9 - فیلم سینمایی "لئون، حرفه ای" (1994) - لوک بسون

پس از هشت فیلمی که با هم از سینمای هالیوود پشت سر گذاشتیم بالاخره موقتاً دست ازسر ینگه دنیا برداشته‌ام و این بار سری به سینمای فرانسه زدم، هرچند شاید فیلم انتخاب شده، هم‌رده با شاهکارهای مطرح کلاسیک سینمای این کشور قرار نگیرد اما کارگردان آن با تلفیق ژانرهای درام، تریلر، جنایی و اکشن، فیلم جذاب و خاطره انگیزی ساخته است که تماشایش در خاطر یک علاقه‌مند به سینما تا همیشه باقی خواهند ماند.
"لئون"، "لئونِ حرفه‌ای" یا "حرفه‌ای" نام فیلمی فرانسوی‌ست که در سال 1994 توسط لوک بسون ساخته شد. این فیلم مهیج که قبل از هرچیز به خاطر بازیگر اصلی‌اش "ژان رنو" نظر من را جلب کرده و برای من جذابیت داشت ماجرای زندگی فردی به نام لئون است که شخصیتش از نقاط قوت این فیلم به حساب می آید و ژان رنو هم نقش آن را به زیبایی هر چه تمام‌تر بازی کرده است. فیلم ماجرای یک آدمکش تنها یا به اصطلاح خودش یک پاک کننده است که زندگی‌اش با دختر نوجوانی که پدر و مادرش توسط گروهی قاچاق‌چی مواد مخدر کشته شده اند گره خورده است. "یک آدمکش حرفه ای و البته به شدت دوست داشتنی."
تناقص این جمله برای کتاب‌بازها و البته فیلم‌بازها تناقض عجیبی نیست، حتماً شما هم به چنین شخصیت‌هایی در فیلم ها و داستان های مختلف برخورده‌اید. شخصیتهایی که منفی هستند و اعمال نادرستی از آنها سر می‌زند و طبیعتاً نباید مورد پسند و علاقه‌ی مخاطب قراربگیرند اما خب گاهی چنان محبوب می‌شوند که باورکردنی نیست. فکر می‌کنم یکی از دلایل اصلی این جاذبه به این خاطر است که همه این شخصیت‌های یاد شده بطور حتم در زندگی و حرفه‌شان به اصول مثبتی پایبند هستند که به هیچ وجه حاضر نیستند در سخت ترین شرایط آن را زیر پا بگذارند، این پایبندی نه تنها با به خطر افتادن منافع‌شان از بین نمی رود، بلکه حتی تا سرحد جان هم پای آن می ایستند و به همین دلیل است که برای بیننده قابل احترامند. شاید معروف ترین این شخصیت ها جناب ویتو کورلئونه در فیلم معرکه‌ی پدرخوانده باشد که در لیست ما* هم هست و بزودی به سراغ آن فیلم محبوب هم خواهیم رفت. اما بی شک لئون هم یکی  از همین شخصیت‌هاست که نه به خاطر حرفه‌ای بودن در کارش بلکه به خاطر صفات انسانی باقی‌مانده در وجودش فردی بسیار دوست داشتنی‌ست.
یکی از دلایل موفقیت این فیلم موسیقی خوب تیتراژ این فیلم است. قطعه‌ای که Shape of My Heart نام دارد و با صدای "استینگ" خوانده شده است. (با کلیک بر روی نام قطعه می توانید آن را بشنوید.)

 * فکر می کنم در رابطه با لیستمان باید به نکته‌ای اشاره کنم؛ دوستانی که به من لطف دارند و این سری از یادداشت‌های وبلاگ را دنبال می کنند می دانند که من در این راه یک لیست 101 فیلمی را بر اساس کتابی که در اینجا درباره اش با هم صحبت کردیم ملاک قرار داده و درحال گذر از آن لیست پربار هستم، اما از آنجا که با توجه به عوامل مختلف که ساده ترینش می تواند سلیقه شخصی باشد به نظرم همه‌ی این 101 فیلم حداقل برای من دیدنی نیستند، به همین دلیل اولین جسارت و دستکاری در لیست یادشده را انجام داده و فیلم لئون را در این لیست جای داده‌ام که به نظرم جایش سخت خالی بود.

