مرگ در ونیز - توماس مان

چند سال پیش وقتی برای اولین بار قصد داشتم به سراغ خواندن اثری از توماس مان بروم  در گشت و گذارم در میان قفسه‌های کتابخانه‌ی شهر به صورت اتفاقی با کتاب "تریستان و تونیو کروگر" روبرو شدم که با حجمی نسبتاً کم به نظر گزینه مناسبی برای آغاز آشنایی با یک نویسنده‌‌ی نوبلیست به حساب می‌آمد. اما آن روزها با اینکه دوبار سعی کردم که خواندنش را به پایان برسانم متاسفانه موفق نشدم  و همان جا به جناب ویل دورانت حق دادم که در کتاب تفسیرهای زندگی گفته بود:"توماس مان نویسنده‌ای بود که زندگی‌اش از کتاب‌هایش جالب‌تر است." اما این بار با یک نسخه صوتی از کتاب مشهور او، شانس مجددی به خودم دادم تا با جناب توماس مان آشتی کنم، البته هر چند این بار موفق شدم به انتهای این کتاب پر رمز و راز برسم  اما باز هم نتوانستم رابطه خوبی با این نویسنده‌ برقرار کنم. حالا تا ببینیم در آینده گذرم به اثری دیگر از ایشان خواهد خورد یا خیر. اما بگذارید با کمی کمک در حد درک اندکم از این کتاب برای شما بگویم. (خواندن ادامه‌ی یادداشت داستان را افشا خواهد کرد هرچند این اتفاق تقریباً با همان عنوان کتاب که توسط نویسنده انتخاب شده نیز رخ داده است.)

شخصیت اصلی کتاب مرگ در ونیز شخصی به نام گوستاو آشنباخ است. نویسنده‌ای پنجاه ساله که همواره طبق اصول و نظم زندگی کرده است. او در حرفه‌‌ی خویش بسیار موفق بوده و آثارش همگی مورد ستایش خوانندگان و منتقدان قرار گرفته است اما با همه‌ی اینها خودش از جایگاه آثارش رضایت ندارد: "...اما در همان حال که ملت هنر او را می ستود، خودش از آن ناخشنود بود و به گمانش می‌آمد آثارش از نشانه‌های شوری سبک‌دست و آتشین، نشانه‌هایی که حاصل طراوت‌اند و در چشم اهل هنر سرآمدِ هر جوهره‌ی دیگر چندان بازتابی ندارد." در نتیجه  آشنباخ تصمیم می‌گیرد به خودش استراحتی بدهد تا بلکه بتواند به جایگاه مورد نظر خود دست یابد، برای این کار سفر به ونیز را انتخاب می‌کند. شهری که حتی نویسنده با عنوان کتاب به ما می گوید شهری خواهد بود که مرگ را برای آشنباخ به ارمغان ‌می‌آورد. چندی بعد از ورود آشنباخ به شهر ونیز خبرهایی از وجود بیماری وبا در شهر شنیده می‌شود اما به نظر می‌رسد بیماری وبا که در این داستان شهر ونیز را در بر گرفته است مسئله‌ی مورد نظر نویسنده برای مرگ نیست و گویا مان هدفش این است که نشان دهد نقاش بزرگی همچون آشنباخ که تمام زندگی‌اش را بر مبنای اصول و نظم خاصی پیش برده چگونه با یک اتفاق، جریان زندگی‌‌اش را که می‌تواند مشابه با جریان خون در بدن انسان باشد دچار اختلال می‌بیند. همانطور که یک پرنده در داستان "کبوتر" نوشته‌ی پاتریک زوسکیند با ایجاد حس وحشت در جاناتان نوئل (شخصیت اصلی آن داستان) زندگی او را رو به نابودی کشاند، در این داستان نیز یک پسر بچه‌ی 14 ساله‌ این بار نه با حس وحشت بلکه با زیبایی خود زندگی این نقاش 50 ساله را از جریان  عادی خود خارج می‌کند. "آشنباخ با شگفتی دریافت این پسر به کمال زیباست. چهره‌اش، در هاله‌ای از موهای عسلی رنگ، ماتی و گرفتگی دل‌فریبی داشت و با آن بینی باریک و دهان خوش‌نقش و جدیت دل‌نشین و ملکوتی‌اش، یادتندیس‌های عتیق یونانی را در ذهن بیدار می‌کرد. با همه‌ی موزونیِ بی کم و کاست و ناب اندام، لطفی یگانه و شخصی در خود داشت، گیرایی‌ای چنان که این نظاره‌گر پنداشت نه در طبیعت به پروردگی‌ای بیش و کم همانند برخورده باشد، نه در دنیای پیکر تراشی."

