نوبت من - یوهان کرایف

دیگر همه می‌دانیم که در این دنیای شلوغ و در میان همه‌ی دوندگی‌های روزمره زمان زیادی برای کتاب خواندن نصیبمان نمی‌شود، به همین دلیل همواره در انتخاب اندک کتابهایی که به خواندنشان می‌رسیم وسواس زیادی به خرج می‌دهیم که البته این از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. حالا بگذارید فعلا من از خوب و بدش بگذرم و به ادامه حرفم برسم؛ از این دنیای شلوغ می‌گفتم و قصد داشتم از عدم فراغت برای با آرامش کتاب خواندن سخن بگویم و از اتلاف زمانهای فراوانی که هر روزه در مسیر رفت و آمدهای روزانه به محل کار یا تحصیل یا درترافیک و مواردی از این دست می‌سوزانیم. به نظرم این زمانها بهترین اوقاتی هستند که ما می‌توانیم آنها را به شنیدن پادکست یا کتابهای صوتی اختصاص دهیم، بخصوص کتابهایی که شاید اگر نسخه‌ی صوتی آنها وجود نداشت هیچ‌گاه به سراغشان نمی رفتیم. کتاب صوتی "نوبت من، زندگی توتال فوتبال" برای  من یکی از این کتابها بود که بعد از کتاب دوباره فوتبال خبر انتشار صوتی‌اش را شنیدم و با ذهن پریشانِ ناشی از معضلات شغلی، در مسیر رفت و آمد به محل کار آن را شنیدم. 

شاید به غیر از رونالدو و مسی که این روزها همه آنها را می شناسند، بین ستاره‌های شناخته شده‌ی تمام ادوار فوتبال بتوان از پله و مارادونا نام برد اما در واقع در کنار این دو بزرگوار نامی قرار دارد که تاثیرش در فوتبال امروز بسیار بیشتر از آن دو اسطوره است و او شخصی نیست جز یوهان کرایف هلندی که در سال 1999 در رای‌گیری فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال بعد از پله به عنوان دومین بازیکن قرن انتخاب شد و نشریه فرانس فوتبال نیز او را به عنوان سومین بازیکن برتر تاریخ برگزید. کرایف با همه‌ی ستارگان پرفروغ دیگر دنیای فوتبال از قبیل پله، مارادونا، رونالدو، تا حدودی مسی و... که با توانایی‌های فردی خودشان به تنهایی باعث پیروزی تیمهایشان می گردیدند تفاوت دارد. او در کنار مهارت‌های فوق العاده‌ی خودش در مستطیل سبز، بنیان گذار سبک یا حتی می‌شود گفت فلسفه‌ای در فوتبال بود که تا به امروز هم به عنوان یکی از بهترین و مهمترین سبک‌های دنیای فوتبال شناخته می شود و آن را توتال فوتبال می نامند.

در توتال فوتبال استعداد فردی در خدمت حرکت تیمی است، در این سبک همه بازیکنان فوتبال می‌توانند در هر موقعیتی از زمین بازی کنند. و طبعاً به این دلیل می‌بایست همه‌ی یازده بازیکن از کیفیت بالایی برخوردار باشند. این سبک از فوتبال از تیم فوتبال آژاکس شروع و به تیم‌های دیگر راه پیدا کرد، که اگر بخواهیم از سالهای اخیر مثالی برای آن بزنیم از معروف‌ترین و موفق‌ترین آنها می‌توانیم به تیم فوتبال بارسلونا با مربیگری رایکارد و گواردیولا یا تیم  بایرن مونیخ یا حتی در دوره‌ای هم به تیم ملی ایران با مربیگری کی‌روش اشاره کنیم. تیم هایی که در آنها بازیکنانی مثل فابرگاس، بوسکتس یا حتی مسی در بخش‌های مختلف زمین با کیفیتی تقریباً ثابت بازی کرده و در خدمت تیم بودند و شاید با پیروی از این سبک بوده که شاهد پیدایش دروازه‌بان‌هایی مثل مانوئل نویر بودیم که جدا از واکنش‌های بی‌نظیرشان در درون دروازه، با بازی با پای خوبشان به عنوان یک دفاع آخرِ بازی‌ساز می درخشیدند.

نوبت من داستان زندگی کرایف را از آژاکس شروع می‌کند، یا در واقع کمی قبل از آن. یعنی از زمانی که او از کودکی  در استادیوم آژاکس کار می کرد:

پدرم در سال 1959 درگذشت، 45 ساله بود و من دوازده ساله، روز فارغ التحصیلی در مقطع ابتدایی بود که خبر مرگش را وسط مهمانی خداحافظی به من دادند. بعد از آن ، آژاکس نقش بزرگتری در زندگی ام بازی کرد، چرا که دیگر پدری در خانه نداشتم که پیشش برگردم. او بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت و آن، به خاطر کلسترول بسیار بالایش بود. مرگ او هرگز رهایم نکرد و هر چه مسن تر می شدم این حس در من قوی تر می شد که سرنوشتی مانند او خواهم داشت. برای مدت ها باور داشتم که به پنجاه سال نمی رسم. برای همین زمانی که در بارسلونا مربی بودم و دقیقا در سن پدرم دچار مشکل قلبی شدم، آنچنان شگفت زده نشدم چرا که کم و بیش آماده بودم، اما یک فرق وجود داشت، سی سال بعد، علم پزشکی توانست من را نجات دهد.

