آخرین ماه سال هزارو سیصد و نود و هشت که با آغاز هراس از بیماری کرونا آغازشد روزهایی بود که ناامیدی تمام وجودمان را فراگرفته بود و من برای فرار از واقعیت ناگزیری که به رنگ مرگ به همه ما هجوم آورده بود و به این امید که راحتتر آن روزهای سخت را پشت سر بگذارم با رفتن به سراغ دنیای خیال پردازانهی کتاب هابیت به خیال پناه بردم. نتیجه مثبت بود، لحظات خوبی با آن کتاب داشتم و به هر حال گمان میکردم که زودتر از اینها از آن روزهای سخت گذر کرده و خیلی زود پا به روزهای خوب خواهیم گذاشت. اما حالا که بیش از هفت ماه ازآن روزها که گاه با شبهای کابوسواری همراه بود گذشته، نه تنها این بیماری و وحشت از آن از بین نرفته بلکه حتی روز به روز هم حلقه را بر ما تنگتر کرده و با گرفتن جان یک همسایهی خوب و یکی از اقوام شریفم هنوز برایم خودنمایی می کند.
با این همه گویا هنوز هم جز رعایت کردن، آن هم نه در برای مقابله بلکه فقط برای گریز، کاری از ما بر نمی آید. حالا این روزها برای مُسَکنِ لحظات هم که شده مجدداً تصمیم گرفتم سری به خیال بزنم و حالا هشت ماه بعد از خواندن کتاب هابیت، به سراغ فیلمی که بر اساس آن کتاب ساخته شده رفتم. فیلمی که بر خلاف کتاب تک جلدیاش به صورت سهگانه ساخته شد. پیتر جکسون کارگردان این فیلم بعد از گذشت یک دهه از تجربهی موفق ساخت سه گانه ارباب حلقهها، در سال 2012 به سراغ این کتاب از تالکین رفت و به نظرم باز هم آثاری درخشان خلق کرد.
کتاب هابیت با چهارصدو سی و دو صفحه آن هم در قطع پالتویی، در قیاس با ارباب حلقه ها کتابی نسبتاً کم حجم به حساب می آید و ساختن فیلم سه گانهای حدوداً نه ساعته که زمان هر کدام از فیلمهایش حدود سه ساعت باشد به نظر غیر ممکن میرسد و هر جور هم که حساب کنیم جور در نمی آید. چرا که حتی اگر کل کتاب را هم از اول تا آخر بخوانیم بسیار کمتر از این زمان می شود. اما خب پیتر جکسون بدون آن که اصطلاحاً آب به داستان بندد فیلمی خوش ساخت ارائه کرده که حداقل برای شخصی چون من که کتاب هابیت را خوانده و آن را دوست داشته فیلمی جذاب و تماشایی به حساب می آید.
پی نوشت: اگر در این یادداشت به داستان فیلم اشارهای نداشتم به این دلیل است که فیلم تا حد بسیار زیادی به کتاب وفادار بوده و اگر شما دوست همراه علاقهمند هستید که کمی درباره داستان هابیت بدانید این امکان برای شما از <ایـنجا> که یادداشت مربوط به کتاب هابیت به همراه مصاحبه بنده باجناب تالکین میباشد فراهم است.