شاید شما هم حین خواندن داستان با خودتان فکر کنید بعید به نظر می‌رسد که از یک نقاش با این سن و سال و سبقه هنری چنین برخوردی سر بزند که با دیدن زیبایی یک پسر 14 ساله (چه با نگاهی عاشقانه و یا هوسی هولناک) آنچنان که داستان می‌خوانیم دگرگون شود اما نویسنده‌‌ی سرشناش اهل پرو، ماریو بارگاس یوسا در پاسخ به این حس و دیدگاه اولیه‌ی ما به نکته مهمی اشاره کرده و می گوید: "این داستان حتی برای دقیق‌ترین خوانندگان رمز و رازی در خود نهفته دارد، چیزی تیره و خشن و کم‌و‌بیش ناپسندیده که آن را در وجود قهرمان داستان می‌یابیم و در عین حال می‌تواند تجربه‌ی مشترک بشر باشد: اشتیاقی پنهانی که به ناگاه پدیدار می‌شود و ما را می‌ترساند، چرا که فکر می‌کردیم برای همیشه از وجودمان رانده شده، یا در اثر فرهنگ یا ایمان و اخلاقی عمومی یا صرفاً در نتیجه‌ نیاز ما به زیستن جامعه." یا در مقاله‌ای دیگر گفته است: "ماجرای گوستاو آشنباخ نشان می‌دهد که حتی این نمونه‌های پاکیزه شهروندان سلیم که ظاهراً انضباط عقلانی و اخلاقی‌شان نیروهای ویرانگر شخصیت‌شان را رام کرده، ممکن است هر لحظه در برابر وسوسه دوزخ تسلیم بشوند."

همانطور که جناب یوسا هم اشاره کرده است این کتاب نسبتاً سخت‌خوان سرشار از نشانه است. نشانه‌هایی که نویسنده به واسطه آنها عقاید فلسفی خود را به کمک ادبیات بیان کرده است.


+ از این کتاب دو ترجمه از زبان آلمانی وجود دارد که اولی توسط حسن نکوروح در سال 1379 در انتشارات نگاه و دومی توسط محمود حدادی در سال 1393 و در انتشارات افق به چاپ رسیده است. کتابی که من به صورت صوتی شنیدم هم همان ترجمه اول بود که در نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده به  صورت صوتی منتشر شده است. اما دو بخش کوتاهی که از متن کتاب آورده‌ام از ترجمه جناب حدادی می‌باشد.

++  از "ایـنـجـا" هم می‌توانید یادداشت دوست خوبمان درباره این کتاب را در وبلاگ مداد سیاه را بخوانید.

#6 هری پاتر و شاهزاده دورگه - جِی. کِی. رولینگ

هر بار که وضعیت کرونایی کشور رو به وخامت می رود و وضع اغلب شهرها قرمز می‌شود من متوجه می‌شوم که باز هم وقت پناه بردن به خیال و  ادبیات فانتزی رسیده است، به خصوص حالا که خودم هم در حال پشت سر گذاشتن دوران ابتلا به چیزی شبیه به این جهش ویروس خفیف که امیکرون نام گرفته هستم. بگذریم که این هم می‌گذرد. بله، داشتم عرض می‌کردم، این بار هم در ادامه‌ی ارادت به نوجوانِ وجود خودم و همه‌ی نوجوانانی که روزی این یادداشت‌ها را خواهند خواند به سراغ جلد ششم از مجموعه مشهور هری پاتر رفتم.

