
در نیمهی دوم دههی هشتاد خورشیدی ,وقتی دانشجو بودم اولین بار به واسطهی کتاب مزرعه حیوانات با جورج اورول آشنا شدم و به یاد دارم آن روزها از خواندن آن و شباهتش با آنچه بر ما گذشته و میگذرد شگفت زده شدم. وقتی با شور و هیجان این تجربه را با دیگر کتابخوانها در میان گذاشتم به من توصیه کردند برای تجربهی داستانی عمیقتر به سراغ دیگر اثر اورول یعنی 1984 بروم و بعد از عمل به توصیه آنها هرچند خواندنش برایم به سادگی کتاب قبل نبود اما همواره در ذهنم اثری بسیار مهم باقی ماند و این اهمیت به اندازهای بود که امروز بعد از سالها مجاب شوم به بهانهی کتاب ماه باشگاه مسیر سبز باز هم آن را بخوانم.
سالهای میانی قرن بیستم میلادی را میتوان سالهای اوج گسترش سوسیالیسم یا به طور کلی جریان چپ دانست. جریانی که فارغ از درست یا غلط بودن آن، شاخهها و انحرافات متعددی پیدا کرد و با این حال روشنفکران بسیاری را نیزبه خود جذب نمود. جورج اورول نیز یکی از جمله این روشنفکران بود اما تفاوتی که اورول با دیگر هم نسلانش داشت این بود که همه چیز را کورکورانه نمی پذیرفت، او که در جنگ داخلی اسپانیا برای مبارزه با فاشیسم به نیروهای چپ پیوست تا علیه ژنرال فرانکو بجنگد در میدان جنگ مشاهده کرد که چگونه کمونیستهای طرفدار شوروی حتی نیروهای خودی غیرهمسو با خود را سرکوب و اعدام میکنند و این تجربه به او اثبات کرد که حتی ایدئولوژیهای عدالتخواه هم میتوانند به ابزاری برای سرکوب تبدیل شوند و آزادی و عدالتی که از آن دم میزنند را قربانی کنند. در واقع همین تجربه بود که او را بر آن داشت تا رمانهای مزرعه حیوانات و 1984 را بنویسد، اولی به عنوان تمثیلی از انقلاب روسیه و انحراف از آرمانهای اولیهاش و دومی هشداری برای آیندهای که در آن عدالت بهانهای برای زاده شدن ضحاکها و کنترل کامل برانسانها خواهد شد.
هزار و نهصد و هشتاد و چهار که در سال 1948 نوشته شده رمانی پادآرمانشهری است که دنیا را در چنگ حکومتی تمامیتخواه به تصویر میکشد و داستان آن در جامعهای جریان دارد که تحت نظارت کامل یک حزب به رهبری "ناظر کبیر" اداره میشود. نظارتی که شاید برای برخی ورای تصور باشد و مرزهای آن از نظارت برخصوصیترین روابط انسانها تا کنترل خاطره و اندیشهی افراد و حتی تغییر در گذشته نیز کشیده میشود. دنیا در این زمانه به سه کشور پهناور "اقیانوسیه، شرقاسیه و اروسیه" تقسیم شده است (البته صالح حسینی تصمیم گرفته است که نامهای Oceania/Eurasia/Eastasia را این گونه ترجمه کند). حزب ناظر کبیر بر کشور اقیانوسیه حکومت دارد، ابرقدرتی که از قضا بریتانیا هم جزئی از آن است. جمعیت اقیانوسیه را میتوان به سه بخش اصلی تقسیم نمود که بخش بسیار اندک آن را اعضای حزب مرکزی و بخشی دیگر که باز هم آن را میتوان اندک شمرد به عنوان اعضای حزب عادی و تقریبا 85 درصد باقی ماندهی مردم کارگرانی هستند که در کتاب به نام رنجبران شناخته میشوند.