8 - فیلم سینمایی "روانی" (1960) - آلفرد هیچکاک

پس از سفر به آسیای شرقی و گذر از جنگ جهانی دوم و سپری کردن اوقاتی بر روی پل رودخانه کوای باز هم به سینمای آمریکا بازگشته و برای اولین بار در این سری از معرفی فیلم ها به سراغ دومین فیلم از یک کارگردان رفته ام. اگر خاطرتان باشد سومین فیلمی که اینجا درباره اش با هم صحبت کردیم فیلمی از آلفرد هیچکاک بود که در سال 1959 ساخته شده و شمال از شمال غربی نام داشت. اما این کارگردان پُرکار بریتانیایی که بیشتر فیلم هایش را در امریکا ساخته در کارنامه هنری اش بیش از پنجاه فیلم به چشم می خورد و به غیر از فیلم یاد شده چند شاهکار چهار ستاره دیگر نیز در دنیای سینما از خود به جا گذاشته است که "روانی" یا "سایکو" یکی دیگر از آنهاست.

فیلم روانی بر اساس یک رمان ساخته شد که البته آن رمان هم گویا بر اساس ماجرایی واقعی نگاشته شده بود. این فیلم که یکسال پس از شمال از شمال غربی اکران شد از موفق ترین فیلم های هیچکاک در گیشه به حساب می آید، به طوری که هزینه ساخت آن کمتر از یک میلیون دلار بود اما بیش از سی میلیون دلار فروخته است. در دسته بندی فیلم ها بر اساس ژانر، فیلم روانی به عنوان یکی از برترین فیلم های  ژانر وحشت تاریخ سینما شناخته می شود جدا از ارزش های فراوان سینمایی و البته ارزش های روانشناختی این فیلم که جای بحث و گفتگو بسیار دارد باید به این نکته اشاره کرد که این فیلم در زمان اکران چند اتفاق نو را در دنیای سینما رقم زد که در نوع خود جالب توجه بودند. ازجمله آن اتفاقات این بود که با توجه به داستان خاص فیلم، هیچکاک در طول ساخت فیلم علاوه بر اینکه تمام تلاش خود برای درز نکردن داستان را انجام داد، پس از ساخته شدن فیلم هم به هیچ منتقدی اجازه تماشا و نقد فیلم قبل از نمایش عمومی را نداد و از طرفی بر خلاف شیوه مرسوم آن زمان که درب سالن های سینما تا انتهای نمایش فیلم باز بود، هیچکاک به سینماداران آموزش داده بود که پس از آغاز نمایش فیلم در سانس های معین شده به هیچ وجه اجازه ورود شخصی را به سالن ندهند.

از سکانس های طلایی این فیلم که از یکی از معروفترین سکانس های تاریخ سینما نیز به حساب می آید، سکانس معروف به سکانس دوش گرفتن است که زمان آن سه دقیقه است اما در این زمان کوتاه از 77 زاویه مختلف دوربین استفاده شده و طی 50 کات به ثبت رسیده است، ضبط این سکانس بیش از هفت روز طول کشید.

به احترام آلفرد هیچکاک و نظرش درباره ارائه فیلمش قبل از دیده شدن، سخنی از داستان فیلم به میان نخواهم آورد و پیشنهاد می کنم در صورت علاقه مند بودن به سینمای کلاسیک، بدون خواندن نقدهای فراوان موجود در فضای مجازی پیش از دیدن فیلم، به تماشای آن نشسته و از دیدنش لذت ببرید و البته کمی هم بترسید.

البته در خصوص ترس باید به نکته ای درباره این دو فیلمی که از استاد دلهره دیده ام اشاره کنم و آن این موضوع است که برخلاف تصوری که ما از فیلم های ترسناک مشهور سینما بخصوص در دو دهه اخیر سراغ داریم، فیلم های هیچکاک ترس را صرفاً برای ترساندن از طریق فضاهای خوفناک یا مواردی نظیرآن ارائه نمی دهد بلکه او گویا با غور در زوایای روان انسانها به این مهم تعلیق آور برای فیلم هایش دست پیدا کرده است. فکر میکنم این ترسناک تر از اتاق های تاریک و زیرزمین های متروک باشد.

