22- فیلم سینمایی "رفتگان" - (2006) - مارتین اسکورسیزی

در میان همکلاسی‌های دوران دانشگاهم یک پسر اصطلاحاً ریزه‌میزه‌ای حضور داشت که اهل شهرستانی دیگر بود. او محمدرضا نام داشت و به راحتی می‌توانستیم او را یک فیلم‌باز حرفه‌ای بنامیم. آن سالهای نه چندان دور، یعنی سالهای دهه‌ی هشتاد خورشیدی، سالهایی بود که گوشی‌های تلفن همراه هنوز چندان هوشمند نشده بودند و حداقل به این حد از سرگرم کنندگی امروز نرسیده بودند. به همین دلیل غالباً نمی‌توانستند به تنهایی تمام اوقات مالکانشان را از آن خود کنند. دنیای اینترنت هم(حداقل برای اکثر مردم) دنیای چندان پرسرعتی نبود و دسترسی به فیلم‌های سینمایی روز، اغلب از طریق دست‌به‌دست شدن دی‌وی‌دی‌ها و فلش‌مموری‌هایی که آن روزها کالایی لوکس و نسبتا شگفت انگیز به حساب می‌آمدند، میسر می‌گردید. آن زمان برنامه‌های تلویزیونی مورد علاقه‌ی من اندک برنامه‌های با موضوع سینما بودند که از تلویزیون پخش می‌شد، برنامه‌هایی مثل سینما چهار که هر هفته با نمایش و تحلیل فیلم نیز همراه بود. همچنین از سالهای مدرسه یکی از جذابیت‌های تلویزیون در عید نوروز برای من همین پخش شدن تعداد زیادی فیلم سینمایی جدید بود که غالباً از شبکه‌های مختلف تلویزیون پخش می‌شد. به یاد دارم اولین نوروز بعد از آشنایی با محمدرضا وقتی مثل همیشه با کلی ذوق و شوق پای پیش‌پرده فیلم‌های نوروز نشستم متوجه شدم برای اولین بار اغلب فیلم‌ها را به توصیه و لطف محمدرضا دیده‌ام و تقریبا فیلم خوب جدیدی در میان فیلمها وجود نداشت که ندیده باشم. محمدرضا می‌گفت: چه حس خوبیه که متوجه بشی کلی از کشور خودت جلوتری؟. "محمدرضا جان نمی‌دانم الان کجایی و در چه حالی هستی و اینکه آیا روزی این یادداشت را خواهی خواند یا نه، اما خودمانیم ما هم چه دنیایی داشتیم، چه چیزهایی را مبنای جلو بودن خودمان می‌دانستیم." خب از خاطره بگذریم و برویم سراغ بحث خودمان درباره این فیلم:

بله بازهم فیلمی از مارتین اسکورسیزی، هنرمندی که برای من  از آن دسته کارگردان‌هایی به حساب می‌آید که علاقه‌مندم همه‌ی فیلم‌هایی که ساخته را ببینم و در این راستا پیش از این از او راننده تاکسی و رفقای خوب را دیده‌ام و با اینکه از هر دو راضی بودم اما به نظرم این فیلم برای من یک چیز دیگر است. شاید لازم باشد این را هم بگویم که این فیلم‌ها (حالا با درصدی کمتر یا بیشتر) همگی فیلم‌هایی اصطلاحاً گانگستری به حساب می‌آیند. نام اصلی فیلم The Departed است که در زبان فارسی به نام‌های"رفتگان"، "از دست رفته" یا "جدامانده" نیز ترجمه شده، این فیلم در سال 2006 با اقتباسی از یک فیلم هنک‌کنگی ساخته و به هالیوود راه پیدا کرد و به تنهایی چهار جایزه اسکار و یک جایزه گلدن گلوب را نصیب خود کرده و فروش بسیار خوبی هم در گیشه داشت. آغاز فیلم مرا به یاد فیلم رفقای خوب می‌اندازد، آنجا که نوجوانی در ابتدای فیلم شیفته‌ی مردان شیک‌پوش و قوی هیکلی می‌گردد که عالم و آدم از آنها حساب می‌برند و در نهایت خودش هم یکی از آنها می‌شود، اینجا هم با یک کودک طرف هستیم که در یک کافه‌ی کارگری ایرلندی مشتی اسکناس از یک مرد (در همان قواره هایی که یاد شد) می گیرد و ترغیب می‌شود تا مثل او باشد. چند سال بعد آن مرد که کاستلو نام داشت سردسته‌ی یکی از مشهورترین گروه‌های مافیای ایرلندی شده و جوانِ یاد شده که کارلین سالیوان نام داشت به یک پلیس جوان در ایالت ماساچوست تبدیل شده است. یک نیروی جوان که در واقع از طرف کاستلو برای همین تربیت شده تا در نیروی پلیس نفوذ کند و خیال کاستلو و دار و دسته‌اش را در جاده‌صاف‌کنی باند خود راحت کند. آن سمت داستان هم پلیس است که به سردستگی سروان کویینان به همراه دستیارش گروهبان دیگنام که مدت‌هاست به دنبال یافتن ردی از خلافهای کاستلو هستند تصمیم می‌گیرند برای به تله انداختن او با رعایت همه‌ی تمهیدات لازم فردی را از نیروهای خودی انتخاب کنند تا به نزدیک ترین لایه‌های دار و دسته‌ی کاستلو نفوذ کند. انتخاب آنها بیلی کاستیگان است، پلیس جوانی که در زندگی شخصی‌اش روزهای ناموفقی را پشت سر گذاشته است و برای طبیعی جلوه دادن ماجرای یاد شده هم مدتی به زندان می افتد و پس از آن وارد این هزارتوی پر پیچ و خم می‌شود.

در این فیلم سالیوان(مت دیمون) و کاستیگان (لئوناردو دی‌کاپریو) جوان‌های بسیار باهوشی هستند که هرچند همدیگر را نمی‌شناسند اما به عنوان نمایندگان دو گروه پلیس و تبه‌کار، یکی برای پیروزی خیر و دیگری برای برتری شر با تلاش جان فرسا و پردلهره‌ی خود در دو ساعت و سی دقیقه، فیلمی پرهیجان و پر کشش را به همه‌ی بینندگان این فیلم هدیه می‌کنند.


+ از نکته‌های جالب توجه این فیلم که در یکی از یادداشت‌ها آن را خوانده‌ام این بود که فیلم رفتگان در طول دو ساعت و سی دقیقه، حتی یک تعقیب و گریز پلیسیِ آنچنانی مشابه فیلمهای هالیوودی وجود ندارد اما با این حال به خوبی و بسیار بهتر از برخی از آن فیلم‌ها باعث کشش و جذب بیننده تا پایان فیلم می‌گردد.

++ نمی‌دانم چرا به یاد محمدرضا افتادم و از او نوشتم، چون دیدن این فیلم را مرهون همکلاسی دیگری به نام مرتضی هستم. آن هم یکی دو سال پیش از محمدرضا، دقیقا در سالی که این فیلم اکران شد. حالا شاید روزی درباره مرتضی هم نوشتم.

