آثار اسماعیل فصیح در شمار پرفروشترین آثار نویسندگان ایرانی به حساب میآید، آن هم در سالهایی که مردم این سرزمین بسیار بیشتر از امروز کتاب میخواندند و شمار تیراژ کتابها در دههی 60 و 70 خورشیدی گواه این موضوع است. در جامعهی آماری کوچک ذهن من هم اوضاع از این قرار است و اغلب رمانخوانهایی که میشناسم حداقل یک کتاب از اسماعیل فصیح خواندهاند و همگی هم از او و آثارش به نیکی یاد می کنند، البته این تجربه اغلب در نوجوانی یا در آغاز راه کتابخوانی آنها بوده و با یک حساب سرانگشتی باز هم به همان دوران یاد شده میرسیم. من در این جامعه آماری قرار نمیگیرم اما سالهاست که با عناوین کتابهای ایشان آشنا هستم و فکر میکنم حدوداً پانزده سال پیش بود که همین کتاب ایشان را از کتابخانه محل برای مادرم به امانت گرفتم و تا آنجا که در خاطر دارم او هم از خواندنش رضایت داشت و حتی کتابهای دیگری از این نویسنده را هم خواند اما خب من تا همین یکی دو هفتهی پیش هم هنوز افتخارخواندن هیچ کدام از آثار این نویسنده ایرانی را نداشتم.
تا پیش از این فکر میکردم وقتی یک شخص، عزیزی را در اغما داشته باشد و بعد از مدتی انتظار بی حاصل برای بهبودی او در نهایت آن عزیز را از دست بدهد دیگر پس از آن برایش رمقی برای حرف زدن، خواندن و حتی فکر کردن درباره چنین مسائلی باقی نمیماند. اما این اتفاق برای من به شکل دیگری رخ داد و راستش را بخواهید خودم هم نمیدانم چطور شد که در آن روزهایی که دست و دلم به خواندن هیچ کتابی نمیرفت نسخه صوتی این کتاب را تهیه کردم و در همه رفت و آمدهای هر روزهام بر سر مزار آن عزیز آن را شنیدم و... . خب، بهتر است موضوع را فیلم هندی نکنم و به کاری که قرار بود انجام دهم یعنی صحبت کردن درباره کتاب "ثریا در اغما" بپردازم.
کتاب ثریا در اغما یکی از معروفترین آثار اسماعیل فصیح است که پس از شراب خام، دلکور و داستان جاوید در سال 1363 به عنوان چهارمین اثر او منتشر شد.بگذارید ابتدا به این نکته اشاره کنم که این نویسنده در دوران جوانی خود برای ادامه تحصیل راهی امریکا شده و پس از فارغ التحصیلی به ایران بازگشته و در شرکت نفت مشغول به کار شد. باقی ماجرای زندگیاش بماند، تا همین جایش را هم به این دلیل بیان کردم که به شخصیت اصلی این کتاب یعنی جلال آریان برسم. بله احتمالاً شما هم انتظار داشتید که شخصیت اصلی کتاب ثریا باشد، درست است که نام کتاب ثریا در اغماست اما ثریا به واقع در این کتاب تنها در اغما است و شخصیت اصلی این کتاب دایی او یعنی جلال آریان است. ثریای این داستان در پاریس مشغول به تحصیل بوده و در یک روز بارانی وقتی مشغول دوچرخه سواری بود دچار سانحه می شود و در واقع قبل از آغاز زمان روایت این کتاب به اغما میرود. جلال آریان به درخواست خواهرش فرنگیس در سالهایی که جنگ میان ایران و عراق در گرفته است از طریق مرز زمینی عازم پاریس میشود تا بلکه با پیگیری حال ثریا و در صورت بهبودیاش بتواند او را به ایران بازگرداند. احوال جلال آریان در روزهای درانتظار بهبودی ثریا حال غریبیست که متاسفانه من هم مشابهش را تجربه کردهام، زمین و زمان را به هم میدوزی تا خودت را بر بالین بیمارت برسانی اما وقتی میرسی و او را خوابیده و به اغما رفته بر روی تخت بیمارستان میبینی متوجه میشوی نه تنها از تو برای درمان او کاری ساخته نیست بلکه بهترین پزشکان موجود هم به جای حرفهای امیدوارکنندهی علمی تنها به تو می گویند فقط میتوانی برایش دعا کنی.
