در یادداشت هایی که به معرفی رمانهای تاریخی اختصاص داشت به ضرورت خواندن تاریخ اشاره داشتم و همچنان به نظرم رمان تاریخی گزینه مناسبی برای چشیدن شمهای از تاریخ است. گزینهی دیگری که برای پا گذاشتن در عرصه تاریخ می تواند مناسب باشد کتابهایی است که به صورت مختصر به موضوعی تاریخی پرداختهاند و مثل بیشتر کتابهای تاریخی که در ذهن داریم در قطعی حجیم و پوشش دهندهی کل تاریخ نیستند. یکی از این مجموعه کتابها چند سالیست توسط انتشارات ققنوس تحت عنوان "مجموعه تاریخ جهان" به چاپ میرسد و به صورت موردی با تمرکز بر روی برهههایی از تاریخ به صورت چکیده اما با جزئیات کافی برای آگاهی ابتدایی خواننده به شرح وقایع تاریخی می پردازد. حجم کتابها کم است و نوع پژوهش به صورت یادداشتهای خواندنی مجلات با تیترهای فراوان و پاراگرافهای کوتاه از هم جدا شده و به صورت پیوسته ارائه میگردد و این گونه متن خواندنی تر و جذاب تری به خواننده ارائه داده است. از وقتی با این کتابها آشنا شدم غالباً آنها را برای هدیه دادن به نوجوانان انتخاب میکردم تا اینکه در یکی از همین فرآیندهای خرید هدیه، عنوان کتابِ مسابقه فضایی برایم جالب بود و تصمیم گرفتم این بار آن را به نوجوانی خودم هدیه بدهم و از زاویهای دیگر به این موضوع نگاه کنم. گفتم زاویه ای دیگر، چرا که یک دوستی دارم که هر بار او را می بینم با دلایل و مثالهای فراوان قصد دارد به من ثابت کند که سیاره زمین تخت است و هر روز چندین و چند پست اینستاگرامی برای من ارسال میکند که سفر به ماه و کلیه سفرهای فضایی دروغی بیش نیستند. احتمالا تاثیر این تلاشهای دوست گرامی بر ضمیر ناخودآگاهم برای خرید و خواندن این کتاب بی تاثیر نبوده است. به هر حال با کنار گذاشتن کل این بحثها تصمیم گرفتم از خواندن کتاب در دستم لذت ببرم.
کتاب مسابقه فضایی که پنجاه و سومین جلد از مجموعه تاریخ جهان نشر ققنوس به حساب میآید در ابتدا از اولین خیالهای بشر برای سفر به کرهای دیگر سخن می گوید، از 1850 سال قبل که فردی یونانی به نام لوکیان از خیال چنین سفری سخن گفت و یا اشاره به اینکه سالها پیش از آن در قرن دوم پیش از میلاد چینیهایی که کشف کرده بودند با آتش زدن گرد سیاه (مخلوطی از ذغال چوب و گوگرد و شوره) میتوانند جسمی را با نیرویی عظیم در هوا پیش ببرند و موفق شدند تا قرن سیزدهم به چنان مهارتی در این زمینه دست پیدا کنند که در جشنها و مراسمات خود از آن استفاده کنند و حتی به عنوان سلاح نیز آن را به کار گیرند. خیال و آرزوی لوکیان یونانی و هنر و مهارت چینیها ایدهی سفر به ماه را به ذهن افراد زیادی انداخت که یکی از آنها نویسندهای به نام ژول ورن بود، هرچند پیش از او نیز افراد زیادی بودند که به این موضوع اشاره کرده بودند اما اولین نفری که داستانی علمی تخیلی با موضوع سفر به ماه آن هم با جزئیات علمی نوشت ژول ورن فرانسوی بود. او در داستانش به شرح سفر 3 نفر به ماه پرداخت و بعدها نویسندهی دیگری مثل جورج اچ جی ولز بریتانیایی کار او را ادامه داد و داستان واقعبینانهی دیگری تحت عنوان "اولین انسانها روی ماه" نوشت. بنابراین میتوان گفت این نویسندگان فرانسوی و بریتانیایی بودند که جرقهی کنجکاوی دربارهی این موضوع را در ذهن بسیاری از خوانندگان شعلهور ساختند و پس از آن افرادی از کشورهای شوروی و آمریکا به نامهای "تسیولکوفسکی" و "گادارد" به عنوان اولین پیشگامان این عرصه برخواستند که تلاشهای این دو را میتوان جرقههای آغازین مسابقهی فضایی دانست.
قطعاً برای رسیدن به آرزوی سفر به فضا همانطور که ژول ورن هم در کتابش اشاره کرده بود در ابتدا نیاز بود که به فناوری موشکی دست پیدا کرد و اتفاقا این دو پیشگامِ روس و آمریکایی به این امر واقف بودند اما هر چه تلاش میکردند موفق نمیشدند حکومتهای خود را به سرمایه گذاری بر روی این ایدهها قانع کنند تا اینکه در سال 1923 شخصی به نام هرمان اوبرت از کشور آلمان به همان نتیجهای رسید که دانشمندان روس و آمریکایی رسیده بودند، او با خرج خود کتابی علمی منتشر کرد و در آن ثابت کرد بسیاری از رویاهای نویسندگان داستانهای علمی و تخیلی مثل سفر به فضا و ایستگاههای فضایی چرخان در مدار، در تئوری امکان پذیر هستند. این کتاب اوبرت آلمانی باعث بیداری روسها شد و آنها متوجه شدند آنچه این روزها آلمانیها را در جهان بر سر زبان انداخته در یک دههی پیش توسط دانشمندی روس نیز مطرح شده بود.
