همانطور که کتابهای زیادی مثل دنیای سوفی وجود دارند که نویسندگان آن فلسفه را به زبان داستان شرح میدهند، کتابهای فراوانی هم نوشته شده که نویسندگان آنها روانشناسی و روانکاوی را در قالب داستان میشکافند. البته منظورم داستانهایی مثل آثار جناب داستایوسکی و امثالهم نیست که در آثارشان از روان انسانها و مسائلی از این دست بسیار سخن می گویند. بلکه منظورم پرداختن صِرف به مسائل روان درمانی است و تا آنجایی که من میدانم اروین د. یالوم از مشهورترین نویسندگانی است که چنین داستانهایی مینویسد، او که خود یک روانپزشک سرشناس است با داستانهایش سعی میکند به مسائل مهم این حوزه اشاره کرده و تا حد ممکن آنها را بشکافد. کتاب وقتی نیچه گریست مشهورترین اثر یالوم است که درواقع داستانش تلفیقی از واقعیت و خیال است و وقایع آن در سال 1882 اتفاق میافتد، هرچند شخصیتهای اصلی داستان همگی شخصیتهایی واقعی در تاریخ هستند، اما احتمالا برخلاف داستان این رمان، در دنیای واقعی هیچکدام چنین ماجراهایی را در کنار هم پشت سر نگذاشتهاند و برخی از آنها هم در طول عمرشان با یکدیگر حتی دیداری نداشتهاند. از اشخاص مهم حاضر در این کتاب میتوان به شخصیتهای مهمی مثل فردریش نیچه؛ فیلسوف بزرگ آلمانی، یوزف برویر؛ پزشک سرشناس و از پایهگذاران روان درمانی مدرن و البته زیگموند فرویدِ جوان که امروز به عنوان پدر علم روان درمانی شناخته میشود به همراه چند شخصیت واقعی دیگر اشاره کرد.
در ابتدای رمان زنی به نام لو سالومه به دکتر یوزف برویر که برای تعطیلات به همراه همسرش به ونیز سفر کرده، مراجعه میکند و از او خواهش میکند برای نجات فلسفهی آلمان هم که شده نسبت به درمان شخص بیماری به نام فردریش نیچه که در آن زمان نویسنده و فیلسوفی نسبتاً گمنام به حساب میآمده بشتابد. برویر در ابتدا قصد ندارد این موضوع را بپذیرد اما گویا زیبایی ظاهر و کلام لو سالومه او را جادو کرده و به این جهت بی درنگ حرف او را میپذیرد. لو سالومه به دکتر اعلام میکند که زمانی دوست و معشوقه نیچه بوده و در طی نامه نگاریهای اخیرش با نیچه به این نتیجه رسیده که او قصد خودکشی دارد و دلیل این تصمیم را همین بیماری نیچه می داند، مرض ناشناسی که با سردردهای شدید و فلج کننده باعث شده نیچه کرسی استادی دانشگاه را هم از دست بدهد و او را از زندگی نا امید کند و حالا لو سالومه دست به دامن برویر شده است.
در زمانی که وقایع داستان در آن شرح داده میشود هنوز علمی به عنوان روان درمانی وجود نداشته است اما برویر که آن روزها یک پزشک داخلی متبحر و سرشناس به حساب میآید چندی پیش نسبت به درمان دختری به نام "آنا او" از روش تازهی نسبتاً موفقی استفاده کرد که آن را بیاندرمانی نامیده بود. روشی نسبتاً موفق، چرا که درمان آن بیمار به دلایل حاشیهای که به وجود آمد فرجام موفقی نداشت اما در طول درمان پیشرفتهای قابل توجهی رویت گردیده بود که خبرش به گوش مردم و البته لو سالومه رسیده و او را برآن داشت که برای درمان نیچه به سراغ دکتر برویر بیاید چرا که نیچه پیش از برویر به بیش از 20 پزشک مراجعه کرده بود اما هیچکدام موفق به درمان بیماری او نشده بودند. البته لو شرطی هم داشت که نیچه نباید متوجه شود که او برویر را برای درمان او در نظر گرفته است .