پیش از این هیچ کتابی از جناب گراهام گرین نخوانده بودم و در اولین تجربه، با امریکایی آرام سفری به ویتنام در سال 1955 داشتم که بر خلاف تصور اولیه ام تجربهی دلنشینی بود. شخصیت اصلی این رمان که داستانش در ویتنام می گذرد خبرنگاری بریتانیایی به نام تامس فاولر است و زمانه زمان آشوبهای داخلی و خارجی در هندوچین است. دورانی که درگیریهای بومیان استقلالطلب با استعمارگران فرانسوی به اوج خود رسیده بود. در این سالها که فاولر در این منطقه مُخبری و زندگی می کرد همواره در این تلاش بود که بی طرفی خود را حفظ کند؛ " گفتم: در هر حال دور مرا خط بکشید. من درگیر نیستم. اصلا درگیر نیستم، این از اول شعار من بود. با توجه به وضع بشر، بگذار جنگ کنند، عاشق شوند، بکشند- من نمی خواهم درگیر شوم. همکاران روزنامه نویسم علاقه داشتند بگویند گزارشگر هستند؛ من همان عنوان مخبر را ترجیح می دادم. هر چه می دیدیم، می نوشتم. کار من اقدام نبود. حتی اظهار عقیده هم خودش نوعی اقدام است. ص39 . فاولر فردی میانسال بود، با چشمان اندکی قرمز و آشفته، متمایل به چاقی و فاقد ظرافت در عشقبازی ص 59 او بر خلاف همکارانش علاقه چندانی به سیاست نداشت و تنها از بودن با معشوقه هجده ساله آسیایی خود که فوئونگ نام داشت لذت می برد. دیگر شخصیت کلیدی کتاب آلدن پایل نام داشت. جوانی امریکایی که از طرف سازمانی به نام هیئت همکاریهای اقتصادی امریکا به قول خودش برای نیتهای خیرخواهانه وارد هندوچین شده بود."پایل گفت: یورک نوشته که شرق به یک نیروی سوم نیاز دارد.ص 35 او معتقد بود راه چاره نجات کشورهای این منطقه به جهت پایان دادن آشوب میان دو طرفِ درگیری ورود نیروی سومی به منطقه است که همانطور که می توان حدس زد منظورهمان امریکاست. ( جالب اینجاست که در واقع گرین در این کتاب که پیش از جنگ امریکا با ویتنام منتشر شده این جنگ و اهداف امریکا در منطقه را پیش بینی کرده بود.)
در این میان جناب پایل در کنار رسیدگی به اهدافش در منطقه، عاشق فوئونگ می شود و با علم به این که این دختر معشوقهی فاولر بوده و با او زندگی می کند سعی دارد او را از این زندگی به نظر خودش جهنمی در این گوشه از دنیا، نجات داده و به سرزمین آرزوها، یعنی آمریکا ببرد. نزاع این دو برای به چنگ آوردن فوئونگ که از طرف پایل بیشتر شبیه رفاقت با فاولر است تا رقابت، در کنار بحثهای سیاسی شکل گرفته در این داستان که بر خلاف کتابهای مشابه اصلا هم خسته کننده و طولانی نیست، کتاب خوشخوان "امریکایی آرام" را تشکیل می دهد.
شخصیتهای داستان را از چند وجه می توان مورد بررسی قرار داد مثلا فاولر را می توان نماد کشورهای استعمارگری مثل انگلیس و فرانسه دانست و فوئونگ در اینجا کشور ویتنام و پایل هم استعمارگر نوینی به نام آمریکا. ازنگاهی دیگر هم فاولر انسانی منزوی و واقع گرا و پایل را هم می توان نماد انسانهای آرمان گرا دانست که در اطراف خودمان هم بسیار وجود دارند. از آن جنس انسانهایی که علاقهمند هستند همه چیز را عوض کنند یا به تعبیر بهتر همه چیز را آنگونه کنند که خودشان میخواهند. با خواندن مجدد پیشگفتار خوب مترجم کتاب آنهم بعد از پایان یافتن کتاب خواهیم یافت که در کنار موارد یاد شده که پرداختن به مسائل تاریخی، جنگ و استعمار از مهمترین آنهاست، شخصیت اصلی کتاب هم سخت درگیر سائقهای مرگ، ترس، تنهایی و عشق است. و این نشان دهنده نگاه اگزیستانسیالیستی گرین حداقل در این تنها داستانیست که تا این لحظه از او خواندهام.
"بعد از شام، در اتاقم مشرف به خیابان کاتینا به انتظار پایل نشستم. گفته بود: "حداکثر تا ساعت ده خواهم آمد" و وقتی ساعت زنگ نیمشب را نواخت، دیگر نمی توانستم آرام بگیرم و رفتم پائین به خیابان. عده ای پیرزن با شلوارهای سیاه روی پاگرد چمباتمه نشسته بودند. ماه فوریه بود، گمان می کنم گرمشان شده بود. راننده سه چرخهای پائی آهسته پا میزد و به سوی رودخانه میرفت. چراغهای محلی که هواپیماهای امریکایی را در آن تخلیه می کردند روشن بود، اما هیچ جا در آن خیابان دراز اثری از پایل بچشم نمی خورد." بعد از این پاراگراف آغازین، داستان با انتظار فاولر و یافتن جسد پایل توسط پلیس محلی آغاز می شود و در ادامه با پرش های زمانی به پس و پیش با برهم زدن روایت خطی ادامه پیدا می کند و پازل داستان را کامل می کند.
