4- فیلم سینمایی "در بارانداز" (1954) - الیا کازان

این بار هم بعد از شمال از شمال غربی پنج سالی به عقب بر گشتم و در سال 1954 به سراغ فیلمی از یک اسطوره ی دیگرسینمای کلاسیک یعنی الیا کازان رفتم، از این کارگردان پیش از این تنها فیلم زیبا و قهرمان محور"زنده باد زاپاتا" را دیده بودم که بر اساس فیلمنامه ای از نویسنده سرشناش امریکایی، جان اشتاین بک ساخته شده است. در ابتدا فکر کردم پیش از پرداختن به فیلم "در بار انداز" بد نیست کمی درباره زندگی کارگردان و حواشی آن که منجر به ساختن چنین فیلمی شد بپردازم که دیدم یادداشت بسیار طولانی شد و به اجبار بیشتر این بخش ها را  به ادامه مطلب منتقل کردم. 

الیا کازان کارگردان سینما و تئاتر، نویسنده و تهیه کننده عثمانی تبار بود که در سال 1909 در شهر استانبول امروزی و از پدر و مادری یونانی به دنیا آمد، پدر او تاجر فرش بود و وقتی  الیا 4 ساله بود به همراه خانواده اش به امریکا مهاجرت کرد. الیا کازان فارغ التحصیل دانشگاه ییل در رشته درام نویسی بود و کار در تئاتر را با یک گروه در سال 1930 آغاز کرد و نخستین نمایشنامه اش را در سال 1935 روی صحنه برد و در دهه 40 به عنوان یکی از با استعداد ترین کارگردانان برادوی شناخته شد. او در سال 1948 اکتورز استودیو را تاسیس نمود و با آموزش روشهایی نظیر متد اکتینگ آن را به نهاد مهمی برای بازیگران سینما تبدیل کرد. کازان یکی از پر افتخار ترین کارگردان های تاریخ سینما و تئاتر است به طوری که 3 بار جایزه اسکار، 4 بار گلدن گلوب و 5 بار جایزه تونی را تصاحب کرده و همچنین بار ها نامزد جایزه های مختلف جشنواره های مهم سینمایی نظیر کن و ونیز شده است اما با این همه افتخارات همواره در بین بیشتر اهالی سینما شخصیتی محبوب نبوده و برخی از مشهور ترین سینماگران جهان هنوز او را خائن می دانند. قضیه به مک کارتیسم بر می گردد که باز هم شما خواننده گرامی در این باره را به ادامه مطلب ارجاع می دهم.

اما داستان فیلم: اتحادیه کارگران باراندازهای نیویورک توسط شخصی به نام جانی فرندلی اداره می شود. این آقای فرندلی مدتهاست در اداره این باراندازها باندی تقریباً مافیایی راه انداخته و به عبارتی به استثمار کارگران بارانداز می پردازد. کارگران هم هیچگونه حق اعتراض ندارند و اگر اصطلاحاً جیک شان در بیاید با دار و دسته جانی فرندلی طرفند که رحم سرشان نمی شود. دست راست جانی، وکیلی است به نام چارلی مالوی که وظیفه اصطلاحاً ماست مالی کردن حساب کتاب های بارانداز و قانونی جلوه دادن همه خلاف های جانی را به عهده دارد. چارلی برادری به نام تری دارد که به تازگی در این دار و دسته مشغول به کار شده است. او پیش از این یک بوکسور بوده و در یکی از مسابقات مهم زندگی اش که مطمئن بوده براحتی از پس حریف بر می آید بخاطر شرط بندی چارلی و اربابش روی حریفش مجبور به شکست می شود. پس از آن تریِ سرشکسته و افسرده بوکس را رها می کند و با گرفتن جایگاهی نسبتاً بهتر از قبل در بارانداز زیر دست جانی و برادرش چارلی مشغول به کار می شود.

