کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

طاقت زندگی و مرگ نیست - مو یان

اگر تا همین چند سال پیش دوستی خواندن یک رمان چینی را به من پیشنهاد می‌کرد، احتمالاً سعی می‌کردم پیشنهادش را رد کنم. همانطور که این حس را به خواندن یک رمان مثلا عربستانی داشته‌ام. اما خب اغلب خوانندگان پس از گذشتن چند سال از کتابخوانی‌شان، هرچه بیشتر در عالم ادبیات غوطه‌ور می‌شوند، بیشتر از تعصبات کورکورانه دور شده و احتمالاً در نهایت به این نتیجه خواهند رسید که اثر خوب را در هر گوشه‌ای از این دنیا می‎‌توان یافت، حتی در آنجایی که فکرش را هم نمی‌تواند بکند. علاقه‌ی کتابخوانی همه‌ی ما طبیعتاً با توجه به فضایی که در آن زندگی می‌کنیم شکل می‌گیرد و در این دیار اگر مسائل سیاسی را کنار بگذاریم دیدگاه من به کتابهای چینی هم احتمالا تحت تاثیر دیدگاه جامعه‌ی ایرانی به محصولات چینی شکل گرفته بود. شما امروز را نبینید که چینی‌ها بخش زیادی از دریاهای ما را در اختیار دارند و خودروهای وارداتی لاکچری این روزهای کشورمان از محصولات آلمانی، ژاپنی و کره‌ای به خودروهای میلیاردی چینی تبدیل شده است، به یاد دارم که یک زمانی اگر می‌گفتند محصول چینی، بعد از کاسه و بشقاب احتمالا اولین چیزی که به ذهنمان خطور می‌کرد کالایی نظیر ماشین‌های ریش‌تراش یک بار مصرف چینی بود.

به هر حال با همین پیش‌فرض ذهنی، تقریباً سه سال پیش بود که پیرو یک همخوانی با نویسنده‌ی وبلاگ خوب میله بدون پرچم به فکر خواندن کتاب ذرت سرخ افتادم که نوشته‌ی نوبلیست چینی، مو یان بود. آن روزها هنوز همه‌گیری کرونا آغاز نشده بود تا کتابخانه‌ها را تعطیل کند ( که خدارا شکر امروز تقریباً تمام شده)، من عادت داشتم پیش از خرید هر کتابی ابتدا در کتابخانه عمومی شهر به دنبال کتاب موردنظر بگردم و پس از آن به کتابفروشی مراجعه کنم، در همین راستا به کتابخانه رفتم تا نگاهی به رمان ذرت سرخ بیندازم و احتمالا با آن پیش فرض از خواندنش صرف‌نظر کنم که متوجه شدم کتاب را موجود نداشتند و تنها از این نویسنده یک مجموعه داستان در کتابخانه وجود داشت با عنوان جالب توجه : "دست از مسخره بازی بردار اوستا".  کتاب یاد شده هر چند سخت زخمیِ تیغ سانسور گشته بود، به طوری که داستان اصلی کتاب که عنوان مجموعه هم از آن وام گرفته شده در ترجمه فارسی حذف شده بود. اما خواندن تنها یک داستان کوتاه و مقدمه و زندگینامه‌ی مختصر نویسنده و همینطور متن سخنرانی ایراد شده ایشان در مراسم اهدای نوبل که ضمیمه کتاب گردیده بود دیدگاه من را به کلی نسبت به ادبیات چین و یا حداقل نسبت به مویان تغییر داد. به طوریکه در اولین فرصت به دست آمده (از لحاظ مالی) نسبت به تهیه‌ی کتابی از این نویسنده‌ اقدام کردم و طبیعتاً انتخابم کتابی بود که یکی از دوستان خوبم نقش ترجمه آن را بر عهده داشت. کتاب طاقت زندگی و مرگم نیست با ترجمه سحر قدیمی و مهدی غبرائی، رمانی حجیم با 785 صفحه که شاید حجم آن خوانندگان غالباً کم حوصله‌ی این روزگار را بترساند. اما اگر از تجربه‌ی خوانش من که با دغدغه‌های شغلی این روزهایم همراه شده بود بگذریم، باید بگویم  براستی این رمان بسیار خوش‌خوان است و در حالت عادی در حداکثر دو هفته می توان آن را خواند و از خواندنش لذت برد. شما فقط همین آغاز جالب توجه‌ کتاب را بخوانید: داستانم از اول ژانویه 1950 شروع شد، از دو سال پیش شکنجه‌های بی‌رحمانه‌ای به من داده‌اند که هیچ بنی و بشری حتی تصورش را هم در اندرون دوزخ به خودش راه نمی‌دهد، هر بار که به دادگاه احضارم کرده‌اند با لحنی موقر و تکان‌دهنده، غمگین و رقت انگیز، ادعای بی گناهی کرده‌ام، صدایم در هر درز و شکاف تالار استماعِ فرمانروا یاما، مالک دوزخ رخنه کرده و با پژواکی مواج برگشته است، هر چه بی‌رحمانه تر شکنجه‌ام کردند حتی یک کلمه نگفته‌ام پشیمانم. شیمن نائو زمین‌دار اهل روستای شیمن در ولایت گائومی شمال شرقی در استان شاندوگ کشور چین حوالی سال 1947 کشته شده و مدتی بعد، در دنیای زیرزمین در محضر مالک دوزخ که گویا فرمانروا یاما نام دارد حاضر شده و حالا احتمالاً با من و شمای خواننده سخن می‌گوید که پس از متقاعد کردن فرمانروا یاما با کمک ملازمانش در دنیای زیرزمین که گاوسر و اسب‌چهر نام دارند به دنیای ما باز می گردد، اما چگونه؟  خودتان بخوانید: بعد از طی شدن مسیر موردنظر برای رسیدن به دنیای ما. ... گفتم: ممنون برادران، بابت مشکلاتی که در رساندنم به خانه با آن روبرو شدید. لبخند تلخی روی صورت آبیشان نشست اما پیش از آنکه معنای آن لبخندها را بفهمم بازوهایم را گرفتند و هلم دادند جلو. همه چیز تیره و تار بود؛ حالت غریقی را داشتم، یکهو گوش‌هایم پر از فریادهای شادی مردی از جایی شد که؛  بیرون آمد... . چشم‌هایم را وا کردم و دیدم تنم را مایع چسناکی پوشانده و زیر پاردم خری ماده افتاده‌ام، خداوندا!!! کی فکرش را می‌کرد که شیمن نائو عضو با سواد و تربیت شده‌ی طبقه اشرافی، در قالب خر سم سفیدی با لب‌های نرم و لطیف باز زاده شود.

