کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کِلیدر - محمود دولت آبادی

پیش از اینکه تا همین چند ماه پیش چرخ وبلاگ کتابنامه دوباره به گردش در بیاید، بیش از یکسالی بود که در اینجا فعالیتی نداشتم و در طول آن مدت به دلیل مشغله‌های فراوان از جمله تغییر محل کار و تداخل آن با ادامه تحصیل و در نهایت پایان‌نامه و دفاع از آن، کمتر توانستم کتاب بخوانم و قطعاً این موضوع آزارم داده اما در میان همان اندک کتابهایی که موفق به خواندنشان شدم به اصطلاح یک غول مرحله آخر وجود داشت به نام کلیدر، رمانی 10 جلدی که با چیزی حدود 3000 صفحه به عنوان طولانی‌ترین رمان ایرانی شناخته می‌شود و در دنیا نیز از این لحاظ پس از اثر مشهور مارسل پروست در رتبه دوم قرار می‌گیرد. به هر حال در این دوره و زمانه‌ی شتابزده و سرشار از حواس‌پرتی شاید انتخاب نام غول مرحله آخر برای این کتاب نام نابجایی نباشد، حداقل برای من ایجاد تمرکز لازم در مدت طولانی برای خواندن کتابی با این حجم چندان راحت نبود. 

رمان کلیدر همانند دیگر رمان‌های چند جلدی و طویل دارای شخصیت‌ها و خرده‌داستان‌های فراوانی است که در خدمت خط اصلی روایت هستند، داستانی که بر اساس ماجرایی واقعی نوشته شده و نویسنده‌ی آن با روایت تاریخ‌نگارانه و نگاه به موارد مختلف از جمله مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی ایران در دهه‌ی بیست خورشیدی، رنگ و بویی همچون یک حماسه از جنس مقاومت و مبارزه‌طلبی در برابر ظلم و استبداد به مخاطب ارائه داده است. داستان با حضور دختر جوانی به نام مارال آغاز می‌شود، دختر کردتباری که سوار بر اسب یکه‌شناس خود، قره‌آت، چنان با صلابت توصیف می‌شود که خواننده پس از خواندن آن سطور در همان ابتدا به خود نوید داستانی حماسی را می‌دهد که مارال شخصیت اصلی آن است، اما چندی نمی‌گذرد که متوجه می‌شودشخصیت اصلی داستان مارال نبوده بلکه پسرعمه‌ی او گل‌محمد است، یک جوان ایلیاتی از نسل کردهای تبعیدی به خراسان که همچون دیگر اعضای ایل مشغول زندگی‌اش بوده و سرِ زمین می‌رفته، به گله‌ها رسیدگی می‌کرده و به اصطلاح خودمانی‌ نشسته بوده سر سفره‌اش نان و ماستش را می‌خورده اما شرایط روزگار که بی ارتباط با اوضاع سیاسی حاکمیتی آن زمانه نیست اوضاع را تغییر می‌دهد، زمانه‌ای که با قحطی و خشکسالی و به قول خودشان بُزمرگی گله‌هاشان نیز همراه شده و با یک اتفاق گل محمد را ناخواسته وارد مسیری دیگر می‌کند، مسیری که در ابتدا فقط بخاطر رهایی و نجات خود از مهلکه به آن پای گذاشته اما کم‌کم رنگ مقاومت و مبارزه در برابر قدرت‌های زورگوی حاکم به خود می‌گیرد و طبیعتاً با چالش‌های بسیاری در طول راه همراه خواهد بود. زمان وقایع داستان همانطور که اشاره شد دهه‌ی بیست خورشیدی است و مکان هم روستای کلیدر در خراسان. شخصیت‌های داستان در کنار ایل کردهای تبعیدی به این منطقه، روستایی‌های اهل خراسان هستند. راوی غالب داستان دانای کل است اما در مجموع رمان از چندین زاویه روایت می‌شود، بطوریکه در بخش‌هایی از زاویه دید اول شخص و بخش‌هایی دیگر از نگاه سوم شخص روایت را می‌خوانیم و اینگونه به عنوان مخاطب از ذهنیت شخصیت‌ها آگاه می‌شویم. یکی از نکات مثبت کتاب ریتم نسبتاً یکسان آن است چرا که دولت آبادی برای نوشتن این کتاب بیش از ده سال زمان گذاشته و با وجود این زمان طولانی و تغییراتی که طبیعتأ در زمانه و خلق‌وخوی نویسنده ایجاد می‌شود احتمال اینکه ریتم داستان در طول این مدت از حالت اولیه خارج شود زیاد است، معروف‌ترین مثالش هم می‌تواند رمان چند جلدی فرانسوی "خانواده تیبو" باشد که نوشتن‌اش چیزی حدود بیست سال زمان برد و در آنجا به وضوح می‌بینم که از یک جایی از داستان به کلی مسیر و یا شاید علایق نویسنده تغییر کرده و این روی روایت داستان کتاب نیز ملموس است اما دولت آبادی تقریباً می‌توان گفت چنین تغییر ناگهانی در کتابش نداشته و نسبتاً ریتم در آن حفظ شده است. اما نکته ای که شاید تا حدودی مخاطب را آزار دهد روایت‌های طولانی گاه نامرتبط با خط اصلی داستان و یا بها دادن به خرده روایت‌هایی است که شاید نقش کمرنگی در روایت اصلی دارند و گاهی حسابی حوصله خواننده را سر می‌برند یا در رابطه با شخصیت‌پردازی‌های داستان، پیش از تعریف و تمجید می توان نقدهایی هم بر آن وارد کرد؛ به طور مثال در ابتدای داستان خواننده مطمئن است که مارال از شخصیت‌های مهم داستان است که البته در پایان داستان هم می‎بینیم که نقش مهمی خواهد داشت، اما در میانه‌ی رمان چنان حضورش کمرنگ می‌شود که حتی ممکن است مخاطب او را فراموش کند. اما در مجموع باید گفت یکی از بهترین شخصیت‌پردازی‌هایی که حداقل من در رمان‌های ایرانی با آنها روبرو بودم در این کتاب ارائه شده و شخصیت‌های "گل‌محمد"، مادرش "بلقیس"، "خان‌عمو" و البته "ستار پینه‌دوز" شخصیت‌هایی هستند که با توصیفات نویسنده چنان خوب تصویر شده‌اند که تا مدتهای طولانی در خاطرم خواهند ماند. همینطور می‌توان گفت شخصیت‌های داستان همانند زندگی واقعی نه خیر مطلق هستند و نه شر مطلق و در نتیجه می‌توان آنها را شخصیتهایی خاکستری نامید همچون همین‌هایی که ما هستیم. نثر داستان را نیز می‌توان تلفیقی از واقع‌گرایی و شاعرانگی دانست که با توصیف طبیعت و استفاده از واژه‌ها و ضرب المثل‌ها و اصطلاحاتی بعضاً با گویش محلی، خواننده را با فضا همراه‌تر و روایت را بسیار باورپذیرتر کرده است.