برای بیشتر و البته بهتر خواندن درباره این کتاب، خوب است که از "ایـنـجـا" سری به یادداشت خوب وبلاگ میله بدون پرچم زد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر خوارزمی - ترجمه عزتالله فولادوند - چاپ سوم 1397 - در 2200نسخه و 259 صفحه
شهر تهران، خفقان گرفته بود، هیچکس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند. بچه ها از معلمین شان، معلمین از فراش ها و فراش ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و دانشگاه، در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان می نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشتهای بر نخیزد و موجب گرفتاری یا دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگآسایی در سرتاسر کشور حکمفرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامهها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنهی خبر بودند و پنهانی دروغهای شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید فلان چیز بد است. مگر ممکن میشد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.
این آغاز رمان چشمهایش است، آغازی که در همان ابتدا به خواننده خبراز یک رمان سیاسی می دهد. این پاراگرافِ آغازین برای من بیش از هر چیز یادآور تجربهی خواندن کتاب چاه به چاه نوشتهی رضا براهنی بود و پس از آن انتظار رمانی اصطلاحاً سراسر مبارزه داشتم که خوشبختانه کاملاً اینطور نبود. البته یکی از موضوعات اصلی کتاب پرداختن به سالهای دهه بیست خورشیدی و شرایط و بحرانهای آن سال میباشد و شخصیت اصلی کتاب هم یک مبارز است، اما برای منِ خواننده، وجههی عاشقانه کتاب بر این بخش میچربید.
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
نام"بزرگ علوی"در کنار نام بزرگانی همچون جمالزاده، هدایت و چوبک به عنوان آغازگران داستاننویسی نوین این مرز و بوم قرار میگیرد، نویسندگانی که تلاش کردند فرم ادبی را به جامعه بشناسانند و آن را با مقتضیات زبان فارسی هماهنگ کنند. رمان چشمهایش که معروفترین اثر این نویسنده است برخلاف داستانهای فارسی پیش از خود به شیوهای نو در داستانهای فارسی نوشته شده و از نظر برخی از کارشناسان نقطه عطفی در مسیر ادبیات داستانی ایران به حساب میآید. این رمان نخستین بار در سال 1331 خورشیدی به چاپ رسیده است. ماجرای چشمهایش از این قرار است: استاد ماکان یک نقاش سرشناس ایرانی است که راوی در همان ابتدای داستان بعد از شرح اوضاع بحرانی شهر تهران خبر از مرگ او در تبعید می دهد. این استاد تابلوهای نفیس بسیاری داشته اما در یکی از تابلوهای به جا مانده از او که از قضا آخرین تابلویی هم بوده که در تبعید کشیده شده، چهرهی زنی ناشناس با چشمانی پر رمز و راز به چشم میخورد. استاد در زیر تابلو با خط خود نوشته است: "چشمهایش". اما منظور او چیست؟...چشمهایش یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده؟ یا به روز سیاه نشانده؟ به هر حال هر چه که هست این چشم ها، چشمهای زنی است که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته است. چشمهایی که انگار رازی در خود دارند، چشمهایی با حالاتی متفاوت و شاید غیر عادی: ... آیا این چشم ها از آن یک زن پرهیزگارِ از دنیا گذشته بود یا زن کامبخش و کامجویی که دنبال طعمه می گشت، یا اینکه در آنها همه چیز نهفته بود؟ آیا می خواستند طعمهای را به دام اندازند؟ یا لهله طلب و تمنا می زدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بی اعتنایی جلوهگر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس میکردند چه میخواستند؟ این نگاه، این چشمهای نیمخمار و نیممست چه داستانها که نقل نمیکردند.
