سرگذشت ندیمه - مارگارت اتوود

سی و شش سال پیش از امروز، در سال ۱۹۸۵، یعنی درست سی و شش سال پس از اینکه جورج اورول رمان پادآرمانشهری "نوزده‌هشتادو چهار" را نوشت، رمان دیگری در همین سبک منتشر شد که "سرگذشت ندیمه" نام داشت. این رمان کانادایی هر چند در زمان انتشاراش با وجود انتقادات فراون، بسیار مورد توجه قرار گرفت و جایزه بهترین رمان انگلیسی زبان را هم از آن خود کردو همینطور نامش در لیست‌های مشهوری همچون "1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند" قرار گرفت، اما شهرت اصلی این داستان از زمانی آغاز شد که پای در عرصه تصویر گذاشت، منظورم آن فیلم سینمایی ساخته شده بر اساس این رمان که در سال ۱۹۹۰ اکران شد و در گیشه شکست خورد نیست بلکه به سریالی اشاره دارم که در سال 2017 میلادی بر اساس این رمان ساخته شد و بسیار مورد توجه قرار گرفت و حتی توانست جوایز متعددی از جمله گلدن گلوب را نیز از آن خود کند.

در دسته‌بندی ژانرها این رمان را در دسته‌ی رمان‌های علمی تخیلی قرار می‌دهند، حتی یکی از معتبرترین جایزه‌هایی که به کتابهای نوشته شده در این ژانر اهدا می‌گردد (یعنی جایزه آرتور سی کلارک) به این رمان تعلق گرفته است، اما مارگارت اتوود چنین نظری درباره کتابش ندارد و شاید من و شمایی که امروز در چنین روزگار مشابهی زندگی می‌کنیم، باخواندن این کتاب به اتوود با ذهن آینده‌نگرش حق بدهیم که اثرش را در دسته‌ی کتابهای علمی تخیلی قرار ندهد.

اگر کتاب 1984 را خوانده باشید می‌دانید که آن کتاب یک رمان پادآرمانشهری یا همان ویران‌شهری بود و سرگذشت ندیمه هم با اندک تفاوت‌هایی چنین رمانی است. حکومتی دیکتاتور که در جامعه‌اش به دلایلی با معضلاتی مثل عقیم شدن اغلب انسانها دست و پنجه نرم می‌کند و به این جهت شاید نسل بشر رو به انقراض است و این حکومت تنها راه چاره را از دید مدینه‌ی فاسده‌ی خود سرکوب و استفاده‌ی برده گون از زنانی که قابلیت باروری دارند می‌داند. به این جهت مردم این جامعه یک زندگی شدیداً امنیتی و در خفقان را تجربه می‌کنند. ...اگر به یک بوسه فکر کنند، باید فی‌الفور به نورافکن هایی که روشن می‌شوند و تفنگ‌هایی که شلیک می‌شوند نیز فکر کنند... شاید قبل از شرح این موارد باید به این اشاره می‌کردم که این حکومت و همه‌ی این اتفاقات از پس یک انقلاب ظهور کرده است،؛ ...بعد از آن فاجعه بود، همان موقع که رئیس جمهور را ترور کردند و کنگره را به گلوله بستند و ارتش حالت اضطراری اعلام کرد. تقصیر را به دروغ گردن مسلمانان انداختند. مدام در تلویزیون مردم را به آرامش دعوت می‌کردند. می‌گفتند همه چیز تحت کنترل است. این همان زمانی بود که قانون اساسی را لغو کردند. گفتند این کار موقتی است... . اتفاقاتی افتاده بود، اما چند هفته بود که بلاتکلیف مانده بودیم. روزنامه‌ها سانسور می‌شدند. بعضی‌هایشان بسته شدند. می‌گفتند به دلایل امنیتی است. پست‌های ایست و بازرسی دایر شدند، و کارت‌های شناسایی.  همه با این وضع موافق بودند، چون معلوم بود که نمی‌توان با اتکای به خود به اندازه کافی محتاط بود. می‌گفتند انتخابات جدیدی برگزارخواهد شد، اما تدارک و تمهید این کار به مدتی وقت نیاز دارد...  انقلاب ساخته شده توسط ذهن این نویسنده در شهر کمبریج ایالت ماساچوست امریکا پس از آن ترور (که در واقع پیش از آغاز داستان بوده است) رخ می‌دهد و منجر به تشکیل حکومتی می‌گردد که سردسته‌های آن تندروهای مسیحی هستند و نامش را به قول مترجم فارسی کتاب "جلید" یا همان "گیلیاد" می‌گذارند. این حکومتِ تشکیل شده، حکومتی ضد زنان است و شخصیت زنان دراین حکومت از کمترین درجه‌ی اهمیت برخوردار است، اغلب آنها تنها بر اساس توانایی تولیدمثل ارزش‌گذاری می‌گردند و همانطور که در کتاب 1984 همه‌ی امور تحت نظارت ناظرکبیر بوده است اینجا هم همه کارهای مردم تحت نظر حاکمیت است و همگی مجبور به پذیرش تصمیم‌هایی هستند که برای آنها گرفته می‌شود و طبعاً هیچکدام حق اعتراضی هم به ظلم و ستم و تبعیضهای مختلف از جمله جنسیتی نخواهند داشت.