اگر یادتان باشد در جلد قبلی که هری پاتر و محفل ققنوس نام داشت شخصیت منفی داستان، ولدمورت بعد از بازگشت شرورانه‌اش موفق شده بود تعداد زیادی از مرگ‌خواران وفادار به خودش را در جمع خود وارد کند و گروهی را تشکیل دهد و بخشی از زندانیان آزکابان را هم فراری دهد. در طرف مقابل هم تعدادی از استادان و جادوگران به رهبری آلبوس دامبلدور تصمیم می‌گیرند محفلی به نام ققنوس تشکیل دهند و به کمک آن در مقابل ولدمورت و یاران شرورش قرار بگیرند. حال در این کتاب می‌بینیم  که بر خلاف اقدامات محفل ققنوس مبارزه علیه ولدمورت خوب پیش نمی‌رود و هر روزه شاهد تلفاتی در بین مردم عادی و جادوگران و دانش آموزان هستیم. جلد ششم را در واقع می‌توان کتابی دانست که در آن بسیاری از رازهایی که در جلدهای پیشین مطرح شده بود گره گشایی می‌گردد. رازها و ماجراهایی که گاه خواننده را طبق معمول شگفت زده و گاه حسابی غمگین می‌کنند. در این کتاب هری پاتر و دیگر دانش آموزان همراهش یعنی رون ویزلی و هرمیون گرنجر سال ششم تحصیل خود را پشت سر می گذارند و حالا 17 ساله شده‌اند که طبق قانون جادوگری سن قانونی است. هری در این کتاب بر خلاف کتابهای دیگر چندان در کنار رفقایش نیست و بیشتر وقتش را با دامبلدور (مدیر مدرسه) می‌گذراند. او به کمک دامبلدور و قدح اندیشه‌اش به خاطرات گذشته می رود تا در دوران کودکی تام ریدل که همان کودکی ولدمورت است نقطه ضعفی پیدا کنند تا بلکه به آن واسطه بتوانند او را شکست دهند... در ادامه سر و کله کتابی پیدا می‌شود که در آن حاشیه نویسی هایی توسط شخصی با لقب شاهزاده دو رگه انجام شده که کمک زیادی به هری می‌کند، غافل از این که بداند این شاهزاده دورگه کیست.

کتاب مثل همه جلدهای پیشین جذاب و پرکشش بود، با پایانی بهتر و تا حدودی شوکه کننده تر از همه جلدها،  اما در مجموع برای من به خوبی جلد قبل نبود، به نظرم کتاب هری پاتر و محفل ققنوس تا اینجا بهترین کتاب مجموعه بوده است.  از این کتاب هم بیش از این نخواهم گفت چرا که بی شک با بیشتر گفتن از آن، ازجذابیت کتاب برای مخاطبی که قصد خواندن آن را دارد کم خواهد شد. اما اطلاعات و آمارهای جالبی در رابطه با این کتاب وجود دارد که حیفم آمد آنها را با شما در میان نگذارم؛

