جام جهانی فوتبال 2018 در روسیه برگزار شد و تیم ملی ایران که در آن جام با مربیگری کارلوس کیروش در بهترین شرایط آمادگی خود قرارداشت از شانس بدش در گروه مرگ قرار گرفته بود. گروهی که در آن تیمهای فوتبال اسپانیا، پرتغال و مراکش به ترتیب با عنوانهای؛ قهرمان جهان، قهرمان اروپا و قهرمان افریقا به انتظار ضعیف ترین تیم گروه یعنی ایران نشسته بودند، تیمی که برخلاف رقبایش سالها بوددستش از قهرمانی در قارهاش کوتاه مانده بود. یوزهای ایرانی که لقب آن روزهای تیم ملی فوتبال ایران بود پس از بازی اول که در دیداری سراسر هیجان و اضطراب تیم مراکش را شکست دادند به مصاف تیم اسپانیایی رفتند که بازیکنانش قصد داشتند آقای گلی جام را از دیدار با ایران هدیه بگیرند، اما ایران با وجود شکست یک بر صفر مقابل این تیم، بازی درخور و درخشانی به نمایش گذاشت. بازیکنان ایران در این بازی به گونهای ظاهر شدند که تو گویی با جان خود از مرزهای دروازه تیم ملی محافظت می کردند. این روحیهی جنگندگی در دفاع و حتی در حملههای پیدرپی در نیمهی دوم مسابقه ستودنی بود. (در انتهای این یادداشت یکی از معروفترین عکسهای این جانفشانی در زمین فوتبال را خواهم گذاشت). بعد از همین مسابقه بود که در خبرها خواندم بدستورکارلوس کیروش در شب بازی با اسپانیا بازیکنان دسته جمعی به تماشای فیلمی به نام "نجات سرباز رایان" نشستهاند. فیلمی خوش ساخت و تاثیر گذار که من دوسال بعد از آن جام جهانیِ خاطره انگیز به تماشایش نشستم و راز این همه انگیزه و جنگندگی را دانستم و از این پس بیش از پیش برای این مربی خوش فکر پرتغالی احترام قائل خواهم بود.
فیلم سینمایی نجات سرباز رایان ساخته کارگردان شهیر امریکایی استیون اسپلیلبرگ است. کارگردانی که در کارنامه خود فیلمهای درخشانی در ژانر های مختلف دارد، از فیلم های خشنونت بار "آروارهها"، "پارک ژوراسیک" و فیلمهای رازآمیز "ایندیانا جونر" گرفته تا فیلم های لطیفی همچون "ماجراهای تنتن" و "غول بزرگ مهربان" و بسیاری فیلمهای درخشان دیگر که هر کدام در جایگاه خود فیلمهای محبوب و قابل ستایشی هستند. اما نجات سرباز رایان که قصه اش مربوط به جنگ جهانی است در بین آثار اسپیلبرگ اثری شاخص به حساب می آید. اثری که بر خلاف فیلمهای هم رده خود که مربوط به جنگهای امریکا با کشور های دیگر هستند قصد قهرمان سازی امریکاییها را ندارد و (تا حدی که به داستان فیلم ضربه نخورد) گویا مستندوار به این وقایع نگاه می کند. فیلم با قدم زدن مردی کهنسال در گورستانی آباد آغاز می شود (اولین بار این عبارت را از کسی شنیدم که بعدها خودش در این آبادانی کمک شایانی کرد) بگذریم، آنطور که مشخص می شود این قبرها مربوط به سربازانی است که در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست داده اند. این مرد با حالی خراب و روحیه ای اصطلاحاً داغون به همراه همسرش در میان قبرها قدم می زند تا به قبری میرسد و بر سر آنمی نشیند و زار می گرید. بعد از آنکه دوربین در چند صحنه پشت سرهم ردیفهای به نظر بیپایان صلیبهای کوبیده شده بر گور سربازان را نشان میدهد بر روی چشمان گریان مرد که خانواده و همراهانش دورهاش کرده اند زوم میکند و کارگردان من و شمای بیننده را مستقیم و بدون هیچ توضیح خاصی از این آرامش گورستان وارد میدانی با خشونت تمام عیار و خون بار در نبردی از نبردهای جنگ دوم جهانی می کند. نبردی که در سواحل نرماندی درسال 1944 رخ داد. از اینجا فیلم تا حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد چنان بیننده را درگیر خود می کند که گویا در میان سربازان مستاصل در میدان جنگ است. اتفاقات و بارش آتش به گونهای است که هیچ جایی برای فکر کردن و تصمیم گیری برای هیچکس باقی نمی گذارد به تعبیر بهتر باید گفت بیننده هم به همراه سربازان یک آن خود را در جهنمی می بیند که هیچ گریزی از آن نیست. این میدان جنگ همان نبرد معروف ورود نیروهای متفقین به ساحل نورماندی در فرانسه اشغالی است.
