از سال ها پیش در هرجمعی که متشکل از کتابدوستان بود و من در آن حضور می یافتم بارها نام رمان " فیل در تاریکی" به گوشم می خورد و هر وقت هم سراغش را از کتابخانه و کتابفروشی های شهر می گرفتم اثری از آن نمی یافتم، پنجشنبه دو هفته قبل طبق قرارم با برادرزاده کوچک به شهر کتاب رفتیم تا او برای خودش جلد هشتم کتاب "کارگاه سیتو" را بخرد، هرچند پای قولش نماند و جلد سوم کتاب "ارازل و اوباش" را هم گرفت. تازه قضیه به این یکی هم ختم نشد و دلش نیامد برادر بزرگش را بی نصیب بگذارد و خواهش کرد کتابی هم برای او بخریم، از آنجایی که برادرش هم جز آثار سیامک گلشیری کتاب دیگری نمی خوانَد، در قفسه مربوط به رمان های ایرانی به دنبال تنها رمان خوانده نشده ی او از این نویسنده یعنی "تصویر دختری در آخرین لحظه"گشتم اما آن را نیافتم، حین این جست و جو بود که چشمم به یک کتاب با جلدی مشکی رنگ خورد که به "شازده احتجاب" تکیه داده بود. بله، این همان کتاب"فیل در تاریکی" بود. کتابی که در طول این سال ها حتی چاپ افستی اش را هم ندیده بودم و حالا چاپ اول نشر هرمس روبرویم بود.
فیل در تاریکی نخستین بار در سال ۱۳۵۵ بطور پاورقی در روزنامه رستاخیز به چاپ رسید و در سال ۱۳۵۸ توسط انتشارات کتاب زمان بصورت یک کتاب چاپ شد. چاپی که تجدیدش چهل سال طول کشید، البته در سال ۱۳۹۲ هاشمی نژاد پیشگفتاری برای چاپ دوم این کتاب در نشر هرمس نوشته بود اما به دلایلی که بیشتر به ویراستاری کتاب مربوط می شد کتاب در آن سال هم چاپ نشد و امسال درست 3 سال بعد از اینکه قاسم هاشمی نژاد این دنیا را ترک گفته شاهد چاپ این کتاب توسط نشر هرمس هستیم و این همان چاپی است که به دست من رسیده است.
هاشمی نژاد را می توان از آن نسل نویسندگانی دانست که شاید آنطور که حقش بوده شناخته نشده و قدرش را ندانسته اند(ایم). شاید بتوان از این جهت فیل در تاریکی را با رمان"همسایه ها"ی احمد محمود مشابه دانست. چرا که وضعیت هر دو کتاب از زمان انتشارشان تا به امروز به گونه ای بوده که هم پیش و هم پس از انقلاب به دلایل متفاوت مورد بی مهری و سانسور قرار گرفته اند. درباره اهمیت و جایگاه کتاب فیل در تاریکی و همینطور درباره قاسم هاشمی نژاد سخن بسیار است، این کتاب را مهمترین رمان پلیسی جنایی مدرن به زبان فارسی و نویسنده اش را پدر این ژانر در ایران می دانند، یکی دیگر از دلایل اهمیت این رمان جدا از همه نقاط ضعف و قوتی که می تواند در خود رمان باشد هدف نوشتن آن است. هاشمی نژاد که خودش منتقد بود در بیشتر نقد هایش به این موضوع پرداخته که آیا فرم در داستان ایرانی توانسته هر آنچه که محتوا داشته را به دست آورد یا خیر؟ نظر خودش هم بر خلاف جریان حاکم بر ادبیات هم نسلی هایش این بوده که فرم مهمتر از ایده یا محتوا نیست. او همواره به برقراری توازن میان این دو اعتقاد داشته و در همین راستا کتاب فیل در تاریکی را در میانه دهه پنجاه می نویسد و آن را پیشنهاد به ادبیات داستانیِ به قول خودش رو به انحطاط آن روزها که از دهه چهل آغاز شده می داند. او به عنوان یک نویسنده و منتقد متعهد به هنرش، عقب نشینی نمی کند و حتی نوک پیکان نقدش را به سمت نویسندگان مطرح آن دوران هم می برد، از پاورقی نویس مشهور آن روزها، محمد حجازی گرفته تا نویسندگانی همچون میرصادقی، ساعدی، فصیح و حتی هوشنگ گلشیری . به بخشی از صحبت