همانطور که در همین بخش کوتاه از کتاب خواندید این یک زندگی‌نامه‌ی خودنوشت(چه واژه‌ی غریبی) به قلم کرایف است، او در شرح زندگی حرفه‌ای خود از آژاکس شروع می کند جایی که قبل از جدا شدن از آن به هشت قهرمانی لیگ هلند و سه جام اروپا دست یافت و پس از آن راهی بارسلونا شد و در اولین فصل حضورش در بارسلونا در سال 1973 موفق شد قهرمانی لیگ اسپانیا رابدست آورد و همچنین عنوان مرد سال فوتبال اروپا را از آن خود کند. او سه بار هم موفق به کسب توپ طلای فوتبال شد و پس از بازنشستگی از دوران فوتبال خود در مستطیل سبز، به مربیگری روی آورد و در این سمت هم همچون دوران بازی خود سالهای درخشانی را پشت سر گذاشت و موفق شد تیم بارسلونایی را قهرمان اروپا کند که بازیکنی همچون گواردیولا را در ترکیب داشت که امروز یکی از موفق ترین مربیان فوتبال به حساب می آید و در مصاحبه ای درباره کرایف جایگاه خود و موفقیت هایش را مدیون او می داند و می گوید: 

او دانش، کاریزما  و شخصیت این کار را داشت، شاید  هر کسی در مورد فوتبال بداند اما افراد کمی وجود دارند که شما را مجاب کنند روشی که دارند را دنبال کنید، او این ویژگی را داشت. او شجاع ترین مربی بود که من ملاقات کردم. او به اثر پروانه ای اعتقاد داشت و معتقد بود یک پاس خوب در ابتدای کار می تواند به یک گل زیبا ختم شود.

بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که کرایف نگرشی متفاوت به همه چیز داشت، او به واقع انسان باهوشی بود و ذهن تحلیل‌گری داشت و احتمالا به همین دلیل توانست این همه تاثیرگذار باشد. جالب بود که در یادداشتی خواندم که انتخاب عنوان نوبت من برای این کتاب ترجمه‌ای ناقص از اسم هوشمندانه‌ی (My Turn) است که هم به دریبل معروف کرایف و هم به نوبت او در گفتن حرفهایش در این کتاب اشاره دارد. او جمله‌ی معروفی داشت که می گفت "من به دو چیز اعتیاد دارم اولی فوتبال و دومی سیگار، اولی همه چیز به من داد و دومی همه‌ی آن را پس گرفت".؛  با خواندن این کتاب با اغلب دستاوردهایی که فوتبال برای او داشته از زبان خودش آشنا می‌شویم اما برای دانستن منظورش "از پس گرفتن همه آنها" احتمالا کافیست بدانیم که او در مارس 2016 یعنی چند ماه پیش از انتشار این کتاب بر اثر سرطان ریه درگذشت.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری و طاها صفری، ناشر چاپی: انتشارات گلگشت، نشر صوتی آوانامه. به مدت 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطان‌زاده

بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب توجه بودند را در ادامه مطلب آورده‌ام.

ادامه مطلب ...

عقاید یک دلقک - هاینریش بل

تقریبا ده سال پیش وقتی تازه چند وقتی بود که بیش از پیش از کتاب خواندن لذت می‌بردم با کتاب عقاید یک دلقک آشنا شدم و به یاد دارم آن را یکی از بهترین کتابهایی می‌دانستم که تا آن روز خوانده‌ بودم. این خاطره‌ی خوش تا مدتها همراهم بود و البته فکر می‌کنم حق داشتم که اینطور فکر کنم چرا که آن روزها کتابهای کمتری نسبت به امروز خوانده بودم و از طرفی هم همانطور که می‌دانید ذهن ما اغلب در چنین مواردی به این گونه‌ عمل می‌کند که با گذشت زمان بیشتر بخش‌های خوب کتابهایی که خوانده‌ایم در خاطرمان می‌ماند و حتی نه تنها گذشت زمان باعث فراموشی آن بخش‌ها نمی‌گردد بلکه حتی منجر به پر و بال یافتن آنها در ذهنمان نیز می‌گردد، البته در چنین مواردی بازخوانی آن کتاب نتیجه بسیار متفاوتی نسبت به آنچه که ما از آن کتاب در ذهن داشتیم دربرخواهد داشت. عقاید یک دلقک هم برای من آخرین نمونه‌ی این تجربه بود و حالا برخلاف بار اول فکر میکنم خواندن این کتاب خوب نه تنها اصلاً جذاب نیست بلکه حتی شاید غور کردن در آن بسیار دردآور هم باشد، چرا که بنظرم جامعه‌ی هدف این کتاب مشابهت‌های فراوانی با جامعه امروز ما دارد و هانس شنیر(شخصیت اصلی کتاب) بودن در این جامعه طبیعتا جذاب نیست و زجرآور است، اما خب اینجا سلیقه‌ی من مطرح نیست و مسئله اصلی این است که نمی توان کتمان کرد کتاب عقاید یک دلقک برای بیان موضوع موردنظرش کتاب درخشانی است.

عنوان عقاید یک دلقک را می توان کوتاه‌ترین و بهترین شرح از این اثر هاینریش بل دانست. این کتاب عقاید"هانس شنیر" است. جوان بیست و هفت ساله‌ای که در خانواده‌ای ثروتمند (که بخش اعظمی از سهام ذغال سنگ کشور را در اختیار دارد) به دنیا آمد اما در جوانی و از وقتی تصمیم گرفت شغل دلقکی را برای خودش انتخاب کند مسیر زندگی‌اش را عوض کرد و اتفاقاً در این شغل موفق بود و حتی یک دلقک مشهورهم شد. هر چند در ابتدای این کتاب می‌خوانیم که او حین یکی از اجراهایش دچار مصدومیت شده و نمی تواند کار کند و به علت همین کار نکردنش و موضوعی دیگر، به انزوا کشیده شده است.

اما آن موضوع دیگر که این بلا را بر سر این جوان آورده چیست؟ شرح آن موضوع را می‌توان از اینجا شروع کرد که هانس شنیر پیرو مذهب خاصی نبود اما در خانواده‌ای پروتستانی رشد یافته و از طرفی عاشق دختری کاتولیک به نام ماری می‌شود و با او ازدواج می‌کند. آنطور که در این کتاب اشاره می‌شود  ازدواج به سبک کاتولیک‌ها آنگونه است که می‌بایست آن را در محضر یا کلیسایی به ثبت رساند تا بتوان ازدواج را رسمی تلقی کرد اما هانس علاقه ای به این کار ندارد و در نتیجه، این ازدواج در نظر کاتولیک‌ها بخصوص اطرافیان ماری یک ازدواج غیر رسمی یا در زبان آنها زنا به شمار می‌رود و اینگونه باعث احساس گناه ماری می گردد. احساس گناهی که در نهایت منجر به ترک هانس می‌شود.