+ خواننده‌ی این کتاب، داستان را از دید یک زن که شخصیت اصلی کتاب است می‌خواند و من سعی می‌کنم در ادامه‌ی مطلب کمی بیشتر درباره این داستان بنویسم.


مارگارت النور اتوود در سال 1939 در کانادا به دنیا آمد. پدرش حشره‌شناس بود و مارگارت به واسطه همراهی با پدر کودکی‌اش را با گشت و گذار در جنگل‌های کانادا گذراند. او از همان شش سالگی با نوشتن شعر و نمایشنامه استعداد خود را به نمایش گذاشت و در جوانی در رشته ادبیات لیسانس گرفت. از این شاعر و نویسنده‌ی هشتاد و دو ساله تا به امروز بیش از40 رمان، داستان کوتاه و داستان کودک به چاپ رسیده است. که از معروف ترین آنها که به فارسی نیز ترجمه شده‌‌اند بعد از سرگذشت ندیمه می‌توان به عروس فریبکار، آدمکش کور، چشم گربه و وصیت‌ها اشاره کرد. اتوود تا به امروز موفق به دریافت جوایز ارزنده‌ای شده است که شاید مشهورترین آن دو جایزه من‌بوکر برای کتابهای سرگذشت ندیمه و وصیت ها باشد.
++ کتاب "وصیت‌‌ها" که در ترجمه‌های متفاوت به نام‌های شهود و وصایا نیز ترجمه شده است ادامه‌ی داستان سرگذشت ندیمه است که سی و چهار سال بعد از آن کتاب و در سال 2019 منتشر شد.

+++ مشخصات کتابی که من شنیدم و خواندم: ترجمه‌ی سهیل سمی، انتشارات ققنوس، در 463 صفحه و نشر صوتی آوانامه، با صدای مینو طوسی، در 13 ساعت و 56 دقیقه

ادامه مطلب ...

مردی به نام اُوِه - فردریک بکمن

از مدت‌ها پیش با خودم عهد بسته بودم از کتابهایی که عناوین فرعی خاصی را بر روی جلدشان یدک می‌کشند بگریزم، عناوینی همچون "پرفروش‌ترین کتاب سال"، "قرار گرفتن در لیست پرفروش‌ترین‌های آمازون"، "رتبه 1 نیویورک تایمز" و از این قبیل. در واقع این سه مثالی که آوردم اتفاقاً همان عناوینی هستند که بر روی جلد کتاب مردی به نام اُوه هم به چشم می‌خورد. حالا البته پشت این عهدی که از آن سخن می‌گویم اهداف روشنفکرانه‌ی خیلی پیچیده‌ای هم وجود ندارد که بخواهم پزشان را بدهم ،اصلاً بگذارید برایتان توضیح بدهم که داستان از کجا آب می‌خورد. حتماً با خودتان فکر می‌کنید من که این همه با این توضیحات خودم را تحویل گرفته‌ام می‌بایست چنین تصمیمی را (منظورم نخواندن این قبیل کتابهاست) حداقل بعد از تجربه‌ی چند کتاب از این قماش و بد بودن آنها گرفته باشم. اما شما که غریبه نیستید راستش من در طول زندگی‌ام تا قبل از همین کتاب اصلاً از این مدل کتابها نخوانده‌ بودم و اغلب تصمیم‌گیری‌ام برای نرفتن به سمت آنها بر اساس خوانندگان آنها بوده است تا خود کتابها، منظورم خود خوانندگان است نه فقط نظرشان درباره کتابها. در واقع نوعی قضاوت که هرچند چندان جالب به نظر نمی‌رسد اما نتیجه‌اش اغلب خیلی هم از واقعیت به دور نبوده است. یک چیزی مثل آن ضرب‌المثل عامیانه که می‌گوید اگر زن خوب میخواهی مادر زن را ببین. خانم‌ها هم احتمالا بایددر این ضرب‌المثل تنها جای کلمه‌ی زن را با کلمه مرد یا شوهرعوض کنند چون گویا نقش مادرزن و مادرشوهر در هر صورت حیاتی‌ست. البته قبول دارم در این مورد خاص و  برای ربط دادنش به ضرب ‌المثل یاد شده، مادرزن موردنظر می‌بایست نویسنده‌ی کتاب درنظر گرفته شود اما خب با توجه به عدم دسترسی‌ام به نویسنده، من اغلب مادرزن موردنظر را خواننده‌ی مُبلِغ این کتاب‌ها درنظر می‌گرفتم. در واقع من این مدل کتابها را با خوانندگان آنها و برداشتی که از کتاب داشته‌اند قضاوت می‌کردم و نتیجه (کتاب مورد نظر) بیشتر اوقات درنظرم چیز بدی از آب در می آمد و من هم همیشه گلو پاره می‌کردم که بله این کتابها همگی زرد هستند و این حرفا...