به هر حال ملاقات این دو (برویر و نیچه) با یکدیگر صورت میپذیرد و همانطور که از خصوصیات نیچه میتوان حدس زد نیچهی مغرور و اندیشمند به همین راحتی حاضر نیست به درمانهای مرتبط با روان دکتر برویر تن بدهد، به همین دلیل از برویر میخواهد تنها نسبت به درمان جسم او اقدام کند. البته در همان آغاز هم اینطور به نظر میرسد که او برای درمان بیماری جسمش هم چندان مشتاق نیست و در یکی از گفتگوهایش با برویر می گوید: ... من باید بیماریام را تقدیس کنم... زیرا تمرینی است برای تن در دادن به رنج وجود... آیا جملهی ماندگار مرا که چهارشنبه به زبان آوردم را به خاطر دارید "بشو هر آن که هستی"، امروز میخواهم دومین عبارت را به شما بگویم؛ "آنچه مرا نکشد قوی ترم میسازد" پس تکرار میکنم که بیماری من یک موهبت است. برویر راههای زیادی را امتحان میکند اما به کمک هیچکدام نمیتواند به دنیای درونی نیچه ورود پیدا کند تا اینکه تصمیم مهم و خطرناکی میگیرد و با روشی زیرکانه اصطلاحاً جهت میز را عوض میکند و از نیچهی فیلسوف میخواهد به او کمک کند تا ناامیدی خودش(برویر) و همچنین مشکلی که در عشق با همسرش دارد را درمان کند. بله، این روش جواب می دهد و اینگونه این دو اندیشمند طی گفتگوهای فراوانی که همانند جلسات رواندرمانی با یکدیگر انجام میدهند به ذهن دیگری وارد شده و غرق در تلاش برای درمان یکدیگر خواهند شد.
رمان به شیوهی راوی سوم شخص روایت شده است، سوم شخصی که در رابطه با دکتر برویر دانای کل و در رابطه به نیچه دانای محدود است. تمرکز رمان بر ملاقاتهای این دو با یکدیگر است که همانطور که اشاره شد دقیقا مشابه جلسات رواندرمانی است اما با توجه به اینکه هدف یالوم برای نوشتن این کتاب فراتر از نوشتن یک داستان صرف بوده و هدفهای آموزشی برای این رمان داشته است. به این جهت روشی را پیش میگیرد که به کمک آن در پایان هر فصل هر دو شخص بیمار و درمانگر برداشتها و ذهنیات خود در رابطه با ملاقاتهایشان با یکدیگر را در دفتر خود مینویسند و اینگونه خواننده با چکیدهای از بحث نسبتاً غیرداستانی کتاب نیز آشنا میگردد. گفتگوهای جالب توجه این دو اندیشمند را میتوان تقابل و تعامل فلسفه و روانشناسی دانست. مواردی که نه تنها دو شخصیت اصلی داستان، بلکه من و شمای خواننده را آگاه میکنند که با وسواسهای فکری بیهوده چگونه خود را میآزاریم. همینطور با خواندن این کتاب تا حدودی با مفاهیمی همچون هستیشناسی، امید و معنای زندگی نیز آشنا میشویم.
................
+ اروین د. یالوم در سال 1931 در ایالات متحده امریکا به دنیا آمد. او در سال 1956 در رشته پزشکی دانشگاه بوستون و در سال 1960 در رشته روانپزشکی دانشگاه نیویورک فارغ التحصیل شد و در سال 1963 به مقام استاد روانشناسی دانشگاه استنفورد رسید. در این دانشگاه الگوی روانشناسی هستی گرا یا اگزیستانسیال را پایه گذاری کرد و اکنون به عنوان یک روانشناس اگزیستانسیالیت شناخته می شود. او از وقتی پا به عرصه داستان گذاشته موفق شده مخاطبان عام بسیاری را با مفاهیم مهم علم روانشناسی آشنا کند. او درباره کتاب وقتی نیچه گریست میگوید نقشهام این بود که با استفاده از یک وسیلهی کمک آموزشی جدید، یک رمان آموزشی، دانشجویان را با چگونگی شکل گیری و زایش اگزیستانسیال آشنا کنم.
++ مشخصات کتابی که من خواندم و شنیدم: ترجمهی سپیده حبیب، نشر قطره، چاپ سی و هشتم، در 5000 نسخه، 465 صفحه. و نسخه صوتی: نشر آوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 16 ساعت و 48 دقیقه
+++ در ادامه مطلب جز باقی حرفها میتوان بخشهای جالب توجهی از متن کتاب را نیز خواند.