"این یادداشت کوتاه، کمتر به کتابی که در عنوانِ این فرسته آمده و بیشتر در کنار احوالات شخصی، به چیستی ادبیات جنایی میپردازد."
در چند وقت اخیر سه سنتشکنی در انتخاب کتابهایی که میخوانم داشتهام. اول برنامه نسبتاً مدون خواندن شعر و داستانهای ایرانی، دوم گریزی به داستانهای کودک و نوجوان و سوم رفتن به سراغ رمانهای جنایی که بنظرم وجودش در سبد هر کتابخوانی لازم است. البته درآینده سنتشکنیهای دیگری هم از جمله؛ گذری بر تاریخ و فلسفه هم در راه خواهد بود. به هر حال گفتم با شروع موج سوم کرونا تا دیر نشده همه این ها را گفته باشم. خب حالا جدا از همهی این ژستهای قشنگ اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید اعتراف کنم که در حقیقت از برخی از این سنت شکنیها خیلی هم راضی نیستم. اما خب به این گفته یکی از دوستان که از تداوم خارها گل می شود ایمان دارم، البته منظورم این نیست که بخواهم با این رویکرد به آزار خودم ادامه بدهم. اما بی شک با ادامهی خواندن داستانهای ایرانی در بین این همه پیچیدگیهای کاذب و پایانهای باز حال به هم زن، امکان دارد گوهری هم یافت شود. پس به آن امید به وطنیخوانی ادامه خواهم داد. اما رمانهای پلیسی و معمایی، یا به تعبیر و تاکید مترجم خوب این کتاب "ادبیات جنایی"، داستانی دیگر دارد، این نوع ادبیات که در ظاهر تنها یک ژانر یا گونه به حساب می آید در واقع به چند دستهی مختلف تقسیم می شود که متاسفانه در کشور ما توجه زیادی به آن نمیگردد. این تقسیم بندی شامل سه دستهی "رمان جنایی"، "رمان معمایی" و "تریلرها" است که هر کدام از دستهها باز هم زیرگروههای مختلفی دارند. توضیح مختصر این سه دسته به قلم مترجم این کتاب به این شرح است:
رمان جنایی: این نوع رمان بر یک مجرم تمرکز دارد که قانون، ارتش یا مامور عدالت باید آنها را به زانو درآورد. ایدهی اصلی این رمانها تقابل خیر و شر است و بنابراین چارچوبی کاملاً مشخص و واضح دارد. این رمان ها خود به سه زیرگونهی رمان نوآر، رمانهای نظامی و جنایات واقعی تقسیم میشوند.
رمانهای معمایی: برخلاف رمانهای جنایی، چندان بر تقابل خیر و شر تمرکز ندارند و بیشتر در جستجوی پاسخ پرسش جنایتی انجام شده، غالباً قتل هستند. مجرم ناشناس است، به زحمت ردی از خود باقی می گذارد و گاه کارآگاه را به بازی می گیرد. شخصیت مثبت داستان، کارآگاه یا بازرس اداره پلیس است که در مواجهه با مجموعهای مظنون قرار دارد که هر کدام انگیزه کافی برای قتل دارند، اغلب این گونه رمانها با یافتن قاتل به پایان می رسند. زیرگونههای رمانهای معمایی عبارتند از "هاردبویلد"، "معماهای خانگی" ،"کار چه کسی بود"، "معماهای علمی" و "تحقیقات پلیسی"
تریلرها: بر ایجاد حس وحشت و هیجان در خواننده تمرکز دارند. در اغلبشان با آدمهای عادی سر و کار داریم که یکباره از میانه جنایتی سر در میآورند و در آن موقعیت عجیب و گاه مضحک باید راه گریزی بیابند. زیرگونههای تریلر ها عبارتند از: "تریلرهای وحشت"، "تریلرهای قانونی" و "تریلرهای روانشناختی".
