کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

17 - فیلم سینمایی "مسیر سبز" (1999) - فرانک دارابونت

مسیر سبز یکی از اولین فیلم‌هایی به حساب می‌آید که سال‌ها پیش دیدگاه من به فیلم و سینما را تغییر داد و به طور جدی مرا با این نوع مطالعه آشنا کرد. فیلمی که در نوع خود یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما به حساب می‌آید و ساخته فرانک دارابونت است. درست است که این کارگردان در چند سال گذشته در زمینه سریال سازی فعالیت داشته و با ساختن سریال مردگان متحرک (Walking Dead) طرفداران فراوانی در ژانر درام و وحشت برای خود دست و پا کرده است اما در دنیای سینما بیشتر دارابونت را به خاطر فیلم سینمایی رستگاری از شائوشنگ شناخته و تحسین می‌شود، فیلمی که سالهاست در صدر لیست‌های معتبری همچون imdb جا خوش کرده و در دنیا فیلم بسیار شناخته شده‌ایست. از آنجا که قرار نیست درباره آن فیلم که اتفاقاً اولین فیلم این کارگردان امریکایی هم بوده و بسیار هم درخشیده الان با هم صحبت کنیم از زمان ساختش پنج سالی به جلو می رویم و به سال 1999 می‌رسیم، دارابونت 5 سال بعد از آن درخشش  اثر اول، برای ساختن فیلم بعدی خود باز هم به سراغ داستانی از استیون کینگ، رمان‌نویس مشهور امریکایی رفت و فیلم سینمایی مسیر سبز را همچون فیلم اول بر اساس رمانی از این نویسنده به روی پرده برد. با وجود اینکه امروز مسیرسبز یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما در نزد علاقه‌مندان دنیای تصویر به حساب می‌آیدو حتی بسیاری از منتقدان و سینماگران هم امروز چنین نظری دارند، اما در سال 2000 اوضاع چنین نبود و حداقل درنظر هیچکدام از داوران آکادمی اسکار برای این فیلم چنین اقبالی وجود نداشت و مسیرسبزدر هر چهار رشته‌ای که در آن سال نامزد شده بود جایزه‌ها را به رقیب خود یعنی فیلم زیبای امریکایی که به نظر شخصی من در مقایسه با مسیر سبز اصلا هم  فیلم خوبی نبود واگذار کرد.

اما بعد از این همه مقدمه کم کم برسیم به داستان فیلم؛ حتماً شما هم با من هم عقیده‌ هستید که "مسیرسبز" نام زیبایی است و حس خوبی را هم القا می‌کند، آنقدر خوب که آن روزها که هنوز پای این ویروس منحوس کرونا به زندگی‌مان باز نشده بود، من به همراه چند تن از دوستان این نام را بر روی باشگاه کتابمان گذاشته بودیم. باشگاهی که به واسطه آن هفته‌ای یک بار دورهم جمع می‌شدیم و با هم از کتابها و فیلم‌ها حرف می‌زدیم. اما داستانِ نام مسیر سبز در فیلم فرانک دارابونت ربطی به این حال خوش و این حرف‌ها ندارد و موضوعش بسیار متفاوت است. در واقع مسیرسبز در این فیلم نام بندی از یک زندان در امریکاست که در آنجا از مجرمینی نگهداری می‌کنند که در انتظار حکم اعدام خود هستند، آنهم یک اعدام وحشتناک به نام اعدام با صندلی الکتریکی. هرچند فکر نمی‌کنم اعدام غیر وحشتناکی هم وجود داشته باشد. 

فیلم با نشان دادن مردی کهنسال که بر روی تخت خود در خانه سالمندان از خواب می پرد آغاز می شود. پیرمردی که پل اجکام نام دارد، او در جوانی خود حوالی دهه سی میلادی مسئول و سرنگهبان بخشی از یک زندان (همان بخش مسیرسبز) در امریکا بوده است. بعد از نمایش اندکی از چگونگی زندگی او در خانه‌ی سالمندان بیننده شاهد خواهد بود که این پیرمرد برای یکی از دوستانش شروع به تعریف کردن یک خاطره‌ می‌کند. خاطره‌ای که مربوط به دوران خدمتش در زندان بوده و تمامِ زندگیِ او را تحت تاثیر قرار داده است. شرح این خاطره و سفر بیننده به آن سال ها بخش اصلی این فیلم 188 دقیقه‌ای را تشکیل می‌دهد. در این خاطره با زندانی سیاه پوست و بسیار تنومندی آشنا می‌شویم که به تازگی به این زندان انتقال داده شده است. جرم او تجاوز و قتل دو کودک خردسال است. جرمی که طبیعتاً می بایست در همان دقایق آغازین تکلیف بیننده را با این شخصیت داستان مشخص کند. اما خیلی طول نمی کشد تا با اولین جمله‌ای که از این زندانی می‌شنویم اوضاع متفاوت شود. آنهم وقتی است که آقای جان کافیِ درشت هیکل توسط پل به سلولش هدایت می شود و هنگام خروج مسئول زندان از سلول از او می پرسد: "رئیس، شبها چراغ‌ها را خاموش می کنید؟ آخه من از تاریکی می ترسم." همین جمله‌ی آغازین نشان می‌دهد که یک چیزی انگار جور در نمی‌آید، قاتل و متجاوز کودکان آن هم با آن ظاهر و هیکل تنومند آن وقت ترس از تاریکی؟ آنهم به شکلی کودکانه؟

فیلم یک روایت طولانی بدون اتفاقات هیجان انگیز خاصی است که اغلب محبوب بینندگان امروزیست، اما فیلم بسیار خوبیست و هربار که آن را دیده‌ام برای من بسیار تاثیرگذار بوده است.

..............

+ از دوستانی که یادداشت‌های این وبلاگ را دنبال می‌کنند به خاطر نبودنم در این مدت پوزش میخواهم. دلیل این روزهای غیبت حال ناخوشم بود که به خاطر از دست دادن عزیزی از اقوام اتفاق افتاد و تازه باورم شده که دیگر نیست و نخواهد بود.