کلیدر را در شرایط ایده‌آل خودم که همیشه برای زمان خواندنش متصور بودم نخواندم. اما با این حال خواندنش برای من تجربه‌ی دلنشینی بود. هرچند با توجه به حجم زیاد جرات نمی کنم خواندن آن را به شخصی دیگر توصیه کنم. اما قطعاً می‌توانم بگویم اگر شخصی هستید که برای خود برنامه‌ی ثابت روزانه‌ای برای کتاب خواندن دارید و تجربه‌ی خواندن یک رمان نسبتاً طولانی را هم داشته‌اید قطعاً از هم نشینی طولانی مدت با خانواده‌ی کلمیشی و دیگر خانواده‌های این داستان خودتان را محروم نکنید و در اشک‌ها و لبخندها و مخلص کلام زندگی آنها خود را شریک کنید، فکر نمی‌کنم بعد از این تجربه پشیمان شوید. تجربه‌ای که در کشاکش تغییرات بزرگ اجتماعی سیاسی آن روزگار تجربه‌ای متفاوت با زندگی شهری امروز ما خواهد بود، هر چند مقاومت و مبارزه‌ی مردم عادی و فرو دست دربرابر ظلم مواردی است که دائم در تاریخ در حال تکرار است. 


+ دوست خوب ما در دنیای وبلاگ‌ها جناب مجید مویدی عزیز که مدت‌هاست وبلاگش را به روز نکرده و دلتنگ نوشته‌هایش هستم چند سال پیش یادداشت‌هایی درباره این کتاب نوشته است که خواندن آن و البته خواندن کامنت‌های پای آن پست‌ها خالی از لطف نیست.  از اینجا می‌توانید آن سه یادداشت را بخوانید: "یک"، "دو"، "سه"

++ از زمان انتشار کلیدر تا به امروز نقدهای مثبت و منفی بسیاری برای این کتاب نوشته شده است. به طور مثال از کریم امامی خوانده‌ام که به نظرش "کلیدر را می توان نقطه‌ی اوج رشته‌ی آثار پیشین دولت آبادی به حساب آورد که اغلب آنان داستان‌هایی کوتاه درباره‌ی مردم زجر کشیده و رنجور دهات خراسان است." یا از احسان یارشاطر که "کلیدر را حماسه‌‌ای با تصاویر پر بار و شعری در جامه‌ی نثر" می‌دانست. اما منتقدان بسیاری هم بودند که نقدهایی به این اثر دولت‌آبادی وارد داشته‌اند، نقدهایی که گاه همچون نظر دولت آبادی نسبت به منتقدین تند و گزنده بوده و گاه ملایم‌تر، از بین آنها نقد رضا براهنی (اینجا) و بخصوص نظر مهشید امیرشاهی (اینجا) درباره کلیدر نسبت به بقیه خواندنی‌تر است. هر چند بعد از خواندن آنها احتمال اینکه دیگر سراغ خواندن این کتاب یا کتاب دیگری از دولت آبادی نروید هم هست

مشخات کتابی که من خواندم: نشر فرهنگ معاصر، چاپ هشتم1397،قطع پالتویی، در4000 نسخه، 3034 صفحه


مهمانی تلخ - سیامک گلشیری

اگر از دوستان قدیمی وبلاگ کتابنامه باشید احتمالاً از چگونگی آشنایی من با آثار سیامک گلشیری با خبر هستید و می‌دانید که این آشنایی‌ به واسطه‌ی برادرزاده‌‌ی گرامی که روزگاری کتابخوان بود اتفاق افتاد. در یادداشتهای مربوط به معرفی کتابهای "آخرش می‌آن سراغم" و "تصویر دختری در آخرین لحظه" ماجرا را شرح داده‌‌ام و تنها تفاوتی که از آن زمان تا به امروز ایجاد شده این است که این برادرزاده‌ی گلشیری‌خوان ما که یک زمانی در این خیال بودم که با تلاش‌های من کتابخوان شده آن روزها از میان نویسندگان ایرانی تنها از این نویسنده داستان می‌خواند و حالا بعد از گذشت این سال‌ها به جرات می‌توان گفت دیگر هیچ کتابی غیر از کتابهای درسی نمی‌خواند و باید اعتراف کنم نه تنها پروژه‌ی کتابخوان‌سازی من درباره ایشان شکست خورده به حساب می‌آید بلکه پروژه‌های کتابخوان‌سازی دیگری که با شرکت دو برادرزاده‌ی بعدی و با وجود روش‌هایی نوین‌تر در حال انجام بود نیز تقریباً با شکست مواجه شده است، به گونه‌ای که یکی از این دو با کتابهای "خانه درختی" از انواع چندین و چند طبقه‌ی آن یکی یکی طبقه‌ها را بالا رفت و احتمالا در همان بالابالاها متوجه شد سرعت اینترنت بسیار بالاتر است و همان بالا مشغول به گوشی ماند و دیگر به سراغ دیگر کتابها نیامد، دیگری هم علی‌رغم این که بسیار پرشورتر و منسجم‌تر از نفرات قبل کتابخوانی را شروع کرده و کار را به جایی رسانده بود که بعد از خواندن هری پاتر از طرفداران پر و پا قرص این شخصیت شده بود، در حالی که در ظاهر هنوز هم خود را کتابخوان می‌داند اما در واقع در میانه‌ی راه، دنیای کتابخوانی‌اش را با دنیای پر رنگ و لعاب مجازی عوض کرده و در نهایت با نصیحتی پر بار به سراغ عموی خود آمده و به ایشان می‌گوید: "میگم عمو مهرداد، جدا از اینکه بعضی وقت‌ها خوندن داستان حال میده اما در مجموع وقتی هوش مصنوعی هست که به هر سوال تو بهتر از هر کس دیگه‌ای جواب میده! پس تو برای چی وقتت رو این همه برای خوندن تلف می‌کنی و بجاش در اون وقت‌ها بازی نمی کنی!؟ ولش کن و بیا توی گوشیت کال آف نصب کن و بازی کنیم حال کنیم" به هر حال آن قسمتِ اول نصیحتش که گفت"گاهی خواندن داستان حال میده‌ی وجودش" که به آن اشاره کرد تا همین چند روز پیش درگیر درس و مدرسه بود و نمی‌توان هنوز درباره ایشان حکم داد که به طور کامل بیخیال کتابخوانی شده یا نه، نوروزی که در آن هستیم یا نهایتاً در تابستان می‌توان تشخیص داد که ایشان نیز به طور کامل کتابخوانی را رها کرده است یا خیر. به هر حال پروژه‌های کتابخوانی من همگی در کوتاه مدت به صورت گلخانه‌ای جواب دادند و چراغ آنها پس از مدتی خاموش شد اما هنوز به اهداف بلندمدت آن پروژه‌ها امیدوارم. اهدافی که با کاشتن بذر "گاهی خوندن داستان حال میده‌" در وجود این عزیزان روزی جوانه خواهد زد.

