خـانوم - مسعود بهنود

در گذشته هر وقت صحبت از رمان‌های تاریخی می‌شد اولین چیزی که به ذهنم می‌رسید کتاب‌های نوازش شده به دست ذبیح الله منصوری بود و نقدهای فراوانی که با انگ تحریف‌های تاریخی بر آن کتابها وجود داشت. حالا این که ذبیح‌الله منصوری چه خدمت بزرگی در کتاب‌خوان کردن نسلی از ایرانیان داشته به جای خود اما من هم همواره و به اشتباه فکر می‌کردم خواندن چنین کتابهایی شاید اتلاف وقت باشد و مثلا اگر قرار است تاریخ بخوانم صرفاً باید کتابهای تاریخیِ نوشته شده توسط مورخان را بخوانم. اما حالا مدتی‌ست که در این دوره‌ی کتاب‌نخوانی ما و با این در دسترس قرار گرفتن منابع گسترده که علاوه بر نفع آن گویا بیش از پیش مخاطب را گیج می‌کند، به این فکر می‌کنم که اتفاقاً چقدر رمان‌های تاریخی می‌توانند برای آشنایی با تاریخ کمک کننده باشند، بطوری که به کمک متنِ روان داستان با برگی از تاریخ آشنا شویم و در صورت جذابیت آن بخش از تاریخ به مطالعه و کاوش بیشتر درباره آن دوره بپردازیم.

نویسنده‌ی چنین داستانهایی، شخصیت اصلی‌ داستانش را از بین شخصیت‌های تاریخی واقعی و یا همراهانی خیالی در کنار آنها انتخاب کرده و به واسطه آنها از زاویه‌ای به روایت تاریخ می‌پردازد. مسعود بهنود هم یکی از همین نویسندگان خوش‌ذوق است که از دانایی تاریخی‌ش برای نوشتن چند رمان تاریخی بهره برده و در سه‌گانه‌ای با نام‌های "امینه"، "خانوم" و "کوزه بشکسته" به شرح بخش‌هایی از تاریخ ایران پرداخته است. کتابهایی که همگی در ایران و قبل از مهاجرت نویسنده‌اش به چاپ رسیده‌اند و خوشبختانه هنوز هم در بازار کتاب ایران موجود هستند. کتاب "خانوم" یکی از همین کتابهاست که ماجرای داستانش از دوران قاجاریه آغاز و تا همین یکی دو دهه‌ی اخیر ادامه پیدا می‌کند اما با توجه به اینکه شرح زندگی شخصیت اصلی آن از دوران حکومت مظفرالدین شاه قاجار آغاز می‌گردد بیشتر تمرکزش بر این دوره از تاریخ ایران است. کتاب به سه بخش تقسیم می‌شود که در بخش اول یا آنطور که در کتاب نوشته شده در "کتاب اول" شخصیت اصلی داستان (خانوم) در سال 1364 یک زن کهنسال است که روزهای پایانی عمرش را به همراه نوه‌اش ناناز می‌گذراند و دخترش هم احتمالا بخاطر مسائل سیاسی زندانی‌ست. خانوم در همین کتاب اول که 19 صفحه هم بیشتر ندارد از دنیا می رود اما داستان اصلی در طول 595 صفحه‌ی فصل (یا کتابِ) دوم روایت می‌گردد، فصلی که شامل خاطرات یا سرگذشت خانوم از زمان خردسالی تا کهنسالی او می‌باشد که خودش سرِ صبر آنها را برای نوه‌اش گفته و نوه‌اش آنها را ضبط کرده است.

"... و قصه ما سرگذشت خانوم است، سرگذشتی که پیش از آن برای هیچ کس نگفته بود و در آن شب‌های تنهای دیجور موشک‌باران تهران گفت و ناناز ضبط کرد. قصه‌ای که دخترک را ساخت. ساخت چنان که بتواند بی او و بی دیگران زندگی کند و باور کند که انسان را توانایی بیش از آن است که می‌پندارد. ساخت چنان که دریابد آدمی با درد زاده می‌شود و با همه نازکی چونان کوه است. قصه خود را چنان گفت که دخترک آن را به تمامی دریابد. ما نیز آن را بی هیچ کم و کاستی می‌آوریم. به یاد زنی که خانوم بود و هیچ نامی جز این نگرفت و هیچ عنوانی جز این برازنده او نبود. زنی که زیر یک سنگ سیاه در وسط گورستان بزرگ تهران، گورستان امامزاده عبداله خفته است و به درخواست ناناز بر سنگ آن نوشته‌اند: خانوم. تولد چهارم فروردین 1278 - مرگ چهارم آذر 1364."

