خواستم درباره کتابِ زوربای یونانی بنویسم از اینستاگرام نوشتم

چند روز پیش خواندن یا بهتر است بگویم شنیدن کتاب صوتی زوربای یونانی را به پایان رساندم. کتاب خوبی که البته برای من جذابیت چندانی نداشت و می توانم با خیال راحت بگویم دوستش نداشتم. هرچند این دوست نداشتنِ من تفاوت چندانی در جایگاه این کتاب ایجاد نمی کند، یادداشت‌های بسیاری درباره این کتاب در اینترنت یافت می‌شود که اغلب نویسندگان این یادداشت‌ها بی‌اغراق از عاشقان این کتاب بوده‌اند. اما در بین همه‌ی یادداشت‌ها و نقل قول‌هایی که خواندم نزدیک‌ترین آنها به برداشت من از کتاب همان جمله کوتاهی است که روزنامه نیویورک تایمز در سال 1953 درتوصیف این رمان نوشت: "داستانی بدون طرح اما با معنی"این جمله را احتمالاً بعد از پشت سر گذاشتن نیمی از کتاب بخوبی حس خواهید کرد.

زوربای یونانی رمانی است که گویا زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ بخشی از زندگی نیکوس کازانتزاکیس هم به حساب می آید. نویسنده‌ی یونانی سرشناسی که بسیاری از کارشناسان او را لایق دریافت جایزه نوبل می‌دانستند. نوبلی که آنرا در سال 1957 بخاطر یک رای کمتر به آلبر کامو باخت. داستان این کتاب مربوط به جوانی به اصطلاح کِرم کتاب است که از وقتی خودش را شناخته دائما در حال مطالعه بوده و حوزه مورد علاقه مطالعه‌اش هم فلسفه است و در واقع همواره در میان کتابها به دنبال معنای زندگی می گردد. این جوان سی و خورده‌ای ساله برای استخراج ذغال سنگ از معدنی که گویا بتازگی مالک آن شده عازم سفر به جزیره کرت می شود و در همان آغاز راه، با مردی میانسال به نام زوربا آشنا می‌گردد و این دو به اصرار زوربا تصمیم می‌گیرند که با یکدیگر همسفر شوند. من و شمای خواننده هم حین خواندن این کتاب و همسفر شدن با این دو نفر با دیدگاه زوربا به زندگی آشنا می‌شویم که نقطه مقابل دیدگاه همسفرش که او را ارباب نیز می‌خواند است. زوربا مردی‌ست که اعتقاد دارد تا می توانی باید در این دنیا خوش بگذرانی، بخوری، بنوشی، برقصی و از غم‌های این دنیا براحتیِ آب خوردن بگذری، حتی اگر این غم، ناراحتی از دست دادن معشوقه‌ات باشد. اما راوی کتاب که همان جوان متفکر و همسفر زوربا است تحت تاثیر کتابهایی که خوانده همچون ما و بسیاری از مردم چنین اعتقادات پرشوری ندارد(حداقل در آغاز راه اینگونه است)، اما واقعا کدام دیدگاه درست است؟ شاید تنها زمانی بتوان به این پرسش پاسخ داد که این سفر را با این دو نفر پشت سر گذاشته  و درطول این مسیر و همنشینی و همکاری این دو در معدن و جزیره‌ی یاد شده، به خوبی با این دو دیدگاه و مواجهه آنها با یکدیگرآشنا و در نهایت به پاسخ رسید، یا شاید هم اصلا قرار نیست با خواندن این کتاب به چنین پاسخی برسیم. اما اگر قرار باشد بین این دو روش زندگی، انتخابی تحت تاثیر کتاب داشته باشیم باز هم انتخاب با خواننده‌ای خواهد بود که کتاب را خوب خوانده باشد که متاسفانه من در این مورد خاص در آن دسته از خوانندگان قرار نمی‌گیرم.

+ همانطور که در آغاز یادداشت هم اشاره کردم با وجود شهرت فراوان این کتاب، خواندنش برای من جذابیت چندانی نداشت. اما چون می دانم در این کتاب در کنار حرفهای فراوانی که از ران و کپل و سایر اندام‌ها زده شد (که بی شک تحت تاثیر فرهنگ کشور موردنظر بوده) حرف‌های مهم بسیاری هم بیان گردیده و به این جهت به خودم اجازه نمی دهم کتاب را کتاب بدی دانسته و یا جسارتی در تعیین جایگاه و ارزش نویسنده آن کرده باشم. فقط به خواننده عزیزی که قصد خواندن یا شنیدن این کتاب را دارد پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن کمی بیشتر درباره اش بخواند و یا ترجیحاً خوانش آثار کازانتزاکیس را از کتاب دیگری آغاز کند.

++ حرف دیگری نیست اما این مشهوریت کتاب و سلیقه شخصی خواننده، موضوعی را به یادم انداخت که به دلیل طولانی بودن و تا حدودی بی ربط بودنش به این کتاب، در میان گذاشتنش  با شما دوستان همراه را به ادامه مطلب منتقل می‌کنم.  (البته بی شک با نخواندنش چیز زیادی  را از دست نخواهید داد.)

+++ مشخصات کتابی که من شنیدم: انتشارات نگاه- ترجمه محمود مصاحب- ناشر صوتی: آوانامه، در 16 ساعت و 7 دقیقه با صدای آرمان سلطان‌زاده. (بی شک ترجمه محمد قاضی در نشر خوارزمی ترجمه بسیار بهتری است. اما چون نسخه صوتی این کتاب با این ترجمه موجود بود من به سراغ این ترجمه رفتم که البته تجربه ثابت کرد کار اشتباهی بود.)

ادامه مطلب ...