همسر دوست داشتنی من - سامانتا داونینگ

در حالت عادی خواندن یک کتاب پانصد صفحه ای آن هم در روزهای شلوغ پایان سال برای شخصی مثل من تقریباً غیر ممکن به نظر می رسد. برای همین غالباً خودم را در چنین روزهایی گرفتار چنین کتابهای حجیمی نمی کنم. اما اینکه چه اتفاقی افتاده که حالا در کمتر از یک هفته موفق به خواندن کتاب حجیم "همسر دوست داشتنی من" شده ام برای خودش داستانی دارد، این که سراغ این کتاب رفتنم در ابتدا به خاطر شناختی بود که از مترجم خوب کتاب داشتم به جای خود اما یکی از دلایل این سرعتم در خوانش، بی شک همخوانی با حسین عزیز نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم بود، البته از کشش بالای داستان کتاب که می تواند یکی از دلایل اصلی باشد هم نباید غافل بود، و همینطور دست و پنجه نرم کردن من در یک هفته گذشته با آنفولانزای مشکوک به کرونا و قرنطینه در رختخواب و کتاب و تب و باز هم کتاب. بله، همه این ها دست به دست من دادند تا خواندن کتاب را در زمانی بسیار زودتر از چیزی که مورد انتظارم بود به پایان برسانم.
رمان "همسر دوست داشتنی من" یکی از کتابهای داغ و تازه از تنور درآمده ی دنیای ادبیات داستانی به حساب می آید چرا که این تریلر امریکایی که گویا اولین رمان خانم سامانتا داونینگ هم هست طبق اطلاعات  موجود درسایت گودریدز برای اولین بار در ۲۶ مارس سال ۲۰۱۹ منتشر شد، با توجه به اینکه امروزدر تقویم میلادی 15 مارس سال 2020 بود یعنی هنوز یکسال هم از انتشار این کتاب  نگذشته و از انتشار نسخه ترجمه اش به زبان فارسی هم که توسط خانم سحر قدیمی انجام شده تنها چند ماه می گذرد. همانطور که اشاره شد این رمان یک تریلر به حساب می آید، واژه تریلر که شناخت من از آن پیش از این در حدی بود که مرا به یاد تریلی می انداخت واژه ای است که در ادبیات و سینما بسیار به کار می رود و در واقع یک ژانر یا گونه به حساب می آید، تریلر به داستان های پر ماجرا و هیجان انگیزی  گفته می شود که برای تماشاگر تعلیق ایجاد می کنند. غالباً داستان های جنایی یا ترسناک هستند که چنین خواصی دارند و به همین جهت داستان تریلر ها اغلب اطراف همین موضوعات می گردد، اما در چند دهه اخیر داستانک های معمایی و روانشناسانه هم در ادغام با داستان اصلی تریلرها ارائه شده و زیر ژانری مثل تریلر روانشاسانه را به وجود آورده است که بنظرم شاید بتوان اولین رمان داونینگ را هم در آن دسته قرار داد.
درباره داستان این کتاب نمی توان زیاده سخن گفت، البته اگر راستش را بخواهید اندک هم نمی توان گفت، دوستانی که اهل تریلرخوانی باشند این سخن مرا درک می کنند، هرچند من خودم هم تا پیش از این اهلش نبودم. مثلا درباره این کتاب می توانم بگویم این یک رمان عاشقانه ی خاص است، یا مثلا می توانم بگویم این یک رمان جنایی خاص به حساب می آید یا مثلاً تا حدودی یک رمان معمایی، اما بگذارید با هم نگاهی به پشت جلد کتاب بیندازیم و یادداشتی که در پشت جلد  آورده شده را بخوانیم:
ماجرای عاشقانه ی آدم های معمولی اغلب شبیه هم است. زنی جذاب سر راهتان سبز می شود. به یکدیگر دل می بازید. بچه دار می شوید. خانه می خرید. بزرگ ترین رویا ها و سیاه ترین رازهایتان را با یکدیگر در میان می گذارید. کم کم حوصله تان سر می رود.
در واقع این تمام چیزی است که می توان درباره این کتاب پیش از خواندن آن گفت. همین، نه چیزی بیشتر.
 بی شک در آینده ی نه چندان دور این کتاب بیش از این در میان خوانندگان وطنی شناخته شده و بیشتر خوانده خواهد شد و من باقی گفتنی ها و گپ و گفت ها را می گذارم برای آن دوستانی که کتاب را خوانده اند. چرا که مطمئنم دوستداران یک رمان تریلر خوب بدون نیاز به این یادداشت هم کتاب را پیدا خواهند کرد و خودمانیم من هم در حال حاضربرای بیشتر سخن گفتن درباره این ژانر نیازمند تجربه ی خوانش بیشتری از این ژانر سرگرم کننده هستم.
بی تعارف باید بگویم که هرچند این ژانر، ژانر مورد علاقه ی من به حساب نمی آید اما باید اعتراف کنم اگر دلتان برای یک کتابخوانی سرگرم کننده آن هم بصورت بی وقفه تنگ شده باشد، می توانید روی این کتاب شدیداً حساب کنید. اگر به رمان های تا حدودی جنایی هم علاقه مند باشید حتماً خواندن این رمان شما را سر ذوق خواهد آورد و به قول نویسنده وبلاگ میله بدون پرچم چنین کتابهایی حتماً موتور کتابخوانی شما را گرم خواهد کرد.
یادداشت میله بدون پرچم درباره این کتاب که به مراتب یادداشت کامل تر و بهتری از این یادداشت می باشد را می توانید از > اینجا <  بخوانید.
........
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه سحر قدیمی، نشر ثالث، چاپ اول 1398، در 770 نسخه و در499 صفحه