خانوم نوه دختری مظفرالدین شاه قاجاربود و ما با شرح خاطرات او وارد خانواده شاه می‌شویم و آغاز این شرح زندگی همزمان می‌شود با زمان امضای مشروطه توسط مظفرالدین شاهِ بیمار و پس از آن فوت او و به سلطنت رسیدن محمدعلی شاه. پس طبیعتاً در این کتاب خواننده تا حدودی با بحران‌های حکومتِ نسبتاً کوتاه محمدعلی شاه قاجار همراه می‌شود، بحران‌هایی که سر آخر منجر به فرار شاه از کشور و به سلطنت رسیدن احمدشاه قاجار گردید. خانومِ قصه ما که در زمان به سلطنت رسیدن احمد شاه هنوز دختری نوجوان بود بنا به دلایلی که خودش ماجرایی در داستان است به اصرار مادرش مجبور به جدایی از خانواده و همراهی با خانواده دایی‌اش (محمدعلی شاه قاجار) می‌گردد که آن روزها درحال فرار از ایران بود. خانوم، از احترام خاصی در نزد این خانواده برخوردار بود چراکه از همان کودکی حرف آن بود که خانوم ملکه آینده‌ی ایران و همسر احمدشاه قاجار می‌گردد. او با این همراهی به همراه خواننده این کتاب تمام فراز و نشیب‌های این خانواده‌ی آواره شده؛ از انزوا و تلاشهای ناموفق دایی‌اش برای بازپس‌گیری سلطنت گرفته تا مرگ غریبانه او دور از وطن را شاهد خواهد بود.خانواده‌ای که همه اعضای آن روزگاری خود را صاحب همیشگی این سرزمین می دانستند.

هرچند از دست دادن وطنی که تا پیش از این تماماً در اختیار خود و خانواده‌ات بوده بسیار سخت و دردآور است اما اوضاعی که معمولاً بر اغلب شاهان مخلوع و خانواده آنها می‌گذرد  از قِبَلِ شکوه و جبروتی که از دوران سلطنت برایشان باقی مانده تا مدتی روزگار پُرآسایشی‌ست. درباره این خانواده هم حداقل پس از رسیدن به سرزمین شوراها و قبل از فروپاشی امپراتوری آن دیار تقریباً اوضاع به همین منوال بود تا اینکه دست تقدیر آنها را به سمت سرزمین عثمانی سوق داد، سرزمینی که بار دیگر به این خانواده ثابت کرد هیچ کجا وطن نمی‌شود، مدت زیادی از حضور آنها در این سرزمین نگذشته بود که از بخت بدشان در آنجا هم شاهد سرنگونی خلافت عثمانی و روی کار آمدن آتاتورک بودند که منجر به آوارگی مجدد این خانواده سلطنتی و مهاجرت اجباری آنها به فرانسه گردید،  مهاجرتی که چندان هم خبر از آسایش نمی‌داد و با آغاز جنگ جهانی و اشغال فرانسه توسط آلمانی‌ها همراه شد.

..........................................................................................

کتاب را می توان در یک خط اینگونه توصیف کرد؛ یک دور تند از اشاره به موضوعات داخلی و خارجی تاریخی از آخرین روزهای شاهنشاهی مظفرالدین شاه قاجار تا سقوط برج‌های دوقلوی امریکا در یازده سپتامبر. همانطور که اشاره شد این کتاب 639 صفحه‌‌ای دارای سه فصل است که فصل اول 19 صفحه، فصل دوم 595 صفحه و فصل سوم 25 صفحه دارد که ای کاش فصل اول و به خصوص فصل آخر را نمی داشت. پایان فصل دوم پایان شرح زندگی خانوم است و فصل آخر کتاب که در واقع در ادامه و به جهت تکمیل کردن فصل اول کتاب نوشته شده به زندگی دختر و نوه خانوم می‌پردازد و به نظرم بیشتر شبیه به پایان‌بندی سریال‌های آبکی ایرانی‌ می‌ماند، به طوری که حس کردم با مربوط بودن همه ماجراهای روزگار به این خانواده تا حدودی به شعور خواننده توهین شده است، تا حدی که به گمانم اگر این کتاب امروز نوشته می‌شد احتمالاً یکی از نوادگان خانوم جزء 176 قربانی آخرین هواپیمای مسافربری ساقط شده‌ی جهان بود و نواده دیگرش کاشف واکسن کرونا.

با همه این‌ها نمی‌توان بخاطر 44 صفحه‌ی بد این کتاب (به نظر یک خواننده)، از قدرت متن خلق شده توسط نویسنده آن در 595 صفحه‌ی دیگر غافل شد، متنی که بسیار روان و پرکشش بود.