هانس حالا یک دلقک مصدوم است که همسری هم که عاشقانه دوستش داشته او را ترک کرده و در ابتدای این کتاب با قطار وارد شهر زادگاهش بن می‌گردد و با ته مانده پولی که برایش باقی مانده در یک مسافرخانه اتاقی می ‌گیرد و شروع می‌کند به فکر کردن به آنچه بر او گذشته و آنچه که درباره مسائل مختلف اعتقاد دارد، در واقع او قصد دارد با دوستان و آشنایان و حتی خانواده تماس بگیرد و با توجه به نیاز شدید مالی‌اش از آنها پولی بگیرد و یا از آن مهم‌تر قصد دارد از ماری خبری بگیرد که به قصد همراهی و ازدواج با یک کاتولیک به نام سوفنر او را ترک کرده است. دلقک شروع به تلفن زدن می‌کند و در حین گفتگوهای تلفنی‌اش و البته بیش از آن به کمک راوی اول شخص داستان، برای ما از خاطراتش می گوید واین گونه نه تنها به نقد ماری و روابطش با او یا نقد پدر و مادر و شیوه تربیت آنها بلکه فراتر از آن از زوایای مختلف سیاسی، مذهبی و.. به نقد جامعه‌ی نوین آلمان که بر روی ویرانه‌های آلمان نازی بنا شده می‌پردازد. جامعه ای که هر چند دست‌اندرکاران و صاحبان قدرت آن خود را  تافته‌ی جدا بافته‌ای از نازی‌ها می دانند اما درواقع آنها همان نازی‌های دو آتشه‌ای هستند که بر مرکب فراموشکاری جامعه سوار شده و حال می‌تازند. 

اما هانس آنها و اعمااشان را هنوز به خاطر دارد و مثلا وقتی در حین صحبت با یکی از این افراد است یا درباره آنها فکر می‌کند، می گوید: دیر زمانی است که با خود عهد کردم با کسی نه درباره پول صحبت کنم و نه درباره هنر، همیشه یک جای کار می‌لنگد. وقتی این دو گزینه با هم مخلوط شوند برای هنرت همیشه یا کمتر یا بیش از حد بازپرداخت می‌شود. یا در حین تعریف کردن خاطراتش در زندگی با ماری بعد از اینکه کاری را انجام می‌دهد و ماری منظور او را متوجه نمی‌شود می‌گوید: ماری منظور مرا درک نکرد و من از تشریح هر مسئله‌ای بیزارم، یا من را می‌فهمند یا نمی‌فهمند، من که مفسر نیستم.

یکی از آن افراد یاد شده مادر هانس است که در این داستان متعصب‌ترین عضو خانواده و یکی از نمایندگان این قشر از مردم آلمان در این داستان است، او در زمان جنگ از خاک مقدس یاد می‌کرد و با افتخار از لزوم کشته شدن همه یانکی‌های جهود سخن می‌گفت و حتی به این جهت دختر نوجوانش را هم به جنگ فرستاد و باعث کشته شدن او شد، و اما حالا، او رئیس کمیته‌ی مرکزی آشتی نژادی شده است. این رویه آشنا نیست؟.. هانس در نقد تربیت والدینش در بخشی از کتاب می گوید: ... این اشتباه بزرگی بود که مرا پیش از اجباری شدن تحصیل به مدرسه فرستادند، و حتی آن زمانِ قانونی هم کمی زود بود، من هیچ‌گاه به خاطر این مسئله از معلم‌هایم شکایتی نداشتم بلکه والدینم را مقصر می‌دانستم. این مسئله‌ای که او باید حتما دیپلم بگیرد در واقع مسئله‌ای است که در کمیته مرکزی آشتی نژادی باید به آن پرداخته شود. این به راستی مسئله‌ای نژادی است. دیپلمه‌ها، غیر دیپلمه ها، اساتید، هیئت مدیره، تحصیل‌کرده‌‍های آموزش عالی، آنها که آموزش عالی ندیده‌اند، همه از یک نژادند...

او درباره شغلش و اندیشه‌ای که در پس آن دارد هم‌ سخن‌های جالب توجهی دارد و می‌گوید: بهترین کار من نمایش پوچی‌های روزمره بود...

...در هر ایستگاه بزرگ قطار صبح‌ها هزاران انسان وارد شهر می‌شوند که در شهر کار کرده و هزاران نفر از شهر خارج می‌شوند. واقعا چرا این انسانها محل کارشان را با هم عوض نمی‌کنند!، یا صف‌های قطارگون اتومبیل‌ها که در ساعات ترافیک‌ در دل هم می‌روند. تعویض کار یا محل اقامت آنها سبب می‌شود که این همه دود و کثافت بی‌جا نداشته و ازدست تکان دادن‌های پلیس راه بی چاره جلوگیری کنیم. اینگونه در تمام شهرچنان آرامش و سکوتی می شد که مردم می توانستند وسط چهارراه منچ بازی کنند...

هانس نه تنها مرد شرافتمندی است، جوان با احساسی هم هست و درباره رابطه‌اش با ماری که او را عاشقانه دوست داشته چنین می گوید: ...ماری نمی‌توانست هیچ‌یک از کارهایی که با من انجام می‌داد را با سوفنر انجام دهد و احساس خیانت به او دست ندهد و فکر نکند که تن به خودفروشی وانهاده است، او حتی نمی‌توانست روی نان سوفنر کره بمالد، حتی اگر تصورش را هم بکنم که ماری سیگار او را از زیر سیگاری برمی‌دارد و می‌کشد تقریباً دیوانه می شوم... یا در بخشی دیگر ...اگر ماری از سوفنر بچه‌دار شود آن وقت نه می‌تواند بادگیر نیم‌تنه به تن‌شان کند و نه بارانی بلندِ شیک روشن، او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد، چون ما درباره‌ی انواع بارانی‌ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره‌ی شلوارک‌های کوتاه و بلند، لباس زیر، جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم- اگر او بخواهد احساس فحشا و خیانت نکند، مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملاٌ عریان در خیابان‌های شهر بن تردد کنند. من همچنین اصلاً نمی‌دانستم که او به بچه‌هایش برای خوردن چه خواهد داد: ما درباره‌ی انواع غذاها و روش‌های تغذیه هم با یکدیگر صحبت کرده بودیم...


