پس از دو ماه دوری از پست های مربوط به گپ زدن درباره فیلم ها و البته بعد از خوشگذرانی و وداع سخت با "بوچ کسیدی و ساندنس کید" بیست و هفت سالی به عقب بازگشتم و در سال ۱۹۴۲ سری به کازابلانکا زدم.
بی شک همه ما در طول زندگی خودمان به دوراهی های زیادی برخورده ایم، دوراهی هایی که در یک طرف آن منافع شخصی یا علاقه مندی های ما قرار دارد و در طرف دیگر اخلاق، انسانیت و مواردی از این دست را می بینیم و طبیعتاً انتخابی که برای شخصی که در چنین وضعی گرفتار می شود سخت ترین کار است. هرچند احتمالش کم است که هرکدام از ما تا کنون این وضع را تجربه نکرده باشیم اما اگر اینطور باشد هم به احتمال زیاد با آن در کتاب ها و فیلم های زیادی مواجه شده ایم. فیلم کازابلانکا یکی از قدیمی ترین فیلم هایی است که در آن به این موضوع هم پرداخته شده و در آن شخصیت اصلی فیلم در وضعیتی مشابه در دوراهی انتخاب بین عشقش و انسانی خوب و شریف بودن گرفتار می شود.
کازابلانکا در دسته بندی فیلم ها یک ملودرام به حساب می آید اما باتوجه به اینکه ماجرای داستان در سال ۱۹۴۱ و در گیرو دار جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد لایه هایی از جنگ و سیاست را با خود به همراه دارد. اگر با جنگ جهانی آشنایی مختصری داشته باشید باید بگویم ماجرا در زمانی پیش از حمله معروف پرل هاربر اتفاق می افتد، روزگاری که در پی آسیب های جنگ به اروپا شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال فرار از قاره ی درگیر جنگ و نا امنی و بخصوص فرار از دست آلمان ها در حال مهاجرت به امریکا بودند تا در سرزمینی امن به زندگی خود ادامه دهند. این هجوم مردم، راه های رسیدن به امریکا را سخت کرده بود و ظرفیت راه دریایی که از پرتغال به سمت امریکا می رفت پر شده و بسیاری از مردم برای رفتن به امریکا ناچار بودند به بندری در مراکش به نام کازابلانکا بروند تا از آنجا شانسی برای پرواز به امریکا داشته باشند. البته رفتن به امریکا از آنجا هم به این سادگی ها نبوده و با توجه به اینکه در آن روزگار کازابلانکا تحت اشغال دولت موسوم به ویشی فرانسه بود و همینطور با کثرت متقاضیان گریز از اروپا می توان حدس زد که گرفتن ویزا می توانسته چقدر مشکل باشد.
اگر بخواهم چند خطی درباره داستان فیلم بنویسم و این چند خط لذت دیدن فیلم را برای دوستانی که هنوز آن را ندیده اند ضایع نکند باید بگویم که ماجرا از این قرار است که یکی از شخصیت های اصلی فیلم که "ریک" نام دارد و نقش آن را "همفری بوگارت" بازی می کند مردی امریکایی است که مدت ها پیش به کازابلانکا سفر کرده و در آنجا صاحب کافه ای شبانه می باشد که در کل کازابلانکا شهرت ویژه ای دارد. ویک شخصیت خاصی دارد و تقریبا هیچ کس از گذشته او اطلاعات چندانی ندارد و به دلایل نامشخص قادر به بازگشت به کشورش هم نیست. در کافه ی او از همه قشر مشتری می توان یافت از مردم عادی گرفته تا شخصیت های مهم سیاسی و اداری شهر مثل کارگزاران فرانسوی و یا حتی فرماندهان نازی حاضر در این شهر هم شب هایشان را در این کافه می گذرانند. اگر از ماجراهای سیاسی و البته جالب توجه فیلم بگذرم باید از "ایلسا" سخن بگویم، شخصیت اصلی زن فیلم که نقش آن را "اینگرید برگمن" بازی می کند. ایلسا که خود روزی معشوقه ی ریک در پاریس بوده و چند سال پیش بی خبر او را ترک کرده است، اکنون به همراه شوهرش که خود رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و در فرار از چنگ نازی ها به کازابلانکا پناه آورده در یکی از شبها بی خبر به کافه ریک وارد می شوند و در آنجا ایلسا با ریک روبرو می گردد، یک رویارویی همراه با طغیان احساسات و ادامه ماجرا که دیدن آن بی شک ازخالی از لطف نیست.
...............
