دو دنیا - گلی ترقی

به واسطه تکلیفی، بهار امسال را با خواندن داستان‌های کوتاهِ مجموعه داستان دو دنیا نوشته‌ی گلی ترقی همراه بودم. کتابی که شامل هفت داستان کوتاه است و نویسنده‌ی آن در مقدمه‌ی کتاب اشاره کرده است که در واقع این کتاب دنباله‌ی بخشی از کتاب دیگر او یعنی "خاطره‌های پراکنده" است و داستانهای "اتوبوس شمیران"، "خانه مادربزرگ" و "دوست کوچک" که در کتاب خاطره‌های پراکنده آمده بودند متعلق به این مجموعه هستند و داستان "پدر" نیز که در آن کتاب منتشر شده بود به نظر نویسنده ناکامل آمده و در این کتاب تکمیل و مجددا منتشر شده است. در مقدمه‌ی بسیار کوتاه کتاب  اشاره شده است که کل داستان‌های هر دو مجموعه خاطره‌هایی از یک دوره هستند، این موضوع و ارتباط اندکی که در میان داستانها به چشم می‌خورد هم گویای این موضوع است. (حوالی دهه 20 تا انتهای دهه60 خورشیدی). اولین داستان که "اولین روز" هم نام دارداینگونه آغاز می شود: 

"اوت 1988، کلینیک روانی ویل دوری. حومه پاریس

من اینجا چه کار دارم؟ 

آدم های مچاله با صورت های مقوایی و چشم های مسدود، روی نیمکت های چوبی کنار هم نشسته‌اند. آدم‌های ویران با دست‌های پیر. از این پرستارهای سفیدپوش موطلایی وحشت دارم، از این باغ خاموش بیگانه، از این درخت سوگوار با سایه‌های غمگین خاکستری، از این شمشادهای صاف منظم، یک اندازه، یک شکل، ایستاده کنار هم، مثل سربازهای آماده به خدمت.

به باغ شمیران فکر می‌کنم، به درختان تبریزی که همبازی‌های من بودند، به مجسمه‌های گچی توی باغچه‌ها و پری دریایی چاق و چله‌ای که پای استخر ایستاده بود. پدرم را می‌بینم که روی صندلی راحتی‌اش، زیر درختان چنار، کنار جوی آب نشسته و سایه بزرگش تا انتهای باغ شمیران گسترده است."

همانطور که از همین بخش ابتدایی داستان مشخص است شخصیت اصلی داستان که در واقع می‌تواند خودِ نویسنده هم باشد حالا زنی میانسال است و در یک آسایشگاه روانی در حومه‌ی پاریس بستری شده و به توصیه‌ی پزشک یا به هر حال برای رهایی خودش هم که شده تصمیم به نوشتن خاطراتش می‌گیرد و این خاطرات در واقع همان داستانهایی هستند که خواننده در ادامه‌ی کتاب آنها را مطالعه می‌کند. داستانهایی با عنوان "اولین روز" و "آخرین روز"، که داستان اول مربوط به اولین روز حضور راوی در آسایشگاه روانی و داستان آخرین روز هم به روز آخری که او پس از درمان در آسایشگاه به سر می‌برد می‌پردازد. اما در میان این دو داستان پنج داستان دیگر با اسامی "خانم‌ها"، "آن سوی دیوار"، "گل های شیراز"، "فرشته‌ها"و "پدر" روایت می‌شود که همگی داستانهایی از کودکی، نوجوانی و جوانی همین شخصیت یاد شده به حساب می‌آیند. خاطرات او که بازه‌ی زمانی دهه‌ی بیست تا نیمه‌ی دوم دهه شصت خورشیدی را در بر می‌گیرند با نثری اصطلاحا پاکیزه و بدون پیچیدگی‌های زائدی که در متن‌های مشابه رویت می‌گردد از تهران قدیم و آنچه که در میان خانواده‌های آن دوران می‌گذشته سخن می‌گوید و این باعث می‌شود خواننده به بهترین شکلِ ممکن با فضای داستان‌ها ارتباط برقرار کند به طوری که حتی با ماجرای غم‌انگیزی که هم راستا با واقعیت در برخی داستانها رخ می‌دهد خواننده هم همراه با شخصیت‌های داستان گویی فرو می‌ریزد(برای من اینطور بود). در اغلب داستانها به محله‌های قدیمی تهران و رسم و رسومات و شیوه زندگی بخشی از مردم آن دوران به واسطه خاطرات نویسنده اشاره می‌شود و این برای آشنایی با شیوه زندگی افراد در آن دوران با فضایی خودمانی خواندنی است.

"اولین خانه ما در خیابان خوشبختی است. اسم کوچه ها را پدر انتخاب می کند. در این خانه، خواهرم می میرد و مادرم می گوید: ما در خیابان خوشبختی بدبخت شدیم. کوچ می کنیم به شمیران، تپه های الهیه، امانیه، بیابان. آدم ها، مشکوک و مبهوت، در گوش هم زمزمه می‌کنند. می‌گویند که پدر دیوانه است، شمیران پای کوه و آن سر دنیاست. آنها که به هوش خاکی و ذکاوت قمی پدر اعتقاد دارند دنبال ما می‌آیند و همسایه می شویم. خانه ای بزرگ، با باغ و حوض و فواره، بَرِ خیابان پهلوی می‌سازیم و پدر می‌گوید: این همان خانه‌ای است که می خواستم، خانه‌ی من"

همانطور که می توان از بازه زمانی داستان‌ها حدس زد‌، با خانواده‌ها و شخصیت‌هایی در داستان‌ها مواجه می‌شویم که در دو دگرگونی بزرگی که در این دو بازه زمانی رخ داد همراه هستند. (یکی در دهه سی و دیگری در دهه پنجاه خورشیدی). دگرگونی‌هایی که به واقع زندگی‌های بسیاری از انسانهایی که در آن دوره زندگی می‌کردند را از عرش به فرش رساند و البته قشری را هم به نان و نوایی رساند که البته شخصیت های این داستان ها تقریبا هیچکدام جزئی از دسته دوم قرارنمی‌گیرند. 