همه مواردی که تا اینجا بیان شد در چند دقیقه ابتدایی فیلم دستگیر خواننده می شود. در واقع فیلم از آنجایی شروع می شود که تری نا خواسته یکی از عوامل جانی فرندلی می شود تا یک نفر دیگر از کارگران بارانداز را به تله بیندازد. تله ای که منجر به قتل آن کارگر که جویی دویل نام دارد می گردد. دویل یکی از همان کارگران بار انداز است که قانون نانوشته ی بارانداز یعنی سکوت دربرابر ظلم هایی که به کارگران می شود را زیر پا گذاشته و به قولی قناری شده است. این واسطه ی تله گشتنِ تری و همچنین مرگ جویی دویل همواره ذهن تری را می آزارد و با دیدن پدر جویی  و معاشرت با خواهرش که از هم محلی ها و همبازی های دوران کودکی تری به حساب می آید احساس عذاب وجدان می کند و همین عذاب وجدان است که ریشه هایی از عدالت و عدل خواهی را در وجود تریِ افسرده می دواند.

....

بازیگران مطرح فیلم: مارلون براندو، کارل مالدن، لی جی کاب، راد استایگر، اوا ماری سنت 

این فیلم در سال 1954 همه جوایز اسکار را درو کرد : برنده اسکار بهترین فیلم، بهترین بازیگر مرد: مارلون براندو، بهترین بازیگر زن نقش دوم: اوا ماری سنت، بهترین کارگردان: الیا کازان، بهترین فیلنامه اقتباسی باد شولبرگ (بر اساس جنایت در بارانداز، سلسله مقالاتی نوشته مالکوم جانسون برنده جایزه پولیتزر)، بهترین تدوین: جین میلفورد. بهترین فیلمبرداری سیاه و سفید: بوریس کافمن و بهترین طراحی صحنه: ریچارد دی. 

پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا با هم درباره آن گپی خواهیم زد فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" ساخته جورج روی هیل خواهد بود.  

ادامه مطلب ...

۳_ فیلم سینمایی "شمال از شمال غربی" (۱۹۵۹) - آلفرد هیچکاک

پس از فیلم "راننده تاکسی" حالا دوباره هفده سالی به عقب برگشتم و این بار تصمیم گرفتم فیلمی از آقای خاص سینمای کلاسیک جهان یعنی آلفرد هیچکاک ببینم. فیلمی که در سال ۱۹۵۹ ساخته شد و اگر بخواهم این فیلم را با تنها فیلم کلاسیکی که اینجا درباره اش با هم سخن گفتیم یعنی همشهری کین مقایسه کنم باید بگویم که از لحاظ جذابیت اوضاع به شکل محسوسی تغییر کرده و از این لحاظ با فیلم بسیار جذاب تری طرف هستیم. شمال از شمال غربی را یک حکایت هیچکاکی خالص می دانند، فیلمی که با همان موسیقی هیجان انگیز و تا حدودی اضطراب آورِ تیتراژش هم خبر از یک تریلر هیچکاکی می دهد. (که البته من تا پیش از این نمی دانستم این مدل هیچکاکی بودن اصلاً به چه معنا هست). 

شروع فیلم در کنار تیتراژ ذکر شده با تصاویر برج های بلند شیشه ای همراه است و رفت و آمد مردم در خیابان ها را به بیننده نشان می دهد و در ادامه یک اتوبوسِ شهری را می بینیم  که در حال سوار کردن مسافران در ایستگاه است و مسافری که پس از حرکت اتوبوس از آن جا می ماند کسی نیست جز شخص آلفرد هیچکاک. البته این اولین و آخرین حضور آقای کارگردان در این فیلم هم هست. پس از آن شاهد جمعیت نسبتاً زیادی در حال تردد در یک اداره یا یک شرکت هستیم که در میان آنها مردی به نام "راجر تورنهیل" که نقش آن را "کری گرانت" بازی می کند در حال مکالمه با منشی اش حین قدم زدن بوده و همینطور با او سوار تاکسی می شود و این گفتگوی دو نفره تا درون تاکسی هم میهمان بیننده خواهد بود و خیلی زود بیننده را از جایگاه و شغل مرد آگاه می کند. او که مدیر یک شرکت تبلیغاتی است مدتیست با مادرش زندگی می کند و برای خودش هم وجهه اجتماعی قابل توجهی دارد. پس از پایان مکالمه او منشی اش را ترک می کند و به سر قراری با دو نفر از دوستانش به یک کافه می رود و  پس از آن است که به صورت خیلی اتفاقی سرنوشت زندگی اش عوض می شود.

