از مدتها پیش با خودم عهد بسته بودم از کتابهایی که عناوین فرعی خاصی را بر روی جلدشان یدک میکشند بگریزم، عناوینی همچون "پرفروشترین کتاب سال"، "قرار گرفتن در لیست پرفروشترینهای آمازون"، "رتبه 1 نیویورک تایمز" و از این قبیل. در واقع این سه مثالی که آوردم اتفاقاً همان عناوینی هستند که بر روی جلد کتاب مردی به نام اُوه هم به چشم میخورد. حالا البته پشت این عهدی که از آن سخن میگویم اهداف روشنفکرانهی خیلی پیچیدهای هم وجود ندارد که بخواهم پزشان را بدهم ،اصلاً بگذارید برایتان توضیح بدهم که داستان از کجا آب میخورد. حتماً با خودتان فکر میکنید من که این همه با این توضیحات خودم را تحویل گرفتهام میبایست چنین تصمیمی را (منظورم نخواندن این قبیل کتابهاست) حداقل بعد از تجربهی چند کتاب از این قماش و بد بودن آنها گرفته باشم. اما شما که غریبه نیستید راستش من در طول زندگیام تا قبل از همین کتاب اصلاً از این مدل کتابها نخوانده بودم و اغلب تصمیمگیریام برای نرفتن به سمت آنها بر اساس خوانندگان آنها بوده است تا خود کتابها، منظورم خود خوانندگان است نه فقط نظرشان درباره کتابها. در واقع نوعی قضاوت که هرچند چندان جالب به نظر نمیرسد اما نتیجهاش اغلب خیلی هم از واقعیت به دور نبوده است. یک چیزی مثل آن ضربالمثل عامیانه که میگوید اگر زن خوب میخواهی مادر زن را ببین. خانمها هم احتمالا بایددر این ضربالمثل تنها جای کلمهی زن را با کلمه مرد یا شوهرعوض کنند چون گویا نقش مادرزن و مادرشوهر در هر صورت حیاتیست. البته قبول دارم در این مورد خاص و برای ربط دادنش به ضرب المثل یاد شده، مادرزن موردنظر میبایست نویسندهی کتاب درنظر گرفته شود اما خب با توجه به عدم دسترسیام به نویسنده، من اغلب مادرزن موردنظر را خوانندهی مُبلِغ این کتابها درنظر میگرفتم. در واقع من این مدل کتابها را با خوانندگان آنها و برداشتی که از کتاب داشتهاند قضاوت میکردم و نتیجه (کتاب مورد نظر) بیشتر اوقات درنظرم چیز بدی از آب در می آمد و من هم همیشه گلو پاره میکردم که بله این کتابها همگی زرد هستند و این حرفا...
اما خب دیگر پیش داوری و قضاوت کافی بود و بالاخره باید یکروز یکی از این مدل کتابها را بدون واسطه امتحان میکردم. برای انتخاب، چند گزینه مشهور در برابرم وجود داشت که راستش اگر مرا میکشتید هم به سراغ نویسندگانی همچون جوجو مویز و دارو دسته مشابهاش نمیرفتم، الیف شافاک را هم که هرچند با پرداختنش به مولانا وسوسهام کرده بود اما نه به نظر نرسید چنگی به دل بزند و مطمئنم هیچوقت دنبال آن هم نخواهم رفت و اگر قرار باشد از آن دیار رمانی بخوانم ترجیح میدهم بازهم انتخابم پاموک باشد، کتابهایی نظیر گلوبلبلباش و اینحرفاباشدختر هم که با جنسیت من سازگار نبود و در این بین فقط میماند یوناس یوناسون و فردریک بکمن. چندی پیش فیلم "پیرمرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" را دیدم و به واسطه آن با یوناسون آشنا شدم، فیلم جالبی بود و دوست دارم اگر شد حتما در آینده کتابش را هم بخوانم. اما میرسیم به فردریک بکمن، راستش را بخواهید عناوین کتابهای بکمن هم خبر از شباهتهای فراوان با سلسه کتابهای جوجو مویزی میدهد اما خب بعد از خواندن چند اثر فسفرسوز از جناب داستایوسکی و به روغنسوزی افتادن موتور کتابخوانی در این روزهای احتمالاً آنفولانزایی من و البته به یک دلیل جالب توجه در نویسنده، به سراغ مردی به نام اوه رفتم. آن دلیل جالب توجه هم وبلاگ نویس نویس بودن بکمن بود.