شوهر آهو خانم - علی محمد افغانی

پیش از اینکه به سراغ خواندن کتاب شوهر آهو خانم بروم در یادداشتهای فراوانی خوانده بودم که این کتاب اولین داستان ایرانی به حساب می آید که به معنای واقعی می‌توان آن را رمان نامید و یا در جایی دیگر خواندم که یکی از بهترین رمانهای پنجاه سال اخیر است، برخی هم گفته‌اند صحنه‌های ترسیم شده در این رمان خوانندگان را به یاد نویسندگان بزرگی مثل بالزاک و تولستوی می‌اندازد. در این رابطه پس از پایان کتاب به این نتیجه رسیدم که احتمالا یا من خیلی از موضوع پرت هستم یا حتما این افرادی که در بین آنها نام‌های بزرگی هم دیده می‌شود مقصودشان کتاب دیگری بوده است. این را می دانم که تا حدودی هم باید کتابها و نقدها را بر مبنای زمان انتشار کتاب موردنظر نگاه کرد و این احتمال هم وجود دارد که این برداشت‌ها به سال انتشار این کتاب در دهه‌ی چهل مربوط باشند. اما ما در ادبیات خودمان در آن سالها آثار درخشان کم نداشته‌ایم. از این ها گذشته نظرات خوانندگان امروز این کتاب در فضاهای مجازی که همگی به به و چه چه گویان از آن سخن گفته‌اند حسابی گیجم کرده است. به هر حال حالا که من کتاب را خوانده‌ام فکر می‌کنم هر کدام از ما اگر زمان کافی برای خواندن ۸۰۰ صفحه کتاب داشته باشیم، گزینه‌های بسیار بسیاربهتری از این کتاب برای خواندن وجود دارد.

کتاب شوهر آهو خانم در سال 1340 همانطور که اشاره شد در بیش از 800 صفحه و جالب است که مثل خیلی از شاهکارهای دنیای ادبیات پس از رد شدن از جانب همه‌ی ناشران به دلایل مختلفی از جمله حجم زیاد، دست آخر با هزینه‌ی شخص نویسنده منتشر شده و پس از آن به شهرت رسید. این کتاب ماجرای هفت سال از زندگی یک خانواده‌ی کوچک و شهرستانی را روایت می‌کند و شاید تا حدودی شخصیت‌پردازی و بیش از آن بخاطر پرداختن بسیار زیاد به جزئیات، آن هم برای کتابی ایرانی در سال ۱۳۴۰، نظر مخاطبان و منتقدان دورانش را به خود جلب کرده است. این کتاب سعی کرده در خلال ماجرای ساده‌ی خانواده‌ای شهرستانی به مسائل اجتماعی و فرهنگی کشوراشاره کند و به این جهت در متن خود از مثل‌های فراوانی استفاده می کند که اتفاقاً بسیاری آن را از نقاط قوت کتاب می‌دانند، در صورتیکه یکی از مهترین ایرادهایی که در نظر یک خواننده‌ی معمولی به چشم می‌آید همین موضوع است، به طوری که شخصیت‌های اصلی کتاب همانطور که نویسنده تصویر می‌کند افرادی فاقد سواد و اهل شهرستان آن هم حوالی سال 1313 خورشیدی هستند اما در میان کلام آنها حرفهای قلمبه سلمبه و مثال‌هایی از داستانهایی از قبیل تروآ و سخنانی از فلاسفه‌ی یونانی و ایرانی و امثالهم وجود دارد که به هیچ وجه با فضا و چنین شخصیت‌هایی همخوانی ندارد. نویسنده همچنین تا حدودی تلاش کرده به شرایط اجتماعی آن دوران مثل نقش زن در خانواده و اجتماع و ماجراهایی مثل کشف حجاب در آن سالها نیز اشاره کند اما این موارد مثل موارد اجتماعی دیگری که بیان شده نقش خیلی کمرنگی در داستان دارند و بیشتر به مسائل اصطلاحاً خاله زنکی پرداخته شده و به نظرم بخشهای زیادی از گفتگوهای کتاب نیز بی تشابه به فیلم فارسی‌های آن سالها نیست‌.