+ کارگردان این فیلم مایکل کورتیز است، کارگردان مجاری آمریکاییِ پرکاری که در طول زندگی خود بیش از صد فیلم ساخت که در میان آنها فیلم کازابلانکای او جاودانه گردید. درسال ۱۹۴۲ پس از انتشار این فیلم در کنار استقبال کم نظیر توسط بینندگان موفق به کسب افتخارات زیادی از قبیل جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش اول و مکمل مرد و همینطور بهترین تدوین، موسیقی متن و فیلمبرداری گردید. اما همه این جایزه ها دربرابر جایزه ای که از ماندگاری خود پس از هفتاد و هشت سال دردنیای سینما و در بین مردم گرفته است کم ارزش به نظر می رسد.
++ دیدن این فیلم با دوبله ی قدیمی، که در آن هنرمندان بزرگی چون حسین عرفانی، شهلا ناظریان، خسرو شایگان، پرویز ربیعی و شهروز ملک آرایی هنرنمایی کرده اند لطف دیگری دارد.
روزهای قرنطینه به کام هر کس که خوش نیاید حداقل به کام آن دسته از افرادی که راه و رسم خوب پُر کردن اوقاتشان در خانه را بلدند خیلی تلخ نمی آید. اگر تنبلی های فراوان خودم را نادیده بگیریم می توان من را هم تقریباً در آن دسته از افراد قرار داد که راه وقت کم آوردن در یک شبانه روز در خانه را خوب بلدند. در طول یک شبانه روز اگر به قول ورزشکار ها روی فرم باشم برای من پرداختن به خوشنویسی، کتاب و فیلم تقریباً هیچ زمان اضافی باقی نمی گذارد، خب البته باید اعتراف کنم که متاسفانه زمان هایی که من گوشی به دست در حال چرخیدن در فضای مجازی هستم از همه این موارد یاد شده جلو می زند و از این بابت متاسفم. هر چند در نوروزی که گذشت مجال کتابخوانی و خوشنویسی نداشتم اما از آنجا که قرنطینه همچنان ادامه دارد و همینطور به این دلیل که با وجود بهبود کامل من، همکاران و رئیس ناگرامی ام هنوز از ناقل بودنم می ترسند و همواره با جمله هایی نظیر"مهرداد جان سلامتی شما واجب تر از کاره و خیالت راحت باشه و استراحت کن" مرا از سرکار رفتن منع می کنند و این یعنی تکانی به خودت بده که حالا فرصت لازم را در اختیار داری. بماند که دلسوزی این همکاران و رئیس، از کیسه خلیفه بخشیدن است وگرنه این ها را چه به مرخصی های بیش از 20 روز، این جان جان ها و تاکید بر سلامتی و خانه بمان ها هم جدا از ترس از مبتلا شدن بیشتر بخاطر آن طلب بیش از یک ماه مرخصی من است که قرار بوده پولش را در نوروز بدهند و حالا بهترین فرصت سوزاندنش را یافته اند، اما اشکالی ندارد، فدای سلامتی خانواده.
اما برسیم به کتابی از نادر ابراهیمی که این روز ها موفق شدم نسخه صوتی آن را بشنوم. نادر ابراهیمی که در سال 1387 ما را ترک گفت در کنار فیلمسازی، روزنامه نگاری، ترانه سرایی و ترجمه در واقع یکی از پرکار ترین نویسندگان معاصر کشورمان به حساب می آید که بیش از 90 کتاب از خودش بر جای گذاشته که نیمی از آنها داستان های کودک و نوجوان هستند. اما در بین آثار به جا مانده از این نویسنده بعد از مهمترین اثرش یعنی کتاب 7 جلدی "آتش بدون دود" می توان سه گانه ی عاشقانه او را از شناخته شده ترین آثارش دانست، سه گانه ای که شامل سه کتابِ: "یک عاشقانه ی آرام"، "چهل نامه کوتاه به همسرم" و "بار دیگر شهری که دوست می داشتم" می باشد. کتابهایی که پس از چاپ های مکرر در سال های گذشته مدتیست با صدای پیام دهکردی به صورت صوتی هم منتشر شده اند.
