سه تار - جلال آل احمد

"از قدیم هم گفته اند که یک سوزن به خودت بزن و یک جوالدوز به دیگران" 

هر وقت قصد خواندن کتاب جدیدی دارم  چشمم به دسته بندی سمت چپ وبلاگ می افتد و آنجا پوشه ی خلوت ادبیات داستانی ایران چنان مظلومانه نگاهم می کند که از این خلوتی شرمسارمی شوم،  امان از این خودنمایی کتاب های خارجیِ رنگ به رنگِ نشسته در کتابخانه که اجازه نمی دهند چند خطی هم از خودمان بخوانیم تا ببینیم اوضاع داستان در این ور آب چگونه بوده و از چه قرار است .

اما این بار به هر شکلی بود موفق شدم به سراغ یک مجموعه داستان ایرانی بروم که همین مجموعه حاضر پیش روی شماست و بنظرم زمان مناسبی هم این کار را انجام دادم چون کتاب روان و موتور راه انداز نسبتاً خوبی حداقل برای شخص من به حساب می آمد . خصوصا به این دلیل که با خودم عهد کرده بودم که کتاب بعداز آن را از بین قطورهای موجود در کتابخانه انتخاب کنم . 

این کتاب که سه تار نام دارد مجموعه ای از 13 داستان کوتاه از جلال آل احمد است که از لحاظ تاریخ انتشار پس ازمجموعه داستان های "دید و بازدید" و "از رنجی که می بریم" به عنوان سومین مجموعه داستان جلال برای بار اول در سال 1327 به چاپ رسیده است . در این مجموعه نویسنده می کوشد به فقر فرهنگی و خرافات موجود در جامعه ی عصر خود بپردازد که البته بعد از گذشتن نزدیک به 70 سال از نوشته شدن این داستان ها هنوز برخی از مسائل اشاره شده به قوت خود باقی هستند.

...........................................................

مشخصات کتاب من:  چاپ هشتم 1395،نشر معیار علم، 1000 نسخه

پی نوشت : در مظلومیت کتابهای نویسندگان ایرانی در فضای مجازی همین بس که یک عکس درست و حسابی از این کتاب در اینترنت وجود نداشت که در وبلاگ بگذارم و دست آخر خودم دست به کارشدم.


در ادامه مطلب چندخطی درباره هریک از داستانها و همچنین بخشهای کوتاهی ازمتن را میتوان مطالعه کرد. 

 

 

_ سه تار:

مرد جوانی که عاشق نواختن سه تار و خواندن آواز ست و در مراسم ها به این کار می پردازد اما چون هیچ وقت از خودش سه تاری نداشته هیچ وقت نتوانسته خوب بنوازد و حالا شرایط به گونه ای شده است که می تواند برای خودش سه تاری داشته باشد .

فکر می کرد که از این پس چنان هنرنمایی خواهد کرد و چنان داد خود را از تار خواهد گرفت و چنان شوری از آن برخواهد آورد که خودش هم تابش را نیاورد و بی اختیار به گریه بیفتد .نمی دانست چرا به گریه بیفتد ،ولی ته دلش آرزو می کرد که آنقدر خوب بنوازد که به گریه بیفتد .حتم داشت فقط وقتی که از صدای ساز خودش به گریه بیفتد ،خوب نواخته.

نویسنده در این کتاب به اعتقادات و برخورد بد مردم با ساز و نوازنده و انتقاد از این برخورد می پردازد.

- بچه مردم

زنی که به تازگی برای بار دوم ازواج کرده و از شوهر قبلی اش یک فرزند دارد و حالا همسرش حاضر نیست او را با بچه بپذیردو به او می گوید:نمی خوام پس افتاده ی یک نره خر دیگه رو سر سفره خودم ببینم.

داستان در دوره ای روایت می شود که فقر فرهنگی تا حدی است که زن خودش را ناچار به سر به نیست کردن کودک می داند.

- وسواس

غلامعلی خان سلانه سلانه  از پله های حمام بالا آمد و کمی ایستاد و نفس خود را تازه کرد و باز به راه افتاد ...

مردی که برای ادای غسل واجبش راهی حمام خزینه عمومی می شود اما با وسواس های اعتقادی بیش از حدش آخرش هم موفق نمی شود .

- لاک صورتی: 

این داستان که جزء داستان های بلند تر این مجموعه به حساب می آید درباره هاجر و عنایت است ،زن و شوهری که تشکیل دهنده ی یک خانواده از قشر پائین جامعه هستند  و عنایت الله با دست فروشی گذران زندگی می کند و جعبه آینه کوچکی دارد که در آن خرده ریزه هایی می ریزد و می فروشد و زیاد هم به کاسبی اش امیدی نیست.

اما شخصیت اصلی این داستان هاجر است،زنی که در فقر و کمبود بزرگ شده و حال هم بعد از هفت سال گذشتن از زندگی مشترکش با اجاقی کور باز هم در فقر زندگی میکند.

روزی هاجر وقتی سوار اتوبوس درحال برگشتن از امامزاده قاسم به خانه است به اشتباه  در ایستگاه شاه آباد پیاده می شود ،پول برای دوباره سوار شدن اتوبوس را دارد اما دل به دریا می زند و تصمیم می گیرد به قصد تفریح در لاله زار قدمی بزند که در آنجا بساط یک لاک فروش را می بیند و ادامه داستان...

داستان به عقده ها و تمایلات کوچک و حقیر زن آن دوره و همچنین دید جامعه به  او در آن دوران (یعنی حدود هفتاد سال پیش)می پردازد.

... شما چی میگی هاجر خانم ؟

-من چه می دونم اوس سا. من که یه زن ناقص العقل بیشتر نیستم که.کجا مسئله سرم می شه؟

-این چه حرفیه می زنی؟ناقص العقل کدومه؟ تو نباس بذاری شوهرتم این حرفارو بزنه.حالا داری خودت می گیش.حیف که شما زنا هنوز چیزی سرتون نمیشه .روزنامه که بلد نیستس بخونی وگرنه می فهمیدی چی میگم .اینم تقصیر شوهرته.اما نه خیال کنی من پشتی تورو می کنم ها!تو هم بی تقصیر نیستی... اما خوب چه باید کرد؟ ماها تو این زندگی تنگمون هی پاهامون به هم می پیچه ،ورو سر و کول هم زمین می خوریم و خیال می کنیم تقصیر اون یکیه .غافل از اینکه این زندگی مونه که تنگه !و ما ها رو به جون همدیگه می اندازه...

- وداع
قطار صفیرکشان ازتونل خارج شد .دور کوچکی زد و در ایستگاه (چم سنگر) از نفس افتاد.

دو دوست که همسفر قطار یکدیگر هستند در ایستگاه چم سنگر به کودکان دست فروش فقیری نگاه می کنند که با پا های برهنه به دنبال قطار می دوند و...

-زندگی که گریخت

کارگر باربری که بعد از دو روز بیکاری شغلی نصیبش شده است که این فراتر از توان اوست . اما او دو روز است که بیکار بوده است و دو روز است که خانواده اش گرسنه هستند.

 فضا سازی خوبی داشت.

- آفتاب لب بام

ماه رمضان است وآفتاب بر لب بام و نزدیک به افطار، پدر در حال خواندن نماز و قرآن است ومادردر حال بافتنی  و دو دخترشان  از فرط گرسنگی و تشنگی از روزه ی زوری به دستور پدر بی حال گوشه ای نشسته اند و مرد طبق روال روزهای گذشته مابین نمازو قرآن نزدیک افطارش از فرط گرسنگی به قول نویسنده سگ می شود و به جان بچه ها می افتد.

_ گناه

در این داستان با خواسته های درونی دختر نوجوان آن دوران روبرو می شویم . او به گمان خود  در حال عبور از مرزهای ممنوعه است .گویی خانواده ی این جامعه ی مورد نظر راوی آنقدر در بیان اعتقادات و گناه ها زیاده روی کرده اند که کودک دوازده سیزده ساله گمان می کند لحظه ای دراز کشیدن در رختخواب خالی پدرش گناه محسوب می شود.

- نزدیک مرزون آباد

راوی و دوستش در سفر خود بعد از بابلسر ، راهی شاهی می شوند و آنجا بازرس شهربانی نزد آنها می آید و چند سوال از آنها می پرسد .او به دنبال ژاندارمی می گردد که قدی میانه دارد و با قیافه ای آفتاب سوخته و چروک برداشته و ریش تازه تراشیده هنوز چهل سالش نشده است و خیلی به زحمت سعی می کند فارسی سلیس حرف بزند.او به جرم گول زدن دختری محلی و فرار کردن با او تحت تعقیب است .

- دهن کجی

شخصی که برای یافتن آرامش و تنهایی خویش آپارتمانی را اجاره کرده تا در آن حداقل شبها را با آرامش بخوابد اما گویا تمام اتومبیل های شهر با هم دست به یکی کرده اند تا در ساعت خوابیدن او از زیر پنجره آپارتمانش رد شوند وگاهی همانجا بوقی بزنند. از آن بدتر گاراژ روبروی خانه اش است که تا صبح مهمان راننده تاکسی های پر سر و صداست.

- آرزوی قدرت

"زیره چی" مردی  که مدت هاست هروقت در کوچه و خیابان چشمش به یک نظامی و یا پاسبانِ تفنگداری می افتد دچار احساسی دوگانه می شود که خودش هم نمی داند این احساس ترس و اضطراب است و یا شوق.

او کم کم پی میبرد که عاشق تفنگ( درواقع قدرت) است.  برای او اهمیت ندارد که با قدرت چه می کند. او اعتقاد دارد "مگر تفنگ را حتما برای آدم کشی باید دست گرفت؟ " !

- اختلاف حساب

کارمند بانکی که فرزندش بیمار است و تمام فکر و ذکر او بیماری فرزند و نگرانی برای حال اوست و در این خلال به بی عدالتی حاکم بر  زندگی و به یک تسلی خاطر فکر می کند.

آیا کسی پیدا می شد که به حساب زندگی او، که این طور دقیق حساب پول مردم را،  حساب زندگی  دیگران را نگه می داشت برسد؟ به حساب این دیر به خانه رفتن ها،  این اضافه کاری ها، این سینه درد ها و سل ها برسد؟ حساب این اضطراب ها وتشویش ها را برسد که پدری به خاطر فرزند بیمارش  از صبح تا آن دم شب تحمل کرده است؟

- الگمارک و المکوس*

شخصی اهل جنوب که برخلاف دوستانش که تصمیم دارند قاچاقی  به کربلا بروند زیر بار نمی رود و تصمیم می گیرد قانونی برود و این قانونی رفتن او را چنان گرفتار اداره الگمارک والمکوس کشور عراق می کند و این گرفتاری ها چنان او را کرخت می کند که از همه چیز و حتی قولی که  به پسرک ایرانی راهنمایش در عراق می دهد می گذرد.

*بالای در اداره با خط ثلث و برآمده ای نوشته شده بود : الگمارک والمکوس.