آوردن شرح این همه زیرگونه در این مقال نمی گنجد، راستش را بخواهید تا پیش از این فکرش را هم نمی کردم که رمان پلیسی (یادم نرود درستش جنایی است) این همه گستردگی داشته باشد. اما فارغ از این گستردگی، با این که این ژانر از زمان ظهورش تا به امروز در کشور ما خیلی هم جدی گرفته نشده بسیاری از کتابخوانان درنوجوانی و یا در آغاز دوره کتابخوانی خودشان خواندن چنین کتابهایی را فراوان تجربه کرده اند و خواسته یا ناخواسته با این زیر ژانرها آزمون و خطاهای لازم را انجام داده و به سلیقه خود در این گونهی رمان دست یافتهاند. وقتی با در نظر گرفتن این موارد نگاهی به جنایی خوانی خودم در دوره وبلاگنویسی میاندازم می بینم شاید به غیر از کتاب "همسر دوست داشتنی من" اثرسامانتا داونینگ که یک تریلر پر کشش بود باقی آثار با اینکه همگی آثارخوبی هستند اما شاید با تعاریف فوق، یک رمان جنایی تمام عیار به حساب نیایند و در واقع دربسیاری از آنها خالق اثر با استفاده از موتیفهای پلیسی داستانهای خود را پیش بردهاند، در بین خواندههایم از این دست میتوان به رمانهای"شهرشیشهای"، "ارواح"و "هیولا" از پل استر، "قاضیوجلادش" و"سوءظن" از فریدریش دورنمات، "شماره صفرم" از اومبرتو اکو و "فیل در تاریکی" از قاسم هاشمی نژاد نام برد که به غیر از آثار استر و اکو مابقی را به پیشنهاد دوستان جناییخوان خوانده ام. تجربهی خواندن هر کدام از این کتاب ها در نوع خود برای من جالب بوده و طبیعتاً در یادداشتهای مربوط به هرکدام هم به این موضوع اشاره کردهام، اما کتاب "مرگ یک پیام آور" نوشتهی ویلیام زانزینگر تا این لحظه آخرین آزمون و خطای من در این ژانربود که هرچند با سلیقه من تا حد زیادی فاصله داشت اما به نظر آن را می توان یک رمان جنایی تمام عیار با تعریفهای یادشده نامید. این رمان که در کنار کتابهای "زیر نور جنایت" و "شب کثیف" سه گانهای را تشکیل می دهند که نوشتهی نویسندهای بریتانیایی به نام ویلیام زانزینگر بوده و دو جلد اول آن به همت خانم سحر قدیمی ترجمه و به فارسی زبانان معرفی گردیده است. شخصیت اصلی این کتابها یک کارآگاه خصوصی به نام مایکل سن کلود است، مامور پلیس اخراج شدهای که همچون بسیاری از کارآگاه های رمانهای مدرن که اغلب امریکایی هم هستند تلفیقی از ویژگیهای مثبت و منفی است و اصطلاحاً شخصیتی خاکستری دارد و با توجه به انگلیسی بودنش به جای گشتن در خیابانهای نیویورک، در شهر لندنِ بارانی به دنبال عدالت می گردد. ماجرا از این قرار است که زن جوانی به نام کلاریسا به همراه همسرش، برای دستیابی به یک حافظه کامپیوتری (یا به اصطلاح خودمان فلش مموری)، سن کلود را به عنوان کارآگاه خصوصی استخدام می کنند. این حافظه که گویا حاوی محتوای مهمی مربوط به این خانواده است، حالا به دست غیر افتاده و آنها حتی حاضر هستند برای به دست آوردنش حق الکسوت هم بپردازند. ماجرا با اظهارات ضدو نقیض و بعضاً غیر منطقی کلاریسا آغاز می شود، اظهاراتی که کارآگاه سن کلود را مشکوک کرده و او را مجبور می کند شخصاً به دنبال کشف راز این ماجرای پر پیچ و خم برود.
.................
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر جهان کتاب، ترجمه سحر قدیمی، چاپ اول 1398، در770 نسخه و 264 صفحه
من همیشه چند تا بچه کوچیک رو مجسم میکنم که دارن توی دشت بزرگ بازی میکنن، هزار تا بچهی کوچیک اونجان و هیچکی جز من اونجا نیست... ، منظورم آدم بزرگه. منم لب یه پرتگاه بلند ایستادم و کارم اینه که باید هر بچهای که به سمت پرتگاه میاد بگیرم. منظورم اینه که اگه اونا دارن میدوئن و خودشون نمی دونن دارن کجا میرن من باید بیرون بیام و اونا رو بگیرم. این تنها کاریه که باید توی روز انجام بدم... فقط ناطور مزرعه می شم... .