کتاب "بار دیگر، شهری که دوست می داشتم" را می توان یک رمان یا داستان عاشقانه ی بسیار لطیف دانست که شاید در آن خودِ داستان کمترین رنگ را دارد و برخی آن را همچون یک شعر بلند می دانند. داستان، از عشق بین پسری دهقانزاده و دختری خانزاده سخن می گوید. دوست داشتنی که از هفت سالگی دختر و ده سالگی پسر آغاز می گردد، از وقتی همبازی یکدیگر بودند و با هم مشق هایشان را می نوشتند و با هم به دنبال پروانه ها می دویدند و شاد بودند. دوست داشتنی که در جوانی به عشق تبدیل شد، عشقی که با توجه به دلایلی که می توان در چنین فضاهایی حدس زد (اختلاف طبقاتی و تعصبات) به معضل بزرگی تبدیل شد و طبق معمول خانواده ی دختر خان زاده اجازه چنین وصلتی را ندادند و سر انجام این دو جوان تصمیم گرفتند که از شهر بگریزند، گریز از شهری که بسیار آن را دوست می داشتند. پس از مدتی دختر از این زندگی پنهانی و دائم در گریز خسته می شود و به این امید که بازگشت چیزی را خراب نخواهد کرد و بر این باور که دیگر همه به حقیقت این عشق پی برده اند به شهر باز می گردد و پسر نیز به دنبال او به شهری که دوستش می داشت باز می گردد. اما بازگشت آن گونه که آنها تصور می کردند نبود و همه چیز خراب شد ...
اما نام کتاب به این بازگشت اشاره ندارد، بلکه به بازگشتی اشاره دارد که 11 سال بعد، یعنی احتمالا در زمان حال اتفاق می افتد، یازده سالی که پسر به تنهایی و دور از عشقش هلیا گذرانده و حالا بار دیگر به آن شهر بازگشته است. در واقع کتاب یک گفتگوی عاشقانه است از زبان پسر با عشقش هلیا که البته بخش های زیادی از آن هم در خیال پسر اتفاق افتاده و ما شنونده آن خواهیم بود به همین دلیل در روایت این کتاب شاهد پرش های زمانی بسیار زیادی هستیم و دائماً زمانِ خاطراتی که از زبان شخصیت اصلی کتاب می خوانیم تغییر می کند، مثلا در یک پاراگراف شاهد بخشی از خاطره ی کودکی پسر با هلیا هستیم و هم اتفاقی که در جوانی آنها رخ داده و همینطور چیزی که در خیال پسر و در صورت ماندن هلیا در کنارش برایشان اتفاق می افتاد. این موضوع در یک کتاب صوتی تا حدودی برای خواننده گیج کننده است، البته راوی سعی اش را برای تفکیک انجام داده اما به هر حال برای درک من لازم بود که دو بار کتاب را بشنوم. من نسخه چاپی کتاب را ندیده ام اما گویا این موارد در آنجا با تغییر فونت تفکیک شده اند.
همانطور که می بینید داستان این کتاب یک داستان بسیار ساده است. داستانی که شاید بارها در بسیاری از کتاب ها و یا سریال های تلویزیونی به آن پرداخته شده باشد، اما نادر ابراهیمی با همین داستان ساده توانسته جادوی قلم خود را به رخ خواننده بکشد.
...........
اگر علاقه مند هستید که بخشهای کوتاهی از متن کتاب را بخوانید می توانید از اینجا به پست مربوط به این کتاب در وبلاگ "معرفی کتاب" مراجعه کنید، وبلاگی که نویسنده اش سالهاست در این زمینه فعال است.
مشخصات کتابی که من خواندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی باردیگر شهری که دوست می داشتم، ناشر صوتی: نوین کتاب گویا در 2 ساعت و چهل و دو دقیقه، راوی پیام دهکردی، نسخه کاغذی این کتاب هم 105 صفحه دارد که نشر روزبهان آن را منتشر کرده است.
رمان شوایک مهمترین اثر نویسنده و طنزپرداز اهل چک، یاروسلاو هاشک می باشد. رمانی که در بین آثار ترجمه شده از زبان چکی به زبان های دیگر رتبه اول را به خود اختصاص داده است. ماجرای این رمان در سالهای آغازین جنگ جهانی اول می گذرد، سال هایی که هنوز کشور چک بخشی از امپراتوری بزرگ اتریش - مجارستان به حساب می آمد. شخصیت اصلی این کتاب مردی به نام شوایک است، مرد پرحرفی که مدت ها پیش از طرف کمیسیون پزشکی ارتش حکم قطعی احمق بودن خود را گرفته و به همین دلیل از خدمت نظام معاف شده است. او در آن روزگار از راه خرید و فروش سگ ها روزگار می گذراند و کارش این بود که سگهای بدقواره ی بدنژاد را به قیمت پایین می خرید و آنها را با برگ شناسایی جعلی به جای سگ های اصیل به مشتریان قالب می کرد. بگذارید سخن کوتاه کنم و از داستان کتاب برایتان بگویم، این آقای شوایک داستان ما مدتی بود دچار باد مفاصل شده بود (یعنی در همان ابتدای داستان) و حالا درحالی که مشغول مالیدن ملغمه ای از کافور به زانوهایش بود پیرزن خدمتکار به او گفته که: "فردیناندم که کشتن...". منظور او از فردیناند، "فرانتس فردیناند" وارث تاج و تخت پادشاهی اتریش - مجارستان بود و به ترور او اشاره می کرد. اتفاقی که با وقوعش آغازگر جنگ جهانی اول گردید. داستان هم با همین جنگ آغاز می گردد.
