گل‌های معرفت - اریک امانوئل اشمیت

پیش از این هیچ کتابی از اریک امانوئل اشمیت فرانسوی نخوانده بودم و تنها آشنایی‌ام با او محدود به چند یادداشت معرفی کتاب و یا کتابهایی بود که همواره در قفسه‌های کتابفروشی‌ به چشمم می‌خورد. کتابهایی مثل "خرده جنایت های زناشوهری" یا "زمانی  که یک اثر هنری بودم". اما هیچوقت هیچکدام را نخواندم تا اینکه به واسطه‌ی همخوانی با نویسنده‌ی خوب وبلاگ میله بدون پرچم مدتی پیش به همراه چند دوست دیگر به سراغ خوانش کتاب"گل های معرفت" رفتیم. کتاب گل‌های معرفت مجموعه‌ای از سه داستان از این نویسنده می‌باشد که "میلارپا"، "ابراهیم آقا و گل‌های قرآن"و " اسکار و بانوی گلی‌پوش" نام دارند. همانطور که از نام مجموعه و یا از نام داستان دوم می‌توان حدس زد این داستانها ارتباط‌هایی با دین و مذهب دارند و در واقع خواننده در هر کدام از آنها در قالب داستان با یک رویکرد دینی برای رسیدن به هدف موردنظر روبرو خواهد شد.

داستان اول که مرا بیشتر به یاد داستانهای پائولو کوئیلو می‌انداخت، میلارپا نام داشت، این داستان به دین بودایی اشاره داشته و تا حدودی به دیدگاه و اعتقاد این مذهب به تناسخ اشاره دارد. در این داستان جوانی به نام سیمون که در پاریس زندگی می‌کند در می‌یابد که سالها پیش در صحرای تبت، در جسم مردی دیگر به نام سواستیکا می‌زیسته و در آن زندگی، دشمنی به نام میلارپا داشته است. او که هر شب این را بصورت یک کابوس می‌بیند طی ماجرایی متوجه می‌شود تنها چاره رهایی‌اش از این کابوس تعریف کردن داستان دشمنش میلارپا آن هم به تعداد صدهزار بار می‌باشد. پس یک بار از آن صدهزاربار را برای من و شمای خواننده‌ی کتاب تعریف می کند.

داستان دوم ابراهیم آقا و گل‌های قرآن نام دارد و به رویکرد اسلام مربوط است. شخصیت اصلی این داستان موسی نام دارد، پسر نوجوان یهودی که زندگی سختی را چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ عاطفی پشت سر گذاشته و با پیرمردی مسلمان به نام ابراهیم آقا آشنا می‌شود و این داستان حاصل گفتگوی این دو با یکدیگر است و راهکارهایی که این پیر به نوجوان می دهد.

اما داستان سوم که به نظر من نسبت به دو داستان دیگر داستان بهتری هم است به رویکرد مسیحیت می پردازد. در این قصه پیر داستان زنی به نام مامی رز است که داوطلبانه به کمک یا پرستاری از چنین بیمارانی می‌پردازد. شخصیت اصلی هم کودکی به نام اسکار است که در بیمارستان بستری است و گویا پزشکان امیدی به بهبود بیماری او نمی‌بینند و به پدر و مادرش اعلام می‌کنند چند روزی بیشتر زنده نخواهد ماند. اسکار که  متوجه این موضوع می‌شود بیش از اینکه ناراحت باشد که زندگی‌اش پایان خواهد یافت از این عصبانی است که همه این موضوع را از او مخفی می‌کنند. اما مامی‌رز با همه فرق دارد و نه تنها این موضوع را از اسکار مخفی نمی‌کند بلکه با او درباره‌اش صحبت می‌کند و به همین دلیل ارتباط خوبی با اسکار می گیرد. او برای اینکه بتواند به روزهای باقی مانده‌ی عمر اسکار معنا بخشد به او پیشنهادی می‌کند. پیشنهاد جالبی که مرا به یاد شعری از یک شاعر انگلیسی زبان انداخت. شعری که نام شاعرش را به خاطر ندارم و آن را از زبان جناب حسین الهی قمشه‌ای در یکی از سخنرانی‌هایش شنیده بودم . مضمون شعر این‌گونه بود که شاعر هر روز را به یک زندگی کامل تشبیه کرده بود که انسانها در آن با آغاز هر صبح متولد می‌شدند و در پایان شب عمرشان به پایان می رسید و روز بعد دوباره یک زندگی دیگر و عمری دیگر. وبا این نگاه این زندگی کوتاه چقدرطولانی خواهد بود. در این داستان هم طبق آنچه که پزشکان پیش‌بینی کرده‌اند اسکار کمتر از ده روز زنده خواهد بود و حالا مامی رز به اسکار پیشنهاد می‌دهد هر روزِ باقی‌مانده از زندگی‌اش را چند سال فرض کند و هر روز برای خدا نامه‌ای بنویسد و از او هدیه‌ای بخواهد. شرح این نامه‌ها به همراه خاطرات و مکالمات جالب توجه مامی رز و اسکار این داستان زیبا و البته پر آب چشم را تشکیل می دهد.