این آغاز هیجان انگیز داستانی با چند راوی است که بیشترین سهم روایت آن بر دوش حیوانات است. حیواناتی که همگی همان شیمن نائو هستند که در تناسخ‌‌های پی‌در‌پی ضمن ادامه‌ی روایت، تاریخ 50 ساله‌ی کشور چین را به کمک داستانی بسیار جالب بر دوش می‌کشند و از این جهت این کتاب به واقع کتاب خیلی خوبیست. ماجرای راوی‌های داستان هم خودش ماجرایی دارد که کشف آنها در حین خواندن داستان خودش از زیبایی‌های کتاب به حساب می‌آید. شاید مزرعه حیوانات معروفترین کتابی باشد که در آن با حیوانات سخن‌گو طرف هستیم، حیواناتی که با زندگی خود از یک حکومت و یا یک ایدئولوژی سخن می‌گفتند و غالباً به نقد آن می‌پرداختند. حالا با نسخه‌ای به روز مواجه هستیم که نه تنها کار آن‌ها را به خوبی و شاید بهتر از آنها انجام می‌دهد، بلکه با به کارگیری راویان مختلف، از جمله حضور خود نویسنده در جای‌جای داستان، جذابیت بسیار بیشتری را برای خواننده به ارمغان می‌آورد و همچون شاعری مثل حافظ چنان در پرده‌ای از طنازی انتقادهای خودش را بیان می‌کند که خواننده‌‌ی کتاب حسابی  از آن لذت می‌برد. کتاب طاقت زندگی و مرگم نیست نه تنها می‌تواند یک کتاب مستند از تاریخ کشور چین در یک بازه زمانی پنجاه ساله، آنهم در آغاز قدرت گیری حزب کمونیست در این کشور باشد، بلکه برای هر خواننده‌ی دیگر در هر گوشه‌ی جهان می‌تواند یادآور زندگی خودشان نیز باشد.

 .....................................

+ کتاب یک دنیا حرف دارد که البته دوستان خوبم در وبلاگ‌های میله بدون پرچم(در اینجا) و مدادسیاه (در اینجا) به خوبی به بخشهای زیادی از این نکات مهم اشاره کردند، پس یادداشتهای خواندنی این دو عزیز را از دست ندهید.

مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه‌ی سحر قدیمی و مهدی غبرایی در نشر ثالث، چاپ اول در سال 1398 و در 1100 نسخه

24- فیلم سینمایی "شکارچی گوزن" (1978) - مایکل چیمینو

بعد از چند ماه دوری از دنیای سینما بازهم به سراغ یکی از فیلم‌های چهارستاره تاریخ سینما رفتم و این بار نوبت به فیلم سینمایی "شکارچی گوزن" رسید. فیلمی که در سال 1978 به کارگردانی مایکل چیمینو ساخته شد و در زمان اکران موفق شد پنج جایزه اسکار را از آن خود کند. گرچه موضوع محوری این فیلم جنگ است اما نمی‌توان آن را در دسته‌ی فیلم‌های جنگی و یا حتی فیلمهای صرفاً ضد جنگ قرار داد، البته تاحدودی می‌شود گفت که شکارچی گوزن فیلمی در مذمت جنگ است. با این همه باید گفت شکارچی گوزن فیلمی متفاوت است که با توجه به زمان 3 ساعته‌ی آن، دیدن‌اش نیازمند صبر و حوصله فراوان است. صبر و حوصله‌ای که البته شاید وقتی به جنگ می‌رسد بیننده را تا مرز جنون هم خواهد کشاند*.