اما بعد از این حرفهای حکیمانه  بهتر است بروم سراغ معرفی کتاب مهمانی تلخ که نسبت به دو کتاب قبلی که از این نویسنده خوانده‌ام قدیمی‌تر است و در سال 1380 منتشر شده و در همان سال نیز نامزد دریافت بهترین رمان جشنواره مهرگان گردیده است. این کتاب 142 صفحه‌ای در دسته‌بندی کتابهای داستانی نشر چشمه، در قفسه‌ی آبی قرار گرفته و اگر با این دسته‌بندی آشنا باشید می‌دانید کتابهایی در این قفسه قرار می‌گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند. این کتاب هم همینطور است و می‌توان گفت تقریباً یک تریلر یا شاید به تعبیری یک کتاب در ژانر رازآلود با متن روان و ساده و بسیار پرتعلیق به حساب می‌آید که هر چند در برخی از قسمت‌های متن آن تا حدودی خواننده را ساده لوح فرض می‌کند اما به نظرم در مجموع خواننده را به خوبی همچون یک فیلم سینمایی تا پایان کتاب همراه می‌کند و گزینه خوبی برای سرگرمی است. این داستان مثل اغلب داستانهای این ژانر جذابیت خود را مرهون تعلیق‌های خود است و با توجه به اینکه کل داستان در چند ساعت اتفاق می‌افتد خیلی امکان صحبت کردن درباره داستان بدون ضربه به آن تعلیق‌ها ممکن نیست اما من سعی‌ام را می‌کنم. کتاب از زبان اول شخص روایت می‌شود و راوی آن شخصی به نام رامین ارژنگ است. استاد دانشگاهی که در همان ابتدای داستان در شهر تهران سوار یک تاکسی می‌شود تا از دانشگاه به محل زندگی خود در حوالی پارک وی بازگردد، در میانه‌ی راه تاکسی بنزین تمام می‌کند و استاد به همراه چند مسافر دیگر مجبور می‌شود وسط اتوبان پیاده شود تا به وسیله تاکسی دیگری ادامه مسیر را طی کند. قبل از این اتفاق مکالماتی بین مسافران و راننده شکل گرفته که پس از تمام شدن بنزین و رها شدن در اتوبان ذهن خواننده را درگیر دلهره‌هایی می‌کند که هرچند به خیر می گذرند اما پس از کمی پیاده‌روی کنار اتوبان، اتومبیلی برای او نگه میدارد و  او را سوار می‌کند و همین جاست که دلهره‌ی بعدی به سراغ خواننده می‌آید چرا که رفتار راننده عادی نیست و همینطور خیره به استاد نگاه می‌کند و بعد از تعجب استاد و قصد پیاده شدنش راننده خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید تورج است، دانشجویی که چند سال پیش از دانشگاه اخراج شده و از قضا یکی از اشخاصی که نقش اساسی در اخراج او داشته همین جناب استاد ارژنگ است. 

صحبت این دو نفر آغاز می‌شود و با چاشنی پرحرفی تورج در طول مسیر ادامه پیدا می‌کند. او اتفاقاتی را تعریف می‌کند که پس از اخراج از دانشگاه برایش رخ داده و همین موضوع باعث می‌شود که من و شمای خواننده و البته جناب استاد ارژنگ تا حدودی دچار دلهره و هراس شویم و به این فکر کنیم که احتمالا با این اوصاف بعد از سالها حالا موقعیت مناسب برای انتقام تورج فراهم شده اما تورج می‌گوید همه‌ی این‌ها دیگر گذشته و حالا مدتی است نامزد کرده و زندگی خیلی خوبی دارد. این گفتگوی دو نفره با یادآوری خاطرات ادامه پیدا می‌کند و پس از این که به حوالی خانه استاد می‌رسند و استاد قصد پیاده شدن دارد تورج اصرار میکند که حالا که بعد از مدتها همدیگر را دیده‌ایم حیف است که اینقدر زود از هم خداحافظی کنیم و بیاییم با هم بیشتر وقت بگذرانیم و این حرف‌ها. و  این گفتگو به هر شکلی که شده تا یک کافه و پس از آن به خانه‌ی تورج و همینطور در ادامه تا به رفتن به یک مهمانی ادامه پیدا می‌کند و ادامه‌ی ماجرا... .

مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ سوم نشر چشمه، بهار ۱۳۹۷, در ۵۰۰ نسخه، بهار، ۱۴۲ صفحه

یادداشتی به بهانه‌ی خواندن "مدیر مدرسه" و "شب نشینی با شکوه"

این روزها که این یادداشت را می‌نویسم چند روزی است که در فضای مجازی خبری با عنوان بی احترامی به آرامگاه یکی از نویسندگان سرشناس کشورمان یعنی غلامحسین ساعدی منتشر شده و این ماجرا بهانه‌ای برای حمله‌ی چند جانبه در محکومیت و حمایت از این نویسنده در همان فضا ایجاد کرده است. ماجرای آن بی احترامی از این قرار بوده که فردی به آرامگاه این نویسنده در پاریس مراجعه کرده و ارادت خود به این نویسنده را با ادرار بر قبر ایشان نشان داده است. پس از این اقدام بی‌شرمانه و انتشار ویدیوی آن در فضای مجازی، طبیعتا واکنش اولیه توسط اهالی فرهنگ و هنر محکوم کردن این حرکت زشت و به دور از انسانیت بود و همانطور که انتظار می‌رفت تعداد زیادی از این محکوم کنندگان در فضای مجازی از میان خوانندگان آثار این نویسنده و طرفداران ایشان بودند. تا اینجا همه چیز طبیعی به نظر می‌رسید تا اینکه کم کم سر و کله‌ی یک سری افراد دیگر پیدا شد که نه تنها این اقدام را محکوم نمی‌نمودند بلکه به طور مستقیم و غیرمستقیم در حمایت از آن سخن می‌گفتند و اتفاقا در میان آنها نام نویسندگان، مترجمان و اهالی ادب و فرهنگ معاصر نیز به چشم می‌خورد. حالا از این موضوع که بعد از این خبر یک سری گروه‌های سیاسی ساعدی را به خود چسباندند و این داستان‌ها بگذریم. 

دلایل و شواهد مخالفان، انتشار یک سری مصاحبه و فایل صوتی بود که در آنها ساعدی سخنان تند و سرشار از خشونتی درباره یک سری افراد بر زبان آورده بود که شنونده را شوکه می کرد، سخنانی که در آنها حرف از کشتن و در اسید ذوب کردن و امثالهم نیز برداشت می‌شد. شاید برای شما پیش آمده باشد که گاه با یادداشت‌ها یا مصاحبه‌هایی از نویسندگان یا هنرمندان روبرو شده باشید که هنرمند مورد نظر در راستای حزب سیاسی که خود را عضو آن می‌داند یا طبق تفکرات سیاسی شخصی خودش سخنانی را بیان نموده‌ که گاه چنان سرشار از خشونت و مروج جنایت و قتل است که خوانندگانی که به واسطه آثار آن هنرمند با او آشنا بوده‌ و در برخی اوقات عاشق ایشان هستند حسابی شوکه می‌شوند. حالا با این توضیحات؛ یک خواننده‌ی ادبیات داستانی یا همان عاشق یاد شده که در این سال‌ها با خواندن داستانهای مجموعه‌ی عزاداران بیل و چوب به دست های ورزیل خاطره داشته و از خواندن آنها لذت برده، بعد از شنیدن صحبت‌های تازه منتشر شده‌ی دو طرف با خودش می‌گوید واقعاً حق با کدام طرف است؟ طرفداران ساعدی یا مخالفانش؟ آیا باید به همین راحتی از ساعدی دل کند؟ حتی اگر دل نکنیم هم با شنیدن این حرف‌ها دیگر دل و دماغ این که سمت خواندن آثار ایشان برویم هست؟ این را هم به این موضوع اضافه کنید که این مخاطب سرگردان با این موضوع هم روبرو می‌شود که مخالفان ساعدی در کنار مخالفت با عقاید شخصی ایشان در واقع مخالف جریانی نیز هستند که بسیاری از نویسندگان و شاعران سرشناس معاصر کشورمان در همان سمت قرار می‌گیرند و این به آن معنی است که اگر حق را به مخالفان ساعدی بدهیم باید قید همه‌ی آن نویسندگان و شاعران و آثار درخشان آنها را نیز بزنیم؟ البته اگر حق را به موافقینش بدهیم هم احتمالا اوضاع بدتر است. پس چه باید کرد؟

خب، اول این را بگویم که من به عنوان همان مخاطب سردرگم نامبرده، باید اعتراف کنم که مطالعات لازم برای این که بخواهم تعیین کنم حق با کدام جبهه است را ندارم و در این مقوله رسماً پایم می‌لنگد. اما هدفم از بیان این مسئله در این یادداشت چیست؟ یادداشتی که مثلا قرار بود در ابتدا یادداشتی درباره‌ی کتابی از جلال آل احمد باشد و بعد مرا به سراغ خواندن "شب نشینی با شکوه" برد و درنهایت کار به بازخوانی داستانهایی از "عزاداران بیل"و"چوب به دست‌های ورزیل" کشید. 

در واقع من قصد داشتم به این نکته اشاره کنم که بسیاری از نویسندگان معاصر کشورمان در دهه‌های گذشته اغلب یک جانب سیاسی داشتند و اگربخواهیم به مشهورترین دسته‌بندی دوره‌ی نامبرده نگاهی بیندازیم خواهیم دید که از میان نویسندگان آن دوران یک سری را می‌توان در دسته‌ی اصطلاحاً چپ قرار داد مثل غلامحسین ساعدی، هوشنگ ابتهاج و بسیاری از نویسندگان و شاعران مطرح آن روزها، و گروهی دیگر را می‌توان لیبرال نامید و یا حداقل می‌شود گفت نام آنها در دسته‌ی چپِ پر طرفدار آن روزگار قرار نمی‌گیرد مثل بزرگانی همچون صادق هدایت، هوشنگ گلشیری، بهرام بیضایی و... . (چون چپ در آن روزگار بسیار پرطرفدار و محبوب بود به آنهایی که چپ نبودند را‌ستی‌ها می‌گفتند.) حالا از این که هرکدام از این جبهه‌ها برای خود شاخه‌ و زیرشاخه‌ و حتی تحریفات خودش را دارد هم بگذریم. در میان این نویسندگان اصطلاحا چپ یا راست، برخی از آنها تفکرات سیاسی خود را در آثار ادبی خود دخیل می‌کنند، مثل جلال آل احمد یا حتی محمود دولت آبادی که البته با این کار ارزش آن اثر ادبی هم تا حدودی پایین می‌آید، اما برخی دیگر مثل غلامحسین ساعدی میان عقاید یاد شده و اثر ادبی خود مرز قائل می شدند. این خصوصا در آثار درخشانی که از ساعدی در ادبیات ما ماندگار شده رویت می‌شود. اما این ها که نشد جواب. راستش رابخواهید مشغول مطالعه‌ی کتاب "مدیر مدرسه" آل احمد بودم که ماجرای بی احترامی به قبر ساعدی اتفاق افتاد و مرا با پرسشهای فراوانی که به بخشی از آنها اشاره کردم روبرو کرد و من هم برای اینکه به پاسخ این سوال برسم که آیا من به عنوان خواننده نیز می‌توانم همچون نویسندگان، آن مرز یاد شده‌ی بین اثر ادبی و منش سیاسی نویسنده را قائل شوم و باز هم از ساعدی کتابی بخوانم؟ به همین دلیل پس از مدیر مدرسه به سراغ مجموعه داستان کوتاه شب نشینی با شکوه رفتم و آن را برای اولین بار و برخی از داستان‌های عزادارن بیل و نمایشنامه چوب به دست‌های ورزیل را هم برای بار چندم بازخوانی کردم.