قضیه از این قرار است که عده ای جاسوس خارجی به رهبری شخصی به نام فیلیپ وندم، او را به جای یک مامور اف بی ای که آنها را تحت نظر دارد اشتباه می گیرند و تصمیم می گیرند او را بکشند، پس او را می ربایند اما راجر به شکل معجزه آسایی از مرگ نجات پیدا می کند و می گریزد. همان شبِ در حال گریز، پلیس او را به دلیل مصرف بیش از حد مشروبات الکلی که بزور به او خورانده شده و این  از مقدمات کشتن او نیز بوده دستگیر می کند، او هم پس از هوشیاری کل ماجرا را تعریف می کند و حتی پلیس را هم به محل حادثه می برد، اما هیچکس حتی مادر او هم حرفهای او را باور نمی کند. به هر حال آنها رد پاها را به طور حرفه ای پاک کرده بودند و همه چیز حساب شده بود. شاید به تعبیری بتوان گفت فیلم پس از این حوادث است که آغاز می گردد و جناب آقای تورنهیل که تا هفته گذشته تنها یک مدیر تبلیغاتی بوده حالا در تلاش برای اثبات خود و همینطور برای نجات جان خودش درگیر ماجراهایی پیچیده می شود که برای بیننده جذابیت های خاص خودش را دارد.

....

پیش از دیدن این فیلم و با توجه به اطلاعات محدودی که از هیچکاک داشتم و همینطور بخشهای کوتاهی از فیلم هایی ‌که از او دیده بودم برداشت شخصی ام این بود که فیلم های این کارگردان نمی تواند خیلی هم باب میلم باشد. اما شمال از شمال غربی، فیلم هیجان انگیز و تریلر جالبی بود.

احتمال می دهم که این یادداشت، دوستانی را که منتظر نقدی از این فیلم بوده اند را ناامید کرده باشد، اما نقدهای خوب زیادی درباره این فیلم در اینترنت وجود دارد که بعد از دیدن فیلم، خواندن آن ها خالی از لطف نیست، این یادداشت صرفا برداشتی شخصی از تجربه من از دیدن اولین فیلمی بود که از آلفرد هیچکاک دیده ام.

ستارگان فیلم: کری گرانت، اوا ماری سنت، جیمز میسون  - فیلمنامه : ارنست لمن - موسیقی: برنارد هرمن 

افتخارات: این فیلم نامزد اسکار بهترین فیلمنامه، بهترین تدوین و بهترین طراحی صحنه در اسکار 1959 بود که البته هیچکدام را نصیب خود نکرد و در آن سال بیشتر جوایز نصیب فیلم بن هور گردید.