7 - فیلم سینمایی "پل رودخانه کوای" (1957) - دیوید لین

به هر حال بعد از پست قبلی از سری پست های مربوط به صد و یک فیلم چهار ستاره تاریخ سینما بالاخره موفق شدم از کازابلانکا خارج شوم و بعد از گذر از چند سال سینمایی سری به آسیای شرقی بزنم و در گیرو دار جنگ جهانی دوم به هر زحمتی که شده موفق شدم برای اولین بار دیداری با دیوید لین، کارگردان سرشناس بریتانیایی داشته باشم، همانطور که شما هم حدس زده اید این دیدار بر روی پل رودخانه کوای انجام شد. 

اگر تا کنون فیلم سینمایی پل رودخانه کوای را ندیده باشید حتماً موسیقی متن مشهور آن به گوشتان خورده است. می توانید آن موسیقی را از (اینجا) بشنوید، این موسیقی که ساخته ی مالکوم آرنولد است موفق شده جایزه اسکار بهترین موسیقی را هم از آن خود کند. البته آکادمی اسکار در آن سال نگاه ویژه ای به این فیلم داشت و در مجموع هفت جایزه اسکار از جمله جایزه های بهترین فیلم، بهترین کارگردان و بهترین بازیگر مرد  را نیز از آن این فیلم نموده است.

نام فیلم، پل رودخانه کوای است، اما این رودخانه کجاست؟ رودخانه کوای در کشور تایلند و در شهری به نام "کانچانا بوری" قرار دارد. پلی بر روی این رودخانه وجود دارد که ژاپن را به برمه متصل می کند. این پل در سال های جنگ جهانی دوم و به دستور امپراتوری ژاپن ساخته شد و نیرو های ژاپنی به کمک آن در این جنگ موفق شدند تدارکات نظامی خود را به برمه برسانند. طی بررسی های عمل آمده قرار بود چنین پلی در طول پنج سال ساخته شود اما ژاپنی ها تصمیم داشتند عملیات ساخت خطرناک این پل را ظرف شانزده ماه به پایان برسانند و برای به انجام رساندن این کار خطرناک، اسیران جنگی اروپایی و امریکایی را به  کار می گرفتند، کاری طاقت فرسا که جان بسیاری از اسیران را گرفت. داستان این فیلم را می توان ماجرای ساخت این پل دانست.

درواقع این فیلم با بازی الک گینس و ویلیام هولدن ماجرای یک گردان از سربازان انگلیسی است که به اسارت در آمده و در اسارتگاهی در آسیای شرقی که شرح آن در سطور بالا بیان شد فرستاده می شوند. ماجرا از این قرار است که فرمانده ژاپنی اسارتگاه اعتقاد دارد برای هرچه سریع تر به نتیجه رسیدن عملیات ساخت پل باید همه ی اسرا از جمله افسران در ساخت این پل کار کنند، این در صورتیست که گویا قوانین بی المللی چنین چیزی را رد می کند. اما فرمانده ژاپنی کاری به قوانین ندارد و با توجه به فشاری که از مقامات بالایی بر روی او وجود دارد دفترچه قوانین بین المللی برخورد با اسرا را پاره می کند و اعتقاد دارد تنها چیزی که اهمیت دارد به اتمام رسیدن ساخت پل است. در این میان افسری امریکایی که تنها اسیر امریکایی آن اردوگاه هم به حساب می آید زیر بار این تحقیر نمی رود و تصمیم به فرار می گیرد، از طرفی کلنل نیکلسون فرمانده انگلیسی گروهانِ اسیر شده، با تمام توان خودش جلوی این تصمیم فرمانده ژاپنی می ایستد و همه سختی ها و شکنجه ها را به جان می خرد تا حق قانونی و احترام به خود و نیروهای کشورش را از کلنل سایتوی ژاپنی بستاند. فیلم در واقع به نظر ماجرای ساخت پل بر روی رودخانه کوای است اما می توان این فیلم بریتانیایی را ماجرای فرار افسر امریکایی و مقاومت افسر انگلیسی هم دانست. البته در نقد های بسیاری هم خوانده ام که این فیلم را تا حدودی می توان نمایش دست یاری امریکا و اروپا به سمت کشورهای آسیای جنوب شرقی دانست که در آن سالها زیر سلطه ژاپن قرار گرفته بودند.