بعد از این ماجرای هولناک است که به نام و موضوع اصلی فیلم نجات سرباز رایان می رسیم:
ماجرا از این قرار است که در جنگ جهانی دوم، سه پسر از یک خانواده امریکایی ظرف مدت یک هفته در جنگ کشته میشوند؛ دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی جانشان را از دست می دهند و یکی از آنها هم در جنگ با ژاپنیها در گینهی نو. پس از آنکه فرماندهان مربوطه از این ماجرا با خبر می شوند با توجه به اینکه چهارمین فرزند این خانواده هم در فرانسه و در پشت خطوط دشمن در حال جنگ است و هر لحظه امکان دارد جانش را از دست بدهد،برای اینکه بیش از این داغی بر دل پدر و مادر این خانواده نگذارند تصمیم میگیرند با تشکیل یک گروه نجات برای پیدا کردن و بازگردان آن سرباز به خانه اقدام کنند. سربازی که رایان نام دارد و نقش آن را "مت دیمون" بازی می کند. کاپیتان جان اچ میلر هم که "تام هنکس" نقش آن را بازی می کند فردی آزموده و با تجربه است که رهبری این گروه نجات را به عهده دارد، گروهی که پس از تشکیل آن تا پایان فیلم با بیننده همراه خواهد بود.
ادامه مطلب ...همزمان با قرمز شدن مجدد وضعیت شهر و در راستای خواندن کتابهایی که باید در نوجوانی خوانده میشدو نشد و همینطور همزمان با انتشار نسخه صوتی جلد دوم از مجموعه داستانهای خیالپردازانهی هری پاتر به سراغ این کتاب رفتم. احتمالاً میدانید که کتابهای هری پاتر که به ۷۰ زبان ترجمه شدهاند و تاکنون بیش از ۵۰۰ میلیون نسخه از آنها منتشر شده، از پرفروشترین کتابهای تاریخ بشر شناخته میشوند. پس با وجودامکان ابتلای لحظهای هر کدام از ما به بیماری قرن احساس کردم لازم است این جای خالی نوجوانی را قبل از اینکه دیر شود تا حدودی پر کنم. البته حس خوب شنیدن جلد اول، یکی از دلیل اصلی رفتنم به سراغ این کتاب بود. "هری پاتر و تالار اسرار" که در کشور ما به نام "هری پاتر و حفره اسرارآمیز" ترجمه شده دومین کتاب از این مجموعه است که ماجراهایش در ادامهی جلد اول اتفاق میافتد. جلد اول که "هری پاتر و سنگ جادو" نام داشت مربوط به ماجرای حملهی لرد سیاه به هری در نوزادی و سرانجام ورود هری در یازده سالگی به مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز بود. بخش اعظم کتابِ اول مربوط به ماجراهای حین تحصیل هری به همراه دوستانش در سال اول تحصیلی در آن مدرسه میپرداخت و پایان ماجرای اصلی با پایان سال اول و رفتن دانش آموزان به تعطیلات همراه بود. کتاب هری پاتر و حفره اسرارآمیز با آغاز سال دوم تحصیلیِ هریِ دوازده ساله در مدرسه آغاز می شود. طبیعتاً در این کتاب هم در کنار هری پاتر شخصیتهای اصلی داستان همچنان دو دوستِ صمیمی او یعنی "رون ویزلی" و "هرمیون گرنجر" هستند و ماجرای اصلی کتاب هم مربوط به باز شدن حفرهای باستانی در مدرسه هاگوارتز است. حفرهای که هیولایی عجیب را در خود جای داده که پس از سالها در اقدامی نژادپرستانه شروع به قلع و قمع مشنگ زاده ها یعنی دانش آموزانی که پدر یا مادرشان جادوگر نبودهاند کرده است. حال خواننده است و مواجههی هری و دوستانش با این حفره و موجود وحشتناک درون آن، و البته ماجراهای حاشیه ای دیگری که در طول این سال تحصیلی میگذرد.