های محمد حسن شهسواری در جلسه نقد این کتاب که خرداد ماه همین امسال برگزار شد توجه کنید: در نقد های هاشمی نژاد از آثار هوشنگ گلشیری، خواهیم دید که او در ابتدا نسبت به گلشیری و اصحاب اصفهان بسیار امیدوار بود و در نقد او بر مجموعه داستانِ اول گلشیری و همچنین شازده احتجاب خواهیم خواند: "گویا قرار است برای اولین بار نویسندگانی به وجود بیایند که متوجه اند برای محتوای موجود یک فرم بایسته انتخاب کرد." اما پس از انتشار مجموعه داستان های بعدی گلشیری نا امیدی کامل او را می بینیم. رمان فیل در تاریکی پیشنهادی به ادبیات ما بود، پیشنهادی که همچون شخصیت اصلی داستانش تمام قد روبروی جریان فرمالیستی رو به قدرت آن روزگار ایستاد. امروز هر چند می دانیم که پیشنهادش با شکست مواجه شده و طبق نظر کارشناسان، امروز غلبه کامل فرم بر محتوا صورت گرفته است. اما حالا همه می دانند این شکست به دلیل ضعف این پیشنهاد نبوده و مشکل ازادبیات داستانی ما بوده است.
...
+ در ادامه مطلب چند خطی درباره داستان این کتاب نوشته ام که اگر علاقه مند بودید می توانید آن را هم مطالعه بفرمائید
++ من این کتاب ۱۸۰ صفحه ای را از یک غروب تا شب پائیزی خواندم و لذت بردم. پیش از مطالعه این کتاب و با توجه به عنوانش که برگرفته از داستان فیل در تاریکی مثنوی مولاناست باید این نکته را هم در نظر داشت که نویسنده ی آن فردی بوده که سال ها با ادبیات فارسی همنشین بوده و طبیعتاً داستان نوشته شده توسط چنین فردی، حتی اگر داستانی جنایی باشد هم دارای نثری حساب شده وحتی شاعرانه است.
+++ مشخصات کتابی که من خواندم: نشر هرمس، چاپ اول (به عبارتی دوم) در سال ۱۳۹۸ و در ۱۸۰ صفحه
ادامه مطلب ...درسالهای گذشته بیشتر هدیههای من به برادرزادهام کتاب بوده و فکر میکنم این تصمیم متعصبانهام نه تنها خیلی هم باب میلش نبوده بلکه شاید در اوایل راه حسابی کفرش را هم در آورده باشد. من هم که در زمینه انتخاب کتاب مناسب برای کودکان تجربه چندانی نداشتم، آخرخودم هم درکودکی زیاد کتاب نمیخواندم، (شما که غریبه نیستید هر چقدر هم که مقاومت کنم به هر حال من هم یکی از مردم همین مرزو بوم هستم، مردمی که عادت دارند هرچه در کودکیِ خودشان نداشته اند به زور به خورد نسل بعدیشان بدهند.) درست است که گفتم تجربهای در این زمینه نداشتم اما با این سرعت عجیب تغییر خواستههای بین نسلها، بنظرم تجربه کودکی من هم چندان کار ساز نبود. برای آغاز به دوستان پناه بردم و اولین انتخاب های جدی ام کتاب هایی مثل "داستان بی پایان" و "هری پاتر" بود، که البته انتخاب های موفقیت آمیزی نبودند، بعد از آن سراغ مجموعه کتاب های "هنک سگ گاوچران" رفتم که از آنها در یک مقطع زمانی با استقبال بیشتری مواجه شد و حداقل پانزده جلد آن ها کاملا خوانده شد. انتخاب بعدی یک مجموعه کتاب چند جلدی دیگر تحت عنوان "سرزمین سحر آمیز" بود که تعداد جلد هایش مجموعاً به چهل و یک جلد می رسید و با توجه به حجم کم هر کدام از جلدها تا مدت ها در پایان هر هفته یک جلدش خوانده می شد تا اینکه آن هم تمام شد. پس از آن به سراغ مجموعه کتابهای "نارنیا" رفتم که با توجه به اینکه آن دوران با گذر برادرزاده ام از دوره کودکی به دوره نوجوانی همزمان شد در این انتخاب ناموفق بودم و اصطلاحاً این بار تیرم به سنگ خورد و رسماً چند سالی او را از کتابخوانی دور کردم.
