کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

"روژه مارتن دوگار" و ماجرای آشنایی من با کتاب "خانواده تیبو"

سالها پیش یعنی زمانی که هنوز فضای مجازی به این شکل و شمایل امروزی در نیامده بود و شاید روزهای دوره‌ی طلایی وبلاگ‌ها را پشت سر می‌گذاشتیم، بعد از آشنایی با وبلاگ "میله بدون پرچم" که سالهاست با او همراه هستم، با وبلاگ خوبی آشنا شدم که "مداد سیاه" نام داشت. وبلاگی که نویسنده‌اش در آن از کتابهایی می‌نوشت (و خوشبختانه هنوز می‌نویسد) که از ادبیات داستانی خوانده بود. آن روزها وبلاگ‌های این چنینی کم نبود اما نکته‌ای که آن روزها و حتی امروز درباره‌ی ایشان و کتابهایی که معرفی می‌کنند برایم جالب توجه بوده و هست انتخاب‌های ایشان است. چرا که کتابهای معرفی شده در این وبلاگ اغلب شاهکارهایی خارج از موج غالب کتابخوانی کشورمان هستند و من در بیشتر اوقات با هر مراجعه به وبلاگ ایشان با یک کتاب و نویسنده‌ی جدید آشنا شده‌ام. البته نام روژه مارتن دوگار و کتاب خانواده تیبو نام‌های مشهوری هستند اما ماجرای آشنایی اولیه من با این نویسنده و کتابش از شش سال پیش و از همین وبلاگ آغاز شد. به یاد دارم روزی که یادداشت خانواده تیبو را خواندم با وجود اینکه موضوعش توجهم را حسابی به خود جلب کرد اما براستی فکر نمی‌کردم که روزی حوصله‌ی خواندن یک داستان دو هزار و پانصد صفحه‌ای را داشته باشم، بعدها با یکی دو سعی ناموفق مثل قرض گرفتن کتاب از کتابخانه و سرآمدن موعد بازگشتش بدون پیش رفتن، به خیالم برای همیشه قید خواندنش را زدم. اما با همه‌ی این‌ها چطور شد که همین چندی پیش بعد از چند سال به سراغش رفتم  و آن را خواندم؟

ماجرا از این قرار است که یکی از دوستان خوبم که از قضا سالها پیش با پیشنهاد او کتاب جنگ و صلح تولستوی را خواندم علاقه‌ی زیادی به خواندن داستانهای بلند دارد، داستانهایی که با حجم زیاد خود، بخشی از زندگی خواننده را به خود اختصاص داده و او را با خود همراه می‌کنند، من در گذشته خیلی به این مدل کتابها علاقه نداشتم، اما با چند تجربه شیرین حالا فکر می‌کنم همراهی طولانی‌مدت با یک رمان و همراه شدن با شخصیت‌های آن به واقع حس دلپذیری دارد که تا سالها در خاطر خواننده خواهد ماند. بله، عرض می‌کردم خدمتتان که بعد از خواندن یادداشت وبلاگ مدادسیاه و با توجه به اینکه خودم حال و حوصله‌ی خواندن کتابی با این حجم را نداشتم، آن را گزینه خوبی برای معرفی به دوستم دانستم و خوشبختانه آنچه که انتظار داشتم رخ داد و او کتاب را بسیار پسندید، تا جایی که روزی با لطف فراوانش ناغافل نسخه‌ای از کتاب را به منِ "کتابِ حجیم نخوان" هدیه کرد و اینگونه بود که راهم با جناب دوگار آغاز گردید و در کنار هزار ماجرایی که بر زندگی‌ام گذشت، مدتی طولانی را با آنتوان و ژاک، شخصیت‌های به یاد ماندنی کتاب خانواده تیبو گذراندم و گویا به واقع با آنها زندگی کردم و به این جهت پس از جناب دوگار، یک بار دیگر از هر دو دوستی که یکی باعث آشنایی‌ام با این کتاب و دیگری باعث خواندن آن شد سپاسگزارم.


روژه مارتن دوگار در ماه مارس 1881 در پاریس به دنیا آمد، پس از گذراندن دوران تحصیلش در مدرسه به رشته سندشناسی تاریخی روی آورد، او همواره به داستان‌نویسی علاقه داشت و پس از چند تلاش ناموفق، دست به انتشار کتاب مهم "ژان باروا" زد و در آن کتاب به دگرگونی فهم بشر از دین، همراه با پیشرفت علوم طبیعی پرداخت که به عقیده‌ی خوانندگان و منتقدان در نوع خود کتاب جالب توجهی از آب درآمد. او پس از آن به نوشتن نمایشنامه روی آورد اما با وجود موفقیت نمایشنامه‌ی کمدی‌اش که "وصیت‌نامه بابا لولو" نام داشت دوباره به سوی رمان‌نویسی بازگشت. دوگار که همواره علاقه‌ی زیادی به تولستوی و رمان جنگ و صلحِ او داشت در کنار تجربه‌ی حضور مستقیم خود در جنگ جهانی اول، حدود بیست سال از زندگی خود را به نوشتن رمان خانواده تیبو اختصاص داد، رمانی که شاید بتوان آن را جنگ و صلحی مدرن نامید.