وقتی در سال 2003 کتاب هری پاتر و محفل ققنوس که طولانی ترین کتاب این مجموعه نیز به حساب می‌آید منتشر شد، در روز اول انتشار در انگلستان به تعداد چهارصد هزار نسخه و در امریکا سه میلیون نسخه فروخت و همه رکوردهای فروش کتاب در جهان را به خود اختصاص داد، پس از آن گمان نمی‌رفت که دیگر هیچ کتابی بتواند چنین رکوردی را جابه جا کند، اما سه سال بعد و در سال 2005 پس از انتشار کتاب هری پاتر و شاهزاده دورگه این نویسنده باز هم همه را غافلگیر کرد و کتاب تنها در روز نخست انتشار 9 میلیون نسخه فروخت. البته در بی نظیر بودن این کتابها برای نوجوانان شکی نیست اما خود رولینگ هم از یک جایی به بعد متوجه شد که این نام‌ اوست که می‌فروشد نه کتابهایش، به این جهت در سال 2013 رمان آوای فاخته را با نام مستعار رابرت گالبریت روانه بازار کرد و پس از آن شاهد بود که نه تنها دیگر خبری از آن رکوردهای بی‌نظیر نیست بلکه حتی در هفته اول انتشار کتابش تنها 500 نسخه فروخت و فقط وقتی با کنجکاوی یک خبرنگار و تحقیقات فراوانش مشخص گردید که نویسنده کتاب رولینگ بوده و بعد از آن خود رولینگ هم به نوشتن این کتاب اعتراف کرد فروش آن به یک باره به رشد 40 هزار درصدی رسید.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه‌ی ویدا اسلامیه، انتشارات کتابسرای تندیس، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان‌زاده، در 25 ساعت و 5 دقیقه

بیگانه - آلبر کامو

فکر می‌کنم حدود 10 سال پیش برای بار اول کتاب بیگانه را خواندم و به یاد دارم که در آن سال‌ها حسابی با خواندنش پز می‌دادم و ژست روشنفکری می‌گرفتم. چند سال بعد که به لطف یکی از دوستان، کتابی به نام "مورسو از روبرو" را هدیه گرفتم و متوجه شدم داستانش مرتبط با کتاب بیگانه است تصمیم گرفتم خواندنش را به زمانی بعد از بازخوانی بیگانه موکول کنم که این خود چهار سال طول کشید و آخرش بازخوانی تبدیل به شنیدن کتاب بیگانه شد.

رمان کوتاه بیگانه در کنار رمان طاعون از معروف‌ترین کتابهای این نویسنده و فیلسوف فرانسوی است که اتفاقاً یکی از محبوب‌ترین نویسندگان در میان کتابخوانان کشورمان نیز به حساب می‌آید. این کتاب با آغاز هولناک خود یکی از معروف‌ترین شروع‌ها در میان داستانها را به خود اختصاص داده است. آغازی که در همان ابتدا خواننده را شوکه می‌کند: "مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه‌ی سالمندان دریافت داشته‌ام! "مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق" از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد." آغازی که پس از جمله‌ی تلخ اول با جمله‌های بعدی بیش از پیش خواننده را با داستان و شخصیت نسبتاً عجیب آن درگیر می‌کند.

شخصیت اصلی این رمان مورسو نام دارد، جوانی که مادرش را نه به دلیل بی مهری بلکه به دلیل عدم توانایی پرداخت هزینه‌های روزمره‌ راهی خانه‌ی سالمندان می‌کند و حالا در آغاز رمان مادر مرده و مورسو برای خاکسپاری او راهی شهری شده که آسایشگاه یاد شده در آنجاست. بعد از بی تفاوتی شخصیت اصلی داستان نسبت به خبر فوت مادر، در ادامه شاهد خواهیم بود که نه تنها او حتی حاضر نیست با جنازه مادرش پیش از دفن خداحافظی کند بلکه در برابر همه‌ی جامعه، دوستان و حتی معشوقه‌اش نیز چنین حسی دارد و کاملا بی‌تفاوت است. این بی‌تفاوتی ادامه پیدا می‌کند و  وقتی طی یک ماجرایی (که او خود دلیل آن را گرما و تابش شدید آفتاب می داند) اقدام به قتل شخصی می‌کند نسبت به این موضوع هم بی‌تفاوت است. رمان بیگانه واقعا داستان بسیار ساده‌ای دارد اما به پوچی می‌پردازد که یکی از پیچیده‌ترین و پرحاشیه‌ترین مباحث فلسفی به حساب می‌آید. فصل پایانی کتاب مهمترین بخش کتاب است که در واقع شاید یکی از اهداف نویسنده برای نوشتن کتاب باشد و شاید آن را بتوانیم صدای یک نفر محکوم به اعدام بنامیم. این فصل در واقع فصلی است که مورسو در زندان است و افکارش متحول می‌شود، نه اینکه دست از بی‌تفاوتی بردارد بلکه شاید می‌شود گفت آن را تعمیم می‌دهد و شاید می‌گوید دنیایی که اعتنایی به تو و کارهایت نمی‌کند چه لزومی دارد که تو به آن اهمیت بدهی.