راوی داستان سوم شخص محدود بوده و شخصیت اصلی، مردی است که همچون من سالهای نزدیک به چهل سالگی خود را پشت سر می گذارد و "وینستون اسمیت" نام دارد. طبق دستهبندی ذکر شده، وینستون یکی از اعضای عادی حزب و کارمند یکی از وزارتخانههاست. اما بگذارید از وزارتخانهها بگویم؛ در واقع امور کشور توسط چهار وزارتخانه سر وسامان داده میشود که "وزارت صلح، وزارت حقیقت، وزارت عشق و وزارت فراوانی" نام دارند. وینستون در وزارت حقیقت کار میکند، وزارتی که در واقع میتوان گفت بویی از حقیقت نبرده است و این تضاد میان عملکرد و نام، مربوط به همهی وزارتخانههای این جامعه است به طوری که؛ وزارت صلح با جنگ سر و کار دارد، وزارت حقیقت با دروغ، وزارت عشق با شکنجه و وزارت فراوانی با قحطی. وظیفهی اصلی وزارتی که وینستون در آن مشغول به کار است دگرگون کردن حقیقت اتفاق افتاده در گذشته در قیاس با آنچه در حال حاضر روی داده میباشد. به طور مثال ...چندی پیش در فوریه وزارت فراوانی وعدهنامهای صادر کرده بود که در سال 1984 کاهشی در سهمیه شکلات روی نخواهد داد، اما تا آنجا که وینستون اطلاع داشت سهمیه شکلات در پایان هفته جاری از 30 گرم به 20 گرم تقلیل مییافت، کاری که وینستون باید میکرد این بود که وعدهی اصلی را با این هشدار جایگزین سازد که سهمیه شکلات در آوریل شاید بر حسب ضرورت تقلیل داده شود. چنین کاری نه فقط دربارهی روزنامهها انجام میشد که در مورد کتابها، نشریات ادواری، پوسترها، اعلامیهها، فیلمها، نوارهای صدا، کارتونها و عکسها نیز همینطور، هر نوع نوشتهجات یا سندی که دلالت سیاسی یا ایدئولوژیکی داشت روز به روز و تقریباً دقیقه به دقیقهی گذشته با کیفیت حال منطبق میشد.
در این میان وینستون اسمیت در تلاش است تا در زیر این چرخ دندههای قدرت مقاومت کرده و استقلال فکری خودش را حفظ کند، اما در جهانی که هر حرکت و حتی هر فکر انسان تحت نظارت است این مقاومت کاری بسیار دشوار خواهد بود. در واقع کتاب 1984 که داستان آن مبارزهی وینستون با تمامیتخواهی است هشداری به آینده به حساب میآید و میخواهد بگوید که آی آیندگان بدانید که ایدئولوژیهایی که با حرفهای زیبا دم از عدالت و آزادی میزنند هم ممکن است این گونه به راحتی مورد تحریف قرار گیرند و هشدار که چقدر زود فراموشی و بی تفاوتی و اعتماد کورکورانه باعث میشود دروغ جای حقیقت را بگیرد و در نهایت این پند که در چنین جامعهای که صدای حقیقت به جایی نمیرسد اولین قدم مقاومت میتواند تفکر باشد.
+ در ادامه مطلب تلاش میکنم با بخشهایی از متن کتاب بیشتر دربارهی داستان بنویسم.
++ از اینجا هم میتوانید به یادداشت دوست خوبم دربارهی این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم دسترسی داشته باشید.
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سیزدهم، پائیز 1389، در 3300 نسخه، انتشارات نیلوفر

علاقهمندان به ادبیات داستانی اغلب اولین کتابهایی که در مسیر کتابخوانی خود خواندهاند را فراموش نمیکنند و اولین نویسندگانی که طعم شیرین ادبیات را به آنها چشاندهاند و به تعبیری باعث کتابخوان شدن آنها شدهاند همواره نقش ویژهای در ذهن آنها خواهند داشت. پل استر و پس از آن هاینریش بُل برای من از این دست نویسندگان هستند و سالها پیش از اینکه در وبلاگ درباره کتابها بنویسم به واسطهی خواندن رمانهای عقاید یک دلقک و آبروی از دست رفته کاترینا بلوم به رمان و ادبیات داستانی علاقهمند شدم. به گمانم آن سالها کتاب قطار سر وقت ترجمه نشده بود یا حداقل با اطمینان میتوان گفت مثل دیگر کتابهای این نویسنده در کتابفروشیها به چشم نمیخورد و در محافل ادبی هم چندان دربارهاش صحبتی نبود تا اینکه چند سال پیش از زبان آلمانی ترجمههای جدیدی انجام شد و بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت. این در صورتی است که این کتاب به عنوان اولین رمان انتشار یافتهی این نویسنده به حساب میآید و در سال 1949 یعنی چهار سال پس از پایان جنگ جهانی منتشر شد.