کتاب خانواده تیبو در8 کتاب منتشر شد که عناوین آنها به این شرح است: دفترچه خاکستری، ندامتگاه، فصل گرم، طبابت،  سورلینا، مرگ پدر،  تابستان 1914 و سرانجام.  دوگار این هشت کتاب را در فاصله زمانی سالهای 1920 تا 1940 منتشر کرد و در سال 1937 برنده جایزه نوبل ادبیات شد. ابوالحسن نجفی مترجم سرشناس کشورمان که بیشتر او را با کتاب "غلط ننویسیم" می‌شناسیم این کتاب را به فارسی ترجمه نموده و انتشارات نیلوفر آن را در 4 مجلد منتشر نموده است. نجفی در مقدمه‌ به نکته جالب توجهی درباره‌ی این کتاب اشاره کرده است که  تا حد زیادی تکلیف خواننده را پیش از خواندن کتاب مشخص می‌کند: درباره این رمان سخن بسیار گفته‌اند. عده‌ای از سخن‌سنجان آن را از آثار جاوید ادبیات جهانی و حتی بزرگ‌ترین رمان قرن بیستم می‌شمارند و عده‌ای دیگر خاصه هواخوان رمان نو به آن بی اعتنایی می‌کنند و شیوه آن را کهنه می‌پندارند، در سالهای اخیر که پسند روز در رمان‌نویسی به سوی حذف شخصیت و تحقیر ماجرا و بی‌اعتنایی به وقایع بیرونی پیش رفته و قهرمان اصلی رمان گویی خودِ رمان‌نویس یا، به بیان دقیق‌تر ذهن رمان‌نویس شده است، این حقیقت از چشم بسیاری از منتقدان پوشیده مانده که از آغاز پیدایش رمان همواره دو شیوه رمان‌نویسی وجود داشته است: یکی شیوه کسانی که می‌خواهند تصویر جهان را به صورتی که هست نقش کنند و دیگری شیوه‌ی کسانی که می‌خواهند جهان درونی خود را، جهان شخصی و منحصر به فردی را که در آن به سرمی‌برند یا با آن در کشمکش‌اند، در برابر جهان بیرونی قرار دهند. دو تن از نویسندگان روس پیشرو و استاد این دو شیوه‌اند: یکی تالستوی و دیگری داستایفسکی. روژه مارتن دوگار پیرو راه تالستوی است. او در خطابه‌ای که هنگام گرفتن جایزه نوبل ادبیات ایراد کرد چنین گفت: رمان‌نویسِ واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش‌تر برود و در هر یک از شخصیت‌هایی که می آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که چگونه هر موجود انسانی نمونه‌ای است که هرگز تکرار نخواهد شد. به گمان من، اگر اثر رمان‌نویس بختِ جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصر به فردی است که توانسته است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان‌نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان‌دهنده‌ی جهان‌بینی خاص او باشد. این‌جا تالستوی استاد همه‌ی رمان‌نویسان است. هر یک از آفریده‌های او همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماوراءهستی است، و شرح زندگانی هر کدام از این موجودات بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد پرسش اضطراب‌آمیزی است درباره معنای زندگی.

در انتهای کتاب مقاله‌ی نسبتاً کاملی به قلم آلبر کامو درباره مارتن دوگار وجود دارد که به نکات مهمی درباره این نویسنده و اصالت هنرش بیان می کند، به بخشی از آن را توجه کنید: دوگار هیچگاه به این فکر نیفتاده است که "هیجان انگیزی" می‌تواند یکی از روش‌های هنر باشد. او و آثارش با تلاشی صبورانه در گوشه‌ی انزوا از کار درآمده‌اند. مارتن دوگار نمونه‌ی بسیار نادر یکی از نویسندگان بزرگ ماست که هیچ‌کس شماره تلفنش را نمی‌داند. این نویسنده در میان جامعه‌ی ادبی ما وجود دارد و با قوت هم وجود دارد. اما در این جامعه چنان حل شده است که قند در آب. حتی می‌توان گفت که شهرت و جایزه‌ی نوبل او را در تاریکی بیشتری فرو برده است. این مرد ساده و اسرارآمیز چیزی از آن مایه‌‌ی ایزدی در خود دارد که هندوها درباره آن می‌گویند: هرچه بیشتر از او نام ببرند، او بیشتر می‌گریزد.

به نظرم نام جناب دوگار و آثارش در بازار کتاب ایران هم همین‌گونه است که جناب کامو فرمودند، چرا که در میان خوانندگان ایرانی هم دوگار تنها با همین کتاب و کتاب ژان باروا شناخته می‌شود در صورتی که به غیر از این دو کتاب چندین اثر دیگر هم از این نویسنده به جا مانده است که تا آنجایی که من می‌دانم هیچکدام به فارسی ترجمه نشده و یا اگر شده باشند هم من هیچ اثری از آنها نیافتم. آثاری نظیر: فرانسه کهن یا پستچی ۱۹۳۳ ، یادداشت‌های آندره ژید یا خاطرات آندره ژید ۱۹۵۱، درددل آفریقایی ۱۹۳۱، فرد خاموش ۱۹۳۱، دو نمایش فکاهی وصیت نامه بابالولو ۱۹۱۴، تورم ۱۹۲۸.  همچنین دوگار در سال ۱۹۴۱ نوشتن رمان "خاطرات سرهنگ مومو" را شروع کرد،  رمانی که در جایی خواندم که امیدوار بود شاهکارش باشد. با این حال مرگ او در ۲۲ آگوست ۱۹۵۸ اثر را ناتمام گذاشت و دوگار به همراه ایده‌های ادامه‌ی رمانش، درشهر نیس فرانسه به خاک سپرده شد. او اعتقاد داشت کتاب خانواده تیبو با گذشت زمان از رونق نخواهد افتاد، اعتقادی که گویا تا به امروز درست از آب درآمده است.

+  در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد کمی درباره  کتاب خانواده تیبو و تجربه‌ی خودم از خواندن آن بنویسم.