2- فیلم سینمایی "راننده تاکسی"(1976) - مارتین اسکورسیزی

بعد از همشهری کین تصمیم گرفتم سی و پنج سالی به جلو بروم و فیلمی از مارتین اسکورسیزی ببینم، فیلمی که در نیمه های همان لیست صد و یک فیلم که قبلاً هم درباره اش با هم صحبت کرده ایم قرار دارد. راننده تاکسی در سال 1976 و بر اساس فیلمنامه ی پل شریدر ساخته شد. شخصیت اصلی فیلم جوانی به نام "تراویس بیکل" نام دارد که نقش آن را رابرت دنیرو بازی می کند، او یک تفنگدار دریایی و قهرمان جنگ ویتنام است و پس از بازگشت از جنگ و احتمالا تحث تاثیر آن جنگ کابوس وار خواب و آرام ندارد و برای فرار از این بی خوابی های آزار دهنده تصمیم گرفته شب ها روی تاکسی کار کند. البته ناگفته نماند که همه این مواردی که تا اینجا درباره اش با شما سخن گفتم در چند دقیقه آغازین فیلم مشخص می شود و پس از آن بیننده در نمایی از خیابان شاهد وضعیت شهر نیویورک خواهد بود، وضعیتی که شاید برای مخاطب امروز با توجه به این که از زمان ساخت فیلم بیش از چهل سال گذشته  وضعی غریب بیاید، شهری سرشار از فساد و اراذل و اوباش و زنانی بی مقدار، شهری که در آن توده های بخار طوری به آسمان می روند که انگار از خود دوزخ برخاسته اند و ما این تصاویر گویا را در ابتدای فیلم و از زاویه دید شخصیت اصلی آن می بینیم، دوربین از نگاه تراویس که همینطور پشت رل تاکسی اش نشسته و در حال رانندگی است این وضعیت شهر را نشان می دهد و تراویس شروع به حرف زدن با خودش و یا شاید با بیننده فیلم می کند و می گوید: "شبا هر جونوری بیرون میاد. خودفروش ها، گداهای بیچاره، عوضی های زنونه پوش، اوا خواهر ها، قاچاقچی ها و معتاد ها، تهوع آوره، بی شرف ها". پس از آن دوربین به بارش باران بر روی زمینِ خیس تاکید می کند و تراویس ادامه می دهد:"یک روز یک بارون واقعی میاد و همه این خیابون ها رو از کثافت پاک میکنه!"

بعد از این آغاز پر معنا، تراویس در بخش های مختلف فیلم با اعمال و رفتار خود در برابر همکاران و مسافران تاکسی اش بیننده را متوجه تنهایی ویرانگر خود می کند. اینکه شغل شخصیت اصلی فیلم یک راننده تاکسی انتخاب شده هم نکته هوشمندانه ای است، یک راننده تاکسی که در دل اجتماع است اما تنهاست. هر کدام از همکار های تراویس مسیر خاصی را برای  کار با تاکسی خودشان مشخص کرده اند و در آن مسیر کار می کنند اما تراویس در بین راننده ها تنها راننده ای است که مسیر خاصی برای خودش تعریف نکرده و در بیشترخیابان های نیویورک تا خود صبح می راند و از بین همه این خیابان ها حسی خاص دائماً او را به سمت میدان و خیابانی که در آن خلاف بیشتری وجود دارد می کشاند.

تراویس انسانی صادق و اصطلاحاً بی شیله پیله است و حتی هر از گاهی برای پدر و مادرش نامه های تقریباً عاشقانه می نویسد تا خیال آنها را از بابت خودش راحت کند. او از این که زن ها این صداقت و راستی او را نادیده می گیرند ناراحت است، در واقع بیشتر از این ناراحت است که چرا هیچ زنی او را جدی نمی گیرد و مثلا او را به یک قهوه دعوت نمی کند. از اینکه زن های زیادی در طول روز و شب می بیند که به جای این کار به او چشمک می زنند و یا با حرکاتی اغواکننده سری به نشان رضایت تکان می دهند متنفر است و بیش از آن از مردانی که هر شب در پی چنین زنانی در خیابان ها می چرخند. مردانی که شاید در طول روز انسان هایی متشخص و گاه سرشناسی باشند که از تمدن و حمایت از حقوق زنان و مردان سخن می گویند اما شب که فرا می رسد به چنین خیابان هایی سرازیر می شوند و متاسفانه شرایط هم چنان برای آنها فراهم است که صبح روز بعد گویی آب از آب تکان نخورده و آنها دوباره به سخن سرایی های خود ادامه می دهند. قطعاً تراویس برای نجات چنین جامعه ای جان خودش را در جنگ ویتنام به خطر نینداخته است. با این پیش زمینه و در همین گیر و دار تراویس ناگهان چشمش به زنی زیبا با موهای بلوند می افتد که به نظرش با همه زن هایی که تا کنون دیده متفاوت است. او در یک دفتر تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری امریکا کار می کند و تراویس مدت زیادی از روز را جلوی آن دفتر پارک کرده و از پشت شیشه ها به تماشای او می نشیند. به هر حال کار شبانه روی تاکسی هم نتوانسته مشکل بی خوابی و بیقراری روح تراویس را حل کند اما شاید عشق بتواند این کار را انجام دهد.  دوازده ساعت کار کردم و هنوز خوابم نمیاد... لعنتی... روزا همینطوری ادامه دارن... تموم نمیشن... همه عمرم می خواستم حس کنم یه جایی رو دارم که برم، یه نفر که دوستم داشته باشه، من عقیده ندارم که آدم باید مرض جلب توجه داشته باشه، برعکس به نظرم آدم باید مثل همه آدم ها باشه... دفعه اول اونو تو مقر مبارزات انتخاباتی پلنتاین در تقاطع برادوی و خیابان شصت و سوم دیدم... یه لباس سفید پوشیده بود... مثل یک فرشته ظاهر شد... اونم میون این همه کثافت،... اون مثل بقیه نبود،.. نه،.. امکان نداره،... اون مثل بقیه پست نیست،...،اون یه چیزیه... 