ادامه مطلب ...ماکس و مارتین دو جوان آلمانی هستند که به قول ما ایرانیها رفیق گرمابه و گلستان یکدیگر بودهاند. آنها سالها پیش به امریکا مهاجرت کردند و در زمینهی خرید و فروش و برپایی نمایشگاه آثار هنری در آنجا فعالیت داشته و اتفاقا کار و کاسبی خوبی هم برای خودشان دست و پا کرده بودند. پس از مدتی مارتین تصمیم میگیرد به همراه خانواده به وطنش آلمان باز گردد و کسب و کار خود را نیز در کشورش ادامه دهد. اینگونه این دو دوست از یکدیگر جدا میشوند و پس از این جدایی از طریق نامهنگاری با هم در ارتباط میمانند و متن این کتابِ بسیار کمحجم، همین نامههای کوتاه این دو دوست به یکدیگر است. نامههایی که من و شمای خواننده را در جریان اوضاع آن سالهای آلمان و جهان قرار میدهد. سالهایی که در آنها هیتلر در حال به قدرت رسیدن بود، آن هم به قدرت رسیدنی که آلمان و جهان را به کلی متحول کرد. جرقههای این تحول یاد شده در نامهها و البته ارتباط صمیمی این دو دوست نیز تاثیرگذار است، به خصوص اگر این را بدانید که یکی از این دو دوست یهودی بوده است.
کتاب دوست بازیافته نوشتهی فرد اولمن هم که به نظرم کتاب بهتری نسبت به این کتاب بود به موضوعی مشابه منتها از زاویهای دیگر میپردازد. اما نکتهای که کتاب کم حجم گیرنده شناخته نشد را مدتها در ذهن ماندگار میکند پایانبندی جالب توجه آن است.
نویسندهی این کتاب بر خلاف کتاب دوست بازیافته اهل آلمان نیست و زنی امریکایی به نام کاترین کرسمن تیلور است، تیلور در سال 1903 به دنیا آمد و در سال 1996 از دنیا رفت. او بیشتر به واسطه همین کتاب شناخته میشود و این داستان را در سال ۱۹۳۸ یعنی وقتی هنوز جنگ جهانی دوم شروع نشده بود و هنوز هیتلر آتش بازیهایش را هم آغاز نکرده بود نوشته است. در واقع شاید بتوان کتاب را یک هشدار از طرف نویسندهی امریکایی برای کشورش دانست.
پی نوشت: اگر کتاب را خواندید از یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم که شامل نامههای شخصیتهای این کتاب به شخص ایشان نیز می باشد غافل نشوید. از اینجا می توانید آن یادداشت را بخوانید.
مشخصات کتابی من خواندم: ترجمه بهمن دارالشفایی، ناشر متنی: ماهی، در 64 صفحه قطع جیبی، نشر صوتی آوانامه، در 1 ساعت و 6 دقیقه، با صدای آرمان سلطانزاده و مهدی صفری.
پیش از این هیچ کتابی از اریک امانوئل اشمیت فرانسوی نخوانده بودم و تنها آشناییام با او محدود به چند یادداشت معرفی کتاب و یا کتابهایی بود که همواره در قفسههای کتابفروشی به چشمم میخورد. کتابهایی مثل "خرده جنایت های زناشوهری" یا "زمانی که یک اثر هنری بودم". اما هیچوقت هیچکدام را نخواندم تا اینکه به واسطهی همخوانی با نویسندهی خوب وبلاگ میله بدون پرچم مدتی پیش به همراه چند دوست دیگر به سراغ خوانش کتاب"گل های معرفت" رفتیم. کتاب گلهای معرفت مجموعهای از سه داستان از این نویسنده میباشد که "میلارپا"، "ابراهیم آقا و گلهای قرآن"و " اسکار و بانوی گلیپوش" نام دارند. همانطور که از نام مجموعه و یا از نام داستان دوم میتوان حدس زد این داستانها ارتباطهایی با دین و مذهب دارند و در واقع خواننده در هر کدام از آنها در قالب داستان با یک رویکرد دینی برای رسیدن به هدف موردنظر روبرو خواهد شد.