می‌اندیشم، پس بازی می‌کنم _ آندره‌آ پیرلو

در این روزهایی که تیم ملی فوتبال مورد علاقه‌ام (تیم لاجوردی پوش ایتالیا) برای دومین دوره پیاپی از رسیدن به جام جهانی باز مانده است، کتابی از دوران نسل طلایی این کشور انتخاب کردم تا شایدبا یادآوری روزهای خوب فوتبالی، این ناراحتی شکست و حذف آن هم از یک تیم ناشناس را جبران کنم. در دنیای فوتبالی من که اوج حرارت آن به حداقل یک دهه‌ی گذشته باز می‌گردد بعد از الساندرو دل‌پیرو، بازیکنان دوست‌داشتنی زیادی وجود دارند که جیانلوئیجی بوفون، فرانچسکو توتی و پائولو مالدینی تنها چند تن از آنها هستند، اما در میان همه‌ی این دوست‌داشتنی‌ها یک چهره‌ای متفکر در میانه‌ی میدان تیم ملی قهرمان جهان حضور داشت که با ضربه های آزاد استادانه و همینطور بازی اندیشمندانه‌اش در مستطیل سبز به عنوان یک بازی‌ساز تکرار نشدنی، دل هواداران بسیاری را ربوده و خاطره‌ی حضورش همواره در ذهن آنها باقی خواهد ماند، او آندره‌آ پیرلو بود، مردی که در سال 1979 بر خلاف اغلب ستارگان دنیای فوتبال در خانواده‌ای مرفه به دنیا آمد و فوتبال خود را از تیم بِرِشا آغاز و سپس با تیمهای شهر میلان و پس از آن تیم یوونتوس به اوج رسید. او بازیکن متفکری بود و این را حتی می‌توان از انتخاب عنوان این کتاب و به کار بردن هوشمندانه‌ی جمله‌ای مشابه با جمله‌ی معروف رنه دکارت پی برد.

 البته این کتاب را نمی‌توان یک زندگی‌نامه‌ی کامل دانست و پیرلو در این کتاب تنها به شرح بخشهایی از زندگی فوتبالی خود می‌پردازد و از ماجراهایی می‌گوید که بی‌شک علاقه‌مندان به فوتبال پیش از این آنها را از دید یک تماشاگر دنبال کرده و درباره بسیاری از آنها را قضاوت نموده‌اند و حالا با خواندن این کتاب، حتی اگر با واقعیت ماجرا هم روبرو نشوند حداقل متوجه می‌شوند که ماجرا از دید پیرلو چگونه بوده است. اگر سالهایی که پیرلو فوتبال بازی می‌کرد را در خاطر داشته باشید می‌دانید که او یک دوره‌ی طولانی مدت 10 ساله را در تیم آ.ث.میلان ایتالیا فوتبال بازی کرد، سالهایی که میلان در اوج خود بود و پیرلو به عنوان یکی از ستاره‌های درخشان آن تیم به یادماندنی می‌درخشید. پیرلو در سال 2011 و در یک انتقال جنجالی راهی یکی از رقیب‌های سنتی میلان یعنی یوونتوس شد و همه‌ی طرفداران میلان را شگفت زده کرد، بسیاری از او متنفر شدند و او را محکوم به طمع دستمزد بیشتر و  امثال این نمودند، اما همیشه اتفاقات همان گونه که به نظر می‌رسد نیستند، او در این کتاب به ماجرای این انتقال جنجالی اشاره کرده و شرح می‌دهد که به دلیل تمدید نشدن قرارداد بلندمدت و جابه جایی پست تخصصی‌اش در تیم، از میلان جدا شد؛  ...زنگ‌های خطر از میانه‌ی سالی که قرار بود آخرین فصل حضورم در میلان باشد به صدا درآمده بود، فصلی که با چند مصدومیت به کلی خراب شد، به میلانو رسیدم و متوجه شدم که نمی‌خواهم به رختکن بروم، نمی خواستم لباس عوض کنم، نمی‌خواستم کار کنم، با همه به خوبی رفیق شده بودم و یک رابطه معمولی با الگری داشتم، اما جو جالبی در فضا وجود نداشت. دیوارهایی که طی سالیان به من پناه داده و از من محافظت کرده بودند را می شناختم، اما حالا شکاف را در آنها می‌دیدم. فشاری در فضا بود که بیمارم می‌کرد. ...اصرار درونی‌ای که می‌گفت به جای دیگری بروم و هوای دیگری تنفس کنم، از همیشه شدیدتر و حادتر بود. نشاطی که همیشه مرا محاصره کرده بود حالا دچار روزمرگی شده بود. چیزی نبود که بتوانم آن را نادیده بگیرم. شاید حتی طرفداران هم کمی تنوع می‌خواستند، سال‌ها بود که آنها در سن‌سیرو مرا تشویق کرده بودند، اما حالا شاید آنها صورت‌های جدیدی برای آلبوم‌های خود می‌خواستند...

پیرلو به خونسردی و تسلط بر توپ و میدان با طنازی خاص خودش مشهور بود، جالب است که در نوشتن هم با همین روش با قلم طنز خود بسیاری از خاطراتش را به شوخی بیان کرده و به ماجراهای خنده‌داری اشاره می‌کند که در طول دوران فوتبالش بخصوص با همراهی نِستا و دِ روسی و اغلب با اذیت کردن گتوزو اتقاق می‌افتاد. همینطور اعترافات جالبی که شاید برای هواداران چنین بازیکنی عجیب باشد، مثلا در جایی اشاره می‌کند یکی از کارهایی که از آن متنفر است گرم کردن پیش از مسابقه است  و یا در خاطره‌ی جام جهانی اشاره می‌کند که تمام روز منتهی به فینال 2006 را خوابیده و پلی استیشن بازی کرده و بعد بزرگترین افتخار یک فوتبالیست یعنی قهرمانی جهان  را به دست آورده است.

از دیگر بخشهای جالب توجه کتاب می‌توان به پیشنهاد تیم‌های دیگر فوتبال جهان برای به خدمت گرفتن پیرلو و ماجراهای مربوط به آن اشاره کرد که در بین آنها از تیم رئال مادرید و بارسا و چلسی گرفته تا تیم قطری که سرانش حاضر بودند برای پیرلو جت شخصی تهیه کرده و مدرسه‌ای به زبان ایتالیایی تاسیس کنند  اما پیرلو هیچ‌گاه پیشنهادهای پر رنگ و لعابشان را نپذیرفت.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری، نشر گلگشت،183 صفحه،و نشر صوتی آوانامه با صدای تایماز رضوانی در 4 ساعت و 48 دقیقه