در رابطه با نام کتاب هم می‌توان اینگونه برداشت کرد که کتاب دو دنیا در واقع شرح و بسط احوال نویسنده در دو دنیا است. یکی دنیایی است که او در آغاز داستان در آسایشگاه روانی در آن به سر می‌برد و دیگری دنیایی است از خاطرات درون او و یا به تعبیری خاطراتی که همگی آنها در بیرون از آن آسایشگاه شکل گرفته‌اند.  این دو دنیا در داستان انتهایی به بهترین شکل به هم می‌رسند و به نظرم این داستان انتهایی است مکه امید از دست رفته در داستانهای قبلی را دوباره باز می‌گرداند.

مشخصات کتابی که من خواندم: انشارات نیلوفر، چاپ دهم پائیز 1400، در 1100 نسخه، 215 صفحه

26- فیلم سینمایی "بنشی‌های اینیشرین"2022 - مارتین مک‌دونا

امروز می‌توان به جرات گفت که مارتین مک‌دونا یکی از مهم‌ترین نمایشنامه‌نویسان و فیلمنامه‌نویسان روز دنیاست. در واقع او نمایشنامه‌نویسی ایرلندی است که علاوه بر نوشتن به کارگردانی هم روی آورده و چند اثر خود را نیز به فیلم تبدیل کرده است. مک‌دونا با کارگردانی فیلم‌هایی مثل "در بروژ" و "سه بیلبورد خارج از ابینگ میزوری" و چند فیلم دیگر نیز ثابت کرده است که در کنار نویسنده‌ی خوب بودن، کارگردان خوبی هم هست. "بنشی‌های اینیشرین" هم آخرین اثر اوست که خودش آن را نوشته و کارگردانی  آن را نیز خود بر عهده گرفته است. این فیلم در سال 2022  اکران شد و چندی قبل هم در رشته‌های مختلف در لیست نامزدهای اسکار 2023 قرار گرفت. 

فیلم با تصاویر زیبایی از طبیعت و موسیقی با کلام آرامی که به نظر موسیقی بومیِ آن تصاویر به نمایش گذاشته شده می‌باشد آغاز می‌شود. همین شروع ساده نوید داستانی ساده را می‌دهد که با گذشت زمان اندکی از فیلم بیننده متوجه خواهد شد که به نظر با داستان چندان پیچیده‌‌ای روبرو نیست. درسال 1923 در یک روستای ایرلندی به نام اینیشرین (که البته گویا در دنیای واقعی چنین روستایی وجود ندارد) دو دوست به نام‌های کالم و پادریک با هم رابطه‌ی دوستانه و خوبی دارند و بیشتر ساعات روز خود را با هم می‌گذرانند. در واقع موضوع فیلم هم همین رابطه‌ی این دو دوست است. بله، داستانی دیگر با محوریت رابطه، اگر یادتان باشد همین دو سه پست قبل بود که در تجربه‌ی خوانش نمایشنامه‌ی "هنر" نوشته‌ی یاسمینا رضا به این موضوع اشاره شد، رضا هم در آن نمایشنامه به موضوع رابطه‌ی سه‌ی دوست پرداخته بود، رابطه‌ای بسیار صمیمی و شکنندگی این رابطه که بی شباهت به هدف نویسنده‌ی این فیلم نیست،  البته مک دونا با پرداختی متفاوت به این موضوع پرداخته و آن را ارائه داده است. 

همانطور که درباره داستان فیلم اشاره شد دو مرد نسبتاً میانسال که سالها با یکدیگر دوست بوده‌اند شخصیت‌های اصلی داستان هستند و در همان آغاز فیلم یکی از این دو دوست به یکباره تصمیم می‌گیرد که به این دوستی پایان دهد و این تصمیم غریب با تعجب دوست دیگر مواجه شده و باعث تلاش او برای یافتن علت این اتفاق و احیای دوستی می‌شود. در واقع به نظر می‌رسد این موضوع هدف اول یا اصطلاحاً لایه اول مورد نظر سازنده‌ی فیلم است، یعنی این نکته که قطع یک رابطه آن هم به طور ناگهانی می‌تواند چه بلایی سر انسانها بیاورد؟ اما به نظر می‌رسد که لایه‌ی بعدی که البته بخش مهمتری از فیلم است پس از دریافتن علت قطع رابطه‌ی دوستی توسط کالم باشد. علت قطع ارتباط کالم با پاتریک و پایان دادنش به این دوستی این بوده که احساس می‌کرده عمرش با این پوچی‌های سطح پایین دوستش در حال هدر رفتن است و لازم است که باقی عمرش را به کارهای مهم‌تری بگذراند و قبل از مردن هر طور شده اثری از خودش بر روی زمین باقی بگذارد. مثل نوشتن یا ساختن یک آهنگ. در واقع منظورم این است که این میلِ انسان به جاودانگی شاید لایه‌ی بعدی مورد اشاره‌ی سازنده این اثر باشد. (مسئله‌ی عمر انسان و معنای زندگی و تلاش برای جاودانگی شاید به هر قیمتی).

اما فارغ از دیدگاه کالم، (یعنی همان شخصیتی که قصد داشته به این رابطه‌ی دوستی پایان دهد)، با دیدگاه و رویکرد دوست دیگر یعنی پادریک روبرو می شویم. دیدگاه او به دنیا و دوستی. اول به این نکته اشاره کنم که در یکی از صحنه‌های فیلم وقتی خواهر پادریک از او می پرسد احساس تنهایی نمی کنی می‌خندد و خواهرش را مسخره می‌کند و می گوید:"تنهایی؟ چه حرفهای مسخره‌ای". (در صورتی که در ادامه در برخورد پاتریک با دوستش، خواهرش و حتی کره الاغش متوجه می‌شویم که او به راستی از تنهایی رنج می‌برد). فارغ از تنهایی، دیدگاه او به زندگی اینگونه است که مهربان باشد و به همه خوبی کند و دنیا را خیلی زیبا و صمیمی بیند و به عبارتی دنیا در نظرش بسیار ساده است(البته نگاهی ساده اما دقیق و با توجه). به طوری که مثلا در یکی از مکالمات میان دو دوست می‌شنویم که دوستش او را مورد تمسخر قرار می‌دهد و می‌گوید: "تو خیلی چرت و پرت میگی و فقط حرف‌های پوچ میزنی، حتی یک روز برای من دو ساعت تمام درباره پِهِن کره الاغت حرف زدی." و نکته جالب هم اینجاست که پاتریک به او پاسخ می‌دهد: اون کره اسبم بود و معلومه که خوب به حرفهام گوش ندادی." 