+ در ادامه مطلب بخشهای دیگری از متن کتاب را خواهم آورد. همچنین از اینجا هم می توانید به یادداشت وبلاگ خوب میله  بدون پرچم درباره این کتاب دسترسی داشته باشید.

++ مشخصات کتابی که من بازخوانی کردم: نسخه صوتی کتاب عقاید یک دلقک با ترجمه سارنگ ملکوتی  که در نشر نگاه به چاپ رسیده و در نشرآوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 9 ساعت و 32 دقیقه تبدیل به کتاب صوتی شده است. از این کتاب ترجمه های فراوانی به زبان فارسی وجود دارد که از مشهورترین آنها می توان به ترجمه شریف لنکرانی در نشر امیرکبیر و محمد اسماعیل زاده در نشر چشمه (که من هم اولین بار چند سال پیش همین نسخه را خواندم) اشاره کرد اما گویا بهترین و نزدیکترین ترجمه‌ی موجود از این کتاب، ترجمه‌ی سپاس ریوندی در نشر ماهی باشد که اتفاقا من هم  علاقه مند بودم آن را بخوانم اما خب با توجه به محدودیت زمانی که داشتم اولویت با خواندن  نسخه صوتی بود که با ترجمه سارنگ ملکوتی موجود بود و بنظرم تجربه خواندن این ترجمه هم خوب بود، با نیم نگاهی که حین شنیدن به ترجمه اسماعیل زاده داشتم حداقل برای من هیچکدام از ترجمه ها نسبت به دیگری برتری نداشت و اگر مورد حمله‌ قرار نمی گیرم که آخر تو از زبان آلمانی چه میفهمی؟ دوست دارم یواشکی و بر مبنای متن فارسی بگویم بنظرم این ترجمه هم می توانست خیلی بهتر باشد.

ادامه مطلب ...

#5 هری پاتر و محفل ققنوس - جی. کی. رولینگ

باز هم وضعیت شهرمان، شهر که چه عرض کنم حالا دیگر وضعیت کرونایی کل کشورمان قرمز و فراتر از آن شده و باز هم من به ناچار برای فرار از این دنیای واقعی که این روزها سراسر درد و رنج است به خیال پناه بردم و انتخابم این بار نسخه صوتی جلد پنجم اثر مشهور جی کی رولینک، یعنی "هری پاتر و محفل ققنوس" بود. این کتاب با 1250 صفحه حجیم‌ترین کتاب این مجموعه به حساب می‌آید که در نسخه فارسی تبدیل به سه جلد شده است. با تجربه‌ی خواندن 4 جلد قبلی این مجموعه و آشنایی نسبی که با روند داستان‌های آن داشتم کنجکاو بودم که نویسنده چگونه می‌خواهد داستانش را تا این تعداد از صفحات پی بگیرد و باز هم فکر می‌کردم حتما دچار تکرار خواهد شد، اما به جرات می توان گفت این بانوی خلاق بریتانیایی به خوبی از پس این کار بر آمده و به نظرم این کتاب بهترین جلد در بین پنج جلدی بوده است که از این مجموعه خوانده‌ام.

اگر یادتان باشد در انتهای جلد قبلی این کتاب یعنی کتاب هری پاتر و جام آتش، لرد سیاه (یکی از بزرگترین و شرورترین جادوگران دنیای این کتاب که از آغاز داستان تبدیل به موجودی نحیف و ناتوان شده بود) با استفاده از چند قطره خون هری پاتر و چند مورد جادویی دیگر با بازگشت به بدن خود قدرت گذشته‌ را بازیافته و همه‌ی مرگ خواران وفادارش را فراخوانده است. لُرد سیاه یا ولدمورت همان شخصی است که پیش از آغاز داستانِ جلد اولِ این مجموعه، پدر و مادر هری را کشته و ناباورانه در کشتن هریِ نوزاد ناموفق بوده است.  حالا در این جلد جمعی از جادوگران خوبِ داستان به ریاست آلبدوس دامبلدور (همان مدیر مدرسه هاگوارترز) گروهی به نام محفل ققنوس تشکیل می‌دهند تا بتوانند به کمک یکدیگر با لرد سیاه (وُلدِمورت) مبارزه کنند.

همانطور که می‌دانید تا به اینجا و در جلدهای قبل روال شرح ماجراها به این شکل بوده که خواننده در هر جلد یک سال تحصیلی هری و دوستانش را در مدرسه‌ی جادوگری هاگوارتز دنبال می‌کند و این جلد هم از این قاعده مستثنی نیست، با این تفاوت که ماجراهای تابستان پیش از آغاز سال تحصیلی جدید بسیار طولانی‌تر از جلدهای پیشین است و بر خلاف جلد قبل که تابستانش زیاد جذاب نبود این بار با شرح ماجراهای تنهایی هری در خانه‌ی خاله و شوهرخاله و قطع ارتباط او با دوستانش و از طرفی ماجراهای محفل ققنوس، این تابستان حتی از ماجراهای مدرسه هم جالب تر است. اما در مدرسه، برویم به مدرسه:

آلبوس دامبلدور که مدیر محبوب مدرسه هاگوارترز است و یکی از قوی ترین و محبوب ترین جادوگران به حساب می آید در پایان جلد قبل به واسطه حرفهای هری پاتر به همه اعلام می کند که لرد سیاه، ولدمورت بازگشته است. اما کسی حرف او را باور نمی کند و همه هنوز بر باور پیشین خود هستند که ولدمورت مرده یا حداقل قدرتش را از دست داده، اما دامبلدور همچنان بر حرف خود استوار است و این مقاومت او تا جایی پیش می‌رود که وزارت سِحر و جادو و بیشتر جادوگران تحت پوشش این وزارت به مخالفت با او می‌پردازند. در این قسمت از داستان با شخصیت جدیدی به نام دولورِس آمبریج آشنا می‌شویم که سروکله‌اش در مدرسه هاگوارتز به عنوان معاون وزارت سحر و جادو و بازرس پیدا می‌شود و پس از آن شروع می‌کند به بازرسی و به تعبیری بازجویی کردن از تک تک اساتید مدرسه، تا بلکه بتواند ضعف‌هایی از این مدرسه پیدا کند و دامبلدور را زیر سوال ببرد. هدف بعدی آمبریج هری پاتر است. همان شخصی که به نظر او باعث شده تا شایعه‌ی بازگشت ولدمورت در همه جا پخش شود و قدرت وزارت سحر و جادو را خدشه‌دار کند.

در این جلد خوانندگان برای دیدار دوباره با یکی از شخصیت‌های محبوب این داستان یعنی هاگرید انتظار زیادی می‌کشند، اما او هم بالاخره پس از انجام یک ماموریت وارد داستان می‌شود، ماموریتی که به همراه یکی دیگر از جادوگران در راستای اهداف محفل ققنوس به انجام رسانده و در آن به دیدار اجداد خودش یعنی غول‌ها رفته است تا بلکه بتواند با آنها قرارداد صلحی ببندد و از وجود آنها برای مقابله با ولدمورت استفاده کند. خواننده‌ی نوجوان این مجموعه در این کتاب پس از محفل ققنوس با وزارت جادو و تالار اسرار آشنا می‌شود که هر کدام ماجراهای جالبی دارند و نه تنها حسابی ذهن خواننده را به خود درگیر می‌کنند بلکه بسیار هم مهیج هستند. از طرفی با توجه به این که هری به همراه دوستانش"هرمیون گِرنجر" و "رون ویزلی" و دیگر هم کلاسی‌هایشان حالا دیگر پانزده ساله شده‌اند، شاهد علاقه‌مندی هری به دختر همکلاسی‌اش "چو" و همینطور آزمون و خطاهای این دو  برای دوستی بایکدیگر خواهیم بود و همینطور باز هم چند مسابقه ورزشی کوئیدیچ بین دانش آموزان که آن هم در نوع خود جذاب است.

+ چهار جلد پیشین این مجموعه به ترتیب: "هری پاتر و سنگ جادو"، "هری پاتر و حفره اسرار آمیز"، "هری پاتر و زندانی آزکابان" ، "هری پاتر و جام آتش" بودند.

مشخصات کتابی که من شنیدم: نشر کتابسرای تندیس و نشر صوتی آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، 1250 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده در 36 ساعت و 25 دقیقه

مردی به نام اُوِه - فردریک بکمن

از مدت‌ها پیش با خودم عهد بسته بودم از کتابهایی که عناوین فرعی خاصی را بر روی جلدشان یدک می‌کشند بگریزم، عناوینی همچون "پرفروش‌ترین کتاب سال"، "قرار گرفتن در لیست پرفروش‌ترین‌های آمازون"، "رتبه 1 نیویورک تایمز" و از این قبیل. در واقع این سه مثالی که آوردم اتفاقاً همان عناوینی هستند که بر روی جلد کتاب مردی به نام اُوه هم به چشم می‌خورد. حالا البته پشت این عهدی که از آن سخن می‌گویم اهداف روشنفکرانه‌ی خیلی پیچیده‌ای هم وجود ندارد که بخواهم پزشان را بدهم ،اصلاً بگذارید برایتان توضیح بدهم که داستان از کجا آب می‌خورد. حتماً با خودتان فکر می‌کنید من که این همه با این توضیحات خودم را تحویل گرفته‌ام می‌بایست چنین تصمیمی را (منظورم نخواندن این قبیل کتابهاست) حداقل بعد از تجربه‌ی چند کتاب از این قماش و بد بودن آنها گرفته باشم. اما شما که غریبه نیستید راستش من در طول زندگی‌ام تا قبل از همین کتاب اصلاً از این مدل کتابها نخوانده‌ بودم و اغلب تصمیم‌گیری‌ام برای نرفتن به سمت آنها بر اساس خوانندگان آنها بوده است تا خود کتابها، منظورم خود خوانندگان است نه فقط نظرشان درباره کتابها. در واقع نوعی قضاوت که هرچند چندان جالب به نظر نمی‌رسد اما نتیجه‌اش اغلب خیلی هم از واقعیت به دور نبوده است. یک چیزی مثل آن ضرب‌المثل عامیانه که می‌گوید اگر زن خوب میخواهی مادر زن را ببین. خانم‌ها هم احتمالا بایددر این ضرب‌المثل تنها جای کلمه‌ی زن را با کلمه مرد یا شوهرعوض کنند چون گویا نقش مادرزن و مادرشوهر در هر صورت حیاتی‌ست. البته قبول دارم در این مورد خاص و  برای ربط دادنش به ضرب ‌المثل یاد شده، مادرزن موردنظر می‌بایست نویسنده‌ی کتاب درنظر گرفته شود اما خب با توجه به عدم دسترسی‌ام به نویسنده، من اغلب مادرزن موردنظر را خواننده‌ی مُبلِغ این کتاب‌ها درنظر می‌گرفتم. در واقع من این مدل کتابها را با خوانندگان آنها و برداشتی که از کتاب داشته‌اند قضاوت می‌کردم و نتیجه (کتاب مورد نظر) بیشتر اوقات درنظرم چیز بدی از آب در می آمد و من هم همیشه گلو پاره می‌کردم که بله این کتابها همگی زرد هستند و این حرفا...

اما خب دیگر پیش داوری و قضاوت کافی بود و بالاخره باید یکروز یکی از این مدل کتابها را بدون واسطه امتحان می‌کردم. برای انتخاب، چند گزینه مشهور در برابرم وجود داشت که راستش اگر مرا می‌کشتید هم به سراغ نویسندگانی همچون جوجو مویز و دارو دسته مشابه‌اش نمی‌رفتم، الیف شافاک را هم که هرچند با پرداختنش به مولانا وسوسه‌ام کرده بود اما نه به نظر نرسید چنگی به دل بزند و مطمئنم هیچوقت دنبال آن هم نخواهم رفت و اگر قرار باشد از آن دیار رمانی بخوانم ترجیح می‌دهم بازهم انتخابم پاموک باشد، کتابهایی نظیر گل‌و‌بلبل‌باش و این‌حرفا‌باش‌دختر هم که با جنسیت من سازگار نبود و در این بین فقط می‌ماند یوناس یوناسون و فردریک بکمن. چندی پیش فیلم "پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" را دیدم و به واسطه آن با یوناسون آشنا شدم، فیلم جالبی بود و دوست دارم اگر شد حتما در آینده کتابش را هم بخوانم. اما می‌رسیم به فردریک بکمن، راستش را بخواهید عناوین کتابهای بکمن هم خبر از شباهت‌های فراوان با سلسه کتابهای جوجو مویزی می‌دهد اما خب بعد از خواندن چند اثر فسفرسوز از جناب داستایوسکی و به روغن‌سوزی افتادن موتور کتابخوانی در این روزهای احتمالاً آنفولانزایی من و البته به یک دلیل جالب توجه در نویسنده، به سراغ مردی به نام اوه رفتم. آن دلیل جالب توجه هم وبلاگ نویس نویس بودن بکمن بود.

خب، بعد از این همه روضه باید اعتراف کنم که درست است کتاب مردی به نام اوه یک کتاب فوق العاده و یک شاهکار ادبی به حساب نمی‌آید اما بی انصافی است اگر بگویم کتاب بدی است. بله، مردی به نام اوه "درنوع خودش" کتاب خوبی‌ست که به ماجرای پیرمردی به نام اوه می‌پردازد، پیرمرد؟ او که فقط پنجاه و نه ساله سال سن دارد، مگر اینطور نیست؟ چرا، اما اگر کتاب را بخوانی و با اوه و اعمالش بیشتر آشنا شوی خواهی دید که بیشتر شبیه به پیرمردهاست تا یک مرد میانسال. به هر حال آنجا که ایران نیست تا مردمانش تا ۷۰ سالگی هم مجبور باشند همچون یک جوان سی ساله بدوند دنبال یک لقمه نان. ای بابا از موضوع پرت نشوم بیرون، داشتم می‌گفتم که این آقا اوه‌ی داستان که خیلی از هموطنان ما نامش را با یک برند مواد شوینده اشتباه می‌گیرند مدتیست همسرش را از دست داده است، همسری که سونیا نام داشته و از قرار معلوم اوه خیلی او را دوست می‌داشته است و می‌گوید پیش از ورود او به زندگی‌اش اصلاً زندگی نکرده و حالا که او از دنیا رفته هم به نظرش دیگر زندگی معنایی ندارد، پس تصمیم می‌گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما آغاز کتاب تا این حد که من شرح دادم هم ناامیدکننده نیست، کتاب با مراجعه‌ی اوه به یک مغازه فروش کامپیوتر آغاز میشود. جایی که اوه‌ای که چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد قصد دارد یک ای پد بخرد. راوی کتاب دانای کل است و کتاب را اینگونه آغاز می‌کند: اوه پنجاه و نه سال سن دارد، ماشینش ساب است، مردیست که از هر کس خوشش نیاید او را با انگشت اشاره نشان می دهد. انگار آن آدم دزد است و انگشت اشاره او چراغ قوه مامور پلیس، او حالا جلوی پیشخوان مغازه ای ایستاده که طرفداران ماشین های ژاپنی از آنجا کابل‌های سفید می خرند، اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه می کند، بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلوی بینی او تکان می دهد، می پرسد ببینم این آی پده دیگه نه؟ فروشنده مرد جوانی با شاخص توده بدنی تک‌رقمی نگاه بدبینانه ای به او می‌اندازد، آشکارا در حال مبارزه با خودش است تا خونسردی اش را از دست ندهد تا جعبه را از دست مرد نگیرد. بله درسته این یه آی پده اما ممنون میشم اونو تو هوا نچرخونید. اوه چنان به جعبه نگاه می‌کند که انگار نمی‌شود به آن اعتماد کرد، انگار این کارتون یک وسپا سوار ورزشی پوش باشد که او را دوست من خطاب کرده که دارد سعی می کند به او یک ساعت دیواری بیندازد... .بعد از این ماجرا و آشنا شدن خواننده با آقای اوه‌ی تخس و بدقلق و... راوی به سه هفته قبل باز می‌گردد و با ما از تلاش‌های متعدد آقای اوه در خودکشی سخن می گوید و در این میان با خانواده ای آشنا می‌شویم که همسایه جدید اوه می شوند و از قضا یکی از دلایل جذابیت کتاب برای ایرانی ها هستند چرا که زن این خانواده یک زن ایرانی به نام پروانه است که البته نقش بسیار پررنگی هم در داستان کتاب دارد. تمام.

................

+ کارل فردریک بکمن نویسنده جوان سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ در استکلهم به دنیا آمد و پیش از انتشار اولین کتابش یکی از مشهورترین وبلاگ نویسان کشورش بوده است، کتاب "مردی به نام اوه" اولین کتاب اوست که در سی سالگی آن را نوشت و به واسطه آن توانست شهرت زیادی برای خود رقم بزند و همانطور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره شد نامش تا مدت‌ها در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان دنیا هم ترجمه شد. او پس از مردی به نام اوه هم گویا خواب و آرام نداشته و تا آنجایی که من در جریانم تا امروز از او حداقل هشت کتاب دیگر به زبان فارسی ترجمه شده است. بکمن در نام گذاری کتابها هم گویا قانونی که آن خواننده‌‌ی مشهور رپ کشورمان به آن اشاره کرده بود را رعایت کرده و کتابها همگی دارای نام های عجیب و غریب هستند تا حسابی جلب توجه کنند، نام هایی از قبیل "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" ، "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ، "تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند" .