پاریس از دور نمایان شد - علی اکبر شیروانی

هرچند هیچ‌وقت به سفر در نوروز علاقه‌ای نداشته و تقریباً هیچ عیدی را هم با سفر پشت سر نگذاشته‌ام و همواره عید را با مزمزه کردن بهار در خانه و گهگاه با دید و بازدیدش دوست دارم، اما قبل از این اعتراف، قصد داشتم در ابتدای این یادداشت از ناراحتیم برای وجود کرونای مزاحم و گرانی دلار یا وضعیت نابسامان هواپیماهای مسافربری با آن بلیط‌های وحشتناک به عنوان موانع سفر نرفتن بگویم و یا مثلا بگویم جهت جلوگیری از موج هفتمی از کرونا که شاید پس از نوروز در پیش باشد تصمیم گرفته‌ام ازسفر به دور دنیا دست بکشم، اما شما که غریبه نیستید! از این خبرها نیست، ما را چه به سفر دور دنیا! آن هم با این جیب سوراخ و مشغله‌ی بدون مرخصی و تعطیلی!... همین که با خواندن یک سفرنامه به پاریس، آن هم پاریس عهد قاجار سری بزنیم و برگردیم، راضی هستم. تازه، این سفر موردنظرِ من مزایای بیشتری هم از یک سفر واقعی دارد، چرا که بی‌شک دیگر برای هیچکدام از ما مقدور نیست به زمان قاجار سفر کرده و این شهر را از نگاه مسافری از آن دوران تجربه کنیم.

مجموعه‌ی پنج‌جلدی "تماشای شهر"، مجموعه‌ای از سفرنامه‌های کوتاه ایرانی است که توسط سیاحانی که در دوره قاجار زندگی کرده‌ و اصطلاحاً به فرنگ رفته‌اند نوشته شده است. کتاب "پاریس از دور نمایان شد" با عنوان فرعی "پاریس به روایت مسافران دوره قاجار" جلد اول این مجموعه‌ است و همانطور که از نامش پیداست به چند سفرنامه‌‌ی مربوط به شهر پاریس اختصاص دارد که در بین نویسندگان آنها که همان مسافران هستند به غیر از مردم عادی، نام‌های سرشناسی مثل ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه به چشم می‌خورد. همانطور که گردآورنده این کتاب در مقدمه‌ی آن اشاره کرده است، بیش از ده قرن از عمر سفرنامه‌نویسی ایرانی می‌گذرد اما این سفرنامه‌ها را در واقع می‌توان اولین متن‌های موجود از مواجهه‌ی ایرانیان با یک شهر دانست که تصویری تو در تو از زندگی و فکر مسافران را به نمایش می‌گذارند، ضمن اینکه این نکته را هم می‌بایست در نظر داشت که تا پیش از قاجار حکومت‌های کشور ما اغلب با غرب در جدال بوده‌ و مردم کمتر مجال چنین سفرهایی را داشته‌اند. اولین نکته‌ای که توجه خوانندگان این سفرنامه را به خود جلب می‌کند تحّیر سیاحت کنندگان آن دوران از نظم و زیبایی و فرهنگ شهروندی و حتی نظافت مردم آن دیاردر قیاس با مردم ایران در آن روزگار است؛ داخل شهر پاریس شدم که دارالسرور شهرهای فرنگستان است و پایتخت دولت جمهوری فرانسه است که آوازه‌ی نکویی و آبادی آن عالمگیر است و تمام خلق عالم آرزوی دیدن این شهر قشنگ و مرغوب غم‌زدا را دارند. زمین آن از هر جهت بر تمام پایتخت‌های آباد دنیا شرف و افتخار دارد. مردمانش همه با علم و تربیت‌ترین ملل بیدار روی زمین می‌باشند... هر کسی که در دنیا آمده باشد و پاریس را ندیده باشد مثل این است که هیچ در دنیا از عدم به وجود نیامده است، می‌توان بهشت روی زمین گفت. پاریس معدن علم است و هنر، نه علم و هنر بی‌ثمر، بنده هنگامی که وارد این شهر شدم چنان مات و متحیر بودم که راه رفتن خود را نمی‌دانستم که به کدام سمت می‌روم. چشمم تیره و عقلم خیره شد. قریب یک ساعت در پای ماشین راه آهن بی هوشانه این طرف و آن طرف نظر می‌کردم و حیران و سرگردان بودم. بعد هم بی‌هوشانه و مبهوت، سوار اتومبیل شده، روانه شهر گردیدم.

همانطور که اشاره شد کتاب، حاصل جمع‌آوری سفرنامه‌های مختلف با محوریت شهر پاریس در یک کتاب است و نویسندگان آن افرادی از طبقات مختلف اجتماعی (از مردم عادی تا پادشاه) هستند و این خود یکی از نکات مثبت کتاب می‌باشد چرا که نظر خواننده در مواجهه‌ی افرادی با دیدگاه‌های متفاوت از شهر را به خود جلب می‌کند و این خواندنی‌ست. هر چند هنوز هم پاریس موارد بسیاری برای تحیر مسافران ایرانی امروزی دارد.  در ادامه مطلب بخشهایی از متن کتاب که برایم جالب بود را خواهم آورد.

مشخصات کتاب: پاریس از دور نمایان شد، نشر اطراف، چاپ 1398، در 228 صفحه. نسخه صوتی کتاب در نوین کتاب گویا هم موجود است که توسط گروه گویندگان اجرا شده و من همان را شنیده‌ام اما در این نسخه صوتی، به جز یکی دو اجرا بقیه‌ی اجراها اصلا خوب نبودند و حتی یکی از گوینده ها هم با آن ادا و اطواری که در خواندنش به سبک متن  های قاجاری داشت حسابی حرص شنونده را در می‌آورد. 

نوروز و سال نو بر شما دوستان همراهم مبارک 

ادامه مطلب ...