داستان در یک بعدازظهر زمستانی در سال 1313 در کرمانشاه آغاز می‌گردد. شخصیت اصلی کتاب مرد میانسالی به نام سید میران سرابی است که البته خیلی زود متوجه می‌شویم ایشان همان شوهر آهو خانم هستند که نام کتاب را هم به خود اختصاص داده‌اند. سید میران سالها پیش با آهو که دختر اصطلاحاً همه چیز تمامی بوده ازدواج کرده و امروز به همراه فرزندانش خانواده‌ی خوب و با صفایی دارد. او بخش زیادی از جایگاهی را که امروز به آن رسیده مدیون آهوست و در واقع سید میران سرابی معروف با هوش خود و کمک و یاری آهو در زندگی‌اش موفق شده از شاگردی مغازه‌ی نانوایی به نانوا تبدیل شده و مغازه‌ی نانوایی خودش را نیز دایر کند. همچنین او مردی امین و با آبروست و به خاطر خصوصیات اخلاقی نیکوی خود به عنوان رئیس صنف نانوایان شهر نیز انتخاب شده است. همانطور که گفته شد در یکی از بعدازظهرهای زمستانی وقتی سیدمیران طبق روال زندگی خود پشت ترازوی نانوایی مشغول کسب و کار خود بود با زنی زیباروی روبرو می‌شود که نظرش را بیشتر از یک مشتری نانوایی به خود جلب می‌کند، سیدمیران که مرد متدینی‌است با توجه به ماه رمضان و زبان روزه بودن، به خود و نگاه خود تشر زده و از کنار این ماجرا می‌گذرد اما این موضوع او را رها نمی‌کند تا اینکه چند روز بعد مجدداً زن برای خرید نان به نانوایی مراجعه می‌کند و سیدمیران این بار سر صحبت را با این زن هما نام دارد باز می کند. باز کردن سر صحبت و نشستن پای درددل‌های این زنِ تازه از شوهر جدا شده همانا و آغاز ماجرای تکراری این مدل داستانها همان. از این پس تا پایان کتاب، داستان حول محور ماجرای ورود این زن به زندگی سید میران و خانواده‌اش می‌گردد و تا پایان نیز ادامه پیدا می‌کند.


علی محمد افغانی در سال ۱۳۰۳ خورشیدی از پدر و مادری اصفهانی در کرمانشاه بدنیا آمد، تحصیلات خود را در دانشگاه افسری تهران پی گرفت و با رتبه‌ی ممتاز برای ادامه تحصیل به امریکا اعزام شد. او پس از بازگشت به ایران به خاطر عضویتش در حزب توده به اعدام محکوم شده و پس از آن با یک درجه تخفیف برای حبس ابد به زندان فرستاده شد اما در نهایت با آرام شدن وضعیت کشور پس از گذراندن دوران حبس خود از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷ از زندان آزاد گردید. او کتاب شوهر آهو خانم را در همان سالهای زندان نوشته است. از دیگر آثار شناخته شده این نویسنده‌ می‌توان به کتاب‌های "شادکامان دره‌ی قره سو"، "شلغم میوه بهشته"و "بافته‌های رنج" نام برد.  او هم اکنون نیز در امریکا زندگی می‌کند.

مشخصات کتاب من: من نسخه صوتی کتاب که توسط موسسه نوار با صدای پیمان قریب پناه در 40 ساعت و 57 دقیقه منتشر شده است را شنیدم. نسخه چاپی کتاب نیز توسط انتشارات نگاه و امیرکبیر به چاپ می‌رسد که در اولی در 800 صفحه به چاپ سی و پنجم و در دومی در 1024 صفحه به چاپ دهم رسیده است. 

+ نکته‌ای که در رابطه با این نسخه‌ی صوتی مطرح می‌باشد این است که این کتاب مثل اکثر کتابهای صوتی تک گوینده اجرا شده و صدای گوینده‌ی کتاب (که البته ایشان خودشان گوینده‌ی رادیو نیز هستند) صدای بسیار خوبی است اما صدایی که برای نقشهایی که خودشان خصوصا جای زن‌ها و بچه‌های داستان اجرا کرده‌اند واقعا تصنعی و آزاردهنده بود و هیچ همخوانی نداشت. کاش ایشان که توانایی این کار را نداشتند دیالوگ‌های آنها را نقل قول می‌کردند و سعی نمی‌کردند صدای ایشان را اجرا کنند.