داستان اول که مرا بیشتر به یاد داستانهای پائولو کوئیلو میانداخت، میلارپا نام داشت، این داستان به دین بودایی اشاره داشته و تا حدودی به دیدگاه و اعتقاد این مذهب به تناسخ اشاره دارد. در این داستان جوانی به نام سیمون که در پاریس زندگی میکند در مییابد که سالها پیش در صحرای تبت، در جسم مردی دیگر به نام سواستیکا میزیسته و در آن زندگی، دشمنی به نام میلارپا داشته است. او که هر شب این را بصورت یک کابوس میبیند طی ماجرایی متوجه میشود تنها چاره رهاییاش از این کابوس تعریف کردن داستان دشمنش میلارپا آن هم به تعداد صدهزار بار میباشد. پس یک بار از آن صدهزاربار را برای من و شمای خوانندهی کتاب تعریف می کند.
داستان دوم ابراهیم آقا و گلهای قرآن نام دارد و به رویکرد اسلام مربوط است. شخصیت اصلی این داستان موسی نام دارد، پسر نوجوان یهودی که زندگی سختی را چه از لحاظ مالی و چه از لحاظ عاطفی پشت سر گذاشته و با پیرمردی مسلمان به نام ابراهیم آقا آشنا میشود و این داستان حاصل گفتگوی این دو با یکدیگر است و راهکارهایی که این پیر به نوجوان می دهد.
اما داستان سوم که به نظر من نسبت به دو داستان دیگر داستان بهتری هم است به رویکرد مسیحیت می پردازد. در این قصه پیر داستان زنی به نام مامی رز است که داوطلبانه به کمک یا پرستاری از چنین بیمارانی میپردازد. شخصیت اصلی هم کودکی به نام اسکار است که در بیمارستان بستری است و گویا پزشکان امیدی به بهبود بیماری او نمیبینند و به پدر و مادرش اعلام میکنند چند روزی بیشتر زنده نخواهد ماند. اسکار که متوجه این موضوع میشود بیش از اینکه ناراحت باشد که زندگیاش پایان خواهد یافت از این عصبانی است که همه این موضوع را از او مخفی میکنند. اما مامیرز با همه فرق دارد و نه تنها این موضوع را از اسکار مخفی نمیکند بلکه با او دربارهاش صحبت میکند و به همین دلیل ارتباط خوبی با اسکار می گیرد. او برای اینکه بتواند به روزهای باقی ماندهی عمر اسکار معنا بخشد به او پیشنهادی میکند. پیشنهاد جالبی که مرا به یاد شعری از یک شاعر انگلیسی زبان انداخت. شعری که نام شاعرش را به خاطر ندارم و آن را از زبان جناب حسین الهی قمشهای در یکی از سخنرانیهایش شنیده بودم . مضمون شعر اینگونه بود که شاعر هر روز را به یک زندگی کامل تشبیه کرده بود که انسانها در آن با آغاز هر صبح متولد میشدند و در پایان شب عمرشان به پایان می رسید و روز بعد دوباره یک زندگی دیگر و عمری دیگر. وبا این نگاه این زندگی کوتاه چقدرطولانی خواهد بود. در این داستان هم طبق آنچه که پزشکان پیشبینی کردهاند اسکار کمتر از ده روز زنده خواهد بود و حالا مامی رز به اسکار پیشنهاد میدهد هر روزِ باقیمانده از زندگیاش را چند سال فرض کند و هر روز برای خدا نامهای بنویسد و از او هدیهای بخواهد. شرح این نامهها به همراه خاطرات و مکالمات جالب توجه مامی رز و اسکار این داستان زیبا و البته پر آب چشم را تشکیل می دهد.
مشخصات کتابی که من شنیدم : ترجمه سروش حبیبی، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطانزاده، در 4 ساعت و 44 دقیقه
اگر قصد داشتید یادداشت کامل تر و البته مفیدتری درباره این کتاب بخوانید از "اینجا" به یادداشت وبلاگ میله بدون پرچم سری بزنید.
پی نوشت: یکی از کتابهای دیگری که این موضوع داستان سوم یعنی امید به زندگی و معنا دادن به آن را به خوبی بیان میکند داستان دختر پرتغالی نوشتهی یوستین گردر است که از "اینجا" می توانید یادداشت مربوط به آن در کتابنامه را بخوانید.