در نتیجه هر سه کشور به این سمت حرکت کردند و هرچند دانشمندان آنها همگی با آرزوی سفر به فضا روی این ایدهها کار کرده بودند اما غالباً حکومتها اغلب به آرزوهای دانشمندان توجه نمیکنند و تنها اگر ایدهها در راستای اهداف خودشان باشد به آن فکر میکنند. به هرحال اولین کشوری که برای این ایده هزینه کرد آلمان بود. آنها که به خصوص پس از جنگ جهانی اول و به خاطر معاهدهی ورسای از تولید سلاحهای سنگین محروم شده بودند با توجه به اینکه در آن معاهده اشارهای به موضوعی به نام قدرت موشکی نشده بود بنابراین آلمانها تمام هم و غم خود را بر روی قدرت موشکی گذاشتند تا بلکه شاید به قول امرای ارتشی خود قدرت پیشین آلمان را بازگردانند و اینگونه بود که پیش از پیشگامان روس و آمریکاییِ مسابقه فضایی، این آلمانیها بودند که با نبوغ دانشمندی به نام ورنر فون براون به صنعت موشکی نظامی دست یافتند. البته آنها مدتی بعد و با شکست در جنگ جهانی بعدی، خیلی زود و پیش از اینکه وارد مسابقه فضایی گردند از دور رقابت خارج شدند و عرصهی این مسابقه را برای امریکاییها و روسها باقی گذاشتند. از میان این دو رقیب باقی مانده، امریکاییها بودند که در اولین گام با به خدمت گرفتن دانشمندان مطرح صنعت موشکی آلمان از جمله فون براون مسابقه را آغاز نمودند. این مسابقه با وجود عدم اعتماد اولیه آمریکاییها به فون براون آلمانی و وجود نابغهای به نام کورولوف در جبههی روسها موجب شد همهی نبردهای علمی اولیه را روسها پیروز شوند اما در نهایت این آمریکاییها بودند که خود را به عنوان پیروز نهایی این مسابقه معرفی کردند.
+ در مجموع کتاب جالبی بود واگر فرصتی دست دهد به دیگر کتابهای این مجموعه هم سری خواهم زد.
مشخصات کتابی که من خواندم: مسابقه فضایی - نوشتهی ناتان آسنگ، ترجمهی آرش عزیزی، چاپ چهارم در 600 نسخه، 127 صفحه
درست است که تقریبا یک سالی میشود که چراغ این وبلاگ کمسو شده و هر از گاهی رو به خاموشی رفته است اما خوشحالم حالا که بازگشتهام بیشتر دوستانی که مینوشتند هنوز مینویسند و همینطور خوشحال از اینکه هنوز هم هر از گاهی به اینجا سر میزنند. اما در روزهای فعال نبودنم در وبلاگ، نویسندهی سرشناس امریکایی، پل استر از دنیا رفت. در واقع او به گردن کتابنامه حق زیادی داشت و حس کردم لازم است از ایشان یادی کنم. روزهای آغازینی که نوشتن درباره کتابها را در وبلاگ آغاز نمودم یکی از نویسندگانی که با خواندن آثارش به معنای واقعی به وجد میآمدم پل اُستِر بود. با توجه به اینکه آن روزها مثلا قصد داشتم ژست این را به خودم بگیرم که متفاوت هستم و مثل دیگر کتابخوانها از نویسندههایی که نام آنها در همهی محافل تکرار میشود نخواهم خواند، پل استر، نویسندهی معاصر نسبتاً کمتر شناخته شده و پست مدرن امریکایی گزینهی خوبی به نظر میرسید. چه کنیم دیگر جوانی است و هزار شور در سر.
از شوخی که بگذریم ماجرای آشنایی من با آثار استر با ترتیبی که در دورهی وبلاگ نویسی از ایشان پیش رفتم کمی متفاوت است چرا که اغلب پس از بازخوانی بوده که به اینجا معرفی آنها پرداختم. اما بگذارید ماجرایی آشنایی را تعریف کنم؛ داستان از ابراز علاقهی من به کتابخوانی آغاز شد. هر شخص کتابخوانی وقتی لذت شیرین خواندن رمان را به دست میآورد چنان ذوق زده میشود که دوست دارد آن لذت و شوق اولیه را با هر کسی که میبیند در میان بگذارد، البته شاید این به همه تعمیم دادن من هم درست نباشد اما به هر حال حداقل من اینگونه بودم و به یاد دارم که وقتی مثلا در اواخر سالهای آغاز جوانی چند کتاب خوب خواندم، همواره علاقهمند بودم که این شوق را به همهی اطرافیانم حتی آنهایی که علاقهای به کتاب خواندن نداشتند نیز انتقال دهم. به همین دلیل برادرم که این همچون اسفند بر روی آتش پریدنهای من را دیده بود روزی با کتابی به نام هیولا از جناب اُستر به خانه آمد، او هم مثل من پل استر را نمیشناخت و به من گفت: "مشغول پیاده روی بودم که در بساط یک کتابفروش عنوان و جلد این کتاب توجهام را جلب کردو گفتم بدهم بخوانی تا شاید هیولای وجودت آرام بگیرد و دست از سر ما برداری." و این گونه بود که من با جناب استر به صورت جدی آشنا شدم. به یاد دارم طرح جلد عجیب و غریب کتاب و همینطور عنوانش با آن آغاز هیجان انگیز باعث شد بی درنگ خواندن را شروع کنم.