اما خب دیگر پیش داوری و قضاوت کافی بود و بالاخره باید یکروز یکی از این مدل کتابها را بدون واسطه امتحان می‌کردم. برای انتخاب، چند گزینه مشهور در برابرم وجود داشت که راستش اگر مرا می‌کشتید هم به سراغ نویسندگانی همچون جوجو مویز و دارو دسته مشابه‌اش نمی‌رفتم، الیف شافاک را هم که هرچند با پرداختنش به مولانا وسوسه‌ام کرده بود اما نه به نظر نرسید چنگی به دل بزند و مطمئنم هیچوقت دنبال آن هم نخواهم رفت و اگر قرار باشد از آن دیار رمانی بخوانم ترجیح می‌دهم بازهم انتخابم پاموک باشد، کتابهایی نظیر گل‌و‌بلبل‌باش و این‌حرفا‌باش‌دختر هم که با جنسیت من سازگار نبود و در این بین فقط می‌ماند یوناس یوناسون و فردریک بکمن. چندی پیش فیلم "پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" را دیدم و به واسطه آن با یوناسون آشنا شدم، فیلم جالبی بود و دوست دارم اگر شد حتما در آینده کتابش را هم بخوانم. اما می‌رسیم به فردریک بکمن، راستش را بخواهید عناوین کتابهای بکمن هم خبر از شباهت‌های فراوان با سلسه کتابهای جوجو مویزی می‌دهد اما خب بعد از خواندن چند اثر فسفرسوز از جناب داستایوسکی و به روغن‌سوزی افتادن موتور کتابخوانی در این روزهای احتمالاً آنفولانزایی من و البته به یک دلیل جالب توجه در نویسنده، به سراغ مردی به نام اوه رفتم. آن دلیل جالب توجه هم وبلاگ نویس نویس بودن بکمن بود.

خب، بعد از این همه روضه باید اعتراف کنم که درست است کتاب مردی به نام اوه یک کتاب فوق العاده و یک شاهکار ادبی به حساب نمی‌آید اما بی انصافی است اگر بگویم کتاب بدی است. بله، مردی به نام اوه "درنوع خودش" کتاب خوبی‌ست که به ماجرای پیرمردی به نام اوه می‌پردازد، پیرمرد؟ او که فقط پنجاه و نه ساله سال سن دارد، مگر اینطور نیست؟ چرا، اما اگر کتاب را بخوانی و با اوه و اعمالش بیشتر آشنا شوی خواهی دید که بیشتر شبیه به پیرمردهاست تا یک مرد میانسال. به هر حال آنجا که ایران نیست تا مردمانش تا ۷۰ سالگی هم مجبور باشند همچون یک جوان سی ساله بدوند دنبال یک لقمه نان. ای بابا از موضوع پرت نشوم بیرون، داشتم می‌گفتم که این آقا اوه‌ی داستان که خیلی از هموطنان ما نامش را با یک برند مواد شوینده اشتباه می‌گیرند مدتیست همسرش را از دست داده است، همسری که سونیا نام داشته و از قرار معلوم اوه خیلی او را دوست می‌داشته است و می‌گوید پیش از ورود او به زندگی‌اش اصلاً زندگی نکرده و حالا که او از دنیا رفته هم به نظرش دیگر زندگی معنایی ندارد، پس تصمیم می‌گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما آغاز کتاب تا این حد که من شرح دادم هم ناامیدکننده نیست، کتاب با مراجعه‌ی اوه به یک مغازه فروش کامپیوتر آغاز میشود. جایی که اوه‌ای که چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد قصد دارد یک ای پد بخرد. راوی کتاب دانای کل است و کتاب را اینگونه آغاز می‌کند: اوه پنجاه و نه سال سن دارد، ماشینش ساب است، مردیست که از هر کس خوشش نیاید او را با انگشت اشاره نشان می دهد. انگار آن آدم دزد است و انگشت اشاره او چراغ قوه مامور پلیس، او حالا جلوی پیشخوان مغازه ای ایستاده که طرفداران ماشین های ژاپنی از آنجا کابل‌های سفید می خرند، اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه می کند، بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلوی بینی او تکان می دهد، می پرسد ببینم این آی پده دیگه نه؟ فروشنده مرد جوانی با شاخص توده بدنی تک‌رقمی نگاه بدبینانه ای به او می‌اندازد، آشکارا در حال مبارزه با خودش است تا خونسردی اش را از دست ندهد تا جعبه را از دست مرد نگیرد. بله درسته این یه آی پده اما ممنون میشم اونو تو هوا نچرخونید. اوه چنان به جعبه نگاه می‌کند که انگار نمی‌شود به آن اعتماد کرد، انگار این کارتون یک وسپا سوار ورزشی پوش باشد که او را دوست من خطاب کرده که دارد سعی می کند به او یک ساعت دیواری بیندازد... .بعد از این ماجرا و آشنا شدن خواننده با آقای اوه‌ی تخس و بدقلق و... راوی به سه هفته قبل باز می‌گردد و با ما از تلاش‌های متعدد آقای اوه در خودکشی سخن می گوید و در این میان با خانواده ای آشنا می‌شویم که همسایه جدید اوه می شوند و از قضا یکی از دلایل جذابیت کتاب برای ایرانی ها هستند چرا که زن این خانواده یک زن ایرانی به نام پروانه است که البته نقش بسیار پررنگی هم در داستان کتاب دارد. تمام.