و سر انجام تراویس تصمیم می گیرد به دیدن او یعنی بتسی برود، این دیدار و مواردی که بعد از آن پیش می آید آغاز گر خط اصلی فیلم و عصیان درونی شخصیت اصلی آن خواهد بود. در واقع راننده تاکسی نمایش یک کودتا و انقلاب یک نفره است، انقلابی که رهبرش وجدان، کاتالیزورش جامعه و انجام دهنده اش غریزه است. 

افتخارات فیلم: راننده تاکسی در دوره بیست و نهم فستیوال کن، برنده ی جایزه ی نخل طلا گردید. همینطور فیلم در کنار رابرت دنیرو برای بهترین بازیگر مرد نقش اول و جودی فاستر برای بهترین بازیگر زن نقش دوم و برنارد هرمن برای بهترین موسیقی نامزد اسکار شدند اما هیچکدام آن را نبردند.

پی نوشت:

بیشتر یادداشت هایی که در فضای مجازی درباره فیلم ها منتشر می شوند، نقد هستند و در آن ها به موشکافی داستان و موارد تکنیکی فیلم پرداخته می شود و در این بین داستان فیلم هم به کلی نمایان می شود و لذت  کشف اولیه برای خواننده ای که هنوز فیلم را ندیده است از بین می رود. البته اگر با این دید به آن یادداشت ها نگاه کنیم که باید پس ازدیدن فیلم به سراغ آنها رفت مشکل حل می شود. به هر حال با توجه به این که من سواد سینمایی چندانی ندارم به هیچ وجه این نوشته ها را به سمت نقد نمی کشانم و صرفاً این یادداشت ها برداشت شخصی خودم از فیلم و نقدهایی است که درباره آن خوانده ام و در این مسیر همچون معرفی کتاب هایی که تا کنون در وبلاگ داشته ام تلاشم بر این است تا از افشای داستان فیلم ها نیز خودداری کنم تا خواننده ی این وبلاگ پیش از دیدن فیلم تقریباً با خیال راحت بتواند این یادداشت ها بخواند.

۱ - فیلم سینمایی "همشهری کین" (۱۹۴۱) - اورسن ولز

طبق قرار دو پست قبل(اینجا) بالاخره به سراغ فیلمهای معرفی شده در کتاب ۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما رفتم و اولین فیلمی که چند روز پیش آن را دیدم، فیلم سینمایی همشهری کین بود. فیلمی که در سال ۱۹۴۱ در امریکا تولید شده است. (حالا این که سینمای کشور ما در ۷۸ سال پیش در چه وضعیتی بوده بماند.)