۶- فیلم سینمایی "کازابلانکا" (۱۹۴۲)- مایکل کورتیز

پس از دو ماه دوری از پست های مربوط به گپ زدن درباره فیلم ها و البته بعد از خوشگذرانی و وداع سخت با "بوچ کسیدی و ساندنس کید" بیست و هفت سالی به عقب بازگشتم و در سال ۱۹۴۲ سری به کازابلانکا زدم.

بی شک همه ما در طول زندگی خودمان به دوراهی های زیادی برخورده ایم، دوراهی هایی که در یک طرف آن منافع شخصی یا علاقه مندی های ما قرار دارد و در طرف دیگر اخلاق، انسانیت و مواردی از این دست را می بینیم و طبیعتاً انتخابی که برای شخصی که در چنین وضعی گرفتار می شود سخت ترین کار است. هرچند احتمالش کم است که هرکدام از ما تا کنون این وضع را تجربه نکرده باشیم اما اگر اینطور باشد هم به احتمال زیاد با آن در کتاب ها و فیلم های زیادی مواجه شده ایم. فیلم کازابلانکا یکی از قدیمی ترین فیلم هایی است که در آن به این موضوع هم پرداخته شده و در آن شخصیت اصلی  فیلم در وضعیتی مشابه در دوراهی انتخاب بین عشقش و انسانی خوب و شریف بودن گرفتار می شود.

کازابلانکا در دسته بندی فیلم ها یک ملودرام به حساب می آید اما باتوجه به اینکه ماجرای داستان در سال ۱۹۴۱ و در گیرو دار جنگ جهانی دوم اتفاق می افتد لایه هایی از جنگ و سیاست را با خود به همراه دارد. اگر با جنگ جهانی آشنایی مختصری داشته باشید باید بگویم ماجرا در زمانی پیش از حمله معروف پرل هاربر اتفاق می افتد، روزگاری که در پی آسیب های جنگ به اروپا شمار زیادی از مردم این قاره به دنبال فرار از قاره ی درگیر جنگ و نا امنی و بخصوص فرار از دست آلمان ها در حال  مهاجرت به امریکا بودند تا در سرزمینی امن به زندگی خود ادامه دهند. این هجوم مردم، راه های رسیدن به امریکا را سخت کرده بود و ظرفیت راه دریایی که از پرتغال به سمت امریکا می رفت پر شده و بسیاری از مردم برای رفتن به امریکا ناچار بودند به بندری در مراکش به نام کازابلانکا بروند تا از آنجا شانسی برای پرواز به امریکا داشته باشند. البته رفتن به امریکا از آنجا هم به این سادگی ها نبوده و با توجه به اینکه در آن روزگار کازابلانکا تحت اشغال دولت موسوم به ویشی فرانسه بود و همینطور با کثرت متقاضیان گریز از اروپا  می توان حدس زد که گرفتن ویزا می توانسته چقدر مشکل باشد.