قصد تحلیل رمان بیگانه را ندارم و راستش را بخواهید توانایی چنین کاری را هم ندارم. به هر حال یادداشت‌های فراوان و نقدهای ادبی و فلسفی فراوانی بر این کتاب نوشته شده و با یک جستجوی ساده بر روی اینترنت آنها را میتوان یافت و مطالعه کرد. پس به همین بسنده می‌کنم و امیدوارم بزودی بتوانم کتاب مورسو از روبرو را هم بخوانم. و البته آثار دیگری از جناب کاموی بزرگ. پیش از این از ایشان تنها دو نمایشنامه‌ خوانده بودم به نام‌های صالحان و سوء‌تفاهم که به نظرم هر دو نمایشنامه‌های خوبی بودند، بخصوص صالحان.


آلبر کامو در سال 1913 در الجزایر که در آن زمان تحت استعمار فرانسه بود متولد شد، پدرش الجزایری و مادرش اهل اسپانیا بود، او وقتی تنها یک سال سن داشت پدر فقیرش را در جنگ جهانی اول از دست داد و پس از آن در کنار مادر و دیگر فرزند خانواده در فقر دوران کودکی و نوجوانی خود را پشت‌ سر گذاشت. آلبر کامو  فیلسوف، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ای بود که در سال 1957 به عنوان جوان ترین برنده‌ی جایزه نوبل این عنوان را از آن خود کرد. او را فیلسوف اگزیستانسیالیست می نامند اما او خود این عنوان را قبول ندارد و در مصاحبه‌ای آن را رد می‌کند و می‌گوید: ...هم سارتر و هم من همیشه متعجب بوده‌ایم که چرا نام های ما را در کنار هم می‌گذارند. کامو در یکی از سخنرانی‌هایش مضحک‌ترین مرگ را مرگ بر اثر تصادف رانندگی اعلام کرده بود. از قضا او در سن 47 سالگی وقتی قرار بود به همراه خانوداه با قطار به سفری کاری برود در آخرین لحظه تصمیمش را عوض کرده و تصمیم گرفت به همراه و با اتومبیل دوستش که ناشر آثار او نیز بود به این سفر برود. او در همین سفر به دلیل تصادف رانندگی جانش را از دست داد.


مشخصات کتابی که من خواندم و بعد شنیدم: ترجمه جلال آل‌احمد و علی‌اصغر خبره زاده، انتشارات نگاه در 152 صفحه، نسخه صوتی هم همین ترجمه نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان‌زاده در 4 ساعت و 20 دقیقه.