مشخصات کتابی که من شنیدم : ترجمه سروش حبیبی، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان‌زاده، در 4 ساعت و 44 دقیقه

اگر قصد داشتید یادداشت کامل تر و البته مفیدتری درباره این کتاب بخوانید از "اینجا" به یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم سری بزنید.

پی نوشت: یکی از کتابهای دیگری که این موضوع داستان سوم یعنی امید به زندگی و معنا دادن به آن را به خوبی بیان می‌کند داستان دختر پرتغالی نوشته‌ی یوستین گردر است که از "اینجا" می توانید یادداشت مربوط به آن در کتابنامه را بخوانید.

نوبت من - یوهان کرایف

دیگر همه می‌دانیم که در این دنیای شلوغ و در میان همه‌ی دوندگی‌های روزمره زمان زیادی برای کتاب خواندن نصیبمان نمی‌شود، به همین دلیل همواره در انتخاب اندک کتابهایی که به خواندنشان می‌رسیم وسواس زیادی به خرج می‌دهیم که البته این از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. حالا بگذارید فعلا من از خوب و بدش بگذرم و به ادامه حرفم برسم؛ از این دنیای شلوغ می‌گفتم و قصد داشتم از عدم فراغت برای با آرامش کتاب خواندن سخن بگویم و از اتلاف زمانهای فراوانی که هر روزه در مسیر رفت و آمدهای روزانه به محل کار یا تحصیل یا درترافیک و مواردی از این دست می‌سوزانیم. به نظرم این زمانها بهترین اوقاتی هستند که ما می‌توانیم آنها را به شنیدن پادکست یا کتابهای صوتی اختصاص دهیم، بخصوص کتابهایی که شاید اگر نسخه‌ی صوتی آنها وجود نداشت هیچ‌گاه به سراغشان نمی رفتیم. کتاب صوتی "نوبت من، زندگی توتال فوتبال" برای  من یکی از این کتابها بود که بعد از کتاب دوباره فوتبال خبر انتشار صوتی‌اش را شنیدم و با ذهن پریشانِ ناشی از معضلات شغلی، در مسیر رفت و آمد به محل کار آن را شنیدم. 

شاید به غیر از رونالدو و مسی که این روزها همه آنها را می شناسند، بین ستاره‌های شناخته شده‌ی تمام ادوار فوتبال بتوان از پله و مارادونا نام برد اما در واقع در کنار این دو بزرگوار نامی قرار دارد که تاثیرش در فوتبال امروز بسیار بیشتر از آن دو اسطوره است و او شخصی نیست جز یوهان کرایف هلندی که در سال 1999 در رای‌گیری فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال بعد از پله به عنوان دومین بازیکن قرن انتخاب شد و نشریه فرانس فوتبال نیز او را به عنوان سومین بازیکن برتر تاریخ برگزید. کرایف با همه‌ی ستارگان پرفروغ دیگر دنیای فوتبال از قبیل پله، مارادونا، رونالدو، تا حدودی مسی و... که با توانایی‌های فردی خودشان به تنهایی باعث پیروزی تیمهایشان می گردیدند تفاوت دارد. او در کنار مهارت‌های فوق العاده‌ی خودش در مستطیل سبز، بنیان گذار سبک یا حتی می‌شود گفت فلسفه‌ای در فوتبال بود که تا به امروز هم به عنوان یکی از بهترین و مهمترین سبک‌های دنیای فوتبال شناخته می شود و آن را توتال فوتبال می نامند.

در توتال فوتبال استعداد فردی در خدمت حرکت تیمی است، در این سبک همه بازیکنان فوتبال می‌توانند در هر موقعیتی از زمین بازی کنند. و طبعاً به این دلیل می‌بایست همه‌ی یازده بازیکن از کیفیت بالایی برخوردار باشند. این سبک از فوتبال از تیم فوتبال آژاکس شروع و به تیم‌های دیگر راه پیدا کرد، که اگر بخواهیم از سالهای اخیر مثالی برای آن بزنیم از معروف‌ترین و موفق‌ترین آنها می‌توانیم به تیم فوتبال بارسلونا با مربیگری رایکارد و گواردیولا یا تیم  بایرن مونیخ یا حتی در دوره‌ای هم به تیم ملی ایران با مربیگری کی‌روش اشاره کنیم. تیم هایی که در آنها بازیکنانی مثل فابرگاس، بوسکتس یا حتی مسی در بخش‌های مختلف زمین با کیفیتی تقریباً ثابت بازی کرده و در خدمت تیم بودند و شاید با پیروی از این سبک بوده که شاهد پیدایش دروازه‌بان‌هایی مثل مانوئل نویر بودیم که جدا از واکنش‌های بی‌نظیرشان در درون دروازه، با بازی با پای خوبشان به عنوان یک دفاع آخرِ بازی‌ساز می درخشیدند.