گمارک را زود فهمیدم که چیست، اما المکوس راهر چه فکر کردم نتوانستم چیزی درک کنم یعنی چه؟

مجوس؟...  مغوس؟... مقوس؟...هیچکدام معنی نمی دادحتما این هم لغتی بود مترادف با گمارک و همین معنی ها را باید داشته باشد.  ص159

نظرات 28 + ارسال نظر
محبوب چهارشنبه 27 دی 1396 ساعت 10:42

جلال آل احمد
سیمین دانشور. سیمین دانشور به نظرم نویسنده ترمی آید تا جلال. نه که بگویم جلال نویسنده خوبی نیست. من خیلی او و قلمش را نمی پسندم. سلیقه ست دیگر. کاری نمی شود کرد.

من از هرکدوم از این دو نویسنده یک اثرخوندم واز اونجا که یکی رمان و دیگری داستان کوتاه بوده نمیتونم قضاوت کنم .
البته لزومی ندارد که این دو را هم به جرم زن و شوهر بودن با هم مقایسه کرد.
این نکته هم هست که فاصله مرگ این دو بیش از 40 ساله و ما نمیدونیم که جلال اگر زنده بود آثار جدیدترش چگونه می شد.
سلیقه را هم که بله به هر حال نوشته های برخی به دل آدم نمی نشیند. برای شما جلال است و برای دیگران دیگری.

محبوب جمعه 29 دی 1396 ساعت 15:00

نمی دونم عاشقانه های این دو نفررو خوندید یا نه؟ اگه خونده باشید ناخودآگاه ذهنتون این دو تا رو کنار هم قرار می ده. مثل مثلا شاملو.که هرزمان و هرکجا سراغ شاملو مخصوصا عاشقانه های او می ریدنقش آیدا رو پررنگ و تاثیرگذار می بینیددر زندگی کاری شاعر و نمی تونید حضورش رو درندگی شاعروتاثیری که براو داشت را انکار کنید. بماند که شاملو خودش بارها به این مهم اذعان داشت و عاشقانه ها و شعرها برای ایدانوشت. این مقایسه ها اتفاقا لازم ست به نظرم. البته قبول دارم که شاید نمی باید اینجا اسم سیمین را می آوردم چون شما به جلال پرداخته ید. اما خب من اینطوری می شناسم این نویسنده را.. تازه فقط این نیست. تمام همسران از هم تاثیر می گیرند.می تونند سکوی پرشی یرای هم باشند یا مانعی یرای پیشرفت یکدیگر.. که نمی شود این مهم رو نادیده گرفت. من این دو رو با هم مقایسه می کنم همیشه و مثل خیلی ها معتقدم جلال جلوی پیشرفت سیمین را گرفت و سیمین اتفاقا بعد از جلال بود که بیشتردرخشید. دو نویسنده عاشق هم اما با نگرش متفاوت و افکاری دور از هم بودند اینها. خب من به سیمین نزدیک ترم. پس خیلی طبیعی ست که اون رو بیشتر دوست داشته باشم و خیلی طبیعی هست که این دو رو به همون دلایلی که عرض کردم با هم مقایسه کنم. هروقت هرکجا اسم هرکدامشان می ایدبرای من یکی جدا نیستند. به نظرم مقایسه کردن این دو با هم به صرف اینکه زن و شوهرند جرم نیست. اتفاقا خیلی هم جالب هست این قیاس به دلیل تفاوت دیدگاه و حتی شاخصه های قلمی در نوشتارهای ادبی هرکدام از این دو..
ما نمی دانیم اگرجلال زنده بود و فرصت داشت چگونه نویسنده یی می شد! یا افکارش تغییری می کرد یا نه!
با این جمله شما خیلی خیلی موافقم به این دلیل که زمانه می تواند هرادمی را عوض کند و حتی رشدش بدهد.
سلیقه هم، سلیقه ست دیگرکاری نمی شود کرد.
اما باز هم اگر نشاید این دو را با هم مقایسه کنیم.عذرمی خواهم. پس باید با خودش مقایسه شود دیگر. ایشان از نظر من داستان نویس خوبی نبودند.به لحاظ نگرشی هم جهان بسته تری نسبت به سیمین یا نویسندگان معاصرشان داشتند. شاید نفرین زمین یا مدیرمدرسه را به سختی بشود یک بارخواند و تحمل کرد. اما سووشون یا به کی سلام کنم هنوز هم خواندن دارند. تمام اینها.نظر شخصی ست البته ببخشید باز رفتم سراغ مقایسه.
هیچی دیگه. آدم یا نباید نظر بنویسد یا اینکه هرطوری هست آخرش را به خیرخوشی تمام کند تا دعوا نشود.
شوخی کردم دوست خوب به دل نگیرید.

سلام
من متاسفانه هیچکدوم از عاشقانه های این دو زوجی که ازش نام بردید رو نخوندم .فکر میکنم ما بلد نیستیم حتی قدر عاشقانه هامون رو هم بدونیم تحت عنوان آیدا و شاملو هم اینقدر مطلبو پست اینستاگرام به معنای تمام کلمه لوس و جلف دیدم که برام دافعه ایجاد کرد و هیچوقت نرفتم سراغش .به هر حال این مقایسه زن و شوهر های هنرمند که در یک عرصه فعالیت میکنند همیشه هست. چند مثال دیگه هم یادم اومد. مثلا ژان پل سارتر و سیمون دوبوار، یک اگزیستانسیالیست و یک فمنیست.یا یه نمونه وطنی دیگش استاد احمد فلسفی و همسرش خانم الهه خاتمی که هر دو هنرمند مطرح خوشنویسی هستند .البته این دو برعکس باقی مثال ها کاملا تاثیر مشابه گرفته اند البته تاثیر اصلی رو خانم از آقا گرفته است.
زمانه هم که بله مثال های خوبی دارد خود من در برهه ای از زمان از این روبه اون رو شدنم را شاهد بوده ام.
اتفاقا از این که نام سیمین وداستانهای دوست داشتنی اش را هم آوردید و این باب را باز کردید متشکرم . به هر حال این نظرات شما هم باعث شد مدیر مدرسه ای که در کتابخانه دارم را حتما در آینده بخوانم تا با دیدی تازه ببینم اوضاع از چه قرار است .البته اگر قرار باشد از این زوج کتابی بخوانم گزینه بعدی جزیره سرگردانی سیمین خواهد بود .چرا که همین یک اثر از او را در خانه دارم.سووشون هم باشد برای بعداز مدیر مدرسه.
البته که نظر اشخاصی چون شما هم که دستی در قلم دارند و در خواندن آثار ایرانی چند صد پیراهن از ما بیشتر پاره کرده اند بسیار محترم است و ما هم قبولش داریم.
شما هر جور که باب میلتان است نظراتتان را بنویسید و حتما در پی پایان خوش آن نباشید چون در هر صورت ما از آن سود می بریم.
متشکرم

مهدخت جمعه 29 دی 1396 ساعت 15:19

سلام
وطنی خوانی ات خجسته !
من سراغ نوشته های آل احمد نرفتم و نخواهم رفت . چرا که به نظرم این طیف از نویسندگان به قدری ایدئولوژیک می نویسند که حایی برای لذت متن و داستان باقی نمی مونه .
اگر در جواب بگین که هر نویسنده یی ناگزیره که ایدئولوژیک بنویسه عرض می کنم شاید بد نباشه که ایدئولوژی و جهان بینی رو با مرزی نه چندان ضخیم ! از هم جدا کنیم .
داستان نویسی در ایران باز هم به دلیل غالب بودن ِ ایدئولوژی و حضور پررنگ اش در داستان ها زیاد در مسیر موفقیت قرار نگرفته . ضمن این که در بلاد کفر در زمینه ی نقد و نظریه به قدری پیش رفته ان که داستان نویسان شون نمی تونن ضعیف بنویسن مگر یه عده ی معدودی که گویا اصلا نمی فهمن نوشتن یعنی چه !
شما اگر یه جست و جوی کمابیش عمیق در داستان های ایرانی انجام بدین متوجه خواهید شد که توانش زبانی در این آثار چقدر پایینه . استفاده ی مطلوب از شیوه های روایی رعایت نمیشه . پس قاعدتا توانش ادبی و داستانی این آثار هم به قدری در سطح پایین قرار داره که اصطلاحا اثر جان نداره که رو پا بایسته و عرض اندام کنه .
از این بین کسانی هم چون هدایت . اسدی . گلشیری . مستور . وفی .یادعلی و .. می تونن استثنا باشن .
البته داستان نویسان جوانی در این میهن ِ سانسوری ِ خفقان گرفته برای نویسنده ها و شعراش ! دارن می نویسن که میشه به شون امید داشت ..
به امید ایرانی خوانی های بهتر :)

سلام .
متشکر.به هر حال این پوشه ی ادبیات داستانی ایران را هم باید بیشتر از اینها جدی بگیرم.
نظر شما محترم است . من دارم آثار آن دوره را کم کم مزمزه میکنم تا ببینم شیرینی و یا تلخی کدام یک به دلم می نشیند.
و بازهم متشکرم بابت این کامنت .سوال ایجاد کن بود .منو به جستجوی مختصری درباره ایدئولوژی و جهان بینی و آن دیوار نه چندان ضخیم مورد اشاره واداشت که سر فرصت باید بیشتر گشت.
فکر کنم به هر حال آثار نویسندگانی چون او شدیدا تحت تاثیر فراوان شرایط زمانه اش بوده و گویا طبق نظر شما شاید اون مرز رو رعایت نکرده و آثارش بیشتر به سمتی حرکت کرده که شیرینی داستان رو فدای بیان حرفهاش کرده باشه.
اما در حد خودش بنظرم برخی داستانهای این مجموعه با توجه به حجمش بد نبود . البته اینم هست که من هنوز در ذهنم چیزی برای مقایسه ندارم اما نسبت به خودش بد نبود.
باید چند اثری از چند نویسنده ایرانی آن دوران و همچنین معاصر بخوانم و جستجو و تفکری در این باب بکنم .
منم امیدوارم که این کشش لازم در من ایجاد شود و وطنی خوانی بیشتری داشته باشم.
طلبه ام ساعدی بخوانم . حالا تا ببینیم از کدام اثر بهتر است آغاز کرد و البته احمد محمود و باقی دوستان .

ملکه شنبه 30 دی 1396 ساعت 01:39

سلام .
فکر نمیکنم دوست داشته باشم بخونم.
قبلا جووونیهام وقتی همه چیز خوان. بودم یه چیزهایی خوندم.
اما اصلا دوست ندارم بخونم مگه در حد پاراگراف یا صفحه.

چشمهایش بزرگ علوی رو خوشم اومد.
کلیدر رو با کلی رد دادن خوندم. نثرش عالی، اما داستانش روانمو مچاله میکرد. ادامه ندادم.
چون ترجیح میدم نوشتن رو هم بلد شم، بنظرم اصلا نباید ایرانی بخونم، مگه به عنوان شاهکار جهانی پذیرفته شده باشه.

سلام
از بزرگ علوی هم اگرفرصت دست دهد می خوانم . از دولت آیادی هم که کلیدر با آن حجم فکر نمیکنم کار ما باشد اما یک داستان کوتاه بتازگی ازش خریدم که نزدیک به نیمی از جلد آن در عکس دیده می شود .
متشکر
موفق باشید.