اما سیامک گلشیری بود که ناجی این داستان شد و در واقع باید بگویم مرا شگفت زده کرد. قضیه از این قرار بود که بعد از مدت ها در یکی از بعدازظهر های زمستانیِ نزدیک به نوروز راضیش کردم که با من به کتابفروشی بیاید و نگاهی به کتابها بیندازد، همینطور درحال گشت در بین قفسه ها بودیم که دیدم کتابی توجه اش را جلب کرده است. کتاب، "تهران، کوچه اشباح" نام داشت، کتاب کم حجمی که جلد اول از مجموعه ای پنج جلدی به نام "خون آشام" است و سیامک گلشیری آن را برای نوجوانان درژانر وحشت نوشته است. من که امیدی به دوباره کتاب خواندنش نداشتم اما با این حال معطل نکردم و به او گفتم اگر دوست دارد امتحانش کند. قبول کرد و نتیجه شگفت انگیز بود، کتاب را همان شب به اتمام رساند و صبح روز بعد پیگیر جلد های بعدی شد و پشت سر هم با شوقی مثال زدنی هر پنج جلد را خواند. از آن روز به بعد تقریباً هر کتابی که نویسنده اش سیامک گلشیری باشد را می خواند و بین آنها به قول خودش تک و توک کتابهای دیگر را هم امتحان می کند تا بلکه بتواند نویسنده دیگری شبیه او پیدا کند. این هم برای خودش داستانیست.
و اما اولین کتابی که من از این نویسنده خواندم:
"آخرش می آن سراغم" یکی از کتاب های اخیر این نویسنده است که طبق دسته بندی نشر چشمه در رده کتاب های قفسه ی آبی قرار گرفته، طبق این دسته بندی کتاب هایی در این دسته قرار می گیرند که ژانری، قصه گو و جریان محور باشند و غالباً تجربه من هم ثابت کرده که این کتابها، کتاب هایی با متن روان و فاقد پیچیدگی و اصطلاحاً آسان خوان هستند. این کتاب از زبان راوی نوجوان برای یک مخاطب فرضی که می تواند خواننده کتاب هم باشد تعریف می شود، به پاراگراف اول کتاب و شیوه روایت آن توجه کنید:
خیلی وقته خفه خون گرفته م و صدام درنیومده. الان یواش یواش داره می شه شیش ماه. باورت می شه؟ تازه اینش به جهنم. مهم اینه که دیگه دارم خفه می شم. اگه هیچی نگم، دق می کنم. می ترکم. منفجر می شم. دلم می خواد هر چی تو دلمه واسه ت بریزم بیرون. خودت که می دونی، من آدمی نبودم که چیزی رو تو دلم نگه دارم. هر چیزی رو فِرت هر جایی می گفتم، حتا بعضی چیزها درباره زندگی خصوصیمو که هیچ خری واسه کسی تعریف نمی کنه. تازه اون قدرهام که ادعام می شه، لوطی نیستم. گوش می کنی یا حواست جای دیگه اس؟ داری کیو نگاه می کنی؟ با تواَم!
همانطور که در این بخش کوتاه می بینید کتاب به کلی به زبان محاوره روایت شده وحتی به همان شکل هم نوشته شده است. هرچند اینگونه نوشتار در ابتدا کمی آزار دهنده به نظر می رسد اما در ادامه به دلیل گفتاری بودنش حداقل این حسن را دارد که سرعت خوانش را بالا می برد بطوری که من این کتاب ۱۵۵ صفحه ای را در دو نوبت نه چندان طولانی خواندم. این کتاب مثل چند کتاب دیگری که از این نویسنده می شناسم تقریباً در ژانر وحشت یا شاید بیشتر دلهره آور قرار می گیرد. ماجرا از این قرار است که شخصیت اصلی داستان نوجوانی دبیرستانیست که در یکی از شب های پیش از امتحانش ناخواسته پا به ماجرایی هولناک می گذارد و هرچند از آن جان سالم به در می برد اما این اتفاق هرگز دست از سرش بر نمی دارد و همواره در ذهن و دنیای واقعی به دنبال اوست.