++ بیش از یک ماه است هیچ کتابی نخوانده‌ام اما اگر چیزی از آخرین خوانده‌ها در خاطرم مانده باشد بزودی سعی خواهم کرد یادداشت‌های نیمه کاره‌ای که باقی مانده را تکمیل و منتشر کنم.

+++ سلامت باشید و شاد.

مردی به نام اُوِه - فردریک بکمن

از مدت‌ها پیش با خودم عهد بسته بودم از کتابهایی که عناوین فرعی خاصی را بر روی جلدشان یدک می‌کشند بگریزم، عناوینی همچون "پرفروش‌ترین کتاب سال"، "قرار گرفتن در لیست پرفروش‌ترین‌های آمازون"، "رتبه 1 نیویورک تایمز" و از این قبیل. در واقع این سه مثالی که آوردم اتفاقاً همان عناوینی هستند که بر روی جلد کتاب مردی به نام اُوه هم به چشم می‌خورد. حالا البته پشت این عهدی که از آن سخن می‌گویم اهداف روشنفکرانه‌ی خیلی پیچیده‌ای هم وجود ندارد که بخواهم پزشان را بدهم ،اصلاً بگذارید برایتان توضیح بدهم که داستان از کجا آب می‌خورد. حتماً با خودتان فکر می‌کنید من که این همه با این توضیحات خودم را تحویل گرفته‌ام می‌بایست چنین تصمیمی را (منظورم نخواندن این قبیل کتابهاست) حداقل بعد از تجربه‌ی چند کتاب از این قماش و بد بودن آنها گرفته باشم. اما شما که غریبه نیستید راستش من در طول زندگی‌ام تا قبل از همین کتاب اصلاً از این مدل کتابها نخوانده‌ بودم و اغلب تصمیم‌گیری‌ام برای نرفتن به سمت آنها بر اساس خوانندگان آنها بوده است تا خود کتابها، منظورم خود خوانندگان است نه فقط نظرشان درباره کتابها. در واقع نوعی قضاوت که هرچند چندان جالب به نظر نمی‌رسد اما نتیجه‌اش اغلب خیلی هم از واقعیت به دور نبوده است. یک چیزی مثل آن ضرب‌المثل عامیانه که می‌گوید اگر زن خوب میخواهی مادر زن را ببین. خانم‌ها هم احتمالا بایددر این ضرب‌المثل تنها جای کلمه‌ی زن را با کلمه مرد یا شوهرعوض کنند چون گویا نقش مادرزن و مادرشوهر در هر صورت حیاتی‌ست. البته قبول دارم در این مورد خاص و  برای ربط دادنش به ضرب ‌المثل یاد شده، مادرزن موردنظر می‌بایست نویسنده‌ی کتاب درنظر گرفته شود اما خب با توجه به عدم دسترسی‌ام به نویسنده، من اغلب مادرزن موردنظر را خواننده‌ی مُبلِغ این کتاب‌ها درنظر می‌گرفتم. در واقع من این مدل کتابها را با خوانندگان آنها و برداشتی که از کتاب داشته‌اند قضاوت می‌کردم و نتیجه (کتاب مورد نظر) بیشتر اوقات درنظرم چیز بدی از آب در می آمد و من هم همیشه گلو پاره می‌کردم که بله این کتابها همگی زرد هستند و این حرفا...

اما خب دیگر پیش داوری و قضاوت کافی بود و بالاخره باید یکروز یکی از این مدل کتابها را بدون واسطه امتحان می‌کردم. برای انتخاب، چند گزینه مشهور در برابرم وجود داشت که راستش اگر مرا می‌کشتید هم به سراغ نویسندگانی همچون جوجو مویز و دارو دسته مشابه‌اش نمی‌رفتم، الیف شافاک را هم که هرچند با پرداختنش به مولانا وسوسه‌ام کرده بود اما نه به نظر نرسید چنگی به دل بزند و مطمئنم هیچوقت دنبال آن هم نخواهم رفت و اگر قرار باشد از آن دیار رمانی بخوانم ترجیح می‌دهم بازهم انتخابم پاموک باشد، کتابهایی نظیر گل‌و‌بلبل‌باش و این‌حرفا‌باش‌دختر هم که با جنسیت من سازگار نبود و در این بین فقط می‌ماند یوناس یوناسون و فردریک بکمن. چندی پیش فیلم "پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد" را دیدم و به واسطه آن با یوناسون آشنا شدم، فیلم جالبی بود و دوست دارم اگر شد حتما در آینده کتابش را هم بخوانم. اما می‌رسیم به فردریک بکمن، راستش را بخواهید عناوین کتابهای بکمن هم خبر از شباهت‌های فراوان با سلسه کتابهای جوجو مویزی می‌دهد اما خب بعد از خواندن چند اثر فسفرسوز از جناب داستایوسکی و به روغن‌سوزی افتادن موتور کتابخوانی در این روزهای احتمالاً آنفولانزایی من و البته به یک دلیل جالب توجه در نویسنده، به سراغ مردی به نام اوه رفتم. آن دلیل جالب توجه هم وبلاگ نویس نویس بودن بکمن بود.