مهدخت شنبه 30 دی 1396 ساعت 13:13

چه بی رحمانه نام دولت آبادی رو از قلم انداختم ...
اوسنه ی بابا سبحان
کلیدر
سلوک ...
جای خالی سلوچ

بهش میگم ببخشدت.
از دولت آبادی فقط کتاب کم حجم بنی آدم رو دارم که در نوبته. نمیدونم زورم فعلا به کلیدر میرسه یا نه اما بزودی جای خالی سلوچ رو میخرم.

لادن یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 11:37 http://lahoot.blogfa.com

ادبیات ایران برایم ملموس تره. دولت آبادی، گلشیری، جلال ، سیمین، هدایت، احمد محمود و عباس معروفی را دوست دارم. هر کدام سبک خودشان را دارند ولی فکر می کنم همه این ها لازم بودند تا درخت ادبیات ایران شکل بگیرد.
در جوانی هایم از جلال چند کتاب خواندم. هیچکدام انقدر جذبم نکرد که دوباره بخوانم ولی در لحظه خواندن لذت بردم.
و به نظرم بین انهایی که خواندم " سنگی بر گوری " شاهکارش محسوب میشه

در ادبیات داستانی ایران به شدت تازه کار و بی اطلاع هستم در حدی که تک و توک از نویسنده هایی که نام بردید خوانده ام . اما به تازگی علاقه مند شدم بیشتر بخوانم . با این نظر شما که هرکدام برای پا گرفتن درخت ادبیات لازم بوده اند و حتما نقش داشته اند موافقم. حالا ثمر دادن این درخت بحثی دیگر است.
جوانی شما؟ با توجه به شناخت مجازی من ،شما دختر جوان مهاجری هستید که برای ادامه تحصیل در آنسوی آب ها از عشق به ادبیات ایرانی صحبت میکند.
و این که گفتید ما هنگام خوندن کتاب های جلال طوری بوده که در لحظه ازش لذت بردید هم کلی می ارزه . همه کتابها که نوشته نشدن که سالها شیرینی و تلخیشون با ما بمونن.
از سنگی بر گوری هم شنیده ام اما نخوانده ام.
متشکرم

محبوب یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 12:58 http://2zandarman.blog.ir/

عاشقانه هایی که درانیستاگرام اززبان شاعران یا نویسندگان بزرگ ایران و جهان می گذارند را که هرگزنخوانید.
بارها سخنان به اصطلاح آموزنده یی که زبان و لحنشان بیشتر به شریعتی یا مطهری یا امثالهم... می خورد را کنار عکس و اسم مثلا امثال صادق هدایت دیده م!
پس چه توقعی دارید،این آدمها،عاشقانه هایی که خودشان به تنهایی شاهکارهای ادبی محسوب می شوند را لوث نکنند!
اتفاقا خوب است اگرجلال هم بخوانید. اینطوری وقتی ازدیگرنویسندگان وطنی می خوانید. می توانید مقایسه خوبی میان جلال با دیگرنویسندگان مان، داشته باشید.
من وقتی نوجوان بودم. پولی برای خرید کتاب نداشتم. درنتیجه هرکتابی و ازهرکجایی که به دستم می رسید را می خواندم. آنو قت ها اشتهای سیری ناپذیری برای خواندن داشتم. ممکن بود این کتابها از کتابخانه مسجد یا مدرسه یا خانه درو همسایه یا حتی کنارزباله های گوشه خیابان، پاره شده با صفحاتی گمشده، به دستم برسند.
یادم می آید داستان راستان مطهری را از کتابخانه مسجد امانت گرفتم و نوشته های شریعتی یا بعضی ازکتاب های جلال مثل غرب زدگی ش را هم بیشتر همانجاها پیدا می کردم.
یادمان نرود که جلال هم برای خودش، دردوره خودش پیروانی داشت و به قول این دوستمان خانم لادن، تمامی اینها به نحوی به بالندگی و رشد درخت ادبیات ایران که متاسفانه حالا دیگر، برگ و باری ندارد و دارد آرام آرام خشک می شود....کمک کردند.
اما بعدها که بزرگ تر شدم و شروع کردم به خریدن کتاب، دیگرپولی برای خرید این قبیل کتابها ندادم.

در اینستا گرام و تلگرام متن های کوتاه به همراه عکس های رنگارنگ گویا خودشان را به مخاطب تحمیل می کنند . تا حدی که وقتی با سیل عظیمی از آنها مواجه می شوم و از همه می گذرم عذاب وجدان می گیرم .
حق با شماست وقتی ما نسبت به مفاخر خودمان احساس مسئولیت نداشته باشیم همین می شود که شما می فرمائید و اطرافمان می بینیم.
درسته ما آنقدری عمر نداریم که بتوانیم همه کتابهایی که میخواهیم را بخوانیم و همه را به شخصه تجربه کنیم . اما من برای خودم این احساس را دارم که به هر حال باید از آثار نویسندگان مطرح در حد توانم مزمزه ای بکنم . و به قول شما حداقل این مزیت را دارد که می توان مقایسه کرد.
این که آیا درحال حاضر درخت ادبیات داستانی ایران ثمری دارد یا نه هم موضوع قابل بحثیست که از توان منِ کم خوان خارج است اما پیگیری این بحث را دوست دارم.
آن سنینی که شما این طور با عشق کتاب می خواندید احتمالا من غافل ازکتاب، شبانه روز در حال فوتبال بازی کردن در کوچه بودم .البته از آن بابت هم پشیمان نیستم
ما هم از وقتی که احساس کردیم پول برای خریدن کتاب با خیال راحت داریم،آنوقت ناشران و همه ارگان ها با هم دست به یکی کردند تا کتابها آنقدر گران شود که از راحت نشدن خیال ما مطمئن شوند.

بندباز یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 14:59 http://dbandbaz.blogfa.com/

سلام بر مهرداد عزیز
با نظر محبوب موافقم. من هم داستان ایرانی کم خوندم. بیشتر هم از این بابت که وقتی کتاب رو ورق می زنی از توش درد و زجر بیرون می ریزه و رمق آدم رو می گیرند... از بین چند تا نویسنده ای که خوندم، صادق هدایت و بیژن نجدی به دلم چسبیدند! احتمالا هیچ ربطی هم به هم ندارند اما این دو تا دوست داشتم.
اما واقعا لازم هست که آدم از ادبیات وطنی بیشتر از اینها بخونه. این قضیه حتی کمک خوبی هست به نویسنده هامون!
ضمنا خط تان هم بسیار زیباست

سلام بر بندبازِ خوب
خوشحالم که بالاخره بندها بندباز مارا به این سمت کشاند .
به این بند ها باید ایمان آورد . گاهی خوش مسافرانی را به سمتم سوق می دهند.
من باید بیش از اینها در این باب بخوانم و برای من حتما هم لازم است.
خط را هم که چوبکاریمان نکنید شما که خودت دستت در هنر است و می دانی که این خطخطی ای بیش نیست.
به هر حال ممنون از لطف شما

ملکه یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 15:51

سَــمینــآ...:
شرق بنفشه

شهریار مندنی پور

"... حالا که دانسته‌ای رازی پنهان شده در سایه‌ی جمله‌هایی که می‌خوانی، حالا که نقطه نقطه این کلام را آشکار می‌کنی، شهد شراب مینو به کامت باشد؛ چرا که اگر در دایره‌ی قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد داده‌اند، رندی هم به جان شیدایت واسپرده‌اند تا کلمات پیش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبکباری کن و بخوان. در این کتاب رمزی بخوان به غیر این کتاب: من این رمز را از "ذبیح" و "ارغوان" آموختم. به روزی بارانی، بارانی ... نگفته بودیم ببار، اما می‌بارید. چنان می‌بارید تا به استخوان‌های برهنه برسد و جان‌های لولی را مجموع کند. سرگشته‌ی "حافظیه"، به سنگ مرمر گور که بالای آن صفه‌ی بی‌معنا هم نیست، نگاه نینداختم. گفتم با آن گنبدی که بر تو ساخته‌اند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت کرده‌اند ... توبه و تکرار دلشده‌ای است که ساختمان کتابخانه‌ی اینجا مثل هفتصد سال پیش است. نعمت اندوه است. آمدم و همین کتابی را که تو در دست داری از قفسه درآوردم. بختیاری گشودمش تا بخوانم. باران، خشکی و تشنگی مرا آرام می‌کند، خلل گل هنوز تمام نبسته‌ی تنم را پر می‌کند. مثل الهامی، ناگاه، دیدم که زیر بعضی از حرف‌های کلمه‌های کتاب نقطه‌ای گذاشته شده. نقطه‌ها به رنگی میانه‌ی بنفش و نیلی بودند. رنگی که فقط بنفشه‌ها می‌شناسند.

گمان کردم که کار یکی از بیکاره‌های تهی دل است که بیهوده به کتابخانه می‌آیند. ولی چرا؟ این زحمت، خیلی حوصله می‌خواست. بیرون، اشباح باران روی سروها و گنبد مسی گور می‌باریدند و خرقه‌پوش‌های شفاف کنار طاقنما‌ها کز کرده بودند. حرف‌های نشانه شده را یکایک روی کاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهی، یکی را جدا کردم، به حرف پیشین چسباندم، اگر جلوه‌ی آشنایی نداد، فرقتش را به حرف پسین وصل کردم. ناگهان نامه آشکار شد. نوشته بود: "سلام ارغوان. خیلی دعا کرده‌ام که رمز مرا پیدا کنی. می‌خواستم یک نامه به دستت بدهم ولی ترسیدم ببینند، از حافظیه بیرونم کنند یا به مأموری که اینجاها می‌گردد بگویند. هر وقت به کتابخانه آمده‌ای من به تو خیره بوده‌ام. تا در را باز کنی، ندیده می‌فهمم تو هستی. وقتی نور شیشه‌های رنگیِ در، روی شانه و روسری‌ات می‌افتد من دارم به تو نگاه می‌کنم. به غرفه‌ی پسرها نگاه نمی‌کنی که مرا ببینی. می‌روی به قسمت دخترها. برگه‌دان‌ها را دیوار قسمت ما کرده‌اند، ولی نمی‌دانند پسرها از زیر آن‌ها کفش‌های دختر‌ها را می‌بینند. آن کفش پای راست که رویش یک خراش است، مال توست. انگار از خار گل یا سیم خاردار یک خراش افتاده رویش. اسمم را هنوز نباید بنویسم. آن روز که "بوف کور" را از کتابدار می‌خواستی، صدایت را شنیدم. این کتابخانه بوف کور ندارد. من توی خانه داشتم. نفهمیدی چرا از فردای همان روز، یک کسی، عصرها، بغل در حافظیه، پنجاه شصت کتاب روی زمین چیده می‌فروشد، بوف کور هم دارد. چند روز گذشتی و اصلاً ندیدی. هر کس آمد خواست، گران گفتم. بعضی از کتاب‌هایم را خریدند. مجبور شدم تکه‌های جگرم را بفروشم که کسی شک نکند. روز هفتم بود که دیدی. برای شما ده تومان خانم. پول یک نخ سیگار "وینستون". با دقت بخوانیدش خانم. خیلی با دقت بخوانیدش خانم. حتا می‌خواستم بگویم با دقت خوب خیلی نگاهش کنید خانم. نگفتم، پیش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نیلوفری برای من داشته باشد، خودش می‌فهمد. ولی پشت من قوز در آورد بس که پشت آن بساط نشستم.