این نوجوان با توجه به سن و سالش نیازمند پناه خانواده است اما چنین پناهی درخانواده اش نمی بیند و در بخشهایی که ما از مواجهه او با خانواده اش در کتاب می خوانیم هم شاهد ایجاد محدویت های فراوان از طرف خانواده و همینطور گریز او از روبرویی و پاسخگویی به آنها هستیم، در واقع شاید یکی از دلایل اصلی ماجراهایی که برای او اتفاق می افتد ریشه در همین تنهایی او و عدم ارتباط با خانواده اش دارد. او به هر حال در گذر از بحران نوجوانی است و با این شرایط روحی آشفته برای خودش تصمیم هایی می گیرد و به گمانش قصد دارد گلیم خودش را خودش از آب بیرون بکشد و این گونه برای خودش جایگاهی بسازد و آن را اثبات کند، به همین جهت با دوستان بزرگتر از خودش می پرد، ادای لاتی برای خودش در می آورد، پشت به پشت سیگار می کشد،عاشق دختر همسایه ای که چند سال از او بزرگتر است می شود و سعی می کند خودش را در ابتدا خراب رفاقت نشان دهد و دست آخر هم به همین خاطر در کمک به رفیقش به هچل می افتد. همانطور که در پشت جلد کتاب هم نوشته شده است به قولی داستان، روایت آشنایی با جهان ترسناکی است که چنان این پسر نوجوان را در خود می بلعد که گمان می کند هرگز از آن نجات پیدا نخواهد کرد و این احساس بی تردید تا ابد با او باقی خواهد ماند.
مشخصات کتابی که من خواندم : نشر چشمه - چاپ سوم ۱۳۹۷ - ۱۵۵ صفحه
نام محمود دولت آبادی به تنهایی وزنه سنگینی در ادبیات داستانی معاصر کشورمان به حساب می آید و با شنیدن نام او در ذهن بسیاری از کتابدوستان اثر مشهورش "کلیدر" نقش می بندد، حتی اگر آن کتابدوست همچون من تنبل باشد و هنوز آن کتاب عظیم و البته حجیم را نخوانده باشد. اما خوشبختانه جناب دولت آبادی برای تنبل ها هم چندین رمان و داستان کوتاه کنار گذاشته که رمان کوتاهِ روز شب یوسفِ ۸۰ صفحه ای یکی از آنهاست. رمانی که در سال ۱۳۵۲ نوشته شد و دست نوشته اش بعد از سی سال ناپیدایی در سال ۱۳۸۳ منتشر شد.
کتاب، داستان یک شبانه روز از زندگی یوسف است. نوجوانی که در دل خانواده ای فقیر در محله ای فقیر نشین در تهرانِ آن سالها بزرگ شده است و حالا در سن و سال بلوغ قرار دارد. خانواده ای که در آن پدر خانواده شب هایش را به عنوان کارگر شیفت شب در کارخانه و روزهایش را هم به خواب در خانه می گذراند و مادر خانواده هم بیشتر وقت خود را با رخت شویی در خانه مردم کمک خرج خانواده است.
"سایه ای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می کرد و باز پیدایش می شد. گنده بود، به نظر یوسف گنده می آمد، یا این که شب و سایه-روشن کوچه ها او را گنده، گنده تر می نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به نظر می رسید. یوسف حس می کرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتماً_پیراهنش، آن جا که روی شیب شکمش را می پوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم. تسمه کمرش باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمه باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم کرده اش را دو نیم کرده باشد. یک نیم تنه ی گشاد باید تنش باشد. نیم تنه ای که آستین هایش از دست ها بلند ترند. دست های چاق، با انگشت های کوتاه. دست هایی مثل گوشت مانده گاو کبود، باید باشند. رگ های دست ها توی گوشت ها گم باید باشند. پشت دست ها، روی ساق، بازو، سینه و سردوشهایش باید خالکوبی باشد. ..."