مدتی پیش یکی از همکلاسیهای دوران دانشگاه را بعد از چند سال دیدم و به واسطه کاری که با او داشتم چند روزی با هم بودیم و چند باری هم در این چند روز با همسرش روبرو شدم. قبل از روبرو شدن با همسر ایشان توجهام به تماسهای مکرری که با تلفن همراه ایشان گرفته میشد جلب شده بود، تماسهایی که هنگام پاسخ دادن به آنها صدای این آقای همکلاسی حین خارج شدن از اتاق تا حد محسوسی نازک میشد و به شکلی غیرعادی با همسرش سخن میگفت، در دیدار اولی که با همسر ایشان داشتم از اینکه این دو چگونه همدیگر را صدا میزدند و درباره یکدیگر چطور حرف میزدند و قربان صدقه یکدیگر میرفتند سخن نمیگویم، چون شاید به حسودی یا واژه هایی از این دست متهم شوم. اما فقط همین را بگویم که خوشحالم که کارم با این همکلاسی سابق تمام شده و مجبور نیستم آن مکالمات را تحمل کنم. چند روز بعد به طور خیلی اتفاقی به سراغ نمایشنامهی خانه عروسک نوشتهی هنریک ایبسن رفتم. نمایشنامهای که انگار این همکلاسی و همسرش در صفحات اول آن به جای شخصیتهای اصلی جا خوش کرده بودند و همچون آن دو، این بار با نامهای "نورا" و "توروالد" یکدیگر را با واژههایی نظیر"مرغ خوش الحان"، "جوجه کاکلی" و "پرنده بهشتی من" و مواردی از این دست صدا می زدند.
نمایشنامهی خانه عروسک که به نام عروسکخانه هم ترجمه شده است یکی از آثار مشهور نمایشنامهنویس سرشناسِ نروژی هنریک ایبسن میباشد. نویسندهای که او را یکی از ستونهای نمایشنامهنویسی و تئاتر میدانند و در ایران هم بعد از شکسپیر و چخوف از شناختهشدهترین نمایشنامهنویسان به حساب می آید. جدا از آثار بسیاری که از ایبسن بر روی صحنه تئاتررفته و همواره خواهد رفت آثار فراوانی نیز با اقتباس از نوشتههای او بر روی پرده نقرهای به نمایش درآمده که در نمونههای وطنی میتوان به فیلم سینمایی "سارا" ساختهی داریوش مهرجویی اشاره کرد که اتفاقا با اقتباسی از همین نمایشنامهی خانه عروسک ساخته شده است.
ماجرای این کتاب مربوط به زوجی جوان است که گویا شیفتهی یکدیگرند و این را در همان مکالمات اولیه و همینطور طبق آنچه که از زبان دوست شخصیت زن داستان و رشکی که در سخنانش به آنها می برد میتوان فهمید. شخصیت مرد داستان به تازگی در شغلش ترفیع رتبه گرفته و از وضع مالی خوبی برخوردار است و در مواجهه با درخواستهای فراوان همسرش که زنی بوالهوس و پرخرج به نظر می رسد مشکلی ندارد و در مجموع همه چیزِ خانه و زندگی این زوجِ خوشبخت در ظاهر بسیارعالی پیش میرود تا اینکه اتفاقی ساده رخ میدهد و در پی آن این پوستهی عروسکی شکسته و لایههای زیرین نمایان می گردد، لایههای زیرینِ روابط سادهی انسانها که گاهی به راستی پیچیدهاند. بر خلاف اغلب نمایشنامههایی که خواندهام در این کتاب ردی از جملات خاص یا کلمات قصاری که در ذهن ماندگار شود وجود نداشت و همانطور که اشاره شد همه چیز جریان روان و سادهی زندگی آدمها را پیش میگرفت، اما ایبسن در میان جریانهای عادی به پیچیدگیهای روابط انسانها اشاره میکند و این گونه در تلاش است خوانندهی کتاب را (حالا از هر جنسیتی که باشد) آگاه کند تا گرفتار دامِ عروسک بودن در زندگی نگردد. خانه عروسک را اولین نمایشنامهای می دانند که در آن از حقوق زنان دفاع میشود اما به عقیدهی من این عروسک بودن در زندگی تنها شامل حال زنان نمیشود و نمونهاش هم همین آقای همکلاسی من که براستی در همان چند روزی که با او همنشین بودم همچون عروسکی دراختیار همسرش بود.(این فقط نظر شخصی من است).