داستان مربوط به سالهایی است که افول قدرت آلمان نازی پس از پیشرویهای فراوان آغاز شده، یعنی حوالی سال 1943 که آلمانها سخت تحت فشار متفقین بودند. شخصیت اصلی داستان مردی به آندریاس است، یک سرباز آلمانی پیاده که قرار است پس از پایان مرخصیاش سوار قطاری شود تا او را از پاریس به سمت جبهه شرقی جنگ جهانی دوم در لهستان بازگرداند. قطاری که آندریاس خود میداند او را به سمت مرگ میبرد و این اعتراف و یقیناش از فرجام تلخ این سفر به سوی مرگ، در جای جای رمان به چشم میخورد. این را ما به عنوان خواننده از همان ابتدا همچون دیگر آثاری که از هاینریش بل میشناسیم با آنچه درذهن شخصیت اصلی داستان با افکار و ترسهایش میگذرد با خبر میشویم؛ "...بیرون هوا عالی است. هوای سپتامبر تقریبا هوایی تابستانی است. به زودی میمیرم و آن درخت را در آن پشت و این درخت کهربایی در جلوی خانهی سبز پشت سرم را دیگر نخواهم دید. این دخترک را باد وچرخهای که در دست دارد، پیراهنی زرد رنگ و گیسوان سیاهش، این دخترک را هم دیگر هرگز نخواهم دید و همهی این چیزهایی را که از کنار قطار مثل برق میگذرند دیگر نخواهم دید... ص 26" افکاری که در مذمت جنگ و زشتیهای آن است. او وارد قطاری میشود که پر از سربازانی است که قبل از اعزام مجدد به جبهه هم همگی خسته و ژولیده و زخمی هستند، زخمی جسم و روحی که ناشی از جنگ است. او در قطار با دو سرباز دیگر آشنا میشود و با آنها هم کلام میگردد و رفاقتی همسفرانه با آنها پیدا میکند و میبیند اوضاع آنها از او نیز بدتر است به طوریکه یکی از آن دو که در ابتدا او را به نام "ریش نتراشیده" میشناسیم زخم خوردهی خیانت همسرش آن هم با یک مرد روس است و به همین جهت به بطری پناه برده و دیگری که او را نیز در ابتدا به نام "مو بوره" میشناسیم جوانی آشفته احوال است که توسط فرماندهاش مورد تجاوز قرار گرفته و بعد متوجه میشویم این اتفاق برای همهی هم گروههایش در جبهه رخ داده به غیر از یک نفر که آن هم به دلیل مقاومتش در برابر فرمانده، کشته شده است. در واقع هاینریش بل با توجه به تجربه حضور خودش در جنگ قصد دارد در اولین اثر خود دید خواننده را به زوایای دیگری از جنگ باز کند تا به او نشان دهد جنگ زشتتر و دحشتناکتر از آن است که حتی بتوان تصور کرد.
متن داستان از زبان آندریاسِ مضطرب و پر هراس در ابتدا سخت و ناامیدکننده آغاز شده و در ادامه حتی منزجر کننده هم میشود اما با پیدا شدن رد پایی از عشق لحن داستان کم کم عوض میشود و این تغییر عامدانه حس زندگی واقعی را به خواننده القا میکند که این را می توان از نقاط قوت داستان نامید، هر چند شخصیتپردازیهای نه چندان قوی و تکرار حوصله سر بر مضامین مشابه در یک سوم ابتدایی و پایان بندی نه چندان پختهاش نسبت به آثار بعدی او به چشم میآید اما این مقایسه با آثار بعدی عادلانه نیست و همین که این اثر را میتوان از نخستین تلاشهای صادقانه برای روایت صادقانهی تجربهی جنگ از زبان یک سرباز آلمانی دانست باعث شده این رمان در دستهی آثار مهم ادبیات داستانی آلمان به حساب بیاید.
+در ادامه مطلب بریده هایی از کتاب را آوردهام.
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ دوم، فروردین ۱۳۹۸, ۲۰۰۰ نسخه، انتشارات نگاه
ادامه مطلب ...