................

+ کارل فردریک بکمن نویسنده جوان سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ در استکلهم به دنیا آمد و پیش از انتشار اولین کتابش یکی از مشهورترین وبلاگ نویسان کشورش بوده است، کتاب "مردی به نام اوه" اولین کتاب اوست که در سی سالگی آن را نوشت و به واسطه آن توانست شهرت زیادی برای خود رقم بزند و همانطور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره شد نامش تا مدت‌ها در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان دنیا هم ترجمه شد. او پس از مردی به نام اوه هم گویا خواب و آرام نداشته و تا آنجایی که من در جریانم تا امروز از او حداقل هشت کتاب دیگر به زبان فارسی ترجمه شده است. بکمن در نام گذاری کتابها هم گویا قانونی که آن خواننده‌‌ی مشهور رپ کشورمان به آن اشاره کرده بود را رعایت کرده و کتابها همگی دارای نام های عجیب و غریب هستند تا حسابی جلب توجه کنند، نام هایی از قبیل "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" ، "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ، "تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند" .

++ خب آقای بکمن وبلاگ نویس، اگر روزی گذارت به اینجا افتاد بدان که من ارادتم به یک نویسنده‌ی وبلاگ نویس را با خواندن این کتاب شما به جا آوردم و پشیمان هم نیستم و در حال حاضر حتی راضی‌ام اما خب اگر در آینده کتاب دیگری از شما نخواندم از من دلگیر نشوید و اجازه بدهید تا اطلاع ثانوی به همان روش قضاوت پیشین عمل کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم، نه، شنیدم: نشر چشمه، ترجمه حسین تهرانی، نشر صوتی آوانامه، در ۱۲ساعت و ۴۳ دقیقه.

جنـایت و مکافـات - فیودور داستایفسکی

"و من از اینکه داستانم به راستی عالی نباشد بیزارم... داستان متوسط به چه کار می‌آید؟" . فیودور داستایوسکی در نامه‌ای به مایکف 12ژانویه 1868

صدو پنجاه و پنج سال از زمان انتشار کتاب جنایت و مکافات می‌گذرد و به جرات می توان گفت این کتاب نه تنها به عنوان مشهورترین اثر فیودور میخائلوویچ داستایوسکی بلکه می توان گفت شناخته شده‌ترین کتاب برخاسته از سرزمین روسها نیز به شمار می رود. درست است که جنایت و مکافات کتابی است که هر علاقه‌مند به داستانی آن را خوانده و یا حداقل درباره‌اش شنیده است اما بیاییم ما هم چند کلامی درباره این کتاب با هم حرف بزنیم، امروزه می‌توان این کتاب را جزء دسته‌ی آثار رئالیسم تقسیم‌بندی کرد اما در عین حال همچون دیگر آثار داستایوسکی، جنایت و مکافات یک اثر روانشناختی هم محسوب می‌گردد، از آن دسته آثاری که نویسنده در آنها به درون آدم‌ها، سرچشمه‌های اعمال و همینطور انگیزه آنها توجه می‌کند.

با این حال خط اصلی داستان کتاب جنایت و مکافات خیلی هم پیچیده نیست، دانشجوی جوانی که شاید به دلایل فشار اقتصادی و یا دلایل متعدد دیگری که خود راسکولنیکف هم از درک برخی از آنها عاجز است اقدام به قتل پیرزنی رباخوار می‌کند و در واقع جنایت مورد نظر همین است و مکافات هم پس از این عمل بیشتر در ذهن او اتفاق می افتد که این ذهنیات بخش اصلی حرف کتاب را نیزتشکیل می دهند، اما بگذارید از زبان خود داستایفسکی طی نامه‌ای که در سال 1865 (یعنی وقتی هنوز کتاب را ننوشته بود) به سردبیر مجله پیک روس نوشته است چند خطی درباره کتاب بخوانیم: "یک مرد جوان..که در نهایت فقر زندگی می‌کند، از روی ناپختگی و ناپایداری اندیشه‌اش، که تسلیم برخی ایده‌های عجیب و ناپخته است که خود بخشی از جوی هستند که در آن زندگی می‌کند، تصمیم می‌گیرد به یکباره خود را از شر اوضاع فلاکت بارش نجات دهد. تصمیم می گیرد پیرزنی را بکشد... که پول قرض می‌دهد و بهره می گیرد. پیرزن احمق، کر و طماع است... "به هیچ دردی نمی‌خورد"، "برای چه زنده است؟" مسائلی از این دست، سر قهرمان را به دوران می‌اندازد. پس تصمیم می‌گیرد که پیرزن را بکشد و  اموالش را بدزدد."