البته جا دارد همین جا به شما بگویم که گول این حرفهای اولیه من درباره شوایک را نخورید و به او بدبین نشوید، او مرد شریفی است. باور نمی کنید؟ پس ببینید جناب هاشک (نویسنده کتاب) درباره او چه می گوید:
روزگاران بزرگ مردان بزرگ می طلبند. هستند قهرمانان فروتن و ناشناخته ای که تاریخ آنان را به سان ناپلئون نستوده است، حال آن که خصال شان سرفرازی های اسکندرمقدونی را هم بی رنگ می کند. این روزها، هنگام گردش در کوچه های پراگ به مرد شندرپندری بر می خورید که نمی داند در رویدادهای روزگار بزرگ کنونی چه نقش مهمی بر دوش داشته است. سرش به کار خودش است. آزارش به کسی نمی رسد و روزنامه نگاران هم با درخواست مصاحبه مزاحم او نمی شوند. اگر اسمش را بپرسید با سادگی و فروتنی جواب خواهد داد: شوایک هستم... . من، شوایک، این سرباز غیور را بسیار بسیار دوست می دارم، و می دانم با خواندن سرگذشت او در جنگ بزرگ جهانی، شما هم این قهرمان فروتن و ناشناخته را در قلب خود جای خواهید داد. او معبد هیچ الهه ای در افه سوس را به مانند اروستراتس خرف نسوخته است تا به این وسیله به کتاب های درسی راه یابد. و همین کافی است.
من هم با جناب هاشک هم عقیده ام. حالا داشتم عرض می کردم خدمتتون، بله جنگ جهانی در شرف آغاز بود و شوایک هم در آن روزگار علاوه بر اینکه احتمالاً در خیابان ها دنبال سگ ها می گشت، زمان زیادی را هم در میخانه شهر میگذراند و در آنجا احتمالاً با حرفهایش مغز همه را می خورد. از طرفی با توجه به اینکه در چنین حکومت هایی ماموران مخفی حاکمیت هم فراوانند بالاخره این پرحرفی های شوایک در میخانه کار دستش می دهد و به خاطر پیش بینی جنگ و توهین به امپراتور و مسائلی از این دست کارش به کمیسری و بازجویی می افتد، البته طولی نمی کشد که در آنجا هم خل بودن شوایک به اثبات می رسد و او را مستقیماً از آنجا به تیمارستان می برند. بد نیست شما هم نظر شوایک درباره تیمارستان و دیوانه ها رو بدونید:
" فکریم که چرا دیوونه ها از این که اونا رو اونجا نیگر داشتن این قدر شاکی ان. اونجا آدم میتونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ان. اونجا آدم می تونه لخت و عور کف اتاق بخوابه، مثل شغال زوزه بکشه، لنگ و لقد بندازه و گاز بگیره... اونقدر آزادی وجود داره که حتی سوسیالیستام به خواب ندیده ن. اونجا آدم می تونه راجع به خودش بگه که خداس، یا مریم مقدسه، یا پاپ اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که عربده می کشید و می گفت اسقف اعظمه، یا واتسلاو قدیسه، هرچند این آخری رو راه به راه طناب پیچ می کردن و لخت و عور می چپوندن تو انفرادی. یکی بود که می کشید و می گفت اسقف اعظمه، اما تنها کاری که می کرد این بود که همه چی رو عوضی می دید، و یه کار دیگه م می کرد که بلانسبت، روم به دیوار، باهاش هم قافیه اس... اونجا همه هرچی دل شون می خواست می گفتن، هرچی که سر زبونشون می اومد، عین پارلمان. گاهی ام واسه هم قصه می گفتن، و اگه عاقبت شازده خانوم اون جور که دل شون می خواست نمی شد، کتک کاری می کردن. شرتر از همه یه آقایی بود که ادعا می کردجلد شونزدهم لغت نامه ست و از همه می خواست وازش کنن و معنی کلمه چیتگرو پیدا کنن و الا کارشون زاره.فقط وقتی آروم گرفت که کردنش تو روپوش. خیال کرد دارن جلدش می کنن و خیلی ذوق می کرد."
البته در تیمارستان هم شوایک را به تمارض متهم می کنند و از آنجا هم دوباره به کمیسری حواله می شود و از طرف دیگر بالاخره جنگ هم آغاز می گردد و در نهایت به دلیل کمبود نیرو شوایک هم به جبهه های نبرد اعزام و در آنجا به عنوان مصدر مقامات بالا رده گمارده می شود و اینگونه با پرگویی های فراوان در محضر این افراد و همینطور دسته گل های پیاپی که به آب می دهد در کنار نیش زدن به قاضی عسکرها و ژنرال ها نظام، نظامی گری و امپراتوری و از همه مهمتر جنگ را حسابی به باد انتقاد گرفته و با سخنان خود خواننده را حسابی می خنداند و همینطور به فکر وا می دارد.
در ادامه مطلب بخشهایی از کتاب را آورده ام که بسیار هم طولانی ست و من از این بابت از دوستان کم حوصله پوزش می خواهم.البته شاید این بخش ها برای دوستانی هم جذابیت خاص خودش را داشته باشد. اما راستش را که بخواهید من خودم هم به ثبت و ضبط بودن این بخش ها در اینجا برای مراجعه مجدد نیاز دارم.
..................
پی نوشت: با این کتاب اولین بار چند سال پیش در وبلاگ میله بدون پرچم آشنا شدم که به این جهت از نویسنده این وبلاگ، حسین عزیز سپاسگزارم. از اینجا هم می توانید یادداشت مربوط به این کتاب در آن وبلاگ را بخوانید. همچنین به پیشنهاد آن دوستی که از من گله داشت که در معرفی این کتاب به ایشان چرا به این نکته اشاره نکرده ام عرض میکنم که متاسفانه این کتاب به دلیل مرگ نویسنده اش نیمه تمام مانده است اما به نظرم این موضوع ضربه چندانی به کتاب نزده و اگر خواننده از کتاب خوشش آمده باشد از این که این هشتصد نهصد صفحه ادامه پیدا نکرد حسرت می خورد اما از خواندن کتاب پشیمان نخواهد شد.
تذکر یا مثلا تاکید مجدد: ادامه مطلب شامل بخشهای جالب توجه کتاب است که به دلیل طولانی بودن خواندنش برای همه توصیه نمی گردد.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه کمال ظاهری، تصویرگر یوزف لادا، چاپ چهارم در ۱۰۰۰ نسخه در تابستان ۱۳۹۳ و در ۹۰۶ صفحه
ادامه مطلب ...در یکی از روزهای تابستانی دهه ی دوم از قرن نوزدهم میلادی، وقتی جان رونالد روئل تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی دانش آموزان بود روی برگ سفیدی با خط بد نوشت: "در سوراخی، در زمین، هابیتی زندگی می کرد...". به قول خودش نمی دانست چرا، اما آن را نوشت و از آن روز بود که واژه ی "هابیت" به وجود آمد. واژه ای که آغازگر خلق دنیایی جدید بود و در پی خود یک داستان گیرا به همین نام و پس از آن داستان های جذاب تری به نام های ارباب حلقه ها و سیلماریون به همراه داشت و اینگونه نام نویسنده اش را در دنیا تا ابد ماندگار کرد. درباره راز ماندگاری این آثار قصد داشتم چند کلامی با جناب تالکین سخن بگویم و از آنجایی که ایشان علاقه ای به استفاده از راه های ارتباطی مدرن نداشتند و در این اوضاع اضطراری هم مجال نامه نویسی وجود نداشت برای گفتگو راهی جز دیدارحضوری باقی نمی ماند که البته راه خیلی آسانی هم نبود، مخصوصاً در این روزهای پُرویروسی که علما همگی متفق القول حکم بر عدم خروج از خانه ها را داده اند و از طرفی هم با خبر شدم که جناب تالکین بعد از اینکه سرو کله ویروس کرونا پیدا شد به جهت دور ماندن از اجتماعات به سرزمین "اِره بور" نقل مکان کرده است. (به گمانم تعطیلات کرونایی هم در این تصمیم ایشان بی تاثیر نباشد، هرچند از چنان فرهنگی چنین برخوردی بعید به نظر می رسد. حالا بماند) سرتان را درد نیاورم به هر حال قدم درراه سفری پرخطر گذاشتم که با استفاده از تجربه پیاده روی آئینی اخیرم خیلی هم بهم سخت نگذشت و بالاخره هفته گذشته بی دردسر به "تنهاکوه" رسیدم اما با وجود اینکه برای ملاقات با جناب تالکین وقت قبلی هم گرفته بودم به محض ورود توسط جناب تورینِ سپر بلوط دستگیر شده و مستقیماً به قرنطینه ی اجباری فرستاده شدم. جایی که در آن همه جور موجود از جمله دورف، هابیت، اِلف و کمتر انسان پیدا می شد، بین خودمان بماند در ابتدا وحشت تمام وجودم را گرفته بود اما طبق معمول همیشه کم کم به شرایط عادت کردم و انصافاً هم باید بگویم برخورد عوامل قرنطینه گر با من بسیار مناسب بود و خدارا شکر درآنجا خبری از روغن بنفشه و امثال آن نبود و بعد از گذراندن دوره ی لازم، وقتی از غیرکرونایی بودنم اطمینان حاصل شد مرا نزد جناب تالکین بردند که در بستر در حال استراحت بودند. بله، متاسفانه ایشان هم چند روزی بود که در تب می سوختند و همین ناخوش احوالی مانع از گفت و گوی طولانی مدتم در رابطه با راز ماندگاری آثار ایشان گردید و به این جهت تنها به چند پرسش مختصر درباره کتاب هابیت بسنده کردم که ایشان هم با وجود حال نامساعد با روی خوش و مهربانی پاسخگو بودند. شما خوانندگان عزیز این وبلاگ هم می توانید بخش هایی از مصاحبه ی یاد شده را در ادامه این یادداشت بخوانید:
+ سلام جناب تالکینِ عزیز، قرار بر این شد که زیاد مزاحم اوقات شما نشوم، پس فقط خواهش میکنم کمی از کتاب هابیت برایمان بگوئید، از کجا شروع شد؟
- سلام، خواهش می کنم، بسیار خوب در خدمتم، اما فکر نمی کنم نیاز به توضیح خاصی باشد، کافیست برایتان بگویم که روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثیف و نمور که پر از دُم کِرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه از آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی شود، سوراخ، از آن سوراخ های هابیتی بود، و این یعنی آسایش.
+ چه پاسخ عجیبی، پس در همین ابتدا ما متوجه می شویم که گویا این هابیت ها از لحاظ خلق و خوی، خیلی هم به ما انسان های راحت طلب این روزگار بی شباهت نبودند، درست می گویم؟ حالا این هابیت شما چه جور هابیتی هست؟ اصلا داستان از چه قرار است؟
- دوست عزیز هرچند فکر می کنم شما کتاب را خوب نخوانده ای اما اشکالی ندارد شما اولی اش نیستی، برایت می گویم، هابیت ما هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش می رسید و اسمش بَگینز بود. بَگینزها از عهد بوق توی محله ی تپه زندگی می کردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای این که ماجراجو نبودند یا کارهای غیرمنتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سوالت چه جوابی می دهد. این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سر می زند و چیزهایی می گوید که پاک غیرمنتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خب، حالا کتاب را که بهترخواندی بعدش خواهی دید که آخر سر در عوض چیزی نصیب اش شد یا نشد.
- بله حق با شماست باید کتاب را خوب خواند تا متوجه این موضوع شد. البته نا گفته نماند که من این توانایی را دارم که درباره کتابهایی که نخوانده ام هم حرف بزنم، اما جدی جدی هابیت را خوانده ام و باید این نکته را هم در نظر داشت که این مصاحبه را افرادی که کتاب را نخوانده اند هم خواهند خواند، افرادی که شاید پیش از خواندن کتاب دوست داشته باشند کمی درباره آن بدانند، پس با اجازه شما ادامه می دهم، موافقید؟
+ از دست شما خبرنگار ها، خیلی خب، بفرمائید.
- متشکرم، نام کتاب شما هابیت است و فرمودید این جناب بیلبو بگینز که شخصیت اصلی داستان شماست هم یک هابیت می باشد، امکان دارد بفرمائید اصلا هابیت یعنی چه؟
+ بله حق داریدکه حالا می پرسید هابیت یعنی چه؟ خیال می کنم امروزه روز اول لازم باشد که کمی وصف هابیت ها را بگوییم، چون آنها خیلی کمیاب و به قول خودشان از مردمِ بزرگ که ما باشیم، گریزان شده اند. هابیت ها مردم کوچکی هستند (یا بودند)، تقریباً نصف قد ما، و کوچک تر از دورف های ریشو. هابیت ها ریش ندارند. چیزهای خارق العاده و جادویی در آنها کم است، یا نیست، مگر آن چیزهای کوچک پیش پا افتاده و روزمره، که وقتی مردم بزرگ و ابلهی مثل من و شمای دست و پا چلفتی از راه می رسیم و مثل فیل سر و صدا راه می اندازیم، طوری که آن ها از یک فرسخی می شنوند و این به آنها کمک می کند که بی سر و صدا و فوری غیب شان بزند. اگر اوضاع مساعد باشد شکم شان خیلی چربی می آورد، لباس هایی به رنگ روشن می پوشند( عمدتاً سبز و زرد)، کفش پا نمی کنند، چون پاشان به طور طبیعی کف چرم مانندی دارد و روی آن موهای انبوه و گرم و قهوه ای رنگی می روید که خیلی شبیه به موهای سرشان است ( که جعد دارد) ، انگشتان بلند و چالاک و سبزه، و صورت مهربان دارند، و موقع خنده، خنده شان از ته دل است (مخصوصاً بعد از شام که هر وقت گیرشان بیاید دو بار در شب نوش جان می کنند.) خب، حالا اینقدر می دانید که با خیال راحت بروید و داستان را ادامه بدهید.
-از توضیح جامع تان درباره این موجودات متشکرم، جناب تالکین این درست است که می گویند شما کتاب هابیت را برای نوجوانان نوشته اید؟
+ تا شما نوجوانی و بزرگسالی را چه سنینی بدانید. دوست عزیز با نهایت احترامی که برای شما و خوانندگان قائل هستم باید بگویم که متاسفانه تمام روز را برای مصاحبه با شما وقت ندارم و با توجه به این که امروز صبح کمی برایم نفس کشیدن مشکل شده باید هر چه سریع تر به پزشکم مراجعه کنم، خدانگهدارتان.
-اما آخر... باشد، از لطفتان سپاسگزارم. بعد از خواندن سه گانه ارباب حلقه ها باز هم مزاحمتان خواهم شد. برایتان آرزوی سلامتی دارم. خدانگهدار.
آنچه تا اینجا خواندید بخشی از مصاحبه من با جناب تالکین بود که قسمت هایی از آن (خصوصاً بخش هایی که با قلم نارنجی رنگ به رشته تحریر درآمده) هم در کتاب هابیت به چاپ رسیده است. در واقع کتاب هابیت بدون بخش هایی از این مصاحبه گنگ می نمود و به همین جهت با رضایت اینجانب این مصاحبه روشنگر نیز در کتاب جای داده شد. در ادامه مطلب سعی کردم چند کلامی درباره داستان کتاب هم بنویسم.
جی آر آر تالکین نویسنده، شاعر، زبان شناس و استاد دانشگاه بریتانیایی بود که در سوم ژانویه 1892 در آفریقای جنوبی متولد شد. پدرش آرتور روئل تالکین و مادرش مابل سوفیلد انگلیسی بودند و یک سال پیش از تولدِ جان به آفریقای جنوبی مهاجرت کردند، در سال 1896 تالکین پدرش را از دست داد و مادرش او و برادرش را به انگلستان بازگرداند اما از بخت بد این دو کودک مادر هم در سال 1904 بر اثر بیماری دیابت که در آن سال ها درمان پذیر نبود جانش را از دست داد و تالکین توسط کشیشی به نام پدر فرانسس مورگان تربیت شد. معروف ترین کتابهای او هابیت، ارباب حلقه ها و سیلماریلیون می باشد که از پر خواننده ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان به حساب می آید و به نقل از ویکیپدیا همین کتاب هابیت تا کنون بیش از 140 میلیون نسخه درکشور های مختلف به فروش رفته است و تعداد خوانندگانی که در سایت گودریدز بعد از خواندنش به آن رای داده اند تا این لحظه به 2709848 نفر رسیده که با این تعداد و نمره 4.27 در نوع خود یک رکورد به حساب می آید.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه ، چاپ ششم ، در 1500 صفحه و 432 صفحه
پس از گذراندن لحظاتی در باراندازِ جناب الیا کازان، این بار پانزده سالی به جلو رفتم و در سال 1969 میلادی سری به یک فیلم وسترن زدم. فیلمی از یک کارگردان پرافتخار که البته نامش تا پیش از این برای من ناشناخته بوده است.
جناب جورج روی هیل در سال 1921 میلادی در ایالت مینه سوتای امریکا به دنیا آمد و در طول زندگی 81 ساله خود 14 فیلم سینمایی ساخت. فیلم هایی که در جشنواره های معتبر سینمایی بارها نامزد بهترین ها گشتند و مجموعاً 13 جایزه اسکار، 9 جایزه بفتا و 4 جایزه گلدن گلوب به ارمغان آوردند. اما برسیم به فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" که ششمین ساخته ی این کارگردان است، این فیلم با نویسندگی ویلیام گلدمن و با بازی پل نیومن و راربت ردفورد در سال 1969 ساخته شد. بوچ کسیدی و ساندنس کید نام دو شخصیت اصلی داستان است که نام فیلم را هم به خود اختصاص داده اند. بوچ و ساندنس دو کابوی شاد و سرخوش هستند و بین آنها رابطه دوستیِ عمیقی نیز برقرار است. آنها از آخرین بازماندگان نسلی از مردم امریکا هستند که حتی بینندگان فیلم های سینمایی وسترن هم به دیدن آنها عادت دارند، مردان عصیانگری که در آن دوران با یاغی گری به همه خواسته هایشان می رسیدند، همان نسلی که بالاخره یک روز مجبور شدند از اسب هایشان پیاده شوند و اسلحه های خود را از کمر باز کنند. اما در این میان افرادی همچون بوچ و ساندنس هم وجود داشتند که قرار نبود زیر بار این زندگی جدید بروند و نمی خواستند به همین آسانی بر افسانه های شور انگیز کابویی خود پایان دهند و همواره برای این جنگیدند.
آنها قبل از آغاز فیلم از راه سرقت از بانک ها روزگار می گذراندند و البته سارقان بسیار مشهوری هم بودند اما تحت تاثیر گام هایی که برای رسیدن به تمدن در این کشور گذارده شد و با پیشرفت روز افزون تدابیر امنیتی بانک ها کار برای بوچ و ساندنس سخت شده بود و اصطلاحاً دیگر یک سرقت تر و تمیز و قسردر رفتن از مهلکه به آسانی امکان پذیر نبود. به همین جهت آن ها به راهزنی و سرقت از قطار(بخصوص قطار های حمل پول بانک ها) روی آوردند و بیننده را در ابتدای فیلم به تماشای چند سرقت پرشور و البته با طراوت* میهمان کردند. اما خب طبیعتاً بانکدارها هم همینطور دست روی دست هم نمی گذاشتند تا هر نوبت شامل خالی شدن صندوق هایشان در قطار ها باشند و به این جهت دست به دامن کلانتر شدند. گویا کلانتر هم مدت هاست در پی بوچ و ساندنس بوده و هیچوقت هم ردی از آنها نیافته تا این که بالاخره دسته ای از سواران زبده را استخدام می کند و به کمک یک سرخپوست رد این زوج دوست داشتنی را می زند و به تعقیب آنها می پردازد، تعقیبی که گویا دستور کارش دستگیری نیست و اصطلاحاً قرار است ترتیب سارقان را بدهند تا بالاخره به کابوس طولانی سرقت ها در منطقه پایان یابد.
و اینگونه است که بخش اعظم فیلم آغاز می گردد، بخشی که شامل گریز این زوج محبوب و دوست داشتنی و اتفاقاتی است که در این مسیر برای آنها می افتد.
....................................
* واژه هایی نظیر شاد و با طراوت که در این یادداشت به کار بردم شاید به نظر درکنار سرقت، تیر اندازی، انفجار دینامیت و مواردی از این دست همخوانی معقولی نداشته باشد، اما احتمالاً شما هم بعد از دیدن فیلم در این مورد به من حق خواهید داد. البته جورج روی هیل به عنوان کارگردان این فیلم نگران این معجون کمدی، درام، حمام خون و خنده اش نبود و درباره فیلم اش گفته است: "اینکه چقدر خراب کرده ام، اهمیتی ندارد، چون خودِ مصالح به اندازه کافی عالی است، اگر لحظه ای که نشان می دهم واقعی و باورپذیر باشد، فیلم با بیننده ارتباط برقرار می کند." که البته برقرار هم کرده است.
......
این فیلم در سال 1969 برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی (ویلیام گلدمن)، بهترین فیلمبرداری (کنراد هال) بهترین موسیقی متن (برت باکاراک) و همچنین بهترین ترانه (برت باکاراک و هال دیوید) گردید، ترانه ی یاد شده "قطرات بارانی که مدام روی سرم می بارد"(Raindrops Keep Falling On My Head) نام داشت، در ابتدا پیشنهاد خواندن این ترانه به باب دیلن داده شد که پس از رد کردن این پیشنهاد این فرصت برای بی جی توماس فراهم شد تا محبوب ترین ترانه ی زندگی حرفه ای خود را بخواند. اگر به یوتیوب دسترسی دارید می توانید این ترانه زیبا را دقیقاً با تصاویری که در فیلم حین خواندنش به نمایش درآمده از اینجا بشنوید و ببینید. همچنین ترجمه این ترانه را هم می توان در اینجا خواند. اگر به یوتیوب دسترسی ندارید هم می توانید از اینجا تنها ترانه را بشنوید.
پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا درباره آن با هم صحبت خواهیم کرد یکی از دو فیلم "کازابلانکا" یا "پل رودخانه کوای" خواهد بود.