یادداشت‌های زیرزمین _ فیودور داستایِفسکی

کتاب "یادداشت‌های زیرزمین"، یا در ترجمه‌های دیگر "یادداشت‌های زیرزمینی" هشتمین کتابی است که در مسیر خوانش آثار جناب فئودور داستایِفسکی به سراغ آن رفتم و این بار هم مثل هر هفت کتاب دیگری که از این نویسنده‌ی شهیر روس خوانده‌ بودم از تصمیمم راضی‌ هستم. این کتاب که عنوان اولین رمان اگزیستانسیالیسم بشر را به خود اختصاص داده در سال ۱۸۶۴ یعنی یکسال پیش از انتشار رمانِ مشهور جنایت و مکافات منتشر شد. با اینکه شیوه‌ی روایتِ جریان سیال ذهن، در قرن بیستم میلادی و در رمان‌نویسی مدرن رواج پیدا کرده است اما این کتاب را با تک‌گویی درونیِ راوی‌اش می‌توان تا حدودی در این گونه از روایت یاد شده طبقه‌بندی کرد. شخصیت اصلی این کتاب مردی است که در زیرزمین زندگی می‌کند، البته منظور از زیر زمین این نیست که با یک شخصِ مثلاً غارنشین طرف باشیم بلکه هدف نویسنده از بکارگیری این واژه در عنوان کتاب، این بوده است که به دور بودن شخص موردنظر از اجتماع اشاره کند، داستایفسکی خود درباره‌ی این اثرش به بهترین شکل ممکن چنین شرح می‌دهد: " البته که هم یادداشت‌ها و هم نویسنده‌اش خیالی است. اما آدم‌هایی مثل نویسنده‌ی این یادداشت‌ها، نه تنها در جامعه‌ی ما امکان حضور دارند، بلکه باید باشند تا تجسم شرایطی شوند که همین جامعه، محصول آن است. سعی کردم -روشن تر از قالب معمول- نماینده‌ی گذشته‌ای را پیش چشم بیاورم که دورانش سپری شده اما تا زمان ما دوام آورده است. در این بخش (بخش اول) که زیرزمین نام دارد، شخصیت ما خود را معرفی می‌کند و نظراتش را عرضه می‌دارد؛ گویی می‌خواهد علل یا ضرورت حضورش را در جمع توضیح دهد. در بخش بعدی، یادداشت‌های واقعی همین آدم، درباره برخی حوادث زندگی‌اش آمده است."

بله، اگر کتاب را خوانده باشید حتما با من هم‌عقیده خواهید بود که شاید در شرح داستان، چیزی بهتر از آنچه که جناب داستایفسکی درباره اثرش گفته است نمی‌توان گفت، به هر حال راوی بی نام ما که می توانیم او را مرد زیرزمینی نیز بنامیم با آغاز کتاب شروع می‌کند به صحبت کردن با من و شمای خواننده و در این تک گویی اعتراف‌گونه، پس از معرفی خودش، ما را با عقاید و دیدگاه های روانشناسی و فلسفی خود در رابطه با انسان‌ آشنا می‌کند. اما او و افکارش با وجود اینکه از بسیاری جهات به یک انسان معمولی مثل اغلب ما شباهت دارد اما به نظر خیلی هم معمولی نمی‌آید. داستایفسکی خودش مرد زیرزمینی را "شخصیتی علاقه‌مند به تضادها می‌نامد". برای درک این موضوع به آغاز داستان توجه کنید: من آدم مریضی هستم، آدمی کینه‌توز، شرور، آدمی بدعنق. گمان می‌کنم کبدم بیمار است. اما از طرفی از بیماری‌ام هیچ سر در نمی‌آورم. درست هم نمی‌دانم کجای بدنم مریض است. در پی مداوای خودم هم نیستم و هرگز هم دنبال دوا و درمان نرفته‌ام اگرچه برای دانش پزشکی احترام قائلم. از این‌ها گذشته بی نهایت خرافاتی‌ام چون همانطور که گفتم هرچند به دانش پزشکی احترام می‌گذارم، به علت خرافه‌پرستی به پزشکان مراجعه نمی‌کنم. به اندازه کافی معلومات دارم، بنابراین می‌توانم خرافاتی نباشم، ولی هستم...

از همین بخش ابتدایی داستان هم می‌توان متوجه شد که احتمالا بیماری‌هایی که آقای زیرزمینی اشاره می‌کند دردهایی روحی است. داستایفسکی از طریق شخصیت داستانش که بسیاری آن را خودِ نویسنده نیز می‌دانند همواره سوال طرح می‌کند و مرد زیرزمینی و خواننده را به چالش می‌کشد، نوع روایت کتاب به گونه‌ای است که گویی شخصیت اصلی در حال نوشتن یک کتاب است، هرچند خود در جایی از داستان ادعا می‌کند که این نوشته ها را برای هیچ خواننده‌ای نمی‌نویسد و هیچ وقت هم آنها را چاپ نخواهد کرد؛ "این حرفها هم از زیر زمین صادر شده‌اند. چهل سال تمام از شکاف کوچکی به این صحبت‌ها گوش داده‌ام، خودم آنها را سرهم کرده‌ام، چون کار دیگری نداشته‌ام بکنم بنابراین برایم آسان بوده آنها را حفظ کنم و صورتی ادبی به آنها بدهم. هه، یعنی در واقع باور کرده‌اید که قصد داشته باشم بدهم آنها را چاپ کنند و در اختیار شما بگذارم که بخوانیدشان؟ ... باز موضوعی پیش آمده که از آن سر در نمی‌آورم چرا شما را آقایان صدا می‌زنم و انگار خواننده هایم باشید مورد خطابتان قرار می‌دهم؟ درددل‌هایی که برای گفتن خودم را آماده می‌کنم چاپشان نمی‌کنند و برای خواندن در اختیار کسی قرار نمی‌دهند. من یکی که آنقدرها قوت قلب ندارم که دست به چنین کاری بزنم. از اینها گذشته ضرورتی هم برای انجامش نمی بینم. اما می‌دانید، هوسی به دلم افتاده و می‌خواهم به هر قیمتی شده آن را به مرحله‌ی اجرا درآورم. این هوس عبارتست از، میان خاطره‌هایی که هر یک از ما آدمها داریم خاطراتی هستند که حاضر نیستم برای کس دیگری جز دوستانمان تعریف کنیم. خاطرات دیگری هم هستند که حتی برای دوستانمان هم تعریف نخواهیم کرد و آنها را فقط برای خودمان تکرار می کنیم. تازه برای خودمان هم  کاملا محرمانه و سر به مهر نگه می‌داریم. اما در عین حال مسائلی وجود دارند که شخص حاضر نیست  آنها را به خودش هم اعتراف کند."