خب، بعد از این همه روضه باید اعتراف کنم که درست است کتاب مردی به نام اوه یک کتاب فوق العاده و یک شاهکار ادبی به حساب نمی‌آید اما بی انصافی است اگر بگویم کتاب بدی است. بله، مردی به نام اوه "درنوع خودش" کتاب خوبی‌ست که به ماجرای پیرمردی به نام اوه می‌پردازد، پیرمرد؟ او که فقط پنجاه و نه ساله سال سن دارد، مگر اینطور نیست؟ چرا، اما اگر کتاب را بخوانی و با اوه و اعمالش بیشتر آشنا شوی خواهی دید که بیشتر شبیه به پیرمردهاست تا یک مرد میانسال. به هر حال آنجا که ایران نیست تا مردمانش تا ۷۰ سالگی هم مجبور باشند همچون یک جوان سی ساله بدوند دنبال یک لقمه نان. ای بابا از موضوع پرت نشوم بیرون، داشتم می‌گفتم که این آقا اوه‌ی داستان که خیلی از هموطنان ما نامش را با یک برند مواد شوینده اشتباه می‌گیرند مدتیست همسرش را از دست داده است، همسری که سونیا نام داشته و از قرار معلوم اوه خیلی او را دوست می‌داشته است و می‌گوید پیش از ورود او به زندگی‌اش اصلاً زندگی نکرده و حالا که او از دنیا رفته هم به نظرش دیگر زندگی معنایی ندارد، پس تصمیم می‌گیرد به زندگی اش پایان دهد. اما آغاز کتاب تا این حد که من شرح دادم هم ناامیدکننده نیست، کتاب با مراجعه‌ی اوه به یک مغازه فروش کامپیوتر آغاز میشود. جایی که اوه‌ای که چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد قصد دارد یک ای پد بخرد. راوی کتاب دانای کل است و کتاب را اینگونه آغاز می‌کند: اوه پنجاه و نه سال سن دارد، ماشینش ساب است، مردیست که از هر کس خوشش نیاید او را با انگشت اشاره نشان می دهد. انگار آن آدم دزد است و انگشت اشاره او چراغ قوه مامور پلیس، او حالا جلوی پیشخوان مغازه ای ایستاده که طرفداران ماشین های ژاپنی از آنجا کابل‌های سفید می خرند، اوه مدتی طولانی به فروشنده نگاه می کند، بعد یک کارتن سفید سایز متوسط را جلوی بینی او تکان می دهد، می پرسد ببینم این آی پده دیگه نه؟ فروشنده مرد جوانی با شاخص توده بدنی تک‌رقمی نگاه بدبینانه ای به او می‌اندازد، آشکارا در حال مبارزه با خودش است تا خونسردی اش را از دست ندهد تا جعبه را از دست مرد نگیرد. بله درسته این یه آی پده اما ممنون میشم اونو تو هوا نچرخونید. اوه چنان به جعبه نگاه می‌کند که انگار نمی‌شود به آن اعتماد کرد، انگار این کارتون یک وسپا سوار ورزشی پوش باشد که او را دوست من خطاب کرده که دارد سعی می کند به او یک ساعت دیواری بیندازد... .بعد از این ماجرا و آشنا شدن خواننده با آقای اوه‌ی تخس و بدقلق و... راوی به سه هفته قبل باز می‌گردد و با ما از تلاش‌های متعدد آقای اوه در خودکشی سخن می گوید و در این میان با خانواده ای آشنا می‌شویم که همسایه جدید اوه می شوند و از قضا یکی از دلایل جذابیت کتاب برای ایرانی ها هستند چرا که زن این خانواده یک زن ایرانی به نام پروانه است که البته نقش بسیار پررنگی هم در داستان کتاب دارد. تمام.

................

+ کارل فردریک بکمن نویسنده جوان سوئدی است که در سال ۱۹۸۱ در استکلهم به دنیا آمد و پیش از انتشار اولین کتابش یکی از مشهورترین وبلاگ نویسان کشورش بوده است، کتاب "مردی به نام اوه" اولین کتاب اوست که در سی سالگی آن را نوشت و به واسطه آن توانست شهرت زیادی برای خود رقم بزند و همانطور که در ابتدای این یادداشت هم اشاره شد نامش تا مدت‌ها در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها قرار گرفت و به بیش از ۳۰ زبان دنیا هم ترجمه شد. او پس از مردی به نام اوه هم گویا خواب و آرام نداشته و تا آنجایی که من در جریانم تا امروز از او حداقل هشت کتاب دیگر به زبان فارسی ترجمه شده است. بکمن در نام گذاری کتابها هم گویا قانونی که آن خواننده‌‌ی مشهور رپ کشورمان به آن اشاره کرده بود را رعایت کرده و کتابها همگی دارای نام های عجیب و غریب هستند تا حسابی جلب توجه کنند، نام هایی از قبیل "و هر روز صبح راه خانه دورتر و دورتر می‌شود" ، "مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است" ، "تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند" .

++ خب آقای بکمن وبلاگ نویس، اگر روزی گذارت به اینجا افتاد بدان که من ارادتم به یک نویسنده‌ی وبلاگ نویس را با خواندن این کتاب شما به جا آوردم و پشیمان هم نیستم و در حال حاضر حتی راضی‌ام اما خب اگر در آینده کتاب دیگری از شما نخواندم از من دلگیر نشوید و اجازه بدهید تا اطلاع ثانوی به همان روش قضاوت پیشین عمل کنم.

مشخصات کتابی که من خواندم، نه، شنیدم: نشر چشمه، ترجمه حسین تهرانی، نشر صوتی آوانامه، در ۱۲ساعت و ۴۳ دقیقه.

جنـایت و مکافـات - فیودور داستایفسکی

"و من از اینکه داستانم به راستی عالی نباشد بیزارم... داستان متوسط به چه کار می‌آید؟" . فیودور داستایوسکی در نامه‌ای به مایکف 12ژانویه 1868

صدو پنجاه و پنج سال از زمان انتشار کتاب جنایت و مکافات می‌گذرد و به جرات می توان گفت این کتاب نه تنها به عنوان مشهورترین اثر فیودور میخائلوویچ داستایوسکی بلکه می توان گفت شناخته شده‌ترین کتاب برخاسته از سرزمین روسها نیز به شمار می رود. درست است که جنایت و مکافات کتابی است که هر علاقه‌مند به داستانی آن را خوانده و یا حداقل درباره‌اش شنیده است اما بیاییم ما هم چند کلامی درباره این کتاب با هم حرف بزنیم، امروزه می‌توان این کتاب را جزء دسته‌ی آثار رئالیسم تقسیم‌بندی کرد اما در عین حال همچون دیگر آثار داستایوسکی، جنایت و مکافات یک اثر روانشناختی هم محسوب می‌گردد، از آن دسته آثاری که نویسنده در آنها به درون آدم‌ها، سرچشمه‌های اعمال و همینطور انگیزه آنها توجه می‌کند.