پس از پی بردن به این دو دیدگاه، فیلم ما را به عنوان بیننده در موقعیتی قرار می‌دهد تا به این فکر کنیم که آیا آنچه کالم می گوید یعنی جاودانه شدن (مثلا یکی مثل موتزارت شدن) شیوه‌ی درست زندگی و معنای واقعی آن است؟ یا مهربان بودن و ساده بودن مثل رفیقش پادریک؟  در واقع این را هم می توان لایه‌ی بعدی مورد نظر فیلمساز دانست. در کنار این دو شخصیت اصلی، دیگر شخصیت‌های فیلم مثل"شوبان" خواهر پادریک، "دومنیک" پسرکی که مادرش را از دست داده و فرزند افسر پلیس دهکده است، خانم فروشنده‌ی مغازه‌ی دهکده و حتی می‌توان گفت هر کدام از مردم جزیره بخصوص خانم کهنسالی که گویا بیش از هر کسی بیننده را به این نتیجه می‌رساند که او بنشی جزیره است، (بنشی در افسانه های ایرلندی به معنای پیام آور مرگ) هر کدام در واقع نماد یا بهتر بگویم دریچه‌ای هستند به دنیایی از حرفهای بسیار و با هر دیالوگِ این افراد و با دیدن آنها بی شک موردی مشابه در زندگی بیننده به ذهن می‌رسد از تنهایی شوبان و عشق وفداکاری و حتی عدم فداکاری‌اش گرفته تا دومنیک و آنچه در وجود اوست، بر خلاف آنچه که تصور می‌شود .

همانطور که اشاره شد مهم ترین چالش این فیلم رابطه است. آدم هایی که به ظاهر زیاد حرف می زنند اما کمتر حرف همدیگر را می فهمند و همین پایه و اساس شکل گیری دنیای خاص این فیلم است یکی دیگر از نکات جالب توجه فیلم این است که به جز دو شخصیت اصلی فیلم باقی شخصیت‌ها تا حدودی برای بیننده قابل درک هستند و به نظر می‌رسد این حس برای پادریک بیشتر عیان است و انگار هدف نویسنده همین خاص بودن و تا حدودی غیر قابل درک بودن پادریک از بعضی جهات بوده است. 

نمی‌دانم چند ماه پیش که فیلم را دیدم این بریده‌هایی که در اداکه می‌آورم را در جایی خواندم و اینجا نوشتم یا خودم در هنگام دیدن فیلم به آنها رسیده بودم، اما حالا که با دوباره دیدن فیلم به فکر تکمیل و انتشار این یادداشت افتادم به نظرم نکات واقعا مربوطی آمدند و آنها در ادامه خواهم آورد: پرسش‌ها و چالش‌هایی با دیدن این فیلم در ذهن بیننده ایجاد می‌شود مثل: _نسبت میان خوب بودن و کودن بودن؟ _عادی بودن و ابله بودن؟ _آرمانگرا بودن و واقع‌گرا بودن؟ _این که حد فاصل میان ساده‌دلی، ساده‌لوحی و حماقت کجا مشخص می‌شود؟ _این که تنهایی ناگزیر است یا یک انتخاب؟ اصلا مفید است یا مضر؟ _این که مرز میان افسردگی و درونگرایی، مرز میان جامعه گریزی و جامعه ستیزی کجا مشخص می‌شود؟هنر چه نسبتی با زندگی، معنای آن و جاودانگی دارد.

پی نوشت: دیدن این فیلم 114 دقیقه‌ای بدون کوچکترین جلوه‌های ویژه‌ای آن هم در فضای یک روستای اروپایی در قرن بیستم نیاز به صبر و حوصله بیشتری نسبت به دیگر فیلم‌ها دارد که قطعاً فیلم‌بازها از آن برخوردارند. به قول یکی از دوستان، فضای روستایی فیلم، بیننده‌ی ایرانی را یاد فیلمهای ایرانی که در دوره‌ای در جشنواره‌های خارجی می درخشیدند می اندازد.

خمره - هوشنگ مرادی کرمانی

افرادی که کودکی و نوجوانی آنها در دهه شصت و هفتاد خورشیدی سپری شده باشد حتی اگر اهل کتاب خواندن هم نبوده باشند با مجموعه فیلم‌های سینمایی قصه‌های مجید آشنا هستند. فیلم‌هایی که بر اساس کتابی با همین نام نوشته‌ی هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شد و خاطرات شیرینی را برای کودکان و نوجوانان آن نسل فراهم کرد. مرادی کرمانی بیشتر به خاطر همین کتاب در میان مردم کشور ما شناخته می‌شود هر چند او را می‌توان یکی از سرشناس‌ترین نویسندگان ایرانی در دنیا به حساب آورد چرا که بارها نام او به عنوان کاندیدای جایزه هانس کریستین اندرسون به چشم خورده و جایزه‌های ادبی نظیر کتاب سال اتریش و جایزه خوزه مارتینی امریکای لاتین را نیز از آن خود کرده است. یکی دیگر از آثار خاطره انگیز او داستان مهمان مامان است که فیلم خوبی هم بر اساس آن ساخته شد و جایزه سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه را نیز از آن مرادی کرمانی کرد. همانطور که احتمالا می‌دانید اغلب نوشته‌های این نویسنده مربوط به گروه سنی کودک و به ویژه نوجوان است و یکی از مشهورترین داستانهای او در دنیا همین داستان خمره است که به چندین زبان در کشورهای مختلف از جمله اتریش، آلمان، هلند، فرانسه و اسپانیا ترجمه و به چاپ رسیده است.