این آغاز داستان است، داستانی که به ترس می پردازد، ترسی که گریبان یوسف را در نوجوانی و سال های بلوغ همچون سایه ای که دائما تعقیبش می کند گرفته و دست از سرش بر نمی دارد. یوسف تا پایان داستان با این سایه همراه است و هر چه بیشتر از داستان می گذرد بر قدرت و رعب آوری این سایه در ذهن یوسف افزوده می شود.
"روز و شب، شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف می گریخت، سایه می آمد. نگاهش نمی کرد. نمی خواست سایه ای را که دنبالش بود، ببیند. دلش را نداشت. چندشش هم می شد. مثل چیزی که چشمش به مردار بیفتد. نمی خواست ببیندش. نمی خواست حسش کند. اما حسش می کرد. همیشه حسش می کرد. همه وقت. گاه و بی گاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خود. مثل خودش. سایه به سایه اش. گاه حس می کرد سایه او با سایه خودش قاطی شده است. یکی شده است."
ترسی که نویسنده در این کتاب از آن سخن می گوید ترسی است که برای خواننده ای که کتاب را می خواند غریبه نیست. ترسی که فرد مبتلا به آن تا وقتی که با هراس از دستش فرار کند نه تنها گریزی از آن نخواهد داشت بلکه این ترس روز به روز برایش بزرگ و بزرگ تر میشود، مگر اینکه با آن روبرو شود، همچون یوسف.
......
پی نوشت: اگر به دنبال یادداشتی خوب درباره این کتاب هستید پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم در وبلاگ "میله بدون پرچم" درباره این کتاب را از >اینجا< بخوانید.
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ اول ۱۳۸۳، موسسه انتشارات نگاه، در ۵۰۰۰۰ نسخه(درست خواندید، پنجاه هزار)
تو دوران دانشجویی یه همکلاسی داشتیم که پدرش از ملاکان بزرگ یکی از روستاهای نزدیک شهر بود و بچه پولدار اونجا و حتی شهر به حساب میومد اما این بنده خدا همیشه از همه چیزدنیا می نالید، از بی پولی گرفته تا بی وقتی و حتی از درس خوندن و درس نخوندن، نمره هاش تقریبا از بهترین نمره های کلاس بود اما بازم همش می نالید، هرکس که شبای امتحان پیشش می موند حتما از استرس و نا امیدی می مرد، از بس که این پسر ناله می کرد، بخاطر همین هم تو کلاس معروف شده بود، بچه ها لقبش رو گذاشته بودن "بِرمه" ، البته بچه های کلاس این لقب رو برای این روش نگذاشته بودند که مثلا خیلی کتاب "روزهای برمه" جورج اورول دوست داشته، چون فکر می کنم هنوز هم علاقه ای به کتاب نداشته باشه، یا اینکه مثلا بخاطر این نبوده که یه رگش به اهالی "برمه" میخورده، اصلا این رقم"برمه" رو فراموش کنید. قضیه از این قراره که "بِرمه" تو زبان مازندرانی یعنی "گریه" ، بهش می گفتن "...بِرمه"، جای سه نقطه هم اسمش رو میگذاشتن، حالا از ترکیبش بگذریم، به هر حال چون الان برا خودش آدم خیلی مهمی شده اسمشو اینجا نمیارم. هر چند که عمراً گذرش به اینجا بخوره و این نوشته ها رو بخونه.
