بعد از گذراندن یک روز در ایتالیای دهه چهل میلادی و همراه شدن با غصههای جانکاه روبرتو (شخصیت اصلی فیلم "دزد دوچرخه") و همینطور پس از ماجرای نجات سرباز رایان با لحظات پرالتهاب گلوله باران در سواحل نورماندی، بازهم سری به امریکا زدم و این باردر سال ۱۹۹۰ به سراغ فیلمی از جناب مارتین اسکورسیزی بزرگ رفتم. اگر یادتان باشد پیش از این درباره فیلم دیگری از این کارگردان به نام راننده تاکسی با هم صحبت کرده بودیم، فیلمی متفاوت و شاید نه چندان تماشاگرپسند اما بسیار تاثیرگذار در سال ساخت آن، ۱۹۷۶ و حتی امروز.
چهارده سال پس از آن فیلم، مارتین اسکورسیزی که دیگر کارگردان با تجربهای شده بود در ادامه همکاریاش با رابرت دنیرو، فیلم رفقای خوب را ساخت که به عقیده بسیاری از کارشناسان بهترین فیلم در کارنامهی هنری این کارگردان خوشنام به حساب میآید. رفقای خوب که فیلمی مشابه سری فیلمهای پدرخوانده است داستانش مانند آنها در دنیای مافیا میگذرد. البته این فیلم گَنگستریِ اسکورسیزی تفاوتهای مهمی با پدرخواندهی کاپولا دارد که در ادامه در حد توان به برخی از آن نکات اشاره خواهم کرد.
رفقای خوب بر اساس ماجرایی واقعی ساخته شده است، این فیلم ظهور، صعود و سقوط جوانی به نام هنری هیل را به نمایش میگذارد که از کودکی عاشق زندگیِ پر زرق و برق و اتومبیلهای شیک بود و از همه بیشتر شیفتهی نفوذ و احترام و ترسی بود که در نظرش تنها به واسطه گانگستر بودن نصیب انسانها میشد. با دیدن سکانسهای اولیه فیلم شایدبتوان گفت به هر حال کودکی که در شرایط تقریباً ناآرام یک خانواده زندگی میکند حق دارد که در بیرون از خانوادهاش به دنبال قهرمان بگردد. این کودک در محله و شهر خود افراد خوش لباسی را میدید که ماشین های مدل بالا سوار میشوند و با آن ژست خاص خودشان اغلب سیگار برگی گوشه لب و همواره یک اسلحه به کمر دارند و عملاً هر کاری که دلشان بخواهد انجام میدهند و حتی پلیس ها هم به آنها احترام می گذارند و در واقع از آنها می ترسند. طبیعتاً چنین افرادی گزینه مناسبی برای الگوبرداری توسط هرکودک ماجراجویی با شرایط یاد شده هستند، شرایطی که کودک را مجاب به این کرده بود که گانگستر بودن از رئیس جمهور بودن بهتر است. همانطور که میتوان حدس زد، این کودک با همان دیدگاه طی ماجرایی به یکی از قطبهای مهم مافیای شهر میپیوند و همراه با آنها رشد کرده و به قول رئیس گروه خیلی زود بکارتش را ازدست میدهد و تبدیل به یکی از اعضای مهم این گروه مافیایی می گردد.
در فیلم پدرخواندهی کاپولا با شخصی به نام دون کورلئونه طرف هستیم، پدرخواندهای که خانواده برایش اهمیت فراوان دارد، از نکات مثبت او که با وجود تبهکار بودن، مخاطب داستان را به خود علاقهمند میکند در کنار پایبند بودن به خانواده، داشتن اصول است. برای مثال اعتقاد دارد که با وجود سود فراوان بازار مواد مخدر، گروه مافیاییاش به هیچ وجه نباید دست روی مواد بگذارد حتی اگر در سختترین شرایط اقتصادی باشد. هرچند همانطور که در ادامه آن فیلم هم میتوان دید در دنیای واقعی همیشه همه چیز همانطور پیش نمیرود که انتظارش را داریم، در چنین مواردی انسانها شاید در بهترین شرایط تنها تا زمان زنده بودنشان به اصولی که تعیین کردهاند پایبند خواهند بود و پس از آن اوضاع در اغلب موارد متفاوت خواهد گشت. با این حال مخاطب با مافیای ارائه شده در فیلمِ پدرخوانده با وجود تبهکاری، قتل و موارد شنیع فراوان دیگر ارتباط مثبت برقرار میکند، ارتباطی که در فیلم رفقای خوب خبری از آن نیست و این نکته به نظرم به عمد توسط اسکورسیزی رعایت شده است، در واقع رفقای خوب فیلمی از آن سوی دنیای مافیاست، سوی واقعیتر ماجرا، خشن و دوست نداشتنی . سمتی که سراسر خشونت، کثافت و حتی نارفیقییست.