همانطور که اشاره شد مرد زیرزمینی در نیمه‌ی ابتدایی کتاب از دیدگاه شخصی که به واسطه‌ی زیر زمین از بدنه‌ی جامعه فاصله گرفته و آن را از دور می‌بیند روایت می‌شود. او پیش از جدا شدنش از مردم فردی شاغل در یک اداره دولتی بوده و در بخش دوم کتاب به بخشها و خاطره‌هایی از آن زندگی‌اش اشاره می کند که در آنها از ارتباط با انسانهای دیگر در رنج بوده و آزار می‌دیده است، در واقع نویسنده انگاردر نیمه‌ی دوم یادداشتها با آوردن مثالهایی از زندگی، نظریه‌هایی را که در نیمه‌ی اول کتاب مطرح کرده بود را تایید می‌کند. ...فرض کنیم آقایان که انسان بی شعور نباشد. در واقع نمی توان هم گفت بی شعور است چون اگر بی شعور بود چه کسی می توانست ادعا کند که هوشمند است. اما اگر بی شعور نیست به شکل هیولا‌واری ناسپاس است. به طرز خارق‌العاده‌ای حق‌ناشناس، به گمان من این بهترین تعریفی است که می شود از او کرد. موجودی دوپا و حق ناشناس. این تعریف هنوز هم کافی نیست. هنوز نقص و ایراد اصلی اش را نمی رساند. ...بکوشید نگاهی به تاریخ بشریت بیندازید. چه می بینید؟ یعنی می خواهید بگویید شکوهمند است؟ هه، بله شاید هم...

 به نظرم یکی از مهترین مزیت‌های این کتاب این است که مرد زیرزمینی که در نظر اول شخصی غیرعادی به نظر می‌رسد خصوصیاتی دارد که هر کدام از آنها به نوعی شاید در"بخش زیرزمینیِ وجود همه‌ی ما" حاضر است و گویا جناب داستایفسکی با این کتاب مارا از آنها نیز آگاه کرده و یک آینه‌ی تمام قد شاید دربرابر روح ما، قرار داده است. ...هیچ توجه کرده‌اید که نکته‌سنج‌ترین خونریزهای تاریخ که آقایان بسیار متمدنی بوده‌اند در برابر کسانی مانند آتیلا و استنکارازین آدمهایی مسکین و ناچیز بیش نبودند. اگر این آقایان زیاد مورد توجه قرار گرفته‌اند به این علت است که همواره نامشان در تاریخ به میان می‌آمده و ما به شنیدن آن عادت کرده‌ایم.  اما اگر تمدن، بشر را خونریزتر از این نکرده به طور حتم به طرزی شرورانه‌تر و حقیرانه‌تر خون آشام بار آورده. در گذشته بشر فکر می کرد حق دارد خون هم‌نوعش را بریزد و با وجدانی آسوده و آرام هر کسی را که دلش می خواهد از بین ببرد. امروز اگر چه خونریزی را عملی زشت و جنایتکارانه می‌دانیم باز هم و بیشتر از گذشته این کار را انجام می دهیم . یعنی این طور بهتر است؟  خودتان در این باره تصمیم بگیرید.

مشخصات کتابی که من شنیدم: یادداشت‌های زیرزمین و شبهای روشن، نشر به‌سخن، ترجمه‌ی پرویز شهدی، با صدای آرمان سلطان‌زاده ،  نشر به سخن، آوانامه


+  در ادامه مطلب چند بخش‌ از متن کتاب که برایم جالب توجه بوده‌اند را خواهم آورد (البته خیلی بیشتر از چند بخش شد). 

++ دوست خوبمان در وبلاگ "مداد سیاه" درباره بخشی از این کتاب نوشته است که تقریبا من در این یادداشت اشاره‌ای به آن نکرده‌ بودم. از >اینجا<  می‌توانید آن یادداشت را  مطالعه بفرمائید.

+++ در مسیر خوانش آثار جناب فیودور میخایلوویچ داستایفسکی راه را با "شبهای روشن" آغاز کردم و در "قمارباز" به این نویسنده علاقه‌مند شدم، با "ابـلـه" مدتی طولانی را زندگی کردم و در فاصله‌ی زمانی خیلی کمی کتاب "همیشه شوهر" و شاهکار این نویسنده "جنایت و مکافات" را خواندم و پس از آن مطمئن شدم که داستایفسکی را بیش از هر نویسنده‌ی دیگری دوست دارم، بعد از آن هر چند خواندن "رویای عموجان" کمی ناامیدم کرد اما خب از خواندنش هم ناراضی نیستم، اما "بیچارگان" و پس از آن "یادداشت‌های زیرزمین" مرا بر آن داشت به احترام این نویسنده کلاه از سر برداشته و سر تعظیم فرود آوردم.

ادامه مطلب ...

نفرین زمین - جلال آل احمد

پیش از آنکه با اولین داستان بلندی که از جلال آل احمد می‌خوانم به سال 1346 خورشیدی سفر کنم، تنها دو مجموعه داستان کوتاه از این نویسنده با عناوین "سه‌تار" و "دید و بازدید" خوانده‌ بودم که نویسنده در اغلب آن داستان‌ها به جهل در میان مردمِ غالباً شهری آن روزگار می‌پرداخت. مردمی که با مدرن شدن شهرها هنوز در همان جهل و خرافات باقی مانده بودند و البته تا حدودی حالا و امروز نیز باقی مانده‌اند. اما داستان کتاب نفرین زمین در فضایی روستایی اتفاق می‌افتد. فضایی شبیه به فضایی که در داستان آوسنه باباسبحان از محمود دولت‌آبادی خوانده بودم که البته نثر او را در نوشتن این مدل داستان برای من  جذاب‌تر از آل احمد بود.