به یاد دارم چند سال پیش به واسطهی خواندن کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" برای اولین بار با نویسندهی شهیر ایتالیایی، ایتالو کالوینو آشنا شدم. کتاب جالب و عجیبی که مدتهاست به فکر بازخوانیاش هستم اما هنوز فرصتش فراهم نشده یا به تعبیری هنوز ایتالو با کتابش مرا فرا نخوانده است. اما جدا از ماجرای جالب و هزار و یک شب گونهی آن کتاب که حتما روزی دربارهاش خواهم نوشت، بخشی از متن کتاب که همواره در خاطرم مانده و میتوان گفت به تنهایی تا حد زیادی روشنگر مسیر کتابخوانیام بوده آن بخشی است که یکی از شخصیتهای داستان یا حتی خود کالوینو در یک کتابفروشی بعد از روبرو شدن با انبوهی از کتابها بیان میکند، پاراگراف کامل را اینجا میآورم: "(کتابهای بسیاری اینجا حضور دارد) ...کتابهایی که نخواندهای، کتابهایی که لازم نیست بخوانی، کتابهایی که برای مقاصدی جز خواندن ساخته شدهاند، کتابهایی که حتی پیش از باز شدن خواندهای چون در دستهای قرار میگیرند که پیش از نوشته شدنشان خوانده شدهاند، کتابهایی که اگر بیش از یک زندگی داشتی حتما میخواندی اما افسوس روزهایت کم شمارند، کتابهایی که تصمیم داری بخوانی اما پیش از آنها کتابهای دیگری هستند که باید بخوانی، کتابهایی که الان خیلی گراناند و صبر میکنی تا حراج شوند، کتابهایی که منتظری نسخه جیبی آنها بیاید، کتابهایی که میتوانی از کسی قرض بگیری، کتابهایی که همه خواندهاند و انگار تو هم خواندهای، کتابهایی که مدت ها قصد خواندنشان را داری، کتابهایی که سالهاست دنبالش می گردی و هنوز پیدا نکردی، کتابهایی درباره موضوعی که همین حالا داری روی آن کار می کنی، کتابهای یکه میخواهی داشته باشی تا دم دست باشند برای وقتی لازم شد، کتابهایی که میشود کنار گذاشت برای خواندن در تابستان، کتابهایی که باید در کنار کتابهای دیگر در قفسهات باشند، کتابهایی که ناگهان کنجکاوی بیدلیلی نسبت به آنها پیدا میکنی، کتابهایی که مدتها پیش خواندهای و حالا وقت دوباره خواندنشان است، کتابهایی که همیشه تظاهر کردهای خواندهای و حالا وقتش رسیده واقعا بخوانیشان."
اگر مثل من به ادبیات داستانی علاقهمند باشید پس از خواندن این لیست فهرستوار از ذهنیات یک کتابخوان، احتمالا همچون من با برخی تجربههای ذهنی مشابه خودتان مواجه شدهاید و در نهایت به این نتیجه رسیدهاید که کالوینو هم یک عاشق واقعی کتاب و کتابخوانی بوده است. عاشقی که کتابها برایش بخش انکارناپذیری از زندگی بودهاند، بخشی که هم حکم تحمل پذیرتر نمودن آن را داشته و هم در لذتبخش نمودن آن نقش بسزایی خواهد داشت. در بخشی از متن فوق کالوینو میگوید "کتابهای زیادی وجود دارند که لازم نیست آنها را بخوانی، کتابهایی که برای مقاصدی جز خوانده شدن ساخته شدهاند." در واقع شاید بتوان برای بسیاری از کتابها به طور قطع چنین حکمی صادر کرد یا به تعبیری ممکن است منحصراً برای هر شخصی چنین لیستی وجود داشته باشد و اتفاقا وجود داشتنش در میان انبوهی از کتابها در مقابل زمان محدودی که در اختیارمان قرار دارد حتی لازم و ضروری به نظر میرسد. خب، برویم سراغ کتابی که عنوانی آبنباتی دارد؛
چند روز قبل از اینکه شخص معلومالحالی به نام زینب موسوی به اسم شوخی و طنز اقدام به توهین و بیاحترامی به فردوسی بزرگ و اثرسترگاش شاهنامه داشته باشد، خواندن یا صحیحتر است بگویم شنیدن نسخه صوتی کتابی با عنوان آبنبات هلدار نوشتهی مهرداد صدقی را به پایان رساندم که اتفاقاً بر روی جلد خود عنوان داستان طنز را یدک میکشید. این که چه شد به سراغ چنین کتابی رفتم هم دلایل مختلفی داشت، یکی از آنها این بود که آمادگی ذهنی لازم برای خواندن داستانی که نیاز به تمرکز بیشتری داشته باشد را نداشتم و به این فکر کردم که موتور کتابخوانی را با یک داستان ساده، همچنان روشن نگه دارم و در نتیجه انتخابم جلد اول مجموعه کتابهای نوشته شده توسط این نویسنده بود، کتابهایی که با عنوانهای شیرین خود مدتهاست در کتابفروشیها و همینطور در فضای مجازی با عناوینی همچون آبنبات هلدار، آبنبات لیمویی، آبنبات دارچینی، آبنبات پستهای و... توجهام را به خود جلب کرده بودند.