و با این همه امید بازگشت هم وجود دارد.
رفقای خوب، فیلم خوبیست.
جام جهانی فوتبال 2018 در روسیه برگزار شد و تیم ملی ایران که در آن جام با مربیگری کارلوس کیروش در بهترین شرایط آمادگی خود قرارداشت از شانس بدش در گروه مرگ قرار گرفته بود. گروهی که در آن تیمهای فوتبال اسپانیا، پرتغال و مراکش به ترتیب با عنوانهای؛ قهرمان جهان، قهرمان اروپا و قهرمان افریقا به انتظار ضعیف ترین تیم گروه یعنی ایران نشسته بودند، تیمی که برخلاف رقبایش سالها بوددستش از قهرمانی در قارهاش کوتاه مانده بود. یوزهای ایرانی که لقب آن روزهای تیم ملی فوتبال ایران بود پس از بازی اول که در دیداری سراسر هیجان و اضطراب تیم مراکش را شکست دادند به مصاف تیم اسپانیایی رفتند که بازیکنانش قصد داشتند آقای گلی جام را از دیدار با ایران هدیه بگیرند، اما ایران با وجود شکست یک بر صفر مقابل این تیم، بازی درخور و درخشانی به نمایش گذاشت. بازیکنان ایران در این بازی به گونهای ظاهر شدند که تو گویی با جان خود از مرزهای دروازه تیم ملی محافظت می کردند. این روحیهی جنگندگی در دفاع و حتی در حملههای پیدرپی در نیمهی دوم مسابقه ستودنی بود. (در انتهای این یادداشت یکی از معروفترین عکسهای این جانفشانی در زمین فوتبال را خواهم گذاشت). بعد از همین مسابقه بود که در خبرها خواندم بدستورکارلوس کیروش در شب بازی با اسپانیا بازیکنان دسته جمعی به تماشای فیلمی به نام "نجات سرباز رایان" نشستهاند. فیلمی خوش ساخت و تاثیر گذار که من دوسال بعد از آن جام جهانیِ خاطره انگیز به تماشایش نشستم و راز این همه انگیزه و جنگندگی را دانستم و از این پس بیش از پیش برای این مربی خوش فکر پرتغالی احترام قائل خواهم بود.
فیلم سینمایی نجات سرباز رایان ساخته کارگردان شهیر امریکایی استیون اسپلیلبرگ است. کارگردانی که در کارنامه خود فیلمهای درخشانی در ژانر های مختلف دارد، از فیلم های خشنونت بار "آروارهها"، "پارک ژوراسیک" و فیلمهای رازآمیز "ایندیانا جونر" گرفته تا فیلم های لطیفی همچون "ماجراهای تنتن" و "غول بزرگ مهربان" و بسیاری فیلمهای درخشان دیگر که هر کدام در جایگاه خود فیلمهای محبوب و قابل ستایشی هستند. اما نجات سرباز رایان که قصه اش مربوط به جنگ جهانی است در بین آثار اسپیلبرگ اثری شاخص به حساب می آید. اثری که بر خلاف فیلمهای هم رده خود که مربوط به جنگهای امریکا با کشور های دیگر هستند قصد قهرمان سازی امریکاییها را ندارد و (تا حدی که به داستان فیلم ضربه نخورد) گویا مستندوار به این وقایع نگاه می کند. فیلم با قدم زدن مردی کهنسال در گورستانی آباد آغاز می شود (اولین بار این عبارت را از کسی شنیدم که بعدها خودش در این آبادانی کمک شایانی کرد) بگذریم، آنطور که مشخص می شود این قبرها مربوط به سربازانی است که در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست داده اند. این مرد با حالی خراب و روحیه ای اصطلاحاً داغون به همراه همسرش در میان قبرها قدم می زند تا به قبری میرسد و بر سر آنمی نشیند و زار می گرید. بعد از آنکه دوربین در چند صحنه پشت سرهم ردیفهای به نظر بیپایان صلیبهای کوبیده شده بر گور سربازان را نشان میدهد بر روی چشمان گریان مرد که خانواده و همراهانش دورهاش کرده اند زوم میکند و کارگردان من و شمای بیننده را مستقیم و بدون هیچ توضیح خاصی از این آرامش گورستان وارد میدانی با خشونت تمام عیار و خون بار در نبردی از نبردهای جنگ دوم جهانی می کند. نبردی که در سواحل نرماندی درسال 1944 رخ داد. از اینجا فیلم تا حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد چنان بیننده را درگیر خود می کند که گویا در میان سربازان مستاصل در میدان جنگ است. اتفاقات و بارش آتش به گونهای است که هیچ جایی برای فکر کردن و تصمیم گیری برای هیچکس باقی نمی گذارد به تعبیر بهتر باید گفت بیننده هم به همراه سربازان یک آن خود را در جهنمی می بیند که هیچ گریزی از آن نیست. این میدان جنگ همان نبرد معروف ورود نیروهای متفقین به ساحل نورماندی در فرانسه اشغالی است.