شخصیت اصلی این داستان یک معلم شهری است که برای تدریس عازم روستا می‌شود و من و شمای خواننده در این سفر به همراه او درگیر ماجراهایی خواهیم شد که در روستا اتفاق می افتد و در حدود 300 صفحه، حداقل 9 ساعتی را با آقامعلم زندگی خواهیم کرد.؛ "بسیار خوب، این هم ده. دیروز عصر رسیدم. مدیر بچه‌ها را به خط کرده بود و به پیشباز آورده. بیست سی تایی. وسط میدان‌گاهی ده. اسمش؟... حسن آباد یا حسین آباد یا علی آباد. معلوم است دیگر. اسم که مهم نیست. دهی مثل همه دهات. یک لانه زنبور گلی و به قد آدم ها. کنار باریکه‌ای یا چشمه‌ای یا استخری یا قناتی. یعنی که آبادی. با این فرق که من در یکی معلم ورزش بوده‌ام، و در دیگری معلم حساب. و حالا اینجا باید معلم کلاس پنجم باشم که امسال باز شده و راه بردنش دیگر کار محلی‌ها نیست." 

داستان نفرین زمین از آن دسته داستانهایی است که ما را با روستا و انسانهای روستایی به معنای واقعی آن آشنا می‌کند و در واقع به آن ذهنیت غالب ما از روستا حمله خواهد کرد. ذهنیتی که روستا را مکانی آباد، خرم و با صفا و روستایی را مردمی باوفا، مهربان و سرشار از خوبی ها می‌داند. بله همه‌ی این ها مواردی هستند که هر مهمان شهری که چند روزی را در روستایی مهمان  است تجربه خواهد کرد. اما فضای غالبی که اغلب در روستاها جریان دارد فضایی سرشار از خرافات، جهل و خشونت است.

یکی از دلایل مهم مفید بودن خواندن این کتاب یا چنین داستانهایی فارغ از ارزش یا عدم ارزش هنری آنها پرداختن نویسنده آنها به شرایط و زندگی اجتماعی زمانه‌ی نوشته شدن کتاب است.در اینجا چند سال پس از اصلاحات ارضی و مامورینی که برای ترویج کشاورزی و ساماندهی به روستا با تشکیل تعاونی روانه روستاها می‌شدند. "...نفر بعدی مامورها، یک مروج کشاورزی بود- جوانکی شهری- که با یک وانت پر از خرت و خورت آمده ده. بیست سی تا کیسه سیمان داشت و ده تا خلای سیمانی و صد تا امشی و پنج تا سمپاش و یک دسته پرسش نامه چاپی. و با همه این ها تمام اطاق پنجم مدرسه را انباشت. و قرار بود به ضرب این چیزها کشاورزی را ترویج کند. و بعد هم مقدمات تعاون روستایی را فراهم کند."

در میان گقتگوهایی که در بین شخصیت‌های کتاب شکل می‌گیرد نکته‌های قابل توجهی وجود دارد که خواندن آنها بعد از 44 سال از زمان انتشار کتاب جالب توجه و البته پندآموز است؛ ....و شازده گفت: ببین جوان. بعضی حرف‌ها است که  فقط پای منقل می شود زد. هیچ جای دیگر نمی‌شود. تو هم هرچه دلت می‌خواهد شور بزن. اما من می‌بینم آنقدر پول توی دهات بریزند که خود دهاتی‌ها بگویند بابا بس است. می‌شود عین زمان نیکلا. که باید یک گونی اسکناس بدهی برای یک چارک نان. خدا بیامرزد رفتگان همه را، میرزا عموم پطرزبورگ را همان وقتی دید که لنین با قطار زره پوش آلمان ها توش پیاده شد. می‌گفت یک چتول ودکا قیمت جان آدمیزاد بود. یک وقتی هی می‌نشستند و به قاجار فحش می‌دادند که چرا می روند فرنگ و هی ولخرجی می کنند تا مجبور باشند قرض کنند و در مقابل اختیار گمرگ و تنباکو و نفت را بدهند. اما بیا و ببین که حالا چه می‌کنیم! حالا اول اختیار همه چیز را بهشان می‌دهیم تا اسکناس فرنگی و امریکایی برسد برای ولخرجی هامان.  ...چهل سال است- پنجاه سال است که دارند پشت سر قاجار می ولنگند. اما خودشان چه معجزی کرده‌اند؟ اصلا بگذار یک چیزی را برایت بگویم جوان. تقصیر از خود ما مردم است. از اول خلقت عالم تا حالا ما عادت کرده ایم به رشوه‌‌خواری. به باج گرفتن. تخت جمشید که رفته‌ای؟ صف هدایا را که دیده‌ای؟ هان؟ این هم پامنقلی است؟ بعد هم باج جاده‌ی ابریشم است. بعد هم باج نفت است. این ها ملت را کون‌گشاد بار آورده و طفیلی. این‌ها را تو هیچ کتابی برایت نمی‌نویسند جوان. این ها را مگر پای منقل از من پیرمرد بشنوی... ."

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات معین- چاپ اول این نشر در سال 1384- در 2000 نسخه و 319 صفحه در قطع جیبی

مرگ در ونیز - توماس مان

چند سال پیش وقتی برای اولین بار قصد داشتم به سراغ خواندن اثری از توماس مان بروم  در گشت و گذارم در میان قفسه‌های کتابخانه‌ی شهر به صورت اتفاقی با کتاب "تریستان و تونیو کروگر" روبرو شدم که با حجمی نسبتاً کم به نظر گزینه مناسبی برای آغاز آشنایی با یک نویسنده‌‌ی نوبلیست به حساب می‌آمد. اما آن روزها با اینکه دوبار سعی کردم که خواندنش را به پایان برسانم متاسفانه موفق نشدم  و همان جا به جناب ویل دورانت حق دادم که در کتاب تفسیرهای زندگی گفته بود:"توماس مان نویسنده‌ای بود که زندگی‌اش از کتاب‌هایش جالب‌تر است." اما این بار با یک نسخه صوتی از کتاب مشهور او، شانس مجددی به خودم دادم تا با جناب توماس مان آشتی کنم، البته هر چند این بار موفق شدم به انتهای این کتاب پر رمز و راز برسم  اما باز هم نتوانستم رابطه خوبی با این نویسنده‌ برقرار کنم. حالا تا ببینیم در آینده گذرم به اثری دیگر از ایشان خواهد خورد یا خیر. اما بگذارید با کمی کمک در حد درک اندکم از این کتاب برای شما بگویم. (خواندن ادامه‌ی یادداشت داستان را افشا خواهد کرد هرچند این اتفاق تقریباً با همان عنوان کتاب که توسط نویسنده انتخاب شده نیز رخ داده است.)