هابیت - جی. آر. آر. تالکین

در یکی از روزهای تابستانی دهه ی دوم از قرن نوزدهم میلادی، وقتی جان رونالد روئل تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی دانش آموزان بود روی برگ سفیدی با خط بد نوشت: "در سوراخی، در زمین، هابیتی زندگی می کرد...". به قول خودش نمی دانست چرا، اما آن را نوشت و از آن روز بود که واژه ی "هابیت" به وجود آمد. واژه ای که آغازگر خلق دنیایی جدید بود و در پی خود یک داستان گیرا به همین نام و پس از آن داستان های جذاب تری به نام های ارباب حلقه ها و سیلماریون به همراه داشت و اینگونه نام نویسنده اش را در دنیا تا ابد ماندگار کرد. درباره راز ماندگاری این آثار قصد داشتم چند کلامی با جناب تالکین سخن بگویم و از آنجایی که ایشان علاقه ای به استفاده از راه های ارتباطی مدرن نداشتند و در این اوضاع اضطراری هم مجال نامه نویسی وجود نداشت برای گفتگو راهی جز دیدارحضوری باقی نمی ماند که البته راه خیلی آسانی هم نبود، مخصوصاً در این روزهای پُرویروسی که علما همگی متفق القول حکم بر عدم خروج از خانه ها را داده اند و از طرفی هم با خبر شدم که جناب تالکین بعد از اینکه سرو کله ویروس کرونا پیدا شد به جهت دور ماندن از اجتماعات به سرزمین "اِره بور" نقل مکان کرده است. (به گمانم تعطیلات کرونایی هم در این تصمیم ایشان بی تاثیر نباشد، هرچند از چنان فرهنگی چنین برخوردی بعید به نظر می رسد. حالا بماند) سرتان را درد نیاورم به هر حال قدم درراه سفری پرخطر گذاشتم که با استفاده از تجربه پیاده روی آئینی اخیرم خیلی هم بهم سخت نگذشت و بالاخره هفته گذشته بی دردسر به "تنهاکوه" رسیدم اما با وجود اینکه برای ملاقات با جناب تالکین وقت قبلی هم گرفته بودم به محض ورود توسط جناب تورینِ سپر بلوط دستگیر شده و مستقیماً به قرنطینه ی اجباری فرستاده شدم. جایی که در آن همه جور موجود از جمله دورف، هابیت، اِلف و کمتر انسان پیدا می شد، بین خودمان بماند در ابتدا وحشت تمام وجودم را گرفته بود اما طبق معمول همیشه کم کم به شرایط عادت کردم و انصافاً هم باید بگویم برخورد عوامل قرنطینه گر با من بسیار مناسب بود و خدارا شکر درآنجا خبری از روغن بنفشه و امثال آن نبود و بعد از گذراندن دوره ی لازم، وقتی از غیرکرونایی بودنم اطمینان حاصل شد مرا نزد جناب تالکین بردند که در بستر در حال استراحت بودند. بله، متاسفانه ایشان هم چند روزی بود که در تب می سوختند و همین ناخوش احوالی مانع از گفت و گوی طولانی مدتم در رابطه با راز ماندگاری آثار ایشان گردید و به این جهت تنها به چند پرسش مختصر درباره کتاب هابیت بسنده کردم که ایشان هم با وجود حال نامساعد با روی خوش و مهربانی پاسخگو بودند. شما خوانندگان عزیز این وبلاگ هم می توانید بخش هایی از مصاحبه ی یاد شده را در ادامه این یادداشت بخوانید:

+ سلام جناب تالکینِ عزیز، قرار بر این شد که  زیاد مزاحم اوقات شما نشوم، پس فقط خواهش میکنم کمی از کتاب هابیت برایمان بگوئید، از کجا شروع شد؟

- سلام، خواهش می کنم، بسیار خوب در خدمتم، اما فکر نمی کنم نیاز به توضیح خاصی باشد، کافیست برایتان بگویم که روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی می کرد. نه از آن سوراخ های کثیف و نمور که پر از دُم کِرم است و بوی لجن می دهد، و باز نه از آن سوراخ های خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی شود، سوراخ، از آن سوراخ های هابیتی بود، و این یعنی آسایش.

+ چه پاسخ عجیبی، پس در همین ابتدا ما متوجه می شویم که گویا این هابیت ها از لحاظ خلق و خوی، خیلی هم به ما انسان های راحت طلب این روزگار بی شباهت نبودند، درست می گویم؟ حالا این هابیت شما چه جور هابیتی هست؟ اصلا داستان از چه قرار است؟

- دوست عزیز هرچند فکر می کنم شما کتاب را خوب نخوانده ای اما اشکالی ندارد شما اولی اش نیستی، برایت می گویم، هابیت ما هابیتی بود که خیلی دستش به دهانش می رسید و اسمش بَگینز بود. بَگینزها از عهد بوق توی محله ی تپه زندگی می کردند و مردم خیلی حرمت و احترامشان را داشتند، نه فقط به خاطر آن که ثروتمند بودند، بلکه برای این که ماجراجو نبودند یا کارهای غیرمنتظره ازشان سر نمی زد: می توانستی بی آن که زحمت پرسیدن به خودت بدهی، حدس بزنی که یک بگینز به سوالت چه جوابی می دهد. این داستان، داستان بگینزی است که دست به ماجراجویی زد و یک دفعه دید کارهایی از او سر می زند و چیزهایی می گوید که پاک غیرمنتظره است. درست است که شاید احترامش را پیش در و همسایه از دست داد، اما در عوض، خب، حالا کتاب را که بهترخواندی بعدش خواهی دید که آخر سر در عوض چیزی نصیب اش شد یا نشد.

- بله حق با شماست باید کتاب را خوب خواند تا متوجه این موضوع شد. البته نا گفته نماند که من این توانایی را دارم که درباره کتابهایی که نخوانده ام هم حرف بزنم، اما جدی جدی هابیت را خوانده ام و باید این نکته را هم در نظر داشت که این مصاحبه را افرادی که کتاب را نخوانده اند هم خواهند خواند، افرادی که شاید پیش از خواندن کتاب دوست داشته باشند کمی درباره آن بدانند، پس با اجازه شما ادامه می دهم، موافقید؟

 + از دست شما خبرنگار ها، خیلی خب، بفرمائید.