حالا که این نقطه‌ها را می‌گذارم، دعا می‌کنم، از حافظ هم مدد می‌خواهم که نقطه‌های زیر حرف‌های بوف کور را فهمیده باشی که رمز بهت گفته باشد که این کتاب را بخوانی. نمی‌دانی چقدر آرزو دارم که یکبار با آن چشم‌هایت، به خاطر من به من نگاه کنی. یک گلدان گِلی می‌شوم که نقش چشم‌هایت روی آن کشیده شده. می‌روم زیر خاک که هزار سال دیگر برسم دست آدمی‌که بدون ترس بتواند بگوید دوستت دارم. "شازده کوچولو" را امانت بگیر." صدای باران از بیرون نمی‌آمد. شاید رندی ریا کرده بود. به پسرها نگاه کردم. کدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفه‌ی دخترها، صدای پچ پچی می‌آمد. برگه‌دان‌ها، مثل پرده پنهانشان می‌کند. روی مخملیِ بنفشه‌ای را نمی‌توان نظر کرد، همدم رازنامه را.

شازده کوچولو را در قفسه‌ی ادبیات پیدا کردم. همان نقطه‌ها، همان رنگ، زیر کلمه‌هایش بودند. دوباره حرف‌ها را به هم چسباندم. من به باور عشق دیگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع می‌کند ارواح تنم را. اگر مهر نورزید، می‌میرم باز و پراکنده می‌شوم به کوزه‌ها در سردابه‌های مخفی شراب. "سلام ارغوان. به پسرها نگاه کردی ولی مرا نشناختی. نمی‌دانی همه‌ی عصرها دورادور دنبالت می‌آیم که برسی خانه‌ات. نترس نزدیک نمی‌آیم. نمی‌ترسم بگیرندم، می‌ترسم طوری بشود که تو بترسی. از پنجره‌های خانه‌تان کدامشان مال اتاق توست. من همه‌ی آن پنجره‌های چوبی را که به شکل پنجره‌های خانه‌های قدیمی ایران بالایشان قوس دارند

با توجه به اینکه بدون هیچ توضیحی منو با این متن که گویا بخشی از داستان شرق بنفشه است مواجه کردید تا حدودی گیج شدم. مدت ها پیش بود که وقتی رفته بودم شهرکتاب تا جنگ آخر زمان یوسا رو بخرم جلوی قفسه ی داستان های ایرانی شهر کتاب گیج و حیرون مشغول تماشا کردن بودم که دخترخانمی که اونجا مسئول بود بهم پیشنهاد کرد اگر به ادبیات داستانی ایران علاقه دارید بهتون کتاب های شهریار مندنی پور رو پیشنهاد میکنم ،منم اینقدرکتاب نخوانده از اسم های بزرگ روبروم دیدم که حتی رنگ صورتی جلد کتابهاش هم منو وسوسه نکرد نگاهی به اونا بندازم.
از همین بخشی که شما گذاشتید معلومه که این نویسنده قلم خوبی داره . اما یه چیزی که درباره این متن آزارم میده شروع سختشه.هرچند احتمالا اینجا شروع داستان نیست اما اگه اینطور باشه من باهاش مشکل دارم چون برای خوندن همین بخش دو بار در دو زمان متفاوت رفتم سراغش. فکر میکنم تا این حد ادبی و تغزلی و راز گونه نوشتن که خواننده برا هر یکی دو کلمه یک بار بخواد فکر کنه و ارتباط های نوشته ها با موضوع های پراکنده رو به هم تشخیص بده کمی خسته کننده و مخاطب گریزه (حداقل برای مخاطب عام مثل من اینطور بود)
البته این را هم بگویم که بعد از خواندن این بخش داستان تا پایان متقاعد شدم و کنجکاو که این داستان را بخوانم.
متشکرم

ملکه یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 15:55

از وقتی برای شما نوشتم ایرانی نخواهم خواند
نویسنده های ایرانی سر راه اینترنتیم سبز میشن و خودنمایی میکنن.
حرفمو پس میگیرم.
هر چی خوب باشه میخونم از این پس، بدون تبعیض.

چه جالب . دقیقا بعد از اینکه اینجا نوشتم من که کلیدر را با این حجم نمیخونم حالا دیگر داستانهای دولت آبادی را شاید.
عهد دیروز یکی از آشنایان کیسه نایلونی به دست آمد و گفت هدیه کتاب است برای دوست خوشبحالش خرید که البته متاسفانه آن دوست خوشبخت من نبودم .و کتاب هم کلیدر بود و بخت با من یار بود کتابها یک ساعتی پیش من امانت ماندند و رفت . منه کنجکاو هم بیخیال مارکز شدم و شروع به خواندنش کردم و در صفحه 20 کتاب بود که به زور کتاب را از دستم گرفت و رفت و ما را هم در فراغ گذاشت.
حالا نه تنها می خواهم باز هم آن 20 صفحه از سرگذشت این مارال عبدوس را بخوانم بلکه حتی مطمئنم روزی همه ی 3000 صفحه اش را خواهم خواند.

لادن یکشنبه 1 بهمن 1396 ساعت 18:54 http://lahoot.blogfa.com

چقدر من و تو برعکسیم بندباز عزیز.
من دقیقا به خاطر همین فقر و شرایط اجتماعی که نویسنده های ایرانی مینویسند برایم کتاب هایشان ملموس تر است و برایم دوست داشتنی می شوند

همونطور که دوستان هم لطف کردند و در دیگر کامنت ها مطرح کردند و بخش مهمی از ادبیات مطرح جهان هم به همین موضوع اشاره دارد که به نظر من هم همینطور است.
یادم میاد وقتی تازه به صورت جدی شروع به کتابخوانی کرده بودم کتابی از دوستم گرفته بودم به اسم خاطرات یک مغ که نوشته ی پائولو کوئیلیو بود و یادمه شخصیت اصلی کتاب در سفرش هر وقت بقچه اش رو باز میکرد تا یه چیزی بخوره توی بقچه اش نون و شراب بود و یه چیزای دیگه و این کار رو هم زیاد انجام میداد و من تو ذهنم مونده بود.خیلی اتفاقی کتاب بعدی که خوندم جزیره سرگردانی سیمین دانشور بود و یه جای کتاب هستی شخصیت اصلی داستان میره سر یخچال و از مربای ایرانی و کوکو سبزی و اینا صحبت میشه. اونجا با خودم فکر کردم چقدر خوب و ملموس تر از خارجیا میشه با این کتابهای ایرانی ارتباط برقرار کرد . اما راهنمای خوبی برا ادامه نداشتم و تا همین چند وقت پیش هم ازش گریزون بودم.
به هر حال این نویسنده ها غالبا پیش ما زندگی میکنن و حرفهاشون هم حرفهای ماست و ما خوبتر درکشون میکنم .

مهدخت دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 05:26

جناب شما خودتون رو رنجه نفرمایید من و حضرت دولت آبادی هم پیاله ایم ، سالهاست ، خودشون یادآوری کردن که نامی ببریم . ایشون بزرگ تر از بخشیدن اند.

ضمنا پیرو ِ نظر بندباز عزیز

به نظر می رسه بازتاب حجم زیاد رنج در ادبیات میهنی دلیل مناسبی برای پیگیری نکردن ِ این ادبیات نیست . چرا که در ادبیات جهان هم بخش زیادی از متون رو همین بازتاب رنج بشری تشکیل میده . به عنوان مثال ژرمینال ِ زولا ! در پایان کتاب فقط یه سوال برای شما باقی می مونه : بدبختی تا کجا ؟!
یا ونه گات .. درسته که طنازیِ جناب شون زیاده اما میانه ی راه ِ خوانش کتابی مثل سلاخ خانه ... شما رمقی برا ادامه ندارید !
سلین ِ عزیز !! طوری سیاه می نویسن البته با چاشنی ِ ویران گر ِ طنز که شما در نهایت احساس ِ خمیر ِ کیک رو دارین که حسابی ورز دادن ! و ...

میشه گفت یکی از مهم ترین رسالت های ادبیات همین بازنمایی رنج های بشری ست .
به نظرم چیزی که ادبیات ایران رو جذاب نمی کنه سطح ِ بسیار پایین ِ ادبّیت ِ متن ِ . طوری که شما فرصت ِ لذت بردن از متن رو پیدا نمی کنین .

به به.پس چه افتخاری نصیب شما شده . هم پیالگی با چه بزرگواری . حالا که اینقدر به حضرت ایشان نزدیک هستید لطف کنید از ایشان درخواست کنید یکی از دُرهای گرانبهای خودشان که در قالب کتاب درآورده اند را مزین به امضایشان نموده و به بنده هدیه فرمایند تا ما هم تا آخر عمرمان در ذوق این هدیه بزی ایم.
در کامنت های قبلی این گفته شما که رنج در آثار خارجی هم فراوون دیده میشه رو از قولتان آوردم و باهاش موافقم .
اما در مجموع الان این کامنت شما حکم ویران کنندگی اعتماد به نفس من در کتابهای خوانده شده ام را داشت چرا که متاسفانه هیچکدام از اسامی که نام بردید را نخوانده ام و در این لحظه بهتر است سکوت کنم
و به خودم قول بدهم که بیشتر بخوانم

محبوب دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 10:27 http://2zandarman.blog.ir/