مشخصات کتابی که من خواندم:  نشر علم، چاپ اول 1381، در 11000 نسخه و 639 صفحه

یادداشتی به بهانه‌ی؛ قصه‌های مجید - هوشنگ مرادی کرمانی

در این آخرین روز پائیز قرن و در انتظار شب یلدا، یک روز تابستانی را به یاد می‌آورم که با خریدن چند بسته پفک و خالی کردن همه آنها در ظرفی بزرگ و کوبیدنشان در هاون، دست به ابداع یک خوراکی جدید برای پذیرایی از خانواده زده بودم. این دست بردن در ترکیب اصلی خوراکی‌ها و مخلوط کردن غذاها با یکدیگر برای خلق غذاهای جدید عادتم بود، عادتی که خیلی هم بهش می‌نازیدم و شما که غریبه نیستید بخاطرش حتی گاهی کتک هم خورده‌ام. یکی از مهمترین اختراعاتم "دوغ با طعم گلپر" بود، به یاد دارم که مدت‌ها به خاطر مخلوط کردن گلپر و نمک با ماست یا دوغم مورد تمسخر قرار می‌گرفتم تا اینکه حق ثبت اختراع از دستم در رفت و همین چند سال پیش یکی از شرکت‌های لبنی دوغ گلپری را به بازار عرضه نمود. از آن روز به بعد این اختراعم در خانواده به رسمیت شناخته شد هرچند دیگر نوشدارویی پس از مرگ سهراب بود. (شنیدن ماجرای کشف این دوغ گلپری هم خالی از لطف نیست و در انتهای این یادداشت آن را تعریف خواهم کرد). اما داشتم از آن بعدازظهر تابستانی می‌گفتم، روزی که خیلی سال قبل‌تر از ماجرای دوغ گلپری بود اما هنوز آن روز زیبا را درخاطر دارم. آن روز مادر را که از پفک کوبیدن من حسابی عصبانی شده بود راضی کردم که چند کاسه‌‌ی کوچک چینی به من قرض بدهد، بعد از موفقیتم همه کاسه ها را با دقت خاصی پر از پفک کوبیده کردم، شب قبلش هم از او یک کاسه‌ی بزرگ پر از چایی شیرین گرفته بودم و همه را در لیوان‌های کوچک فلزی و پلاستیکی ریخته و گذاشته بودم در جایخی یخچال تا آلاسکا درست کنم. آلاسکاهایی که بچه‌های امروز آنها به اسم بستنی یخی می‌شناسند، بستنی‌های به‌روزی که همگی میوه‌ای هستند و عمراً بتوانند طعم آلاسکای چایی را که ما آن سالها تجربه می‌کردیم زنده کنند. تازه از مامان قول هم گرفته بودم برامون کاکا (یه جور شیرینی محلی شمال) درست کند و خلاصه بساط سوروسات به کلی مهیا شد تا یک جمعه‌ی خاطره انگیز و به یاد ماندنی در ذهنم ثبت شود که شد. جمعه‌ای که ما با قاشق پفک ‌خوردیم و به تماشای یکی از فیلمهای "قصه‌های مجید" ‌نشستیم و کلی کیف کردیم. یادش بخیر.

احتمالا بسیاری از هم نسل‌های من با مجید و بی بی آشنا هستند و خیلی از آنها هم همچون من دوست‌شان دارند و البته برخی هم نه، اما شک ندارم اغلب نوجوانان هم نسل من با آن برنامه‌ها و فیلم‌های محدود آن روزگار عاشق این فیلم‌ها بوده‌اند. منظورم همان چند فیلمی‌ست که با همین نام توسط کیومرث پوراحمد ساخته شد و من آن روزها نمی‌دانستم که این فیلم‌ها بر اساس داستانهایی از هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شده است. حتی مدت‌ها بعد بود که فهمیدم شخصیت مجیدِ در کتاب یک نوجوان کرمانی بوده که در فیلم تبدیل به یک نوجوان اصفهانی شده است. 

کتاب قصه های مجید که اول بار در سال 1353 توسط هوشنگ مرادی کرمانی برای اجرای هفتگی در رادیو نوشته و اجرا شد، بعدها در 5 جلد و در نهایت امروز در یک جلد در بازار کتاب ایران و حتی چند کشور دیگر نیز موجود است. در دسته بندی کتاب‌ها شاید بتوان این کتاب را مشابه یک مجموعه داستان دانست که شامل 39 داستان و یا در واقع قصه می‌باشد که شخصیت اصلی همه‌ی قصه‌ها نوجوانی به نام "مجید" است که به همراه مادربزرگش، "بی‌بی" زندگی می‌کند. قصه‌هایی شیرین و خواندنی برای نوجوانان آن روزگار و شاید هم نوجوانان و بزرگسالان امروز.

این کتاب با نظارت نویسنده و با اجرایی خوب به روایت مهدی پاکدل(که به قول خودش عاشق این کتاب است) در سه جلد توسط موسسه "نوین کتاب گویا" تبدیل به کتاب صوتی شده که به نظرم همه داستانها جالب و شنیدنی هستند.

+ حال اگر علاقه‌مند بودید که ماجرای آن ماست و دوغ گلپری را بخوانید لطفاً سری به ادامه مطلب بزنید. 

ادامه مطلب ...