"شش روز پیش در کنار یکی از جادههای شمال ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد. شاهدی در آنجا نبود، ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمنها پارک شده بود، نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود، تصادفاً منفجر شد." هیولا که در "اینجا" دربارهی آن نوشته بودم رمانی است که نویسنده در آن برای ارائهی داستانش از ژانر ادبیات جنایی استفاده کرده و در خلال این ژانر حرفهای خودش را هم ارائه داده است. حرفهایی که اغلب در آن ژانر جنایی مرسومی که میشنایم پیدا نمیشوند. تا جایی که به یاد دارم هیولا کتاب جذابی بود و برای من در میان آثار استر کتاب خاصی شد، انگار رازی بین من و پل استر، چرا که در تمام این سالها هر وقت با کسی از این کتاب صحبت کردم پیش نیامده کسی اسمش را شنیده باشد و حتی طرفداران استر هم اغلب آن را نمی شناسند یا اگر نامش را شنیده باشد پیش نیامده که آن را خوانده باشند، چرا که پس از چاپ این کتاب توسط نشر افق چند باری هم همان سالها تجدید چاپ شد اما نمی دانم چرا دیگر سالهاست خبری از چاپ جدیدش نیست، شاید چون دیگر نمیفروخت یا شاید چون دربارهی طغیان در برابر عدم آزادی بوده دیگر چاپ نشده است که البته گمان نمیکنم به خاطر مورد دوم باشد. چرا که آنهایی که جلوی چاپ کتاب را میگیرند حوصلهی خواندن این کتاب را ندارند تا بخواهند متوجه این موضوع شوند و مثلاً اگر اسم اثری به نام هیولا را بشنوند نهایتاً به یاد سریالی از مهران مدیری میافتند. میتوان گفت تقریباً این کتاب دیگر به فراموشی سپرده شده است، اصلاً شاید به قول یکی از شخصیتهای همین کتاب لازم بود که فراموش شود یا به تعبیر او به مرگ طبیعی بمیرد؛ "یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند. بگذار مردم آنها را یک بار بخوانند و فراموششان کنند، لازم نیست برایشان مقبره درست کنیم."
- اما هر چه هیولا در کشور ما دیده نشد "سهگانه نیویورک" دیده شد. کتابی که مطرحترین اثر استر به حساب میآید و به خاطر آن در امریکا و پس از آن در دنیا مشهور شد. این اصطلاحاً تریلوژِی، سه کتاب؛ "شهر شیشهای"،" ارواح" و "اتاق در بسته" را شامل میشود. کتابهایی که ایدههای جذابی دارند و نویسنده همانند کتاب هیولا با استفاده از ژانر جنایی حرفهای گاه فلسفی و روانشناسانهی خود را به مخاطب بیان میکند ولی این بار بسیار پخته تر و همینطور پیچیدهتر. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این کار تا حدودی از جذابیت کتابها کم کرده و این برای مخاطبی که اولین بار با چنین متنی روبرو میشود تا حدودی گیج کننده است و یکی از دلایل میتواند این باشد که به دلیل استفاده از موتیفهای ژانر جنایی، خواننده انتظار دارد سیر وقایع به شکلی ادامه پیدا کند که به باز شدن گره مورد نظر بینجامد اما استر تضمینی نمیدهد که دست خواننده را همچون نویسندگانی مثل آگاتا کریستی بگیرد و به سمت راهی برای باز شدن گره مورد نظر ببرد. استر در این سه گانه تمرکزش بر روی آن موضوعی است که همواره در آثارش به چشم میخورد و آن چیزی نیست جز؛ شانس یا تصادف. شهر شیشه ای اولین کتاب سه گانه است که "اینجا" درباره اش نوشتهام، داستانی که با یک تماس تصادفی آغاز میشود: " قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون میآمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلا ربطی به آن روایت ندارد". کتاب ارواح که "اینجا"دربارهی آن نوشته بودم دومین کتاب این مجموعه است که هرچند داستانی مجزا از جلد اول دارد اما گویا با همان جملات اولیه میخواهد به خواننده هشدار دهد ادامه دادن این سه گانه نیاز به تمرکز بیشتری دارد؛ "پیش از همه آبی بود بعد سفید آمد و بعدها سیاه و قبل از آغاز قهوهای بود. قهوهای او را نزد خود آورد، قهوهای به او راه و چاه را نشان داد و وقتی قهوهای پیر شد، آبی جایش را گرفت. چنین بود که همه چیز آغاز شد.". امید که بزودی سومین کتاب که اتاق در بسته نام دارد را نیز بازخوانی کنم و با یادداشتی دربارهی آن بازگردم.
اما برای من تا کنون محبوبترین کتاب استر تیمبوکتو بوده است، کتابی که "اینجا"دربارهی آن نوشتهام و از زبان یک سگ به نام مستر بونز روایت میشود؛ "آدمها بعد از مرگشان به آنجا میرفتند، وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود، جسمش را خاک میکنند و روحش به آن دنیا میرود، هفتههای گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف میزد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود. ...جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود". تیمبوکتوی شما مبارک جناب استر، دلمان برایتان تنگ میشود.
پینوشت: همانطور که احتمالا میدانید طبق روال قبل بخشهای رنگی متن همگی از متن کتابهای یاد شده آورده شدهاند.
این روزها که این یادداشت را مینویسم چند روزی است که در فضای مجازی خبری با عنوان بی احترامی به آرامگاه یکی از نویسندگان سرشناس کشورمان یعنی غلامحسین ساعدی منتشر شده و این ماجرا بهانهای برای حملهی چند جانبه در محکومیت و حمایت از این نویسنده در همان فضا ایجاد کرده است. ماجرای آن بی احترامی از این قرار بوده که فردی به آرامگاه این نویسنده در پاریس مراجعه کرده و ارادت خود به این نویسنده را با ادرار بر قبر ایشان نشان داده است. پس از این اقدام بیشرمانه و انتشار ویدیوی آن در فضای مجازی، طبیعتا واکنش اولیه توسط اهالی فرهنگ و هنر محکوم کردن این حرکت زشت و به دور از انسانیت بود و همانطور که انتظار میرفت تعداد زیادی از این محکوم کنندگان در فضای مجازی از میان خوانندگان آثار این نویسنده و طرفداران ایشان بودند. تا اینجا همه چیز طبیعی به نظر میرسید تا اینکه کم کم سر و کلهی یک سری افراد دیگر پیدا شد که نه تنها این اقدام را محکوم نمینمودند بلکه به طور مستقیم و غیرمستقیم در حمایت از آن سخن میگفتند و اتفاقا در میان آنها نام نویسندگان، مترجمان و اهالی ادب و فرهنگ معاصر نیز به چشم میخورد. حالا از این موضوع که بعد از این خبر یک سری گروههای سیاسی ساعدی را به خود چسباندند و این داستانها بگذریم.