به نظرم منصفانه نیست که بگیم ادبیات ایران جذاب نیست!یا به قول قدیمی ها همه را با یک چوب بزنیم.
کسانی که معروفی خوانده اند. جای خالی سلوچ و کلیدر و کلنل خوانده ند. هدایت و گلشیری و براهنی و پزشک زادو دانشوروپارسی پورو ساعدی.....خوانده ند. هیچ وقت دلشان نمی آید که بگویند ادبیات ایران جذاب نیست. یا لذت متن ندارد. یا ازدرد و رنج بشری حرف نمی زند. یا....
اصلا رسالت ادبیات و حتی هنرهمین ست که مهدخت گفت.
بازنمایی رنچ های بشری. یا به قول سارتر: ادبیات شاید نتواند جلوی مرگ و خون ریزی و مرگ کودکان را بگیرد. اما می تواند کاری کندکه دنیا به آن فکر کنند.
پس می بینیم که این اشتراکات درادبیات (کل جهان ) باز همان طور که مهدخت اشاره کردهست.
سوالی که پیش میاد این هست که چرا ادبیات ایران، جهانی نشد! چرا ادبیات ما صادرنشد!
شاید اگه شاملو انگلیسی زبان بود، یا اهل یکی ازکشورهای امریکای لاتین الان شهرت جهانی داشت و فقط درون مرزهای ایران محصور نمی موند؟ بوف کور هدایت به تنهایی می تونیست بازتاب جهانی پیدا کنه اما نکرد! چرا؟
من نمی خوام بگم که ادبیات ایران با جهان قابل قیاس هست یا نیست. می خوام بگم این نویسندگان یا شعرای ما دردوران خودشون،بد عمل نکردند. اگرمنصفانه نگاه کنیم، خیلی ازاین آثارواقعا ارزشمندند و حتی می تونستند درسطح ادبیات جهان رقابت کنند. ما فرهنگ غنی داریم. پشتوانه های خوبی داریم... انزوای زبانی رو هم( که یک باردروبلاگ میله به اون پرداختیم) دلیل اصلی این همه گمنامی نمی دونم. که بگیم چون فقط دو سه کشورفارسی زبانند پس ادبیات ایران به این دلیل درسطح جهانی گم مانده. پس ژاپن چی؟ چند کشور درکل جهان ژاپنی صحبت می کنند؟ که ما حالا درهمین ایران خودمان، با کلی نویسنده ژاپنی مثل کوبوآکه. کنزابرواوئه ، میشیما..موراکامی و ...آشنائیم؟.
مشکل ما نبود لذت متن،یا انزوای زبانی یا نپرداختن به رنج بشری و همه اینها نیست....مشکل ما اینجاست که خودمون هم خودمون رو باورنداریم.ازاون طرف هم نویسندگان جوان ما نمی تونند فقط ازراه نوشتن امرارمعاش کنند. نویسندگان ما، وقت برای خواندن و پویش و مطالعه و درمرحله آخر،نوشتن ندارند. وقت کافی یا شوق و انگیزه لازم را ندارند. درنتیجه آثاری شتابزده، کم مایه و فقیرتولید می کنند.ازاون طرف خوانندگان اهل مطالعه نیستند. یا اگرباشند، این تولیدات ضعیف را نمی خرند و نمی خوانند. درنتیجه تبادل خوبی دراین زمینه نداریم و بازار کتاب و کتاب خوانی ازرونق می افتد که می بینیم همین طورهم شده. دانشجوی ادبیات می شناسم که جمال زاده و هدایت و چوبک را نمی شناسد! خب همه اینها فاجعه ست. ازآن طرف. مترجم های خوبی نداریم. سرمایه گذاران خوبی نداریم.کسی نمی خواهد به جهانی شدن ادبیات ایران کمک کند! مدیران و مسئولان دلسوزی نداریم. نهادهای فرهنگی فعالی چه درداخل و چه درخارج نداریم. حمایتی نیست... تمام این عوامل باعث شده که ما فاصله زیادی با جریان ادبیات روز دنیا و جهان داشته باشیم و خیلی خیلی عقب بمانیم و کارمان به جایی برسد که خودمان بیائیم بگوییم ادبیات ایرانی نمی خوانیم. جنس ایرانی نمی خریم. خیلی هم به این گفته افتخارکنیم که جای تفکرو تاسف داره به نظرم. اما با تمام این تفاصیل، انصاف نیست بگوییم ادبیات ما، مخاطب ندارد. یا ارزش چندانی ندارد. یا ادبیات وطنی نمی خوانیم یا....
من صراحتا گفتم جلال نمی خوانم. یا بعضی ها را نمی خوانم. اگرلازم باشد دلایل ش را هم دانه دانه می گویم. اما ادبیات ایران درکلی یت ش، چه درزمینه شعر، چه درزمینه داستان واقعا درخشان و زیباست. فقط یتیم و تنها مانده....

سلام
در ابتدا از شما و بقیه دوستان بسیار سپاسگزارم بابت این بحث خوب و این کامنت های خوب که به شخصه ازشون یاد می گیرم.
اتفاقا یکی از دوستان چند وقت پیش بعد از اینکه به تازگی کتابی از کامو رو خونده بود،مطلب دستهای آلوده سارتر رو اینجا خوند و ازم پرسید که آخه این کتابا به چه درد میخوره؟ اینا که آدم رو از زندگی نا امید می کنن و همش از درد و رنج و نا امیدی میگن .
من یه سری نظرات در پاسخ به این سوالش داشتم اما فکر میکنم قانع کننده نبودو نتونستم جوابشو منطقی بدم. الان که نظر سارتر رو که شما نوشتی رو میخونم میبینم چرا از این دید بهش نگه نکرده بودم .شاید یکی از مهمترین دلیل ها در وجود این حجم بیان درد و رنج در آثار ادبی همین باشه .به هر حال درد و رنج یه چیز جدا نشدنی از زندگی بشره و نمیشه با شعار های زرد روانشناسی با تکرار کردن چند تا کلمه مثبت در روز اونو براحتی نادیده گرفت.
این بحث علل مطرح نشدن ادبیات داستانی ما در جهان رو هم به نکات خوبی
اشاره کردید.بنظر منم اساسی ترین مشکل همین خودمون هستیم ،از بس کتابخون نیستیم. از بس کتاب خوب کم خوندیم که توی یه دوره بیست ساله کتاب های زرد شدن کتاب های مطرح در جامعه ایرانی و شدن ویترین کتاب های ایرانی و کتاب های خوب توی پستو خاک خوردن تا نویسنده جوونش بشه مسافر کش. ناشر خوبش بشه کتاب کمک آموزشی چاپ کن.
اما درباره این محدودیت زبانی که گفتید یه چیزی بگم و اونم اینه که وجود نداشتن کشورهای فارسی زبان درست و حسابی هم میتونه تا حدودی سد باشه . مثلا ارهان پاموک ترکیه ای که میاد در سطح جهان مطرح میشه و جایزه نوبل میگیره و یا موراکامی و ایشی گورو و... همه اینا چند چند کتاب و (یا یکیشون همه کتاباشو )به زبان انگلیسی نوشتن و این در مطرح شدن و خونده شدن آثار خوبشون در جهان قطعا تاثیر گذاره. و اینکه جایگاه و روابط سیاسی کشور ها و تلاش یا عدم تلاش اونا در ارزش قائل شدن به فرهنگ و هنر کشورشون هم باید در نظر گرفت. الان شما جایگاه و روابط ترکیه و ژاپن در جهان رو نمیتونی با ایران مقایسه کنی.(البته ایران امروز متاسفانه). حالا ژاپن هیچی اما واقعا ترکیه ای که 40 سال پیش هیچ جا نبود جای تاسف داره که الان نه تنها در ادبیات جهان خودی نشون داده و نوبلیست هم داره بلکه حالا با استفاده از مفاخر ما مثل مولانا هم داره بازار کتاب حتی خود مارو هم تسخیر میکنه.
درد ما که یکی دو تا نیست ، میگیم برفرض که ما در ادبیات داستانی به قدرت جهان نمیرسیم. در هنر و خوشنویسی ایرانی چطور؟ در ادبیات غیرداستانی کهن با حافظ و مولانا و سعدی و نظامی و فردوسی چطور ؟ چرا از اینا استفاده نمیکنیم . چرا دنیای رمان جهان باید شمس و مولانا رو با الیف شافاک بشناسه ؟چرا وقتی کتاب مولانا پرفروش ترین کتاب ترجمه امریکا میشه ما حالیمون نمیشه که از اینا استفاده کنیم . نه، ما و کشورمون نمیخوایم . 2 روز پیش زادروز فردوسی بزرگ بود. کی چیزی ازش شنیده . کجا حتی یک حرفی ازش زده شد. مگه شاهنامه از ایلیاد و اودیسه کم داره ؟
حیف.
تنها کاری که از ما بر میاد اینه که حداقل به سهم خودمون از ادبیات خودمون بیشتر بخونیم .

و یه سوال از شما. اگر شما از هرکدوم از این نام هایی که در ابتدای کامنت بردید بخواهید یک کتاب نام ببرید که بهترین اثر اون نویسنده باشه کدوم کتاب ها رو نام می برید؟

لادن دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 10:57 http://lahoot.blogfa.com

منم به شدت با خانم محبوب موافقم. خواندن جای خالی سلوچ، کلیدر، همسایه ها، شازده احتجاب، بوف کور، سمفونی مردگان یا خیلی کتاب های ادبیات داستانی ابران واقعا لذت بخش بودند برای من.
فکر کنم یه کم تلخی داستان های ایرانی زیاد هست ولی واقعا همذات پنداری بیشتری من با داستان های ایرانی دارم.
من یه عالمه حرف تو ذهنمه ولی بلد نیستم بنویسم

منم مراتب موافقتم رو در یک پرچانگی در ذیل کامنتشان اعلام نمودم.
این چه حرفیه ،اختیار دارید دوست عزیز
از بحث های خوب شما دوستان خوب استفاده کردم و به روی شخص من تاثیر گذاشت و از این پس بیش از این از ادبیات داستانی ایران خواهم خواند بیشتر با دوستان در این باره حرف خواهیم زد.
هیچ ترتیبی و آدابی مجو هر چه میخواهد دل تنگت بگو

مهدخت دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت 12:02

لذت بخش و جذاب بودن ادبیات ایران رو انکار نکرده و نخواهم کرد
چرا که دولت آبادی و براهنی و شاملو و هدایت و اسدی و ...خوانده ام
چیزی که در بطن حرف هایم داشتم و گویا چندان دقیق نگریسته نشده :) عدم استفاده ی لازم و درست از امکانات ادبی و خصوصا زبانی نویسنده های عزیز ایرانی است. ضمن این که حرف از فرد نیست . مطمئنا منم با ادبیات دولت آبادی زندگی کرده ام . من تصور می کنم حرف از جربان ادبی معاصر ایرانه .

در اولین پیغامی کا در این خانه گذاشتم عرض کردم یکی از پایه های اساسی که ما نداریم اش .. نقد ادبی و منتقد ادبی ست . اگر منتقدان دلسوز و با سوادی داشتیم که دست کم از علوم بینارشته یی سر در می آوردن و کار نویسندگان رو به معنای حقیقی و مفید کلمه نقد می کردن جریان ادبیات امروز ایران می تونست بهتر از این پیش بره .

جذابیت به این معنا که وقتی یک اثر از یک نویسنده می خونی ترغیب بشی ما بقی آثار رو هم بخونی . و الا کیه که جعفر مدرس صادقی نخونده باشه ؟
دلایل "محبوب " رو در عقب مانده گی ادبیات معاصر می پذیرم . مافیای بازار نشر
عدم امکان "گفتن و بیان " آسوده برای نویسنده ( نویسنده یی از آغاز نوشتن و در هر بازبینی متن اش باید دلهره ی امکان چاپ داشته باشه با کدوم دلخوشی بتونه سطح ادبی و روایی و زبانی و عناصر داستان رو تقویت کنه؟!! انقدر درگیر خودسانسوری میشن که از باقی امور باز می مونن!!)
عدم امنیت معیشتی برای نویسنده ( غم نان اگر بگذارد شاید نویسندگان ایرانی بهتر بنویسن)
سواد ادبی کم مایه
نبود نقد و منتقد( روی اهمیت این موضوع اصرار دارم )
مردمی که حاضرن متن های زیر و رو شده ی تلگرام و ... بخونن اما خدایی نکرده کتاب نخونن
و....
باز هم در پیغام نخست ام عرض کردم با همه ی این جاهای خالی و سیاهچاله ها هنوز نویسنده های جوانی در مسیر قرار دارن که چشم امید مون به این هاست ..