نوبت من داستان زندگی کرایف را از آژاکس شروع می‌کند، یا در واقع کمی قبل از آن. یعنی از زمانی که او از کودکی  در استادیوم آژاکس کار می کرد:

پدرم در سال 1959 درگذشت، 45 ساله بود و من دوازده ساله، روز فارغ التحصیلی در مقطع ابتدایی بود که خبر مرگش را وسط مهمانی خداحافظی به من دادند. بعد از آن ، آژاکس نقش بزرگتری در زندگی ام بازی کرد، چرا که دیگر پدری در خانه نداشتم که پیشش برگردم. او بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت و آن، به خاطر کلسترول بسیار بالایش بود. مرگ او هرگز رهایم نکرد و هر چه مسن تر می شدم این حس در من قوی تر می شد که سرنوشتی مانند او خواهم داشت. برای مدت ها باور داشتم که به پنجاه سال نمی رسم. برای همین زمانی که در بارسلونا مربی بودم و دقیقا در سن پدرم دچار مشکل قلبی شدم، آنچنان شگفت زده نشدم چرا که کم و بیش آماده بودم، اما یک فرق وجود داشت، سی سال بعد، علم پزشکی توانست من را نجات دهد.

همانطور که در همین بخش کوتاه از کتاب خواندید این یک زندگی‌نامه‌ی خودنوشت(چه واژه‌ی غریبی) به قلم کرایف است، او در شرح زندگی حرفه‌ای خود از آژاکس شروع می کند جایی که قبل از جدا شدن از آن به هشت قهرمانی لیگ هلند و سه جام اروپا دست یافت و پس از آن راهی بارسلونا شد و در اولین فصل حضورش در بارسلونا در سال 1973 موفق شد قهرمانی لیگ اسپانیا رابدست آورد و همچنین عنوان مرد سال فوتبال اروپا را از آن خود کند. او سه بار هم موفق به کسب توپ طلای فوتبال شد و پس از بازنشستگی از دوران فوتبال خود در مستطیل سبز، به مربیگری روی آورد و در این سمت هم همچون دوران بازی خود سالهای درخشانی را پشت سر گذاشت و موفق شد تیم بارسلونایی را قهرمان اروپا کند که بازیکنی همچون گواردیولا را در ترکیب داشت که امروز یکی از موفق ترین مربیان فوتبال به حساب می آید و در مصاحبه ای درباره کرایف جایگاه خود و موفقیت هایش را مدیون او می داند و می گوید: 

او دانش، کاریزما  و شخصیت این کار را داشت، شاید  هر کسی در مورد فوتبال بداند اما افراد کمی وجود دارند که شما را مجاب کنند روشی که دارند را دنبال کنید، او این ویژگی را داشت. او شجاع ترین مربی بود که من ملاقات کردم. او به اثر پروانه ای اعتقاد داشت و معتقد بود یک پاس خوب در ابتدای کار می تواند به یک گل زیبا ختم شود.

بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که کرایف نگرشی متفاوت به همه چیز داشت، او به واقع انسان باهوشی بود و ذهن تحلیل‌گری داشت و احتمالا به همین دلیل توانست این همه تاثیرگذار باشد. جالب بود که در یادداشتی خواندم که انتخاب عنوان نوبت من برای این کتاب ترجمه‌ای ناقص از اسم هوشمندانه‌ی (My Turn) است که هم به دریبل معروف کرایف و هم به نوبت او در گفتن حرفهایش در این کتاب اشاره دارد. او جمله‌ی معروفی داشت که می گفت "من به دو چیز اعتیاد دارم اولی فوتبال و دومی سیگار، اولی همه چیز به من داد و دومی همه‌ی آن را پس گرفت".؛  با خواندن این کتاب با اغلب دستاوردهایی که فوتبال برای او داشته از زبان خودش آشنا می‌شویم اما برای دانستن منظورش "از پس گرفتن همه آنها" احتمالا کافیست بدانیم که او در مارس 2016 یعنی چند ماه پیش از انتشار این کتاب بر اثر سرطان ریه درگذشت.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری و طاها صفری، ناشر چاپی: انتشارات گلگشت، نشر صوتی آوانامه. به مدت 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطان‌زاده

بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب توجه بودند را در ادامه مطلب آورده‌ام.

ادامه مطلب ...

عقاید یک دلقک - هاینریش بل

تقریبا ده سال پیش وقتی تازه چند وقتی بود که بیش از پیش از کتاب خواندن لذت می‌بردم با کتاب عقاید یک دلقک آشنا شدم و به یاد دارم آن را یکی از بهترین کتابهایی می‌دانستم که تا آن روز خوانده‌ بودم. این خاطره‌ی خوش تا مدتها همراهم بود و البته فکر می‌کنم حق داشتم که اینطور فکر کنم چرا که آن روزها کتابهای کمتری نسبت به امروز خوانده بودم و از طرفی هم همانطور که می‌دانید ذهن ما اغلب در چنین مواردی به این گونه‌ عمل می‌کند که با گذشت زمان بیشتر بخش‌های خوب کتابهایی که خوانده‌ایم در خاطرمان می‌ماند و حتی نه تنها گذشت زمان باعث فراموشی آن بخش‌ها نمی‌گردد بلکه حتی منجر به پر و بال یافتن آنها در ذهنمان نیز می‌گردد، البته در چنین مواردی بازخوانی آن کتاب نتیجه بسیار متفاوتی نسبت به آنچه که ما از آن کتاب در ذهن داشتیم دربرخواهد داشت. عقاید یک دلقک هم برای من آخرین نمونه‌ی این تجربه بود و حالا برخلاف بار اول فکر میکنم خواندن این کتاب خوب نه تنها اصلاً جذاب نیست بلکه حتی شاید غور کردن در آن بسیار دردآور هم باشد، چرا که بنظرم جامعه‌ی هدف این کتاب مشابهت‌های فراوانی با جامعه امروز ما دارد و هانس شنیر(شخصیت اصلی کتاب) بودن در این جامعه طبیعتا جذاب نیست و زجرآور است، اما خب اینجا سلیقه‌ی من مطرح نیست و مسئله اصلی این است که نمی توان کتمان کرد کتاب عقاید یک دلقک برای بیان موضوع موردنظرش کتاب درخشانی است.