بعد از این ماجرای هولناک است که به نام و موضوع اصلی فیلم نجات سرباز رایان می رسیم:
ماجرا از این قرار است که در جنگ جهانی دوم، سه پسر از یک خانواده امریکایی ظرف مدت یک هفته در جنگ کشته میشوند؛ دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی جانشان را از دست می دهند و یکی از آنها هم در جنگ با ژاپنیها در گینهی نو. پس از آنکه فرماندهان مربوطه از این ماجرا با خبر می شوند با توجه به اینکه چهارمین فرزند این خانواده هم در فرانسه و در پشت خطوط دشمن در حال جنگ است و هر لحظه امکان دارد جانش را از دست بدهد،برای اینکه بیش از این داغی بر دل پدر و مادر این خانواده نگذارند تصمیم میگیرند با تشکیل یک گروه نجات برای پیدا کردن و بازگردان آن سرباز به خانه اقدام کنند. سربازی که رایان نام دارد و نقش آن را "مت دیمون" بازی می کند. کاپیتان جان اچ میلر هم که "تام هنکس" نقش آن را بازی می کند فردی آزموده و با تجربه است که رهبری این گروه نجات را به عهده دارد، گروهی که پس از تشکیل آن تا پایان فیلم با بیننده همراه خواهد بود.
ادامه مطلب ...از آخرین یادداشت از سلسله پستهای مربوط به معرفی صدو یک فیلم چهار ستاره تاریخ سینما بیشتر از یک ماه گذشته است و اگر خاطرتان باشد در شماره دهم، سری به سینمای فرانسه زدیم و با دیدن فیلم آنی هال با هم کندوکاوی در زندگی وودی آلن داشتیم. حالا با وجود قلع قمع بی رحمانهی ویروس خبیث کرونا در کشور چکمه، تصمیم گرفتم سری به این کشور بزنم و از آنجا که آدم عاقل دوبار از یک سوراخ گزیده نمی شود (هرچند تضمینی هم در این نیست) برای در امان ماندن از آن ویروس نامبرده هفتادو دو سالی به گذشته سفر کرده و در سال ۱۹۴۸ (حداقل آنوقت از کرونا خبری نبود) قدم بر خیابانهای ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم گذاشتم، ایتالیایی که درآن دوران همچون دیگر کشورهای درگیر جنگ دچار بحران اقتصادی گشته و مردمانش با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم می کردند. فیلم دزد دوچرخه فیلمیست که در ادامهی فیلمهای ساخته شده در مکتب نئورئالیسم به کارگردانی ویتوریو دسیکا ساخته شد و نمایانگر همین وضع اقتصادی و بیکاری مردم ایتالیا در آن دوران است، هرچند بی شک پرداختن به این موضوع را نمی توان تنها دلیل اصلی اهمیت این فیلم دانست.