اگر بخواهم چند خطی درباره داستان فیلم بنویسم و این چند خط لذت دیدن فیلم را برای دوستانی که هنوز آن را ندیده اند ضایع نکند باید بگویم که ماجرا از این قرار است که یکی از شخصیت های اصلی فیلم که "ریک" نام دارد و نقش آن را "همفری بوگارت" بازی می کند مردی امریکایی است که مدت ها پیش به کازابلانکا سفر کرده و در آنجا صاحب کافه ای شبانه می باشد که در کل کازابلانکا شهرت ویژه ای دارد. ویک شخصیت خاصی دارد و تقریبا هیچ کس از گذشته او اطلاعات چندانی ندارد و به دلایل نامشخص قادر به بازگشت به کشورش هم نیست. در کافه ی او از همه قشر مشتری می توان یافت از مردم عادی گرفته تا شخصیت های مهم سیاسی و اداری شهر مثل کارگزاران فرانسوی و یا حتی فرماندهان نازی حاضر در این شهر هم شب هایشان را در این کافه می گذرانند. اگر از ماجراهای سیاسی و البته جالب توجه فیلم بگذرم باید از "ایلسا" سخن بگویم، شخصیت اصلی زن فیلم که نقش آن را "اینگرید برگمن" بازی می کند. ایلسا که خود روزی معشوقه ی ریک در پاریس بوده و چند سال پیش بی خبر او را ترک کرده است، اکنون به همراه شوهرش که خود رهبر جنبش پایداری چکسلواکی است و در فرار از چنگ نازی ها به کازابلانکا پناه آورده در یکی از شبها بی خبر به کافه ریک وارد می شوند و در آنجا ایلسا با ریک روبرو می گردد، یک رویارویی همراه با طغیان احساسات و ادامه ماجرا که دیدن آن بی شک ازخالی از لطف نیست.

...............

+ کارگردان این فیلم مایکل کورتیز است، کارگردان مجاری آمریکاییِ پرکاری که در طول زندگی خود بیش از صد فیلم ساخت که در میان آنها فیلم کازابلانکای او جاودانه گردید. درسال ۱۹۴۲ پس از انتشار این فیلم در کنار استقبال کم نظیر توسط بینندگان موفق به کسب افتخارات زیادی از قبیل جایزه اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردان، بهترین فیلمنامه، بهترین بازیگر نقش اول و مکمل مرد و همینطور بهترین تدوین، موسیقی متن و فیلمبرداری گردید. اما همه این جایزه ها دربرابر جایزه ای که از ماندگاری خود پس از هفتاد و هشت سال دردنیای سینما و در بین مردم گرفته است کم ارزش به نظر می رسد.

++ دیدن این فیلم با دوبله ی قدیمی، که در آن هنرمندان بزرگی چون حسین عرفانی، شهلا ناظریان، خسرو شایگان، پرویز ربیعی و شهروز ملک آرایی هنرنمایی کرده اند لطف دیگری دارد.

۵_ فیلم سینمایی "بوچ کسیدی و ساندنس کید" (۱۹۶۹) _ جورج روی هیل

پس از گذراندن لحظاتی در باراندازِ جناب الیا کازان، این بار پانزده سالی به جلو رفتم و در سال 1969 میلادی سری به یک فیلم وسترن زدم. فیلمی از یک کارگردان پرافتخار که البته نامش تا پیش از این برای من ناشناخته بوده است.

جناب جورج روی هیل در سال 1921 میلادی در ایالت مینه سوتای امریکا به دنیا آمد و در طول زندگی 81 ساله خود 14 فیلم سینمایی ساخت. فیلم هایی که در جشنواره های معتبر سینمایی بارها نامزد بهترین ها گشتند و مجموعاً 13 جایزه اسکار، 9 جایزه بفتا و 4 جایزه گلدن گلوب به ارمغان آوردند. اما برسیم به فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" که ششمین ساخته ی این کارگردان است، این فیلم با نویسندگی ویلیام گلدمن و با بازی پل نیومن و راربت ردفورد در سال 1969 ساخته شد. بوچ کسیدی و ساندنس کید نام دو شخصیت اصلی داستان است که نام فیلم را هم به خود اختصاص داده اند. بوچ و ساندنس دو کابوی شاد و سرخوش هستند و بین آنها رابطه دوستیِ عمیقی نیز برقرار است. آنها از آخرین بازماندگان نسلی از مردم امریکا هستند که حتی بینندگان فیلم های سینمایی وسترن هم به دیدن آنها عادت دارند، مردان عصیانگری که در آن دوران با یاغی گری به همه خواسته هایشان می رسیدند، همان نسلی که بالاخره یک روز مجبور شدند از اسب هایشان پیاده شوند و اسلحه های خود را از کمر باز کنند. اما در این میان افرادی همچون بوچ و ساندنس هم وجود داشتند که قرار نبود زیر بار این زندگی جدید بروند و نمی خواستند به همین آسانی بر افسانه های شور انگیز کابویی خود پایان دهند و همواره برای این جنگیدند.