با این حال خط اصلی داستان کتاب جنایت و مکافات خیلی هم پیچیده نیست، دانشجوی جوانی که شاید به دلایل فشار اقتصادی و یا دلایل متعدد دیگری که خود راسکولنیکف هم از درک برخی از آنها عاجز است اقدام به قتل پیرزنی رباخوار می‌کند و در واقع جنایت مورد نظر همین است و مکافات هم پس از این عمل بیشتر در ذهن او اتفاق می افتد که این ذهنیات بخش اصلی حرف کتاب را نیزتشکیل می دهند، اما بگذارید از زبان خود داستایفسکی طی نامه‌ای که در سال 1865 (یعنی وقتی هنوز کتاب را ننوشته بود) به سردبیر مجله پیک روس نوشته است چند خطی درباره کتاب بخوانیم: "یک مرد جوان..که در نهایت فقر زندگی می‌کند، از روی ناپختگی و ناپایداری اندیشه‌اش، که تسلیم برخی ایده‌های عجیب و ناپخته است که خود بخشی از جوی هستند که در آن زندگی می‌کند، تصمیم می‌گیرد به یکباره خود را از شر اوضاع فلاکت بارش نجات دهد. تصمیم می گیرد پیرزنی را بکشد... که پول قرض می‌دهد و بهره می گیرد. پیرزن احمق، کر و طماع است... "به هیچ دردی نمی‌خورد"، "برای چه زنده است؟" مسائلی از این دست، سر قهرمان را به دوران می‌اندازد. پس تصمیم می‌گیرد که پیرزن را بکشد و  اموالش را بدزدد."

داستایفسکی در آن سالها به مطالعه پرونده‌های جنایی فرانسوی و چاپ ماجراهای مهیج آنها در روزنامه‌های کشورش می‌پرداخت، در این راستا به منتقد معاصرش استارخف نوشته بود: "آنچه اکثر مردم وهم گون و استثنایی می نامند، در چشم من گاهی نظر به خودِ جوهر واقعیت دارد... در هر شماره از روزنامه ها به گزارش هایی از اتفاقات واقعی و تصادف های حیرت انگیز بر می‌خورید. در نظر نویسندگان ما که کاری به این ها ندارند، آنها وهم گون می‌نمایند. اما از آنجا که رخ داده‌اند واقعیت‌اند و بس" طبق این نظر داستایوسکی و به قول لوکاچٍ منتقد، در نظر نویسندگان  و البته خوانندگانی که دیگر به هنجارهای واقع‌گرایی با طمانینه، یکنواخت و زندگی‌مانندِ نویسندگانی چون تورگنیف، گنچارف و تولستوی خو گرفته بودند، (نویسندگانی که رسام چشم اندازها بودند) حال آنکه داستایوسکی قصد داشت چیزی کثیف‌تر و سیاه‌تر را در رمان‌های خود ترسیم کند. به این ترتیب برای آنکه خوانندگانش را قانع کند که او نیز علی‌رغم انحرافات حیرت انگیزش در داستان سرایی یک نویسنده رئالیستی است کار سختی داشت. برای این کار او مجبور بود رئالیسم خود را بسازد.

برای توضیح این تلاش او باید برگردیم به ادامه حرف اول، آنجا که سخن از دید رئالیستی یا همان واقع‌گراییِ این رمان بود، به غیر از دید واقع‌گرایی و روانشناختی رمان، با در نظر گرفتن تعلیق‌ها، راز و رمزها و معماهایی که در دل داستان گنجانده شده است کتاب را می‌توان یک رمان جنایی‌پلیسی نیز به حساب آورد و به نظرم این وجهه از چنین آثاری است که کشش و جذابیت لازم را به رمان می‌دهد و طیف وسیعی از مخاطبان (از فروید بزرگ گرفته تا یک مخاطب عام مثل من) را به سمت خود جذب می‌کند و به نظر می‌رسد در غیر این صورت پرداختن صرف به مسائل روانشناختی یا فلسفی آنهم در زمان انتشار این کتاب تا حدودی ملال آور و کسالت بار می‌نمود. طبق آنچه که این چند روز درباره این کتاب خوانده‌ام گویا داستایوسکیِ چهل و چهار ساله در طول سالهای 1865 و 1866 مدام نسخه تازه‌ای از این کتاب را می‌نوشت و دور می‌ریخت، او در هر دست‌نوشته شیوه‌ای نو برای نوشتن این کتاب می‌آزمود: ابتدا کوشید تا شرح روان‌شناسانه‌اش از جنایت موردنظر خود را از زبان یک راوی اول شخص روایت کند اما این شیوه راضی‌اش نکرد، زیرا در این روش جهان داستانش خیلی محدود می‌شد. سپس به خاطرات و تاملات روزانه روی آورد اما باز هم به پاسخ ایده‌هایی که در ذهنش بود نرسید، پس از آن قصد داشت چیزی نو خلق کند و به ترکیبی از خاطرات روزانه و روایتی اعتراف گونه روی آورد و قهرمان خود را زندانی‌ای تصور کرد که در انتظار حکم اعدام است. اما باز هم از این ایده منصرف شد. او در طول این دو سال مدام برای داستانش مرزهایی معین می‌کرد و باز از این مرزها برمی‌گذشت و در نهایت گویا آن چیزی که داستایوسکی خلق کرد همین مجموعه‌ای از تخطی‌ها بود که به عنوان رمان جنایت و مکافات برجا ماند و گویا این کلمه‌ی تخطی نیز نام اصلی بخش اول نام این کتاب است که ما در فارسی جنایت ترجمه‌اش کرده‌ایم.

لغت crime که در فارسی به "جنایت" ترجمه شده معادل لغت روسی prestuplenie می‌باشد که لفظاً به معنای transgression است که در فارسی به تخلف یا تخطی ترجمه می‌شود. ارتکاب جنایت به معنای تخطی یا برگذشتن از حدود یا مرزهایی است که توسط قانون تعریف شده اند. مرزهایی در کارند، و وقتی کسی از آنها رد می‌شود جنایتی واقع شده است که باید از پس آن مکافات بیاید. حال آن قهرمان داستایوسکی آن جوان روس و آن دانشجوی سابق، راسکلنیکف، از مرزها رد شده است و قانون را زیر پا گذاشته است. زیرا تنها از همین راه می‌توانست به یک قهرمان بدل شود به قول منتقدی به نام چیکوواکی، بدون تخطی از مرزها شاید هرگز جنایتی نباشد اما البته قهرمانی هم نخواهد بود. چنین فاصله‌ای میان قانون و تخطی، برای راسکلنیکف حد فاصل انسان عادی و فوق‌العاده است و برای خالق او حد فاصل خلق امر نو یا به قول قهرمانش همان "کلام نو*".

جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود، نوری دارد و در جایی که به نظر می‌آید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقه‌ای از نو می‌جهد و بشری را که از خصوصیات اخلاقی انسانی دور شده است به طبع فرشته آسای گذشته خود باز می‌گرداند. جنایت و مکافات با همان خط داستانی ساده‌ای که اشاره شد آنقدر در دل خود حرف دارد که درک آنها نیازمند بازخوانی های مکرر است که البته متاسفانه من این کار را انجام ندادم و تصمیم گرفتم با فاصله‌ای چندساله مجدداً آن را بخوانم. خواندن این کتاب سوالات زیادی را برای خواننده آن بوجود می آورد، سوالاتی از قبیل این که آیا جنایت در ذات بشر است یا خیر؟ یا بنا بر شرایط، انسان می تواند دست به قتل فردی بزند که انسان بدی بوده است؟ یا می تواند اقدام به دزدی و غارت اموال انسان‌های اصطلاحاً بد برای خرج کردن پول آنها برای نیازمندان بکند؟.  او به خواننده نمی گوید کدام درست و کدام غلط است و خواننده را همچون شخصیت اصلی کتاب، دائم در جدال میان شک و ایمان غوطه ور می‌سازد.

در پایان باید گفت که نوشتن درباره چنین کتابی خیلی مشکل بود و من هم تقریباً آنطور که در نظرم بود از پسش بر نیامدم و باید اعتراف کنم بخش زیادی از این یادداشت وام گرفته از مقدمه و بخشهایی از کتاب "تو نخواهی کشت" می‌باشد که شامل مقالاتی درباره‌ی  کتاب جنایت و مکافات است و توسط مهدی امیرخانلو گردآوری و ترجمه و در نشر نیلوفر به چاپ رسیده است. 

راستی یادم رفت این را بگویم که وقتی صحبت از قهاری داستایوسکی در شخصیت‌پردازی می‌شود از بین خوانده‌هایم باید از جنایت و مکافات (با این که شخصیت های زیادی هم ندارد) به عنوان بهترین مثال یاد کنم. شخصیت‌های که آنقدر خوب پرداخت شده‌اند که به گمانم هیچ خواننده‌ای در طول خواندن این کتاب نمی تواند هر کدام از شخصیت های کتاب را خوب یا بد مطلق تلقی کند. نمونه بزرگش هم خود راسکولنیکف است که قتل انجام می‌دهد اما با این حال هر خواننده‌ای که کتاب را بخواند تا حدودی او را دوست خواهد داشت. داستایوسکی در این کتاب به ما می‌آموزد که به این فکر کنیم که در پس هر اقدامی افکار فراوانی نهفته بوده است که منجر به آن شده است.

ادامه مطلب شامل چند نکته، بریده یا برداشت من ازکتاب و نقدهای موجود درباره آن است که احتمالاً خواندنش برای دوستانی که کتاب را نخوانده‌اند قابل توصیه نیست.

 مشخصات کتابی که من خواندم و یا بهتر است بگویم شنیدم: نسخه صوتی کتاب جنایت و مکافات ترجمه اصغر رستگار، با صدای آرمان سلطان‌زاده، نشر نگاه  و نشر صوتی آوانامه، در 28 ساعت و 10 دقیقه.

ادامه مطلب ...

فیودور میخایلوویچ داستایِفسکی

در سالهای نخست قرن نوزدهم میلادی فردی به نام میخائیل داستایوسکی از اوکراین به مسکو مهاجرت کرد. او در دانشگاه مسکو طب خواند و در نبرد 1812 که به جنگ بورودینو هم معروف است پزشک ارتش بود. در سال 1819 با دختر یکی از بازرگانان مسکو ازدواج کرد و پس از آن از مقام افسری ارتش استعفا داده و پزشک بیمارستان مارینسکی شد. او پس از استعفا مجال این را یافت تا مطب خصوصی نیمه وقتی برای خود دایر کند و این گونه سر و سامانی به وضعیت زندگی خود در کنار همسرش بدهد. این زن و شوهر نام فرزند اول خودشان را میخائیل گذاشتند، واروارا، آندریی، ورا، نیکالای و الکساندرا فرزندان سوم و هفتم این خانواده‌ی پرجمعیت بودند. اما فرزند دوم در تاریخ سی‌ام اکتبر 1821 در آپارتمانی در جوار بیمارستان به دنیا آمد، آپارتمانی که با وجود سرسرا، اتاق ناهارخوری، اتاق پذیرایی و آشپزخانه، خانه ای تنگ برای این خانواده پرجمعیت بود به طوریکه اتاق‌ها و سرسرا را با تیغه‌های چوبی از یکدیگر جدا کرده بودند تا فضایی اختصاصی برای فرزندان بزرگ‌تر خانواده و همینطور فرزندان کوچک به همراه پدر و مادر فراهم شود. بله، همانطور که حدس زده‌اید این کودک توسط پدر و مادرش فیودور میخایلوویچ نام گرفت و سال‌ها بعد با آثاری که از خود برجا گذاشت برای همیشه ماندگار شد.

کودکی فیودور در حیاط همان بیمارستانِ یاد شده، که محل کار پدر و همینطور مجاور خانه شان بود گذشت، حیاطی که بیماران متعددی در آن، دوران نقاهتشان را می گذراندند و همواره فیودورِ کنجکاو علاقه‌مند بود که با آن بیماران، خصوصا آنهایی که سن و سال‌شان کمتر بود هم صجبت شود اما پدرش چنین معاشرت‌هایی را به شدت منع می‌کرد و به این جهت فیودور و برادر و خواهرهایش در دوران کودکی تقریبا هرگز هم‌بازی نداشتند. او تا ده سالگی به جز دو سفر زیارتی به صومعه‌ای در هشتاد کیلومتری محل زندگی‌اش پایش را از شهر بیرون نگذاشت و این پسرِ شهری، علی رغم تجارب گوناگون بعدی‌اش در زندگی، در بزرگسالی هم اساساً رمان‌نویسِ شهر باقی ماند. در نوشته‌های او از آن چشم‌اندازهای وسیع و اشراف روستایی آثار تورگنیف و تالستوی، یا خانه به دوشان روستایی آثار ماکسیم گورکی خبری نیست. یکی از قهرمانان داستان‌های او می گوید: "در اتاق تنگ، حتی اندیشه هم در تنگنا می‌ماند." این عبارتی است که می‌تواند سر لوحه بسیاری از رمانهای داستایوسکی قرار گیرد. همانطور که"ای.‌ام فورستر"، رمان‌نویس و منتقد انگلیسی گفته است، دریافت غالبی که پس از خواندن رمانهای تالستوی در خواننده می‌ماند "احساس فضا" است. در صورتی‌که رمانهای داستایوسکی در خواننده این حس را ایجاد می‌کند که گویی در فضایی تنگ و نفس گیر و تحمل ناپذیر گرفتار آمده است. نگاه او هرگز بر پهنه وسیع طبیعت دوخته نبود و درگیر پیچیدگی‌های بی حد و حصر مزاج متلوّن انسان بود.