پینوشت: خواندن این کتاب که جلد دوم از این مجموعه به حساب می آید هم بی شک مثل جلد اول برای نوجوانان بسیار جذاب خواهد بود، اما برای من جلد اول این کتاب با اینکه شاید نوجوانانهتر هم به نظر می رسید جذابیت بیشتری نسبت به این کتاب داشت. البته شاید این حس بخاطر بکر بودن موضوع در مواجهه اول برای من باشد. با این همه مطمئنم اگر نسخههای صوتی جلدهای بعدی این مجموعه هم منتشر شود باز هم آنها را دنبال خواهم کرد.
مشخصات کتابی که من شنیدم: نشر کتاب سرای تندیس، ناشر صوتی: آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، نسخه چاپی 380 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده 11 ساعت و 45 دقیقه
چند روز پیش در یک برنامه تلویزیونی شنیدم که یکی ازنویسندگان ادبیات داستانی خودمان از نبود ریویو نویس خوب در کشور گله میکرد و میگفت نقدنویسی در کشور ما به خوبی جاافتاده و منتقدین خوبی هم در حوزه کتاب داریم اما ریویونویس شناخته شدهای خصوصاً در زمینه ادبیات داستانی وجود ندارد. ریویو نویس به این معنا که شخص فارغ از مسائل تخصصی، درباره کتابی که خوانده بنویسد و در یادداشتش با اشاره به مضمون یا خطی از داستان (بدون برملا ساختن آنچه که نباید از کتاب فاش شود) در این حجم زیاد کتاب منتشر شده یادداشتی ارائه دهد که بتواند حکم یک راهنما برای خوانندگانی باشد که قصد دارند کتاب را بخوانند یا حتی خوانندگانی که کتاب را خواندهاند و دوست دارند آن را از نگاه خوانندهای دیگر ببینند و درباره آن حتی با کسی سخن بگویند. البته من و شمایی که در دنیای وبلاگها گشت و گذاری داریم می دانیم که افراد زیادی دانسته و ندانسته این کار ریویو نویسی را، آن هم به خوبی انجام میدهند، اما خب احتمالاً منظور اصلی این آقای نویسنده شناخته نشدن این افراد و جدی گرفته نشدن نقش مهم آنها در دنیای کتاب و کتابخوانی بوده است.
در تفاوت منتقد و ریویو نویس جا دارد به این نکته هم اشاره شود که غالباً منتقدین در جبههی مقابل نویسندگان و خالقان اثر یا در مواردی همچون مور د خاص مسعود فراستی حتی در جبههای مقابل مخاطب قرار دارند، اما ریویو نویسان درواقع در هیچ جبههای قرار نمیگیرند و بیشتر در کنار مخاطبان هستند. آنها در واقع یک خوانندهی خوبِ کتاب هستند که مخاطبانشان می توانند روی آنها به عنوان یک دوست حساب کرده و نظرات او را درباره کتابهایی که خوانده بپرسند و غالباً این کار را با خواندن ریویو هایی که او نوشته است انجام می دهند. به هرحال امیدوارم مردم ما بیشتر کتاب بخوانند و ریویو نویسانِ ما هم بیشتر دیده شوند و از آنجا که آرزو بر جوانان عیب نیست امیدوارم یکی از آنها هم من باشم. اما غرض از بیان موضوع ریویونویسی این بود که بگویم اگر ما در دنیای ادبیات داستانی یک ریویو نویس شناخته شده نداشته باشیم اما در دنیای فوتبال یک نمونه بسیار خوبش را داریم و آن کسی نیست جز جناب "حمیدرضا صدر" بزرگوار.