آنها قبل از آغاز فیلم از راه سرقت از بانک ها روزگار می گذراندند و البته سارقان بسیار مشهوری هم بودند اما تحت تاثیر گام هایی که برای رسیدن به تمدن در این کشور گذارده شد و با پیشرفت روز افزون تدابیر امنیتی بانک ها کار برای بوچ و ساندنس سخت شده بود و  اصطلاحاً دیگر یک سرقت تر و تمیز و قسردر رفتن از مهلکه به آسانی امکان پذیر نبود. به همین جهت آن ها به راهزنی و سرقت از قطار(بخصوص قطار های حمل پول بانک ها) روی آوردند و بیننده را در ابتدای فیلم به تماشای چند سرقت پرشور و البته با طراوت* میهمان کردند. اما خب طبیعتاً بانکدارها هم همینطور دست روی دست هم نمی گذاشتند تا هر نوبت شامل خالی شدن صندوق هایشان در قطار ها باشند و به این جهت دست به دامن کلانتر شدند. گویا کلانتر هم مدت هاست در پی بوچ و ساندنس بوده و هیچوقت هم ردی از آنها نیافته تا این که بالاخره دسته ای از سواران زبده را استخدام می کند و به کمک یک سرخپوست رد این زوج دوست داشتنی را می زند و به تعقیب آنها می پردازد، تعقیبی که گویا دستور کارش دستگیری نیست و  اصطلاحاً قرار است ترتیب سارقان را بدهند تا بالاخره به کابوس طولانی سرقت ها در منطقه پایان یابد.

و اینگونه است که بخش اعظم فیلم آغاز می گردد، بخشی که شامل گریز این زوج محبوب و دوست داشتنی و اتفاقاتی است که در این مسیر برای آنها می افتد.

....................................

* واژه هایی نظیر شاد و با طراوت که در این یادداشت به کار بردم شاید به نظر درکنار سرقت، تیر اندازی، انفجار دینامیت و مواردی از این دست همخوانی معقولی نداشته باشد، اما احتمالاً شما هم بعد از دیدن فیلم در این مورد به من حق خواهید داد. البته جورج روی هیل به عنوان کارگردان این فیلم نگران این معجون کمدی، درام، حمام خون و خنده اش نبود و درباره فیلم اش گفته است: "اینکه چقدر خراب کرده ام، اهمیتی ندارد، چون خودِ مصالح به اندازه کافی عالی است، اگر لحظه ای که نشان می دهم واقعی و باورپذیر باشد، فیلم با بیننده ارتباط برقرار می کند."  که البته برقرار هم کرده است.

......

این فیلم در سال 1969 برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی (ویلیام گلدمن)، بهترین فیلمبرداری (کنراد هال) بهترین موسیقی متن (برت باکاراک) و همچنین بهترین ترانه (برت باکاراک و هال دیوید) گردید، ترانه ی یاد شده "قطرات بارانی که مدام روی سرم می بارد"(Raindrops Keep Falling On My Head) نام داشت، در ابتدا پیشنهاد خواندن این ترانه به باب دیلن داده شد که پس از رد کردن این پیشنهاد این فرصت برای بی جی توماس فراهم شد تا محبوب ترین ترانه ی زندگی حرفه ای خود را بخواند. اگر به یوتیوب دسترسی دارید می توانید این ترانه زیبا را دقیقاً با تصاویری که در فیلم حین خواندنش به نمایش درآمده از اینجا بشنوید و ببینید. همچنین ترجمه این ترانه را هم می توان در اینجا خواند. اگر به یوتیوب دسترسی ندارید هم می توانید از اینجا تنها ترانه را بشنوید.

پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا درباره آن با هم صحبت خواهیم کرد یکی از دو فیلم "کازابلانکا" یا "پل رودخانه کوای" خواهد بود.