داستایفسکی در آن سالها به مطالعه پرونده‌های جنایی فرانسوی و چاپ ماجراهای مهیج آنها در روزنامه‌های کشورش می‌پرداخت، در این راستا به منتقد معاصرش استارخف نوشته بود: "آنچه اکثر مردم وهم گون و استثنایی می نامند، در چشم من گاهی نظر به خودِ جوهر واقعیت دارد... در هر شماره از روزنامه ها به گزارش هایی از اتفاقات واقعی و تصادف های حیرت انگیز بر می‌خورید. در نظر نویسندگان ما که کاری به این ها ندارند، آنها وهم گون می‌نمایند. اما از آنجا که رخ داده‌اند واقعیت‌اند و بس" طبق این نظر داستایوسکی و به قول لوکاچٍ منتقد، در نظر نویسندگان  و البته خوانندگانی که دیگر به هنجارهای واقع‌گرایی با طمانینه، یکنواخت و زندگی‌مانندِ نویسندگانی چون تورگنیف، گنچارف و تولستوی خو گرفته بودند، (نویسندگانی که رسام چشم اندازها بودند) حال آنکه داستایوسکی قصد داشت چیزی کثیف‌تر و سیاه‌تر را در رمان‌های خود ترسیم کند. به این ترتیب برای آنکه خوانندگانش را قانع کند که او نیز علی‌رغم انحرافات حیرت انگیزش در داستان سرایی یک نویسنده رئالیستی است کار سختی داشت. برای این کار او مجبور بود رئالیسم خود را بسازد.

برای توضیح این تلاش او باید برگردیم به ادامه حرف اول، آنجا که سخن از دید رئالیستی یا همان واقع‌گراییِ این رمان بود، به غیر از دید واقع‌گرایی و روانشناختی رمان، با در نظر گرفتن تعلیق‌ها، راز و رمزها و معماهایی که در دل داستان گنجانده شده است کتاب را می‌توان یک رمان جنایی‌پلیسی نیز به حساب آورد و به نظرم این وجهه از چنین آثاری است که کشش و جذابیت لازم را به رمان می‌دهد و طیف وسیعی از مخاطبان (از فروید بزرگ گرفته تا یک مخاطب عام مثل من) را به سمت خود جذب می‌کند و به نظر می‌رسد در غیر این صورت پرداختن صرف به مسائل روانشناختی یا فلسفی آنهم در زمان انتشار این کتاب تا حدودی ملال آور و کسالت بار می‌نمود. طبق آنچه که این چند روز درباره این کتاب خوانده‌ام گویا داستایوسکیِ چهل و چهار ساله در طول سالهای 1865 و 1866 مدام نسخه تازه‌ای از این کتاب را می‌نوشت و دور می‌ریخت، او در هر دست‌نوشته شیوه‌ای نو برای نوشتن این کتاب می‌آزمود: ابتدا کوشید تا شرح روان‌شناسانه‌اش از جنایت موردنظر خود را از زبان یک راوی اول شخص روایت کند اما این شیوه راضی‌اش نکرد، زیرا در این روش جهان داستانش خیلی محدود می‌شد. سپس به خاطرات و تاملات روزانه روی آورد اما باز هم به پاسخ ایده‌هایی که در ذهنش بود نرسید، پس از آن قصد داشت چیزی نو خلق کند و به ترکیبی از خاطرات روزانه و روایتی اعتراف گونه روی آورد و قهرمان خود را زندانی‌ای تصور کرد که در انتظار حکم اعدام است. اما باز هم از این ایده منصرف شد. او در طول این دو سال مدام برای داستانش مرزهایی معین می‌کرد و باز از این مرزها برمی‌گذشت و در نهایت گویا آن چیزی که داستایوسکی خلق کرد همین مجموعه‌ای از تخطی‌ها بود که به عنوان رمان جنایت و مکافات برجا ماند و گویا این کلمه‌ی تخطی نیز نام اصلی بخش اول نام این کتاب است که ما در فارسی جنایت ترجمه‌اش کرده‌ایم.

لغت crime که در فارسی به "جنایت" ترجمه شده معادل لغت روسی prestuplenie می‌باشد که لفظاً به معنای transgression است که در فارسی به تخلف یا تخطی ترجمه می‌شود. ارتکاب جنایت به معنای تخطی یا برگذشتن از حدود یا مرزهایی است که توسط قانون تعریف شده اند. مرزهایی در کارند، و وقتی کسی از آنها رد می‌شود جنایتی واقع شده است که باید از پس آن مکافات بیاید. حال آن قهرمان داستایوسکی آن جوان روس و آن دانشجوی سابق، راسکلنیکف، از مرزها رد شده است و قانون را زیر پا گذاشته است. زیرا تنها از همین راه می‌توانست به یک قهرمان بدل شود به قول منتقدی به نام چیکوواکی، بدون تخطی از مرزها شاید هرگز جنایتی نباشد اما البته قهرمانی هم نخواهد بود. چنین فاصله‌ای میان قانون و تخطی، برای راسکلنیکف حد فاصل انسان عادی و فوق‌العاده است و برای خالق او حد فاصل خلق امر نو یا به قول قهرمانش همان "کلام نو*".

جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود، نوری دارد و در جایی که به نظر می‌آید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقه‌ای از نو می‌جهد و بشری را که از خصوصیات اخلاقی انسانی دور شده است به طبع فرشته آسای گذشته خود باز می‌گرداند. جنایت و مکافات با همان خط داستانی ساده‌ای که اشاره شد آنقدر در دل خود حرف دارد که درک آنها نیازمند بازخوانی های مکرر است که البته متاسفانه من این کار را انجام ندادم و تصمیم گرفتم با فاصله‌ای چندساله مجدداً آن را بخوانم. خواندن این کتاب سوالات زیادی را برای خواننده آن بوجود می آورد، سوالاتی از قبیل این که آیا جنایت در ذات بشر است یا خیر؟ یا بنا بر شرایط، انسان می تواند دست به قتل فردی بزند که انسان بدی بوده است؟ یا می تواند اقدام به دزدی و غارت اموال انسان‌های اصطلاحاً بد برای خرج کردن پول آنها برای نیازمندان بکند؟.  او به خواننده نمی گوید کدام درست و کدام غلط است و خواننده را همچون شخصیت اصلی کتاب، دائم در جدال میان شک و ایمان غوطه ور می‌سازد.

در پایان باید گفت که نوشتن درباره چنین کتابی خیلی مشکل بود و من هم تقریباً آنطور که در نظرم بود از پسش بر نیامدم و باید اعتراف کنم بخش زیادی از این یادداشت وام گرفته از مقدمه و بخشهایی از کتاب "تو نخواهی کشت" می‌باشد که شامل مقالاتی درباره‌ی  کتاب جنایت و مکافات است و توسط مهدی امیرخانلو گردآوری و ترجمه و در نشر نیلوفر به چاپ رسیده است. 

راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی صحبت از قهاری داستایوسکی در شخصیت‌پردازی می‌شود از بین خوانده‌هایم باید از جنایت و مکافات (با این که شخصیت های زیادی هم ندارد) به عنوان بهترین مثال یاد کنم. شخصیت‌های که آنقدر خوب پرداخت شده‌اند که به گمانم هیچ خواننده‌ای در طول خواندن این کتاب نمی تواند هر کدام از شخصیت های کتاب را خوب یا بد مطلق تلقی کند. نمونه بزرگش هم خود راسکولنیکف است که قتل انجام می‌دهد اما با این حال هر خواننده‌ای که کتاب را بخواند تا حدودی او را دوست خواهد داشت. داستایوسکی در این کتاب به ما می‌آموزد که به این فکر کنیم که در پس هر اقدامی افکار فراوانی نهفته بوده است که منجر به آن شده است.

ادامه مطلب شامل چند نکته، بریده یا برداشت من ازکتاب و نقدهای موجود درباره آن است که احتمالاً خواندنش برای دوستانی که کتاب را نخوانده‌اند قابل توصیه نیست.

 مشخصات کتابی که من خواندم و یا بهتر است بگویم شنیدم: نسخه صوتی کتاب جنایت و مکافات ترجمه اصغر رستگار، با صدای آرمان سلطان‌زاده، نشر نگاه  و نشر صوتی آوانامه، در 28 ساعت و 10 دقیقه.

ادامه مطلب ...

#4 هری پاتر و جام آتش _ جی.کی. رولینگ

خواننده‌ای که به سراغ کتاب "هری پاتر و جام آتش" رفته است احتمالا خیلی هم برایش اهمیتی نداشته که این کتاب درسال 2001 جایزه "هوگو" را که هر ساله به بهترین رمان تخیلی وخیال پردازنه اهدا می‌شود از آن خود کرده است. یا شاید برایش مهم نباشد که تیراژ چاپ اول این اثر بریتانیایی بیش از پنج میلیون نسخه بوده و در زمان انتشار همزمانش در ایالات متحده امریکا سه میلیون نسخه از آن، تنها در یک هفته به فروش رفته است و یا بازهم شاید دانستن این موضوع برای خواننده‌ یا شنونده‌ای که با ذوق فراوان اقدام به خواندن یا شنیدن این کتاب می‌کند در درجه‌ی چندم اهمیت باشد که رولینگ برای نوشتن این کتاب بارها در میانه راه با مشکل مواجه شده و حتی طبق اظهارات خودش مجبور شده فصل نهم این کتاب را سیزده بار از نو بنویسد تا به متن موردنظرش برسد. مخاطبِ اغلب نوجوانِ این مجموعه اگر به سراغ این کتاب که چهارمین جلد از سری کتاب‌های هری‌پاتر به حساب می‌آید رفته باشد به این معناست که دیگر درگیر هری پاتر و ماجراهایش شده‌ و بی شک او و داستانهایش را با تمام وجود دوست دارد، درواقع او با خواندن این کتاب‌ها به خواسته‌ی درونی ذهن بلندپرواز خود که هنوز خیلی هم با واقعیت‌ها درگیر نشده امکان جولان می‌دهد، ذهن خیال‌پردازی که آنچه در خیال دارد را در کلاسها و دالان‌های هاگوارتز می‌بیند و همه‌ی آنچه که علاقه‌مند به تحقق‌ آن است توسط شخصیت‌های محبوبش در این مدرسه‌ی شگفت انگیز به وقوع می‌پیوندد، شخصیت‌هایی که با در دست داشتن یک چوب‌دستی جادویی هرکاری که دوست داشته باشند انجام می دهند و  یا با ردایی نامرئی به هر کجا که دلشان بخواهد می‌روند، پس طبیعی‌ست خواننده‌ای که با خواندن سه جلد قبلی این مجموعه چنین حس‌هایی را تجربه کرده باشد باز هم با روح ماجراجویش به دنبال تکرار این حس خوب باشد و از این رو است که حتماً به سراغ جلد چهارم این مجموعه خواهد رفت.