برگ‌باد - گابریل گارسیا مارکز

ما انسانها به مقایسه کردن علاقه‌ی فراوانی داریم، مثلا در دنیای فوتبال علاقه‌مندیم که همواره رونالدو و مسی یا پله و مارادونا را با هم مقایسه کنیم یا در همین دنیای کتابها و نویسندگان عده‌ای بر این عقیده‌اندکه داستایوسکی بهترین نویسنده‌ی دنیاست و عده‌ای دیگر نیز این لقب را به تولستوی می‌دهند، برخی هم نویسندگان فرانسوی یا امریکایی را لایق این مقام می‌دانند، البته هر کدام از این گروه‌ها معیارهای مختلفی را برای ادعای خود انتخاب می‌کنند. از آنجایی که من هم علی‌رغم تلاشم در مقایسه نکردن به هر حال جزئی از همین انسانها هستم، از قضا در همین چند وقت اخیر دو کتاب از دو نویسنده‌ی مطرح جهان یعنی جنابان فیودر داستایوسکی و گابریل گارسیا مارکز خواندم که اتفاقا هر دو کتاب، اولین رمان‌های منتشر شده توسط این دو نویسنده‌ بودند. اولی رمان "بیچارگان" داستایوسکی بود که نسبت به کارهای دیگری که از او خواندم به عنوان اولین اثر نویسنده، کتاب خیلی خوبی به حساب می‌آمد و از این جهت تا حدودی مرا غافلگیر کرد. اما کتاب دوم اثری از مارکز بود که با توجه به کتابهای دیگری که از ایشان خوانده‌ بودم تاحد زیادی ناامیدم کرد و اینجا بود که به فکر مقایسه‌ی دو نویسنده بر اساس دو اثر اولشان افتادم و با خودم گفتم: "حالا متوجه شدی نویسنده‌ی واقعی یعنی داستایفسکی، حتی اگر در جامعه‌ی آماری کتابخوان کوچکی که تا به امروز در طول عمرت دیده‌ای همواره طرفداران مارکز بر داستایوسکی پیشی گرفته باشد." بگذریم، فکر می کنم در حال حاضر بهتر این است که از این مدل مقایسه‌های غیر اصولی دست بردارم و ازکتاب برگ‌باد بگویم.

بله، عرضم به حضورتان که تا پیش از این کتاب از مارکز کتابهای گزارش یک مرگ و عشق سالهای وبا را خوانده‌ بودم و این کتاب سومین کتابی بود که از ایشان می خواندم. نکته‌ای که در ابتدای این تجربه‌ی سوم مرا می‌آزرد آغاز مشابه این اثر با دو کتاب قبلی بود، چرا که دردو کتاب پیشین هم مثل این کتاب، در ابتدای داستان با یک جنازه طرفیم، فردی که کشته شده یا خودکشی کرده است و بیشتر داستان کتاب با آن شخص مرتبط است. مواجهه با این روش شاید برای یک خواننده‌ی معمولی مثل من، در کتابی مثل گزارش یک مرگ، بدیع و جالب توجه و در کتابی مثل عشق سالهای وبا، با توجه به اثر کمتر آن جنازه در داستان، قابل تحمل باشد، اما تکرار آن در کتاب سومی که از یک نویسنده می‌خوانم دیگر تا حدودی آزاردهنده است. باز هم اینجاست که باید به حرف آن دوست عزیز که تاکید می‌کرد ابتدا شاهکارهای یک نویسنده را بخوان ایمان آورد، این پیشنهاد احتمالا درباره مارکز که با صدسال تنهایی‌اش شهره است (و من هنوز آن را نخوانده‌ام) مصداق دارد.