پاییز فصل آخر سال است - نسیم مرعشی

این که یک نویسنده‌ی ایرانی متولد دهه‌ی شصت بعد از تجربه‌های نه چندان طولانی‌اش در داستان کوتاه برای اولین بار رمانی بنویسد و آن رمان، پر فروش ترین رمان ایرانی ده سال اخیر و برگزیده‌ی جایزه ادبی جلال آل احمد گردد و حتی توسط ناشری ایتالیایی هم به عنوان یکی از آثار معاصر برتر ایرانی ترجمه و منتشر شود، همگی به این معناست که درنگ در خواندن  این کتاب برای یک مخاطب پیگیر ادبیات داستانی بیش از این جایز نیست. حتی اگر این خواندن به قصد امتحان یا رَد همه این ها باشد.

اگر این یادداشت را با صفت نویسنده‌ای دهه شصتی آغاز کردم به این دلیل نیست که خودم هم یک متولد دهه شصت هستم. منظورم همان نسل چند ده میلیونی همزادم در سال‌های جنگ این مملکت است که اغلبشان هنوز منتظرند روزی برسد تا آنها هم جوانی کنند. شاید به همین دلیل است که یک سری از آنها هنوز سعی می کنند کودکی و نوجوانی خود را همینطور کش بدهند و یا شاید به این دلیل که در سالهای زیادی دیگران به عناوین مختلف آنقدر این واژه‌ی جوانِ دهه‌ی شصتی را بر سرشان کوبیده‌اند که باعث شده هنوز هم بسیاری از آنها فکر کنند بزرگ نشده‌اند. درصورتی که حالا جوان‌ترینِ ما دهه‌ی شصتی‌ها هم دیگر به سی سالگی رسیده و من هم که چند روزیست شمع سی و سه سالگی را فوت کرده‌ام رفته است پی کارش و چه بخواهیم و چه نخواهیم در آینده‌ی نزدیک حتی ما را میانسال هم خواهند خواند. با این همه هیچکدام از این ها اصل آن جوانی نکردنی که به آن اشاره کردم را توجیه نمی کند.(این حرفها را فارغ از آن روضه‌های مشهور نسل سوخته‌ای که همه نسل‌ها می خوانند بدانید.)

از سن و سال نویسنده و خودم هم که بگذریم برای پرداختن به این کتاب باز هم با دهه شصتی‌ها کار داریم چرا که کتاب "پائیز فصل آخر سال است" درواقع تکه هایی از زندگی سه دختر جوان دهه شصتی است. این کتاب در سال 1393 یعنی پنج سال بعد از سال 88 با آن وقایع مشهورش منتشر شد، سالهایی که هر چند از امروزِ فلاکت بار من و شما سالهای بهتری بودند اما حالِ اغلب جوانهای آن روزگار، بی خبر از امروز مثل حال بازیکنان یک تیم فوتبال بود که بعد از یک خوشحالی دسته جمعیِ ناشی از گل زدن در دقیقه 90، به حکم ویدئوچک، گل‌شان مردود و تیم‌شان از جام جهانی حذف شده باشد. هرچند این کتاب هیچ اشاره‌ای به این موضوع ندارد اما حرف و دغدغه‌اش زندگی جوانهای همان سال انتشار این رمان است که آن را با تکه های از زندگی چند جوان ایرانی در دهه‌ی 90 به تصویر می کشد. جوانهایی که عشق، ازدواج، تحصیل، مهاجرت و حتی طلاق‌شان هم گویا منحصر به نسل خودشان بوده و هست.

کتاب دو بخش اصلی به نام های تابستان و پائیز دارد که هر بخشش به سه تکه تقسیم می شود و هر تکه از زبان یکی از سه شخصیت اصلی کتاب روایت می شود. سه دختری که دوست و هم دانشگاهی یکدیگر بوده اند و زندگی هایشان هم در یکدیگر تنیده شده است. خواندن بخشهایی از زندگی و دغدغه‌های لیلا، شبانه و روجا هر مخاطبی از این نسل را به همزاد پنداری وا می دارد چرا که با وجود جمعیت بالای جوان کشورمان در این سالها هر کدام بی شک با موارد مشابه بسیاری در زندگی خود مواجه بوده اند و با خواندن آنها در این کتاب آن را با پوست و گوشت و استخوان خود درک می کنند و به نظرم این یکی از دلایل اصلی مورد توجه قرار گرفتن این کتاب است. وگرنه حتی به قول خود نسیم مرعشی هم برنده شدن یک کتاب در یک جایزه ادبی هیچ کمکی به پر فروش شدن آن نمی کند و برای اثبات این مدعا کافیست به سرنوشت برندگان پیشین و پسین این جایزه و جایزه های ادبی دیگر کشورمان نگاهی بیندازیم.