صحنه‌ی آغازین فیلم کارگران مشغول به کار در کارخانه‌ی فولاد را نشان می‌دهد و پس از آن پایان شیفت کاری و جوانان خندانی که پس از کار طاقت فرسا میان آتش‌ها، در مسیر خانه با هم بگو و بخند می‌کنند و آواز می‌خوانند. این فیلم امریکایی حول محور پنج نفر از همین جوان‌ها می‌گردد، جوانانی که سه نفر از آنها به ارتش فراخوانده شده‌ و قرار است چند روز دیگر راهی جنگ ویتنام شوند و طبیعتا طبق روال چنین فیلمهایی انتظار می‌رود بعد از اندکی مقدمه، فیلم به سمت جنگ کشانده شود، اما در این فیلم، مدت زمان زیادی طول می‌کشد تا بیننده به جنگ ویتنام برسد چرا که تقریبا یک ساعت از فیلم تنها به زندگی عادی جمع این دوستان (پیش از اعزام به جنگ) می‌پردازد و در این میان شاهد مراسم سنتی عروسی مفصل و پربار یکی از همین جوانان هستیم که قصد دارد قبل از رفتن به جنگ ازدواج کند و پس از آن همینطور حضور دسته جمعی این پنج نفر برای شکار گوزن و گفتگوهایی حین این شکار و عروسی که اتفاقاً نقش مهمی در ادامه‌ی فیلم دارد. این روش متفاوت کارگردان و زمان اختصاص داده شده‌ی طولانی پیش از وارد شدن به ویتنام باعث می‌شود که بیننده ضمن آشنایی با شخصیت‌های داستان با آنها و زندگی‌شان خو بگیرد و به نظرم در نهایت، مجموعه‌ی فیلم به هدف اصلی کارگردان می‌رسد و نشان می‌دهد که "جنگ" چگونه زندگی عادی انسان‌ها را متحول می‌کند.

فیلم صحنه‌های جنگی چندانی ندارد، و بیننده نباید انتظار داشته باشد فیلمی در حد جوخه و یا حتی نجات سرباز رایان ببیند، در واقع همانطور که اشاره شد فیلم مثل فیلمهای مشابهی که به جنگ ویتنام می‌پردازند به این مسئله نگاه نمی‌کند و درواقع هدف اصلی‌اش این است که سوالی را مطرح کند؟ آن هم این سوال که چرا جوانانی که با شغل، شکار، عروسی و به هر شکل دیگری مشغول زندگی خودشان هستند باید عازم جنگی شوند که نه تنها به آنها هیچ ارتباطی ندارد بلکه زندگی آنها و جمع‌شان را برای همیشه متحول می‌کند؟


* این فیلم به نام رولت روسی هم شناخته می‌شود، چرا که مهمترین صحنه‌های فیلم مربوط به اسیران جنگی است که مجبورند برای سرگرمی ویت کنگ‌ها به رولت روسی بپردازد.

پ.ن: در مراسم اسکار سال 1978 جوایز اهدا شده در رشته‌های بهترین فیلم، بهترین بازیگرنقش مکمل مرد، بهترین کارگردانی و بهترین تدوین و صدابرداری، به این فیلم اختصاص داده شد. از ستارگان فیلم می‌توان به "رابرت دنیرو" ، "مریل استریپ" و "جان کازال" اشاره کرد که اتفاقا دو بازیکر اول پس از این فیلم هم نقش‌های به یاد ماندنی فراوانی از خود به جا گذاشتند اما شکارچی گوزن برای کازال آخرین فیلم زندگی‌اش بود.

لبه‌ی تیغ - سامرست موام

دشوار است گام نهادن بر لبه‌ی تیغ، به همین سان فرزانگان می‌گویند رفتن به راه رستگاری دشوار است.  اوپانیشادها

هرگز رمانی را با این همه با تردید و نگرانی شروع نکرده‌ام. آن را رمان نامیده‌ام، چون نمی‌دانم چه نام دیگری باید بر آن بگذارم. قصه‌ی درازی برای گفتن ندارم و پایان داستانم مرگ یا ازدواج نیست. مرگ می‌تواند پایان همه چیز و از این رو فرجامی بی چون و چرا برای قصه باشد، اما ازدواج هم قصه را خیلی خوب به سرانجام می‌رساند. پس آدم باریک بین نباید آنچه را که بنا به عرف پایان خوش نامیده می‌شود به ریشخند بگیرند. مردم عادی غریزه‌ای منطقی دارند که مجابشان می‌کند با ازدواج گفتنی‌ها گفته می‌شود. وقتی زن و مرد بعد از فراز و نشیب‌های فراوان سرانجام به هم می‌رسند، وظیفه‌ی زیست شناختی‌شان را برآورده‌اند و نظرها متوجه نسلی می‌شود که بناست از آنان به وجود بیاید. اما من خواننده‌ام را بلاتکلیف نگه می‌دارم. این کتاب خاطرات من از مردی است که با او رابطه‌ای نزدیک داشته‌ام. گرچه گاهی ارتباطمان برای مدت‌ها قطع می‌شد. از اینکه در این فواصل چه بر سر او می‌آمد اطلاع چندانی ندارم. به گمانم می‌شد این فاصله‌ها را با خیالپردازی به شکلی باورپذیر پر کرد و قصه را منسجم‌تر ساخت، ولی میلی به این کار ندارم. فقط می‌خواهم آنچه را که می‌دانم روی کاغذ بیاورم.