خمره شیر نداشت، لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه‌ها لیوان را پایین می‌فرستادند، پرِآب که می شد، بالا می کشیدند و می‌خوردند، مثل چاه و سطل....

این آغازِ داستان خمره است، داستانی درباره بچه‌های مدرسه‌ای در یک روستا در منطقه‌ای محروم از کشورمان ایران. بچه‌ها برای نوشیدن آب در مدرسه از خمره‌ای استفاده می‌کردند که صبح به صبح آن را با آب چشمه و رودخانه پر می‌کردند و در طول روز از آن به عنوان آبخوری استفاده می‌شد. اما حالا در آغاز داستان در یکی از شبهای سرد زمستانی به علت سرمای هوا خمره ترک خورده و شکسته و تا صبح آب داخل آن خالی شده است. این مدرسه توسط یک آقا معلم که از شهر آمده اداره می شود و او تنها شخصی است که مسئولیت کل بچه‌های مدرسه را به عهده دارد و حالا آقا معلم یا به تعبیری آقای مدیر مانده و یک زمستان سخت و برفی و فاصله‌ی زیاد مدرسه تا چشمه و رودخانه و البته خمره ای که شکسته است و حالا چالش بزرگ آقا معلم  این است که هر چه سریع تر خمره را تعمیر یا تعویض کند.

کل داستان این کتاب 150 صفحه ای در واقع همین ماجرای تلاش آقا معلم و بچه‌های مدرسه و مردم روستا برای حل این مشکل است. همین. اما نویسنده با همین موضوع ساده به خوبی با زبانی روان و صمیمی کنجکاوی خواننده را بر می انگیزد و او را تا انتهای داستان همراه می‌کند. از زبان ساده و صمیمی حرف زدم و این که هوشنگ مرادی کرمانی را به عنوان نویسنده کتاب کودک و نوجوان می شناسیم و این کتاب را هم در واقع می توان در همان دسته کتابها قرار داد اما نکته مهمی که در پایان دوست داشتم به آن اشاره کنم این است که این کتاب به هیچ وجه زبان کودکانه‌ای ندارد و نکته جالبی که در یکی از نقدها خوانده بودم این بود که مسائل ارائه شده در کتاب مسائلی است که اگر از نوجوانی آنها را بدانیم خوب است حال آنکه دانستن آن ها در بزرگسالی هم دیر نیست. اما به راستی می توان ادعا کرد که یک بزرگسال هم وقتی پای آن بنشیند بدون این حوصله‌اش سربرود یا بدون اینکه احساس کند به شعورش توهین شده تا پایان با کتاب همراه خواهد بود و به راحتی با شخصیت اصلی کتاب که همان آقا معلم است احساس نزدیکی می‌کند. البته احتمال دارد که این برداشت من نشات گرفته از علاقه شخصی من به قلم عمو هوشو باشد. 

غالبا کتابهایی که مخاطب خود را با فرهنگ روستایی آشنا می‌کنند کتابهای مفیدی به خصوص برای جامعه‌ی شهری امروز کشورمان به حساب می آیند.جامعه‌ای که نامش شهری است اما فرهنگ‌اش روستایی است. فرهنگی که بر خلاف تصور اغلب افراد از شعار خوشا به حالت ای روستایی بسیار به دور است. در کتاب خمره هم هر چند به دلهای مهربان و اتحاد مردم روستایی و... اشاره می شود اما به نظرم حرف اصلی  نویسنده همان است که اشاره شد، هرچند حالا شاید نویسنده این کتاب این موضوع را با زبانی بسیار ملایم‌تر از داستانهایی مثل چوب به دست‌های ورزیل و آوسنه باباسبحان و نفرین زمین بیان می‌کند اما خمره هم مشابه آنها ماجرای یک آقا معلم شهری در یک روستا است، روستایی که در آن همه مردم آن پشت سر هم شایع پراکنی می‌کنند و هرکس  که بخواهد کار مفیدی انجام دهد را به ستوه می‌آورند حال آن شخص اگر اصطلاحا از خودشان نباشد که دیگر اوضاع بدتر هم می‌شود. 

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات معین، چاپ هفدهم، 1398، در 1000 نسخه و در 150 صفحه

پی نوشت: در اسفند ماه وقتی این یادداشت را می‌نوشتم هنوز کیومرث پوراحمد، کارگردانی که قصه‌های مجید را برای ما به تصویر کشید و ما را سالها پیش از خواندن کتاب با دنیای شیرین و خاطره انگیز آن آشنا کرد زنده بود و در واقع هنوز به زندگی خود پایان نداده بود. امیدوارم روحش شاد باشد و یا به هر حال امیدوارم حالا دیگر به آرامش رسیده باشد و باز هم فقط امیدوارم که هیچکس در دنیا به آن نقطه نرسد که تصمیم بگیرد خود را به دست خود نا تمام بگذارد.

مصائب زندگی صادقانه - دن آریلی

در چند سال اخیر نشرهای مختلف مثل نشر گمان و نشر نو مجموعه کتابهایی را در رابطه با فلسفه، خرد و حکمت زندگی به چاپ رساندند که به ادعای ناشر هدفشان نه اینکه ساده کردن فلسفه، خرد، حکمت و روانشناسی باشد بلکه هدف این بوده است که از ابهت هراس‌آور فلسفه و...  بکاهند و در واقع این کتاب‌ها پیشنهادهایی هستند برای تفکر و دعوت به اندیشیدن در زندگی روزمره و تامل در مسائلی که هر روزه با آن مواجهیم. کتاب "مصائب زندگی صادقانه" که چند سال پیش هم با عنوان "پشت پرده ریاکاری"، در نشری دیگر منتشر شده بود یکی از همین کتابهاست، کتابی تحقیقی درباره مسئله صداقت و بی‌صداقتی و ریاکاری انسانها که توسط دن آریلی نوشته شده است. آریلی که دانشمند حوزه روانشناسی و اقتصاد رفتاری معرفی شده اهل امریکاست و در این کتاب تلاش کرده است با تعداد زیادی آزمایش رفتاری، به خوانندگان کتاب ثابت کند که علی رغم آنچه که اغلب ما انسانها فکر می‌کنیم چگونه هرکدام از ما به هر کس و به ویژه به خودمان دروغ می‌گوییم. 