درست است که او دارای مدرک کارشناسی اقتصاد و کارشناسی ارشد شهرسازی از دانشگاه تهران و دکترای برنامهریزی شهری از دانشگاه لیدز بریتانیا است. اما عاشقان سینما از گذشتهها او را با یادداشتهایش در مجلات سینمایی و نقدهایی که درباره فیلمهای روز سینما در ستونهای ثابتش می نوشت میشناسند. اما من اول بار او را با کارشناسیهای شیرین و پر هیجان فوتبالیاش در تلویزیون شناختم، اگر اشتباه نکنم سال ۱۳۹۰ بود که برنامه ای تحت عنوان "آنسوی نیمکت" از شبکه ورزش تلویزیون پخش می شد و جناب صدر کارشناس ثابت آن برنامه بود. سخنان او درباره بازیکنان و تیمهای فوتبال شبیه تعریف کردن یک قصه و یا یک فیلم سینمایی بود، درآن برنامه بارها شاهد بودم که جناب صدر در میان صحبت هایش بسته به موضوع از اتفاقاتی در دقایق خاصی از مسابقه فوتبالی حرف میزد که چهل سال پیش برگزار شده بود و سخنهایش چنان بود که گویی آن مسابقه را شب قبل به تماشا نشسته است. به گمانم این مرد لحظه به لحظهی تاریخ فوتبال را از حفظ است. از تماشای بی وقفه آن برنامه و پس از آن با کارشناسی بازیهای جامجهانی فوتبال و لیگ قهرمانان اروپا بود که او را به عنوان یک عاشق واقعی فوتبال شناختم. جناب صدر دو سال پیش گویا برای یک سری چکاپهای پزشکی و همینطور به منظور دیدن دخترش به امریکا سفر کرد و تا امروز به وطن بازنگشته است.
در بین کتابهایی که تا کنون از حمیدرضا صدر به چاپ رسیده سه موضوع"سینما"، "فوتبال" و "داستان در بستر تاریخ معاصر" به چشم می خورد. همچنین دو ترجمه رمان هم از ایشان به چاپ رسیده است. درباره کتابها و مقاله های سینمایی حمیدرضا صدر که کم هم نیستند اطلاعات چندانی ندارم اما کتابهایی که با موضوع فوتبال تا کنون از ایشان به چاپ رسیده "نیمکت داغ" ، "پسری روی سکوها" ، "روزی روزگاری فوتبال" و "پیراهن های همیشه" نام دارند و دو کتاب هم در حوزه ادبیات داستانی با موضوع تاریخ معاصر به نام های" تو در قاهره خواهی مرد" و "سیصد و بیست و پنج" از ایشان منتشر گردیده است. ترجمه های ایشان هم "یونایتد نفرین شده" نوشته دیوید پیس و "یه چیزی بگو" نوشته لاوری هانس اندرسون هستند. اما کتاب روزی روزگاری فوتبال:
کتاب روزی روزگاری فوتبال نگاهی گذرا و تا حدودی جامعه شناسانه به تاریخ فوتبال در کشورهای مختلف دارد. کتاب بعد از مقدمه هفت پردهای خود شانزده فصل دارد که چهارده فصل آن به نام کشورهای جهان است و در هر کدام به چگونگی پیدایش فوتبال در آن کشور و رشد و جایگاه کنونیاش و البته مهمتر از همه مواجهه جامعه با آن می پردازد. روایاتی که گرچه با توجه به نوع کتاب بیشتر آماری هستند اما برای عاشقان فوتبال بسیار نوستالژیک و برای کسانی که عشق آتشینی به فوتبال ندارد نیز از لحاظ جامعه شناسی جالب توجه خواهد بود. مفصل ترین فصل این کتاب فصل ایران است که درآن از چگونگی ورود فوتبال به ایران و شکل گیری آن از آغاز سخن گفته و به لیگ و تیم ملی ایران و به هر چه که اندک از فوتبال ایران میدانیم و بسیار نمیدانیم می پردازد. با توجه به این که من نسخه صوتی این کتاب را شنیدم نمی دانم این فصل چند صفحه دارد اما در نسخه صوتی، این فصل سه ساعت و بیست و سه دقیقه است؛ ...ورزش ایران به زورخانه هایش می بالید، به پهلوانان کشتیاش که می خواستند با سنت کهن گره بخورند، به تیر اندازی و سوارکاری که بیشتر در ادبیات ایرانیان به آنها اشاره شده بود. در میان ورزشهایی که در آنها نامی از توپ برده می شد چوگان جلب نظر می کرد، ولی توپ چندان جایی در تفریحات کودکان نداشت و از ورزشی که در آن با پا به توپ ضربه می زدند نشانی نبود. فوتبال از آن سوی مرزها آمد و به فرنگی ها تعلق داشت، به انگلیسی ها. ایرانیان که برابر هر پدیده جدیدی مقاومت می کردند نتوانستند برابر فوتبال تاب آورند، سادگی و جاذبه فوتبال، کُشتی را به سرعت در سایه خودش قرار می داد، آن ورزش نو از دل مراودات سیاسی ظهور کرد. از حضور بیگانگانی که توشه های متفاوتی از قبیل چند توپ به همراه آورده بودند.... مابقی فصلها حجم کمتری دارند که هرکدام در نسخه صوتی خواندنشان سی تا چهل دقیقه طول کشیده است.