خدا جلال رو بیامرزه که منو اون روز پائیزی از اونور خیابون صدا کرد و من بهش گفتم کار دارم دیرم شده اما اون دستمو گرفت و به نمایشگاه کوچیک کتاب در کتابخونه شهر برد و این کتاب و یکی دو کتاب دیگه رو دستم داد و گفت حالا برو به کارت برس پسرم. وقت خداحافظی یه نگاه به کتاب سه تار کرد و بهش گفت امیدوارم عاقبت بخیر بشی. اونروز جلالو نشناختم ، پیرشده بود شاید 80 سالی از عمرش میگذشت .گفتم این چی بود به کتاب گفت. ما رفتیم و کتابو خوندیم و بدمون هم نیومد، خوب بود . اما به هر حال گویا بیشترمنظورش از عاقبت بخیری کتاب این بحث ها وکامنت های خوب دوستان بود . دمش گرم
همه مسائلی که شما و باقی دوستان اشاره کردید مثل زنجیر به هم وصل هستند. نویسنده جوون ما یا باید 15شونزده ساعت در روز مطالعه و تحقیق کنه تا بعد یکی دوسال یه کتاب در خور بده بیرون یا باید نون در بیاره. و از اونجا که گذشتن از دومی، خودشو زن و بچه اش رو به کشتن میده . پس بیشتر میره دنبال دومی واز وقت باقی مونده سعی میکنه کمتر بخونه و بیشتر بنویسه . اونوقت میشه همین که شما فرمودی و سواد ادبی کم مایه.
منتقد هم که اشاره کردی خیلی خوبه اما مگه ما نقد پذیریم؟؟؟
متشکر از شما . پس ما هم به امید شما امیدوار خواهیم بود...

محبوب سه‌شنبه 3 بهمن 1396 ساعت 13:17

سلام مجدد به شما و همگی دوستان
بحث خیلی خوبی بود. من که واقعا لذت بردم و خوشحالم که دوستانی که اینجا هستند، همین طورمدیرمحترم وبلاگ جناب مهرداد، اهل کتابند. و ممونم ازهمگی.
خانم مهدخت به دو نکته خیلی خوبی اشاره کردند که من یادم رفت، مطرح کنم.
سانسور. ببینید سانسور یکی ازمعضلات جدی ادبیات ماست، تا ارشاد مجوزندهد ناشرنمی تواند کتابی را نشرکند،حتی اگرآن کتاب، خوب و ارزشمند باشد و ازنظرناشرمشکلی نداشته باشد. اما بازهم ازآنجایی که بعد ازنشر، این ناشراست که درصورت دادن مجوز، باید پاسخ گو باشد، و چوب توی آستینش می کنند. ترس به او این اجازه را نمی دهد. تازه بحث به خطرافتادن سرمایه هم هست( طرحی که مطرح شد، تا اجازه نشربه ناشرسپرده شود و اتحادیه ناشران با آن مخالفت کرد را عرض می کنم) . پس نویسنده راهی وزارت فرهنگ و ارشاد می شود. خب همه می دانیم که خط قرمزهایی وجوددارند. نویسنده یی که کتاب می نویسد و قصدش انتشاراست به خوبی واقف است که باید ازهفت خوان رستم بگذرد تا بتواندمجوزبگیرد.می داند کتابش حتی اگربا ریزبینی و وسواس تمام، همه به اصطلاح قوانین را رعایت کرده باشد بازهم، صددرصد اصلاحیه خواهد خورد و ممکن است بارها این عمل تکرارشود. نویسنده می داند برای چاپ کتابش باید کفش آهنین بپوشد و بارها این مسیررا برود و بیاید تا بتواند مجوزچاپ بگیرد.( خیلی ازنویسندگان ما درهمین مرحله ازدورمسابقه خارج می شوند و ترجیح می دهند اصلا کتابشان را چاپ نکنند) اما آنهایی که پوست کلفت ترند، و می مانند ادامه ماجرایشان این می شود که می رسند به آن جنابی که نشسته آنجا و مسئول ارزیابی ست و متاسفانه و متاسفانه متوجه می شوند که این جناب، اصلا سواد ادبی ندارد. دنیا دنیا از جریان ادبیات و رسم و رسوم آن دور است براساس ذهنیات محدود خودش قضاوت می کند، سلیقه خودش را برنویسنده تحمیل می کند و کلا سرنوشت کتاب را با دخالت های نابه جا و کورکورانه ش، زیررو می کند، با نویسنده کاری می کند که یا عطای چاپ کتابش را به لقایش ببخشد یا همه جوره، تن به خفت بدهد تا بالاخره کتاب چاپ شود. این اتفاق نویسنده را ازچاله درمی آورد و به چا ه می اندازد، دوستان خوبم. تازه بازاین تمام ماجرا نیست. درد اصلی اینجاست که نویسنده خودازقبل دچار ممیزی پیچیده تر و غم انگیز تری به نام خودسانسوری بوده تا بتواند کتابش را تمام کند و به خیال خودش، با مشکلات کمتری برخورد کند ( که باز جلب نظرناشر، برای سرمایه گذاری، برای نویسنده جوان و کتاب اولی، خود ماجرایی دیگراست). دراین مملکت سانسوربا نویسنده زاده می شود و با او رشد می کند و او را خودآگاه یا ناخوداگاه محافظه کارمی کند. جلوی خلاقیت او را می گیرد. دستش را می بندد. زبانش را لال می کند و هزاربلای دیگر سراو می آورد تا کتابی بتواند،نصفه نیمه متولد شود...
به منتقد اشاره کردید. کاملا با حرف شما موافقم و نقش پررنگی که منتقد می تواند درجریان سازی و شکوفایی ادبیات، ایفا کند را تائید و تاکید می کنم اما درد ما این است که ، منتقدین ما سواد لازم و کافی، برای یک نقد درست و منصفانه را ندارند. منتقیدن ما بی طرفی و صداقت درنقد را یادنگرفتند.کارشان یا تخریب است یا تمجید.حد وسط ندارند. پاک دست نیستند. منتقد می شناسم پول می گیرد، نقد طرفدارانه، یا مخرب می نویسد و درسایت های مختلف منتشرمی کند...منتقدین ما انصاف و عدالت را نمی شناسند. دلشان برای پیشرفت ادبیات نمی سوزد. خب خیلی واضح هست که تمام این عوامل جریان سازکه نمی شوند هیچ، مانع و بازدارنده و مزاحم هم هستند.
امیدوارم روزی برسد که شرایط برای نویسندگان جوانی که ما چشم امیدمان را به آنها بسته ایم. بهترشود. امیدوارم

سلام
منم از شما و دوستان متشکرم.
جانا سخن از زبان ما میگویی
و عجب حقایق تلخی.
پس به آن نویسندگانی که از این هفت خان به سلامت بیرون می آیند باید دست مریزاد گفت. البته اگه اثرشون هم در کمترین حد صلاخی شده باشه و کشته نشده باشه.
من هم امیدوارم

محبوب سه‌شنبه 3 بهمن 1396 ساعت 14:37 http://2zandarman.blog.ir

مهرداد عزیز. من هم ازشما ممنونم و پوزش می خواهم بابت پرحرفی هایم دراین پست : )
به ترکیه و ژاپن اشاره کردید. بعد گفتید درد ما فقط اینها نیست. دردما کم کاری درتمام زمینه ها ست...
گفتم که:‌ تمام اینها (( و تمام آنهایی که شما برشمردید) همه اینها فاجعه ست. ازآن طرف. مترجم های خوبی نداریم( زبان ما پراز کنایات و تمثیل است. نویسندگان و شعرای ما شیوه های غیرمستقیم بیانی دارند که کلام را برای ما خوانندگان ایرانی، شنیدنی ترو جذاب ترمی کند. مترجم، مخصوصا مترجم آماتور نمی تواند، معادل های این کنایه ها را پیدا و به زبان دیگرترجمه کند. درنتیجه جذابیتی که خواندن یک اثرایرانی می تواند برای خواننده فارسی زبان داشته باشد، برای خواننده غیرفارسی زبان وجود ندارد و خواننده غیرفارسی نمی تواند،مثل ما با نویسنده یا اثر ایرانی ارتباط برقررار کند. همین عامل، می تواند یکی از چند عاملی باشد که می تواند،باعث جذب نشدن خواننده خارجی به یک اثر ایرانی شود). گفتم. سرمایه گذاران خوبی نداریم.، باید کسی پیدا شود تا آثارفارسی را ببرد آنجا، ویترین بگذارد. معرفی کند، بازاری برای کتاب های ایرانی درآنجا راه بیاندازد و مخاطب خارجی جذب کند. که کسی نیست. گفتم کسی نمی خواهد به جهانی شدن ادبیات ایران کمک کند!گفتم که مدیران و مسئولان دلسوزی نداریم. نهادهای فرهنگی فعالی چه درداخل و چه درخارج نداریم. حمایتی نیست.))
دوست خوبم، ‌ژاپن، یا ترکیه که نام بردید، دارندروی اهدافشان کار می کنند. اما ما اصلا هدفی نداریم که بخواهیم رویش کارکنیم یا نکنیم. : ) بیاید اصلا خودمان را با آنها مقایسه نکنیم. اینجوری خیالمان راحت تراست.
پریشبی برنامه یی دیدم که داشت نشان می داد، دبیرستان های آمریکا، کلاس هایی دارند به نام آشنایی و آشتی با طبیعت. بچه های دبیرستانی شهری را می برند به مزارع و خانه های روستایی تا چند روزی آنجا زندگی کنند، آنجا دانش اموزان ازنزدیک، با کشاورزی، پرورش مرغ و دامداری و ... آشنا می شدند.یاد می گیرفتند به زمین به درخت، به کوه و چشمه و جنگل احترام بگذارند و سپاس گذارخاک که مادرزمین است باشند و کارمی کردند، تفریح می کردند، مستقیم ازمزارع سبزی و صیفی می چیدند، گروهی آشپزی می کردند و درکنارآموزش به آنها خوش می گذشت... بعدها.خیلی ازاین دانش آموزان علاقمند به کاردرمزارع می شوند. بعد خودشان انتخاب می کنند تا در دانشگاه کشاورزی بخوانند، آنها به این وسیله کشاورزان و دامداران جوان، آگاه، تحصیل کرده و آشنا با صنعت کشاورزی و نیاز بازارو، تغذیه سالم و چه و چه، می ساختند...، کشاورزان و تولید کنندگان فراورده های کشاورزی و دامداری نسل بعد کشور آمریکا همین دانش آموزان بودند. آنها برای تولید و تامین خوراک پنجاه سال بعدشان برنامه ریزی می کنند. آنها نیروی انسانی دارای مهارت را پرورش می دهند. آن ها چشم اندازهای آینده شان را دست کم نمی گیرند و درعمل آنها را محقق می کنند، نه مثل مسئولین ما با حرف و بازی با کلمات.
همین اتفاق درمورد، هنرهم درآنجا می افتد. درمورد ورزش و صعنت و اقتصاد و سلامت و ادبیات و همه چیز...
آنها ازپایه کارمی کنند. برای مفاخرشان ارزش قائلند. بامفاخردیگرکشورها با احترام برخورد می کنند و حتی درمورد آنها فیلم می سازند وکتاب می نویسند...مفاخر خودشان را مخصوصا برای نسل های آینده بزرگ و بزرگوار و درخشان نگه می دارند. تا آینده گانشان ازاین که آمریکایی هستند، احساس غرورو افتخارکنند.
من ازدعوایی که ترکیه و افغانستان سر مال خود کردن مولانا داشتند. هیچ تعجب نکردم. ازسکوت ایران تعجب نکردم. ازاین که آنها شروع کرده اند به دزدیدن و مال خود کردن مفاخرو ارزشمندان ما، هیچ تعجب نمی کنم.
ازاین که با خواهرزاده م رفتم طوس و دیدم آنجا به ویرانه و زباله دانی تبدیل شده ست. هیچ تعجب نکردم.
درمورد این که گفتید کتابی ازبین اینها به شما معرفی کنم. راستش من هیچ وقت کتابی را به طورمستقیم به کسی توصیه نکرده م. بچه که بودم ،یکی که سرما می خورد مادرم فوری دست به کارمی شد و یک دیگ آش شلغم درست می کرد. و به همه، یکی یک کاسه می خوراند. من به زور آش شلغم می خوردم، تا به قول مادرم ازسرماخوردگی پیش گیری کنیم. ازهمان زمان ازشلغم متنفرشدم. حتی باورتان نمی شود، بعدها، شلغم میوه بهشته افغانی را خریدم تا شاید به واسطه آن بتوانم شلغم، این میوه پرخاصیت را دوست داشته باشم. اما این کتاب مرا بیشترازپیش ازشلغم متنفرکرد. آنجا شخصیت دیوانه یی بود که عاشق شلغم بود، شلغم می خورد و همین شلغم عامل چاقی او شده بود. خب این کتاب به جای این که مرا با شلغم آشتی بدهد بیشترمرا فراری داد: )
برای همین نمی دانم اگرمثلا به شما بگویم کلیدربخوانید. شما چقدربا خواندن کتاب های پرحجم و گاهی پرگو، راحتید؟! با اینکه می دانم کلیدرخواص و خاصیت های خودش را دارد، اما خب شاید مزه ش، درذهن هرکس، طعم متفاوتی داشته باشد.
یا بوف کورهدایت. خودم اولین بارکه آن را خواندم به نظرم خیلی مزخرف آمد. اما سالها بعد، وقتی درمورد هدایت بیشترتحقیق کردم. کتابهای بیشتری ازاو خواندنم و بیشترازاو دانستم. دو باره رفتم سراغ بوف کور و این بارنظرم کاملا عوض شد و با یک شاهکارروبرو شدم. به نظرم باید ازهر نویسنده دست کم، یکی دو اثررا حتما بخوانید.کم کم خودتان دستتان می آید که کدام کتابش بهترازدیگری ست.