در رمان کوتاه برگ‌باد اتفاقات در شهری خیالی به نام ماکوندو رخ می‌دهد که گویا بعدها به واسطه کتاب صد سال تنهایی مشهور می‌گردد. در ابتدای کتاب با مادر و پسری مواجه هستیم که در حال رفتن به یک مراسم تشیع جنازه هستند. تشیع جنازه یک پزشک منزوی و منفور که احتمالا هیچ کس حاضر نیست او را دفن کند. علت این انزوا و مردم‌گریزی پزشک و آن نفرت یاد شده برمی‌گردد به سالهای دور، آن سالها که توفان برگ یا برگ‌باد رخ داد. منظور مارکز آن توفان طبیعی که ما در ذهن داریم نیست. بلکه به آن دورانی اشاره دارد که پای موز و شرکت‌های امریکایی موز به این شهر باز شده و رونق بی‌سابقه‌ی اقتصادی را با خود به همراه داشت. این رونق طبیعتا به علت عدم وجود زیرساخت‌های لازم و بهره‌برداری بی‌برنامه آن شرکت‌ها، به همراه خود کسادی ویرانگری را برای این شهر به ارمغان آورد که پس از تعطیلی آن شرکت‌ها به اوج خود رسید. "...هنگامی که به ماکوندو آمدیم و خاک حاصلخیزش چشممان را گرفت، می‌دانستیم روزی، خواهی نخواهی، گرفتار برگ‌باد می‌شویم، اما گمان نمی‌بردیم تا این اندازه پر زور باشد. همین شد که وقتی احساس کردیم مثل بهمن بر سرمان آوار می‌شوند، کاری ازمان برنیامد جز آنکه بشقاب را با کارد و چنگال بگذاریم پشت در و صبورانه به انتظار بنشینیم تا تازه وارد ها با ما آشنا شوند. آنگاه اولین دفعه سوت قطار شنیده شد. برگ‌باد چرخید و به تماشایش رفت و موقعی که برگشت کم‌زورتر شده بود اما، عوضش، انسجام و استحکام بیشتری پیدا کرده بود؛ و دستخوش روند طبیعی تخمیر شد و به رستنی‌های زمین پیوست." 

آن سالها به همراه کارکنان و کارگران شرکتهای یاد شده پزشکان جدیدی نیز وارد شهر شده  و اینگونه مردم شهر از پزشک قدیمی خود روی گردان شدند و به سراغ پزشکان تازه وارد رفتند و بذر کینه را در دل پزشک قدیمی کاشتند. سالها بعد پس از بسته شدن شرکت موز، تازه واردها هم از شهر رفتند و شهر ماند و همان پزشک قدیمی. اما این پزشک که نامی از او هم در کتاب برده نمی‌شود دیگر هیچ بیماری را درمان نکرد و علی‌رغم سوگند پزشکی خود با وجود اصرارهای فراوان مردم شهر، حتی سربازان زخمی جنگ‌های داخلی را به حال خود رها کرده و اینگونه مورد نفرت مردم قرار گرفت. در میان مردم سرهنگ پیری وجود داشت که طی ماجرایی جانش را مدیون پزشک بود. در آن سال‌ها پزشک که از تنفر مردم به خودش آگاه بود از سرهنگ خواست در قبال نجات جانش به او قول بدهد که بعد از مرگ ترتیبات تدفین با احترام او را فراهم کند. انزوا و گوشه گیری و ترس دکتر از مردم سر آخر کارش را به خودکشی کشاند. حالا در ابتدای داستان سرهنگ و جنازه‌ی دکتر و قولی که به او داده است در یک طرف و تمامی مردم خشمگین شهر در سمت دیگر این ماجرا قرار دارند.


+ این کتاب بطور جداگانه و همینطور به همراه چند داستان دیگر در انتشارات مختلف به زبان فارسی به چاپ رسیده است. کتابی که من خواندم چاپ دوم در سال 1396 بود که نشر کتابسرای تندیس آن را تحت عنوان "سه رمان کوتاه" شامل رمان‌های؛ "برگ‌باد"، "کسی نیست به سرهنگ نامه بنویسد" و "وقایع نگاری مرگی اعلام شده" می باشد. البته این نسخه‌ی سه گانه گویا چندسالی هست تجدید چاپ نشده است اما هنوز این سه رمان به طور جداگانه در همین نشر و البته چند نشر دیگر مثل ماهی و چشمه چاپ می‌شوند. نسخه صوتی کتاب نیز با صدای هوتن شاطری پور و شهره روحی توسط موسسه نوار منتشر شده است.