پی نوشت: تماشای فوتبال را دوست دارم اما از آنجایی که برای بازیهای لیگ داخلی کشورمان (حتی اگر دربی باشد)ترهای هم خرد نمیکنم باید گفت طبق تعریف استانداردش در دسته عاشقان فوتبال قرار نمی گیرم. اما همواره مسابقات ملی و فوتبال باشگاهی اروپا برایم جذاب بوده و خواهد بود. با این همه خواندن این کتاب برایم تجربه شیرینی بود و حتما در آینده کتابی دیگر از حمیدرضا صدر خواهم خواند.
مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: موسسه نوار با همکاری نشر چشمه، تاریخ انتشار نسخه صوتی ۱۳۹۷ در ۱۲ سیاعت و ۳۷ دقیقه، راوی: حمید محمدی
کتابهای قاضی و جلادش، سوءظن و قول سه رمان پلیسی فردریش دورنمات هستند که توسط محمود حسینیزاد به فارسی ترجمه شده و با شکل شمایلی مشابه در نشر ماهی بصورت جیبی منتشر شدهاند. ترتیب انتشار این آثار همانطور است که در ابتدای این یادداشت نوشته شد اما اولین آشنایی من با دورنمات سال گذشته و پس از خواندن کتاب سوءظن بود. کتابی که شخصیت اصلیاش با کتاب قاضی و جلادش مشترک است و ماجرایش گویا چند سال بعد از آن رخ می دهد.
کتاب قاضی و جلادش این گونه آغاز می شود: آلفونس کلنن، پلیس دهکدهی تهوان، صبح روز سوم نوامبر هزار و نهصد و چهل و هشت در محل خروجی جادهی لامبوینگ (یکی از دهکدههای تسنبرگ) از جنگل تنگهی ته وان، مرسدس آبیرنگی را دید که کنار جاده توقف کرده بود. هوا مثل اغلب روزهای اواخر این پائیز مهآلود بود و کلنن تقریبا از کنار آن اتومبیل رد شده بود که دوباره برگشت. از شیشههای تیرهی اتومبیل نگاهی سرسری به درون آن انداخته بود و دیده بود که انگار راننده روی فرمان افتاده است. فکر کرده بود لابد راننده مست است؛ کلنن مرد قانون بود و اولین فکرش هم می توانست همین باشد.به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا با این غریبه برخوردی انسانی داشته باشد، نه رسمی. ... کلنن درِ اتومبیل را باز کرد و پدرانه دست روی شانهای مرد غریبه گذاشت. اما در همان لحظه بود که فهمید مرد مرده است. شقیقهها را گلولهای سوراخ کرده بود.
البته تا اینجا خبری از شخصیت اصلی کتاب نیست و در ادامه، خواننده کمکم با شخصیت اصلی که بازرس برلاخ نام دارد آشنا می شود. درباره داستانهای پلیسی آثار دورنمات همانطور که مترجم این اثر هم اشاره کرده است باید این نکته را یادآور شد که کارآگاه های داستانهای پلیسی دورنمات هیچ شباهتی به قهرمانهای خوش قیافه و تر و فرز رمانهای پلیسیِ امریکایی و یا قهرمانهای زیرک و تر و تمیز رمانهای پلیسی اروپایی ندارند. برای نمونه کارگاه برلاخ یک پیرمرد خونسرد و بیمار روبه موت و درب و داغون است و همواره همچون گربهای در انتظار موش نشسته، اما در کارش بسیار کارکشته است.