این آغاز خاص رمان لبه‌ی تیغ نوشته‌ی سامرست موام است و همانطور که در چند سطر آغازین رمان خواندید نویسنده در ابتدای داستانش اشاره کرده که راوی این رمان خودش است و قصد دارد ماجرایی را که در زندگی‌اش رخ داده تا جایی که می‌شود بدون تغییرات  و یا حداقل با تغییرات جزئی و در حد تغییر نام شخصیت‌ها بر روی کاغذ بیاورد و کمتر با خیالپردازی به داستان رنگ و آب دهد، به همین جهت شاید کتابش خیلی شبیه به کتابی که تحت عنوان داستان از آن انتظار داریم نباشد و با پیچیدگی‌هایی روبرو باشد، اما لبه‌ی تیغ با وجود عمیق بودنش بسیار ساده نوشته شده است.  ... سال‌ها پیش داستانی نوشتم به نام ماه و شش پنی، درباره‌ی نقاشی معروف به نام پل گوگن. آن جا با استفاده از ابزارهای داستان پردازی حوادثی را خلق کردم تا شخصیتی را که با اطلاعات ناقصم از هنرمند فرانسوی خلق کرده بودم ملموس سازم. در این کتاب چنین قصدی ندارم. هیچ چیزی را از خودم نساخته‌ام...

شخصیت‌های این رمانِ انگلیسی، به جز خود راوی همگی امریکایی هستند، داستان در دهه‌ی سی اتفاق می‌افتد و مرد جوان بیست ساله‌ای که قرار است موام خاطراتش با او را برای ما شرح دهد لاری نام دارد. او جوان شوریده‌حالی است که بعد از شرکت در جنگ جهانی اول و از دست دادن یکی از بهترین دوستانش در جنگ، سرخورده و با ذهنی پر از پرسش به وطن بازگشته و در آغاز این رمان هنوز سرگشته است و همین سرگشتگیِ او این رمان را پیش خواهد برد. ...نمی‌توانم سر در بیاورم که چرا این طوری شد. پیش از جنگ، مثل بقیه‌ی آدم‌ها بود. شاید باور نکنید، اما تنیس‌باز ماهری است و گلف را هم خیلی خوب بازی می‌کند. پیش از جنگ همان کارهایی را می کرد که ما هم انجام می‌دهیم. هیچ دلیلی وجود نداشت که چیزی جز یک جوان معمولی باشد. (آقای موام) هرچه باشد شما داستان‌نویس هستید و باید بتوانید موضوع را توضیح دهید... .البته لاری اولین شخصیتی نیست که در این کتاب با او آشنا می‌شویم بلکه اولین نفر آقای الیوت است، مردی ثروتمند که به واسطه‌ی روابط گسترده‌ای که با اشراف و بزرگان و هنرمندان داشته با موامِ حاضر در این کتاب دوست است و ایزابل که یکی دیگر از شخصیت‌های اصلی داستان است خواهر‌زاده‌ی اوست و ارتباط موام و لاری هم به همین شخص مربوط می‌شود، چرا که در همان ابتدای آشنایی موام با خانواده‌ی الیوت متوجه می‌شویم لاری و ایزابل به یکدیگر علاقه‌مندند اما ایزابل دچار تردیدهایی‌ است، چرا که لاری پس از بازگشت از جنگ هنوز هیچ شغلی نیافته و هیچکدام از شغل‌هایی که به او پیشنهاد می‌گردد را هم نمی‌پذیرد و وقتی از او می‌پرسند قصد داری چه کاری انجام بدهی پاسخ می‌دهد: "دوست دارم ول بگردم".

ماجرای این کتاب به همین علاقه‌مندی لاری که"ول گشتن" است مربوط می‌شود. البته این ول گشتنی که لاری به آن اشاره می‌کند با آن ول گشتنی که احتمالا ما خوانندگان کتاب و شخصیت‌های داستان به ذهنمان می‌رسد متفاوت است، اگر بخواهیم بر مبنای ادبیات خودمان صحبت کنیم باید بگوییم او در پاسخ به سوالات فراوانی که در ذهنش به وجود آمده تصمیم می‌گیرد زندگی‌اش را به صورت یک سالک فطرت یا چیزی شبیه به این پشت سر بگذارد و با سفرکردن و گشتن در جای‌جای دنیا و آشنا شدن با اندیشه‌های مختلف پاسخ پرسش‌‌ها و راه زندگی و معنای آن را بیابد. روشی که احتمالاً اکثریت ما انتخاب نمی‌کنیم. موام به عنوان یکی از دوستان و آشنایان لاری که چندین بار با او روبرو شده و با هم به گفتگو نشسته‌اند در طول داستان من و شمای خواننده را در مسیر شاید سخت و به نظر طاقت‌فرسایی که لاری می‌پیماید همراه می کند.

.............

+ ویلیام سامرست موام (1965-1874) نویسنده‌ای انگلیسی بود که در فرانسه متولد شد و پس از 53 سال زندگی در انگلیس به فرانسه بازگشت و 38 سال انتهایی عمر خود را در فرانسه گذراند. او بر خلاف اغلب نویسندگان که دوران زندگی خود را در سختی و گاه گمنامی گذرانده‌اند در دهه‌ی 30 که دوران اوج کاری‌اش نیز بود به عنوان یکی ازمشهورترین و پردرآمدترین نویسندگان آن دهه به حساب می‌آمد. ماجرای آشنایی من با این نویسنده هم به سال‌ها پیش برمی‌گردد، روزهایی که هنوز کتاب صوتی به معنای امروزی‌اش وجود نداشت و در وبلاگ خوب میله بدون پرچم یک داستانی صوتی از ایشان شنیدم که مهمانی ناهار نام داشت.