عنوان عقاید یک دلقک را می توان کوتاه‌ترین و بهترین شرح از این اثر هاینریش بل دانست. این کتاب عقاید"هانس شنیر" است. جوان بیست و هفت ساله‌ای که در خانواده‌ای ثروتمند (که بخش اعظمی از سهام ذغال سنگ کشور را در اختیار دارد) به دنیا آمد اما در جوانی و از وقتی تصمیم گرفت شغل دلقکی را برای خودش انتخاب کند مسیر زندگی‌اش را عوض کرد و اتفاقاً در این شغل موفق بود و حتی یک دلقک مشهورهم شد. هر چند در ابتدای این کتاب می‌خوانیم که او حین یکی از اجراهایش دچار مصدومیت شده و نمی تواند کار کند و به علت همین کار نکردنش و موضوعی دیگر، به انزوا کشیده شده است.

اما آن موضوع دیگر که این بلا را بر سر این جوان آورده چیست؟ شرح آن موضوع را می‌توان از اینجا شروع کرد که هانس شنیر پیرو مذهب خاصی نبود اما در خانواده‌ای پروتستانی رشد یافته و از طرفی عاشق دختری کاتولیک به نام ماری می‌شود و با او ازدواج می‌کند. آنطور که در این کتاب اشاره می‌شود  ازدواج به سبک کاتولیک‌ها آنگونه است که می‌بایست آن را در محضر یا کلیسایی به ثبت رساند تا بتوان ازدواج را رسمی تلقی کرد اما هانس علاقه ای به این کار ندارد و در نتیجه، این ازدواج در نظر کاتولیک‌ها بخصوص اطرافیان ماری یک ازدواج غیر رسمی یا در زبان آنها زنا به شمار می‌رود و اینگونه باعث احساس گناه ماری می گردد. احساس گناهی که در نهایت منجر به ترک هانس می‌شود.

هانس حالا یک دلقک مصدوم است که همسری هم که عاشقانه دوستش داشته او را ترک کرده و در ابتدای این کتاب با قطار وارد شهر زادگاهش بن می‌گردد و با ته مانده پولی که برایش باقی مانده در یک مسافرخانه اتاقی می ‌گیرد و شروع می‌کند به فکر کردن به آنچه بر او گذشته و آنچه که درباره مسائل مختلف اعتقاد دارد، در واقع او قصد دارد با دوستان و آشنایان و حتی خانواده تماس بگیرد و با توجه به نیاز شدید مالی‌اش از آنها پولی بگیرد و یا از آن مهم‌تر قصد دارد از ماری خبری بگیرد که به قصد همراهی و ازدواج با یک کاتولیک به نام سوفنر او را ترک کرده است. دلقک شروع به تلفن زدن می‌کند و در حین گفتگوهای تلفنی‌اش و البته بیش از آن به کمک راوی اول شخص داستان، برای ما از خاطراتش می گوید واین گونه نه تنها به نقد ماری و روابطش با او یا نقد پدر و مادر و شیوه تربیت آنها بلکه فراتر از آن از زوایای مختلف سیاسی، مذهبی و.. به نقد جامعه‌ی نوین آلمان که بر روی ویرانه‌های آلمان نازی بنا شده می‌پردازد. جامعه ای که هر چند دست‌اندرکاران و صاحبان قدرت آن خود را  تافته‌ی جدا بافته‌ای از نازی‌ها می دانند اما درواقع آنها همان نازی‌های دو آتشه‌ای هستند که بر مرکب فراموشکاری جامعه سوار شده و حال می‌تازند. 

اما هانس آنها و اعمااشان را هنوز به خاطر دارد و مثلا وقتی در حین صحبت با یکی از این افراد است یا درباره آنها فکر می‌کند، می گوید: دیر زمانی است که با خود عهد کردم با کسی نه درباره پول صحبت کنم و نه درباره هنر، همیشه یک جای کار می‌لنگد. وقتی این دو گزینه با هم مخلوط شوند برای هنرت همیشه یا کمتر یا بیش از حد بازپرداخت می‌شود. یا در حین تعریف کردن خاطراتش در زندگی با ماری بعد از اینکه کاری را انجام می‌دهد و ماری منظور او را متوجه نمی‌شود می‌گوید: ماری منظور مرا درک نکرد و من از تشریح هر مسئله‌ای بیزارم، یا من را می‌فهمند یا نمی‌فهمند، من که مفسر نیستم.