+ وجود یادداشت‌ها و کامنت‌های فراوان درباره این کتاب در سایت‌های مختلف و این موضوع که این کتاب بدون داشتن موضوعی مناسبتی و بدون این که از این دست کتابها باشد که در تعداد بالا توسط ارگان‌های مختلف خریداری می شوند، به تنهایی به چاپ چهل و پنجم رسیده برای من بسیارخوشحال کننده است و امیدوارم روزی برسد که مردم کشورم نه در موارد استثنا بلکه همواره به داستان و داستانخوانی توجه نشان دهند.

++ همانطور که اشاره شد درباره این کتاب در فضای مجازی بازخوردهای مختلف وجود دارد و من علاقه‌ای ندارم که همچون بسیاری از آنها به شرح داستان این کتاب بپردازم چرا که امکان خواندن این یادداشت‌ها با یک جستجوی ساده اینترنتی برای خواننده‌ی خوب و همراه این سطور فراهم است. اما در نهایت برداشتی که من به عنوان یک خواننده از کتاب داشته‌ام و در میانه یادداشت هم اشاره‌ای به آن کردم این است که کتاب به نسلی می پردازد که به دلیل شرایطی که در آن قرار گرفته همواره در انتخاب کردن بلاتکلیف است. انتخاب همسر، انتخاب رشته تحصیلی، انتخاب شغل، انتخاب ماندن در یک رابطه یا رفتن و طلاق گرفتن و یا حتی انتخاب وطن یا مهاجرت کردن از آن و بسیاری انتخاب های دیگر. مثل من، بیشتر هم نسل های من و شاید نویسنده‎‌ی این کتاب.

+++ جدای آن طیف از مخاطب صفر یا صدی همیشگی آثار مطرح شده در کشور ما بسیاری از خوانندگان کتاب را رمانی زنانه یا دخترانه دانسته اند، اما با برداشت شخصی من به درست یا غلط از رمانی تحت عنوان رمان زنانه انتظار داشتم با اظهارات فمینیستی‌نمای فراوان و در مواردی حال بهم زن در کتابی با آن تعاریف روبرو شوم که خوشبختانه در این کتاب خبری از این انحرافات نبود. بسیاری هم برچسب عامه پسند بودن به رمان زده اند. اما سعی نویسنده در غیرخطی بودن داستان و از طرفی خوب درآوردن و غیرگمراه کننده بودن این پرش‌های زمانی ثابت کرده است که پائیز فصل آخر سال است به هیچ وجه رمانی با معنای بد عامه پسند نیست. در ضمن فکر می کنم رمانی که بتواند خواننده را برای ادامه دادن و رها نکردن و حتی حداقل به پایان رساندن کتاب درگیر کند کتابی به معنای مثبت عامه پسند است. این را هم باید مدنظر داشت که این کتاب رمان اول یک نویسنده است.

++++ با توجه به خوانده‌های اندک و البته نه چندان راضی‌کننده‌ام از رمانهای چند سال اخیر ایرانی انتظار زیادی از این رمان نداشتم و شاید همین موضوع باعث شد این رمان بیش از انتظار من ظاهر شود و برای اولین بار از خواندن یک رمان جدید ایرانی پشیمان نباشم.

+++++ کتاب بعدی نسیم مرعشی "هرس" نام دارد که سه سال بعد از این کتاب در پائیز 1393 منتشر شد و نکته جالب برای من این بود که دیروز بعد از اینکه نوشتن این یادداشت را به اتمام رساندم  خیلی  اتفاقی با خبر به پایان رسیدن نوشتن رمان سوم او مواجه شدم.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر چشمه، چاپ بیست و ششم،زمستان 1396، در 2000 نسخه و 189 صفحه. این کتاب تا جایی که من خبر دارم تا امروز به چاپ چهل و پنجم رسیده است.  

 در ادامه مطلب بخش های کوتاهی ازمتن کتاب که به نظرم جالب بوده را آورده ام.

ادامه مطلب ...

چشم‌هایش - بزرگ علوی

شهر تهران، خفقان گرفته بود، هیچ‌کس نفسش در نمی آمد؛ همه از هم می ترسیدند، خانواده ها از کسانشان می ترسیدند. بچه ها از معلمین شان، معلمین از فراش ها و فراش ها از سلمانی و دلاک؛ همه از خودشان می ترسیدند، از سایه شان باک داشتند. همه جا، در خانه، در اداره، در مسجد، پشت ترازو، در مدرسه و دانشگاه، در حمام مامورین آگاهی را دنبال خودشان می دانستند. در سینما، موقع نواختن سرود شاهنشاهی همه به دور و بر خودشان می نگریستند، مبادا دیوانه یا از جان گذشته‌ای بر نخیزد و موجب گرفتاری یا دردسر همه را فراهم کند. سکوت مرگ‌آسایی در سرتاسر کشور حکم‌فرما بود. همه خود را راضی قلمداد می کردند. روزنامه‌ها جز مدح دیکتاتور چیزی نداشتند بنویسند. مردم تشنه‌ی خبر بودند و پنهانی دروغ‌های شاخدار پخش می کردند. کی جرات داشت علناً بگوید فلان چیز بد است. مگر ممکن می‌شد که در کشور شاهنشاهی چیزی بد باشد.