ناطور دشت از آن دسته آثاری به شمار می رود که اکثر کتابخوانهای حرفهای آن را خواندهاند. اما خب من تا همین یکی دو هفته پیش به سراغش نرفته بودم. گفتم کتابخوانِ حرفهای؟ خب البته من ادعایی در کتابخوان حرفهای بودن ندارم اما با توجه به اینکه ناطوردشت در سراسر جهان تا کنون میلیون ها نسخه فروش داشته و به اکثر زبانهای دنیا هم ترجمه شده، فکر میکنم کوتاهیام تا همین جا هم جایز نبود و با خرید نسخه صوتی این اثر مشهور از آوانامه به سراغش رفتم.
داستانهای زیادی درباره دوران بلوغ و گذر از آن نوشته شده، داستانهایی که چنین دورانی را غالباً دورانی عجیب و در مواردی وحشتناک جلوه دادهاند که البته خیلی هم دور از واقعیت نیست، به واقع نوجوانی دوران عجیبی است. از نمونههای وطنی چنین داستانهایی می توان به کتاب "روز و شب یوسف"، نوشته محمود دولت آبادی اشاره کرد، کتابی که نویسنده در آن شرح یک شبانه روز از زندگی و احوالات یک نوجوان را به رشته تحریر درآورده بود. ناتور دشت اما با وجود اینکه سه شبانه روز از زندگی یک نوجوان را نشان داده و موضوعات درگیردر دوران بلوغ را ارائه می دهد، برخلاف آن کتاب، یک کتاب شیرین به حساب میآید. (حداقل برای من اینطور بود.)
هولدن کالفیلد یکی از معروفترین شخصیتهای داستانی ادبیات جهان شناخته میشود. او نوجوانی شانزده هفده ساله است که برای من و شمای خواننده و یا به تعریفی درستتر برای پزشک روانشناسش یا شخصی مثل او ماجرایی را تعریف می کند که در سال گذشته برایش اتفاق افتاده است؛ اولین چیزی که احتمالاً هر کسی دوست دارد در مورد من بداند چیزهایی از این قبیل است که کچا بدنیا آمده ام و بچگی اسفبارم چطور گذشته و اینکه پدر و مادرم قبل از داشتن من چه کار میکردند و همه آن چرندیاتی که در مورد دیوید کاپرفیلد هست. ولی راستش را بخواهید اصلاً دوست ندارم در این مورد صحبت کنم. اولاً به این خاطر که حوصله این حرفها را ندارم. در ثانی اگر کوچکترین چیزی درباره زندگی خصوصی پدر و مادرم بگویم هر دویشان خونم را می ریزند. آنها مخصوصاً پدرم در مورد چیزهایی که دوست دارند خیلی حساس هستند، در اینکه آنها پدر و مادر خوبی هستند شکی نیست با این وجود خیلی حساس هستند. گذشته از این اصلاً قصد ندارم شرح حال خودم را به طور کامل تعریف کنم. فقط در مورد قضیهای که تقریباً نزدیکیهای کریسمس سال گذشته برایم اتفاق افتاد صحبت خواهم کرد. یعنی درست قبل از اینکه از کار بیکار شوم و اینجا بیایم و بیخیال همه چیز شوم...
+ اگر دوست داشتید یادداشتهایی مفصلتر و البته بهتر درباره این کتاب بخوانید می توانید از اینجا یادداشت وبلاگ "میله بدون پرچم" و از اینجا یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" درباره این کتاب را بخوانید.
++ مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: ترجمه مهدی آذری و مریم صالحی، ناشر نسخه صوتی: گروه فرهنگی آوانامه با همکاری انتشارات یوبان در سال 1397، با صدای آرمان سلطانزاده در 7 ساعت و بیست و هفت دقیقه.