شخصیت اصلی کتاب مرگ در ونیز شخصی به نام گوستاو آشنباخ است. نویسنده‌ای پنجاه ساله که همواره طبق اصول و نظم زندگی کرده است. او در حرفه‌‌ی خویش بسیار موفق بوده و آثارش همگی مورد ستایش خوانندگان و منتقدان قرار گرفته است اما با همه‌ی اینها خودش از جایگاه آثارش رضایت ندارد: "...اما در همان حال که ملت هنر او را می ستود، خودش از آن ناخشنود بود و به گمانش می‌آمد آثارش از نشانه‌های شوری سبک‌دست و آتشین، نشانه‌هایی که حاصل طراوت‌اند و در چشم اهل هنر سرآمدِ هر جوهره‌ی دیگر چندان بازتابی ندارد." در نتیجه  آشنباخ تصمیم می‌گیرد به خودش استراحتی بدهد تا بلکه بتواند به جایگاه مورد نظر خود دست یابد، برای این کار سفر به ونیز را انتخاب می‌کند. شهری که حتی نویسنده با عنوان کتاب به ما می گوید شهری خواهد بود که مرگ را برای آشنباخ به ارمغان ‌می‌آورد. چندی بعد از ورود آشنباخ به شهر ونیز خبرهایی از وجود بیماری وبا در شهر شنیده می‌شود اما به نظر می‌رسد بیماری وبا که در این داستان شهر ونیز را در بر گرفته است مسئله‌ی مورد نظر نویسنده برای مرگ نیست و گویا مان هدفش این است که نشان دهد نقاش بزرگی همچون آشنباخ که تمام زندگی‌اش را بر مبنای اصول و نظم خاصی پیش برده چگونه با یک اتفاق، جریان زندگی‌‌اش را که می‌تواند مشابه با جریان خون در بدن انسان باشد دچار اختلال می‌بیند. همانطور که یک پرنده در داستان "کبوتر" نوشته‌ی پاتریک زوسکیند با ایجاد حس وحشت در جاناتان نوئل (شخصیت اصلی آن داستان) زندگی او را رو به نابودی کشاند، در این داستان نیز یک پسر بچه‌ی 14 ساله‌ این بار نه با حس وحشت بلکه با زیبایی خود زندگی این نقاش 50 ساله را از جریان  عادی خود خارج می‌کند. "آشنباخ با شگفتی دریافت این پسر به کمال زیباست. چهره‌اش، در هاله‌ای از موهای عسلی رنگ، ماتی و گرفتگی دل‌فریبی داشت و با آن بینی باریک و دهان خوش‌نقش و جدیت دل‌نشین و ملکوتی‌اش، یادتندیس‌های عتیق یونانی را در ذهن بیدار می‌کرد. با همه‌ی موزونیِ بی کم و کاست و ناب اندام، لطفی یگانه و شخصی در خود داشت، گیرایی‌ای چنان که این نظاره‌گر پنداشت نه در طبیعت به پروردگی‌ای بیش و کم همانند برخورده باشد، نه در دنیای پیکر تراشی."

شاید شما هم حین خواندن داستان با خودتان فکر کنید بعید به نظر می‌رسد که از یک نقاش با این سن و سال و سبقه هنری چنین برخوردی سر بزند که با دیدن زیبایی یک پسر 14 ساله (چه با نگاهی عاشقانه و یا هوسی هولناک) آنچنان که داستان می‌خوانیم دگرگون شود اما نویسنده‌‌ی سرشناش اهل پرو، ماریو بارگاس یوسا در پاسخ به این حس و دیدگاه اولیه‌ی ما به نکته مهمی اشاره کرده و می گوید: "این داستان حتی برای دقیق‌ترین خوانندگان رمز و رازی در خود نهفته دارد، چیزی تیره و خشن و کم‌و‌بیش ناپسندیده که آن را در وجود قهرمان داستان می‌یابیم و در عین حال می‌تواند تجربه‌ی مشترک بشر باشد: اشتیاقی پنهانی که به ناگاه پدیدار می‌شود و ما را می‌ترساند، چرا که فکر می‌کردیم برای همیشه از وجودمان رانده شده، یا در اثر فرهنگ یا ایمان و اخلاقی عمومی یا صرفاً در نتیجه‌ نیاز ما به زیستن جامعه." یا در مقاله‌ای دیگر گفته است: "ماجرای گوستاو آشنباخ نشان می‌دهد که حتی این نمونه‌های پاکیزه شهروندان سلیم که ظاهراً انضباط عقلانی و اخلاقی‌شان نیروهای ویرانگر شخصیت‌شان را رام کرده، ممکن است هر لحظه در برابر وسوسه دوزخ تسلیم بشوند."

همانطور که جناب یوسا هم اشاره کرده است این کتاب نسبتاً سخت‌خوان سرشار از نشانه است. نشانه‌هایی که نویسنده به واسطه آنها عقاید فلسفی خود را به کمک ادبیات بیان کرده است.


+ از این کتاب دو ترجمه از زبان آلمانی وجود دارد که اولی توسط حسن نکوروح در سال 1379 در انتشارات نگاه و دومی توسط محمود حدادی در سال 1393 و در انتشارات افق به چاپ رسیده است. کتابی که من به صورت صوتی شنیدم هم همان ترجمه اول بود که در نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده به  صورت صوتی منتشر شده است. اما دو بخش کوتاهی که از متن کتاب آورده‌ام از ترجمه جناب حدادی می‌باشد.

++  از "ایـنـجـا" هم می‌توانید یادداشت دوست خوبمان درباره این کتاب را در وبلاگ مداد سیاه را بخوانید.