  •   جناب ساعدی گرامی درست است که آن غلامحسینی که خودت به ما معرفی کردی دارای افکار وحشتناکی بود و نه تنها دوست داشتنی نبود بلکه مشمئزکننده هم بود و هنوز هم هست، اما آن غلامحسین ساعدی سرشار از نبوغی که من با خواندن آثارت می‌شناختم را دوست داشتم، مرد خوبی بود و البته هنوز هم هست. 

- در ادامه مطلب سعی خواهم کرد در معرفی مدیر مدرسه و شب نشینی با شکوه چند خطی بنویسم.

مشخصات کتابهایی که من خواندم: مدیر مدرسه، چاپ نهم نشر معیار علم 1396 در 500 نسخه، 125 صفحه - شب نشینی با شکوه، چاپ دهم نشر نگاه 1397 در 1000 نسخه،در 125 صفحه  

ادامه مطلب ...

شکوفه‌های عناب - رضا جولایی

یادآر ز شمع مرده یاد آر...

در بازگشتم به وبلاگ‌نویسی یک رمان تاریخی را انتخاب کردم، اگربه خاطر داشته باشید پیش از این در یادداشتی که درباره‌ی کتاب خانوم اثر مسعود بهنود نوشته بودم درباره‌ی مزایای خواندن رمان‌های تاریخی با هم گپ زدیم و اشاره شد که در دنیای پرمشغله‌ی امروز خواندن رمان‌های تاریخی می‌تواند دریچه‌ی خوب و جذابی برای آشنایی با وقایع مهم تاریخی باشد، چرا که متون تاریخی با زبان خشک و نسبتا سخت‌خوان خود، چندان هم برای خواننده‌ی از متن گریزان امروزی جذاب نیستند و چاشنی داستان است که در صورت توانایی نویسنده‌ی آن، کشش لازم را برای خواننده برای ادامه‌ی خواندن کتاب ایجاد می‌کند. حرف از توانایی بیشتر نویسنده زدم چرا که به نظرم ایجاد کشش برای نویسندگان داستان‌های تاریخی به مراتب کار دشوارتری نسبت به دیگر کتابهای داستانی است چون خواننده اغلب پیش از خواندن داستان با خط اصلی ماجرای تاریخی موردنظر تا حدودی آشناست و این موضوع کار نویسنده را سخت خواهد کرد.

رضا جولایی یکی از محدود نویسندگان در قید حیات وطنی به حساب می‌آید که برای نوشتن داستانهایش از ماجراهای تاریخی استفاده می‌کند و تا کنون در کار خود نیز موفق بوده است. به کارنامه‌ی ادبی رضا جولایی که نگاهی بیندازیم می‌بینیم که او از سالهای اولیه دهه‌ی شصت خورشیدی شروع به چاپ آثار داستانی خود نموده است، اما اولین رمانی که باعث شناخته شدن او در بین کتابخوانان شد در دهه‌ی هفتاد منتشر شد و "سوء قصد به ذات همایونی" نام داشت، کتابی که جولایی در آن، ترور محمدعلی شاه قاجار در سال 1287 خورشیدی را موضوع رمان خود قرار داده و بر پایه آن داستان خود را نوشته است. حال اگر در همان دوره، از این ترور ناموفق که یکی از اتفاقات مهم تاریخ معاصر کشورمان بوده است بگذریم به یک واقعه‌ی تاریخی مهم دیگر خواهیم رسید که اتفاقاٌ در پی این ترور اتفاق افتاد، واقعه‌ای که به یوم التوپ معروف است و به روزی اشاره دارد که مجلس شورای ملی کشورمان که نماد مشروطیت در آن روزگار بود توسط قوای روس و با حمایت (یا به عبارتی با دستور) محمدعلی شاه قاجار به توپ بسته شد.

اما چرا محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست؟  دو سالی از تاریخی که فرمان مشروطه توسط مظفرالدین شاه قاجار صادر شد می‌گذشت و با زبان ساده می‌توان اینگونه شرح داد که معنای فرمان مشروطه این بود که در عمل حکومتمان برای اولین بار دارای مجلس و پارلمان شده و دیگر قرار نبود فقط یک نفر درباره‌ی همه امور تصمیم بگیرد و اگر آن یک نفر(شاه) هم تصمیمی می‌گرفت می بایست مشروط به قانون باشد و قانون هم در مجلس تصویب می‌شد. اندکی پس از فرمان مشروطه، مظفرالدین شاه از دنیا رفت و پسرش محمدعلی شاه قاجار بر تخت شاهی نشست. او که روحیه‌ای مستبد داشت، همواره از مشورت نیز گریزان بود و بعد از گذشت دو سال از حکومتش دیگر نتوانست مجلس را تحمل کند و با رابطه‌ی خوبی که با روس‌ها داشت طی دستوری به لیاخوف (فرمانده بریگاد قزاق) مجلس شورای ملی را به توپ بست تا مشت محکمی بر دهان مشروطه و مشروطه‌خواهان بکوبد و به همه ثابت کند از این پس حرف اول و آخر را فقط پادشاه خواهد زد. جمله‌ی مشهوری از او بعد از به نتیجه رسیدن این ماجرا نقل شده است که به این شرح است: "شاه هنگام خوردن غذا بوده که خبر را به او می‌دهند و او با خوشحالی و قهقهه‌زنان گفته است: دیگر لازم نیست برای هر کاری که می‌خواهیم انجام دهیم که در شان مقام سلطنت است از مشهدی باقر بقال وکیل اجازه بگیریم. (ماجرای این ادعایش هم به آنجا برمی‌گردد که درمجلس اول خیلی از نمایندگان از صنف‌های مختلف و از دل مردم انتخاب می‌شدند).