در آغاز راه وبلاگ وقتی مجموعه داستان سهتار جلال آل احمد را خوانده بودم، یادداشتی دربارهاش نوشتم که شامل روضهای درباره ضرورت خواندن داستانهای ایرانی بود و با ضرب المثل یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران زدن آغاز می شد، حالا مدت زیادی گذشته و من در این مدت خیلی هم به این حرف پایبند نبودهام و کتابهای وطنی زیادی نخواندهام. البته اخیراً شوری ایجاد شده و بیشتر میخوانم و قصد دارم ترتیب یکی در میان ایرانی و خارجی که برای خودم تعریف کردهام را ادامه دهم و این بار سراغ کتابی دیگر از جلال آل احمد رفتم. کتابی که اولین مجموعه داستان منتشر شده از او به حساب می آید.
دیدو بازدید در سال 1324 یعنی وقتی آل احمد 22 ساله بود منتشر شد،(اگر خواننده همین موضوع را از پیش بداند هم تا حد زیادی چشمهایش را بر کاستیهای موجود درداستانهای این مجموعه خواهد بست). این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است که نویسنده در اغلب داستان هایش نوک پیکان قلم را به سمت رسم و رسومات قدیمی حاکم در بین مردم ایران که اغلب اوقات با خرافات نیز همراه است گرفته و برایش فرقی نمی کند که این موارد از ملیت ناشی میشود یا مذهب، او این حمله را از همان داستان اول آغاز می کند، داستانی که کتاب نامش را از آن وام گرفته و "دید و بازدید عید" نام دارد، در این داستان با جوانی روبرو هستیم که حیران در چند میهمانی دید و بازدید شرکت می کند و از خرافات و تجملات پوشالی راه پیدا کرده در این مراسم در برابر دنیای واقعیِ کوچه و خیابان متعجب شده و با ماجرای انتهای داستان و روبرو شدن با وقعیت جامعه حتی نا امید می شود. و یا در داستان دوم که گنج نام دارد از قبر یک سید سخن می گوید و اعتقاداتی که بعد از گذشت زمان به آن مزار بوجود آمده و روز به روز بیشتر هم میشود و در کنار این موضوع، انگار نویسنده با احوالاتی که درباره یکی از شخصیتهای داستان شرح داده میشود میخواهد به عقیده غلط دیگری در میان مردم بپردازد، عقیدهای که می گوید آدمِ بدبخت و بیچاره را هر گُلی به سرش بزنی بدبخت است.
در داستان سوم که "زیارت" نام دارد راوی برای ما از زیارتی که نصیبش شده سخن می گوید، زیارتی که آن هم برای خودش در بین این مردم باز رسم و رسومات خاص خودش را دارد. آل احمد دراین داستان دیگر هدفش از نوشتن این داستانها را مستقیم با خواننده در میان می گذارد و در میانه داستان از زبان یکی از شخصیتها می نویسد؛ آری، ایرانی است و این مراسم: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته ی پشت پا... و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه های پا در هوایی به نظر نمیآید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی ایرانی است... ای ایرانی! .(البته خودمانیم همه اینها هم که بد نیست). یا در بخشی دیگر از همین داستان نیز می خوانیم: ... ماشین تند می رود، و از برکت وجود زائران و صلوات هایی که می فرستند حتی یک مرتبه هم پنچر نشده است. دیروز از عیال حاجی آقایی که بر صندلی پشت سر ما، پهلوی شوهرش نشسته است، شنیدم که در ضمن یک بحث طولانی به حاجی میگفت "خداوند رو چه دیدی؟ شاید این هوتول مبین هم به قدرتی خدا فهمیده که ما به پابوس چه بزرگواری می رویم." یا در جایی دیگر: میگفت: "در این چند سالهی جنگ جلوی چشم خودم بود که شاگرد تاجرها و دلالهای ته بازار هر کدام میلیونر شدند ولی من از آنجایی که خدا نخواسته بود هنوز همان آقا محمد حسین رزاز خیابان سیروسم و فقط توانستهام از دو سه من برنج و نخود لوبیایی که در روز میفروشم و به آذوقهی بندگان خدا کمک می کنم خرج زیارت راه بیندازم"
داستان چهارم "افطار بی موقع" نام دارد و مثل داستان "آفتاب لب بام" جلال آل احمد در مجموعه داستان سهتار که البته چند سال پس از این داستان نوشته شده به اعتقادات مردم و جهلهای آمیخته آن در ماه رمضان می پردازد. ...آمیز رضا اگر میتوانست در روز چهار لنگه شکر یا دو بار زردچوبه معامله کندراضی بود. بیش از این تلاش نمیکرد و عقیده داشت اگر بیش از این بدود فقط گیوه پاره کرده است. انگار میدانست که روزیش را در روز ازل خیلی کمتر از اینها نوشتهاند! و هر روز که بیشتر از این معاملهای به تورش می خورد و در عرض ماه میتوانست یکی دو تایی بلند کند؛ سر از پا نمیشناخت و_ اصلا نمیتوانست باور کند و حتم داشت که سربار روزی دیگران شده است؛ و برای اینکه مال مردم گلویش را نگیرد اگر زمستان بود سری به قم میزد و چند روزی زیارت میکرد و اگر مثل این ایام تابستان بود، دست زن و بچهاش را میگرفت و به هوای امامزاده داود چند روزی در فرحزاد و اوین لنگر می انداخت.