- متشکرم، نام کتاب شما هابیت است و فرمودید این جناب بیلبو بگینز که شخصیت اصلی داستان شماست هم یک هابیت می باشد، امکان دارد بفرمائید اصلا هابیت یعنی چه؟

+ بله حق داریدکه حالا می پرسید هابیت یعنی چه؟ خیال می کنم امروزه روز اول لازم باشد که کمی وصف هابیت ها را بگوییم، چون آنها خیلی کمیاب و به قول خودشان از مردمِ بزرگ که ما باشیم، گریزان شده اند. هابیت ها مردم کوچکی هستند (یا بودند)، تقریباً نصف قد ما، و کوچک تر از دورف های ریشو. هابیت ها ریش ندارند. چیزهای خارق العاده و جادویی در آنها کم است، یا نیست، مگر آن چیزهای کوچک پیش پا افتاده و روزمره، که وقتی مردم بزرگ و ابلهی مثل من و شمای دست و پا چلفتی از راه می رسیم و مثل فیل سر و صدا راه می اندازیم، طوری که آن ها از یک فرسخی می شنوند و این به آنها کمک می کند که بی سر و صدا و فوری غیب شان بزند. اگر اوضاع مساعد باشد شکم شان خیلی چربی می آورد، لباس هایی به رنگ روشن می پوشند( عمدتاً سبز و زرد)، کفش پا نمی کنند، چون پاشان به طور طبیعی کف چرم مانندی دارد و روی آن موهای انبوه و گرم و قهوه ای رنگی می روید که خیلی شبیه به موهای سرشان است ( که جعد دارد) ، انگشتان بلند و چالاک و سبزه، و صورت مهربان دارند، و موقع خنده، خنده شان از ته دل است (مخصوصاً بعد از شام که هر وقت گیرشان بیاید دو بار در شب نوش جان می کنند.) خب، حالا اینقدر می دانید که با خیال راحت بروید و داستان را ادامه بدهید.

-از توضیح جامع تان درباره این موجودات متشکرم، جناب تالکین این درست است که می گویند شما کتاب هابیت را برای نوجوانان نوشته اید؟

+ تا شما نوجوانی و بزرگسالی را چه سنینی بدانید. دوست عزیز با نهایت احترامی که برای شما و خوانندگان قائل هستم باید بگویم که متاسفانه تمام روز را برای مصاحبه با شما وقت ندارم و با توجه به این که امروز صبح کمی برایم نفس کشیدن مشکل شده  باید هر چه سریع تر به پزشکم مراجعه کنم، خدانگهدارتان.

-اما آخر... باشد، از لطفتان سپاسگزارم. بعد از خواندن سه گانه ارباب حلقه ها باز هم مزاحمتان خواهم شد. برایتان آرزوی سلامتی دارم. خدانگهدار.

آنچه تا اینجا خواندید بخشی از مصاحبه من با جناب تالکین بود که قسمت هایی از آن (خصوصاً بخش هایی که با قلم نارنجی رنگ به رشته تحریر درآمده) هم در کتاب هابیت به چاپ رسیده است. در واقع کتاب هابیت بدون بخش هایی از این مصاحبه گنگ می نمود و به همین جهت با رضایت اینجانب این مصاحبه روشنگر نیز در کتاب جای داده شد. در ادامه مطلب سعی کردم چند کلامی درباره داستان کتاب هم بنویسم.