فیلم با صحنه ای از تجمع کارگران جویای کار آغاز می شود، افرادی که در مکانی شبیه به یک بنگاه کاریابی منتظرند تا بلکه شانس با آنها یار باشد و بالاخره نام آنها را برای استخدام در شغلی صدا بزنند. انتظاری که باورش سخت است اما در دیالوگهای آغازین فیلم متوجه میشویم که گاهی شاید به سال هم بکشد. شخصیت اصلی این فیلم که آنتونیو نام دارد یکی از همین کارگران است که بعد از مدت ها انتظار نامش را برای شغلی صدا می زنند. شغل مورد نظر، چسباندن اعلان یا همان آگهیهای تبلیغاتی در سطح شهر است. طبیعتاً استخدام در این شغل آن هم پس از مدت ها بیکاری خبر خوبیست اما مسئله اینجاست که از شرایط اولیه و اصلی کسب این شغل داشتن دوچرخه است. این در صورتیست که آنتونیو چند وقتی است دوچرخهاش را در ازای مبلغ ناچیزی، گرو بانک گذاشته تا بتواند خرج خانوادهی دوستداشتنی خودش را بدهد. خانوادهای که متشکل از همسر و پسر کوچکش برونو است که البته نقش پر رنگی هم در فیلم دارد. در واقع فیلم ماجرای شغلیست که آنتونیو بدست آورده و در پی حفظ آن است. راستش را بخواهید قصد ندارم همینطور ادامه دهم و کل فیلم را به این شکل برای شما دوستان همراه تعریف کنم و ترجیح می دهم بیشتر دیدن این فیلم را به شما همراهان وفادار توصیه کرده باشم.
اما فارغ از داستان فیلم باید گفت فیلم دزد دوچرخه حکایت زندگی است. فیلمی که دوربین را به کف خیابان آورده و مخاطب را با سختیها و دردهایی که قهرمان داستانش برای بدست آوردن یک لقمه نان متحمل می شود همراه میکند. در لیستهای مختلفِ برترینهای تاریخ سینما به نامهایی برمیخوریم که با وجود اهمیت بسیار در تاریخ و همینطور جریانساز بودنشان، تماشای آنها برای اغلب مخاطبان امروز جذابیت چندانی ندارند. اگر از بین همین لیست محدودِ معرفی شده در این وبلاگ بخواهم گزینهای را به عنوان مثال بیاورم میتوانم به فیلم همشهری کین اشاره کنم، فیلمی که از لحاظ سینماگران با توجه به آنچه پیش از آن در سینما بوده و آنچه که همشهری کین ارائه داده فیلمی همه چیز تمام به حساب میآید و با توضیحات فنی و تخصصی، بسیار هم درست است، اما خب همانطور که اشاره شد شاید مخاطب امروزی با دیدن آن حظ چندانی نبرد، ولی فیلمی مثل دزد دوچرخه که از لحاظ موارد فنیِ فراوانِ یادشده و جریان سازیاش در سینما جایگاهی نسبتاً مشابه دارد، فیلمی است که به قول کارشناسان همچنان محکم و سرحال و قدرتمندانه به حیاتش ادامه داده و با گذشت بیش از هفت دهه از تولدش(یا تولیدش) همچنان دیده می شود و هنوز رنگی از کهنگی به خود نگرفته است و این می تواند دلایل بسیاری داشته باشد که در این یادداشت کوتاه نمیگنجد و از آن مهمتر در حد سواد من هم نیست.
اما چیزی که میدانم این است که نویسندگان یا کارگردانهای بسیاری در آثارشان به جنگ و تاثیرات پس از آن مثل فقر و بیکاری و مسائلی از این دست پرداختهاند و حتی در آثار سینمای کشور خودمان هم در یک دهه گذشته با توجه به وضعیت جامعه، علاقه زیادی به این موضوع نشان داده شده است. اما خب به قولی در این مورد آنچه که اهمیت دارد، تنها پرداختن به این موضوع نیست و در واقع "چگونه پرداختن" به این موضوع است که اهمیت بسیاردارد که ویتوریو دسیکا این کار را به بهترین شکل ممکن انجام داده است.
پی نوشت۱: پسر آنتونیو که برونو نام دارد یکی از شخصیت های محبوب من تا همیشه خواهد بود. این نقش را "انزو استایولا" بازی کرد. فردی که در بزرگسالی بازیگری را ادامه نداده و معلم ریاضی شد و امروز 80 ساله است.
پی نوشت۲: میدانم بارها اعتراف کردهام که این نوشتهها نه تنها نقدی از فیلمها نیستند بلکه تحلیل هم نمی توانند باشند و صرفاً برداشتی شخصی هستند اما با این حال همچنان نوشتن درباره آنها برایم دشوارتر از نوشتن درباره کتابهاست.