با توجه به اینکه کتابهای هری پاتر یک مجموعه چندجلدی است طبیعتاً باید جلدهای آن را به ترتیب و پشت سر هم خواند اما خب این نکته هم هست که کتاب از جلد دوم به بعد به گونه‌ای نوشته شده که حتی از جلد دو یا سه هم می‌توان خواندنش را شروع کرد(البته که خوانشِ از ابتدا جذاب‌تر است) چرا که هرجا به نکته‌ای اشاره می‌شود که نیازمند دانستن آن از جلدهای پیشین باشد راوی آن را با اشاره‌ای کوتاه درطول داستان توضیح می‌دهد و اینگونه خواننده‌ی تازه وارد را از ماجرا آگاه می‌کند و این موضوع حتی برای خواننده یا شنونده‌ی فراموشکاری چون من که جلدهای پیشین را خوانده است هم راهنمای خوبی به حساب می‌آمد، البته بعید می‌دانم کسی از ابتدا به سراغ جلد چهارم این کتاب برود چرا که این جلد از حجم بسیار بیشتری نسبت به جلدهای پیشین برخوردار بوده و با حدود 840 صفحه، ناشر ایرانی کتاب را هم مجاب به دوجلدی کردن اثر کرده است. رولینگ در این جلد بیش از پیش به توضیحات پیرامون جزئیات وقایع پرداخته و با توجه به اینکه علاوه بر سه شخصیت ثابت همیشگی داستان یعنی "هری پاتر"، "رون ویزلی" و "هرمیون گرنجر" شخصیت‌های جدید دیگری هم به کتاب اضافه گردیده به این جهت بیشتر و بهتر از جلدهای پیشین به شخصیت پردازی توجه شده و حتی نویسنده هم در مصاحبه‌ای اشاره کرده است که : همه چیز در کتاب چهارم روی یک مقیاس بزرگ قرار می‌گیرد و همچنان که افق‌های داستان پیرامون شخصیت هری از هر دو بُعد ادبی و استعاره‌ای رشد می‌کنند، داستان هم تا حدودی سمبلیک می‌شود.

 قصد ندارم داستان این کتاب را در این یادداشت شرح بدهم چرا که دوست‌داران این مجموعه خوب می دانند که با این کار فقط حس لذت بخش کشف ماجراهای پیش رو را از آنها سلب خواهم کرد. پس در ادامه، شاید فقط به جهت درخاطر ماندن خودم به خط اصلی داستان اشاره میکنم: هری پاتر و جام آتش بر خلاف جلدهای پیشین کمی پیش از شروع سال تحصیلی و در تابستانی آغاز می گردد که جام جهانی کوییدیچ درحال برگزاری است و هری به همراه خانواده ویزلی برای تماشای مسابقات این جام به محل برگزاری این مسابقات سفر کرده و شاهد ماجراهای جذاب این جام خواهد بود. البته جام آتش هیچ ربطی به این جام یاد شده ندارد و در واقع پس از شروع سال تحصیلی جدید است که قضیه‌ی نام کتاب مشخص می‌شود،"جام آتش" نام جامی است که به واسطه آن مسابقه‌ای تحت عنوان سه جادوگر برگزار می‌گردد. از اینجا خواننده‌ی کتاب متوجه می‌شود غیر از هاگوارتر مدرسه‌های جادوگری دیگری هم وجود دارد، چرا که این مسابقه بین سه جادوگر از میان برترین دانش آموزانِ سه مدرسه‌ی جادوگری به نام‌های هاگوارتز، بوباتون و دارمسترانگ برگزار می‌شود و با ماجرا ها و مراحل جذابش به تنهایی بخش زیادی از این کتاب را به خود اختصاص داده می‌دهد. البته در کنار این مسابقه شاهد ماجراهای مرموزی هم خواهیم بود که به بدنه اصلی این داستان مربوط است. به نظرم این جلد هم طبق روال قبل از جلدهای پیشین خود جذاب تر بود.

جلدهای پیشین این مجموعه به ترتیب: "هری پاتر و سنگ جادو"، "هری پاتر و حفره اسرار"، "هری پاتر و زندانی آزکابان"

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر کتاب‌سرای تندیس و نشر صوتی آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، 840 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده در 26 ساعت و 5 دقیقه

خواستم درباره کتابِ زوربای یونانی بنویسم از اینستاگرام نوشتم

چند روز پیش خواندن یا بهتر است بگویم شنیدن کتاب صوتی زوربای یونانی را به پایان رساندم. کتاب خوبی که البته برای من جذابیت چندانی نداشت و می توانم با خیال راحت بگویم دوستش نداشتم. هرچند این دوست نداشتنِ من تفاوت چندانی در جایگاه این کتاب ایجاد نمی کند، یادداشت‌های بسیاری درباره این کتاب در اینترنت یافت می‌شود که اغلب نویسندگان این یادداشت‌ها بی‌اغراق از عاشقان این کتاب بوده‌اند. اما در بین همه‌ی یادداشت‌ها و نقل قول‌هایی که خواندم نزدیک‌ترین آنها به برداشت من از کتاب همان جمله کوتاهی است که روزنامه نیویورک تایمز در سال 1953 درتوصیف این رمان نوشت: "داستانی بدون طرح اما با معنی"این جمله را احتمالاً بعد از پشت سر گذاشتن نیمی از کتاب بخوبی حس خواهید کرد.