جی آر آر تالکین  نویسنده، شاعر، زبان شناس و استاد دانشگاه بریتانیایی بود که در سوم ژانویه 1892 در آفریقای جنوبی متولد شد. پدرش آرتور روئل تالکین و مادرش مابل سوفیلد انگلیسی بودند و یک سال پیش از تولدِ جان به آفریقای جنوبی مهاجرت کردند، در سال 1896 تالکین پدرش را از دست داد و مادرش او و برادرش را به انگلستان بازگرداند اما از بخت بد این دو کودک مادر هم در سال 1904 بر اثر بیماری دیابت که در آن سال ها درمان پذیر نبود جانش را از دست داد و تالکین توسط کشیشی به نام پدر فرانسس مورگان تربیت شد. معروف ترین کتابهای او هابیت، ارباب حلقه ها و سیلماریلیون می باشد که از پر خواننده ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان به حساب می آید و به نقل از ویکیپدیا همین کتاب هابیت تا کنون بیش از 140 میلیون نسخه درکشور های مختلف به فروش رفته است و تعداد خوانندگانی که در سایت گودریدز بعد از خواندنش به آن رای داده اند تا این لحظه به 2709848 نفر رسیده که با این تعداد و نمره 4.27 در نوع خود یک رکورد به حساب می آید.  

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه رضا علیزاده، انتشارات روزنه ، چاپ ششم ، در 1500 صفحه و 432 صفحه

 
ادامه مطلب ...

۵_ فیلم سینمایی "بوچ کسیدی و ساندنس کید" (۱۹۶۹) _ جورج روی هیل

پس از گذراندن لحظاتی در باراندازِ جناب الیا کازان، این بار پانزده سالی به جلو رفتم و در سال 1969 میلادی سری به یک فیلم وسترن زدم. فیلمی از یک کارگردان پرافتخار که البته نامش تا پیش از این برای من ناشناخته بوده است.

جناب جورج روی هیل در سال 1921 میلادی در ایالت مینه سوتای امریکا به دنیا آمد و در طول زندگی 81 ساله خود 14 فیلم سینمایی ساخت. فیلم هایی که در جشنواره های معتبر سینمایی بارها نامزد بهترین ها گشتند و مجموعاً 13 جایزه اسکار، 9 جایزه بفتا و 4 جایزه گلدن گلوب به ارمغان آوردند. اما برسیم به فیلم "بوچ کسیدی و ساندنس کید" که ششمین ساخته ی این کارگردان است، این فیلم با نویسندگی ویلیام گلدمن و با بازی پل نیومن و راربت ردفورد در سال 1969 ساخته شد. بوچ کسیدی و ساندنس کید نام دو شخصیت اصلی داستان است که نام فیلم را هم به خود اختصاص داده اند. بوچ و ساندنس دو کابوی شاد و سرخوش هستند و بین آنها رابطه دوستیِ عمیقی نیز برقرار است. آنها از آخرین بازماندگان نسلی از مردم امریکا هستند که حتی بینندگان فیلم های سینمایی وسترن هم به دیدن آنها عادت دارند، مردان عصیانگری که در آن دوران با یاغی گری به همه خواسته هایشان می رسیدند، همان نسلی که بالاخره یک روز مجبور شدند از اسب هایشان پیاده شوند و اسلحه های خود را از کمر باز کنند. اما در این میان افرادی همچون بوچ و ساندنس هم وجود داشتند که قرار نبود زیر بار این زندگی جدید بروند و نمی خواستند به همین آسانی بر افسانه های شور انگیز کابویی خود پایان دهند و همواره برای این جنگیدند.

آنها قبل از آغاز فیلم از راه سرقت از بانک ها روزگار می گذراندند و البته سارقان بسیار مشهوری هم بودند اما تحت تاثیر گام هایی که برای رسیدن به تمدن در این کشور گذارده شد و با پیشرفت روز افزون تدابیر امنیتی بانک ها کار برای بوچ و ساندنس سخت شده بود و  اصطلاحاً دیگر یک سرقت تر و تمیز و قسردر رفتن از مهلکه به آسانی امکان پذیر نبود. به همین جهت آن ها به راهزنی و سرقت از قطار(بخصوص قطار های حمل پول بانک ها) روی آوردند و بیننده را در ابتدای فیلم به تماشای چند سرقت پرشور و البته با طراوت* میهمان کردند. اما خب طبیعتاً بانکدارها هم همینطور دست روی دست هم نمی گذاشتند تا هر نوبت شامل خالی شدن صندوق هایشان در قطار ها باشند و به این جهت دست به دامن کلانتر شدند. گویا کلانتر هم مدت هاست در پی بوچ و ساندنس بوده و هیچوقت هم ردی از آنها نیافته تا این که بالاخره دسته ای از سواران زبده را استخدام می کند و به کمک یک سرخپوست رد این زوج دوست داشتنی را می زند و به تعقیب آنها می پردازد، تعقیبی که گویا دستور کارش دستگیری نیست و  اصطلاحاً قرار است ترتیب سارقان را بدهند تا بالاخره به کابوس طولانی سرقت ها در منطقه پایان یابد.