باز هم بازگشت من به هالیوود و این بار سفر به سال 1977 و اولین تجربهی من در دیدن یکی از آثار وودی آلن به نام "آنی هال" که معروف ترین و به اعتقاد بسیاری از منتقدان بهترین فیلم این کارگردان به حساب میآید.
آلوی سینگر شخصیت اصلی فیلم که نقش آن را وودی آلن بازی می کند در همان ابتدای فیلم روبه دوربین ایستاده و با بیننده درباره فیلمش سخن می گوید بطوریکه مشکل میتوان تشخیص داد که خود آلن در حال حرف زدن با بیننده است یا این آلوی سینگر است که سخن می گوید. اما خیلی زود سینگر خودش را معرفی می کند و می گوید که او هم (مثل آلن) یک کمدین است اما کمدینی ناموفق. می گوید که این فیلم گرچه کمی طنازانه به نظر میرسد اما در حقیقت فیلمی است که قرار است با ما سخن بگوید. آلوی سینگر کمدینی عصبی و عاشق پیشهای است که به نظر نمیرسد بتواند از پس تمام مشکلات زندگیاش بربیاید، او یک آزادیخواهِ روشنفکر است که در زندگی همواره به دنبال آرمانهایش میگردد و در واقع در اکثر موارد هم به هیچکدام از آنها دست پیدا نمی کند.
با این همه او طرز فکر جالب توجهی دارد و در همان ابتدا بعد از تعریف کردن این جُک : "یه جُک قدیمی هست که میگه: «دوتا پیرزن در یک منطقه کوهستانی بودن که یکیشون میگه میدونی غذای اینجا واقعآ وحشتناکه ! اون یکی میگه آره، ولی همونشم به آدم کم می دن...! »" می گوید: -خُب طرز فکر من هم در مورد زندگی دقیقاً همین طوره؛ زندگی پر از تنهایی، نکبت، زجر کشیدن و ناراحتیِ... تازه خیلی زود هم به آخر می رسه! "
اما ماجرای فیلم از چه قرار است:
سینگر در همان سخنرانی آغازینش می گوید که به تازگی از عشقش (آنی هال) که نقش آن را دایان کیتون بازی می کند جدا شده، این در صورتیست که به قول خودش آن دو تا یکسال پیش عاشق یکدیگر بودهاند. در واقع در این فیلم، شخصیت اصلی داستان (سینگر) سعی میکند به همراه من و شمای بیننده، کنکاشی در زندگی و روابط شخصی خودش در چندسال گذشته داشته باشد تا شاید اینگونه به دلایل عدم موفقیت خود در رابطه هایش پی ببرد. او حتی پای را فراتر گذاشته و در این مسیر سعی می کند به این پرسش مهم پاسخ دهد که "هدف ما از زندگی بخصوص در رابطه هایمان چیست؟"
"روابطی که آنها را آغاز میکنیم و چندی بعد به خود میگوییم چه اشتباه بزرگی بود، چرا چنین کاری کردم، کور بودم. به خاطر آزادی عملهایی که رابطه از ما گرفته، به خاطر مشکلات احتمالی کوچکی که برایمان بوجود آورده و یا دلایل دیگر خیلی زود آن را قطع میکنیم چون هدف بزرگ و اصلی این روابط را فراموش کردهایم، هدف از زندگی زناشویی زن و مرد فقط و فقط چند نیاز غریزی نیست، بوجود آوردن زندگی جدید و نیرو بخشیدن به آن است که متاسفانه در بین خواستههای سطحی افراد جامعه امروزی دیگر معنایی ندارد."
.................
+ این فیلم جایزه بفتا و اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول زن را از آن خود کرده است.
پی نوشت: این فیلم در میان علاقه مندان به سینما فیلم محبوبی به حساب می آید، اما خب با سیلقهی من چندان سازگار نبود. با این حال علاقهمندم که فیلم"نیمه شب در پاریس" را هم از این کارگردان امتحان کنم.
* فکر می کنم در رابطه با لیستمان باید به نکتهای اشاره کنم؛ دوستانی که به من لطف دارند و این سری از یادداشتهای وبلاگ را دنبال می کنند می دانند که من در این راه یک لیست 101 فیلمی را بر اساس کتابی که در اینجا درباره اش با هم صحبت کردیم ملاک قرار داده و درحال گذر از آن لیست پربار هستم، اما از آنجا که با توجه به عوامل مختلف که ساده ترینش می تواند سلیقه شخصی باشد به نظرم همهی این 101 فیلم حداقل برای من دیدنی نیستند، به همین دلیل اولین جسارت و دستکاری در لیست یادشده را انجام داده و فیلم لئون را در این لیست جای دادهام که به نظرم جایش سخت خالی بود.