++ مشخصات کتابی که من خواندم، و کتابی که شنیدم: ترجمه شهرزاد بیات موحد در نشر ماهی، چاپ دوم در پائیز 1396 در 1500 نسخه، 368 صفحه- و نسخه صوتی از ترجمه مهرداد نبیلی در انتشارات علمی و فرهنگی و نشر صوتی نوین کتاب گویا با صدای مهبد قناعت پیشه در 14 ساعت و 37 دقیقه.

+++ در ادامه‌ی مطلب بخش‌هایی از متن کتاب که برایم جالب توجه بودند را آورده‌ام.


ادامه مطلب ...

مرگ فروشنده - آرتور میلر

نمایشنامه‌ی مرگ فروشنده که آن را مهمترین و مشهورترین اثر آرتور میلر امریکایی دانسته و حتی برخی آن را افتخار قرن بیستم در نمایشنامه‌نویسی می‌دانند نمایشنامه‌ای دو پرده‌ای است که شخصیت اصلی آن مرد میانسالی به نام "ویلی لومن" است. ویلی عمرش را به شغل فروشندگی گذارنده و در آغاز نمایشنامه با اینکه سالها از سنی که می‌بایست بازنشسته می‌شده گذشته اما به دلایل مختلف از جمله عدم رضایت از وضع معیشت خانواده مجبور به فروشندگی است. منظور از فروشنده همان شغل بازاریابی فروش که امروزه می‌شناسیم است و از قضا شغل ویلی فروشندگی در شهرهای دیگر بوده و به این جهت مجبور است هر روز راه‌های طولانی را رانندگی کند. در ابتدای داستان ویلی بعد از نیمه کاره گذاشتن یکی از سفرهای کاری‌ بدلیل عدم توانایی در رانندگی، به خانه بازگشته و با همسرش صحبت می‌کند و همین سفر ناموفق و صحبت‌های او با همسر (و البته حرفهایی که با خودش می‌زند) خواننده را متوجه این موضوع می‌کند که احتمالا به جز مشکل یاد شده‌ی رگه‌هایی از زوال عقلی نیز در شخصیت اصلی کتاب به چشم می‌خورد.

ویلی در جوانی توسط آقای واگنر که صاحب شرکتی به همین نام بوده است استخدام شده و بیش از سی سال در این شرکت خدمت کرده است، به طوری که حالا چندسالی است بعد از فوت واگنر بزرگ، برای پسر او "هوارد" کار می‌کند. پسری که حتی انتخاب نام خود را از ویلی دارد چرا که آن روزها ویلی چنان مورد اعتماد واگنر بزرگ بود که انتخاب نام پسرش را هم به عهده او گذاشت، هرچه باشد ویلی یکی از بهترین فروشنده‌های شرکت بود و نه تنها واگنر، بلکه همه برای او احترام خاصی قائل بودند، اما امروز! ... من نسخه‌ی نمایش صوتی این کتاب که توسط نشر صوتی آوانامه تهیه شده را شنیده‌ام و به نظرم آنقدر این نسخه خوب بوده که به هیچ وجه دوست ندارم با اشاره به بخش‌هایی از داستان، خوانندگان این یاددشت را از لذت شنیدن این نمایشنامه محروم کنم. اما می‌توانم بگویم که به هر حال اگرقصد خواندن یا شنیدن این نمایشنامه را داشته باشید طبیعتاً از نام آن حدس خواهید زد که با نمایشنامه‌ای تلخ روبرو خواهید بود. نمایشنامه‌ای که بازهم روی دیگری از دنیا یا شاید نظام‌هایی مشابه با سرمایه‌داری را به خواننده نشان می‌دهد که انسان را تا حد یک کالا یا ربات پایین می‌آورند و ارزش انسان را تنها تا وقتی می‌دانند که منافعی داشته باشد. 

انسانهای موفقی که در زندگی شکست می‌خورند یا وقتی در شرایطی قرار می‌گیرند که توانایی تکرار موفقیت‌های گذشته برایشان فراهم نیست، غالباً چه ارادی و چه غیرارادی، در روزهای موفقیت خودشان، در گذشته زندگی می‌کنند، ویلی هم همین‌گونه است و حالا این موضوع که اخیراً هوش و حواس درست و حسابی ندارد و گاهی با خودش حرف می‌زند را هم به آنچه بیان شد اضافه کنید. در واقع ویلی در بسیاری از مکالمات روزمره یا افکار خودش زمان گذشته و حال را با هم قاطی می‌کند. این موضوع در نمایشنامه برای من و شمای خواننده پل‌هایی به گذشته‌ی موفق یا حتی ناموفق ویلی می‌زند و ما را متوجه وقایع و تفکرات گذشته‌ی او کرده و اصطلاحاً گره بازکن است. این رفت و برگشت‌ها در نسخه‌ی صوتی خیلی خوب در آورده شده، به طوری که متن با شنیدن صدای تیک تاک ساعت به گذشته‌ی ویلی می رود و با شنیدن دوباره‌ی آن تیک تاک در میان حرفها، به زمان حال باز می‌گردد و این یکی از جذابیت‌های این نمایشنامه‌ی صوتی برای من بود که به خوبی خواننده را با چرایی آنچه که امروز بر سر روح و روان ویلی آمده آشنا می‌کند. 