اما راستش را بخواهید نتیجهی تجربهی این مدل کتابهای آبنباتی برای من چندان شیرین نبود و نتوانستم ردپایی از طنزی که اصطلاحاً دم دستی نباشد در این کتاب 411 صفحهای پیدا کنم. البته اگر دنبال کتابی با متنی ساده و عاری از پیچیدگی برای راه انداختن موتور کتابخوانی یک شخص که تا به حال به طور جدی رمانی نخوانده بگردید امتحان این کتاب شاید بتواند کمک کند، مخصوصا اگر خواننده کودکیاش را در همان دورهای که داستان در آن اتفاق میافتد گذرانده باشد. از طرفی با توجه به اینکه شخصیت اصلی کتاب نوجوانی است که در حال شرح وقایع زندگی و ماجراهای روزمرهاش است، به این جهت کتاب برای علاقهمند نمودن کودکان و نوجوانان به کتابخوانی هم میتواند مناسب باشد اما یک مشکل وجود دارد و آن هم این است که کتاب موردنظر همانطور که ادعا دارد قرار است طنز باشد و آن طور که من متوجه شدم بیشتر طنازی آن بر پایهی شیوهی زندگی در دهه شصت و یا نهایت یک دهه پس از آن ازنگاه یک کودک در سنین دبستان استوار است و در واقع خواندن مواردی مثل ایستادن در صف نفت و کوپن یا زنگ خانه همسایه را زدن و فرار کردن و مواردی دیگر به دلیل حس نوستالژیک آن برای افرادی که در کودکی آنها را تجربه کردهاند میتواند جالب توجه باشد اما این موارد برای کودک و نوجوان امروزی به دلیل نداشتن آن خاصیت یاد شده، به احتمال فراوان جذابیت چندانی نخواهد داشت. در صفحات سایتهای مختلفی مثل گودریدز نظرات متناقضی درباره این سری کتابهای آبنباتی خواندم که به غیر از نظرات پرستشگونهای که درستایش آن بیان شده، نقدهای تند و تیزی هم بر علیهاش وجود دارد که برخی از آنها نقدهای بجایی هستند، داستانی نسبتا موعظهگر به سبک سریالهای تلویزیونی سالهای اخیر که شامل خواستگاری و ازدواج و جبهه و موارد تکراری دیگری از این دست است. از طرفی یکی دیگر از نقدها به حجم زیاد بی احترامی به بزرگترها توسط شخصیت اصلی داستان و هم نسلانش و همینطور شوخیهایی که اغلب به سطح جنسی و بی ادبانهای نزول یافته و بار بیشتر خندهی داستان بر روی چنین مواردی است. مورد دیگر قابل نقد تبعیض جنسیتی و شوخیهایی این چنینی است حتی باور اینکه چنین شوخیهایی به ذهن شخصیت دبستانی داستان برسد هم چندان قابل باور نیست و اصطلاحاً بر روی داستان ننشسته است. مثلا به این بخش از متن کتاب توجه کنید: "وقتی قرار شد به بچهها شیر بدهند، اعظم خانم به من اشاره کرد که بروم در اتاق بغلی و سعید را ببینم. دلم برای پسر صغری باجی سوخت چون با آن سن و سال صغری باجی احتمالا شری تاریخ گذشته نصیبش میشد. "
در متن کتاب موارد بسیاری همچون نمونه فوق به چشم میخورد؛ از دیر ازدواج کردن عمهی این کودک و اشاره به ترشیدگیاش گرفته تا آزار و اذیت خواهرش و دزدی و دروغ و فریب دادن پدر و مادر به روشهای مختلف و باقی رذیلتها که اغلب توسط همهی شخصیتهای داستان به نحو مختلف و به نوبت رخ میدهد به غیر از شخصیت پسر بزرگ خانواده که خب چون به جبهه میرود از ایشان خطایی نباید سر بزند. شاید من اشتباه میکنم اما به نظرم این طنز نیست و اگر در ذهن یک کودک دبستانی هم چنین فکری بگذرد آیا لزومی دارد که این چنین بیانش کنیم؟ اگر قرار است با به سخره گرفت تمام فرهنگ و زندگی آن دوره کتابی بنویسیم و به مسائل اجتماعی آن دوره بپردازیم و با نقد آن در صدد اصلاح بر بیاییم خب دست مریزاد، اما کتاب چنین ادعایی ندارد و بیشتر به به فیلمهای کمدی سالهای اخیر سینمای ما نزدیک شده است.