اغلب ما اینطور فکر می‌کنیم که تنها تعداد اندکی از انسانها هستند که رفتاری غیرصادقانه دارند، اما احتمالا هرخواننده‌ای بعد از خواندن این کتاب، وقتی متوجه بشود که ما انسانها در بخش‌های مختلفی از زندگی‌مان متقلب بوده‌ایم خیلی هم خوشحال نخواهد شد: فرضیه اصلی این است که رفتار ما تحت تاثیر دو انگیزه‌ی متقابل قرار دارد. از یک سو دوست داریم خود را فردی صادق و شرافتمند تلقی کنیم و می‌خواهیم وقتی در آیینه به خودمان نگاه می‌کنیم حس خوبی داشته باشیم. از سویی دیگر، می‌خواهیم از تقلب و فریب‌کاری منفعتی ببریم و تا جای ممکن پولی در بیاوریم (این انگیزه مالی استاندارد است) واضح است که این دو انگیزه در تضاد با یکدیگر قرار دارند. احتمالا شما هم مثل من دوست دارید که نتایج ناامیدکننده‌ای از این تحقیقات نخوانید و پس از خواندن این کتاب به این نتیجه برسید که اکثر افرادی که می‌شناسید همچون شما در همه امور با صداقت باشند اما در واقع پس از خواندن این کتاب و تجربه آزمایش‌های رفتاری که بر روی انسانهای مختلف انجام می‌شود و مقایسه آن با رفتارهایی که خودو اطرافیانتان در زندگی انجام می‌دهید متوجه خواهید شد که نه تنها دیگران بلکه تا حدودی درباره رفتار با صداقت خودتان نیز در اشتباه هستید. در واقع ورای مسائلی که در این کتاب اشاره می‌شود این موضوع صداقت و بی صداقتی و پی بردن به پشت پرده اعمالی که انجام می‌دهیم بسیار پیچیده‌ است. به یاد دارم در کتاب تونل نوشته ارنستو ساباتو از زبان شخصیت اصلی داستان به همین صداقت داشتن یا عدم آن در رفتارهای ما اشاره‌ای شده بود. هرچند به نظر می‌رسد خوآن پابلو کاستل تا حدودی تند رفته بود و می‌گفت: گاهی وقت‌ها می‌شود که یک نفر احساس می‌کند یک اَبَر مرد است، و فقط بعدها پی می‌برد که او هم پست و شریر و خیانتکاری بیش نیست. نیازی نمی‌بینم که درباره خودپسندی اظهارنظر کنم. تا آنجا که می‌دانم هیچ فرد بشری از این انگیزه پرشکوه پیشرفت انسانی بی‌بهره نیست. کاستل در مورد اشاره به خودپسندی در فروتنی به مثالی از خودش اشاره می کند و به این جهت ماجرایی را تعریف می‌کند: وقتی مادرم به سبب سرطان تحت عمل جراحی قرار گرفت. من برای اینکه سر وقت برسم ناچار بودم دو شبانه روز تمام را بی‌خواب در راه باشم. وقتی به کنار بسترش رسیدم، لبخند مهربانی چهره‌اش را روشن کرد، و در این حال زیر لب کلمات مهرآمیزی را زمزمه کرد (فکرش را بکنید او برای من دلسوزی می‌کرد که این قدر خسته شده‌ام!) و در اعماق تاریک وجودم بیدار شدن غروری خودپسندانه را برای اینکه خودم را به موقع رسانده بودم احساس کردم. من به این راز به آن سبب اعتراف می کنم که ببینید وقتی می گویم بهتر از هیچ کس دیگر نیستم در حرفم صادق و صمیمی هستم."

با مواردی همچون این بخش آورده شده از کتاب تونل در کتاب مصائب زندگی صادقانه روبرو هستیم، مواردی که در واقع نوعی دروغ گفتن به خودمان است، اما خب به هر حال این کتاب قرار نیست ما را تنها ناامید کند بلکه در واقع تا حدودی قصد دارد بگوید این موضوع یکی از بخشهای اجتناب ناپذیر جامعه است و ما (شخص خواننده) به عنوان صادق‌ترین انسانهای بر روی کره زمین هم در طول زندگی و حتی در طول روزهایمان نیز بارها به طرق مختلف حقیقت را مخدوش می‌کنیم. حتما الان با خودتان می‌گوئید: مخدوش می‌کنیم، خب، اصلا که چی؟ یعنی قرار است این کتاب فقط به ما بگوید که تا چه درجه‌ای صادق هستیم و چقدر دروغگو؟ این چه کمکی به ما خواهد کرد؟

بی‌شک خواندن این کتاب نکات فراوانی دارد اما شاید یکی از نکات مثبتی که من در برداشتم از خواندن این کتاب به آن رسیده‌ام این موضوع است که در کتاب حاضر به مثالها و آزمایش‌های فراوانی اشاره می‌شود تا این نکته را به خواننده گوشزد کند که نتایج همین رفتارهای غیر اخلاقیِ هرچندکوچک، که گاهی به آنها توجهی نمی‌کنیم چگونه در ابعاد کلان‌، یعنی در رفتار انسانهایی که در جامعه نقش مهمی دارند مثل سیاستمداران و... منجر به اتفاقات و گاه فاجعه‌های بزرگ می‌گردد. از دیگر نکات جالب توجهی که در کتاب اثبات می‌گردد این نکته است که هر چه فاصله با عمل دروغ یا تقلب بیشتر می‌شود و یا با قرار گرفتن یک یا چند واسطه، انسانها همیشه راحت‌تر تقلب می‌کنند و این بیشتر تقلب کردنی که اشاره می‌شوددر واقع به شکلی خواهد بود که یا گاهی شخص خود متوجه آن نیست و یا به هرحال دروغ و تقلبی است که دیگر در زیر توجیه‌های فراوان در نزد خودمان نیز پنهان شده است. نویسنده برای مثالِ این موضوع، به قول خودش به آن جوک مشهور اشاره می‌کند که وقتی مدیران مدرسه پدر یک بچه مدرسه‌ای را به مدرسه فرا می‌خوانند تا به او بگویند فرزند او از کیف همکلاسی اش مدادی را برداشته است. پدر که از دزدی فرزندش خشمگین شده پس از برگشت به خانه پسرش را دعوا می‌کند و در پایان دعوا به فرزندش می‌گوید: اگر تو واقعا مداد میخواستی چرا این را به من نگفتی تا هرچقدر که دلت میخواهد از شرکت محل کارم برایت مداد بیاورم!!! . به هرحال همه ما با مواردی مشابه با این مورد، آن هم با توجیهات فراوان مواجه شده‌ایم، مواردی مانند استفاده از دستگاه فتوکپی و کاغذ و خودکار محل کار و حتی استفاده‌ی خارج از عرف دستمال کاغذی و مایع دستشویی و یا حتی خودزنی‌هایی مانند خوردن بیش از نیاز شیرینی و نوشابه و غذاهای پرضرر در اداره یا میهمانی. همه این‌ها به نوعی بی‌صداقتی خودمان با خودمان است و از جنبه‌ای دیگر آغازی برای ریشه دواندن و تبدیل شدنمان به هیولایی که همه‌ی ما از آن می‌ترسیم و در گفتگوهای داغ خودمان از آن شکایت می‌کنیم.