این آغاز رمان چشم‌هایش است، آغازی که در همان ابتدا به خواننده خبراز یک رمان سیاسی می دهد. این پاراگرافِ آغازین برای من بیش از هر چیز یادآور تجربه‌ی خواندن کتاب چاه به چاه نوشته‌ی رضا براهنی بود و پس از آن انتظار رمانی اصطلاحاً سراسر مبارزه داشتم که خوشبختانه کاملاً این‌طور نبود. البته یکی از موضوعات اصلی کتاب پرداختن به سالهای دهه بیست خورشیدی و شرایط و بحران‌های آن سال می‌باشد و شخصیت اصلی کتاب هم یک مبارز است، اما برای منِ خواننده، وجهه‌ی عاشقانه کتاب بر این بخش می‌چربید. 

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشق/ می گویم و بعد از من گویند به دوران ها

نام"بزرگ علوی"در کنار نام‌ بزرگانی همچون جمال‌زاده، هدایت و چوبک به عنوان آغازگران داستان‌نویسی نوین این مرز و بوم قرار می‌گیرد، نویسندگانی که تلاش کردند فرم ادبی را به جامعه بشناسانند و آن را با مقتضیات زبان فارسی هماهنگ کنند. رمان چشمهایش که معروف‌ترین اثر این نویسنده است برخلاف داستان‌های فارسی پیش از خود به شیوه‌ای نو در داستان‌های فارسی نوشته شده و از نظر برخی از کارشناسان نقطه عطفی در مسیر ادبیات داستانی ایران به حساب می‌آید. این رمان نخستین بار در سال 1331 خورشیدی به چاپ رسیده است. ماجرای چشمهایش از این قرار است: استاد ماکان یک نقاش سرشناس ایرانی است که راوی در همان ابتدای داستان بعد از شرح اوضاع بحرانی شهر تهران خبر از مرگ او در تبعید می دهد. این استاد تابلوهای نفیس بسیاری داشته اما در یکی از تابلوهای به جا مانده از او که از قضا آخرین تابلویی هم بوده که در تبعید کشیده شده، چهره‌ی زنی ناشناس با چشمانی پر رمز و راز به چشم می‌خورد. استاد در زیر تابلو با خط خود نوشته است: "چشم‌هایش". اما منظور او چیست؟...چشم‌هایش یعنی چشمهای زنی که او را خوشبخت کرده؟ یا به روز سیاه نشانده؟ به هر حال هر چه که هست این چشم ها، چشم‌های زنی است که در هر حال در زندگی استاد اثر سنگینی گذاشته و نقاش را بر انگیخته است. چشم‌هایی که انگار رازی در خود دارند، چشمهایی با حالاتی متفاوت و شاید غیر عادی:  ... آیا این چشم ها از آن یک زن پرهیزگارِ از دنیا گذشته بود یا زن کام‌بخش و کامجویی که دنبال طعمه می گشت، یا اینکه در آنها همه چیز نهفته بود؟  آیا می خواستند طعمه‌ای را به دام اندازند؟ یا له‌له طلب و تمنا می زدند؟ آیا صادق و صمیمی بودند یا موذی و گستاخ؟ عفیف یا وقیح؟ آیا بی اعتنایی جلوه‌گر شده بود؟ یا التماس و التجاء؟ اگر التماس می‌کردند چه می‌خواستند؟ این نگاه، این چشم‌های نیم‌خمار و نیم‌مست چه داستان‌ها که نقل نمی‌کردند.

راوی داستان ناظم مدرسه‌ای است که گویا استاد ماکان زمانی قبل از آمدن او به این مدرسه در آن تدریس هنر داشته و چند سالی هم بعد از مرگ استاد، دولت به خاطر خودشیرینی یا سرپوش گذاشتن بر روی جفاهایی که به استاد شده هر ساله در سالگرد درگذشت استاد نمایشگاهی از آثار به جا مانده از او برگزار می‌کند. آقای ناظم سالها به جهت کشف راز زندگی استاد ماکان به دنبال صاحب این چهره و راز چشمهای این تابلو بوده تا اینکه با گذشت چند سال از مرگ استاد و دور شدن از فضای علیه او سرنخ‌هایی از صاحب این چشمها پیدا می شود و سوالهای دیرین آقای ناظم مجدداً در ذهنش پر رنگ می گردد. سوال هایی از این دست که استاد: به چه قصد این صورت را ساخته بود؟ آیا بدین منظور که از غربت پس از مرگش هدیه‌ای برای معشوقه‌اش فرستاده و بدین وسیله وفاداری و دلداری خود را بروز داده باشد؟ یا اینکه می خواسته به زنی که با چشم هایش او را اسیر کرده بود بگوید که من تو را شناختم به طوری که خودت نتوانستی خویشتن را بشناسی، و من میدانم تو باعث شدی که من امروز زجر بکشم. شاید هم می خواهد بگوید: ای چشم ها، اگر صاحب شما با من بود من تاب می آوردم و خوشبخت می شدم.
و بالاخره آقای ناظم صاحب این چشم ها را می یابد و با او به گفتگو می نشیند، گفتگویی زیبا و دلنشین که این داستان خوب ایرانی را تشکیل می دهد. 
.............
مشخصات کتابی که من خواندم و یا بهتر است بگویم شنیدم: چشم‌هایش- نوشته‌ی بزرگ علوی - موسسه انتشارات نگاه در 271 صفحه. ناشر نسخه صوتی: آوانامه، در 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطان زاده