+ در پایان به نظرم اگر قصد داریم کتابی در حال هوای کودکی آن سالها و تجربهی زندگی یک کودک در دهههای شصت و هفتاد را تجربه کنیم قطعاً خواندن کتاب قصههای مجید نوشتهی هوشنگ مرادی کرمانی تجربهای ارزشمندتر خواهد بود.

از روزی که نوشتن دربارهی کتابها را در کتابنامه آغاز کردم با خودم عهد بسته بودم که بیش از پیش داستان ایرانی بخوانم و روشی که در ابتدا برای خواندن و نوشتن دربارهی کتابها در ذهن داشتم این گونه بود که یادداشتهای وبلاگ میبایست یکی در میان مربوط به یک رمان ایرانی باشد. البته همانطور که حالا از کتابهای معرفی شده در وبلاگ مشخص است این خواسته میسر نشد و دلایل فراوانی هم میتوان برای آن بیان کرد که به طورمثال پیچیدگی بیشتر و البته گاه غیرضروری داستانهای ایرانی و همینطور جذابیت و کشش کمتر بسیاری از آنها نسبت به داستانهای خارجی، بخشی از دلایلی است که حداقل من برای پوشش تنبلی خودم آنها را بیان میکنم.
اگر به ستون دستهبندی حاضر در سمت راست همین صفحه نگاهی بیندازید، در دستهی ادبیات داستانی ایران خواهید دید که در میان اسامی نویسندگان این 32 کتاب ایرانی که تا امروز سعی کردهام در کتابنامه دربارهی آنها بنویسم نام چهار نویسندهی زن به چشم میخورد و از میان آنها جز کتاب "عطرسنبل عطرکاج" فیروزه جزایری دوما که نویسندهاش با زبان نسبتاً طنزی ازتجربهی مهاجرت خود به همراه خانواده و همینطور از تقابل فرهنگها سخن گفته، نویسندگان سه اثر دیگر با داستانهای خود از دغدغههای زنان در جامعهی ایران سخن گفتهاند؛ از "جزیره سرگردانی" سیمین دانشور گرفته که از سرگردانی دختری به نام هستی در سالهای پرآشوب دههی پنجاه سخن میگفت تا "دو دنیا"ی گلی ترقی که شامل داستانهای کوتاهی از خاطرات تلخ و شیرین از دل سالهای دههی بیست تا شصت بود و همینطور"پائیز فصل آخر سال است" نسیم مرعشی که حیرانی جوانهای متولد دههی شصت و آرزوهای تقریباً بر باد رفته آنها در دهه نود را با داستان خود به تصویر کشیده بود. حالا که این آثار را کنار هم لیست میکنم، میبینم ناخواسته با داستانهایی از بازههای زمانی متفاوت همراه بودهام که به نوعی همدیگر را تکمیل میکردند و جالب اینجاست که پس از آنها این بار با اثری از فریبا وفی، هم به سالهایی دیگر یعنی دههی هشتاد سفر کردم و هم با خواندن اولین اثر منتشر شده از این نویسنده، یکی دیگر از آثارمهم ادبیات معاصر کشورمان را تجربه کردم. رمان کوتاهی که با کسب جوایز ادبی مختلفی همچون "یلدا" و "هوشنگ گلشیری" عنوان بهترین رمان سال را نیز به خود اختصاص داده است.