خب برگردیم به داستان؛ همانطور که در بخش آغازین کتاب خواندید شخصی کشته شده است. این شخص، افسری به نام اشمید است که قبل از کشته شدن از نیروهای زبده بازرس برلاخ بوده است. به نظر می رسد که ماجرای اصلی کتاب همین یافتن قاتل اشمید باشد اما قضیه کمی پیچیدهتر بوده و مربوط به پروندهای است که اشمید به دستور برلاخ پیگیر آن بوده است. قصد ندارم داستان کتاب را فاش کنم (قبلاً می گفتم نمی خواهم لو بدهم:) ) اما این بخش از کتاب را بخوانید: ... تو میگفتی که عدم کمال انسانی، این واقعیت که ما هیچوقت نمی توانیم شیوهیِ عملِ فردِ دیگر را با اطمینان پیشبینی کنیم، و این که ما هیچوقت نمی خواهیم در برنامهریزیهایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم، باعث می شود بیشتر جنایتکارها به ناچار دستشان رو بشود. می گفتی جنایت، حماقت است، چون غیرممکن است بشود با انسانها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد. من، برخلاف تو، کمتر از سرِ اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو، با اطمینان میگفتم که درست همین بی نظمیِ روابط انسانی، جنایت را ممکن می کند. و باز به همین دلیل، تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشده اند، بلکه بدون انعکاس هم مانده اند؛ انگار که نه فقط در ناخودآگاه اتفاق افتاده باشند... من شرط جسورانه ای بستم که در حضور تو جنایتی انجام بدهم، بدون این که قادر باشی جنایتم را ثابت کنی.
حال سالها از آن شرط بندی جسورانه گذشته است و برلاخ همچنان در پی اثبات جنایتهایی است که از طرف مقابل شرطبندیاش سر میزند. اگر تا اینجای یادداشت را خواندهاید و بعد از پی بردن به همه این موارد باز هم فکر می کنید دورنمات همه چیز را برای شما رو کرده و هیچ غافلگیری دیگری برای شما ندارد سخت در اشتباهید.
پی نوشت: از بین دو کتابی که از این نویسنده خوانده ام با وجود اینکه کتاب قاضی و جلادش اثر بسیار مشهورتری است و در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور دارد اما من کتاب سوءظن را بیشتر دوست داشتم. جالب اینجاست دوستانی که هر سه اثر را خواندهاند شنیده ام کتاب "قول" از هردو کتابی که من خواندهام جذاب تر و خواندنیتر است. امیدوارم فرصتی دست دهد و بزودی بتوانم سراغ کتاب قول هم بروم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ هفتم، 1500 نسخه، زمستان 1396، در 157 صفحه جیبی
از آخرین یادداشت از سلسله پستهای مربوط به معرفی صدو یک فیلم چهار ستاره تاریخ سینما بیشتر از یک ماه گذشته است و اگر خاطرتان باشد در شماره دهم، سری به سینمای فرانسه زدیم و با دیدن فیلم آنی هال با هم کندوکاوی در زندگی وودی آلن داشتیم. حالا با وجود قلع قمع بی رحمانهی ویروس خبیث کرونا در کشور چکمه، تصمیم گرفتم سری به این کشور بزنم و از آنجا که آدم عاقل دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود (هرچند تضمینی هم در این نیست) برای در امان ماندن از آن ویروس نامبرده هفتادو دو سالی به گذشته سفر کرده و در سال ۱۹۴۸ (حداقل آنوقت از کرونا خبری نبود) قدم بر خیابانهای ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم گذاشتم، ایتالیایی که درآن دوران همچون دیگر کشورهای درگیر جنگ دچار بحران اقتصادی گشته و مردمانش با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم می کردند. فیلم دزد دوچرخه فیلمیست که در ادامهی فیلمهای ساخته شده در مکتب نئورئالیسم به کارگردانی ویتوریو دسیکا ساخته شد و نمایانگر همین وضع اقتصادی و بیکاری مردم ایتالیا در آن دوران است، هرچند بی شک پرداختن به این موضوع را نمی توان تنها دلیل اصلی اهمیت این فیلم دانست.
فیلم با صحنه ای از تجمع کارگران جویای کار آغاز می شود، افرادی که در مکانی شبیه به یک بنگاه کاریابی منتظرند تا بلکه شانس با آنها یار باشد و بالاخره نام آنها را برای استخدام در شغلی صدا بزنند. انتظاری که باورش سخت است اما در دیالوگهای آغازین فیلم متوجه میشویم که گاهی شاید به سال هم بکشد. شخصیت اصلی این فیلم که آنتونیو نام دارد یکی از همین کارگران است که بعد از مدت ها انتظار نامش را برای شغلی صدا می زنند. شغل مورد نظر، چسباندن اعلان یا همان آگهیهای تبلیغاتی در سطح شهر است. طبیعتاً استخدام در این شغل آن هم پس از مدت ها بیکاری خبر خوبیست اما مسئله اینجاست که از شرایط اولیه و اصلی کسب این شغل داشتن دوچرخه است. این در صورتیست که آنتونیو چند وقتی است دوچرخهاش را در ازای مبلغ ناچیزی، گرو بانک گذاشته تا بتواند خرج خانوادهی دوستداشتنی خودش را بدهد. خانوادهای که متشکل از همسر و پسر کوچکش برونو است که البته نقش پر رنگی هم در فیلم دارد. در واقع فیلم ماجرای شغلیست که آنتونیو بدست آورده و در پی حفظ آن است. راستش را بخواهید قصد ندارم همینطور ادامه دهم و کل فیلم را به این شکل برای شما دوستان همراه تعریف کنم و ترجیح می دهم بیشتر دیدن این فیلم را به شما همراهان وفادار توصیه کرده باشم.