وقتی نیچه گریست - اروین د. یالوم

همانطور که کتابهای زیادی مثل دنیای سوفی وجود دارند که نویسندگان آن فلسفه را به زبان داستان شرح می‌دهند، کتابهای فراوانی هم نوشته شده‌ که نویسندگان آنها روانشناسی و روانکاوی را در قالب داستان می‌شکافند. البته منظورم داستانهایی مثل آثار جناب داستایوسکی و امثالهم نیست که در آثارشان از روان انسانها و مسائلی از این دست بسیار سخن می گویند. بلکه منظورم پرداختن صِرف به مسائل روان درمانی است و تا آنجایی که من می‌دانم اروین د. یالوم از مشهورترین نویسندگانی است که چنین داستانهایی می‌نویسد، او که خود یک روانپزشک سرشناس است با داستانهایش سعی می‌کند به مسائل مهم این حوزه اشاره کرده و تا حد ممکن آنها را بشکافد. کتاب وقتی نیچه گریست مشهورترین اثر یالوم است که درواقع داستانش تلفیقی از واقعیت و خیال است و وقایع آن در سال 1882 اتفاق می‌افتد، هرچند شخصیت‌های اصلی داستان همگی شخصیت‌هایی واقعی در تاریخ هستند، اما احتمالا برخلاف داستان این رمان، در دنیای واقعی هیچکدام چنین ماجراهایی را در کنار هم پشت سر نگذاشته‌اند و برخی از آنها هم در طول عمرشان با یکدیگر حتی دیداری نداشته‌اند. از  اشخاص مهم حاضر در این کتاب می‌توان به شخصیت‌های مهمی مثل فردریش نیچه؛ فیلسوف بزرگ آلمانی، یوزف برویر؛ پزشک سرشناس و از پایه‌گذاران روان درمانی مدرن و البته زیگموند فرویدِ جوان که امروز به عنوان پدر علم روان درمانی شناخته می‌شود به همراه چند شخصیت واقعی دیگر اشاره کرد.

در ابتدای رمان زنی به نام لو سالومه به دکتر یوزف برویر که برای تعطیلات به همراه همسرش به ونیز سفر کرده، مراجعه می‌کند و از او خواهش می‌کند برای نجات فلسفه‌ی آلمان هم که شده نسبت به درمان شخص بیماری به نام فردریش نیچه که در آن زمان نویسنده و فیلسوفی نسبتاً گمنام به حساب می‌آمده بشتابد. برویر در ابتدا قصد ندارد این موضوع را بپذیرد اما گویا زیبایی ظاهر و کلام لو سالومه او را جادو کرده و به این جهت بی درنگ حرف او را می‌پذیرد. لو سالومه به دکتر اعلام می‌کند که زمانی دوست و معشوقه نیچه بوده و در طی نامه نگاری‌های اخیرش با نیچه به این نتیجه رسیده که او قصد خودکشی دارد و دلیل این تصمیم را همین بیماری نیچه می داند، مرض ناشناسی که با سردردهای شدید و فلج کننده باعث شده نیچه کرسی استادی دانشگاه را هم از دست بدهد و او را از زندگی نا امید کند و حالا لو سالومه دست به دامن برویر شده است.

در زمانی که وقایع داستان در آن شرح داده می‌شود هنوز علمی به عنوان روان درمانی وجود نداشته است اما برویر که آن روزها یک پزشک داخلی متبحر و سرشناس به حساب می‌آید چندی پیش نسبت به درمان دختری به نام "آنا او"  از روش تازه‌ی نسبتاً موفقی استفاده کرد که آن را بیان‌درمانی نامیده بود. روشی نسبتاً موفق، چرا که درمان آن بیمار به دلایل حاشیه‌ای که به وجود آمد فرجام موفقی نداشت اما در طول درمان پیشرفت‌های قابل توجهی رویت گردیده بود که خبرش به گوش مردم و البته لو سالومه رسیده و او را برآن داشت که برای درمان نیچه به سراغ دکتر برویر بیاید چرا که نیچه پیش از برویر به بیش از 20 پزشک مراجعه کرده بود اما هیچکدام موفق به درمان بیماری او نشده‌ بودند. البته لو شرطی هم داشت که نیچه نباید متوجه شود که او برویر را برای درمان او در نظر گرفته است .