به قول منوچهر انور(مترجم و تحلیلگرکتاب)؛ " ایبسن مدام در تلاش است تا عملا به ما بفهماند که اغلب ایدهآلها بعد از طی مراحل پویایی، طراوت و سیالیت خود را از دست میدهند، همپای فرد یا جامعه پیر می شوند، و رفته رفته تبدیل میشوند به الگوهای عاریتی، به قالب های فکریِ صلب ، به قواعد فسیل مانند، به قراردادهای قالبی، به نعش، به برچسب؛ و با چنین صورتهایی ست که "بختکوار" بر هستی پویای ما سنگینی می کند ، و اگر ما از آنها بت بسازیم، و به همین صورت آنها را بر هستی خود حاکم کنیم، فسیل شدنمان حتمیست.
مشخصات کتابی که من خواندم: من نسخه صوتی این کتاب را با مترجمی نامشخص و با اجرای گروهی از گویندگان که آن را به شکل نمایشی رادیویی در کمتر از 30 دقیقه اجرا کرده بودند در نوار شنیدم که اجرای چندان جالبی هم نبود. اما بهترین ترجمههای موجود از این کتاب ترجمههای آقای "منوچهر انور "در نشر کارنامه و ترجمهی "بهزاد قادری" در نشر بیدگل میباشد که اتفاقا اولی با توضیحات و تحلیلهای فراوان نیز همراه است.
در آخرین مکالمهای که با جناب تالکین داشتم از او شنیدم که میگفت همهی ما به فانتزی احتیاج داریم و برای این ادعایش هم دلایل قانع کنندهای داشت. از آن دلایل پرسیدم اما چون زمان زیادی نداشتند پاسخ را به زمان دیگری موکول کردند و من هم از ایشان قول گرفتم مصاحبهای ترتیب دهم تا درباره فانتزی و دلایل نیاز همهی ما به آن با هم گفتگویی کنیم که خوشبختانه مورد قبول ایشان واقع شد، امیدوارم این مصاحبه همین امسال، قبل از خواندن جلد دوم این کتاب آماده شود. قول میدهم آن را برای آن دسته از خوانندگانی که اعتقادی به این ژانر ندارند در کتابنامه منتشر کنم.
اگربه ادبیات فانتزی علاقهمند باشید حتما با نام بیلبو بگینز هم آشنا هستید، او هابیتی است که شخصیت اصلی کتابی با همین نام است. اما اگر هنوز به آن بخش خاموش از وجودتان که فانتزی را می طلبد لطف و خدمتی نکرده باشید و به سراغ چنین ژانری نرفته باشید پس احتمالا با مشهورترین آثاراین ژانر آشنا نیستید و اصلا نام هابیتها هم به گوشتان نخورده و نمیدانید که آنها چه موجوداتی هستند، خب من برایتان میگویم؛ آنها، موجودات جالبی هستند که توسط ذهن خلاق جناب تالکین به وجود آمدهاند، هابیتها در دهکدهای به نام شایر در سرزمین میانه زندگی میکردند و طبق شرح تالکین؛ "..موجودات قد کوتاهی بودند که در سوراخهایی در زمین سکونت داشتند. نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن میدهد و باز نه از آن سوراخهای خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمیشود، سوراخهایی که هابیتها در آنها زندگی میکردند از آن سوراخهای هابیتی بود و این یعنی آرامش."
اما غیر از هابیتها موجودات دیگری هم در سرزمین میانه روزگار میگذراندند، موجوداتی مثل انسانها، اورکها، گابلینها، اِلفها، ترولها و البته دورفها، اینجا باید از دورفها هم بیشتر گفت؛ آنها هم موجوداتی بودند که با شباهتها و اندک تفاوتهایی با هابیتها علاقهی فراوانی به جواهرات و سنگهای قیمتی داشتند و اجداد آنها مدتها پیش در تنهاکوه (اِرِبور) در سرزمینی سرشار از معادن طلا و سنگهای قیمتی به خوبی و خوشی زندگی میکردند تا اینکه پس از حملهی اژدها (اِسماگ) مجبور به فرار از سرزمین خود شدند. در ابتدای کتاب هابیت، بیلبو که یک هابیت و شخصیت اصلی آن کتاب است به درخواست جادوگر مشهور، گندالف خاکستری به همراه دورفها راهی سفری پرماجرا میشود تا به آنها کمک کند سرزمین خود را پس بگیرند. کتاب با اتمام سفر یاد شده به پایان میرسد. سفری پرماجرا که علاوه بر ثروت و تجربهی فراوان، حلقهای جادویی نصیب بیلبو میکند، حلقهای که عمری طولانی برایش به ارمغان میآورد.