+ نمی‌دانم چرا در تمام مدت شنیدن این کتاب خودم را به جای شخصیت اصلی این کتاب می‌گذاشتم و در سن و سال او پس از گذشتن سالها از جوانی و دور شدن از دوران طلایی فعالیت‌های زندگی‌ام انگار با ویلی همراه بودم و با او برای اثبات سودمندی‌اش دست و پا می‌زدم و به‌راستی که این چقدر برایم دردناک بود. با خواندن این سطرها حتما با خودتان می‌گوئید وقتی خواندن و شنیدن چنین نمایشنامه‌ای می‌تواند این همه دردناک باشد اصلا چرا باید به سراغش رفت؟  راستش را بخواهید من در حال حاضر پاسخ این سوال را نمی‌دانم. اما به گمانم شمایی که این سوال را می‌پرسید حق دارید، مثلا من همین نمایشنامه‌ی صوتی را به یکی از دوستان پیشنهاد کردم و او هم به من اعتماد کرد و شنید و در نهایت هرچند از شنیدنش ناراضی نبود و آن را به قول خودش نمایشنامه‌ی خفنی می‌دانست اما در نهایت آن را کابوسی دانست که باعث سر دردش شده است. اما من باز هم خواندن آن و بخصوص شنیدن این نسخه صوتی را پیشنهاد خواهم کرد.

++ مشخصات کتابی که من شنیدم: نمایش صوتی مرگ فروشنده، ترجمه حسین ملکی، نشر بیدگل، صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان زاده، مریم پاک ذات و جمعی از گویندگان در 3 ساعت و 26 دقیقه

نوشیروانی مردی که هرگز نمی‌میرد - نوشین نوشیروانی

اگر اهل شهر بابل در استان مازندران باشید یا اگرمدتی از زندگی خود را به عنوان دانشجو در این شهر گذرانده باشید یا حتی اگر مثل من اهل آن شهر نباشید و به واسطه زندگی در یکی  از شهرهای مجاور این شهر گذرتان به این شهر افتاده باشد بی شک بیش از یکبار عکس روی جلد این کتاب را در مغازه‌ها و خیابان‌ها و کوی و برزن دیده‌اید و حتما با نام شخصی به نام نوشیروانی آشنا شده‌اید.

"نوشیروان کلا" اسم روستایی در شهر بابل است که امروز به خاطر "سید حسین فلاح نوشیروانی رکنی" شناخته می‌شود، او که در سال ۱۲۸۱ در آن روستا به دنیا آمده و امروز نامش به واسطه دانشگاه صنعتی نوشیروانی مشهور است بازرگان و نیکوکار ایرانی بود که به واسطه تجارت، ثروت کلانی در زندگی کسب کرده و چهار پنجم از ثروت خود را صرف امور خیریه نمود. او کارهای خیری از جمله اولین بانک خون شهر بابل گرفته تا چندین درمانگاه و بیمارستان و مدرسه و دانشگاه و شیرخوارگاه و چندین و چند مرکز دیگر در شهر بابل و شهرهای دیگر مثل بیمارستان روزبه تهران، مرکز جذامیان مشهد و چند ساختمان و مرکز دیگر در شهرهای یزد، گرگان، گنبد و چند شهر دیگر که همگی احداث و به یاد این مرد شریف ماندگار شدند.

این کتاب که به قلم نوشین نوشیروانی نوشته شده  است (که متاسفانه نتوانستم نسبتشان با نوشیروانی بزرگ را پیدا کنم)، زندگی‌نامه‌ی نسبتا مختصری از کودکی تا مرگ ایشان است که در خاطرات اطرافیان او به شرح خدماتی که انجام داده اند نیز می پردازد. نسخه صوتی این کتاب توسط نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان‌زاده منتشر گردیده که من همان نسخه را شنیدم و از این که با ایشان به این خوبی آشنا شدم خوشحالم.

آخرین اقدام خیرخواهانه نوشیروانی که یکی  از بزرگترین اقدامات ماندگار او نیز به حساب می‌آید اقدام به تاسیس دانشگاه صنعتی نوشیروانی بود که امروز دانشگاه معتبری در منطقه و کشور به حساب می آید و در سال ۱۴۰۰ رتبه اول دانشگاه های صنعتی کشور را به خود اختصاص داده است، او خرید زمین، احداث ساختمان و همه‌ی پیگیری‌های لازم اداری برای تاسیس این دانشگاه را خودش انجام داد و به گفته‌ی نزدیکانش از آرزوهای او دیدن دانشجویان در این دانشگاه بود که با وجود اتمام کامل ساخت بنا متاسفانه به دلایل کارشکنی های مربوط به مجوزهای لازم به این آرزویش در زمان حیات خود نرسید و در ۲۳ اسفند ۱۳۵۰ یعنی دو سال از پیش از دانشجوگیری این دانشگاه به دلیل بیماری قلبی در ۶۹ سالگی درگذشت. قصد داشتم بگویم یادشان گرامی اما خب حالا که بیش از پنجاه سال از درگذشت ایشان گذشته و هنوز از او به نیکی یاد می‌گردد نشان از این دارد که این امر محقق شده و هنوز یادشان حداقل در قلب مردم گرامیست.