به هر حال ملاقات این دو (برویر و نیچه) با یکدیگر صورت می‌پذیرد و همانطور که از خصوصیات نیچه‌ می‌توان حدس زد نیچه‌ی مغرور و اندیشمند به همین راحتی حاضر نیست به درمانهای مرتبط با روان دکتر برویر تن بدهد، به همین دلیل از برویر می‌خواهد تنها نسبت به درمان جسم او اقدام کند. البته در همان آغاز هم اینطور به نظر می‌رسد که او برای درمان بیماری جسمش هم چندان مشتاق نیست و در یکی از گفتگوهایش با برویر می گوید: ... من باید بیماری‌ام را تقدیس کنم... زیرا تمرینی است برای تن در دادن به رنج وجود... آیا جمله‌ی ماندگار مرا که چهارشنبه به زبان آوردم را به خاطر دارید "بشو هر آن که هستی"، امروز می‌خواهم دومین عبارت را به شما بگویم؛ "آنچه مرا نکشد قوی ترم می‌سازد" پس تکرار می‌کنم که بیماری من یک موهبت است. برویر راههای زیادی را امتحان می‌کند اما به کمک هیچکدام نمی‌تواند به دنیای درونی نیچه ورود پیدا کند تا اینکه تصمیم مهم و خطرناکی می‌گیرد و با روشی زیرکانه اصطلاحاً جهت میز را عوض می‌کند و از نیچه‌ی فیلسوف می‌خواهد به او کمک کند تا ناامیدی خودش(برویر) و همچنین مشکلی که در عشق  با همسرش دارد را درمان کند. بله،  این روش جواب می دهد و اینگونه این دو اندیشمند طی گفتگوهای فراوانی که همانند جلسات روان‌درمانی با یکدیگر انجام می‌دهند به ذهن دیگری وارد شده و غرق در تلاش برای درمان یکدیگر خواهند شد.

رمان به شیوه‌ی راوی سوم شخص روایت شده است، سوم شخصی که در رابطه با دکتر برویر دانای کل و در رابطه به نیچه دانای محدود است. تمرکز رمان بر ملاقات‌های این دو با یکدیگر است که همانطور که اشاره شد دقیقا مشابه جلسات روان‌درمانی است اما با توجه به اینکه هدف یالوم برای نوشتن این کتاب فراتر از نوشتن یک داستان صرف بوده و هدفهای آموزشی برای این رمان داشته است. به این جهت روشی را پیش می‌گیرد که به کمک آن در پایان هر فصل هر دو شخص بیمار و درمانگر برداشت‌ها و ذهنیات خود در رابطه با ملاقات‌هایشان با یکدیگر را در دفتر خود می‌نویسند و اینگونه خواننده با چکیده‌ای از بحث نسبتاً غیرداستانی کتاب نیز آشنا می‌گردد. گفتگوهای جالب توجه این دو اندیشمند را می‌توان تقابل و تعامل فلسفه و روانشناسی دانست. مواردی که نه تنها دو شخصیت اصلی داستان، بلکه من و شمای خواننده را آگاه می‌کنند که با وسواس‌های فکری بیهوده‌ چگونه خود را می‌آزاریم. همینطور با خواندن این کتاب تا حدودی با مفاهیمی همچون هستی‌شناسی، امید و معنای زندگی نیز آشنا می‌شویم.

................

+ اروین د. یالوم در سال 1931  در ایالات متحده امریکا به دنیا آمد. او در سال 1956 در رشته پزشکی دانشگاه بوستون و در سال 1960 در رشته روانپزشکی دانشگاه نیویورک فارغ التحصیل شد و در سال 1963 به مقام استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد رسید. در این دانشگاه الگوی روانشناسی هستی گرا یا اگزیستانسیال را پایه گذاری کرد و اکنون به عنوان یک روانشناس اگزیستانسیالیت شناخته می شود. او از وقتی پا به عرصه داستان گذاشته موفق شده مخاطبان عام بسیاری را با مفاهیم مهم علم روانشناسی آشنا کند. او درباره کتاب وقتی نیچه گریست می‌گوید نقشه‌ام این بود که با استفاده از یک وسیله‌ی کمک آموزشی جدید، یک رمان آموزشی، دانشجویان را با چگونگی شکل گیری و زایش اگزیستانسیال آشنا کنم.