حال در آغاز کتاب یاران حلقه که جلد اول از سهگانهی ارباب حلقهها به حساب میآید سالها از آن ماجرا گذشته و بیلبو در تولد صد و ده سالگیاش، دلزده از این زندگی بی هیجان و طولانیمدت تصمیم میگیرد به سفری پر ماجرا و احتمالا بیبازگشت برود و به این دلیل قصد دارد تمام داراییاش از جمله آن حلقهی جادویی را به فرودو بگینز که از اقوام او و تنها وارثاش به حساب میآید بسپارد. اما این بار برخلاف کتاب هابیت سفر بیلبو ماجرای کتاب یاران حلقه نیست. در همین میهمانی تولد جادوگر معروف، گندالف خاکستری متوجه میشود آن حلقهی یاد شده همان حلقهی مشهور قدرت است که توسط جادوگر بزرگی به نام سائورون ساخته شده است. حلقهی قدرتی که سائورون مدتها بود آن را گم کرده و همواره در جستجوی آن بوده است. حلقهای که ماجراها با خود دارد.
اما اصلا ماجرای حلقهها و ارباب آنها که نام کتاب را به خود اختصاص داده چیست؟
اجازه بدهید شرح آن را به همراه چند خطی درباره داستان این جلد در ادامه مطلب بیاورم.
مشخصات کتابی که من شنیدم و خواندم: ترجمه رضا علیزاده، ناشر چاپی: روزنه، ناشر صوتی: آوانامه، با صدای "آرمان سلطانزاده، سحر بیرانوند و مریم پاک ذات". در 28 ساعت و 15 دقیقه
ادامه مطلب ...
در قرن هجدهم میلادی خانوادهی تالکوهن پس از مهاجرت از آلمان به انگلیس، نام خانوادگی خود را به تالکین تغییر دادند. یکی از اعضای این خانواده آرتور روئل تالکین نام داشت که در سال 1891 با دختری به نام مابل سوفیلد ازدواج کرده و پس از ترک شغلش در بیرمنگام به آفریقای جنوبی مهاجرت میکند، فرزند اول این خانوادهی جدید، جان نام داشت که در۳ ژانویه ۱۸۹۲ در بلومفونتین افریقای جنوبی به دنیا آمد و دو سال پس از او تنها برادرش هیلاری پا به این دنیا گذاشت و این خانواده را چهارنفره کرد. اما بخت با این خانواده یار نبود و مدتی بعد وقتی جان هنوز 4 ساله بود پدرش را از دست داد. پس از فوت پدر خانواده، جان به همراه مادر و برادرش به انگلستان بازگشتند و در روستایی در بیرمنگام به زندگی ادامه دادند. اما بدبیاری این خانواده به همین جا ختم نشد و جان 4 سال بعد از پدر، یعنی وقتی 8 ساله بود مادر خود را هم به دلیل ابتلا به بیماری دیابت (که آن روزها قابل درمان نبود) از دست داد. پس از آن، دو کودک نزد خاله خود و کشیشی به نام پدرمورگان و برخی اقوام دیگر بزرگ شدند و جان در نوجوانی به مدرسه دستور زبان شاه ادوارد رفت و از آنجا علاقهاش به زبان شناسی شکل گرفت. پس از آن به آکسفورد رفته و در آنجا زبانهای انگلیسی کهن و زبانهای آلمانی، ولزی و فنلاندی خواند و بعد از گرفتن مدرک درجه یک در انگلیسی، با آغاز جنگ جهانی اول به تفنگداران لنکشایر پیوست. دو سال بعد، پس از ازدواج با ادیث برت به فرانسه فرستاده شد و مدتی بعد هم به علت بیماری از رزم معاف گردید اما جنگ دو تن از سه دوست صمیمیاش را از او گرفت. او از سال 1917 شروع به کار بر روی داستانی کرد که قرار بود سیلماریون نام بگیرد. در همان سال اولین فرزندش به نام جان فرانسیس به دنیا آمد و یکسال پس از آن بود که در دانشگاه آکسفورد در شغلی