++ خب آقای بکمن وبلاگ نویس، اگر روزی گذارت به اینجا افتاد بدان که من ارادتم به یک نویسنده‌ی وبلاگ نویس را با خواندن این کتاب شما به جا آوردم و پشیمان هم نیستم و در حال حاضر حتی راضی‌ام اما خب اگر در آینده کتاب دیگری از شما نخواندم از من دلگیر نشوید و اجازه بدهید تا اطلاع ثانوی به همان روش قضاوت پیشین عمل کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم، نه، شنیدم: نشر چشمه، ترجمه حسین تهرانی، نشر صوتی آوانامه، در ۱۲ساعت و ۴۳ دقیقه.

جنـایت و مکافـات - فیودور داستایفسکی

"و من از اینکه داستانم به راستی عالی نباشد بیزارم... داستان متوسط به چه کار می‌آید؟" . فیودور داستایوسکی در نامه‌ای به مایکف 12ژانویه 1868

صدو پنجاه و پنج سال از زمان انتشار کتاب جنایت و مکافات می‌گذرد و به جرات می توان گفت این کتاب نه تنها به عنوان مشهورترین اثر فیودور میخائلوویچ داستایوسکی بلکه می توان گفت شناخته شده‌ترین کتاب برخاسته از سرزمین روسها نیز به شمار می رود. درست است که جنایت و مکافات کتابی است که هر علاقه‌مند به داستانی آن را خوانده و یا حداقل درباره‌اش شنیده است اما بیاییم ما هم چند کلامی درباره این کتاب با هم حرف بزنیم، امروزه می‌توان این کتاب را جزء دسته‌ی آثار رئالیسم تقسیم‌بندی کرد اما در عین حال همچون دیگر آثار داستایوسکی، جنایت و مکافات یک اثر روانشناختی هم محسوب می‌گردد، از آن دسته آثاری که نویسنده در آنها به درون آدم‌ها، سرچشمه‌های اعمال و همینطور انگیزه آنها توجه می‌کند.

با این حال خط اصلی داستان کتاب جنایت و مکافات خیلی هم پیچیده نیست، دانشجوی جوانی که شاید به دلایل فشار اقتصادی و یا دلایل متعدد دیگری که خود راسکولنیکف هم از درک برخی از آنها عاجز است اقدام به قتل پیرزنی رباخوار می‌کند و در واقع جنایت مورد نظر همین است و مکافات هم پس از این عمل بیشتر در ذهن او اتفاق می افتد که این ذهنیات بخش اصلی حرف کتاب را نیزتشکیل می دهند، اما بگذارید از زبان خود داستایفسکی طی نامه‌ای که در سال 1865 (یعنی وقتی هنوز کتاب را ننوشته بود) به سردبیر مجله پیک روس نوشته است چند خطی درباره کتاب بخوانیم: "یک مرد جوان..که در نهایت فقر زندگی می‌کند، از روی ناپختگی و ناپایداری اندیشه‌اش، که تسلیم برخی ایده‌های عجیب و ناپخته است که خود بخشی از جوی هستند که در آن زندگی می‌کند، تصمیم می‌گیرد به یکباره خود را از شر اوضاع فلاکت بارش نجات دهد. تصمیم می گیرد پیرزنی را بکشد... که پول قرض می‌دهد و بهره می گیرد. پیرزن احمق، کر و طماع است... "به هیچ دردی نمی‌خورد"، "برای چه زنده است؟" مسائلی از این دست، سر قهرمان را به دوران می‌اندازد. پس تصمیم می‌گیرد که پیرزن را بکشد و  اموالش را بدزدد."

داستایفسکی در آن سالها به مطالعه پرونده‌های جنایی فرانسوی و چاپ ماجراهای مهیج آنها در روزنامه‌های کشورش می‌پرداخت، در این راستا به منتقد معاصرش استارخف نوشته بود: "آنچه اکثر مردم وهم گون و استثنایی می نامند، در چشم من گاهی نظر به خودِ جوهر واقعیت دارد... در هر شماره از روزنامه ها به گزارش هایی از اتفاقات واقعی و تصادف های حیرت انگیز بر می‌خورید. در نظر نویسندگان ما که کاری به این ها ندارند، آنها وهم گون می‌نمایند. اما از آنجا که رخ داده‌اند واقعیت‌اند و بس" طبق این نظر داستایوسکی و به قول لوکاچٍ منتقد، در نظر نویسندگان  و البته خوانندگانی که دیگر به هنجارهای واقع‌گرایی با طمانینه، یکنواخت و زندگی‌مانندِ نویسندگانی چون تورگنیف، گنچارف و تولستوی خو گرفته بودند، (نویسندگانی که رسام چشم اندازها بودند) حال آنکه داستایوسکی قصد داشت چیزی کثیف‌تر و سیاه‌تر را در رمان‌های خود ترسیم کند. به این ترتیب برای آنکه خوانندگانش را قانع کند که او نیز علی‌رغم انحرافات حیرت انگیزش در داستان سرایی یک نویسنده رئالیستی است کار سختی داشت. برای این کار او مجبور بود رئالیسم خود را بسازد.