"گلدان چینی" نام داستان پنجم این کتاب است که باز هم به خرافات می پردازد، مردی که گلدان عتیقهای خریده و در اتوبوس نشسته است و گلدانش توسط یکی از مسافران میافتد و میشکند و ما شاهد برخوردهای مسافرین با این اتفاق هستیم که خلاصه اش میشود؛. ...هیچی آقا! خب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خب، قضا و بلا بود!
داستان ششم هم که "تابوت" نام دارد شرح و احوالات یک مراسم تشییع جنازه فردی فقیر و بیچیز است: ...نه کسی آبی به روی قبرش خواهد ریخت و نه دلبندی گل به مزارش خواهد نهاد. تنها گورکن پیر که از دست این گونه مردههای بی بو و خاصیت به عذاب آمده، او را بفشار و شاید با لگد به میان دخمه تنگی خواهد چپاند؛ و سید تلقینگو، که با اکراه از یک سرخاک نان و حلوادار برخاسته و هنوز دستهای چرب و آلوده خود را پاک نکرده است، هول هول کلمات " یاعبدالله لا تخف و لا تحزن..." را چنان خواهد جوید که حتی نکیر و منکر هم، که به شنیدن این تلقین های دور و دراز عادت کردهاند؛ و شاید هم آن را از بر دارند، آن را نخواهند دریافت و شاید خود او هم همچنان سرگرم باشد که مذکر و مونت بودن مرده را فراموش کند و ضمیر فعل را اشتباهی بیاورد. ...چرا حتی اموات را هم از این شخصیت فروشی ها راحت نمی گذارند و چرا بی اجازه آنان که دیگر دست از زندگی شستهاند، زندگی آنجا، یعنی مرگ و نیستی کامل و یک نواختشان را آلوده و مکدر میکند؟...این کسانی که نتوانستهاند یک زندگی خالی از شخصیتها و برتریهای گوناگون داشته باشند، چرا نباید گذاشت به یک مرگ یکنواخت بمیرند؟ و چرا نباید گذاشت در آنجا هم- در آنجا که نیست می شوند- هماهنگ به اعماق نیستی فرو روند...؟
...................
داستانهای بعدی این مجموعه داستان "شمع قدی"، "تجهیز ملت"، "پستچی"، "معرکه"، "ای لامس، سبا" و "دو مرده" نام دارند که همگی در همین فضای خرافات و جهل فراوان مردم قدم میزنند که گویا دغدغه اصلی نویسنده در آن سالها و یا حداقل در این مجموعه داستان بوده است. جهل و خرافاتی که برخی از آنها با گذشت 75 سال از تاریخ انتشار این کتاب با نسخههای به روزرسانی شدهای با همین مردم هستند. همین مردمی که من هم عضوی ازآن هستم.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر آدینه سبز، چاپ سوم ۱۳۹۰، در ۲۰۰۰ نسخه، در ۱۵۰ صفحه