تحت عنوان دستیار لغت نویس مشغول به کار شد و مدتی بعد در دانشگاه لیدز به سمت استادیاری دست یافت. در این سالها او یکی از داستانهایش به نام سقوط گوندولین را خودش بصورت صوتی خواند که بسیار مورد توجه مخاطبانش قرار گرفت. د ر دوران استادیاری علاوه بر کار برروی جهان داستانیاش، شروع به اختراع زبان اِلف ها کرد(او به تنهایی دهها زبان اختراع کرده است) و همان سالها دو فرزند دیگرش مایکل هیلاری و کریستوفر به دنیا آمدند. در سال 1925 تالکین به سمت استادی آنگلوساکسون در دانشگاه آکسفورد دست یافت، او نتایج تحقیقات ادبیاش را منتشر نمیکرد، اما در آکسفورد در گروهی حضور داشت که در آن درباره تحقیقات و آثار نیمه تمام خود با دیگر اعضا به بحث و گفتگو مینشست، سردستهی آن گروه سی اس لوئیس بود که احتمالا او را با معروفترین اثرش یعنی مجموعهی نارنیا میشناسید. لوئیس بعدها او یکی از دوستان صمیمی تالکین شد و این دو زمانهای زیادی را کنار هم گذراندند. تالکین زبان و اسطوره شناسی اش را تکمیل کرد و در سال 1929 پرسکیلا که تنها دخترش بود به دنیا آمد. چند سال بعد در یک ظهر تابستانی وقتی تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود با برگهی سفید پاسخنامه یکی از شاگردان مواجه شد و به یک باره شروع به نوشتن این جمله کرد: "در داخل سوراخی در زمین هابیتی زندگی میکرد" پس از آن به این فکر کرد که هابیتها اصلا که هستند و چرا در سوراخ زندگی میکنند و... اینگونه داستان هابیت شکل گرفت و پس از مدتی به عنوان اولین داستان بلند این نویسنده به چاپ رسیده و بسیار مورد توجه مخاطبان قرار گرفت. این شهرت با نوشتن و انتشار سهگانهی ارباب حلقهها که به نوعی می توان آن را ادامهی هابیت به حساب آورد به اوج خود رسید. در تمام این سالها تالکین استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و این سِمت را تا سال 1959 یعنی زمان بازنشستکی خود حفظ کرد.
تالکین همسرش ادیث برت را عاشقانه دوست داشت، یکی از داستانهایش که "برن و لوتین" نام دارد براساس زندگی عاشقانه خودش نوشته شده و از داستانهای مورد علاقه اوست. تالکین در نهایت دو سال پس از همسرش، در 2 سپتامبر 1973 در سن 81 سالگی درگذشت و درهمان قبری که ادیث دفن شده بود به خاک سپرده شد. همانطور که در طول یادداشت هم اشاره شد، آنها چهار فرزند داشتند که دخترشان پرسکیلا کارمند شد و پسر اول، جان فرانسیس به کشیشی روی آورد، مایکل معلم و کریستوفردانشیار دانشگاه شد. در میان همهی فرزندان کریستوفر جایگاه ویژهای دارد. او تا همین ژانویهی سال گذشته که این دنیا را ترک گفت همواره بسیاری از آثار منتشرنشدهی پدر را ویرایش و منتشر میکرد و سهم بسزایی در انتشار آثار او داشت، به طوری که در بین حدوداً ۳۰ اثر منتشر شده از تالکین حدود ۲۵ اثر با تلاش ها و ویرایشهای توسط کریستوفر منتشر گردیده است.
معروفترین کتابهای تالکین که به دنیای فانتزی مربوط هستند عبارتند از: ارباب حلقهها (مجموعه سه جلدی: ۱-یاران حلقه ۲-دو برج ۳-بازگشت شاه)، هابیت (یا آنجا و بازگشت دوباره)، سیلماریلیون و فرزندان هورین.