دلایل و شواهد مخالفان، انتشار یک سری مصاحبه و فایل صوتی بود که در آنها ساعدی سخنان تند و سرشار از خشونتی درباره یک سری افراد بر زبان آورده بود که شنونده را شوکه می کرد، سخنانی که در آنها حرف از کشتن و در اسید ذوب کردن و امثالهم نیز برداشت میشد. شاید برای شما پیش آمده باشد که گاه با یادداشتها یا مصاحبههایی از نویسندگان یا هنرمندان روبرو شده باشید که هنرمند مورد نظر در راستای حزب سیاسی که خود را عضو آن میداند یا طبق تفکرات سیاسی شخصی خودش سخنانی را بیان نموده که گاه چنان سرشار از خشونت و مروج جنایت و قتل است که خوانندگانی که به واسطه آثار آن هنرمند با او آشنا بوده و در برخی اوقات عاشق ایشان هستند حسابی شوکه میشوند. حالا با این توضیحات؛ یک خوانندهی ادبیات داستانی یا همان عاشق یاد شده که در این سالها با خواندن داستانهای مجموعهی عزاداران بیل و چوب به دست های ورزیل خاطره داشته و از خواندن آنها لذت برده، بعد از شنیدن صحبتهای تازه منتشر شدهی دو طرف با خودش میگوید واقعاً حق با کدام طرف است؟ طرفداران ساعدی یا مخالفانش؟ آیا باید به همین راحتی از ساعدی دل کند؟ حتی اگر دل نکنیم هم با شنیدن این حرفها دیگر دل و دماغ این که سمت خواندن آثار ایشان برویم هست؟ این را هم به این موضوع اضافه کنید که این مخاطب سرگردان با این موضوع هم روبرو میشود که مخالفان ساعدی در کنار مخالفت با عقاید شخصی ایشان در واقع مخالف جریانی نیز هستند که بسیاری از نویسندگان و شاعران سرشناس معاصر کشورمان در همان سمت قرار میگیرند و این به آن معنی است که اگر حق را به مخالفان ساعدی بدهیم باید قید همهی آن نویسندگان و شاعران و آثار درخشان آنها را نیز بزنیم؟ البته اگر حق را به موافقینش بدهیم هم احتمالا اوضاع بدتر است. پس چه باید کرد؟
خب، اول این را بگویم که من به عنوان همان مخاطب سردرگم نامبرده، باید اعتراف کنم که مطالعات لازم برای این که بخواهم تعیین کنم حق با کدام جبهه است را ندارم و در این مقوله رسماً پایم میلنگد. اما هدفم از بیان این مسئله در این یادداشت چیست؟ یادداشتی که مثلا قرار بود در ابتدا یادداشتی دربارهی کتابی از جلال آل احمد باشد و بعد مرا به سراغ خواندن "شب نشینی با شکوه" برد و درنهایت کار به بازخوانی داستانهایی از "عزاداران بیل"و"چوب به دستهای ورزیل" کشید.
در واقع من قصد داشتم به این نکته اشاره کنم که بسیاری از نویسندگان معاصر کشورمان در دهههای گذشته اغلب یک جانب سیاسی داشتند و اگربخواهیم به مشهورترین دستهبندی دورهی نامبرده نگاهی بیندازیم خواهیم دید که از میان نویسندگان آن دوران یک سری را میتوان در دستهی اصطلاحاً چپ قرار داد مثل غلامحسین ساعدی، هوشنگ ابتهاج و بسیاری از نویسندگان و شاعران مطرح آن روزها، و گروهی دیگر را میتوان لیبرال نامید و یا حداقل میشود گفت نام آنها در دستهی چپِ پر طرفدار آن روزگار قرار نمیگیرد مثل بزرگانی همچون صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، بهرام بیضایی و... . (چون چپ در آن روزگار بسیار پرطرفدار و محبوب بود به آنهایی که چپ نبودند راستیها میگفتند.) حالا از این که هرکدام از این جبههها برای خود شاخه و زیرشاخه و حتی تحریفات خودش را دارد هم بگذریم. در میان این نویسندگان اصطلاحا چپ یا راست، برخی از آنها تفکرات سیاسی خود را در آثار ادبی خود دخیل میکنند، مثل جلال آل احمد یا حتی محمود دولت آبادی که البته با این کار ارزش آن اثر ادبی هم تا حدودی پایین میآید، اما برخی دیگر مثل غلامحسین ساعدی میان عقاید یاد شده و اثر ادبی خود مرز قائل می شدند. این خصوصا در آثار درخشانی که از ساعدی در ادبیات ما ماندگار شده رویت میشود. اما این ها که نشد جواب. راستش رابخواهید مشغول مطالعهی کتاب "مدیر مدرسه" آل احمد بودم که ماجرای بی احترامی به قبر ساعدی اتفاق افتاد و مرا با پرسشهای فراوانی که به بخشی از آنها اشاره کردم روبرو کرد و من هم برای اینکه به پاسخ این سوال برسم که آیا من به عنوان خواننده نیز میتوانم همچون نویسندگان، آن مرز یاد شدهی بین اثر ادبی و منش سیاسی نویسنده را قائل شوم و باز هم از ساعدی کتابی بخوانم؟ به همین دلیل پس از مدیر مدرسه به سراغ مجموعه داستان کوتاه شب نشینی با شکوه رفتم و آن را برای اولین بار و برخی از داستانهای عزادارن بیل و نمایشنامه چوب به دستهای ورزیل را هم برای بار چندم بازخوانی کردم.