یکی از آن افراد یاد شده مادر هانس است که در این داستان متعصب‌ترین عضو خانواده و یکی از نمایندگان این قشر از مردم آلمان در این داستان است، او در زمان جنگ از خاک مقدس یاد می‌کرد و با افتخار از لزوم کشته شدن همه یانکی‌های جهود سخن می‌گفت و حتی به این جهت دختر نوجوانش را هم به جنگ فرستاد و باعث کشته شدن او شد، و اما حالا، او رئیس کمیته‌ی مرکزی آشتی نژادی شده است. این رویه آشنا نیست؟.. هانس در نقد تربیت والدینش در بخشی از کتاب می گوید: ... این اشتباه بزرگی بود که مرا پیش از اجباری شدن تحصیل به مدرسه فرستادند، و حتی آن زمانِ قانونی هم کمی زود بود، من هیچ‌گاه به خاطر این مسئله از معلم‌هایم شکایتی نداشتم بلکه والدینم را مقصر می‌دانستم. این مسئله‌ای که او باید حتما دیپلم بگیرد در واقع مسئله‌ای است که در کمیته مرکزی آشتی نژادی باید به آن پرداخته شود. این به راستی مسئله‌ای نژادی است. دیپلمه‌ها، غیر دیپلمه ها، اساتید، هیئت مدیره، تحصیل‌کرده‌‍های آموزش عالی، آنها که آموزش عالی ندیده‌اند، همه از یک نژادند...

او درباره شغلش و اندیشه‌ای که در پس آن دارد هم‌ سخن‌های جالب توجهی دارد و می‌گوید: بهترین کار من نمایش پوچی‌های روزمره بود...

...در هر ایستگاه بزرگ قطار صبح‌ها هزاران انسان وارد شهر می‌شوند که در شهر کار کرده و هزاران نفر از شهر خارج می‌شوند. واقعا چرا این انسانها محل کارشان را با هم عوض نمی‌کنند!، یا صف‌های قطارگون اتومبیل‌ها که در ساعات ترافیک‌ در دل هم می‌روند. تعویض کار یا محل اقامت آنها سبب می‌شود که این همه دود و کثافت بی‌جا نداشته و ازدست تکان دادن‌های پلیس راه بی چاره جلوگیری کنیم. اینگونه در تمام شهرچنان آرامش و سکوتی می شد که مردم می توانستند وسط چهارراه منچ بازی کنند...

هانس نه تنها مرد شرافتمندی است، جوان با احساسی هم هست و درباره رابطه‌اش با ماری که او را عاشقانه دوست داشته چنین می گوید: ...ماری نمی‌توانست هیچ‌یک از کارهایی که با من انجام می‌داد را با سوفنر انجام دهد و احساس خیانت به او دست ندهد و فکر نکند که تن به خودفروشی وانهاده است، او حتی نمی‌توانست روی نان سوفنر کره بمالد، حتی اگر تصورش را هم بکنم که ماری سیگار او را از زیر سیگاری برمی‌دارد و می‌کشد تقریباً دیوانه می شوم... یا در بخشی دیگر ...اگر ماری از سوفنر بچه‌دار شود آن وقت نه می‌تواند بادگیر نیم‌تنه به تن‌شان کند و نه بارانی بلندِ شیک روشن، او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد، چون ما درباره‌ی انواع بارانی‌ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره‌ی شلوارک‌های کوتاه و بلند، لباس زیر، جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم- اگر او بخواهد احساس فحشا و خیانت نکند، مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملاٌ عریان در خیابان‌های شهر بن تردد کنند. من همچنین اصلاً نمی‌دانستم که او به بچه‌هایش برای خوردن چه خواهد داد: ما درباره‌ی انواع غذاها و روش‌های تغذیه هم با یکدیگر صحبت کرده بودیم...


+ در ادامه مطلب بخشهای دیگری از متن کتاب را خواهم آورد. همچنین از اینجا هم می توانید به یادداشت وبلاگ خوب میله  بدون پرچم درباره این کتاب دسترسی داشته باشید.

++ مشخصات کتابی که من بازخوانی کردم: نسخه صوتی کتاب عقاید یک دلقک با ترجمه سارنگ ملکوتی  که در نشر نگاه به چاپ رسیده و در نشرآوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 9 ساعت و 32 دقیقه تبدیل به کتاب صوتی شده است. از این کتاب ترجمه های فراوانی به زبان فارسی وجود دارد که از مشهورترین آنها می توان به ترجمه شریف لنکرانی در نشر امیرکبیر و محمد اسماعیل زاده در نشر چشمه (که من هم اولین بار چند سال پیش همین نسخه را خواندم) اشاره کرد اما گویا بهترین و نزدیکترین ترجمه‌ی موجود از این کتاب، ترجمه‌ی سپاس ریوندی در نشر ماهی باشد که اتفاقا من هم  علاقه مند بودم آن را بخوانم اما خب با توجه به محدودیت زمانی که داشتم اولویت با خواندن  نسخه صوتی بود که با ترجمه سارنگ ملکوتی موجود بود و بنظرم تجربه خواندن این ترجمه هم خوب بود، با نیم نگاهی که حین شنیدن به ترجمه اسماعیل زاده داشتم حداقل برای من هیچکدام از ترجمه ها نسبت به دیگری برتری نداشت و اگر مورد حمله‌ قرار نمی گیرم که آخر تو از زبان آلمانی چه میفهمی؟ دوست دارم یواشکی و بر مبنای متن فارسی بگویم بنظرم این ترجمه هم می توانست خیلی بهتر باشد.