خانواده تیبو - روژه مارتن دوگار

در نبش خیابان وژیرار، هنگامی که از کنار ساختمان‌های مدرسه می‌گذشتند، آقای تیبو که در طی راه با پسرش سخنی نگفته بود ناگهان ایستاد: _ آنتوان، این دفعه دیگر نه، این دفعه از حد گذرانده‌اند!.   پسر جوان جواب نداد. یکشنبه بود و ساعت نه شب...

این آغاز ساده، شروع رمان بزرگ خانواده تیبو است که نویسنده‌ی فرانسوی آن، روژه مارتن دوگار در سال 1920 زمانی که طرح اولیه‌ی آن را به طور کامل می‌نوشت در نظر داشت اثرش چیزی مشابه "روگن ماکارِ" امیل زولا یا "بودنبروک‌ها"ی توماس مان، رمانی به شکل شرح سرگذشت یک خانواده باشد، یا مثلا اگر بخواهیم از کتابهای دیگری در آن سبک که در دهه‌های اخیر منتشر شده‌‌ مثالی بزنیم می‌توانیم مثلاً به رمان جودت‌بیک و پسران نوشته‌ی اورهان پاموک نیز اشاره کنیم. اما اثر دوگار اینگونه نشد و مطابق طرح اولیه پیش نرفت، چرا که وقتی نوشتن کتاب یا مجموعه کتابی بیست سال طول می‌کشد، با تحول دنیا، نویسنده نیز متحول خواهد شد و دوگار هم در میانه‌ی راه نظرش نسبت به طرح اولیه‌ی رمان‌ تغییر کرد، وقتی از این بیست سال حرف می‌زنیم منظورمان همان سالهایی است که شرکت کردن دوگار درجنگ جهانی اول و همینطور بحران‌های اقتصادی جهان و تهدید جنگ دوم را به همراه داشت و این شرایط باعث شد در این رمان، تاریخ و بحث‌های سیاسی از یک جایی به بعد اهمیت بیشتری پیدا کنند.

داستان کتاب خانواده تیبو با آقای اسکار تیبو آغاز می‌گردد، مردی که دارای نشان افتخار فرانسه و موسس بنیاد حفظ و حراست اخلاق جامعه و البته پدر سخت‌گیر خانواده‌ای نسبتا ثروتمند و با اصل و نسب است که به مذهب کاتولیکِ خود بسیار می‌بالد. غیر از خانواده تیبو در داستان خانواده دیگری به نام خانواده فونتانن نیز حضور دارد که خواننده‌ی کتاب خیلی زود و در همان فصل اول با اعضای آن آشنا می‌گردد. سرپرست این خانواده خانم فونتانن است که در نقطه‌ی مقابل آقای تیبو، پیرو مذهب پروتستان می‌باشد، این خانواده نقش مهمی در داستان دارد اما این دو پسر آقای تیبو به نام‌های آنتوان و ژاک هستند که به عنوان شخصیت‌های اصلی داستان در 159 فصل از 175 فصل این کتاب 2348 صفحه‌ای به طور مستقیم وارد صحنه می‌شوند.

این دو برادر شخصیت‌های نسبتا متضادی با یکدیگر دارند، به طوری که ژاک را می‌توان نمونه‌ی یک فرد عاصی دانست که از همان دوران نوجوانی خود را زندانی خانه‌ی پدر دانسته و همواره معترض بوده و در حال گریختن از همه‌چیز و همه‌کس می‌باشد. اما آنتوان را می‌توان یک انسان متعادل، فعال و متکی به خود دانست، انسانی که از لحاظ سیاسی و نیز عقیدتی "تقریبا" همرنگ جامعه است و با وجود اینکه او هم مثل ژاک به مذهب مورد علاقه‌ی پدرشان علاقه‌ای نشان نمی‌دهد (و به نظر می‌رسد از بسیاری جهات با ژاک هم‌نظر باشد) اما دیدگاه او در مجموع تفاوت‌های بسیاری با ژاک دارد، البته این تاکیدی که بر تقریبا همرنگ جامعه بودن آوردم به این دلیل بود که این همرنگی با جامعه به این معنی نیست که پیروی کورکورانه باشد،"...چگونگی امور آن اندازه فکر مرا به خود مشغول می‌دارد که از تفکر بیهوده درباره چرایی آنها صرف نظر کنم. این تفاوت دیدگاه دو برادر را می‌توان در واکنش آنها به زمزمه‌های آغاز جنگ مشاهده کرد، روزهایی که مردم را شور شرکت در جنگ و دفاع از میهن فرا گرفته بود و آن روزها ژاکِ همیشه مخالف، این بار در مخالفت با جنگ، در تلاش برای مبارزه با آن است و از طرفی آنتوان که پزشکی جوان و فردی غیرسیاسی به حساب می‌آید چنین نظری دارد: "من به حرفه‌ای اشتغال دارم و این تنها چیزی است که به آن علاقه‌مندم، در مورد سایر مسائل نظری ندارم. دنیا را هر طور که دلخواه شماست در پیرامون مطبِ من سازمان دهید." هرچند در ادامه همین آنتوان، شاید به خاطر همان خلق و خویی که بیان شد به عنوان پزشک راهی جبهه‌ها می‌شود. به قول یکی از دوستان مزیت آنتوان نسبت به شخصیت اصلی بسیاری از کتابهای مشابه، سفید یا سیاه مطلق نبودن شخصیت اوست و مثل بسیاری از ما شخصیتی خاکستری دارد. با همه‌ی این تفاوت‌ها آنتوان که بردار بزرگتر این خانواده است همواره از ژاک و تصمیم‌هایش برای رهایی از تصمیمات سخت پدر حمایت می کند.