و اینگونه است که بخش اعظم فیلم آغاز می گردد، بخشی که شامل گریز این زوج محبوب و دوست داشتنی و اتفاقاتی است که در این مسیر برای آنها می افتد.

....................................

* واژه هایی نظیر شاد و با طراوت که در این یادداشت به کار بردم شاید به نظر درکنار سرقت، تیر اندازی، انفجار دینامیت و مواردی از این دست همخوانی معقولی نداشته باشد، اما احتمالاً شما هم بعد از دیدن فیلم در این مورد به من حق خواهید داد. البته جورج روی هیل به عنوان کارگردان این فیلم نگران این معجون کمدی، درام، حمام خون و خنده اش نبود و درباره فیلم اش گفته است: "اینکه چقدر خراب کرده ام، اهمیتی ندارد، چون خودِ مصالح به اندازه کافی عالی است، اگر لحظه ای که نشان می دهم واقعی و باورپذیر باشد، فیلم با بیننده ارتباط برقرار می کند."  که البته برقرار هم کرده است.

......

این فیلم در سال 1969 برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامه غیر اقتباسی (ویلیام گلدمن)، بهترین فیلمبرداری (کنراد هال) بهترین موسیقی متن (برت باکاراک) و همچنین بهترین ترانه (برت باکاراک و هال دیوید) گردید، ترانه ی یاد شده "قطرات بارانی که مدام روی سرم می بارد"(Raindrops Keep Falling On My Head) نام داشت، در ابتدا پیشنهاد خواندن این ترانه به باب دیلن داده شد که پس از رد کردن این پیشنهاد این فرصت برای بی جی توماس فراهم شد تا محبوب ترین ترانه ی زندگی حرفه ای خود را بخواند. اگر به یوتیوب دسترسی دارید می توانید این ترانه زیبا را دقیقاً با تصاویری که در فیلم حین خواندنش به نمایش درآمده از اینجا بشنوید و ببینید. همچنین ترجمه این ترانه را هم می توان در اینجا خواند. اگر به یوتیوب دسترسی ندارید هم می توانید از اینجا تنها ترانه را بشنوید.

پی نوشت: فیلم بعدی که به امید خدا درباره آن با هم صحبت خواهیم کرد یکی از دو فیلم "کازابلانکا" یا "پل رودخانه کوای" خواهد بود.

جودت بیک و پسران - اورهان پاموک

برای تجربه ی خواندن یک رمان کلاسیک قطور گزینه های زیادی در میان آثار نوشته شده در قرن نوزدهم میلادی وجود دارد که هر کدام در نوع خود یک شاهکار به حساب می آیند. اما اورهان پاموک، نویسنده ی 67 ساله ترکیه ای که در سال 2006 برنده جایزه نوبل ادبیات شد وقتی سی ساله بود یعنی در سال 1982 کتابی به چاپ رساند که می توان آن را به راحتی در دسته رمانهای کلاسیک قرار داد."جودت بیک و پسران" که پاموک سالهای مهم دهه ی سوم زندگی خود را صرف نوشتن آن کرد رمانی سرشار از شرح و تفصیل جزئیات مکان ها و همینطور شخصیت ها و احوالات و افکار آنهاست، داستانی که در کنار ورق زدن برگهایی از تاریخ ترکیه، خواننده را تا حدودی با شرایط اجتماعی این کشور دردوره های مختلف آشنا می کند. پاموک در بخشی از سخنرانی اش در هنگام دریافت جایزه نوبل، ماجرای تولد این کتاب و همچنین نویسنده شدن خود شرح داده که بخشی آن را در انتهای این یادداشت خواهم آورد.*