محمدعلی شاه برای این که اصطلاحاٌ در نظر خودش میخ آخر را محکم بکوبد بعد از به توپ بستن مجلس در اقدامی عاجل به سراغ افراد تاثیرگذار مشروطه رفت. دو نفر ازمشهورترین آنها یکی واعظی به نام حاجی میرزا نصرالله بهشتی معروف به ملک المتکلمین بود و دیگری جهانگیرخان شیرازی معروف به جهانگیرخان صوراسرافیل که روزنامه‌نگار و مدیر روزنامه‌ی صور اسرافیل بود، روزنامه‌ای که در آن روزگار یکی از مهم‌ترین رسانه‌های مشروطه‌خواهان به حساب می‌آمد و طبیعتا خار چشم شاه بود. روزنامه‌ی معروفی که علی اکبر دهخدا نیز آن روزها ستون چرند پرندش را می‌نوشت. اگر بخواهیم با شخصیت جهانگیرخان تا حدودی آشنا شویم خواندن این روایت از آن دوره احتمالاٌ می‌تواند کمک کند:

"" به روایت ملکزاده از دهخدا، یک‌بار که در صور اسرافیل مقالهٔ تندی ضد روحانیون نوشته شده بود، «جمعی از آخوندهای مفسده‌جو»، طباطبایی را ضد نویسندگان مقاله به خشم می‌آورند با این ادعا که «مندرجات مقاله صور اسرافیل برخلاف موازین شرع مبین و توهین به اسلام است». تا آن‌جا که طباطبایی خشمگین شده و به بهبهانی می‌گوید: «آقا شما مقاله صور اسرافیل را خوانده‌اید؟ بهبهانی با خونسردی جواب می‌دهد: بلی. طباطبایی با عصبانیت می‌گوید: نویسندگان این مقاله کافرند و به اسلام توهین کرده‌اند و واجب‌القتل‌اند». محمدعلی شاه که از این ماجرا مطلع می‌شود، برای ایجاد نفاق بین مشروطه‌خواهان، عده‌ای سوار را به دفتر مجله می‌فرستد به بهانهٔ دفاع از نویسندگان. میرزا جهانگیرخان و دهخدا به آن‌ها پاسخ می‌دهند که «ما مشروطه‌خواه و مطیع قانون هستیم و هر تصمیمی را که مجلس شورای ملی بگیرد و لو حکم به قتل ما باشد با کمال میل استقبال می‌کنیم» و به این ترتیب سواران شاه را مرخص می‌کنند. خبر که به طباطبایی می‌رسد «چنان متأسف می‌شود که مدتی گریه می‌کند» ""

اما با این مقدمات برسیم به کتاب شکوفه‌های عناب

بعد از به توپ بستن مجلس، شاه دستور به دستگیری جهانگیرخان و ملک المتکلمین داده و پس از انتقال آنها به باغشاه که محل اقامت شاه در آن روزها بود هر دو نفر را به دار آویخت. همانطور که احتمالا متوجه شده‌اید ماجرای به توپ بستن مجلس و اعدام ملک المتکلمین و جهانگیرخان صوراسرافیل موضوعی‌ست که رضا جولایی آن را برای نوشتن کتاب شکوفه‌های عناب انتخاب کرده و با به کارگیری چهار راوی از چهار زاویه مختلف به این واقعه پرداخته است. اگر بخواهم بدون رعایت ترتیب حضور این چهار راوی در داستان به معرفی آنها بپردازم اولین راوی زرین تاج خانم همسر جهانگیرخان صوراسرافیل است که کتاب با حرفهای او یا به عبارتی با مویه‌های او برای همسر از دست رفته‌اش آغاز می‌شود. راوی دوم یک قزاق مزدور به نام طیفورخان است که به عنوان یک شخصیت حاشیه‌ای در یوم التوپ نقش داشته است، او را از لحاظ شخصیتی می‌توان شخصی لات و لاابالی هم خطاب کرد که برای منافع خود هر کاری از دستش بر بیاید انجام می‌دهد. راوی سوم یا شخص دیگری که داستان از زبان او روایت می‌شود داوودخان نام دارد، او در روزنامه صوراسرافیل نه به عنوان روزنامه نگار بلکه به عنوان یک خدمتکار ساده مشغول به کار بوده است و همانطور که می‌دانید این شغل در ادارات و شرکت‌های ایرانی شغل بسیار مهم و خطیری است و در همین راستا می‌توان حدس زد که او نیز نقش مهمی در این داستان دارد. اما چهارمین و آخرین راوی بوریس نام دارد، ستوانی از بریگاد روس که در در ایران خدمت می‌کرده و بر خلاف شخصیت نظامی قبلی که نقشی حاشیه‌ای در این واقعه داشت، لیاخوف از شخصیت‌های اصلی به توپ بستن مجلس در داستان به شمار می‌آید.

در شکوفه های عناب، کلان روایت اصلی واقعه‌ی باغشاه است و این راویان با رفت و برگشت‌های زمانی و مکانی به تهران، روسیه و شیراز، خواننده را با خود به آن روزگار و دیار می برند. این رمان به اصطلاح اهالی سینما یک رمان قصه‌گو است و خواننده با خواندن آن و به واسطه‌ی قصه‌ها در کنار وقایع تاریخی در کوچه پس‌کوچه‌های تاریخ معاصر کشورمان قدم می‌زند و با فرهنگ ایران و حتی تا حدودی روسیه در آن دوران آشنا می‌شوند. البته در پایان به این نکته هم باید اشاره کرد که این رفت و برگشت‌های زمانی و مکانی خوانش کتاب را تا حدودی سخت خواهد کرد.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر چشمه، چاپ پنجم، زمستان 98، در 500 نسخه، 318 صفحه

+ "ای مرغ سحر" که بیشتر با نام"یاد آر ز شمع مرده یاد آر" شناخته می‌شود شعریست که توسط دهخدا و در رثای جهانگیرخان صور اسرفیل سروده شده است. 