از تفاوت‌های این دو برادر بگذریم و برگردیم به کتاب، همانطور که اشاره شد کتاب هشت جلد است که در نسخه فارسی همه جلدها در 4 مجلد جمع آوری و به چاپ رسیده است. از لحاظ حجمی 6 جلد اول کتاب نیمی از حجم کل و دو جلد پایانی نیمه‌ی دیگر آن را تشکیل می‌دهد، این ترکیب در تنها نسخه‌ی فارسی این کتاب به ترجمه ابوالحسن نجفی این گونه است که شش جلد ابتدایی در جلد اول و دوم و دو جلد پایانی کتاب در جلد سوم و چهارم کتاب جمع آوری شده است. روند ماجراهای کتاب تا پایان جلد ششم که "مرگ پدر" نام دارد درباره ژاک و آنتوان و ماجراهایی است که بر آنها گذشته و در جلدهای هفتم و هشتم،(در نسخه فارسی سوم و چهارم) داستان به سمت فضای سیاسی و وقایع آن روزگار که به جنگ جهانی اول می‌انجامد کشیده می‌شود و در نهایت با وقوع و پایان جنگ به اتمام می‌رسد. البته شاید خواندن چنین بخش‌هایی که سرشار از گفتگوهای سیاسی است برای هر خواننده‌ای جالب توجه نباشد اما با توجه به اینکه کلیه مواردی که در بحثهای سیاسی ارائه شده در کتاب و نام‌های شخصیت‌ها و وقایعی که در کتاب درج شده همگی واقعی بوده و با تاریخ منطبق می‌باشد، خواندن آن می‌تواند برای هر شخصی که در کنار خواندن یک رمان خوب، علاقه‌مند است که درباره‌ی چگونگی شکل گیری جنگ جهانی اول بداند پنجره‌ی خوبی باشد. به ژانر این اثر تقریباً رئال اشاره نکردم، چرا که درواقع فکر می‌کنم خانواده تیبو را نمی‌توان مثلا تنها یک رمان عاشقانه، جنگ، پلیسی، اجتماعی و از این قبیل دانست. خانواده تیبو در واقع رمانی است که کل زندگی را به نمایش می‌گذارد و در آن، اغلب این موارد یاد شده وجود دارد، از دین و مذهب و تربیت و اخلاق گرفته تا عشق، جنگ، انقلاب و فلسفه‌ی زندگی.

شخصیت‌های مهم دیگری در کتاب حضور دارند که شاید اگر طرح اولیه‌ی دوگار برای نوشتن این کتاب به جای خود باقی می‌ماند و او داستان را به سمت جنگ و وقایع سیاسیِ پیش از آن سوق نمی‌داد، خواننده‌های این کتاب بیش از این با شخصیت‌هایی مثل دانیل، ژنی، ژیز و حتی ژان پل آشنا می‌شدند. در یادداشتی درباره این کتاب خوانده بودم که خواندن این کتاب مختص افراد سی ساله به بالا است، من هم فکر می‌کنم بله می‌شود گفت در واقع آن تغییر نگرش به زندگی که در آنتوان می‌بینیم در چنین سنی قابل لمس است.


+همیشه فکر می‌کردم که یادداشت مربوط به این کتاب یک یادداشت طولانی خواهد بود، اما خب در این صورت فکر می‌کنم مجبور بودم به داستان آن اشاره کنم که چنین قصدی نداشتم. اگر علاقه‌مند بودید یادداشتهای دیگری درباره‌ی این کتاب بخوانید، می‌توانید از اینجا به یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" و همینطور از اینجا به یادداشت وبلاگ "مشق مدارا" درباره این کتاب مراجعه کنید. همچنین اگر علاقه‌مند به مطالعه کتاب نبودید و یا خطر افشای داستان برایتان اهمیتی نداشت، می‌توانید از اینجا یادداشتی را که در سایت رادیو فرهنگ منتشر شده و در آن به خلاصه‌ای از داستان هرجلد اشاره نموده مراجعه فرمائید.

++ در ادامه مطلب بخشهایی که از متن کتاب که برایم جالب توجه بوده‌اند را آورده‌ام.

+++ مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه ابوالحسن نجفی، نشر نیلوفر، چاپ هفتم تابستان 1398، در چهار جلد ،2348 صفحه

ادامه مطلب ...