راوی کتاب "پرندهی من" هم مثل اغلب رمانهای این چنینی زنی خانهدار است اما قرار نیست مثل زنان رمانهای مشابه و پیش از خود باشد، یعنی در واقع به اقتضای زمانه اینگونه است و میتوان گفت نشان میدهد که در این دهه با زنان به روزتری روبرو هستیم که با جسارت بیشتری از پیشینیان خود تلاش میکنند تا چندان در قید و بند وابستگی به مردان نباشند. اما در این میان نکتهای وجود دارد و آن هم این است که نویسندهی این کتاب با داستان خود سعی دارد نشان دهد که با وجود شخصیتهایی این چنینی و با وجود عدم تمایل آنها به این وابستگی محض، باز هم بخاطر زندگی در چنین جامعهای (که در آن این موضوع نسل به نسل انتقال پیدا کرده)، این وابستگی در اعماق وجود نسل جدید نیز رسوخ پیدا کرده و ما این را در تکتک شخصیتهای حاضر در داستان میتوانیم ببینیم؛ از مادر و خواهران راوی گرفته تا خود او که مثلا در بخشی از متن میگوید: تا وقتی امیر خانه است حق ندارم نادان باشم برای همین صبر میکنم او بیرون برود. راوی یاد شده که تا انتهای داستان از او نامی به میان نمیآید از همان ابتدای کتاب ما را با ذهنیاتش که همراه با خاطرات او هستند آشنا میکند، آن هم با ذهنی که دائم در حال فعالیت است و دربارهی همه چیز تجزیه تحلیل دارد و از همان خط اول داستان اینگونه آغاز میکند؛ اینجا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیدهام ولی فکر میکنم جایی مثل محله ما باشد. نه، در واقع محله ما مثل چین است: پراز آدم. می گویند در خیابانهای چین هیچ حیوانی دیده نمیشود. هر جا نگاه کنی فقط آدم میبینی. با این حساب محله ما کمی بهتر از چین است چون یک گربه هرزه داریم که روی هره دیوار مینشیند و طبقه سوم هم از قرار، طوطی نگه میدارد. یک مغازه پرنده فروشی هم سر خیابان داریم..."
اگر بخواهیم به غیر از راوی از دیگر شخصیتهای داستان بگوئیم میتوانیم به شوهر او امیر، دو فرزندش شادی و شاهین و همینطور مادرو خواهرانش و پدری که در زمان روایت داستان مدتیست از دنیا رفته اشاره کنیم که همگی از شخصیتهای مهم و تاثیرگذار داستان هستند ولی هیچکدام از آنها خارج از ذهن راوی ظهور پیدا نمیکنند و ما همواره جز موارد معدود از دریچهی ذهن این خانم خانهدار و یا خاطراتش با شخصیتها و همینطور خلق و خو و اعمالشان آشنا میشویم. گویا او قصد دارد با تجزیه و تحلیلهایی که از محیط و دیگر شخصیتهای داستان انجام میدهد و همینطور با تعریف کردن خاطرات آنها برای اثبات یا پیدا کردن خودش یا آنطور که در کتاب میگوید برای یافتن پرندهی خود تلاش کند. در واقع او با کند و کاو در گذشته و تصورات آینده در تلاش است جایگاه خود در خانه و خانواده را پیدا کند؛ ...من نه مادرم، نه زنم و نه دخترم. هیچم. از عهدهی هیچکدام از نقشهایی که به من دادهاند بر نمیآیم. در نقش بچه هم هیچ بودم. حضورم معنایی نداشت. مادر مرا به عشق پسر به دنیا آورده بود و دختر از آب در آمده بودم. برای آقاجان یک پادوی کوچک خانگی بودم. مرا وقت پاک کردن کتش از شوره سر، باد زدن منقل، آوردن زغال و گرفتن ناخنها و در آوردن جورابهایش میدید.
..............
+ در ادامه مطلب سعی میکنم با کمک گرفتن از بخشهای نسبتاً طولانی از متن کتاب بیشتر درباره داستان بگویم.
++ برای دوستانی که برای بار اول با نوشتههای دو رنگ در اینجا مواجه شدهاند بگویم که کلیه بخشهای نارنجی رنگ برگرفته از متن کتاب هستند.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر مرکز، چاپ بیست و هفتم 1386، در 1200 نسخه، 141 صفحه
ادامه مطلب ...