خواهش میکنم . استفاده میکنیم.
گفتید هدفی نداریم یک لحظه بهم برخورد . ما هدف های بزرگی داریم که در برخی از اونها به موفقیت های چشم گیری رسیدیم که حتی کشورهایی مثل ژاپن قدرت و جسارت انجام دادنش رو ندارند. مثلا انواع و اقسام طراحی ها روی پراید و یا نوآوری در تولید وانت ها و.... .به هر حال ما داریم تلاشمونو انجام میدیم.
یه اشتباهی پیش اومد.من نخواسته بودم کتابی را به من توصیه کنید . گفتم نظر خودتان را درباره بهترین کتاب از نویسندگانی که نام بردید را بگویید.وگرنه شیوه من همین است وبا یک کتاب ساده تر با نویسنده جدید آشنا می شوم و بعد ادامه میدهم. در اکثر موارد هم با اثر کم حجم نویسنده جدید شروع میکنم . دیگر شانس من و آن نویسنده است که من با آن اثر ارتباط بگیرم یا نه.
شلغم هم میوه مفیدیست . یک روز بر این تنفر غلبه کنید.
با اینکه 20 صفحه اول کلیدر رو چند روز پیش که کتاب یک ساعتی دستم امانت بود خوندم و بنظرم خوب بود اما مطمئنم که خوندن و به پایان رسوندنش برام به سختی خواهد بود. به هر حال با حجیم ها هنوز کنار نیامده ام.
با توجه به فضای اطراف بوف کور و شنیده ها به احتمال زیاد از بوف کور هم خوشم نیاید. باز هم نمی دانم هندوانه در بسته است الان برای من .( البته اگر این مثال توهین آمیزی نباشد).
تشکر

مهدخت سه‌شنبه 3 بهمن 1396 ساعت 16:56

رفیق جان
پیش از میهنی خوانی ات از سارتر خوندی و اگزیستانسیالیسم !
یه کتاب ِ جمع و جور و آسانخوانی هست به نام اگزیستانسیالیم و ادبیات معاصر ایران از عیسی امین خوانی
شاید روزی به پیوند این دو علاقه مند شدی .
و ضمنا اکر روزی خواستی بری سراغ هدایت از داستان های ساده ترش شروع کن
سگ ولگرد ،علویه خانم ،توپ مرواری ..تا برسی به سه قطره خون و بوف کور
از کلیدر هم یکراست سراغ کلیدر نرو چرا که متن تولانی و سبک توصیفی ِ دولت آبادی در وهله ی اول شاید خسته و بی تابت کنه برای رسیدن به آخر :)
می تونی از اوسنه ی بابا سبحان ، از سلوک شروع کنی
تا هم با شگرد ها و سبک نویسنده گی ایشون آشنا بشی و بعد آماده بشی برای خوندن یه شاهکار بومی :)
برای نقد ادبی کارهای محمد صنعتی رو می تونی با اطمینان بخونی .
درباره ی بوف کور هم کتاب دارن
پیش از بوف کور اگر بخونی اش در درک بهتر این اثر موفق تر خواهی بود .
کاتوزیان هم یه کتاب درباره ی بوف کور داره .

ارادت.

سلام
هنوز این دو را خوب نمیشناسم . اگر شناختمشان به پیوندشان هم فکر میکنم . متشکر
سگ ولگرد رو خوندم و در حاشیه مطلب تیمبوکتو در وبلاگ چند خطی درباره اش گفتم.
از دولت آبادی بنی آدم رو دارم که شاید کتاب آسانی نباشه اما احتمالا با همین شروع کنم
ممنون از معرفی داستان ها و نقد ها .

مهدخت سه‌شنبه 3 بهمن 1396 ساعت 16:59

از کلیدر هم سراغ کلیدر نرو "
!!!!

:)))) همه اش به خاطر حجم کار و فشار پایان نامه است به زئوس سوگند :/
از دولت آبادی منظور بود
باز هم ارادتمند
موفق باشی .

پیش می آید
ما هم ارادت داریم.
و شما هم موفق باشی

خورشید چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 03:30

از ال احمد نون والقلم رو خوندم خوشم اومد همین:)

پس شما هستی . به سلامتی.
من نون والقلم رو نخوندم و سه تار رو خوندم وبرام در شرایطی که خوندمش خوب بود.و من هم همین.

ملکه چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 09:36

سلام
درباره سانسور یه موضوعی رو متوجه شدم، به نظرم چند سالیه مثل قبل سخت نمیگیرن. مثلا شاید با پول یا پارتی مشکل سانسور حل میشه.
کتاب بی شعوری رو که خوندم چند مورد مناسب برای سانسور داشت، که با پرفروش بودنش نمیشه گفت دیده نشده.

در حالیکه داستان نویسنده ای رو چاپ نکرده بودند چون قاتل مرد ی بود که میخواست با دستاش گردن زنی رو بگیره خفه ش کنه.
حتی کتاب شعر یه شاعری رو چاپ نکردن بابت چندتا کلمه مشکوک. بتونم یه نمونه شعرسانسور شده رو گیرمیارم.
توی کتاب بی شعوری رسما به مردم خاورمیانه توهین شده و اونها رو تروریست و ادم کش گفته. یا اخلاق فاسد یه زن رو توضیح داده . یا تیکه های بی پروای جنسی انداخته. و چند مورد دیگه.

سلام
فکر میکنم بستگی به اون لحظه داره. اون لحظه که کتاب مورد نظر میرسه زیر دست اون شخص نامحترم حالش خوب باشه یا نه. بعضی وقتا مثلا خوابش میاد از زیر دستش در میره و بعضی وقتا هم چهار چشمی می پاد که آقایان غبرایی و مستور هم که شاکی بودند بد شانسی آوردند واثرشان آن لحظه ی بد به زیر دست این شخص نامحترم افتاد.
میگم این شخص نامحترم ممیزی چون نامرد سفر به انتهای شب رو هم دیگه اجازه چاپ نمیده ما بخونیمش ببینیم چیه.

مدادسیاه چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 09:52

ما یکی از نزدیک به 200 کشور جهانیم. وقتی داریم وزن و اهمیت ادبیات خودمان و آن هم نه شعر که در آن ید طولایی داریم بلکه داستان مان را با دیگران مقایسه می کنیم نباید این نکته را فراموش کنیم.

سلام به مداد سیاه گرامی
به نکته خوبی اشاره کردید . ما ایرانی ها اینطور هستیم دیگر مثلا انتظار داریم در جام جهانی در گروهمان اول بشویم وصعود کنیم دربرابر چه غول هایی.
اما یه چیزی هست اونم اینه که ژاپن وترکیه هم یکی از این 200 کشور هستند اما خوب تونستند خودشون مطرح کنند.
هرچند موراکامی و ایشی گورو یه جورایی لژیونر به حساب میان.اما پاموک نه.متاسفانه نویسنده های لژیونر ما هم مثل لژیونرهای فوتبالیمون کم فروغ ظاهر شدند

لادن چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 13:31 http://lahoot.blogfa.com

کلیدر عالیه ولی طولانیه و حجیم. از "جای خالی سلوچ " شروع کن به نظرم.

فارغ از تعریفهایی که ازش شنیدم از همون 20 صفحه اولی که خوندم معلوم بود خوب چیزیه.
ممنون.