دید و بازدید - جلال آل احمد

در آغاز راه وبلاگ وقتی مجموعه داستان سه‌تار جلال آل احمد را خوانده بودم، یادداشتی درباره‌اش نوشتم که شامل روضه‌ای درباره ضرورت خواندن داستانهای ایرانی بود و با ضرب المثل یک سوزن به خود و یک جوالدوز به دیگران زدن آغاز می شد، حالا مدت زیادی گذشته و من در این مدت خیلی هم به این حرف پایبند نبوده‌ام و کتابهای وطنی زیادی نخوانده‌ام. البته اخیراً شوری ایجاد شده و بیشتر می‌خوانم و قصد دارم ترتیب یکی در میان ایرانی و خارجی که برای خودم تعریف کرده‌ام را ادامه دهم و این بار سراغ کتابی دیگر از جلال آل احمد رفتم. کتابی که اولین مجموعه داستان منتشر شده از او به حساب می آید. 

دیدو بازدید در سال 1324 یعنی وقتی آل احمد 22 ساله بود منتشر شد،(اگر خواننده همین موضوع را از پیش بداند هم تا حد زیادی چشمهایش را بر کاستی‌های موجود درداستان‌های این مجموعه خواهد بست). این مجموعه شامل دوازده داستان کوتاه است که نویسنده در اغلب داستان هایش نوک پیکان قلم را به سمت رسم و رسومات قدیمی حاکم در بین مردم ایران که اغلب اوقات با خرافات نیز همراه است گرفته و برایش فرقی نمی کند که این موارد از ملیت ناشی می‌شود یا مذهب، او این حمله را از همان داستان اول آغاز می کند، داستانی که کتاب نامش را از آن وام گرفته و "دید و بازدید عید" نام دارد، در این داستان با جوانی روبرو هستیم که حیران در چند میهمانی دید و بازدید شرکت می کند و از خرافات و تجملات پوشالی راه پیدا کرده در این مراسم در برابر دنیای واقعیِ کوچه و خیابان متعجب شده و با ماجرای انتهای داستان و روبرو شدن با وقعیت جامعه حتی نا امید می شود. و یا در داستان دوم که گنج نام دارد از قبر یک سید سخن می گوید و اعتقاداتی که بعد از گذشت زمان به آن  مزار بوجود آمده و روز به روز بیشتر هم می‌شود و در کنار این موضوع، انگار نویسنده با احوالاتی که درباره یکی از شخصیت‌های داستان شرح داده می‌شود می‌خواهد به عقیده غلط دیگری در میان مردم بپردازد، عقیده‌ای که می گوید آدمِ بدبخت و بیچاره را هر گُلی به سرش بزنی بدبخت است.

در داستان سوم که "زیارت" نام دارد راوی برای ما از زیارتی که نصیبش شده سخن می گوید، زیارتی که آن هم برای خودش در بین این مردم باز رسم و رسومات خاص خودش را دارد. آل احمد دراین داستان دیگر هدفش از نوشتن این داستانها را مستقیم با خواننده در میان می گذارد و در میانه داستان از زبان یکی از شخصیت‌ها می نویسد؛ آری، ایرانی است و این مراسم: سبزی پلو با ماهی شب عید نوروز، هفت سین، شله زرد و سمنو، رشته پلو، آش رشته ی پشت پا... و هزاران آداب دیگر که در نظر اول جز عادات ناچیز و خرافه های پا در هوایی به نظر نمی‌آید ولی در حقیقت همه تابع و مولود شرایط زندگی ایرانی است... ای ایرانی! .(البته خودمانیم همه اینها هم که بد نیست). یا در بخشی دیگر از همین داستان نیز می خوانیم: ... ماشین تند می رود، و از برکت وجود زائران و صلوات هایی که می فرستند حتی یک مرتبه هم پنچر نشده است. دیروز از عیال حاجی آقایی که بر صندلی پشت سر ما، پهلوی شوهرش نشسته است، شنیدم که در ضمن یک بحث طولانی به حاجی می‌گفت "خداوند رو چه دیدی؟ شاید این هوتول مبین هم به قدرتی خدا فهمیده که ما به پابوس چه بزرگواری می رویم." یا در جایی دیگر: می‌گفت: "در این چند ساله‌ی جنگ جلوی چشم خودم بود که شاگرد تاجرها و دلال‌های ته بازار هر کدام میلیونر شدند ولی من از آنجایی که خدا نخواسته بود هنوز همان آقا محمد حسین رزاز خیابان سیروسم و فقط توانسته‌ام از دو سه من برنج و نخود لوبیایی که در روز می‌فروشم و به آذوقه‌ی بندگان خدا کمک می کنم خرج زیارت راه بیندازم"