دیگر موضوع مهمی که در این کتاب مورد بررسی قرار می گیرد موضوع هزینه-فایده است، اغلب اینطور به نظر می‌رسد که ما همواره تحت تاثیر هزینه-فایده هستیم و با سبک و سنگین کردن هزینه و فایده اعمال نمی توانیم اخلاقی تصمیم بگیریم. هر چند این نظریه خیلی هم بی راه نیست اما خب آریلی در این کتاب با اینکه بسیار از دروغگو و متقلب بودن ما انسانها در موارد مختلف سخن می گوید اما در مجموع با نتایج برخی از آزمایش‌هایش این نوید را به خواننده می‌دهد تا باور داشته باشد که هنوز همه چیز هم از دست نرفته و می‌توان امیدوار بود که با تلاش خودمان انسانی با صداقت تر باشیم و یک زندگی اخلاقی داشته باشیم.

امیدوارم.

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات گمان، چاپ اول، بهار 1401، در 2000 نسخه و در 264 صفحه.

همه‌ی افتادگان - ساموئل بکت

همیشه با خودم فکر می‌کردم که اگر قرار باشد روزی اثری از ساموئل بکت بخوانم بی‌شک آن اثر مشهورترین نمایشنامه‌ی او یعنی در انتظار گودو خواهد بود یا حتی به سه گانه‌ی مشهور او نیز فکر کرده بودم، اما به هر حال به صورت خیلی اتفاقی به سراغ نمایشنامه‌ای رفتم که بیش از این حتی نام آن را هم نشنیده بودم. نمایشنامه‌ای به نام همه‌ی افتادگان که من نسخه صوتی آن را شنیدم، البته از ابتدا هم این اثر یک نمایشنامه‌ی رادیویی بوده که در سال1967 توسط بکت نوشته شده است. این نمایشنامه‌ی تک پرده‌ای ماجرای یک روز از زندگی یک زوج سالخورده است که در ابتدا به نظر تمرکز بیشترِ نویسنده بر روی یکی از شخصیت‌های اصلی آن یعنی خانم رونی است. خانم هفتاد ساله‌ای که در ابتدای داستان خود را به سختی به ایستگاه را آهن می‌رساند تا به استقبال شوهرش برود، شوهری که از قضا مرد کهنسالی نابیناست. بخش زیادی از نمایشنامه به همین مسیری که خانم رونی آن را تا راه آهن می‌پیماید اختصاص پیدا کرده است و با صحبت‌های این خانم و اتفاقات و اشخاصی که او در این مسیر با آنها روبرو می‌شود حس استیصال بشر امروزی را به خوبی به مخاطب انتقال می‌دهد، تمامی اهالی روستایی که در طول مسیر با خانم رونی برخورد می‌کنند هر کدام به شکل خاص خودشان بدبخت هستند و به همین دلیل در میان روابط آنها خبری از همدردی نیست و بیگانگیِ دنیای امروز و تنهایی بیش از پیشِ بشر در همه‌ی افتادگان موج می‌زند، همانطور که از نام نمایشنامه بر می‌آید انگار همه‌ی شخصیت‌های این نمایشنامه در واقع افتادگان معناباخته‌ای هستند که به نوعی شاید منتظر شخصی هستند تا دست آنها را بگیرد، شاید شخصی همچون "گودو"ای که هیچ وقت از راه نخواهد رسید. 

+ این اثر همانطور که آوازه‌ی نویسنده‌اش انتظار داشتم در راستای همان تئاتر معناباختگی که به نام او شناخته می‌شود، نمایشنامه‌ای تلخ اما خواندنی بود.

++ مشخصات کتابی که من خواندم(شنیدم): ترجمه‌ی مراد فرهادپور و مهدی نوید، نشر نی ، در 79 صفحه جیبی، ناشر صوتی: آوانامه، با صدای گروهی از گویندگان، در 1 ساعت و 29 دقیقه.


ساموئل بارکلی بکت در 13 آوریل 1906 در شهر دوبلین ایرلند به دنیا آمد، خانواده او پروتستان بودند. او دوره‌ی ابتدایی را در شهر زادگاهش سپری کرد و به واسطه علاقه‌اش به زبان فرانسه در این رشته ادامه‌ی تحصیل داد و و در سال 1928 عازم پاریس شد و پس از آن به تدریس مشغول شد و در همان زمان بود که با جیمز جویس آشنا شد و بی شک این آشنایی با جویس نقش به سزایی در شکوفایی استعداد های او داشت. بکت به شخصیت عجیب و غریب و در واقع تا حدودی منزوی‌اش معروف بود و همواره سعی می‌کرد از رسانه‌ها دوری کند و حتی وقتی در سال 1969 برنده جایزه نوبل ادبیات شد هم مدتی خود را در هتل محلی که جهت تعطیلات به آنجا سفر کرده بود مخفی کرد و حتی برای دریافت جایزه نوبل هم این ناشرش بود که بجای او به استکهلم سفر کرد و در واقع دلیل این فراری بودن خودش از بیشتردیده شدن و مشهور شدن را در این می‌دانست که اعتقاد داشت جایزه بردن آثارش، آثار او را به کالاهایی سرمایه‌ای تقلیل خواهد داد. موضوعی که امروز هم برای هر برنده‌ی جایزه ادبی و سینمایی رخ می دهد. در نهایت بکت در 22 دسامبر 1989 این دنیا را ترک گفت اما آثار مهمی همچون در انتظار گودو، مالوی، مالون می‌میرد، نام ناپذیر و دست آخر و... از او باقی ماند.

