در ادامهی گذار از سرزمین روسها این بار به سراغ خوشتیپترین نویسندهی آن دیار یعنی آنتون چخوف رفتم که بیشک یکی از سرشناس ترین نمایشنامهنویسان جهان نیز به شمار میآید. این نمایشنامه که دایی وانیا نام دارد در سال 1899 در چهار پرده منتشر شد و در کنار باغ آلبالو، سهخواهر و مرغدریایی از شناخته شدهترین نمایشنامههای این نویسندهی خوش ذوق به حساب میآید. ماجرای این نمایشنامه در یک ملک روستایی میگذرد که در آن همهی اعضای خانواده از سرنوشت خود گله و شکایت دارند. البته امروزه(حداقل در جامعه ما) چنین حس و حالی قابل درک است و فکر میکنم با من هم عقیده باشید که گله کردن از جایگاه و سرنوشت انسانها توسط خودشان این روزها امری طبیعی شده و اغلب ما از آنچه هستیم رضایت نداریم و حتی کار به جایی رسیده است که این روزها کودکان و نوجوانان هم از پدر و مادرشان گله می کنند که چرا ما را در این خاک به دنیا آوردهاید. بگذارید بگذرم و صحبت درباره نمایشنامه دایی وانیا را با یک مثال آغاز کنم.
در محل کارم شخصی را می شناختم که ادعا میکرد مدرک دکترای حقوق دارد، فکر میکنم 65 ساله بود، تازه با او آشنا شده بودم و بسیار انسان با شخصیتی به نظرمیآمد، گویا بسیار اهل مطالعه بود و اتفاقا رمانخوان هم بود و با توجه به اینکه ارشد زبان انگلیسی داشت هر از گاهی داستان کوتاه یا شعری را از انگلیسی ترجمه میکرد و برای من میخواند و من هم کلی کیف میکردم، البته کیف من دربرابرحظی که خودش میبرد چیزی به حساب نمیآمد. به یاد دارم یک روز با کلی ذوق و شوق آمد و گفت به تازگی پس از شب بیداریهای فراوان یک داستانی را ترجمه کردهام که معرکه است و نظیر ندارد. خلاصهی داستان را که گفت متوجه شدم لاتاری، نوشتهی شرلی جکسن است. البته به روی خودم نیاوردم که همین چند وقت پیش آن را با ترجمه جعفر مدرس صادقی خوانده بودم و تازه نسخه صوتیاش را هم از اینجا با صدای نویسندهی خوب وبلاگ میله بدون پرچم شنیدهام. سرتان را درد نیاورم خلاصه این آقا غیر از این سوتی آخرش از هر نظر همه چی تمام به نظر می رسید و این فقط نظر من نبود، بلکه همهی افرادی که در آن مدت با او در ارتباط بودند هم چنین نظری داشتند. در نتیجه وقتی در محل کار مجمعی برگزار شد و قرار بود هیئت مدیرهی جدیدی برای اداره امورانتخاب شود من یکی از چند نفری بودم که از ایشان حمایت کردم و در نهایت آن آقای به نظر بسیار محترم با اکثریت آرا انتخاب و حتی رئیس هیئت مدیره شد و این موضوع طبیعتا باعث خوشحالی فراوان من نیز گردید. اما این خوشحالی دوام چندانی نداشت و هنوز دو ماه از ریاست ایشان نگذشته بود که به راستی انگار با شخص دیگری روبرو شدم، شخصی که ادعای حقوقدانی داشت اما در کوچکترین مسائل حقوقی با تصمیمات اشتباهش هزینههای مالی و حقوقی فراوانی به بار آورد و همینطور در مسائل حسابداری که ادعای سابقهی زرین حسابرسیاش گوش عالم را کر کرده بود بیتعارف باید بگویم یک کودن تمام عیار بود، از همه مهم تر در اخلاق که مهمترین دلیلم برای انتخاب این شخص بود در پستترین درجهای قرار گرفت که حتی نمیتوانستم تصور کنم. اینجاست که یاد آن جملهی معروف دکتر الهی قمشهای میافتم که می گفت: خدایا هوشیار کن مستان پشت میز را. حتماً با خودتان فکر میکنید حالا این مثال چه ربطی به نمایشنامهی دایی وانیا نوشتهی آنتون چخوف روس داشت؟ ربط دارد، حداقل از نظر من ربط دارد، فقط کافیست در این ماجرا لحظهای خودتان را به جای من بگذارید و حس و حال من را بعد از روبرو شدن با این شخص جدید و این عاقبت تصور کنید، حال من در آن اوضاع دقیقاً حال یکی از شخصیتهای اصلی این نمایشنامه یعنی حال "دایی وانیا" است.
