را به مردی دیگر نشان بدهد. فکر نمی‌کنم چیز زیادی درباره عشق بدانی. یا درباره‌ی من. ص 68


+در واقع همانطور که در شیوه نوشتن این یادداشت سعی کردم نشان دهم رمان نیز روایت پراکنده و پر پیچ و خم خاطره‌هایی است که بر زندگی فرانک گذشته است، خاطره‌ها یا بخش هایی از زندگی که گویی با وجود جنگ تکه پاره و پراکنده شده و حال از ذهن فرانک می‌گذرند. 

++ از اینجا می توان به یادداشت خوب وبلاگ مداد سیاه درباره کتاب خانه نیز دسترسی داشت. همچنین برای آشنایی با تونی موریسون می‌توانید از اینجا یادداشت دوست خوبمان در وبلاگ میله بدوم پرچم را مطالعه بفرمائید.

مشخصات کتابی که من خواندم: خانه، ترجمه‌ی میچکا سرمدی، چاپ دوم در نشر زاوش، 138 صفحه، در 1000 نسخه، پائیز 1392