- در ادامه مطلب سعی خواهم کرد در معرفی مدیر مدرسه و شب نشینی با شکوه چند خطی بنویسم.
مشخصات کتابهایی که من خواندم: مدیر مدرسه، چاپ نهم نشر معیار علم 1396 در 500 نسخه، 125 صفحه - شب نشینی با شکوه، چاپ دهم نشر نگاه 1397 در 1000 نسخه،در 125 صفحه
ادامه مطلب ...یادآر ز شمع مرده یاد آر...
در بازگشتم به وبلاگنویسی یک رمان تاریخی را انتخاب کردم، اگربه خاطر داشته باشید پیش از این در یادداشتی که دربارهی کتاب خانوم اثر مسعود بهنود نوشته بودم دربارهی مزایای خواندن رمانهای تاریخی با هم گپ زدیم و اشاره شد که در دنیای پرمشغلهی امروز خواندن رمانهای تاریخی میتواند دریچهی خوب و جذابی برای آشنایی با وقایع مهم تاریخی باشد، چرا که متون تاریخی با زبان خشک و نسبتا سختخوان خود، چندان هم برای خوانندهی از متن گریزان امروزی جذاب نیستند و چاشنی داستان است که در صورت توانایی نویسندهی آن، کشش لازم را برای خواننده برای ادامهی خواندن کتاب ایجاد میکند. حرف از توانایی بیشتر نویسنده زدم چرا که به نظرم ایجاد کشش برای نویسندگان داستانهای تاریخی به مراتب کار دشوارتری نسبت به دیگر کتابهای داستانی است چون خواننده اغلب پیش از خواندن داستان با خط اصلی ماجرای تاریخی موردنظر تا حدودی آشناست و این موضوع کار نویسنده را سخت خواهد کرد.
رضا جولایی یکی از محدود نویسندگان در قید حیات وطنی به حساب میآید که برای نوشتن داستانهایش از ماجراهای تاریخی استفاده میکند و تا کنون در کار خود نیز موفق بوده است. به کارنامهی ادبی رضا جولایی که نگاهی بیندازیم میبینیم که او از سالهای اولیه دههی شصت خورشیدی شروع به چاپ آثار داستانی خود نموده است، اما اولین رمانی که باعث شناخته شدن او در بین کتابخوانان شد در دههی هفتاد منتشر شد و "سوء قصد به ذات همایونی" نام داشت، کتابی که جولایی در آن، ترور محمدعلی شاه قاجار در سال 1287 خورشیدی را موضوع رمان خود قرار داده و بر پایه آن داستان خود را نوشته است. حال اگر در همان دوره، از این ترور ناموفق که یکی از اتفاقات مهم تاریخ معاصر کشورمان بوده است بگذریم به یک واقعهی تاریخی مهم دیگر خواهیم رسید که اتفاقاٌ در پی این ترور اتفاق افتاد، واقعهای که به یوم التوپ معروف است و به روزی اشاره دارد که مجلس شورای ملی کشورمان که نماد مشروطیت در آن روزگار بود توسط قوای روس و با حمایت (یا به عبارتی با دستور) محمدعلی شاه قاجار به توپ بسته شد.
اما چرا محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست؟ دو سالی از تاریخی که فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه قاجار صادر شد میگذشت و با زبان ساده میتوان اینگونه شرح داد که معنای فرمان مشروطه این بود که در عمل حکومتمان برای اولین بار دارای مجلس و پارلمان شده و دیگر قرار نبود فقط یک نفر دربارهی همه امور تصمیم بگیرد و اگر آن یک نفر(شاه) هم تصمیمی میگرفت می بایست مشروط به قانون باشد و قانون هم در مجلس تصویب میشد. اندکی پس از فرمان مشروطه، مظفرالدین شاه از دنیا رفت و پسرش محمدعلی شاه قاجار بر تخت شاهی نشست. او که روحیهای مستبد داشت، همواره از مشورت نیز گریزان بود و بعد از گذشت دو سال از حکومتش دیگر نتوانست مجلس را تحمل کند و با رابطهی خوبی که با روسها داشت طی دستوری به لیاخوف (فرمانده بریگاد قزاق) مجلس شورای ملی را به توپ بست تا مشت محکمی بر دهان مشروطه و مشروطهخواهان بکوبد و به همه ثابت کند از این پس حرف اول و آخر را فقط پادشاه خواهد زد. جملهی مشهوری از او بعد از به نتیجه رسیدن این ماجرا نقل شده است که به این شرح است: "شاه هنگام خوردن غذا بوده که خبر را به او میدهند و او با خوشحالی و قهقههزنان گفته است: دیگر لازم نیست برای هر کاری که میخواهیم انجام دهیم که در شان مقام سلطنت است از مشهدی باقر بقال وکیل اجازه بگیریم. (ماجرای این ادعایش هم به آنجا برمیگردد که درمجلس اول خیلی از نمایندگان از صنفهای مختلف و از دل مردم انتخاب میشدند).