ادامه مطلب ...

دوباره فوتبال - الساندرو دل پیرو

چند سالی هست که دیگر تماشای فوتبال برایم آن جادوی سالهای گذشته را ندارد. روزهایی که من نوجوان بودم یا سال‌های ابتدایی جوانی را پشت‌سر می گذاشتم. آن سال‌ها ستارگان فوتبال به مسی و رونالدو خلاصه نمی‌شدند و دنیای فوتبال سرشار از ستارگان دوست‌داشتنی بود. من هم آن روزها عاشق فوتبال بودم و بیشتر روزها یا حتی در مواردی شب‌هایم را هم در کوچه‌ها مشغول فوتبال بازی کردن بودم و سه پوستر ورزشی بزرگ هم بر روی دیوار اتاقم داشتم که هنوز هم هر از گاهی صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوم با دیدن دیوار اتاق به یادشان می‌افتم، یاد صبح‌هایی که با دیدن این تصاویر، بسیار زیباتر و پرانرژی‌تر آغاز می‌شد. بگذارید از آن پوسترها برایتان بگویم؛ یکی از آنها قامت لاجوردی‌پوش بازیکنان تیم ملی فوتبال ایتالیا را نشان می‌داد که در میان آنها کاپیتان "فابیو کاناوارو"در ورزشگاه المپیک برلین جام زرین زیبایی را بالای سر برده و ایتالیا را به عنوان قهرمان جام جهانی 2006 معرفی می‌کرد. تصویر دوم متعلق به یک جنتلمن تمام عیار بود، مردی که در این عکس با کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید و چشمانی خیره به دوربین در میان چهره‌ای که بسیار شبیه به گلادیاتورها بود گویی با مخاطب سخن می‌گفت، او"فرانچسکو توتی" بود، یک بازیکن با شخصیتی کاریزماتیک که تا آخرین روز فوتبالش به تیم رم و هوادارانش وفادار ماند. اما تصویر سوم، این پوستر که اتفاقاً از دو تصویر قبلی هم بیشتر دوستش داشتم از آنِ اسطوره‌ی فوتبال یوونتوس و یکی از بهترین‌های تیم ملی ایتالیا یعنی"الساندرو دل پیرو" بود. عکسی که بعد از به ثمر رساندن یک گل از او گرفته شده و با هنر عکاس به گونه‌ای به ثبت رسیده بود که گویی این بازیکن در حال به آغوش کشیدن مخاطب این تصویر است.

 از همان کودکی که همه‌ی دوستان و همکلاسی‌هایم طرفدار تیم‌های فوتبال رئال مادریدو بارسلونا یا میلان و اینتر و منچستر یونایتد بودند من همیشه عاشق یوونتوس بودم و هر چند حالا با تصمیمات نادرست مدیران امروزی باشگاه و سیاست‌هایی که تیم را اصطلاحاَ به گند کشانده مخالفم، اما هنوز هم این تیم را دوست دارم و حداقل مسابقات اروپایی‌اش را دنبال می‌کنم. هرچند دوستداران قدیمی فوتبال می‌دانند آن یوونتوسی که بوفون، زیدان، داویدز، اینزاگی و دل پیرو در آن بازی میکردند کجا و این یوونتوس که حتی از این فصل تنها ستاره‌ به درد بخورش یعنی رونالدو را هم دیگر ندارد کجا.