درست است که به غیر از آنتون چخوف که با نمایشنامه‌ها و داستان‌های کوتاه خود شناخته می‌شود بیشتر نویسندگان روس به نوشتن داستان‌های بلند، پر از شخصیت و با توصیفات فراوان مشهور هستند، با این همه اگر داستانهای داستایوسکی را خوانده باشید حتما متوجه شده‌اید که اغلب داستان‌های او دارای شخصیت‌های اندکی هستند و این موضوع برخلاف آثار نویسندگان بزرگِ هم‌سنگ‌اش همچون تالستوی است که به طور مثال تنها در یک کتابش به نام "جنگ‌وصلح" بیش از ۵۸۰ شخصیت وجود دارد که حتی تصور حضور این همه شخصیت در یک رمان برای خوانندگانی که آن کتاب را نخوانده‌اند می تواند وحشتناک باشد( البته به آن سختی که به نظر می‌رسد هم نیست)، بله داشتم به خدمتتان عرض می‌کردم که آثار داستایفسکی اغلب شخصیت‌های اندکی دارند اما در عوض همین اندک شخصیت‌ها آنچنان در تصور پرورش یافته است که گویی نویسنده‌ی آن عمری را(عمری در انزوا) صَرف تامل در روح و روان آنها کرده است و این عمق شگفت انگیز شخصیت‌های داستانی، کمبود تعداد آنها را جبران کرده و حتی در مواردی پا را فراتر از آثار مشابه خود نیز ‌گذاشته است.

  • پیش از این کتابهای شبهای‌روشن، قمارباز، ابله و همیشه‌شوهر را از جناب داستایوسکی خوانده‌ام و همینطور قبلاً هم (اینجا) به آنچه که اغلب از ادبیات روسیه در ذهنم بوده اشاره داشتم. در یادداشت بعدی سعی خواهم کرد چند کلامی درباره یکی از مشهورترین کتابهای این نویسنده یعنی "جنایت و مکافات" با شما عزیزانِ همراه سخن بگویم.

+  برای نوشتن این یادداشت از کتاب "داستایفسکی، جدال شک و ایمان" نوشته‌ی "ادوارد هَلِت کار" کمک گرفته شده است.

16 - فیلم سینمایی "فارست گامپ" (1994) - رابرت زمکیس

تاریخ نخوانده‌ام، جامعه‌شناس هم نیستم و حتی متاسفانه مطالعه چندانی هم در این زمینه نداشته‌ام اما سالهاست با توجه به آنچه که در اطرافم می‌بینم احساس می‌کنم انگار امروز انسان‌ها بیش از هر زمان دیگری نیاز به انگیزه دارند. حال این انگیزه برای انجام دادن هر کار مهم و موفقیتی در زندگی باشد یا حتی اگر تنها انگیزه‌ای باشد برای زندگی کردن. نمی دانم در گذشته، منظور در آن گذشته‌ای که هنوز من در آن زندگی نمی‌کردم هم اوضاع به همین منوال بوده یا خیر، اما به گمانم به این شدت نبوده است، احتمالاً با این چند خط موفق نشده‌‌ام منظورم را برسانم. بگذارید بیشتر سعی کنم. از انگیزه و کمبود آن در این روزگار سخن می‌گویم. شاید با گذشت سال‌ها، با تکرار شکست‌ها و با زایش سختی‌های مزمن و بی وقفه‌‌ی پنهان شده در پشت کلمه‌ی پیشرفت بوده است که اندوخته‌ی انگیزه در وجود انسان‌ها نسل به نسل کمتر شده تا به امروز که دیگر انگیزه برای انسانهای پردرد امروزی یک کالای کمیاب و گران‌قیمت به حساب می‌آید و حتی کاسبی آن هم به یکی از داغ‌ترین کاسبی‌های این روزگار بدل گردیده است بطوریکه فارغ از دوران کرونا به جرات می‌توان گفت امروزه پرشورترین و پرطرفدارترین سخنرانی‌ها نه با حضور فیلسوفان و سخنوران ادبیات و عرفان بلکه با حضور سخنرانان انگیزشی برگزار می‌گردد و بی تعارف و بدون هیچ خط کشی مثبت و منفی باید گفت امروز کتابهای روانشناسی، خودیاری و انگیزشی پرطرفدارترین کتاب‌ها(حداقل در این دیار) به حساب می‌آیند. انگار همه‌ی ما در این روزگار، تشنه‌ی انگیزه هستیم،

دنیای تصویر هم گزینه‌های متنوعی برای این موضوع دارد، از فیلم بسیار خوب نجات سرباز رایان که انگیزه‌ی جنگیدن برای رسیدن به موفقیت را با خشن‌ترین شیوه‌ی ممکن به تماشاگر می‌نمایاند‌ گرفته تا فارست گامپ که این کار را به ساده‌ترین و صمیمی‌ترین روش آن انجام می‌دهد. خب برسیم به فیلم؛