محمدعلی شاه برای این که اصطلاحاٌ در نظر خودش میخ آخر را محکم بکوبد بعد از به توپ بستن مجلس در اقدامی عاجل به سراغ افراد تاثیرگذار مشروطه رفت. دو نفر ازمشهورترین آنها یکی واعظی به نام حاجی میرزا نصرالله بهشتی معروف به ملک المتکلمین بود و دیگری جهانگیرخان شیرازی معروف به جهانگیرخان صوراسرافیل که روزنامهنگار و مدیر روزنامهی صور اسرافیل بود، روزنامهای که در آن روزگار یکی از مهمترین رسانههای مشروطهخواهان به حساب میآمد و طبیعتا خار چشم شاه بود. روزنامهی معروفی که علی اکبر دهخدا نیز آن روزها ستون چرند پرندش را مینوشت. اگر بخواهیم با شخصیت جهانگیرخان تا حدودی آشنا شویم خواندن این روایت از آن دوره احتمالاٌ میتواند کمک کند:
"" به روایت ملکزاده از دهخدا، یکبار که در صور اسرافیل مقالهٔ تندی ضد روحانیون نوشته شده بود، «جمعی از آخوندهای مفسدهجو»، طباطبایی را ضد نویسندگان مقاله به خشم میآورند با این ادعا که «مندرجات مقاله صور اسرافیل برخلاف موازین شرع مبین و توهین به اسلام است». تا آنجا که طباطبایی خشمگین شده و به بهبهانی میگوید: «آقا شما مقاله صور اسرافیل را خواندهاید؟ بهبهانی با خونسردی جواب میدهد: بلی. طباطبایی با عصبانیت میگوید: نویسندگان این مقاله کافرند و به اسلام توهین کردهاند و واجبالقتلاند». محمدعلی شاه که از این ماجرا مطلع میشود، برای ایجاد نفاق بین مشروطهخواهان، عدهای سوار را به دفتر مجله میفرستد به بهانهٔ دفاع از نویسندگان. میرزا جهانگیرخان و دهخدا به آنها پاسخ میدهند که «ما مشروطهخواه و مطیع قانون هستیم و هر تصمیمی را که مجلس شورای ملی بگیرد و لو حکم به قتل ما باشد با کمال میل استقبال میکنیم» و به این ترتیب سواران شاه را مرخص میکنند. خبر که به طباطبایی میرسد «چنان متأسف میشود که مدتی گریه میکند» ""
اما با این مقدمات برسیم به کتاب شکوفههای عناب
بعد از به توپ بستن مجلس، شاه دستور به دستگیری جهانگیرخان و ملک المتکلمین داده و پس از انتقال آنها به باغشاه که محل اقامت شاه در آن روزها بود هر دو نفر را به دار آویخت. همانطور که احتمالا متوجه شدهاید ماجرای به توپ بستن مجلس و اعدام ملک المتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل موضوعیست که رضا جولایی آن را برای نوشتن کتاب شکوفههای عناب انتخاب کرده و با به کارگیری چهار راوی از چهار زاویه مختلف به این واقعه پرداخته است. اگر بخواهم بدون رعایت ترتیب حضور این چهار راوی در داستان به معرفی آنها بپردازم اولین راوی زرین تاج خانم همسر جهانگیرخان صوراسرافیل است که کتاب با حرفهای او یا به عبارتی با مویههای او برای همسر از دست رفتهاش آغاز میشود. راوی دوم یک قزاق مزدور به نام طیفورخان است که به عنوان یک شخصیت حاشیهای در یوم التوپ نقش داشته است، او را از لحاظ شخصیتی میتوان شخصی لات و لاابالی هم خطاب کرد که برای منافع خود هر کاری از دستش بر بیاید انجام میدهد. راوی سوم یا شخص دیگری که داستان از زبان او روایت میشود داوودخان نام دارد، او در روزنامه صوراسرافیل نه به عنوان روزنامه نگار بلکه به عنوان یک خدمتکار ساده مشغول به کار بوده است و همانطور که میدانید این شغل در ادارات و شرکتهای ایرانی شغل بسیار مهم و خطیری است و در همین راستا میتوان حدس زد که او نیز نقش مهمی در این داستان دارد. اما چهارمین و آخرین راوی بوریس نام دارد، ستوانی از بریگاد روس که در در ایران خدمت میکرده و بر خلاف شخصیت نظامی قبلی که نقشی حاشیهای در این واقعه داشت، لیاخوف از شخصیتهای اصلی به توپ بستن مجلس در داستان به شمار میآید.
در شکوفه های عناب، کلان روایت اصلی واقعهی باغشاه است و این راویان با رفت و برگشتهای زمانی و مکانی به تهران، روسیه و شیراز، خواننده را با خود به آن روزگار و دیار می برند. این رمان به اصطلاح اهالی سینما یک رمان قصهگو است و خواننده با خواندن آن و به واسطهی قصهها در کنار وقایع تاریخی در کوچه پسکوچههای تاریخ معاصر کشورمان قدم میزند و با فرهنگ ایران و حتی تا حدودی روسیه در آن دوران آشنا میشوند. البته در پایان به این نکته هم باید اشاره کرد که این رفت و برگشتهای زمانی و مکانی خوانش کتاب را تا حدودی سخت خواهد کرد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر چشمه، چاپ پنجم، زمستان 98، در 500 نسخه، 318 صفحه
+ "ای مرغ سحر" که بیشتر با نام"یاد آر ز شمع مرده یاد آر" شناخته میشود شعریست که توسط دهخدا و در رثای جهانگیرخان صور اسرفیل سروده شده است.
دو سال پیش در روزهایی که ما مردم دنیا درگیر همهگیری بیماری کرونا بودیم و این بیماری به خصوص در کشور ما به دلیل عدم وجود واکسنِ به موقع، عزیزان بسیاری را از خانوادههایشان گرفت، یکی از مترجمان کشورمان که خانم لیلا کرد نام دارد در پستی اینستاگرامی یادداشتی در جهت ابراز همدردی با سوگواران آن روزها در صفحه خود منتشر کرد و اگر اشتباه نکنم در پایان متن خود از دنبال کنندگان آن صفحه درخواست کرده بود که اگر آنها هم در آن روزها سوگوار هستند، یک ایموجی یا به قول خودمان شکلک قلب به رنگ بنفش در کامنتی پای آن پست قرار دهند و هر یک قلب، یاد یک عزیز از دست رفته در آن روزها بود. یکی از آن قلبهای بنفش هم توسط من پای آن یادداشت قرار داده شد تا شاید یادی باشد یا التیامی برای سوگ عزیزی که آن روزها از دست دادم.