در سالهای دههی شصت و هفتاد خورشیدی (و شاید کمی پیش از این بازهی زمانی) رمانهای جاویدان جهان که غالباً در نسخههایی کوتاه شده به فارسی ترجمه میشدند، اغلب با جلدهایی هیجانانگیز و زیبا به چاپ میرسیدند و به این وسیله توجه کودکان و نوجوانان را به خود جلب می کردند و به همین جهت بسیاری از کتابخوانان بزرگسال امروز نیز علاقهی خود به کتاب و کتابخوانی را مرهون آن کتابها میدانند. کتابهایی از نویسندگانی همچون ژول ورن، چارلز دیکنز، ویکتور هوگو، مارک تواین، جک لندن و دیگر نویسندگان آثار کلاسیک که در میان آنها لندن با چند رمان، همواره یکی از عضوهای ثابت ویترین این کتابهای پرطرفدار بود، آثاری که تقریباً همهی کتابدوستان جهان آنها را میشناسند و تاکنون به بیش از هشتاد زبان جهان ترجمه شدهاند و در سالهای مختلف فیلمها و انیمیشنهای مختلفی بر اساس آنها ساخته شده است.
در دنیای کتابهای داستانی، آثار بسیاری وجود دارند که شخصیت اصلی آنها حیوانات هستند، مثلا از میان داستانهایی که من خواندهام نویسندگانی همچون جورج اورول با "مزرعه حیوانات" (1945)، پل استر با "تیمبوکتو" (1999) و صادق هدایت با "سگ ولگرد" (1942) از آن دستهاند، اما یکی از نویسندگانی که پیش از این افراد به سراغ چنین روایتگری در داستانهایش رفته جک لندن بوده است، او ابتدا در سال 1903 با "آوای وحش" و پس از آن در سال 1906 با انتشار "سپیددندان" داستانهایی نوشت که شخصیت اصلی آنها سگ و گرگ بودند، او یکی از نویسندگان برجستهی آمریکایی در اوایل قرن بیستم به حساب میآید، (یعنی 1876 به دنیا آمده و خیلی زود در 1946 از دنیا رفته است.) و بیشتر به خاطر مضمون داستانهایش که دربارهی تقابل انسان با محیط خشن و بی رحم طبیعت وحشی آمریکا بود شناخته میشود. همانطور که اشاره شد اولین رمان مطرح او "آوای وحش" نام داشت که داستان آن دربارهی سگی به نام باک بود، سگی که از یک زندگی راحت در کنار انسانها جدا شده و به دنیای وحشی طبیعت باز میگردد، پس از آن "گرگ دریا" و سپس"سپیددندان" را نوشت که میتوان آن را رمانی متقابل با آوای وحش دانست چرا که داستان آن برخلاف آوای وحش مربوط به گرگسگی است که این بار از دنیای وحشی به سوی تمدن و انسانیت میرود. داستان در روزگاری میگذرد که تب طلای کلوندایک دامن شمال آمریکا را فرا گرفته بود و سپید دندان در سرزمین سرد و وحشی یوکان در کانادا چشم به جهان گشود و در طبیعت وحشی آن سرزمین رشد کرد، اما همانطور که اشاره شد زندگیاش در حیات وحش ادامه پیدا نکرد و بعد از اینکه توسط بومیان شکارچی اسیر شد به این واسطه با انسانها روبرو شده و زندگیاش دگرگون گردید.
نویسنده در این کتاب با توصیفات دقیق از طبیعت و رفتار حیوانات به خوبی از زبان حیوانات با خواننده صحبت میکند و این که از زاویهی دید یک سگ یا گرگ به زندگی انسانها نگاه کنیم تجربهای است که جک لندن تلاش میکند به خوبی برای خواننده فراهم کند. همچنین او قصد دارد به نوعی به شباهتهای میان انسان و حیوان نیز در موقعیتهای مختلف اشاره کند و از طرفی نظرش به سمت پیشرفت تمدن و سرعت بالای آن در زمان انتشار کتاب است. نکتهی دیگر در خور توجه این است که سپیددندان از دنیای وحشی وارد دنیای متمدن انسانها شده اما نویسنده از نگاه او نشان میدهد که خشونت انسانها نیز در نوع خود نه تنها کم از حیوانات ندارد بلکه بر خلاف حیوانات که خشونتشان نهایتاً برای حفظ بقای خودشان است در انسانها این خشونت نه برای بقا بلکه حتی برای سرگرمی هم نوعان نیز وجود دارد.
+ اگر شما هم مثل من در کودکی و نوجوانی خواندن این کتاب را تجربه نکرده باشید و فقط انیمیشن آن را در خاطر دارید، نگاهی به آن در هر سن و سالی که هستید خالی از لطف نیست، هر چند برای کودکان و نوجوانان نسبتاً مهیجتر است.