باشگاه کتاب و نمایشنامه "هنر - یاسمینا رضا"

چند سال پیش به اتفاق دو نفر از دوستان اقدام به تاسیس یک باشگاه کتاب کردیم. باشگاهی که به واسطه آن علاقه‌مندان به کتاب و کتابخوانی بتوانند هفته‌ای یک بار دور هم جمع شوند و با هم از کتاب‌هایی که خوانده‌اند، فیلم‌هایی که دیده‌اند و هرچیزی که رنگ و بوی فرهنگ و هنر دارد حرف بزنند. این باشگاه که نام آن را به یاد فیلم سینمایی مسیرسبز (البته کاملا بی ارتباط با موضوع آن فیلم) چنین نهادیم در سال 1398 آغاز به کار کرد اما چند ماه از فعالیتش نگذشته بود که با همه‌گیری بیماری کرونا مواجه شد و از آنجا که ممنوعیت هر گونه اجتماع، سرلوحه پیشگیری از این بیماری بود علی‌رغم تلاش‌های ما برای روشن نگه داشتن چراغ باشگاه، با کارهایی مثل عوض کردن مکان برگزاری جلسات و روی آوردن به فضای باز و مواردی از این دست در نهایت با اوج گیری کرونا چراغ برگزاری جلسات حضوری باشگاه خاموش شد تا اینکه در سال 1401 و بعد از رخت بر بستن نسبی کرونا دوباره دور هم جمع شدیم و حال که من این یادداشت را می‌نویسم باشگاه به جلسه‌ی نود و هفتم خود رسیده است. روال کار باشگاه‌های کتاب و کتابخوانی که اغلب می‌شناسیم این گونه است که اعضا یا گردانندگان باشگاه، کتاب خاصی را مشخص می‌کنند و در طول یک بازه زمانی آن کتاب را خوانده و در جلسه‌ای به تحلیل و بررسی آن از دیدگاه خودشان خواهند پرداخت. اما باشگاه کتاب مسیر سبز ضمن پوشش این مورد، برنامه‌های متنوعی دارد که معرفی شاعر هفته، کتاب و فیلم هفته، بحث محوری فصل و موارد دیگری ازجمله نمایشنامه‌خوانی نیز در باشگاه اجرا می‌شود که در واقع به همه اینها اشاره کردم تا به همین مورد آخر یعنی نمایشنامه‌خوانی برسم، برنامه‌ای که هر چند هفته یک بار توسط من و چند نفر دیگر از اعضای باشگاه بسته به شخصیت‌های نمایشنامه در جلسات هفتگی برگزار می‌شود و در همین راستا چندی پیش به سراغ نمایشنامه‌ی هنر نوشته یاسمینا رضا رفتیم. در ادامه‌ی مطلب سعی خواهم کرد درباره این نمایشنامه بنویسم. 

هنر نوشته‌ی یاسمینا رضا نویسنده‌ی اهل فرانسه است. او تباری ایرانی مجاری دارد و نام خانوادگی او هم به همین دلیل رضا است. نویسنده‌ی معاصری که داستان کوتاه، رمان و زندگی‌نامه هم نوشته است اما بیش از هر چیز بخاطر نمایشنامه‌هایش در جهان به شهرت رسیده و به این واسطه جوایز زیادی را از آن خود کرده است. او پس از نمایشنامه هنر که اول بار در سال1994 اجرا شد و  جایزه بزرگ مولیر را از آن خود کرد چنان شهرت یافت که منتقدان او را با بکت مقایسه کردند و اعتقاد داشتند او هم همچون بکت با خلق اثرش تئاتر را به سمت و سویی تازه کشاند.  نمایشنامه‌ی خدای کشتار و داستان بلند خوشا خوشبختان نیز از آثار مشهور او هستند.

نمایشنامه‌ی هنر دارای سه شخصیت است که در یکی دو اتاق پذیرایی ساده‌ به فراخور دیدار و گفتگو این افراد با یکدیگر شکل می‌گیرد و مثل اغلب آثاری که از یاسمینا رضا می‌شناسیم داستان بر پایه گفتگوی افراد و با تمرکز بر روی روابط انسانها پیش می‌رود، سه شخصیت‌ این نمایشنامه سه مرد نسبتاً میانسال به نام‌های مارک، سرژ و ایون هستند. سرژ که یک دندانپزشک است اقدام به خرید یک تابلوی نقاشی کرده است که تابلویی مدرن به حساب می‌آید و آن را به قیمت گزافی خریداری کرده است. او که از این خرید خود بسیار خرسند است با شوق و ذوق فراوان قصد دارد این تابلو را به دوست 15 ساله خود مارک نشان دهد. مارک یک کارمند با دیدگاه منطقی و کلاسیک است و  بر خلاف انتظار سرژ در اولین مواجهه با تابلوی یاد شده، آن تابلوی گرانهای سرژ  را زباله‌ای بیش نمی‌داند. در واقع مارک چندان هم بی‌راه نمی گوید چرا که تابلوی ذکر شده یک تابلوی بزرگ تماماٌ سفید است که چند خط سفید در داخل آن رسم شده است، خط هایی که آن هم به سختی در صورت تابش نور خورشید از زاویه‌ای خاص قابل رویت هستند. شخصیت سوم داستان که ایون نام دارد پس از تغییر شغل‌های فراوان حالا فروشنده مغازه‌ی لوازم التحریر است. او نسبت به دو شخص دیگر نمایشنامه تا حدودی جوان‌تر است و بر خلاف آن دو با دیالوگ‌های ابتدایی خود نشان می‌دهد تا حدودی شخصیت نسبتاٌ ضعیفی دارد و در واقع بر خلاف مارک و سرژ که می‌توان یکی را طرفدار سنت و دیگری را طرفدار مدرنیته دانست، ایون  پیرو عقیده و اندیشه‌ی خاصی نیست و در دیالوگ‌های گاهاً با طعم طنز و کمدی تلخ این داستان، مانند توپ پینگ پنگ میان دو دوست خود در رفت و آمد است و لحظه‌ای با سرژ هم عقیده و لحظه‌ای دیگر به سمت مارک می‌رود و در واقع به بسیاری از انسانهای سراسر تضاد امروزی شباهت فراوانی دارد.