حتما الان می پرسید چرا اینارو گفتم؟ راستش خواستم بگم این روزا اگه اینو به اطرافیان من بگید میگن چی میگی بابا، برمه تر از همه الان خود تویی، از بس که از کمبود وقت و نداشتنش می نالی و هر کی ندونه میگه چه خبرته؟ مگه داری آپولو هوا می کنی؟ آپولو که راستش هوا نمی کنم اما عرضم به حضورتون که گلایه من از کمبود وقت بیشتر بخاطر ناتوانی در کتاب خوندن و خوشنویسی کردن در طول روز و شبه که بخش زیادیش از همون "حمله همه جانبه به کتابخوانی" ناشی میشه که قبلا اینجا درباره اش حرف زده بودم، به شکلی که من گاهی ساعت ها موقعیت های کتابخونی رو به همان دلایل اشاره شده در اون یادداشت از دست میدم، حالا شما استرس های وارده بخاطر یه احمق به تمام معنای بالاسری در محل کار رو هم که گاهی باعث میشه کل روز رو نتونم برا خوندن حتی چند صفحه کتاب فکرمو متمرکز کنم به این ها اضافه کنید . اما به هر حال از اونجا که من هم به نوعی معتاد به حساب میام دست از تلاش بر نمی دارم و مبارزه ام رو ادامه میدم و هر جور که باشه یه راهی برا کتاب خوندن پیدا می کنم. برا اولین قدم تصمیم گرفتم مسیر خونه تا محل کار رو تا اطلاع ثانوی پیاده گز کنم تا هم یه تکونی به بدنی که مدت هاست منتظر رسیدن شنبه اس بدم و هم در طول مسیر که حدودا 40 دقیقه ای میشه یه کتاب صوتی گوش بدم و کمی از استخون درد روزانه ام در این زمینه بکاهم. اگر یادتون باشه نوبه قبل که دوای ناله های تا حدودی بی جای من رو هیچ دکتری جزجناب غلامحسین خان ساعدی نشناخت و تجویز کتاب"چوب بدست های ورزیل" خودش بود که برای مدتی مرهم دردها شد، این بارهم در این رفت و برگشت های خط یازده ای باز به سراغ این نویسنده رفتم و با صدای علی دنیوی ساروی که کتاب صوتی خواندنش را دوست دارم به تک تک داستان های کتاب "عزاداران بیل" گوش دادم و لذت بردم. قبلا هم این صدا رو تجربه کرده بودم و کتاب تصادف شبانه ی پاتریک مودیانو رو با صداش شنیده بودم تجربه خوبی بود.
اما "عزاداران بیل"، این کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده که هر کدوم قصه مجزایی از دیگری رو روایت می کنه اما همه داستان ها در یک مکان یعنی روستای بَیَل اتفاق می افته و تقریبا یک سری شخصیت های ثابت که مردم و بعضاً حیوانات روستا هستند قصه ها را تشکیل می دهند. راستش در این ده روزی که توی مسیر هر روزه مشغول شنیدن این کتاب بودم همینطور گوشی به گوش که قدم می زدم چهره های انسان هایی که از کنارشون می گذشتم توجهم رو جلب می کرد. آدم های جورواجور و گاهی ثابتی رو میدیدم که مثلا مغازه دار، کارگر و دست فروش بودن یا داشتن میرفتن سر کار و مدرسه و به هر حال پی کارای روزمره شون، هر روزبعضیاشون رو جای شخصیت های داستان می گذاشتم وبا خودم می گفتم مثلا مشدی اسلام باید این شکلی باشه، یا مثلا ننه فاطمه این شکلیه، اِ اینو ببین چقدر شبیه کدخداییه که ساعدی درباره اش تو اکثر داستانها گفته، پسر مشدی صفر هم که تا دلت بخواد سر کار می بینم، بین خودمون بمونه حتی مشدی ریحان رو هم دیدم، باور کنید! از دستش فرار کردم.
خلاصه، داشتم می گفتم، همه این هشت داستان رو راوی دانای کل روایت می کنه و از اونجا که کتاب در سال 1343 منتشر شده، ساعدی در داستانها از فرهنگ خرافات زده ی روستایی در آن سال ها سخن می گه که البته فکر می کنم امروز بعد از گذشت سال ها نه تنها بدی هاش از بین نرفته بلکه به گمانم به روز هم شده و نه تنها در روستا ها بلکه به شهر ها هم سرایت کرده. نقد و تفسیر های مختلفی از داستان های این کتاب وجود داره که البته توصیه می کنم بعد از خوندن کتاب خونده بشه چون بیشتر از اونی که فکر می کردم تو این داستان ها حرف وجود داشته و داره.
ساعدی در این کتاب انگار از چوب های لای چرخ ها حرف می زنه، چوب هایی که در نهایت جلوی حرکت جامعه رو می گیرند و دلایل این عدم پیشرفت نه ازعوامل بیرونی بلکه از تک تک افراد تشکیل دهنده جامعه ناشی میشه که در اینجا این جامعه بیل معرفی میشه..