کارگردانی و نقش اول این فیلم امریکایی را اورسن ولز به عهده داشته است. داستان فیلم هم با بخشی از اخبار روز آغاز می گردد که در آن خبر مرگ چارلز فاستر کین اعلام می شود، شخصی که ثروتمند ترین مرد کشور و همچنین غول رسانه ای امریکا نیز به حساب می آمده و صاحب پر تیراژ ترین روزنامه ی امریکا یعنی نیویورک اینکوایر بوده است. او لحظات پایانی عمرش را در قصر رویایی خود (زانادو) گذرانده و چند ثانیه پیش از مرگ، نامی را بر زبان می آورد که تا کنون هیچکدام از اطرافیانش آن را نشنیده اند. آن نام "غنچه ی رز" یا در زبان اصلی "رُزباد" است. حالا روزنامه جنجالی خودش، نیویورک اینکوایر و بسیاری از رسانه های دیگر تشنه ی آن هستند که معنای این کلمه پایانی را در یابند، این که آیا غنچه رز اسم کوچک عشق از دست رفته ی آقای کین بوده؟ یا شاید اسم حیوان خانگی مورد علاقه اش؟ یا... 

از اینجا به بعد فیلم از طریق یک سلسله فلاش بک های طولانی و طی روایت پنج نفر از دوستان و آشنایان کین (که البته هیچکدام هم قابل اعتماد نیستند) تعریف می شود و این گونه ولز بیننده را به همراه خبرنگار روزنامه به تماشای این برش ها از زندگی کین (از کودکی تا کهنسالی) می نشاند تا شاید در این بین ردی از "غنچه رز" پیدا شود. این روایت ها از همان کودکی کین که به درخواست مادرش ازخانواده فقیرشان جدا شده و تحت سرپرستی مردی ثروتمند قرار گرفته آغاز و همینطور با دور نسبتاً تندی تا انتها ادامه پیدا می کند . همچنین بیننده طی این مسیر شاهد پیشرفت کین در روزنامه نگاری، استقلال شغلی، ثروت اندوزی، مبارزه با فساد و محبوبیت در بین مردم تا ورود به سیاست و همچنین زندگی عاطفی و خانوادگی خواهد بود.

.......

پی نوشت: من اطلاعات سینمایی چندانی ندارم و باید اعتراف کنم که از لحاظ فنی در این زمینه تقریباً بی سوادم. اما به عنوان یک بیننده معمولی باید بگویم دیدن فیلم همشهری کین جذابیت چندانی از لحاظ داستانی برای من نداشت و شاید در همان ابتدا طرفدار منتقدانی بودم که همشهری کین را فیلمی سرد و بی روح می دانند و معتقدند ولز این فیلم را حسابگرانه به این شکل ساخته تا تنها بیننده و منتقدان را به حیرت بیندازد و شگفت زده کند. اما به هر حال از ماندگاری فیلم و شهرت این فیلم تا به امروز مشخص است که تعداد افرادی که لب به تحسین این فیلم گشوده اند بسیار بیشتر است. همانهایی که این فیلم را بزرگ ترین عامل درک سینما می دانند و دلیل این موضوع را مواردی همچون ضرباهنگ سرگیجه آور فیلم در کنار شیوه فیلمبرداری جدیدش آن هم در نماهای بی سابقه ی آن روزگار(از سقف اتاق یا تالار و موارد مشابه) و همینطور دیالوگ های تو در توی شخصیت ها دانست که همگی همشهری کین را به فیلمی تبدیل می کند که هیچ ربطی به فیلم های سینمایی پیش از خودش نداشته است.

 به قول کارگردان محبوب من مارتین اسکورسیزی: همشهری کین فیلمی بود که شما را به این فکر می انداخت که هر چیزی در سینما امکان پذیر است.

مشخصات فیلم: کارگردان :اورسن ولز . بازیگران: اورسن ولز، جوزف کانن، دوروتی کامینگور، آگنس مورهد و...