این رمان قطور که در نسخه زبان اصلی حدود 700 صفحه دارد( این تعداد صفحات درنسخه های ترجمه فارسی از 740 تا 959 صفحه متغیر است) در سه فصل طولانی که مجموعاً شامل هشتاد و چهار بخش کوتاه می باشد روایتگر داستان زندگی سه نسل از مردم ترکیه است که با زندگی مردی به نام جودت بیک آغاز می گردد، او دراین داستان در سالهای آغازین دهه اول قرن بیستم زندگی می کند، سالهایی که امپراتوری عثمانی نفس های آخرش را می کشد و همینطور زمزمه هایی از تاسیس جمهوری به گوش می رسد. جودت بیک 36 ساله است و با مدیریت در خرج زندگی و همینطور مغازه ذغال فروشیِ به ارث رسیده از پدرشموفق شده برای خودش یک تجارت کوچک لوازم برقی و روشنایی راه بیندازد و پس از مسائلی که با شرایط کشورش هم بی ارتباط نبوده وضع نسبتاً خوبی در بازار پیدا کند. او برادری به نام نصرت دارد که با وجود پزشک بودنش بر خلاف جودت اوضاع چندان مناسبی ندارد و بعد از زندگی و تحصیل طولانی مدت در فرانسه با کوله باری از دانش و البته یک بیماریِ سلِ نفسگیر به ترکیه بازگشته و حسابی هم به اصطلاح ما ایرانی ها کله اش بوی قورمه سبزی می دهد، خواننده این مورد را در همان صفحات ابتدایی و درخلال گفتگو میان دو برادر در می یابد، مثلا در قسمتی از داستان وقتی جودت قصد دارد پنجره اتاق برادرش را باز کند تا هوایی عوض شود، نصرت به او می گوید:" کسی حق ندارد پنجره ها را باز کند، نباید تاریکی وارد خانه من شود، تا وقتی عبدالحمید عثمانی سرنگون نشده نباید پنجره ها را باز کرد..." . هر چند نصرت صفحات زیادی را مهمان کتاب نیست اما از نقش مهم او در نمایش نسلی از این مردم نمی توان غافل بود. نقشی که بیانگر سرخوردگی یک شخصیت تحصیل کرده و دغدغه مند در برابر فردی مثل جودت بیک است که نه تنها به فکر سیاست و آینده کشورش نبوده بلکه با دیدی کاسب کارانه از آب گل آلود دوران مملکت خویش ماهی گرفته و به نان و نوایی رسیده است. در گفتگوی میان او و برادرش اطلاعات جالبی هم از آن دوران نصیب خواننده کتاب می گردد.

همانطور که اشاره شد جودت بیک علاقه زیادی به وارد شدن به بحث های سیاسی نشان نمی داد و در آن دوره از زندگی اش که داستان با آن آغاز می شود تمام فکر و ذکرش ازدواج با دختر یک پاشا بوده است. دختری که تا کنون تنها دو بار آن هم از راه دور او را دیده و همین شرح دو بار دیدن و گفتگوهای فراوان جودت بیک با برادر و دوستان و پدرخانم آینده اش در کنار شرح اوضاع و احوال کشورترکیه مثل اکثر رمان های کلاسیک با جزئیات فراوان در فصل های بعدی هم ادامه پیدا می کند و  این را هم باید بگویم که این موضوع، کتاب را دچار ریتم بسیار کندی کرده که راستش روی همه کتابهایی که پیش از آن خوانده ام را در این زمینه سفید کرده است، به این جهت خواندنش صبر و حوصله فراوان می طلبد. البته این مورد در بخش دوم کتاب بیشتر از دو بخش دیگر مصداق دارد، بخشی که بیشترِ حجم کتاب را هم به خود اختصاص داده و می توان آن را بخش اصلی کتاب نیز دانست، ماجراهای این بخش در بین سال های 1936 تا 1939 می گذرد و روایتگر زندگی نسل دیگری از مردم ترکیه است که پیرامون فرزندان جودت بیک بخصوص پسر دومش "رفیق" و دو دوست صمیمی او "عمر" و "محی الدین" می گذرد. پاموک دراین بخش دغدغه های این نسل از مردم ترکیه را که بر خلاف جودت بیک حالا در جمهوری می زیند به زیبایی و به کمک سه شخصیت اصلی اش به نمایش می گذارد. جوانان تحصیل کرده و مهندسی که با نگاهی به غرب، به روزهای روشن پیشِ روی کشورشان امیدوار هستند.