داستانها سراسر دلهره هستند، شاید دلهره ای به رنگ مرگ، موضوعی که در همه قصه ها دیده میشه با این حال در هر داستان خواننده غافلگیر میشه و شیوه بیان به شکلیه که با تعلیق های به موقع خواننده رو تا پایان داستان با خودش همراه می کنه.
بیل ، یه روستای فقیر هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ فرهنگی و حتی عقلیه. مردمی که حتی درباره موارد ساده هم خراقات و شنیده ها رو برتفکر ترجیح می دهند.
.........
پی نوشت 1: مطمئنم به شرط بقا باز هم از غلامحسین ساعدی خواهم خواند.
پی نوشت 2: این عکسی که این بالا می بینید هم مشدی حسن به همراه گاوشه که عزت الله انتظامی در فیلم داریوش مهر جویی نقش اون رو بازی کرده این قصه یکی از داستان های این کتابه که آن فیلم مشهور از روی آن ساخته شده است.
مشخصات کتابی من من خوندم یا به عبارتی شنیدم: کتاب صوتی عزاداران بیل، راوی: علی دنیوی ساروی، ناشر: "آوانامه" با همکاری موسسه انتشارات نگاه، مدت زمان کتاب: 6 ساعت و 42 دقیقه، نسخه کاغذی: 208 صفحه
در دنیای پر مشغله ی امروز داستان های کوتاه و نمایشنامه ها بهترین گزینه برای رفع تشنگی خواندن در زمانهای اندکیست که نصیبمان می شود،نمایشنامه ها حتی گزینه بهتری هم هستند چون هم خواندنشان اغلب آسان تر است و هم به خاطر دیالوگ هایشان شور و علاقه خاصی در خواننده ایجاد می کنند.من که به شخصه گاهی چنان در نقش ها فرو می روم و دیالوگ ها را بلندبلند می خوانم که صدای اطرافیان هم در آید و می گویند ای بابا،یواش تر،اَه،انگار رادیو شکسته اس(البته کمی محترمانه تر)
به هر حال زمانی اندک نصیب شد و ما هم احوالی ازجناب غلامحسین ساعدی پرسیدیم.ازساعدی برایتان بگویم؛ اصلا من که باشم که از ایشان برای شما بگویم، ایشان که معَرِف حضورتان هستند، هرچه باشد اگر نام او را بخاطرنمایشنامه ها و داستانهای کوتاه منتشر شده اش هم نشنیده باشید دیگر حداقل یک بار نام نمایشنامه "گاو" و یا حداقل نام فیلم اقتباس شده از آن توسط داریوش مهرجویی به گوشتان خورده است. نخورده!؟ بگذریم، خودتان را اذیت نکنید، به هر حال الان از او می شنوید. من که پیش از این ازهنرمندی های این نویسنده بسیار شنیده ام اما من هم متاسفانه فقط به شنیده ها بسنده کرده و هیچ اثری از او نخوانده بودم. حالا که بحثمان گل انداخته اجازه بدهید همین جا یک اعترافی بکنم، احتمالا شما هم مثل من شنیده اید که مدتهاست برچسبی زشت تحت عنوان مرده پرستی بر روی ما مردم ایران زمین خورده است. برچسبی که البته منظورش معنای لغوی کلمه نیست. اما خودمانیم اگر تعارف را کنار بگذاریم و نگاهی به اطرافمان بیندازیم می بینیم جناب یا سرکار برچسب زننده پربیراه هم نگفته است. در این شکی نیست که من هم مثل تک تک این مردم این انگ را بر روی خودم نمی پذیرم و خودم را تافته جدا بافته می دانم، هر چه باشد ما قوم آریایی و همچنین از نوادگان کوروش کبیرهستیم وچه و چه و چه...، اما با همه ی این فضائل باز هم من تا مدت ها به سراغ خواندن آثار این نویسنده نرفتم. الان حتما با خودتان می فرمائید: این چی میگه؟ حالش خوبه؟ اصلا این چه ربطی به اون داشت؟ مثه اینکه فاکنر خوندن این پسره رو خل و چل کرده رفته.