خب، بعد از این همه روضه باید اعتراف کنم که درست است کتاب مردی به نام اوه یک کتاب فوق العاده و یک شاهکار ادبی به حساب نمیآید اما بی انصافی است اگر بگویم کتاب بدی است. بله، مردی به نام اوه "درنوع خودش" کتاب خوبیست که به ماجرای پیرمردی به نام اوه میپردازد، پیرمرد؟ او که فقط پنجاه و نه ساله سال سن دارد، مگر اینطور نیست؟ چرا، اما اگر کتاب را بخوانی و با اوه و اعمالش بیشتر آشنا شوی خواهی دید که بیشتر شبیه به پیرمردهاست تا یک مرد میانسال. به هر حال آنجا که ایران نیست تا مردمانش تا ۷۰ سالگی هم مجبور باشند همچون یک جوان سی ساله بدوند دنبال یک لقمه نان. ای بابا از موضوع پرت نشوم بیرون، داشتم میگفتم که این آقا اوهی داستان که خیلی از هموطنان ما نامش را با یک برند مواد شوینده اشتباه میگیرند مدتیست همسرش را از دست داده است، همسری که سونیا نام داشته و از قرار معلوم اوه خیلی او را دوست میداشته است و میگوید پیش از ورود او به زندگیاش اصلاً زندگی نکرده و حالا که او از دنیا رفته هم به نظرش دیگر زندگی معنایی ندارد، پس تصمیم میگیرد به زندگی اش پایان دهد. اما آغاز کتاب تا این حد که من شرح دادم هم ناامیدکننده نیست، کتاب با مراجعهی اوه به یک مغازه فروش کامپیوتر آغاز میشود. جایی که اوهای که چیزی از کامپیوتر سر در نمیآورد قصد دارد یک ای پد بخرد. راوی کتاب دانای کل است و کتاب را اینگونه آغاز میکند: اوه پنجاه و نه سال سن دارد، ماشینش ساب است، مردیست که از هر کس خوشش نیاید او را با انگشت اشاره نشان می دهد. انگار آن آدم دزد است و انگشت اشاره او چراغ قوه مامور پلیس، او حالا جلوی پیشخوان مغازه ای ایستاده که طرفداران ماشین های ژاپنی از آنجا کابلهای سفید می خرند، اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه می کند، بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلوی بینی او تکان می دهد، می پرسد ببینم این آی پده دیگه نه؟ فروشنده مرد جوانی با شاخص توده بدنی تکرقمی نگاه بدبینانه ای به او میاندازد، آشکارا در حال مبارزه با خودش است تا خونسردی اش را از دست ندهد تا جعبه را از دست مرد نگیرد. بله درسته این یه آی پده اما ممنون میشم اونو تو هوا نچرخونید. اوه چنان به جعبه نگاه میکند که انگار نمیشود به آن اعتماد کرد، انگار این کارتون یک وسپا سوار ورزشی پوش باشد که او را دوست من خطاب کرده که دارد سعی می کند به او یک ساعت دیواری بیندازد... .بعد از این ماجرا و آشنا شدن خواننده با آقای اوهی تخس و بدقلق و... راوی به سه هفته قبل باز میگردد و با ما از تلاشهای متعدد آقای اوه در خودکشی سخن می گوید و در این میان با خانواده ای آشنا میشویم که همسایه جدید اوه می شوند و از قضا یکی از دلایل جذابیت کتاب برای ایرانی ها هستند چرا که زن این خانواده یک زن ایرانی به نام پروانه است که البته نقش بسیار پررنگی هم در داستان کتاب دارد. تمام.
................
+ کارل فردریک بکمن نویسنده جوان سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ در استکلهم به دنیا آمد و پیش از انتشار اولین کتابش یکی از مشهورترین وبلاگ نویسان کشورش بوده است، کتاب "مردی به نام اوه" اولین کتاب اوست که در سی سالگی آن را نوشت و به واسطه آن توانست شهرت زیادی برای خود رقم بزند و همانطور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره شد نامش تا مدتها در لیست پرفروشترین کتابها قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان دنیا هم ترجمه شد. او پس از مردی به نام اوه هم گویا خواب و آرام نداشته و تا آنجایی که من در جریانم تا امروز از او حداقل هشت کتاب دیگر به زبان فارسی ترجمه شده است. بکمن در نام گذاری کتابها هم گویا قانونی که آن خوانندهی مشهور رپ کشورمان به آن اشاره کرده بود را رعایت کرده و کتابها همگی دارای نام های عجیب و غریب هستند تا حسابی جلب توجه کنند، نام هایی از قبیل "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر میشود" ، "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ، "تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند" .
++ خب آقای بکمن وبلاگ نویس، اگر روزی گذارت به اینجا افتاد بدان که من ارادتم به یک نویسندهی وبلاگ نویس را با خواندن این کتاب شما به جا آوردم و پشیمان هم نیستم و در حال حاضر حتی راضیام اما خب اگر در آینده کتاب دیگری از شما نخواندم از من دلگیر نشوید و اجازه بدهید تا اطلاع ثانوی به همان روش قضاوت پیشین عمل کنم.
مشخصات کتابی که من خواندم، نه، شنیدم: نشر چشمه، ترجمه حسین تهرانی، نشر صوتی آوانامه، در ۱۲ساعت و ۴۳ دقیقه.