از رفیق گرفته که با مطالعه آثار روسو، بودلر، هولدرلین و نویسندگان و متفکران غربی دیگر در مقایسه با آثار نویسندگان کشورش همواره دغدغه مسئله تقابل سنت و مدرنیته را داشته و سوال همیشگی اش این است که چرا ما چنین شده ایم و غرب چنان؟ او حتی در راه مدرن سازی روستاهای کشورش کتاب هم می نویسد.

تا عُمَر که قصد دارد فاتح باشد و خودش را در بین دوستانش راستینیاک ترکیه می نامد و همچون راستینیاکِ داستان بالزاک برای فرار از فقر و بدبختی به شهری دور افتاده جهت احداث راه آهن می رود تا به اهداف بلند مدتش جهت کسب ثروت برسد.

و همینطور محی الدین، مهندسی که ذوق شاعری دارد و یک کتاب شعر هم چاپ کرده و چنان به آینده ی روشن پیش روی خویش اطمینان دارد که به دوستانش قول می دهد اگر تا 30 سالگی شاعر بزرگی نشود خودش را خواهد کشت.

فصل سوم کتاب هم که کوتاه ترین فصل کتاب به حساب می آید پیرامون زندگی احمد نوه ی جودت بیک (پسر رفیق) می گذرد. دورانی مصادف با روزهایی که کودتای نظامیان ترکیه اتفاق افتاد. احمد جوانیست که به هنرنقاشی اشتغال دارد و خواننده ی کتاب طی چند گفتگو میان او و دختری که دوستش دارد و همینطور حضور در یک مهمانی با افکار و احوالات او و هم نسلانش آشنا می شود. احمد با کمک دوستش که خواندن خط قدیم را می دانست کتاب و دفتر خاطرات پدر و دست نوشته های پدربزرگش را می خواند و در نهایت پرسشی که در ذهن او نقش می بندد همان پرسشی است که در زندگی دو نسل قبل هم به شیوه های مختلف بیان شده بود: معنای زندگی چیست؟ پرسشی که در هر نسل و هر زمانی و تحت تاثیر هر فضا و زمانه ای می تواند پاسخی متفاوت داشته باشد.

.....

پ. ن 1 : همانطور که در میانه این یادداشت هم اشاره کردم کتاب آهنگ کندی دارند و خواندن آن هم نیازمند صبر و حوصله فراوان است اما با توجه به این که من شنیدن نسخه صوتی این کتاب را در مسیر رفت و آمد روزانه ام به محل کار انتخاب کرده بودم و خوشبختانه آن نسخه هم یک نسخه حرفه ای از آب درآمده بود تجربه خوشایندی را برای من رقم زد. البته حرفه ای از نظر من نسخه ای است که با صدا و خوانش خوب و موسیقی های بی کلام و کوتاه مرتبط همراه باشد، که بود.

پ. ن 2 با توجه به این که جودت بیک و پسران اولین کتاب این نویسنده آن هم در جوانی اوست، مطمئنم به شرط بقا باز هم از او کتابی خواهم خواند.

مشخصات کتاب من:  کتاب صوتی جودت بیک و پسران، ترجمه ارسلان فصیحی، انتشارات کتاب نشر نیکا، راوی: هوتن شاطری پور، در مدت 28 ساعت و 20 دقیقه 

ادامه مطلب ...