اما فارغ از داستان فیلم باید گفت فیلم دزد دوچرخه حکایت زندگی است. فیلمی که دوربین را به کف خیابان آورده و مخاطب را با سختیها و دردهایی که قهرمان داستانش برای بدست آوردن یک لقمه نان متحمل می شود همراه میکند. در لیستهای مختلفِ برترینهای تاریخ سینما به نامهایی برمیخوریم که با وجود اهمیت بسیار در تاریخ و همینطور جریانساز بودنشان، تماشای آنها برای اغلب مخاطبان امروز جذابیت چندانی ندارند. اگر از بین همین لیست محدودِ معرفی شده در این وبلاگ بخواهم گزینهای را به عنوان مثال بیاورم میتوانم به فیلم همشهری کین اشاره کنم، فیلمی که از لحاظ سینماگران با توجه به آنچه پیش از آن در سینما بوده و آنچه که همشهری کین ارائه داده فیلمی همه چیز تمام به حساب میآید و با توضیحات فنی و تخصصی، بسیار هم درست است، اما خب همانطور که اشاره شد شاید مخاطب امروزی با دیدن آن حظ چندانی نبرد، ولی فیلمی مثل دزد دوچرخه که از لحاظ موارد فنیِ فراوانِ یادشده و جریان سازیاش در سینما جایگاهی نسبتاً مشابه دارد، فیلمی است که به قول کارشناسان همچنان محکم و سرحال و قدرتمندانه به حیاتش ادامه داده و با گذشت بیش از هفت دهه از تولدش(یا تولیدش) همچنان دیده می شود و هنوز رنگی از کهنگی به خود نگرفته است و این می تواند دلایل بسیاری داشته باشد که در این یادداشت کوتاه نمیگنجد و از آن مهمتر در حد سواد من هم نیست.
اما چیزی که میدانم این است که نویسندگان یا کارگردانهای بسیاری در آثارشان به جنگ و تاثیرات پس از آن مثل فقر و بیکاری و مسائلی از این دست پرداختهاند و حتی در آثار سینمای کشور خودمان هم در یک دهه گذشته با توجه به وضعیت جامعه، علاقه زیادی به این موضوع نشان داده شده است. اما خب به قولی در این مورد آنچه که اهمیت دارد، تنها پرداختن به این موضوع نیست و در واقع "چگونه پرداختن" به این موضوع است که اهمیت بسیاردارد که ویتوریو دسیکا این کار را به بهترین شکل ممکن انجام داده است.
پی نوشت۱: پسر آنتونیو که برونو نام دارد یکی از شخصیت های محبوب من تا همیشه خواهد بود. این نقش را "انزو استایولا" بازی کرد. فردی که در بزرگسالی بازیگری را ادامه نداده و معلم ریاضی شد و امروز 80 ساله است.
پی نوشت۲: میدانم بارها اعتراف کردهام که این نوشتهها نه تنها نقدی از فیلمها نیستند بلکه تحلیل هم نمی توانند باشند و صرفاً برداشتی شخصی هستند اما با این حال همچنان نوشتن درباره آنها برایم دشوارتر از نوشتن درباره کتابهاست.