داستان چهارم "افطار بی موقع" نام دارد و مثل داستان "آفتاب لب بام" جلال آل احمد در مجموعه داستان سه‌تار که البته چند سال پس از این داستان نوشته شده به اعتقادات مردم و جهل‌های آمیخته آن در ماه رمضان می پردازد. ...آمیز رضا اگر می‌توانست در روز چهار لنگه شکر یا دو بار  زردچوبه معامله کندراضی بود. بیش از این تلاش نمی‌کرد و عقیده داشت اگر بیش از این بدود فقط گیوه پاره کرده است. انگار می‌دانست که روزیش را در روز ازل خیلی کمتر از این‌ها نوشته‌اند! و هر روز که بیشتر از این معامله‌ای به تورش می خورد و در عرض ماه می‌توانست یکی دو تایی بلند کند؛ سر از پا نمی‌شناخت و_ اصلا نمی‌توانست باور کند و حتم داشت که سربار روزی دیگران شده است؛ و برای اینکه مال مردم گلویش را نگیرد اگر زمستان بود سری به قم می‌زد و چند روزی زیارت می‌کرد و اگر مثل این ایام تابستان بود، دست زن و بچه‌اش را می‌گرفت و به هوای امامزاده داود چند روزی در فرح‌زاد و اوین لنگر می انداخت.

"گلدان چینی" نام داستان پنجم این کتاب است که باز هم به خرافات می پردازد، مردی که گلدان عتیقه‌ای خریده و در اتوبوس نشسته است و گلدانش توسط یکی از مسافران می‌افتد و می‌شکند و ما شاهد برخوردهای مسافرین با این اتفاق هستیم که خلاصه اش می‌شود؛. ...هیچی آقا! خب، طوری نشد که! گلدان شکسته، فدای سرتان. خب، قضا و بلا بود!

داستان ششم هم که "تابوت" نام دارد شرح و احوالات یک مراسم تشییع جنازه فردی فقیر و بی‌چیز است: ...نه کسی آبی به روی قبرش خواهد ریخت و نه دلبندی گل به مزارش خواهد نهاد. تنها گورکن پیر که از دست این گونه مرده‌های بی بو و خاصیت به عذاب آمده، او را بفشار و شاید با لگد به میان دخمه تنگی خواهد چپاند؛ و سید تلقین‌گو، که با اکراه از یک سرخاک نان و حلوادار برخاسته و هنوز دست‌های چرب و آلوده خود را پاک نکرده است، هول هول کلمات " یاعبدالله لا تخف و لا تحزن..." را چنان خواهد جوید که حتی نکیر و منکر هم، که به شنیدن این تلقین های دور و دراز عادت کرده‌اند؛ و شاید هم آن را از بر دارند، آن را نخواهند دریافت و شاید خود او هم همچنان سرگرم باشد که مذکر و مونت بودن مرده را فراموش کند و ضمیر فعل را اشتباهی بیاورد.  ...چرا حتی اموات را هم از این شخصیت فروشی ها راحت نمی گذارند و چرا بی اجازه آنان که دیگر دست از زندگی شسته‌اند، زندگی آنجا، یعنی مرگ و نیستی کامل و یک نواختشان را آلوده و مکدر می‌کند؟...این کسانی که نتوانسته‌اند یک زندگی خالی از شخصیت‌ها و برتری‌های گوناگون داشته باشند، چرا نباید گذاشت به یک مرگ یکنواخت بمیرند؟ و چرا نباید گذاشت در آنجا هم- در آنجا که نیست می شوند- هماهنگ به اعماق نیستی فرو روند...؟

...................

داستان‌های بعدی این مجموعه داستان "شمع قدی"، "تجهیز ملت"، "پستچی"، "معرکه"، "ای لامس، سبا" و "دو مرده" نام دارند که همگی در همین فضای خرافات و جهل فراوان مردم قدم می‌زنند که گویا دغدغه اصلی نویسنده در آن سال‌ها و یا حداقل در این مجموعه داستان بوده است. جهل و خرافاتی که برخی از آنها با گذشت 75 سال از تاریخ انتشار این کتاب با نسخه‌های به روزرسانی شده‌ای با همین مردم هستند. همین مردمی که من هم عضوی ازآن هستم.

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر آدینه سبز، چاپ سوم ۱۳۹۰، در ۲۰۰۰ نسخه، در ۱۵۰ صفحه