به هر حال حق دارید که این جملات را بگوئید، چون از قضا این نویسنده حتی پیش از بدنیا آمدن من از دنیا رفته و به نظر عنوان کردن این موضوع ربطی به قضیه مطروحه ی مرده پرستی و این حرفها ندارد. اما اگر اجازه بدهید ارتباطش را عرض می کنم. نکته اینجاست که من از مدتها قبل ساعدی را میشناختم و قصد خواندن آثارش را داشتم اما آنقدر سراغ اثری از او نرفتم تا اینکه چندی پیش پس از شنیدن از دنیا رفتن مرحوم عزت الله انتظامی و صحبت از فیلم گاو و ساعدی و این حرف ها در سریع ترین زمان ممکن به کتابفروشی رفتم و نمایشنامه چوب بدست های ورزیل را خریدم و در یکی دو ساعت آن را خواندم.بعد از این حرکت بود که متوجه شدم من هم از همین بدنه ام و تافته جدابافته نیستم و درک این موضوع حسی رو بهم تزریق کرد شبیه به درد، به هر حال شرمساری خون م به حداکثر رسیده بود و این درد داشت.
البته پِی مُسَکِنی برای این درد هم گشتم و بعدش یاد شعار معروف پزشک ها افتادم؛ پیشگیری بهتر از درمان است.پس مسکنش باید درمانگر هم می بود، نمی خواستم دوباره دچارش بشم، گفتم باید زنده ها را دریابم.
رفتم کتابفروشی کتابی از رضا قاسمی وفریبا وفی رو از تو قفسه برداشتم و یه سبک سنگین کردم دیدم نه، مُسکنش افاقه نمی کنه.گذاشتمشون سرجاش.گشتم و باز هم گشتم،فایده نداشت،درمانده شدم. نزد حکیم ساکن در کتابفروشی رفتم، خوشبختانه اون ویزیت نمی خواست. فقط دارو نوشت اما با همون دارو نوشتنش کاری کرد که جیب ها و کارت ها همه را در برابرش روی میز خالی کردم، حکیم صاحب سخنِ ساکن در کتابفروشی هم در بین دارو ها مسکنی قوی به نام" کلیدر" در دستانم گذاشت و بر روی آن نوشت مصرف در اسرع وقت روزی یک ساعت. باشد که این تسکینی باشد بر برچسب های تنیده شده در وجود.خوشحالم که دارویش تاریخ گذشته بود و سال ها از تولیدش می گذشت وگرنه قیمت تولید جدیدش کمرم را هم می شکست.
اما چوب بدست های ورزیل،
خواهشاً اگر دارویی هم برای جلوگیری از پرحرفی های من پیش از پرداختن به کتاب ها سراغ داشتید خبرم کنید.
بعد از خواندن این نمایشنامه یاد شعری از سعدی شیرین سخن افتادم ؛
"شبی دود خلق آتشی برفروخت / شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود / که دکان ما را گزندی نبود
جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس / تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
پسندی که شهری بسوزد به نار / اگر چه سرایت بود بر کنار؟"
این موضوع که سعدی در این بخش از شعرش به آن اشاره کرده یکی از موضوعاتی است که نمایشنامه به آن اشاره می کند، به این بخش از متن که چندین بار از زبان شخصیت های داستان گفته می شود توجه کنید؛
بعضی ها این جورین...وقتی یه نیش می خورن...فکر می کنن اگه دیگرونم نیش بخورن،درد اونا کمتر می شه.
اما این موضوع اصلی نمایشنامه نیست و در واقع چوب بدست های ورزیل نمایشنامه ای است در نکوهش استکبار وعواقب قدرت دادن به بیگانه ها ،نکته جالب و یکی از مزیت های این نمایشنامه برای یک خواننده معمولی همچون من شیوه بیان این موضوع با ساده ترین مثال ها است،همانطور که این سادگی را در نمایشنامه گاو هم شاهد بوده ایم.
ورزیل روستایی است که در آن سر و کله ی گراز ها پیدا شده و گراز ها هر شب به زمین یکی از اهالی محل می زنند ومحصولات آن را نابود می کنند،حالا اهالی محل دور هم جمع شده اند و به فکر چاره ای برای رفع این مشکل هستند.
از آنجا که قصد ندارم زیبایی های این نمایشنامه را با بیان کردنش خراب کنم بیش از این درباره اش نمی گویم.