دو دنیا - گلی ترقی

به واسطه تکلیفی، بهار امسال را با خواندن داستان‌های کوتاهِ مجموعه داستان دو دنیا نوشته‌ی گلی ترقی همراه بودم. کتابی که شامل هفت داستان کوتاه است و نویسنده‌ی آن در مقدمه‌ی کتاب اشاره کرده است که در واقع این کتاب دنباله‌ی بخشی از کتاب دیگر او یعنی "خاطره‌های پراکنده" است و داستانهای "اتوبوس شمیران"، "خانه مادربزرگ" و "دوست کوچک" که در کتاب خاطره‌های پراکنده آمده بودند متعلق به این مجموعه هستند و داستان "پدر" نیز که در آن کتاب منتشر شده بود به نظر نویسنده ناکامل آمده و در این کتاب تکمیل و مجددا منتشر شده است. در مقدمه‌ی بسیار کوتاه کتاب  اشاره شده است که کل داستان‌های هر دو مجموعه خاطره‌هایی از یک دوره هستند، این موضوع و ارتباط اندکی که در میان داستانها به چشم می‌خورد هم گویای این موضوع است. (حوالی دهه 20 تا انتهای دهه60 خورشیدی). اولین داستان که "اولین روز" هم نام دارداینگونه آغاز می شود: 

"اوت 1988، کلینیک روانی ویل دوری. حومه پاریس

من اینجا چه کار دارم؟ 

آدم های مچاله با صورت های مقوایی و چشم های مسدود، روی نیمکت های چوبی کنار هم نشسته‌اند. آدم‌های ویران با دست‌های پیر. از این پرستارهای سفیدپوش موطلایی وحشت دارم، از این باغ خاموش بیگانه، از این درخت سوگوار با سایه‌های غمگین خاکستری، از این شمشادهای صاف منظم، یک اندازه، یک شکل، ایستاده کنار هم، مثل سربازهای آماده به خدمت.

به باغ شمیران فکر می‌کنم، به درختان تبریزی که همبازی‌های من بودند، به مجسمه‌های گچی توی باغچه‌ها و پری دریایی چاق و چله‌ای که پای استخر ایستاده بود. پدرم را می‌بینم که روی صندلی راحتی‌اش، زیر درختان چنار، کنار جوی آب نشسته و سایه بزرگش تا انتهای باغ شمیران گسترده است."

همانطور که از همین بخش ابتدایی داستان مشخص است شخصیت اصلی داستان که در واقع می‌تواند خودِ نویسنده هم باشد حالا زنی میانسال است و در یک آسایشگاه روانی در حومه‌ی پاریس بستری شده و به توصیه‌ی پزشک یا به هر حال برای رهایی خودش هم که شده تصمیم به نوشتن خاطراتش می‌گیرد و این خاطرات در واقع همان داستانهایی هستند که خواننده در ادامه‌ی کتاب آنها را مطالعه می‌کند. داستانهایی با عنوان "اولین روز" و "آخرین روز"، که داستان اول مربوط به اولین روز حضور راوی در آسایشگاه روانی و داستان آخرین روز هم به روز آخری که او پس از درمان در آسایشگاه به سر می‌برد می‌پردازد. اما در میان این دو داستان پنج داستان دیگر با اسامی "خانم‌ها"، "آن سوی دیوار"، "گل های شیراز"، "فرشته‌ها"و "پدر" روایت می‌شود که همگی داستانهایی از کودکی، نوجوانی و جوانی همین شخصیت یاد شده به حساب می‌آیند. خاطرات او که بازه‌ی زمانی دهه‌ی بیست تا نیمه‌ی دوم دهه شصت خورشیدی را در بر می‌گیرند با نثری اصطلاحا پاکیزه و بدون پیچیدگی‌های زائدی که در متن‌های مشابه رویت می‌گردد از تهران قدیم و آنچه که در میان خانواده‌های آن دوران می‌گذشته سخن می‌گوید و این باعث می‌شود خواننده به بهترین شکلِ ممکن با فضای داستان‌ها ارتباط برقرار کند به طوری که حتی با ماجرای غم‌انگیزی که هم راستا با واقعیت در برخی داستانها رخ می‌دهد خواننده هم همراه با شخصیت‌های داستان گویی فرو می‌ریزد(برای من اینطور بود). در اغلب داستانها به محله‌های قدیمی تهران و رسم و رسومات و شیوه زندگی بخشی از مردم آن دوران به واسطه خاطرات نویسنده اشاره می‌شود و این برای آشنایی با شیوه زندگی افراد در آن دوران با فضایی خودمانی خواندنی است.

"اولین خانه ما در خیابان خوشبختی است. اسم کوچه ها را پدر انتخاب می کند. در این خانه، خواهرم می میرد و مادرم می گوید: ما در خیابان خوشبختی بدبخت شدیم. کوچ می کنیم به شمیران، تپه های الهیه، امانیه، بیابان. آدم ها، مشکوک و مبهوت، در گوش هم زمزمه می‌کنند. می‌گویند که پدر دیوانه است، شمیران پای کوه و آن سر دنیاست. آنها که به هوش خاکی و ذکاوت قمی پدر اعتقاد دارند دنبال ما می‌آیند و همسایه می شویم. خانه ای بزرگ، با باغ و حوض و فواره، بَرِ خیابان پهلوی می‌سازیم و پدر می‌گوید: این همان خانه‌ای است که می خواستم، خانه‌ی من"

همانطور که می توان از بازه زمانی داستان‌ها حدس زد‌، با خانواده‌ها و شخصیت‌هایی در داستان‌ها مواجه می‌شویم که در دو دگرگونی بزرگی که در این دو بازه زمانی رخ داد همراه هستند. (یکی در دهه سی و دیگری در دهه پنجاه خورشیدی). دگرگونی‌هایی که به واقع زندگی‌های بسیاری از انسانهایی که در آن دوره زندگی می‌کردند را از عرش به فرش رساند و البته قشری را هم به نان و نوایی رساند که البته شخصیت های این داستان ها تقریبا هیچکدام جزئی از دسته دوم قرارنمی‌گیرند. 

در رابطه با نام کتاب هم می‌توان اینگونه برداشت کرد که کتاب دو دنیا در واقع شرح و بسط احوال نویسنده در دو دنیا است. یکی دنیایی است که او در آغاز داستان در آسایشگاه روانی در آن به سر می‌برد و دیگری دنیایی است از خاطرات درون او و یا به تعبیری خاطراتی که همگی آنها در بیرون از آن آسایشگاه شکل گرفته‌اند.  این دو دنیا در داستان انتهایی به بهترین شکل به هم می‌رسند و به نظرم این داستان انتهایی است مکه امید از دست رفته در داستانهای قبلی را دوباره باز می‌گرداند.