مدتی بعد خانم مترجم برای من و احتمالا دیگر سوگواران پیامی مبنی بر درخواست یک آدرس پستی ارسال کرد و چند روز بعد بود که نسخهای از کتابی به ترجمهی خودشان، به نام"تولستوی و مبل بنفش" به دستم رسید. نسخهای از کتاب که در صفحه اول آن در کنار امضای خودشان برایم نوشته بودند: "به امید اینکه این کتاب اندکی تسکین بخش سوگتان باشد." مدتی بعد که کتاب را خواندم، دیگر صفحهی این مترجم در فضای مجازی (احتمالا با خواستهی خودش) از دسترس خارج شده بود و من هم راه ارتباطی دیگری نیافتم تا از ایشان تشکر کنم، اما اگر روزی گذرشان به اینجا افتاد و این یادداشت را خواندند میخواهم بدانند که از ایشان بخاطر لطفشان در آن روزهای سخت بسیار سپاسگزارم.
درست است که تا به حال ایشان را ندیدهام، اما ماجرای من و ایشان به همین کتاب ختم نمیشود. چند سال پیش که احتمالا خودِ خانم مترجم هم آن را به یاد نداشته باشند، زمانی که ایشان یکی دو کتاب دیگر که آنها هم نامهای عجیبی مانند این کتاب داشتند را ترجمه کرده بودند و من که آن روزها شدیداً پیگیر خواندن "1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند" بودم با دیدن پستهای مربوط به کتابها در پیامی به ایشان گله کردم و گفتم بجای اینکه این همه کتابهای زرد و بیخاصیت را ترجمه کنید، به سراغ شاهکارهای ترجمهی نشدهی دنیا بروید که در آن لیست فراوان هستند و تقریباً بیش از نیمی از آنها هنوز ترجمه نشده است. البته ایشان در پاسخ دلایلی آوردند که من را در آن دوره قانع نکرد و در ادامه حتی کار به یک دعوای کامنتی نیز کشیده شد. مدت ها بعد وقتی بیشتر کتاب خواندم و بیشتر به چندان با اهمیت نبودن لیستهای اعلامی پی بردم، دانستم که در این مملکت نمیشود هر کتابی را از آن لیستها به چاپ رساند و یا اینکه خیلی از اوقات تصمیمات مترجمان در انتخاب کتاب برای ترجمه، تنها وابسته به علایق و سلیقهی شخصی خودشان نیست و اغلب این ناشران و علاقه آنها در به چاپ رساندن یا نرساندن کتابها است که نقش اصلی را در این ماجرا دارد و هزار دلیل دیگر که شاید فقط در کشور ما وجود دارد.
اما از خاطرهگویی بگذرم و برسیم به این کتاب:
کتاب تولستوی و مبل بنفش در دستهی کتابهای خاطرات یا زندگینامهی خودنوشت قرار میگیرد که به آن اتوبیوگرافی نیز میگویند. کتاب، شرح زندگی خودِ نویسنده و شیوه مواجههی او با مرگِ خواهرش است. او در دهه چهارم از زندگی خود، خواهرش آن ماری را بر اثر ابتلا به یک بیماری سخت از دست میدهد و پس از مرگ او، پرسشهای بسیاری در راستای مرگ و زندگی در ذهنش شکل می گیرد. آن ماری خواهر بزرگتر خانواده بود و نینا وابستگی شدیدی به او داشت و طبیعتا این فقدان برایش بسیار سخت بود و پس از آن، بحرانهای بسیاری برای زندگی شخصی او و خانوادهی پنج نفرهاش ایجاد کرد. او دربارهی مرگ خواهرش در صفحات ابتدایی کتاب چنین نوشته است: اما آن جسد دیگر خواهر من نبود. آنماری از دنیا رفته بود. ما میتوانستیم همواره او را بین خودمان در حرفها، خاطرات و عکسها داشته باشیم. او متعلق به ما بود تا او را به خاطر بسپاریم و دربارهاش حرف بزنیم و خوابش را ببینیم، اما خودش دیگر برای خودش وجود نداشت. دیگر هرگز نمیتوانست یاد بگیرد، احساس کند، حرف بزند یا رویا ببیند. این اولین موضوع وحشتناک در فقدان آن ماری بود: او خودش را از دست داده بود. او زندگی و شگفتیهایش و امکانات بیحد و حسابش را از دست داده بود. در حالی که بقیهی ما به زندگی ادامه میدادیم او از آن محروم شده بود. برای او همه چیز پایان یافته بود.
نینا مثل خواهرش اهل کتابخوانی بود و در همهی موقعیتهای سخت زندگیاش به کتابها روی آورده بود و همواره خود را با آنها سرگرم میکرد یا در واقع به کمک آنها از مشکلات عبور میکرد: ...خواهرم چهل و شش ساله بود که از دنیا رفت. در مدت زمان کوتاه چند ماهه بین تشخیص بیماری تا مرگش، برای دیدنش بین خانهام کنیتیکت و نیویورک مدام در رفت و آمد بودم. معمولا با قطار میرفتم. این طوری می توانستم کتاب بخوانم. آن موقع به همان علتی کتاب میخواندنم که همیشه می خواندم، برای لذت و فرار." اما انگار این بار با سرگرم کردن خود نمیتوانست از پس این مشکل بر بیاید. او بعد از گذشت سه سال از مرگ آنماری و امتحان کردن روشهای مختلف برای سرگرم کردن خودش مثل وقت گذراندن با پسرهایش و مربی فوتبال شدن، پیوستن به تیم رباتسازی، مسئول شدن در انجمن اولیا و مربیان مدرسه، رژیم تناسب اندام و... در نهایت راهکار رهایی اش را در هیچکدام از این ها نمیبیند: ...سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همه خانوادهام را با فعالیت و جنب و جوش بی وقفه پر کرده بودم و با اینکه این قدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه این قدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم.