پس از سفر به آسیای شرقی و گذر از جنگ جهانی دوم و سپری کردن اوقاتی بر روی پل رودخانه کوای باز هم به سینمای آمریکا بازگشته و برای اولین بار در این سری از معرفی فیلم ها به سراغ دومین فیلم از یک کارگردان رفته ام. اگر خاطرتان باشد سومین فیلمی که اینجا درباره اش با هم صحبت کردیم فیلمی از آلفرد هیچکاک بود که در سال 1959 ساخته شده و شمال از شمال غربی نام داشت. اما این کارگردان پُرکار بریتانیایی که بیشتر فیلم هایش را در امریکا ساخته در کارنامه هنری اش بیش از پنجاه فیلم به چشم می خورد و به غیر از فیلم یاد شده چند شاهکار چهار ستاره دیگر نیز در دنیای سینما از خود به جا گذاشته است که "روانی" یا "سایکو" یکی دیگر از آنهاست.
فیلم روانی بر اساس یک رمان ساخته شد که البته آن رمان هم گویا بر اساس ماجرایی واقعی نگاشته شده بود. این فیلم که یکسال پس از شمال از شمال غربی اکران شد از موفق ترین فیلم های هیچکاک در گیشه به حساب می آید، به طوری که هزینه ساخت آن کمتر از یک میلیون دلار بود اما بیش از سی میلیون دلار فروخته است. در دسته بندی فیلم ها بر اساس ژانر، فیلم روانی به عنوان یکی از برترین فیلم های ژانر وحشت تاریخ سینما شناخته می شود جدا از ارزش های فراوان سینمایی و البته ارزش های روانشناختی این فیلم که جای بحث و گفتگو بسیار دارد باید به این نکته اشاره کرد که این فیلم در زمان اکران چند اتفاق نو را در دنیای سینما رقم زد که در نوع خود جالب توجه بودند. ازجمله آن اتفاقات این بود که با توجه به داستان خاص فیلم، هیچکاک در طول ساخت فیلم علاوه بر اینکه تمام تلاش خود برای درز نکردن داستان را انجام داد، پس از ساخته شدن فیلم هم به هیچ منتقدی اجازه تماشا و نقد فیلم قبل از نمایش عمومی را نداد و از طرفی بر خلاف شیوه مرسوم آن زمان که درب سالن های سینما تا انتهای نمایش فیلم باز بود، هیچکاک به سینماداران آموزش داده بود که پس از آغاز نمایش فیلم در سانس های معین شده به هیچ وجه اجازه ورود شخصی را به سالن ندهند.
از سکانس های طلایی این فیلم که از یکی از معروفترین سکانس های تاریخ سینما نیز به حساب می آید، سکانس معروف به سکانس دوش گرفتن است که زمان آن سه دقیقه است اما در این زمان کوتاه از 77 زاویه مختلف دوربین استفاده شده و طی 50 کات به ثبت رسیده است، ضبط این سکانس بیش از هفت روز طول کشید.
به احترام آلفرد هیچکاک و نظرش درباره ارائه فیلمش قبل از دیده شدن، سخنی از داستان فیلم به میان نخواهم آورد و پیشنهاد می کنم در صورت علاقه مند بودن به سینمای کلاسیک، بدون خواندن نقدهای فراوان موجود در فضای مجازی پیش از دیدن فیلم، به تماشای آن نشسته و از دیدنش لذت ببرید و البته کمی هم بترسید.
البته در خصوص ترس باید به نکته ای درباره این دو فیلمی که از استاد دلهره دیده ام اشاره کنم و آن این موضوع است که برخلاف تصوری که ما از فیلم های ترسناک مشهور سینما بخصوص در دو دهه اخیر سراغ داریم، فیلم های هیچکاک ترس را صرفاً برای ترساندن از طریق فضاهای خوفناک یا مواردی نظیرآن ارائه نمی دهد بلکه او گویا با غور در زوایای روان انسانها به این مهم تعلیق آور برای فیلم هایش دست پیدا کرده است. فکر میکنم این ترسناک تر از اتاق های تاریک و زیرزمین های متروک باشد.