اما برسیم به کتاب: با این کتاب به صورت خیلی اتفاقی آشنا شدم، یعنی راستش را بخواهید هیچوقت فکر نمی‌کردم دل‌پیروی کم حرف و بی حاشیه‌ی دنیای فوتبال که همیشه تمرکزش بر روی بازی‌اش بود روزی کتاب بنویسد. الساندرو دل پیرو در سال 2012 یعنی دو سال پیش از اینکه برای همیشه از دنیای فوتبال خداحافظی کند و بعد از بیست سال بازی برای تیم یوونتوس، با بی مهری‌هایی که از مدیران باشگاه دید علی رغم میل خودش از این تیم جدا شد و برای پیوستن به تیم اف‌سی سیدنی، راهی کشور استرالیا گردید. این کتاب دقیقا درهمان سال جدایی دل‌پیرو از یووه نوشته شده است. او خودش در این کتاب اشاره می‌کند که "دوباره فوتبال" یک زندگی‌نامه نیست و به نظرش هنوز برای نوشتن زندگی‌نامه خیلی زود است. اما خب طبیعتا نمی‌توان انتظار داشت که این ستاره‌ی فوتبال ایتالیایی در کتابی که عنوانش هم مربوط به فوتبال است یک رمان عاشقانه یا یک کتاب فلسفی تحویل من و شمای خواننده بدهد. او در فصل دوم درباره این کتاب می گوید: من زندگی یک فوتبالیست را داشته و دارم، پر از خوشی، شور و عشق. حالا از خودم می پرسم الکس این کتاب را برای که می نویسی؟ و جواب این است که آن را برای فرزندانم می‌نویسم، برای تمام کسانی که باور دارند تجربیات دیگران چیزهای مشترکی با تجربیات آنها دارد. داستان زندگی دیگران بدون این که مهم باشد مشهورند یا نه همیشه به زندگی ما کمک می کند و شاید حتی زندگی‌مان را بهتر کند. به این موضوع باور دارم. همه داستان من به عنوان یک فوتبالیست را می‌دانند اما خود من را نمی‌شناسند، زندگی، گذراندن روزها یکی پس از دیگری نیست، کسانی را می شناسم که همه چیز دارند اما خوشبخت نیستند، کسانی را هم می‌شناسم که باوجود تمام مشکلات به لحظه‌لحظه‌ی زندگی‌شان معنا می‌دهند... . کتاب حجم کمی دارد و در10 فصل به باورهای دل‌پیرو از زبان خودش می‌پردازد و اینگونه لاجرم خواننده را با بخشهایی از زندگی دل پیرو آشنا می کند. به نظر من کتاب را می‌توان به نوعی یک زندگی‌نامه مختصر دانست و حتی تا حدودی می‌توان آن را در دسته کتابهای انگزیشی نیز قرار داد، شاید نام فصل‌های این کتاب گویای این ادعای من باشد: استعداد، شور، مقاومت، صداقت، زیبایی، روحیه‌ی تیمی، فداکاری، سبک، چالش. 

در ادامه مطلب یکی دو بخش دیگر از متن کتاب را خواهم آورد.


الساندرو دل پیرو در 9 نوامبر 1979 در یکی از روستاهای استان ترویزو در کشور ایتالیا به دنیا آمد. او دوران حرفه‌ای فوتبالش در مقطع بزرگسالان را در باشگاه پادوا آغاز کرد اما از سال 1993 به باشگاه فوتبال یوونتوس پیوست و از آن زمان به تمام افتخارات ممکن در بازی فوتبال رسید. الکس 19  فصل از دوران حرفه‌ای فوتبال خود را در یووه سپری کرد و رکورددار تعداد بازی با 705 و بیشترین گل زده‌ی تاریخ باشگاه با 289 گل است. او به خاطر بازی خلاقانه و جذاب و ضربات ایستگاهی حیرت انگیزش به شهرت رسید، در یوونتوس 18 قهرمانی به دست آورد که شامل 8 قهرمانی اسکودتو در سری A، یک لیگ قهرمانان و یک اینتر کنتیننتال کاپ با گل زیبایش در فینال است. سال 2006 به قهرمانی جام جهانی رسید و در نیمه نهایی گلی به یادماندنی مقابل آلمان به ثمر رساند و پنالتی‌اش در فینال را وارد دروازه فرانسه کرد تا ایتالیا چهارمین قهرمانی جهانش را به دست آورد. انتقالش به باشگاه اف سی سیدنی در سال 2012 تمام استرالیا را تحت تاثیر قرار داد و او را تبدیل به اولین بازیکن در کلاس جهانی کرد که در لیگ استرالیا به میدان رفت. الساندرو در سال 2014 از دنیای فوتبال خداحافظی کرد. او بعد از فوتبال شهر لس آنجلس را برای ادامه زندگی‌اش انتخاب کرد و این روزها در کنار تاسیس سه آکادمی فوتبال در این کشور، بیشتر وقتش را در رستوران لوکس ایتالیایی خودش در وست هالیوود می‌گذراند.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشااله صفری، نشر گلگشت در 104 صفحه،  و نشر صوتی آوانامه، با صدای پژمان رمضانی، در 4 ساعت و 17 دقیقه 

ادامه مطلب ...

#5 هری پاتر و محفل ققنوس - جی. کی. رولینگ

باز هم وضعیت شهرمان، شهر که چه عرض کنم حالا دیگر وضعیت کرونایی کل کشورمان قرمز و فراتر از آن شده و باز هم من به ناچار برای فرار از این دنیای واقعی که این روزها سراسر درد و رنج است به خیال پناه بردم و انتخابم این بار نسخه صوتی جلد پنجم اثر مشهور جی کی رولینک، یعنی "هری پاتر و محفل ققنوس" بود. این کتاب با 1250 صفحه حجیم‌ترین کتاب این مجموعه به حساب می‌آید که در نسخه فارسی تبدیل به سه جلد شده است. با تجربه‌ی خواندن 4 جلد قبلی این مجموعه و آشنایی نسبی که با روند داستان‌های آن داشتم کنجکاو بودم که نویسنده چگونه می‌خواهد داستانش را تا این تعداد از صفحات پی بگیرد و باز هم فکر می‌کردم حتما دچار تکرار خواهد شد، اما به جرات می توان گفت این بانوی خلاق بریتانیایی به خوبی از پس این کار بر آمده و به نظرم این کتاب بهترین جلد در بین پنج جلدی بوده است که از این مجموعه خوانده‌ام.