آنچه شرح داده شد تنها مثالی جهت درک حال دایی وانیا بود اما داستان کلی این نمایشنامه از این قرار است که در روستایی یک ملک اعیانی وجود دارد که در حال حاضر در اختیار استادی بازنشسته به نام سربریاکوف است. او سالها پیش همسرش را از دست داده و در حال حاضر همسر جوانی به نام یلنا دارد و از همسر سابقش هم دختر جوانی به نام سونیا دارد. دایی وانیا که داستان هم به نام اوست دایی سونیا یعنی برادر همسر متوفی جناب پروفسور است.
سربریاکوف که در بازنشستگی درآمدهایش کم شده دیگر زندگی در شهر را درتوان خود نمیبیند و برای همین مدت کوتاهیست به روستا و این ملک نقل مکان کرده است. پیش از آمدن سربریاکوف سالها بود اختیار امور در دست دایی وانیا و خواهر زادهاش سونیا بود و در تمام این سالهای طولانی این مالکان واقعی کلیه کارهای املاک و زمینهای کشاورزی را به عنوان کارگرانی حقوق بگیر برای سربریاکوف انجام داده و کلیه درآمد ها را برای او می فرستاند. این املاک در واقع ارث پدری دایی وانیا و خواهرش بود که پس از مرگ پدرشان در گروی بانک قرار گرفته بود و وانیا برای این که بتواند ملک و سهم خواهرش را نجات دهد و سند را آزاد کند در همان سالها از سهم خودش گذشت. هرچند این فداکاری او همواره توسط شوهرخواهرش نادیده گرفته شد اما او در تمام این سالها برای این ملک و زمینهای کشاورزی زحمت کشیدو به دلیل احترام خاصی که برای پروفسور و به خصوص برای کارهای علمیاش قائل بود همواره تصمیمش این بود که ادامه دهد تا پروفسور بتواند در کمال آرامش و آسایش به کارهای علمی خود بپردازد و باعث سربلندی خانواده شود.
اما حالا که پروفسور بازنشسته شده وانیا می بیند که نه، از این خبرها نیست و نه تنها پروفسور هیچوقت حتی از پس بازنشستگیاش در کارهای علمی آش دهانسوزی نشد و باعث سربلندی خانوادهشان نگردید بلکه حتی با دختر جوان و زیبایی که از قضا دانشجویش بوده و هم سن و سال دختر خودش است ازدواج کرده و با کوچ به املاک روستایی به نزد دختر و برادرزن سابقش آمده و در کنار درخواست همان درآمدهای همیشگی املاک، پا را فراتر گذاشته و حالا قصد دارد با به فروش گذاشتن املاک، دایی وانیا و سونیا را آواره کند.
نمایشنامهی دایی وانیا داستانیست که خواننده در آن شاید با گونههای متفاوتی از ملال مواجه می شود. ملالی که برای هر کس به یک رنگ است اما گریبان تمام شخصیت های این نمایشنامه را گرفته است.
+ مشخصات کتاب صوتی که من شنیدم: نشر قطره، ترجمه هوشنگ پیرنظر، ناشر صوتی : نوین کتاب گویا، با صدای گروه گویندگان در 1 ساعت و 53 دقیقه
++ اگر به دنبال یادداشت کاملتری درباره این نمایشنامه هستید از اینجا سری به یادداشت میله بدون پرچم درباره این کتاب بزنید. +++ از معدود خوانندگانی که هنوز کتـابـنـامه را فراموش نکرده اند سپاسگزارم.