از این پوستهی اولیه داستان که (البته اهمیت چندانی هم ندارد و احتمالا فقط توجه من را با توجه به شرایطم به خود جلب کرده بود) بگذریم، به نظرم آنوقت به منظور اصلی نویسنده از ثریا و در اغما بودنش میرسیم. برداشت من این گونه بود که ماجرای اصلی این کتاب که در قالب اغما بیان شده وضعیت بسیاری از مردم ایران در سالهای پس از انقلاب و حین جنگ است. مردم بسیاری که تا آمدند با تناقض شیوهی این دو زندگی پیش و پس از انقلاب کنار بیایند درگیر جنگ و موشک باران شدند و در این میان عده ای هم بار سفر بستند و از این دیار کوچ کردند و این کتاب بیشتر حال و احوال آن مهاجران است، افرادی که از سرزمینی که غرق در بدبختی بوده به سوی سرزمینهای خوشبختی کوچ کردهاند اما نتیجه چیزی غیر از آن شده که تصور می کردند، آنها در آن سالها نه مثل آنهایی که زیر موشک باران و فقر روزگار میگذرانند احساس بدبختی میکنند و نه مثل پاریسیها و امثال آنها احساس خوشبختی.
+ در ادامه مطلب بریده هایی از متن کتاب که فکر کردم خواندنشان خالی از لطف نیست را آوردهام.
++ مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: نشر ذهن آویز، ناشر صوتی: نوین کتاب گویا، با صدای حسین پاکدل ( البته با احترام به آقای پاکدل و هنرشان، به نظرم ایشان در مجموع اصلا اجرای صوتی خوبی از این کتاب نداشتند و در بیشتر گفتگوهای موجود در کتاب تمیز دادن کلام دو طرف گفتگو بسیار مشکل بود.)
.................................................................................................................
بریده هایی از متن کتاب:
خبرها را می شنوم که... فرمانده کل قوای ایران،ابوالحسن بنی صدر در مصاحبهای گفته است تا او زنده است بعثیون عراق نخواهند توانست دزفول را که شاهرگ حیات اقتصادی و نفت داخل کشور است بگیرند، میگوید تا آخرین قطره خون خود در خوزستان مبارزه خواهد کرد. بعد از اخبار ایران به اخبار خبرگزاریهای خارجی هم گوش می کنم.... بنی صدر در مصاحبهاش با بیبیسی تمام تقصیرها را به گردن دیگران میاندازد و روزهای بدی را برای مردم ایران پیشبینی می کند... . کدخدا یک روز مردم ده را دورخودش جمع میکند و میگوید آی مردم یک خبرخوب برایتان دارم و یک خبر بد. اول خبر بد این است که امسال زمستان ما جز تاپاله گاو و خر چیزی نداریم، اما خبر خوب این است که امسال تا بخواهید تاپاله داریم.
.........
قبل از حرکتم از تهران به مجلس ختم آقای جلیلی رفته بودیم...
آنکه چای میدهد خواهرزاده مرحوم جلیلی است که سال سوم دانشگاه علم و صنعت بوده، حالا تاکسی زیر پایش است، آن موسفیده دکتر تراب زاده است بازخرید شده و بیکار است، آن جوراب پارههه محمد آقای جوادی است که قاضی دادگستری بود حالا معاملات ملکی دارد، آن کراواتیه مسعود حسینی است که توی کامپیوتر سازمان برنامه بود حالا ویدیوی قاچاق می فروشد، خادم با ناله داد می زند فااااتحه، همه فاتحه می خوانیم...
.......
آخرین باری که من آنجا، در ایران بودم میترسیدم جلال، مثل آدمی که وسط مقبره جن و ارواح اجدادش ایستاده باشد میترسیدم، از فریاد خفه در سینه و از تاریکی میترسیدم، اما حالا اینجا از چیزهای دیگر و به جورهای دیگر میترسم و در فساد خودم مایوسم...
.........
امشب در دنیایی منفجر شده و تکه پاره شدهام که به اغما رفته و در آن خزینهای از لجن لزج از افق خونین آسمان آویزان است.
........
غروب با لندرور راه خروج از آبادان را پیش میگیریم...