اگر یادتان باشد در انتهای جلد قبلی این کتاب یعنی کتاب هری پاتر و جام آتش، لرد سیاه (یکی از بزرگترین و شرورترین جادوگران دنیای این کتاب که از آغاز داستان تبدیل به موجودی نحیف و ناتوان شده بود) با استفاده از چند قطره خون هری پاتر و چند مورد جادویی دیگر با بازگشت به بدن خود قدرت گذشته‌ را بازیافته و همه‌ی مرگ خواران وفادارش را فراخوانده است. لُرد سیاه یا ولدمورت همان شخصی است که پیش از آغاز داستانِ جلد اولِ این مجموعه، پدر و مادر هری را کشته و ناباورانه در کشتن هریِ نوزاد ناموفق بوده است.  حالا در این جلد جمعی از جادوگران خوبِ داستان به ریاست آلبدوس دامبلدور (همان مدیر مدرسه هاگوارترز) گروهی به نام محفل ققنوس تشکیل می‌دهند تا بتوانند به کمک یکدیگر با لرد سیاه (وُلدِمورت) مبارزه کنند.

همانطور که می‌دانید تا به اینجا و در جلدهای قبل روال شرح ماجراها به این شکل بوده که خواننده در هر جلد یک سال تحصیلی هری و دوستانش را در مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز دنبال می‌کند و این جلد هم از این قاعده مستثنی نیست، با این تفاوت که ماجراهای تابستان پیش از آغاز سال تحصیلی جدید بسیار طولانی‌تر از جلدهای پیشین است و بر خلاف جلد قبل که تابستانش زیاد جذاب نبود این بار با شرح ماجراهای تنهایی هری در خانه‌ی خاله و شوهرخاله و قطع ارتباط او با دوستانش و از طرفی ماجراهای محفل ققنوس، این تابستان حتی از ماجراهای مدرسه هم جالب تر است. اما در مدرسه، برویم به مدرسه:

آلبوس دامبلدور که مدیر محبوب مدرسه هاگوارترز است و یکی از قوی ترین و محبوب ترین جادوگران به حساب می آید در پایان جلد قبل به واسطه حرفهای هری پاتر به همه اعلام می کند که لرد سیاه، ولدمورت بازگشته است. اما کسی حرف او را باور نمی کند و همه هنوز بر باور پیشین خود هستند که ولدمورت مرده یا حداقل قدرتش را از دست داده، اما دامبلدور همچنان بر حرف خود استوار است و این مقاومت او تا جایی پیش می‌رود که وزارت سِحر و جادو و بیشتر جادوگران تحت پوشش این وزارت به مخالفت با او می‌پردازند. در این قسمت از داستان با شخصیت جدیدی به نام دولورِس آمبریج آشنا می‌شویم که سروکله‌اش در مدرسه هاگوارتز به عنوان معاون وزارت سحر و جادو و بازرس پیدا می‌شود و پس از آن شروع می‌کند به بازرسی و به تعبیری بازجویی کردن از تک تک اساتید مدرسه، تا بلکه بتواند ضعف‌هایی از این مدرسه پیدا کند و دامبلدور را زیر سوال ببرد. هدف بعدی آمبریج هری پاتر است. همان شخصی که به نظر او باعث شده تا شایعه‌ی بازگشت ولدمورت در همه جا پخش شود و قدرت وزارت سحر و جادو را خدشه‌دار کند.

در این جلد خوانندگان برای دیدار دوباره با یکی از شخصیت‌های محبوب این داستان یعنی هاگرید انتظار زیادی می‌کشند، اما او هم بالاخره پس از انجام یک ماموریت وارد داستان می‌شود، ماموریتی که به همراه یکی دیگر از جادوگران در راستای اهداف محفل ققنوس به انجام رسانده و در آن به دیدار اجداد خودش یعنی غول‌ها رفته است تا بلکه بتواند با آنها قرارداد صلحی ببندد و از وجود آنها برای مقابله با ولدمورت استفاده کند. خواننده‌ی نوجوان این مجموعه در این کتاب پس از محفل ققنوس با وزارت جادو و تالار اسرار آشنا می‌شود که هر کدام ماجراهای جالبی دارند و نه تنها حسابی ذهن خواننده را به خود درگیر می‌کنند بلکه بسیار هم مهیج هستند. از طرفی با توجه به این که هری به همراه دوستانش"هرمیون گِرنجر" و "رون ویزلی" و دیگر هم کلاسی‌هایشان حالا دیگر پانزده ساله شده‌اند، شاهد علاقه‌مندی هری به دختر همکلاسی‌اش "چو" و همینطور آزمون و خطاهای این دو  برای دوستی بایکدیگر خواهیم بود و همینطور باز هم چند مسابقه ورزشی کوئیدیچ بین دانش آموزان که آن هم در نوع خود جذاب است.

+ چهار جلد پیشین این مجموعه به ترتیب: "هری پاتر و سنگ جادو"، "هری پاتر و حفره اسرار آمیز"، "هری پاتر و زندانی آزکابان" ، "هری پاتر و جام آتش" بودند.

مشخصات کتابی که من شنیدم: نشر کتابسرای تندیس و نشر صوتی آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، 1250 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده در 36 ساعت و 25 دقیقه