برای توضیح این تلاش او باید برگردیم به ادامه حرف اول، آنجا که سخن از دید رئالیستی یا همان واقع‌گراییِ این رمان بود، به غیر از دید واقع‌گرایی و روانشناختی رمان، با در نظر گرفتن تعلیق‌ها، راز و رمزها و معماهایی که در دل داستان گنجانده شده است کتاب را می‌توان یک رمان جنایی‌پلیسی نیز به حساب آورد و به نظرم این وجهه از چنین آثاری است که کشش و جذابیت لازم را به رمان می‌دهد و طیف وسیعی از مخاطبان (از فروید بزرگ گرفته تا یک مخاطب عام مثل من) را به سمت خود جذب می‌کند و به نظر می‌رسد در غیر این صورت پرداختن صرف به مسائل روانشناختی یا فلسفی آنهم در زمان انتشار این کتاب تا حدودی ملال آور و کسالت بار می‌نمود. طبق آنچه که این چند روز درباره این کتاب خوانده‌ام گویا داستایوسکیِ چهل و چهار ساله در طول سالهای 1865 و 1866 مدام نسخه تازه‌ای از این کتاب را می‌نوشت و دور می‌ریخت، او در هر دست‌نوشته شیوه‌ای نو برای نوشتن این کتاب می‌آزمود: ابتدا کوشید تا شرح روان‌شناسانه‌اش از جنایت موردنظر خود را از زبان یک راوی اول شخص روایت کند اما این شیوه راضی‌اش نکرد، زیرا در این روش جهان داستانش خیلی محدود می‌شد. سپس به خاطرات و تاملات روزانه روی آورد اما باز هم به پاسخ ایده‌هایی که در ذهنش بود نرسید، پس از آن قصد داشت چیزی نو خلق کند و به ترکیبی از خاطرات روزانه و روایتی اعتراف گونه روی آورد و قهرمان خود را زندانی‌ای تصور کرد که در انتظار حکم اعدام است. اما باز هم از این ایده منصرف شد. او در طول این دو سال مدام برای داستانش مرزهایی معین می‌کرد و باز از این مرزها برمی‌گذشت و در نهایت گویا آن چیزی که داستایوسکی خلق کرد همین مجموعه‌ای از تخطی‌ها بود که به عنوان رمان جنایت و مکافات برجا ماند و گویا این کلمه‌ی تخطی نیز نام اصلی بخش اول نام این کتاب است که ما در فارسی جنایت ترجمه‌اش کرده‌ایم.

لغت crime که در فارسی به "جنایت" ترجمه شده معادل لغت روسی prestuplenie می‌باشد که لفظاً به معنای transgression است که در فارسی به تخلف یا تخطی ترجمه می‌شود. ارتکاب جنایت به معنای تخطی یا برگذشتن از حدود یا مرزهایی است که توسط قانون تعریف شده اند. مرزهایی در کارند، و وقتی کسی از آنها رد می‌شود جنایتی واقع شده است که باید از پس آن مکافات بیاید. حال آن قهرمان داستایوسکی آن جوان روس و آن دانشجوی سابق، راسکلنیکف، از مرزها رد شده است و قانون را زیر پا گذاشته است. زیرا تنها از همین راه می‌توانست به یک قهرمان بدل شود به قول منتقدی به نام چیکوواکی، بدون تخطی از مرزها شاید هرگز جنایتی نباشد اما البته قهرمانی هم نخواهد بود. چنین فاصله‌ای میان قانون و تخطی، برای راسکلنیکف حد فاصل انسان عادی و فوق‌العاده است و برای خالق او حد فاصل خلق امر نو یا به قول قهرمانش همان "کلام نو*".

جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود، نوری دارد و در جایی که به نظر می‌آید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقه‌ای از نو می‌جهد و بشری را که از خصوصیات اخلاقی انسانی دور شده است به طبع فرشته آسای گذشته خود باز می‌گرداند. جنایت و مکافات با همان خط داستانی ساده‌ای که اشاره شد آنقدر در دل خود حرف دارد که درک آنها نیازمند بازخوانی های مکرر است که البته متاسفانه من این کار را انجام ندادم و تصمیم گرفتم با فاصله‌ای چندساله مجدداً آن را بخوانم. خواندن این کتاب سوالات زیادی را برای خواننده آن بوجود می آورد، سوالاتی از قبیل این که آیا جنایت در ذات بشر است یا خیر؟ یا بنا بر شرایط، انسان می تواند دست به قتل فردی بزند که انسان بدی بوده است؟ یا می تواند اقدام به دزدی و غارت اموال انسان‌های اصطلاحاً بد برای خرج کردن پول آنها برای نیازمندان بکند؟.  او به خواننده نمی گوید کدام درست و کدام غلط است و خواننده را همچون شخصیت اصلی کتاب، دائم در جدال میان شک و ایمان غوطه ور می‌سازد.

در پایان باید گفت که نوشتن درباره چنین کتابی خیلی مشکل بود و من هم تقریباً آنطور که در نظرم بود از پسش بر نیامدم و باید اعتراف کنم بخش زیادی از این یادداشت وام گرفته از مقدمه و بخشهایی از کتاب "تو نخواهی کشت" می‌باشد که شامل مقالاتی درباره‌ی  کتاب جنایت و مکافات است و توسط مهدی امیرخانلو گردآوری و ترجمه و در نشر نیلوفر به چاپ رسیده است. 

راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی صحبت از قهاری داستایوسکی در شخصیت‌پردازی می‌شود از بین خوانده‌هایم باید از جنایت و مکافات (با این که شخصیت های زیادی هم ندارد) به عنوان بهترین مثال یاد کنم. شخصیت‌های که آنقدر خوب پرداخت شده‌اند که به گمانم هیچ خواننده‌ای در طول خواندن این کتاب نمی تواند هر کدام از شخصیت های کتاب را خوب یا بد مطلق تلقی کند. نمونه بزرگش هم خود راسکولنیکف است که قتل انجام می‌دهد اما با این حال هر خواننده‌ای که کتاب را بخواند تا حدودی او را دوست خواهد داشت. داستایوسکی در این کتاب به ما می‌آموزد که به این فکر کنیم که در پس هر اقدامی افکار فراوانی نهفته بوده است که منجر به آن شده است.

ادامه مطلب شامل چند نکته، بریده یا برداشت من ازکتاب و نقدهای موجود درباره آن است که احتمالاً خواندنش برای دوستانی که کتاب را نخوانده‌اند قابل توصیه نیست.

 مشخصات کتابی که من خواندم و یا بهتر است بگویم شنیدم: نسخه صوتی کتاب جنایت و مکافات ترجمه اصغر رستگار، با صدای آرمان سلطان‌زاده، نشر نگاه  و نشر صوتی آوانامه، در 28 ساعت و 10 دقیقه.

ادامه مطلب ...