مشخصات کتابی که من خواندم: انشارات نیلوفر، چاپ دهم پائیز 1400، در 1100 نسخه، 215 صفحه

خمره - هوشنگ مرادی کرمانی

افرادی که کودکی و نوجوانی آنها در دهه شصت و هفتاد خورشیدی سپری شده باشد حتی اگر اهل کتاب خواندن هم نبوده باشند با مجموعه فیلم‌های سینمایی قصه‌های مجید آشنا هستند. فیلم‌هایی که بر اساس کتابی با همین نام نوشته‌ی هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شد و خاطرات شیرینی را برای کودکان و نوجوانان آن نسل فراهم کرد. مرادی کرمانی بیشتر به خاطر همین کتاب در میان مردم کشور ما شناخته می‌شود هر چند او را می‌توان یکی از سرشناس‌ترین نویسندگان ایرانی در دنیا به حساب آورد چرا که بارها نام او به عنوان کاندیدای جایزه هانس کریستین اندرسون به چشم خورده و جایزه‌های ادبی نظیر کتاب سال اتریش و جایزه خوزه مارتینی امریکای لاتین را نیز از آن خود کرده است. یکی دیگر از آثار خاطره انگیز او داستان مهمان مامان است که فیلم خوبی هم بر اساس آن ساخته شد و جایزه سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه را نیز از آن مرادی کرمانی کرد. همانطور که احتمالا می‌دانید اغلب نوشته‌های این نویسنده مربوط به گروه سنی کودک و به ویژه نوجوان است و یکی از مشهورترین داستانهای او در دنیا همین داستان خمره است که به چندین زبان در کشورهای مختلف از جمله اتریش، آلمان، هلند، فرانسه و اسپانیا ترجمه و به چاپ رسیده است.

خمره شیر نداشت، لیوانی حلبی را سوراخ کرده بودند و نخ بلند و محکمی بسته بودند به آن. بچه‌ها لیوان را پایین می‌فرستادند، پرِآب که می شد، بالا می کشیدند و می‌خوردند، مثل چاه و سطل....

این آغازِ داستان خمره است، داستانی درباره بچه‌های مدرسه‌ای در یک روستا در منطقه‌ای محروم از کشورمان ایران. بچه‌ها برای نوشیدن آب در مدرسه از خمره‌ای استفاده می‌کردند که صبح به صبح آن را با آب چشمه و رودخانه پر می‌کردند و در طول روز از آن به عنوان آبخوری استفاده می‌شد. اما حالا در آغاز داستان در یکی از شبهای سرد زمستانی به علت سرمای هوا خمره ترک خورده و شکسته و تا صبح آب داخل آن خالی شده است. این مدرسه توسط یک آقا معلم که از شهر آمده اداره می شود و او تنها شخصی است که مسئولیت کل بچه‌های مدرسه را به عهده دارد و حالا آقا معلم یا به تعبیری آقای مدیر مانده و یک زمستان سخت و برفی و فاصله‌ی زیاد مدرسه تا چشمه و رودخانه و البته خمره ای که شکسته است و حالا چالش بزرگ آقا معلم  این است که هر چه سریع تر خمره را تعمیر یا تعویض کند.

کل داستان این کتاب 150 صفحه ای در واقع همین ماجرای تلاش آقا معلم و بچه‌های مدرسه و مردم روستا برای حل این مشکل است. همین. اما نویسنده با همین موضوع ساده به خوبی با زبانی روان و صمیمی کنجکاوی خواننده را بر می انگیزد و او را تا انتهای داستان همراه می‌کند. از زبان ساده و صمیمی حرف زدم و این که هوشنگ مرادی کرمانی را به عنوان نویسنده کتاب کودک و نوجوان می شناسیم و این کتاب را هم در واقع می توان در همان دسته کتابها قرار داد اما نکته مهمی که در پایان دوست داشتم به آن اشاره کنم این است که این کتاب به هیچ وجه زبان کودکانه‌ای ندارد و نکته جالبی که در یکی از نقدها خوانده بودم این بود که مسائل ارائه شده در کتاب مسائلی است که اگر از نوجوانی آنها را بدانیم خوب است حال آنکه دانستن آن ها در بزرگسالی هم دیر نیست. اما به راستی می توان ادعا کرد که یک بزرگسال هم وقتی پای آن بنشیند بدون این حوصله‌اش سربرود یا بدون اینکه احساس کند به شعورش توهین شده تا پایان با کتاب همراه خواهد بود و به راحتی با شخصیت اصلی کتاب که همان آقا معلم است احساس نزدیکی می‌کند. البته احتمال دارد که این برداشت من نشات گرفته از علاقه شخصی من به قلم عمو هوشو باشد. 

غالبا کتابهایی که مخاطب خود را با فرهنگ روستایی آشنا می‌کنند کتابهای مفیدی به خصوص برای جامعه‌ی شهری امروز کشورمان به حساب می آیند.جامعه‌ای که نامش شهری است اما فرهنگ‌اش روستایی است. فرهنگی که بر خلاف تصور اغلب افراد از شعار خوشا به حالت ای روستایی بسیار به دور است. در کتاب خمره هم هر چند به دلهای مهربان و اتحاد مردم روستایی و... اشاره می شود اما به نظرم حرف اصلی  نویسنده همان است که اشاره شد، هرچند حالا شاید نویسنده این کتاب این موضوع را با زبانی بسیار ملایم‌تر از داستانهایی مثل چوب به دست‌های ورزیل و آوسنه باباسبحان و نفرین زمین بیان می‌کند اما خمره هم مشابه آنها ماجرای یک آقا معلم شهری در یک روستا است، روستایی که در آن همه مردم آن پشت سر هم شایع پراکنی می‌کنند و هرکس  که بخواهد کار مفیدی انجام دهد را به ستوه می‌آورند حال آن شخص اگر اصطلاحا از خودشان نباشد که دیگر اوضاع بدتر هم می‌شود. 

مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات معین، چاپ هفدهم، 1398، در 1000 نسخه و در 150 صفحه

پی نوشت: در اسفند ماه وقتی این یادداشت را می‌نوشتم هنوز کیومرث پوراحمد، کارگردانی که قصه‌های مجید را برای ما به تصویر کشید و ما را سالها پیش از خواندن کتاب با دنیای شیرین و خاطره انگیز آن آشنا کرد زنده بود و در واقع هنوز به زندگی خود پایان نداده بود. امیدوارم روحش شاد باشد و یا به هر حال امیدوارم حالا دیگر به آرامش رسیده باشد و باز هم فقط امیدوارم که هیچکس در دنیا به آن نقطه نرسد که تصمیم بگیرد خود را به دست خود نا تمام بگذارد.