اگر رمانها و داستانهای کوتاه ایرانی را طبق دسته بندی یکی از دوستان به دو دسته تقسیم کنیم که دسته اول را رمانهای منتشر شده در بیست سال اخیر و دسته دوم را رمان های منتشر شدهی پیش از آن تشکیل دهد. با این اوصاف در کنار اعتراف به این نکته که خواندههای من از هر دو دستهی یاد شده بسیار اندک بوده، باید بگویم مواجهه و تجربه اندکم با کتابهای دسته اول یعنی رمانها و داستانهای کوتاه مطرح ایرانی منتشر شده در بیست سال اخیر نشان داده که غالباً این کتابها به جای قصه گو بودن و شیرینی حاصل از آن، تلاش بسیاری در ایجاد پیچیدگی در داستان و روایت داشته اند، پیچیدگیهایی که به دفعات مورد پسند و ارزش گذاری جشنوارههای ادبی بوده و البته باعث رنجش و دلزدگی خواننده ای مثل من شده است. باز هم تاکید می کنم که خواندههای من بسیار اندک بوده و این یادداشت صرفاً یک نظر شخصی است. اگر عنوان می کنم دلزده منظورم دقیقاً معنای حقیقی همین کلمه است چرا که مطمئنم خوانندهای که داستانخوانی را به تازگی شروع کرده با خواندن این دسته از داستانها نه تنها احتمالاً قید خواندن داستانهای وطنی را خواهد زد بلکه شاید پس از مواجه شدن با چنین پیچیدگیهایی دورِ ِداستانخوانی یا حتی کتابخوانی را نیز خط بکشد. می دانم در این لحظه بسیاری از خوانندگان این یادداشت دوست دارند به من بگویند که این چه حرفهایی است که می زنی ای مردک کمدان، اصلا به تو چه مربوط است که با دانش اندکات درباره یک جریان ادبی تعیین تکلیف کنی؟ یا شاید دوست داشته باشند به من بگویند چرا حکم صادر میکنی پسر جان؟ مگر نه اینکه باید همه جور آثار برای همه جور سلیقه وجود داشته باشد؟. پس با این اوصاف من در همین جا این بحث را درز می گیرم یا بهتر است بگویم خلاصهاش میکنم. داشتم خدمتتان عرض می کردم در پی همین تجربههای ناموفق و با معرفی یکی از دوستان به مصاحبهها و یادداشتهایی برخوردم که مربوط به کتاب "برج سکوت" نوشتهی "حمیدرضا منایی" بود. جدا از تعریف و تمجیدهای معمول، در مصاحبهی نویسندهی این کتاب سخنانی خواندم که بسیار مشابه با آنچه بود که تا اینجای یادداشت به خدمتتان عرض کردم، البته او (منایی) با لحنی بسیار تندتر از این حرفها سخن گفته بود و مثلا در مصاحبهای گفته "جوایز ادبی یکی از زخم های عفونت کرده ادبیات ایران است" یا در جایی دیگر گفته است: "با یکی از دوستانم از جایزه گلشیری میآمدیم که به او گفتم از کتابهای بی سر و ته که خوشخوان نیستند خسته شدهام و می خواهم یک کتاب هزار صفحهای خوشخوان بنویسم. او به من خندید ولی من رفتم و با تحقیقات میدانی چنین کتابی نوشتم." به هر حال ایشان هفت سالی از زندگی خودش را صرف نوشتن چنین رمانی کرد و در این روزگارِ رمانهای کمحجم، کتابی هزار صفحهای و 3 جلدی منتشر نمود.
سرتان را درد نیاورم به هر حال همهی مواردی که بیان شد مرا بر آن داشت تا با امید فراوان به سراغ کتاب "برج سکوت" بروم و آن را بخوانم. اما فارغ از اینکه درطول خواندن یا شنیدن این کتاب چه بر من گذشت، چند دقیقه پس از به پایان رسیدن کتاب پیامی به یکی از دوستان که کتاب را خوانده بود فرستادم و برایش نوشتم: کتاب برج سکوت، بهترین کتاب برای بد کردن حال خوانندهاش است. این برداشت اولیه من از کتاب بود. البته قرار نیست با برداشت ثانویه هم معجزهای رخ بدهد، با این حال درادامه مطلب درباره این موضوع و همینطوردرباره داستانِ کتاب چند خطی خواهم نوشت.
مشخصات کتاب: نشر نیستان - سال انتشار1396در 3جلد و در 1033 صفحه- سال انتشار نسخه صوتی 1398 در 33 ساعت و چهل و پنج دقیقه - راوی حامد فعال. این کتاب، اول بار در سه جلد با نام های : نمایش مرگ، دیوارهای شیشهای و مرز دیدار روشنان منتشر شده و در چاپ بعدیاش در یک جلد 800 صفحه ای به چاپ رسیده است.
ادامه مطلب ...