. ...تمام جزیره در چنگ دشمن است، در یک بحران تبدار و خونمردگی ساکت است ولی دست و پا میزند، بوارده با خانههای شرکتی شمشادهای سوخته و درختهای شکسته و یا سوخته در خوابند، تانکرهای نفت در امتداد جنوب بوارده و لب اروند رود منفجر شده و سوخته وکج و معوج گریه دارند، سرتاسر جزیره زندگی عادی خود را از دست داده است مناطق تسخیر شده و غارت شده و ویران شده در چنگ نابودیست، خانهها بر سر بچهها خراب شده بازارها و مغازهها درهم فرو ریخته است، چمن ها تبدیل به نیزارهای خشک و گورستان جانورهای مرده شده، مردم یا کشته شدهاند یا آوارهاند، حتی سگها و گربهها از بین رفتهاند، دانشکدهها و مدارس درهایشان بسته است، آموزش از میان رفته، کارخانهها تعطیل است، روستاها خالیست، لولههای آب خشک است، کشتزارها بی کارگر است، دشت با لاشهی خودروها و تانکهای سوخته لک و پیس گرفته، مردها و زنها و بچههای گرسنه و خسته و فرسوده همه چیز را میپذیرند. انسانهایی شریف از خانههای خود گریخته و آوارهی صحراهای دور شدهاند. تمام سرزمین در التهاب است با خونهایی که در آن ریخته میشود، با جنازههایی که در گورها سرازیر میشود، با عزاداریها و توی سر و سینه زدنهایی که برگزار میشود. با ملتی که از صبح در صفهای شیر و نفت و گوشت مینشینند و چرت میزنند، با دنیایی که میگردد و میگردد و شبها و روزها و ماههایی که سپری میشود، و بادها و خاشاکی که در وسط شهرهای جنگزده میپیچد و موشکهایی که بر سر مردم میبارد و دنیایی که اهمیت نمیدهد و چرخ و فلکی که میچرخد و ایرانی که در احتزار است.... زندگی این است.
.........
در خانه شرکتیام در آبادان وقتی موش خرماها از سوراخ توالت ریخته بودند توی ساختمان، من بعد از آنکه تمام درها را بستم و د.د.ت ریختم توی سوراخ توالت و خانه را هم با سم آغشته کردم موشها از هرطرف با تب و تاب و هول و هراس شروع کردند به فرار، چه آنها که گنده و تند و زبر و زرنگ بودند، چه آنها که ریزتر و مردنی تر بودند، اما از هر طرف که می پیچیدند، د.د.ت روی مخشان بود، اول بیشترشان می دویدند طرف سوراخ توالت، بعد بر می گشتند طرف آشپزخانه و اتاقهای دیگر، آنها که با شدت و حدت بیشتری توی توالت می پریدند تقریبا جابه جا میمردند، بعضیها در میرفتند و میپریدند روی مبلهای جویده شده اما از آنجا هم تلو تلو خوران پرت میشدند پائین، بعضی ها میپریدند بالای قفسه کتابهای جویده شده و مدتی آنجا با گوه گیجه میایستادند و وقتی سم روی کلهشان میپاشیدم سرانجام می افتادند زمین به کام مرگ و خواب کبیری که در انتظارشان بود.
سلام
من هم جزو کسانی هستم که از دور با این نویسنده و کتابهایش آشنا هستم. یعنی فقط شنیدم. جلال آریان و داستانهایش. هنوز خودم تجربه نکردهام. بازگشت به درخونگاه را دارم. این تکههایی که از متن آورده بودی که خوب بود.
سلام و عرض ادب خدمت حسین خان عزیز
من با تجربه همین خوانش به این نتیجه رسیدم که حداقل یک کتاب دیگر هم از ایشان بخوانم. اول فکر کردم بگم همون بازگشت به درخونگاه، اما یک جستجویی کردم و دیدم جلال آریان دیگه اونجا پیر شده و اصطلاحاً دیگه اون برو و بیای قبل رو نداره و خارج از شوخی خوندم که گویا داستان کتاب هم سوژه تکراری داره و چیز خاصی نداره. شاید اگر روزی بخوام کتاب دیگه ای از این نویسنده بخونم بدم نمیاد داستان جاوید یا زمستان ۶۲ رو امتحان کنم.
کتاب باز هم از این تکه های خوب داشت اما بریده کتاب آوردن آنهم از کتابی که نسخه صوتی باشد خودش داستانیست
سلام
من هم این کتاب رو زمانی خوندم که حال خوشی نداشتم. یعنی نمیدونستم دوستش دارم چون حالم اینجوریه یا واقعا دوستش دارم.
چیزی که یادمه اینکه فصیح دسته بندی درست و منصفانه ای داشت از آدمای رانده شده از کشور(اگر درست یادم باشه)
سلام بر دوست خوب
منم با اینکه در زمان خوندن این کتاب در چنین حال و احوالی بودم اما با این حال و با کمی فاصله ای که افتاد هنوزم فکر میکنم این اثر کتاب خوبی بود و همانطور که شما به درستی به یاد داشتی یکی از نکات مثبتش هم همین نگاه منصفانه نویسندهاش به مردم آن دوران بود و اصطلاحاً از هیچ سمت بوم نیفتاده بود.( چه به آنهایی که به قول شما رانده شده بودند و چه به آنهایی که ماندند.)