در ادامه گشت و گذار در میان 101 فیلم چهار ستاره تاریخ سینما این بار هم به هالیوود سفر کردم و در سال 1994 لحظات عجیب و البته بسیار خوشی را با جناب فارست گامپ گذراندم. فارست گامپ نام شخصیت اصلی رمانی امریکایی با همین نام است که وینستون گروم آن را درسال 1986 منتشر کرده و رابرت زمیکس بر اساس آن در سال ۱۹۹۴ فیلمی سینمایی ساخته است. این فیلم با کسب عنوان پرفروش ترین فیلم سال و همینطور با برنده شدن 6 جایزه اسکار، سبب شهرت این کتاب شده و امروز با وجود اینکه 27 سال از زمان ساخته شدن این فیلم می‌گذرد هنوز هم از آن به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما یاد می‌گردد. البته اگر همه این دلایل یاد شده هم وجود نداشت من به خاطر"تام هنکس" که نقش اصلی این فیلم را بازی می‌کند به سراغش می‌رفتم. چرا که طبق قانون نانوشته‌ای به نظرم هر فیلمی که تام هنکس در آن بازی کرده باشد حتماً ارزش دیدنش را دارد، هرچند در فیلم فارست گامپ در ابتدا به تام هنکس جوانی که با آن کت و شلوار و کفش غیرمتعارفش در صحنه آغازین فیلم ظاهر می‌شود خیلی هم عادت نداشتم و حتی آن را نپسندیدم. اما این جوان ساده دل و خوش‌قلب در ادامه‌ی فیلم آنقدر خوب ظاهر شد که خیلی زود نظر من راجع به خودش را عوض کرد و در ذهنم ماندگار شد.

یادداشت‌های فراوانی درباره کتاب و فیلم فارست گامپ در فضای مجازی موجود است و با یک جستجوی ساده میتوان به بسیاری از آنها که اغلب شباهت زیادی هم به یکدیگر دارند دسترسی داشت و از طرفی به نظرم صرفاً نوشتن درباره داستان فیلم در اینجا چندان لزومی ندارد. پس سعی می‌کنم از برداشت حسی خودم به عنوان یک بیننده و از مواردی که جرقه‌ی فکر کردن به آنها با دیدن این فیلم آغاز گردید سخن بگویم. حتی اگر بیان آنها مثل آغاز این یادداشت آش دهان سوزی نباشد. 

اغلبِ نویسندگانِ نقدها و یادداشت‌های موجود درباره این فیلم، فارست گامپ را جوانی کم هوش و یا تا حدودی عقب افتاده معرفی کرده‌اند که در ابتدای فیلم بر روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته و داستان زندگی‌اش را برای مسافرانی که در کنارش می‌نشینند تعریف می‌کند. او با مرور خاطرات زندگی خودش از کودکی تا به امروز مخاطب را وارد داستان زندگی‌ خودش می‌کند، یک زندگی‌ پر فراز و نشیب که شخصیت اصلی آن همچون شخصیت‌های رمان‌های تاریخی در مهمترین اتفاقات تاریخی کشورش (البته با نگاهی منتقدانه) حضور داشته است. در واقع خالق این اثر به این صورت مخاطب خود را با برگهایی از تاریخ معاصر امریکا از زمان جنگ ویتنام تا زمان حال آشنا می‌کند.

اگر در خاطرتان باشد در یادداشتی که درباره کتاب ابله نوشته بودم نظرم را راجع به ابله و احتمال دلیل نام گذاری آن کتاب بیان کردم. هر چند موضوع تا حدودی از لحاظ عمق و منظور نویسنده متفاوت است اما خب برای بسط دادن بحث می‌خواهم از آن یادداشت وام بگیرم؛ در آنجا اشاره داشتم که در این روزگار ناهموار اگر با انسانی روبرو شوید که بسیار پاک و ساده دل باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت کند و مخلص کلام، تمام هم و غم خود را این بداند که تنها به وظیفه خود که انجام دادن کار خوب و درست است عمل کند، شما او را چه می نامید؟؟ شاید شما هم مثل من خوش‌بین باشید اما بی‌شک جامعه چنین فردی را ابله می‌داند. حالا اگر آن فرد در کنار این خصوصیات اخلاقی دچار نقص‌هایی هم در جسم و ذهن خود باشد که دیگر حجت را برای خل تلقی کردن خود توسط اطرافیانش تمام می‌کند. در واقع فارست گامپ هم نمونه‌ای از یک ابله خوش قلب است. از آن ابلهانی که من به همراه شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت دوستش داریم و با این دوست داشتن به احتمال زیاد در نظر بسیاری از مردم، ابله خطاب خواهیم شد. یکی از نکات مهم این فیلم که توجه من را به خودش جلب کرد این بود که فارست در مسیر زندگی خود با سختی‌های بسیاری مواجه شد اما همواره موفق و شاد بود. این جالب است که او صاحب موفقیتهای فراوان و شادیست اما هیچوقت به دنبال هیچکدام از آنها ندویده است و همواره با اعتقاد به این که تنها به وظیفه خود درست عمل کند اهمیت می دهد و همین تفکر است که در جای جای زندگی‌اش نه تنها باعث نجات جانش شده بلکه همواره باعث جاری شدن شادی و موفقیت در زندگی‌اش گردیده است، آن هم از جاهایی که حتی فکرش را هم نمی‌شد کرد. 

این موضوع مرا به یاد شعری از یک شاعر بریتانیایی به نام "کتلین رین" می اندازد، شعری که "شکار شادی" نام دارد و اتفاقاً همین چند روز پیش هم ترجمه آن را برای دوست عزیزی خواندم. اگر شما هم دوست داشتید می‌توانید فایل صوتی این شعر کوتاه را از اینجا  بشنوید.