 مدت فیلم 119 دقیقه. افتخارات: نامزدی اسکار در 8 بخش و برنده اسکار بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی

۱۰۱ فیلم چهار ستاره ی تاریخ سینما - گیل کین و جیم پیازا

چندی پیش در جمع دوستان کتابخوان بحثمان به سینما و شاهکار های خلق شده در این هنر کشیده شد و یکی از دوستان حاضر در جمع که خودش هم کارگردان و اهل سینماست کتابی در این زمینه به همراه داشت که به معرفی آن پرداخت. "۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما" نام کتابی است که توسط گیل کین و جیم پیازا نوشته شده و سعید خاموش آن را ترجمه کرده و به همت زنده یاد علی معلم در سال۱۳۹۴ در انتشارات دنیای تصویر به چاپ رسیده است. البته گویا چند سالی هم هست که دیگر تجدید چاپ نشده و من هم هنوز آن را در بازار کتاب نیافته ام. البته به لطف همان دوست، اکنون به امانت آن را در اختیار دارم.  کتاب همانطور که از نامش پیداست درباره ۱۰۱ فیلم برتر تاریخ سینمای جهان می باشد. (از فیلم های کلاسیکی همچون کازابلانکا و بربادرفته گرفته تا ففیلم هایی نظیرآواتار و سرآغاز) شیوه پرداختن به فیلم ها در این کتاب به گونه ای است که در بخش مربوط به هر اثردر کنار پرداختن به مشخصات فیلم و افتخارات آن، در کنار خلاصه داستان، با یادداشتی درباره دلایل اهمیت فیلم، کارگردان و بازیگرانش همراه است و همینطور یک عکس از سکانس فراموش نشدنی هرفیلم هم ارائه شده است. علی معلم فقید مدیر وقت انتشارات دنیای تصویر درباره این کتاب نوشته است:

در گذر از دهه دوم از سده دوم سینما هستیم. مهم ترین هنر عامه پسند تاریخ امروز در دوران تسلط تکنولوژی های ارتباطی و شبکه های اجتماعی نقش پررنگ تری در مناسبات احساسی و عقلی انسان پیدا کرده است. کتاب"۱۰۱ فیلم چهار ستاره تاریخ سینما" مرجع جذاب، خواندنی و دلپذیری پیرامون آثار برجسته این هنر در طول دهه های گذشته است. فیلم هایی که امروز در نسخه های دیدنی و تصحیح رنگ شده درست مثل روز نخست پذیرای چشمانِ مشتاقِ درک و احساس شماست. دیدن و خواندن پیرامون ۱۰۱ فیلم برجسته، شما را اگر علاقه مند به سینما نیستید، عاشق آن می کند و اگر از جمله عشاق هنر هفتم هستید، مبتلا ترتان می کند. اگر جزیره ی تنهایی گیر آوردید، کلبه ای در طبیعت یافتید یا اتاقی آرام پیدا کردید، کتاب را بخوانید و فیلم ها را ببینید. زندگی تان رنگ دیگری می یابد.

.....

پی نوشت ۱: قصد دارم تک تک فیلم های معرفی شده در این کتاب را در برنامه ام بگذارم و بعد از دیدن هر  یک از آنها اگر شد اینجا هم چند کلامی درباره هرکدام با هم گپ بزنیم.

پی نوشت ۲: اگر گذر آن دوست عزیز به این صفحه خورد برای آشتی دادن دوباره من با دنیای سینما از او سپاسگزارم. همچنین از صاحب عکس فوق یعنی علی معلم فقید بابت نشر این کتاب. و البته از همسر آن دوست عزیز که این کتاب را به او هدیه داده است و من از پیام تقدیمی صفحه اول این کتاب متوجه آن شدم هم متشکرم.

مشخصات کتاب: انتشارات دنیای تصویر، نوشته ی گیل کین و جیم پیازا، ترجمه سعید خاموش، ویراستار علی معلم، چاپ اول ۱۳۹۴، ۱۰۰۰ نسخه