زوربای یونانی رمانی است که گویا زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ بخشی از زندگی نیکوس کازانتزاکیس هم به حساب می آید. نویسنده‌ی یونانی سرشناسی که بسیاری از کارشناسان او را لایق دریافت جایزه نوبل می‌دانستند. نوبلی که آنرا در سال 1957 بخاطر یک رای کمتر به آلبر کامو باخت. داستان این کتاب مربوط به جوانی به اصطلاح کِرم کتاب است که از وقتی خودش را شناخته دائما در حال مطالعه بوده و حوزه مورد علاقه مطالعه‌اش هم فلسفه است و در واقع همواره در میان کتابها به دنبال معنای زندگی می گردد. این جوان سی و خورده‌ای ساله برای استخراج ذغال سنگ از معدنی که گویا بتازگی مالک آن شده عازم سفر به جزیره کرت می شود و در همان آغاز راه، با مردی میانسال به نام زوربا آشنا می‌گردد و این دو به اصرار زوربا تصمیم می‌گیرند که با یکدیگر همسفر شوند. من و شمای خواننده هم حین خواندن این کتاب و همسفر شدن با این دو نفر با دیدگاه زوربا به زندگی آشنا می‌شویم که نقطه مقابل دیدگاه همسفرش که او را ارباب نیز می‌خواند است. زوربا مردی‌ست که اعتقاد دارد تا می توانی باید در این دنیا خوش بگذرانی، بخوری، بنوشی، برقصی و از غم‌های این دنیا براحتیِ آب خوردن بگذری، حتی اگر این غم، ناراحتی از دست دادن معشوقه‌ات باشد. اما راوی کتاب که همان جوان متفکر و همسفر زوربا است تحت تاثیر کتابهایی که خوانده همچون ما و بسیاری از مردم چنین اعتقادات پرشوری ندارد(حداقل در آغاز راه اینگونه است)، اما واقعا کدام دیدگاه درست است؟ شاید تنها زمانی بتوان به این پرسش پاسخ داد که این سفر را با این دو نفر پشت سر گذاشته  و درطول این مسیر و همنشینی و همکاری این دو در معدن و جزیره‌ی یاد شده، به خوبی با این دو دیدگاه و مواجهه آنها با یکدیگرآشنا و در نهایت به پاسخ رسید، یا شاید هم اصلا قرار نیست با خواندن این کتاب به چنین پاسخی برسیم. اما اگر قرار باشد بین این دو روش زندگی، انتخابی تحت تاثیر کتاب داشته باشیم باز هم انتخاب با خواننده‌ای خواهد بود که کتاب را خوب خوانده باشد که متاسفانه من در این مورد خاص در آن دسته از خوانندگان قرار نمی‌گیرم.

+ همانطور که در آغاز یادداشت هم اشاره کردم با وجود شهرت فراوان این کتاب، خواندنش برای من جذابیت چندانی نداشت. اما چون می دانم در این کتاب در کنار حرفهای فراوانی که از ران و کپل و سایر اندام‌ها زده شد (که بی شک تحت تاثیر فرهنگ کشور موردنظر بوده) حرف‌های مهم بسیاری هم بیان گردیده و به این جهت به خودم اجازه نمی دهم کتاب را کتاب بدی دانسته و یا جسارتی در تعیین جایگاه و ارزش نویسنده آن کرده باشم. فقط به خواننده عزیزی که قصد خواندن یا شنیدن این کتاب را دارد پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن کمی بیشتر درباره اش بخواند و یا ترجیحاً خوانش آثار کازانتزاکیس را از کتاب دیگری آغاز کند.

++ حرف دیگری نیست اما این مشهوریت کتاب و سلیقه شخصی خواننده، موضوعی را به یادم انداخت که به دلیل طولانی بودن و تا حدودی بی ربط بودنش به این کتاب، در میان گذاشتنش  با شما دوستان همراه را به ادامه مطلب منتقل می‌کنم.  (البته بی شک با نخواندنش چیز زیادی  را از دست نخواهید داد.)

+++ مشخصات کتابی که من شنیدم: انتشارات نگاه- ترجمه محمود مصاحب- ناشر صوتی: آوانامه، در 16 ساعت و 7 دقیقه با صدای آرمان سلطان‌زاده. (بی شک ترجمه محمد قاضی در نشر خوارزمی ترجمه بسیار بهتری است. اما چون نسخه صوتی این کتاب با این ترجمه موجود بود من به سراغ این ترجمه رفتم که البته تجربه ثابت کرد کار اشتباهی بود.)

ادامه مطلب ...