#4 هری پاتر و جام آتش _ جی.کی. رولینگ

خواننده‌ای که به سراغ کتاب "هری پاتر و جام آتش" رفته است احتمالا خیلی هم برایش اهمیتی نداشته که این کتاب درسال 2001 جایزه "هوگو" را که هر ساله به بهترین رمان تخیلی وخیال پردازنه اهدا می‌شود از آن خود کرده است. یا شاید برایش مهم نباشد که تیراژ چاپ اول این اثر بریتانیایی بیش از پنج میلیون نسخه بوده و در زمان انتشار همزمانش در ایالات متحده امریکا سه میلیون نسخه از آن، تنها در یک هفته به فروش رفته است و یا بازهم شاید دانستن این موضوع برای خواننده‌ یا شنونده‌ای که با ذوق فراوان اقدام به خواندن یا شنیدن این کتاب می‌کند در درجه‌ی چندم اهمیت باشد که رولینگ برای نوشتن این کتاب بارها در میانه راه با مشکل مواجه شده و حتی طبق اظهارات خودش مجبور شده فصل نهم این کتاب را سیزده بار از نو بنویسد تا به متن موردنظرش برسد. مخاطبِ اغلب نوجوانِ این مجموعه اگر به سراغ این کتاب که چهارمین جلد از سری کتاب‌های هری‌پاتر به حساب می‌آید رفته باشد به این معناست که دیگر درگیر هری پاتر و ماجراهایش شده‌ و بی شک او و داستانهایش را با تمام وجود دوست دارد، درواقع او با خواندن این کتاب‌ها به خواسته‌ی درونی ذهن بلندپرواز خود که هنوز خیلی هم با واقعیت‌ها درگیر نشده امکان جولان می‌دهد، ذهن خیال‌پردازی که آنچه در خیال دارد را در کلاسها و دالان‌های هاگوارتز می‌بیند و همه‌ی آنچه که علاقه‌مند به تحقق‌ آن است توسط شخصیت‌های محبوبش در این مدرسه‌ی شگفت انگیز به وقوع می‌پیوندد، شخصیت‌هایی که با در دست داشتن یک چوب‌دستی جادویی هرکاری که دوست داشته باشند انجام می دهند و  یا با ردایی نامرئی به هر کجا که دلشان بخواهد می‌روند، پس طبیعی‌ست خواننده‌ای که با خواندن سه جلد قبلی این مجموعه چنین حس‌هایی را تجربه کرده باشد باز هم با روح ماجراجویش به دنبال تکرار این حس خوب باشد و از این رو است که حتماً به سراغ جلد چهارم این مجموعه خواهد رفت.

با توجه به اینکه کتابهای هری پاتر یک مجموعه چندجلدی است طبیعتاً باید جلدهای آن را به ترتیب و پشت سر هم خواند اما خب این نکته هم هست که کتاب از جلد دوم به بعد به گونه‌ای نوشته شده که حتی از جلد دو یا سه هم می‌توان خواندنش را شروع کرد(البته که خوانشِ از ابتدا جذاب‌تر است) چرا که هرجا به نکته‌ای اشاره می‌شود که نیازمند دانستن آن از جلدهای پیشین باشد راوی آن را با اشاره‌ای کوتاه درطول داستان توضیح می‌دهد و اینگونه خواننده‌ی تازه وارد را از ماجرا آگاه می‌کند و این موضوع حتی برای خواننده یا شنونده‌ی فراموشکاری چون من که جلدهای پیشین را خوانده است هم راهنمای خوبی به حساب می‌آمد، البته بعید می‌دانم کسی از ابتدا به سراغ جلد چهارم این کتاب برود چرا که این جلد از حجم بسیار بیشتری نسبت به جلدهای پیشین برخوردار بوده و با حدود 840 صفحه، ناشر ایرانی کتاب را هم مجاب به دوجلدی کردن اثر کرده است. رولینگ در این جلد بیش از پیش به توضیحات پیرامون جزئیات وقایع پرداخته و با توجه به اینکه علاوه بر سه شخصیت ثابت همیشگی داستان یعنی "هری پاتر"، "رون ویزلی" و "هرمیون گرنجر" شخصیت‌های جدید دیگری هم به کتاب اضافه گردیده به این جهت بیشتر و بهتر از جلدهای پیشین به شخصیت پردازی توجه شده و حتی نویسنده هم در مصاحبه‌ای اشاره کرده است که : همه چیز در کتاب چهارم روی یک مقیاس بزرگ قرار می‌گیرد و همچنان که افق‌های داستان پیرامون شخصیت هری از هر دو بُعد ادبی و استعاره‌ای رشد می‌کنند، داستان هم تا حدودی سمبلیک می‌شود.

 قصد ندارم داستان این کتاب را در این یادداشت شرح بدهم چرا که دوست‌داران این مجموعه خوب می دانند که با این کار فقط حس لذت بخش کشف ماجراهای پیش رو را از آنها سلب خواهم کرد. پس در ادامه، شاید فقط به جهت درخاطر ماندن خودم به خط اصلی داستان اشاره میکنم: هری پاتر و جام آتش بر خلاف جلدهای پیشین کمی پیش از شروع سال تحصیلی و در تابستانی آغاز می گردد که جام جهانی کوییدیچ درحال برگزاری است و هری به همراه خانواده ویزلی برای تماشای مسابقات این جام به محل برگزاری این مسابقات سفر کرده و شاهد ماجراهای جذاب این جام خواهد بود. البته جام آتش هیچ ربطی به این جام یاد شده ندارد و در واقع پس از شروع سال تحصیلی جدید است که قضیه‌ی نام کتاب مشخص می‌شود،"جام آتش" نام جامی است که به واسطه آن مسابقه‌ای تحت عنوان سه جادوگر برگزار می‌گردد. از اینجا خواننده‌ی کتاب متوجه می‌شود غیر از هاگوارتر مدرسه‌های جادوگری دیگری هم وجود دارد، چرا که این مسابقه بین سه جادوگر از میان برترین دانش آموزانِ سه مدرسه‌ی جادوگری به نام‌های هاگوارتز، بوباتون و دارمسترانگ برگزار می‌شود و با ماجرا ها و مراحل جذابش به تنهایی بخش زیادی از این کتاب را به خود اختصاص داده می‌دهد. البته در کنار این مسابقه شاهد ماجراهای مرموزی هم خواهیم بود که به بدنه اصلی این داستان مربوط است. به نظرم این جلد هم طبق روال قبل از جلدهای پیشین خود جذاب تر بود.

جلدهای پیشین این مجموعه به ترتیب: "هری پاتر و سنگ جادو"، "هری پاتر و حفره اسرار"، "هری پاتر و زندانی آزکابان"

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر کتاب‌سرای تندیس و نشر صوتی آوانامه، ترجمه ویدا اسلامیه، 840 صفحه و نسخه صوتی با صدای آرمان سلطان زاده در 26 ساعت و 5 دقیقه