همانطور که اشاره شد گویا برای نینا راه گریزی نبود. او در شب تولد چهل و شش سالگی خود یعنی دقیقا در همان سنی که خواهرش این دنیا را ترک کرد تصمیم میگیرد به نوعی کتاب درمانی روی آورد. در تعاریفی که برای کتاب درمانی آمده است به استفاده از کتابهای مختلف برای مشکل شخصی یا روان درمانی، کتاب درمانی اطلاق می گردد. ...حالا دیگر وقتش رسیده بود که از دویدن دست بردارم. وقت آن بود که دست از انجام هر کاری بردارم. وقت آن بود که شروع به کتاب خواندن کنم... او تصمیم می گیرد کتاب بخواند، هر چند در این مدت هم این کار را انجام میداد اما حالا قصد دارد این کار را با شیوهی خاص خودش انجام دهد، او در همان شب تولد، با خود عهد میبندد که در طول یک سال پیش رو هر روز یک کتاب بخواند و این وعده را تحت هیچ شرایطی ترک نکند: ...کتاب ها، هر چه بیشتر به این فکر میکردم که چطور سرپا شوم و دوباره خودم را به عنوان شخصی متعادل و یکپارچه جمع و جور کنم، بیشتر فکرم سمت کتابها میرفت. به گریز فکر میکردم. نه به اینکه با دویدن بگریزم بلکه با کتاب خواندن بگریزم. سیریل کانلی، نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم نوشته: کلمهها زندهاند و ادبیات گریز است، گریزی نه از زندگی که به سوی آن. میخواستم این گونه از کتابها استفاده کنم: به عنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی. میخواستم خودم را در کتابها غوطهور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم... او کتاب خواندن را یکی از اولویت های اصلی زندگی روزانه اش قرار داد و به چشم یک کار به آن نگاه کرد. ...چرا که او همسر و مادر یک خانواده پنج نفره بود و قطعا مشغلههای فراوانی در طول روز داشت، اما تصمیم گرفت همه آنها را مدیریت کند و در کنار آنها این پروژه را انجام دهد... نینا وبسایتی با نام هر روز یک کتاب داشت و تصمیم گرفت درباره کتابهایی که هر روز میخواند در آن وبسایت بنویسد. او برای خودش این قانون را هم گذاشته بود که از نویسندهای تکراری کتابی را نخواند و این 365 روز قراردادی خود را با 365 نویسنده بگذراند و با کتابهایشان به دنیای ذهن آنها سفر کند.
بله، کتاب تولستوی و مبل بنفش ماجرای این یکسال کتابخوانی نیناست. البته شیوه روایت کتاب به این شکل نیست که نویسندهاش به 365 کتابی که در طول این یکسال خوانده اشاره کند بلکه به چندین کتاب اشاره می شود و روایت به این شکل پیش می رود که در قالب داستان خواندنش ابتدا کتاب را معرفی می کند و قسمت هایی از آن را نقل میکند و پس از آن نکاتی که از آن کتاب در ارتباط با زندگی خود آموخته را شرح میدهد. مثلا وقتی اشاره میکند که مشغول خواندن کتاب ظرافت جوجه تیغی نوشتهی موریل باربری است بخشهایی از کتاب را میآورد بعد به طور مثال اشاره می کند که من از این اتفاق یا این شخصیت داستان چنین یاد گرفتم یا اشاره می کند که با خواندن این بخش از کتاب به خاطر آوردم که در سالهای سوگواریام بعد از مرگ آنماری چه چیزی را فراموش کرده بودم: اینکه من همیشه خاطرات آنماری را برای تاب آوردن و ادامه دادن در اختیار خواهم داشت.
وقتی تصمیم گرفتم هر روز یک کتاب بخوانم و دربارهاش بنویسم، سرانجام دست از فرار کشیدم. نشستم و ساکن و بی حرکت شروع به خواندن کردم. هر روز خواندم و بلعیدم و هضم کردم و به همه آن کتابها فکر کردم. درباره نویسندههایشان، شخصیتهایشان و سرانجامهایشان. خودم را در دنیایی که نویسنده ها خلق کرده بودند غوطه ور کردم و شاهد راه های جدید پیمودن پیچ و خم های زندگی بودم. ابزار شوخ طبعی و همدلی و ارتباط را کشف کردم. من از طریق کتاب خواندنم، به اصل ادراک رسیدم.
همانطور که اشاره شد با توجه به این کتاب تولستوی و مبل بنفش را نمیتوان یک رمان نامید، شاید به همین دلیل برای من کتاب پرکششی نبود همینطور یک سوم ابتدایی کتاب احتمالا برای همه آنهایی که در زندگی خود عزیزی را از دست دادهاند تا حدودی تلخ و دردآور است اما خب قطعا ادامهی آن میتواند التیامی باشد یا به قول خانم مترجم تسکینی باشد بر سوگ و از این جهت میتوان گفت کاربردیست. مخصوصا برای خوانندگانی که در دنیای کتابخوانی قدم زدهاند و با کتابهایی که در این اثر از آنها نام برده میشود خاطره داشته باشند. هر چند در غیر این صورت هم این مزیت را به همراه دارد که خواننده با نام کتابهای مختلف و موضوع و داستان آنها آشنا میشود و در صورت علاقهمندی به سراغ مطالعه آنها خواهد رفت.
+طبق روال گذشته همانطور که میدانید بخشهای نارنجی رنگ متن برگرفته از متن کتاب است.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات کوله پشتی، چاپ هجدهم، اسفند 99، در 1500 نسخه و 270 صفحه