همانطور که اشاره شد رابطه‌ی این سه دوست که از قضا رابطه‌ای بسیار طولانی و صمیمی بوده است هدف اصلی پرداختن نویسنده به نظر می‌رسد و او در جایی درباره این نمایشنامه اشاره کرده است که "من روابط انسانها را همچون عشق شکننده می دانم" و به راستی در هنر سعی کرده است این حرف را ثابت کند. او از اختلاف این دو دوست با تفاوت سلیقه هنری آنها آغاز می‌کند اما این تنها نمایانگر سلیقه هنری آنها نیست بلکه به نحوی فطرت و اندیشه واصالت درونی افراد را نیز مشخص می‌سازد. گویا جدال دو مرد بیش از آنکه جدال بر سر سلیقه هنری باشد جدالیست میان اندیشه های خاص، مثل همان جدال سنت و مدرنیته‌ای که اشاره شد. در واقع نویسنده با شخصیت سرژ نگاهی به زندگی روشنفکرنماهایی دارد که هنر در نظر آنها از جایگاه اصلی خود دور شده و تنها تبدیل به وسیله‌ای برای خودنمایی و فخرفروشی شده است. در واقع مارک هم دچار همین افراط است و اصطلاحاً از سمت دیگر بام افتاده است. این افراط بین این دو دوست تا جایی پیش می‌رود که هیچکدام از دو قطب درگیر، حاضر به عقب‌نشینی از عقیده خود نیستند و این دو عقده‌های درونی خودشان را در نهایت بر سر دوست سوم خالی می‌کنند. 

با اینکه اشاره شد که شخصیت ایون به نظر شخصیت ضعیف تری نسبت به دو دوست دیگر است اما ایون نسبت به آن دو به زندگی واقعی نزدیک‌تر است و دردهای او بر خلاف دوستانش همرنگ دردهای بسیاری از آدمهای معمولی جامعه است و به همین دلیل بی پرده از مشکلاتش حرف می‌زند و مانند آن دو دوستِ دیگر نیست که آنقدر درگیر عقاید روشنفکرانه‌ی خودشان شده‌اند که به خودشان اجازه می‌دهند حتی درباره نامزد ایون هم در حضور او اظهار نظر کنند و ایون را به خاطر نامزدی‌اش که از لذت‌های عادی زندگی به حساب می‌آید مورد تمسخر قرار دهند، چرا که آنها آنقدر در ژست‌های روشنفکرنمایانه خود غرق‌اند که از لذت‌های عادی زندگی دور شده‌اند. البته همچون دنیای واقعی هیچکدام از این سه شخصیت را نمی‌توان کاملا رد تائید کرد و این یکی از نقاط قوت نمایشنامه است. در واقع ورای دیدگاه‌های اشخاص این نمایشنامه به ما یادآوری می‌کند که گاه هنر برای ما چگونه دست آویزی است تا به وسیله آن بتوانیم قدرت خویش را به رخ دیگری بکشانیم و حتی حاضر نیستیم نظر دیگران را بشنویم و اشاره به افراد زیادی در جامعه امروز دارد که می‌خواهند به هر قیمتی متفاوت باشند و عادی‌ترین چیزهای زندگی را نیز یک جور دیگر ببینند و تنها متفاوت جلوه کنند.


 + خودِ یاسمینا رضا درونمایه نمایشنامه‌اش را خودفریبی می‌داند و در این باره می‌گوید: "خودفریبی برای من بخش مهمی از زندگی است و من امروز به خصوص آن را با دنبال کرده یک چهره سیاسی می‌بینم*. خودفریبی امروز حکومت می‌کند. خودفریبی عنصر مسلط نهاد بشری است. خودفریبی تنها دروغ گفتن به دیگران نیست، بلکه دروغ گفتن به خود است. شکلی از محافظت است و ناشی از احساسات دیگر مثل احساس غرور، نخوت، ترس و در آمیختن با دیگران." *(منظورش زمانی است که مشغول نوشتن کتاب زندگی نامه سیاسی سارکوزی بوده است که البته اقدامش برای نوشتن آن کتاب نقدهای منفی فراوانی برای او به ارمغان آورد). 

++ خواندن نمایشنامه‌ی هنر چندان وقت زیادی از شما نخواهد گرفت و پیشنهاد می‌کنم تجربه‌اش کنید. در ایران  هم از این نمایشنامه اجراهای مهمی به روی صحنه رفته و از مشهورترین آنها اجراهایی بودند که به کارگردانی سیروس رشیدی و پارسا پیروزفر انجام شد. ساخته‌ی داود رشیدی تله تئاتر بوده و در حال حاضر هم بر روی اینترنت  قابل دسترس است، اجرایی با نقش آفرینی داود رشیدی، سعید پورصمیمی و فرهاد آئیش ساخته شد.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: مجموعه "طنزآوران جهان نمایش" شماره 13 (شامل خدای کشتار و هنر) - یاسمینا رضا- گردآوری و ترجمه داریوش مودبیان در نشر گویا- چاپ دوم- بخش نمایشنامه هنر هم در این مجموعه حدودا 90 صفحه است.

++++ سه شخصیت این نمایشنامه و رابطه آنها بی شباهت به ما سه نفر گرداننده‌ی باشگاه کتاب نیست.