++ مشخصات کتابی که من خواندم و شنیدم: ترجمه‌ی سپیده حبیب، نشر قطره، چاپ سی و هشتم، در 5000 نسخه، 465 صفحه. و نسخه صوتی: نشر آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 16 ساعت و 48 دقیقه

+++ در ادامه مطلب جز باقی حرف‌ها می‌توان بخش‌های جالب توجهی از متن کتاب  را نیز خواند.

ادامه مطلب ...

گیرنده شناخته نشد - کاترین کرسمن تیلور

ماکس و مارتین دو جوان آلمانی هستند که به قول ما ایرانی‌ها رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر بوده‌اند. آنها سال‌ها پیش به امریکا مهاجرت کردند و در زمینه‌ی خرید و فروش و برپایی نمایشگاه آثار هنری در آنجا فعالیت داشته و اتفاقا کار و کاسبی خوبی هم برای خودشان دست و پا کرده بودند. پس از مدتی مارتین تصمیم می‌گیرد به همراه خانواده به وطنش آلمان باز گردد و کسب و کار خود را نیز در کشورش ادامه دهد. اینگونه این دو دوست از یکدیگر جدا می‌شوند و پس از این جدایی از طریق نامه‌نگاری با هم در ارتباط می‌مانند و متن این کتابِ بسیار کم‌حجم، همین نامه‌های کوتاه این دو دوست به یکدیگر است. نامه‌هایی که من و شمای خواننده را در جریان اوضاع آن سالهای آلمان و جهان قرار می‌دهد. سالهایی که در آنها هیتلر در حال به قدرت رسیدن بود، آن هم به قدرت رسیدنی که آلمان و جهان را به کلی متحول کرد. جرقه‌های این تحول یاد شده در نامه‌ها و البته ارتباط صمیمی این دو دوست نیز تاثیرگذار است، به خصوص اگر این را بدانید که یکی از این دو دوست یهودی بوده است.

کتاب دوست بازیافته نوشته‌ی فرد اولمن هم که به نظرم کتاب بهتری نسبت به این کتاب بود به موضوعی مشابه منتها از زاویه‌ای دیگر می‌پردازد. اما نکته‌ای که کتاب کم حجم گیرنده شناخته نشد را مدت‌ها در ذهن ماندگار می‌کند پایان‌بندی جالب توجه آن است.

نویسنده‌ی این کتاب بر خلاف کتاب دوست بازیافته اهل آلمان نیست و زنی امریکایی به نام کاترین کرسمن تیلور است، تیلور در سال 1903 به دنیا آمد و در سال 1996 از دنیا رفت. او بیشتر به واسطه همین کتاب شناخته می‌شود و این داستان را در سال ۱۹۳۸ یعنی وقتی هنوز جنگ جهانی دوم شروع نشده بود و هنوز هیتلر آتش بازی‌هایش را هم آغاز نکرده بود نوشته است. در واقع شاید بتوان کتاب را یک هشدار از طرف نویسنده‌ی امریکایی برای کشورش دانست.

پی نوشت: اگر کتاب را خواندید از یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم که شامل نامه‌های شخصیت‌های این کتاب به شخص ایشان نیز می باشد غافل نشوید. از اینجا می توانید آن یادداشت را بخوانید. 


مشخصات کتابی من خواندم: ترجمه بهمن دارالشفایی، ناشر متنی: ماهی، در 64 صفحه قطع جیبی، نشر صوتی آوانامه، در 1 ساعت و 6 دقیقه، با صدای آرمان سلطان‌زاده و مهدی صفری.