محبوب چهارشنبه 4 بهمن 1396 ساعت 21:47 http://2zandarman.blog.ir/

: )
درمورد آن اشتباه پیش آمده. به نظرم خیلی سخت است که من بخواهم نظرم را درمورد آن همه کتاب بگویم. آن هم درچند خط و دریک کامنت. به نظرشما اینطور نیست؟
فقط می توانم بگویم کدام شان را بیشتردوست داشتم.
ازمعروفی سمفونی مردگان و سال بلوا را دوست تر داشتم.
ازبراهنی آوازکشتگان. روزگاردوزخی آقای ایاز. رازهای سرزمین من. آزاده خانم و نویسنده ش را دوست داشتم.
ازدولت آبادی. سلوک. جای خالی سلوچ را دوست داشتم. کلیدر را وقتی جوان تربودم خواندم. یادم می آید پسرم را بارداربودم و دکتربه من استراحت مطلق داده بود. یکی کلیدربود.یکی سینوهه پزشک مخصوص فرعون. برادران کارامازوف. دن آرام و چند رمان پرحجم دیگری که الان حضور ذهن ندارم را درآن ایام خوانده بودم. فکرمی کنم یاشارکمال خوانی م هم درهمان دوره بود گمانم اولین نویسنده ترک زبانی که من با او آشنا شدم : ) درمورد کلیدر من با سبک های واقع گرایانه خیلی میانه خوبی ندارم. با اینکه با مهارت خاص خودش، تخیل و حقیقت را درهم آورده بود اما باز هم به نظرم یک جاهایی خیلی مستندوارو خسته کننده به نظر می آمد. طولانی بودن زیادی ش برایم خوش آیند نبود. درلذت متن ش وقفه های زیادی می انداخت. ازنثرحماسه وارش خوشم نمی آمد. اما پرداختن به فرهنگ فولکور خراسانی و شخصیت پردازی های قدرتمند و اینکه تلاش کرده بود به قسمتی ازتاریخ سیاسی اجتماعی ایران مان بپرازد را دوست داشتم.
ازهدایت. تمامش را دوست دارم. اگرمذهبی هستید یا احساسات مذهبی دارید پیشنهاد می کنم. توپ و مرواری را اصلا نخوانید.
ازگلشیری شازده احتجاب.
ازساعدی بیشترنمایشنامه خواندم. اما عزاداران بیل به نظرم بهترینش بود.. درمورد ساعدی یادم می آید، توی دانشگاه زیاد حرف می زدیم. اساتید توصیه می کردند اگرمی خواهیم نویسنده شویم. حتما حتما ساعدی بخوانیم.
ازسیمین دانشور. سووشون.
ازپارسی پور. طوبا و معنای شب. و چند مجموعه داستان که الان یادم نمی آید. فکر می کنم چهارپنج تایی ازکتاب هایش را درکارتون هایم داشته باشم.
کتاب های ایرانی زیادی خوانده م. شاید یک روز، توی وبلاگم لیستشان کنم. : )
می خواستم بگویم آنجا که گفتم امیدوارم شرایط برای نویسندگان جوانمان بهترشود. به نظرم با وضعیتی که هست و شرایطی که خودم ازنزدیک با آنها دست و پنجه نرم کردم و محیطی که با آن اشنا هستم و بسیاری واضحات و بدیهیاتی که درحال حاضر وجود دارد. این آرزو را خیلی آرمانی می بینم. اما بازهم آرزومندم که این اتفاق خوب بیافتد.

من هم دقیقا از شما همین را میخواستم که الان نوشتید .
متشکرم
منم امیدوارم نویسندگان جوانمان درآینده نزدیک بدرخشند.
پس یک آرزوی آرمانی دیگر هم من میکنم و امیدوارم مردم ایران روزی کتابخوان ترین مردم دنیا شوند.
به هر حال آرزو بر جوانان عیب نیست.

میله بدون پرچم دوشنبه 9 بهمن 1396 ساعت 15:35

سلام
یادش به خیر... بیش از ربع قرن از خواندن این کتاب گذشته است! ... چه بحث جذابی هم بین دوستان در جریان بوده است... ادبیات داستانی ما طبعاً در قیاس با دیگر محصولات جامعه ما در سطحی فراتر از میانگین قرار می‌گیرد... بدون شک... اما اگر در قیاس با ممالک دیگر کسی معتقد باشد که ما کار درخوری نداریم یا نداشته‌ایم یا نویسنده‌ای که بتواند مثل نویسندگان ممالک دیگر در سطح جهان بدرخشد باید عرض کنم که توقع ما در یک جامعه "کتاب‌ناخوان" کمی بیش از حد است

سلام
گفته بودم برای شما چند تجدید خاطره خواهم داشت. کتاب هایی که من می خوانم بیش از هر چیزی برای شما یادآور خاطرات گذشته ی کتابخوانی می شود مثل این مطلب و مطلب بعد .و این هم در نوع خود کارمفیدی است و من از این بابت خوشحالم.
در گرماگرم بحث بسیار منتظر رسیدنت بودم تا در این بحث به کمک بیایی که نشد، اما دوستان هم لطف کردند و بحث را به جاهای خوبی رساندند.
چه قیاس خوبی .هیچ وقت از این دید نگاه نکرده بودم .حتی با این خوانش کمی که داشتم من هم همین فکر رو می کنم که سطح ادبیات داستانی ما فراتر از میانگین دیگر محصولات ماست. حداقل از سطح دیگر محصولاتمون که بخوبی آگاهم.
شرایط کشور ما در جهان هم در ندرخشیدن نویسندگان ما بی تاثیر نیست . اما موافقم مسئله اصلی کتاب نخوان بودن ماست.امیدوارم ما و مردممون بیشتر کتاب بخونیم و حداقل از رده ی مردم کتاب ناخوان خارج بشیم.
متشکرم

سحر چهارشنبه 11 بهمن 1396 ساعت 22:23

بحث خیلی جالبی بود ... من به جز این چند سال اخیر همیشه رمانهای ایرانی را خوانده ام و پیگیر ادبیات خودمان بوده ام. کارهای خوب هم به اندازه ی کافی داریم، اما از یک جایی به بعد ادبیاتمان انگار در جا زد و بعد هم پس رفت! وقتی یکدفعه خیلی از آدمها به این نتیجه رسیدن با دو تا کارگاه داستان نویسی و ردیف کردن خاطرات بابا بزرگ و مادر بزرگشان میتوانند اسم نویسنده روی خودشان بگذارند!
مثل بعضی دوستان دیگر کاملا معتقدم کارهای آل احمد هم بخشی از تاریخ داستان نویسی معاصر ایران است و نمیتوان نادیده اش گرفت.

من آثار گلشیری، دولت آبادی، محمود، هدایت، ساعدی، بزرگ علوی، پارسی پور و خیلی های دیگر را دوست دارم، اما شاید باور نکنی چوبک نویسنده ی محبوبم است!!!

بله جالب بود و من لذت بردم . جالبیش بخاطر حضور خوب دوستان بود که من ازشون متشکرم و همچنین از شما که حالا تشریف آوردید .دیگه داشتم نا امید می شدم چون توی هیچ کدوم از وبلاگ ها اثری از سحرِ همدل و همراه و پشتیبان وبلاگ نویسان نبود.به هر حال خدا رو شکر
چند روز پیش در عزم جدیدم درایرانی خوانی علی الحساب چند کتابی خریدم و گذاشتم دم دست تا سر فرصت برم سراغشون .
تقریبا همه این لیستی که دوستشون داری در لیست آینده ی من ایرانی نخوان هست و به نوبت و یا بی نوبت به سراغشان خواهم رفت.و از آنجا که از چوبک هم نخوانده ام چاره ای ندارم جز این که باور کنم اما جدای شوخی از آثار او بخصوص تنگسیر را دوست دارم بخوانم.

سمیه شنبه 3 شهریور 1397 ساعت 02:28

سلام دوباره :))
در مورد ادبیات داستانی ایران باید بگم ک خیلی مهجور مونده متاسفانه، بازم همون جریان کتاب معروف و اینا... کم نداریم نویسنده های خوب ایرانی شاید خیلیاشون در حد نویسنده های خارجی نباشن اما خوب هم داریم، دیگه از بزرگای ادبیات ک محمود خانِ دولت آبادی باشه بگیر تا بقیه، مثل جمالزاده، زرینکوب، مسکوب، گلشیری، معروفی، آل احمد، دانشور، هدایت و.... خیلیای دیگه ک من خوندم ازشون و عالی بودن تا این جدیدا مثل رضا امیرخانی عزیز با اون قلم خاصش و آقای شرفی خبوشان با بی کتابی ک جایزه جلالم برد..... خلاصه حرف زیاده

در مورد جلال ک آخه مگه میشه بد باشه، متاسفانه جلال رو خیلیا ب خاطر عقایدش رد میکنن.. چون میدونید ک جلال عضو حزب توده بود و بعدها گرایشات عوض شد کلا و ب حج رفت و....جلال روشنفکر بزرگی بود و بسیار با سواد و مسلط ب چندین زبان، پس قطعاً میدونسته داره چی مینویسه... جلال رءال مینویسه و واقعی.. نثر بسیار روانی داره... خیلی ب دل میشینه کتاباش، من اکثر آثار جلال رو خوندم از نفرین زمین بگیر، تا سنگی بر گوری، مدیر مدرسه، غربزدگی، سفر روس و سه تا و..... الی آخر
اکثر آثار جلال ب خودش و جریان زندگیش برمیگرده، معلم بودنش، بچه دار نشدنش و....
منم ی پست راجع ب کتاب غربزدگی جلال گذاشتم ک مشابه همین بحث ها سر گرفت... خلاصه باید جلال رو خوند و درک کرد

سلام . ابتدا بابت این تاخیر پوزش می خوام.
مهجور ماندن ادبیات داستانی ما تا حدودی به دلیل کتابخون نبودن مردم ما هم هست . به هر حال کتاب ها خونده نمیشن و نویسنده ها گاهی از ادامه دادن دست می کشن و تنها اون استعداد های درخشانی که عشق به نوشتن دارن باقی می مونن.
جرعه ای از آثار هر کدام از این نویسنده هایی که نام بردید را خوانده ام اما در دوره وبلاگ نویسی از جلال و سیمین و محمد حسن شهسواری خوانده ام و درباره شان نوشته ام.یه نکته دیگه که به نظرم اون هم بی تاثیر در مهجور موندن ادبیات داستانی خودمون میون مردم نیست .اینه که آثار خوب ما تا حدودی سخت خوان هستند و این سخت خوانی هر خواننده ای رو در مسیر نگه نمیداره. در همین سه اثری که در وبلاگ درباره شان نوشتم به غیر از جلال آن دواثر شاید آثار بهتری از سه تار هم بحساب بیایند اما تا حدودی سخت خوان هستند. البته من جزیره سرگردانی رو دوست داشتم.

در مورد جلال نقد های منفی زیادی شنیده ام ؛که نویسنده ای ایدئولوژیک است و قدرت قلمش بر اهدافی که برای آنها می نویسند نمی چربد و از این حرفها . اما اگر من با همین یک اثری که خوانده ام بخواهم قضاوت کنم بنظرم سه تار شامل داستانهای خوبی بود .
خودمانیم شما با این آثاری که از آل احمد خوانده ای یک جور شناختنامه جلال هم به حساب میاییباید برای خواندن باقی آثار جلال بیش از این به شما مراجعه کرد.
حتما سراغ پست شما درباره غربزدگی خواهم آمد.
ممنون

Fatemeh جمعه 7 دی 1397 ساعت 10:04

کتاب سه تار رو شما خوندید

سلام، بله.
فکر می کنم با توجه به این یادداشت مشخص باشه که خواندمش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد