عروسکخانه - هنریک ایبسن

مدتی پیش یکی از همکلاسی‌های دوران دانشگاه را بعد از چند سال دیدم و به واسطه کاری که با او داشتم چند روزی با هم بودیم و چند باری هم در این چند روز با همسرش روبرو شدم. قبل از روبرو شدن با همسر ایشان توجه‌ام به تماس‌های مکرری که با تلفن همراه ایشان گرفته می‌شد جلب شده بود، تماسهایی که هنگام پاسخ دادن به آنها صدای این آقای همکلاسی حین خارج شدن از اتاق تا حد محسوسی نازک می‌شد و به شکلی غیرعادی با همسرش سخن می‌گفت، در دیدار اولی که با همسر ایشان داشتم از اینکه این دو چگونه همدیگر را صدا می‌زدند و درباره یکدیگر چطور حرف می‌زدند و قربان صدقه یکدیگر می‌رفتند سخن نمی‌گویم، چون شاید به حسودی یا واژه هایی از این دست متهم شوم. اما فقط همین را بگویم که خوشحالم که کارم با این همکلاسی سابق تمام شده و مجبور نیستم آن مکالمات را تحمل کنم. چند روز بعد به طور خیلی اتفاقی به سراغ نمایشنامه‌ی خانه عروسک نوشته‌ی هنریک ایبسن رفتم. نمایشنامه‌ای که انگار این همکلاسی و همسرش در صفحات اول آن به جای شخصیت‌های اصلی جا خوش کرده بودند و همچون آن دو، این بار با نام‌های "نورا" و "توروالد" یکدیگر را با واژه‌هایی نظیر"مرغ خوش الحان"، "جوجه کاکلی" و "پرنده بهشتی من"  و مواردی از این دست صدا می زدند. 

نمایشنامه‌ی خانه عروسک که به نام عروسکخانه هم ترجمه شده است یکی از آثار مشهور نمایشنامه‌نویس سرشناسِ نروژی هنریک ایبسن می‌باشد. نویسنده‌ای که او را یکی از ستون‌های نمایشنامه‌نویسی و تئاتر می‌دانند و در ایران هم بعد از شکسپیر و چخوف از شناخته‌شده‌ترین نمایشنامه‌نویسان به حساب می آید. جدا از آثار بسیاری که از ایبسن بر روی صحنه تئاتررفته و همواره خواهد رفت آثار فراوانی نیز با اقتباس از نوشته‌های او بر روی پرده نقره‌ای به نمایش درآمده که در نمونه‌های وطنی می‌توان به فیلم سینمایی "سارا" ساخته‌ی داریوش مهرجویی اشاره کرد که اتفاقا‌ با اقتباسی از همین نمایشنامه‌ی خانه عروسک ساخته شده است.

ماجرای این کتاب مربوط به زوجی جوان است که گویا شیفته‌ی یکدیگرند و این را در همان مکالمات اولیه و همینطور طبق آنچه که از زبان دوست شخصیت زن داستان و رشکی که در سخنانش به آنها می برد می‌توان فهمید. شخصیت مرد داستان به تازگی در شغلش ترفیع رتبه گرفته و از وضع مالی خوبی برخوردار است و در مواجهه با درخواست‌های فراوان همسرش که زنی بوالهوس و پرخرج به نظر می رسد مشکلی ندارد و در مجموع همه چیزِ خانه و زندگی این زوجِ خوشبخت در ظاهر بسیارعالی پیش می‌رود تا اینکه اتفاقی ساده رخ می‌دهد و در پی آن این پوسته‌ی عروسکی شکسته و لایه‌های زیرین نمایان می گردد،  لایه‌های زیرینِ روابط ساده‌ی انسانها که گاهی به راستی پیچیده‌اند. بر خلاف اغلب نمایشنامه‌هایی که خوانده‌ام در این کتاب ردی از جملات خاص یا کلمات قصاری که در ذهن ماندگار شود وجود نداشت و همانطور که اشاره شد همه چیز جریان روان و ساده‌ی زندگی آدم‌ها را پیش می‌گرفت، اما ایبسن در میان جریان‌های عادی به پیچیدگی‌های روابط انسانها اشاره می‌کند و این گونه در تلاش است خواننده‌ی کتاب را (حالا از هر جنسیتی که باشد) آگاه کند تا گرفتار دامِ عروسک بودن در زندگی نگردد. خانه عروسک را اولین نمایشنامه‌ای می دانند که در آن از حقوق زنان دفاع می‌شود اما به عقیده‌ی من این عروسک بودن در زندگی تنها شامل حال زنان نمی‌شود و نمونه‌اش هم همین آقای همکلاسی من که براستی در همان چند روزی که با او همنشین بودم همچون عروسکی دراختیار همسرش بود.(این فقط نظر شخصی من است).

به قول منوچهر انور(مترجم  و تحلیل‌گرکتاب)؛ " ایبسن مدام در تلاش است تا عملا به ما بفهماند که اغلب ایده‌آل‌ها بعد از طی مراحل پویایی، طراوت و سیالیت خود را از دست می‌دهند، همپای فرد یا جامعه پیر می شوند، و رفته رفته تبدیل می‌شوند به الگوهای عاریتی، به قالب های فکریِ صلب ، به قواعد فسیل مانند، به قراردادهای قالبی، به نعش، به برچسب؛ و با چنین صورتهایی ست که "بختک‌وار" بر هستی پویای ما سنگینی می کند ، و اگر ما از آنها بت بسازیم، و به همین صورت آنها را بر هستی خود حاکم کنیم، فسیل شدنمان حتمی‌ست. 


مشخصات کتابی که من خواندم: من نسخه صوتی این کتاب را با مترجمی نامشخص و با اجرای گروهی از گویندگان که آن را به شکل نمایشی  رادیویی در کمتر از 30 دقیقه اجرا کرده بودند در نوار شنیدم که اجرای چندان جالبی هم نبود. اما بهترین ترجمه‌های موجود از این کتاب ترجمه‌های آقای "منوچهر انور "در نشر کارنامه و ترجمه‌ی "بهزاد قادری" در نشر بیدگل می‌باشد که اتفاقا اولی با توضیحات و تحلیل‌های فراوان نیز همراه است.

19- فیلم سینمایی "دورافتاده" (2000) - رابرت زمیکس

من عادت دارم وقتی یک نفر را پیدا می‌کنم که دوستش دارم دیگر بیخیال آن شخص نمی‌شوم و آنقدر این گیر دادن ادامه پیدا می‌کند که اغلب آن شخص خودش من را ول می کند و می رود پی کارش. حالا به این موضوع در قالب همان دنیای کتاب و وبلاگ بپردازیم بهتر است، اگر یادتان باشد یک دوره‌ای آن شخص، جناب پل استر بود و چندتایی از آثار ایشان را خواندم. کتابهای هری پاتر را هم که در جریانید، الان هم چند ماهی هست که بر روی آثار جناب داستایوسکی و فیلم‌های تام هنکس تمرکز کرده‌ام و بیخیال این دو عزیز هم نخواهم شد. 

بعد از فیلم‌های فارست گامپ و مسیرسبز که از فیلم‌های شاخص با بازی تام هنکس به حساب می‌آیند این بار به سراغ فیلمی کم‌افتخارتر اما شاید بسیار دیده‌شده‌تر با بازی او،  یعنی فیلم "دورافتاده" رفتم. فیلمی که بسیاری از ما آن را با توپ معروف ویلسون که ردی از یک دست بر روی آن نقش بسته بود می‌شناسیم. این فیلم اثر دیگری از رابرت زمیکس است که پیش از این با فیلم فارست گامپ جایزه‌ی اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کرده بود و با این فیلم یک گام تجاری خوب برداشته و فیلمی خاطره انگیز از خود بر جای گذاشت.

داستان این فیلم در مورد یک مامور پستی به نام چاک نولاند است که در شرکت مشهور فدکس کار می‌کند و بنا به مسئولیت شغلی‌اش به نقاط مختلف جهان سفر می‌کند تا عملکرد شرکت را بررسی کند. او در یکی از آخرین سفرهای کاری‌اش که مقارن با روزهای عید کریسمس است در همان صحنه‌های تقریباً آغازین فیلم در فرودگاه با نامزدش خداحافظی می‌کند و راهی سفر می‌شود اما هنوز ساعتی از پروازش نگذشته که هواپیمای حامل او دچار حادثه می‌گردد و به قلب اقیانوس سقوط می‌کند و جز چاک و تعدادی بسته‌ی پستی هیچ بازمانده‌ی دیگر از خود به جا نمی گذارد. چاک به زحمت خود را به یک خشکی می‌رساند که جزیره‌ای ناشناخته و خالی از سکنه است. فیلم ماجرای تلاش چاک در ابتدا برای نشان دادن اثری از زنده ماندن خود به هواپیماهای امداد و نجات، و پس از آن تلاش برای نجات از این جزیره است. این کوشش از روشن کردن آتش و سعی در شکار گرفته تا در نهایت تلاش برای زنده ماندن، لحظه به لحظه‌اش دیدنی‌ست و بازی خوب تام هنکس هم در واقعی جلوه دادن آن تحسین برانگیزبوده است.

....................

از نکات جالب این فیلم همان ماجرای توپ والیبال است. این توپ که چاک آن را در میان بسته‌های پستی سالم مانده از آن سقوط می یابد، بعد از گذراندن روزهای طولانی تنهایی چاک، تنها همدم و یار او  و حتی شاید تنها دلیل زنده ماندن او در جزیره است.

17 - فیلم سینمایی "مسیر سبز" (1999) - فرانک دارابونت

مسیر سبز یکی از اولین فیلم‌هایی به حساب می‌آید که سال‌ها پیش دیدگاه من به فیلم و سینما را تغییر داد و به طور جدی مرا با این نوع مطالعه آشنا کرد. فیلمی که در نوع خود یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما به حساب می‌آید و ساخته فرانک دارابونت است. درست است که این کارگردان در چند سال گذشته در زمینه سریال سازی فعالیت داشته و با ساختن سریال مردگان متحرک (Walking Dead) طرفداران فراوانی در ژانر درام و وحشت برای خود دست و پا کرده است اما در دنیای سینما بیشتر دارابونت را به خاطر فیلم سینمایی رستگاری از شائوشنگ شناخته و تحسین می‌شود، فیلمی که سالهاست در صدر لیست‌های معتبری همچون imdb جا خوش کرده و در دنیا فیلم بسیار شناخته شده‌ایست. از آنجا که قرار نیست درباره آن فیلم که اتفاقاً اولین فیلم این کارگردان امریکایی هم بوده و بسیار هم درخشیده الان با هم صحبت کنیم از زمان ساختش پنج سالی به جلو می رویم و به سال 1999 می‌رسیم، دارابونت 5 سال بعد از آن درخشش  اثر اول، برای ساختن فیلم بعدی خود باز هم به سراغ داستانی از استیون کینگ، رمان‌نویس مشهور امریکایی رفت و فیلم سینمایی مسیر سبز را همچون فیلم اول بر اساس رمانی از این نویسنده به روی پرده برد. با وجود اینکه امروز مسیرسبز یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما در نزد علاقه‌مندان دنیای تصویر به حساب می‌آیدو حتی بسیاری از منتقدان و سینماگران هم امروز چنین نظری دارند، اما در سال 2000 اوضاع چنین نبود و حداقل درنظر هیچکدام از داوران آکادمی اسکار برای این فیلم چنین اقبالی وجود نداشت و مسیرسبزدر هر چهار رشته‌ای که در آن سال نامزد شده بود جایزه‌ها را به رقیب خود یعنی فیلم زیبای امریکایی که به نظر شخصی من در مقایسه با مسیر سبز اصلا هم  فیلم خوبی نبود واگذار کرد.

اما بعد از این همه مقدمه کم کم برسیم به داستان فیلم؛ حتماً شما هم با من هم عقیده‌ هستید که "مسیرسبز" نام زیبایی است و حس خوبی را هم القا می‌کند، آنقدر خوب که آن روزها که هنوز پای این ویروس منحوس کرونا به زندگی‌مان باز نشده بود، من به همراه چند تن از دوستان این نام را بر روی باشگاه کتابمان گذاشته بودیم. باشگاهی که به واسطه آن هفته‌ای یک بار دورهم جمع می‌شدیم و با هم از کتابها و فیلم‌ها حرف می‌زدیم. اما داستانِ نام مسیر سبز در فیلم فرانک دارابونت ربطی به این حال خوش و این حرف‌ها ندارد و موضوعش بسیار متفاوت است. در واقع مسیرسبز در این فیلم نام بندی از یک زندان در امریکاست که در آنجا از مجرمینی نگهداری می‌کنند که در انتظار حکم اعدام خود هستند، آنهم یک اعدام وحشتناک به نام اعدام با صندلی الکتریکی. هرچند فکر نمی‌کنم اعدام غیر وحشتناکی هم وجود داشته باشد. 

فیلم با نشان دادن مردی کهنسال که بر روی تخت خود در خانه سالمندان از خواب می پرد آغاز می شود. پیرمردی که پل اجکام نام دارد، او در جوانی خود حوالی دهه سی میلادی مسئول و سرنگهبان بخشی از یک زندان (همان بخش مسیرسبز) در امریکا بوده است. بعد از نمایش اندکی از چگونگی زندگی او در خانه‌ی سالمندان بیننده شاهد خواهد بود که این پیرمرد برای یکی از دوستانش شروع به تعریف کردن یک خاطره‌ می‌کند. خاطره‌ای که مربوط به دوران خدمتش در زندان بوده و تمامِ زندگیِ او را تحت تاثیر قرار داده است. شرح این خاطره و سفر بیننده به آن سال ها بخش اصلی این فیلم 188 دقیقه‌ای را تشکیل می‌دهد. در این خاطره با زندانی سیاه پوست و بسیار تنومندی آشنا می‌شویم که به تازگی به این زندان انتقال داده شده است. جرم او تجاوز و قتل دو کودک خردسال است. جرمی که طبیعتاً می بایست در همان دقایق آغازین تکلیف بیننده را با این شخصیت داستان مشخص کند. اما خیلی طول نمی کشد تا با اولین جمله‌ای که از این زندانی می‌شنویم اوضاع متفاوت شود. آنهم وقتی است که آقای جان کافیِ درشت هیکل توسط پل به سلولش هدایت می شود و هنگام خروج مسئول زندان از سلول از او می پرسد: "رئیس، شبها چراغ‌ها را خاموش می کنید؟ آخه من از تاریکی می ترسم." همین جمله‌ی آغازین نشان می‌دهد که یک چیزی انگار جور در نمی‌آید، قاتل و متجاوز کودکان آن هم با آن ظاهر و هیکل تنومند آن وقت ترس از تاریکی؟ آنهم به شکلی کودکانه؟

فیلم یک روایت طولانی بدون اتفاقات هیجان انگیز خاصی است که اغلب محبوب بینندگان امروزیست، اما فیلم بسیار خوبیست و هربار که آن را دیده‌ام برای من بسیار تاثیرگذار بوده است.

..............

+ از دوستانی که یادداشت‌های این وبلاگ را دنبال می‌کنند به خاطر نبودنم در این مدت پوزش میخواهم. دلیل این روزهای غیبت حال ناخوشم بود که به خاطر از دست دادن عزیزی از اقوام اتفاق افتاد و تازه باورم شده که دیگر نیست و نخواهد بود.

++ بیش از یک ماه است هیچ کتابی نخوانده‌ام اما اگر چیزی از آخرین خوانده‌ها در خاطرم مانده باشد بزودی سعی خواهم کرد یادداشت‌های نیمه کاره‌ای که باقی مانده را تکمیل و منتشر کنم.

+++ سلامت باشید و شاد.

16 - فیلم سینمایی "فارست گامپ" (1994) - رابرت زمکیس

تاریخ نخوانده‌ام، جامعه‌شناس هم نیستم و حتی متاسفانه مطالعه چندانی هم در این زمینه نداشته‌ام اما سالهاست با توجه به آنچه که در اطرافم می‌بینم احساس می‌کنم انگار امروز انسان‌ها بیش از هر زمان دیگری نیاز به انگیزه دارند. حال این انگیزه برای انجام دادن هر کار مهم و موفقیتی در زندگی باشد یا حتی اگر تنها انگیزه‌ای باشد برای زندگی کردن. نمی دانم در گذشته، منظور در آن گذشته‌ای که هنوز من در آن زندگی نمی‌کردم هم اوضاع به همین منوال بوده یا خیر، اما به گمانم به این شدت نبوده است، احتمالاً با این چند خط موفق نشده‌‌ام منظورم را برسانم. بگذارید بیشتر سعی کنم. از انگیزه و کمبود آن در این روزگار سخن می‌گویم. شاید با گذشت سال‌ها، با تکرار شکست‌ها و با زایش سختی‌های مزمن و بی وقفه‌‌ی پنهان شده در پشت کلمه‌ی پیشرفت بوده است که اندوخته‌ی انگیزه در وجود انسان‌ها نسل به نسل کمتر شده تا به امروز که دیگر انگیزه برای انسانهای پردرد امروزی یک کالای کمیاب و گران‌قیمت به حساب می‌آید و حتی کاسبی آن هم به یکی از داغ‌ترین کاسبی‌های این روزگار بدل گردیده است بطوریکه فارغ از دوران کرونا به جرات می‌توان گفت امروزه پرشورترین و پرطرفدارترین سخنرانی‌ها نه با حضور فیلسوفان و سخنوران ادبیات و عرفان بلکه با حضور سخنرانان انگیزشی برگزار می‌گردد و بی تعارف و بدون هیچ خط کشی مثبت و منفی باید گفت امروز کتابهای روانشناسی، خودیاری و انگیزشی پرطرفدارترین کتاب‌ها(حداقل در این دیار) به حساب می‌آیند. انگار همه‌ی ما در این روزگار، تشنه‌ی انگیزه هستیم،

دنیای تصویر هم گزینه‌های متنوعی برای این موضوع دارد، از فیلم بسیار خوب نجات سرباز رایان که انگیزه‌ی جنگیدن برای رسیدن به موفقیت را با خشن‌ترین شیوه‌ی ممکن به تماشاگر می‌نمایاند‌ گرفته تا فارست گامپ که این کار را به ساده‌ترین و صمیمی‌ترین روش آن انجام می‌دهد. خب برسیم به فیلم؛

در ادامه گشت و گذار در میان 101 فیلم چهار ستاره تاریخ سینما این بار هم به هالیوود سفر کردم و در سال 1994 لحظات عجیب و البته بسیار خوشی را با جناب فارست گامپ گذراندم. فارست گامپ نام شخصیت اصلی رمانی امریکایی با همین نام است که وینستون گروم آن را درسال 1986 منتشر کرده و رابرت زمیکس بر اساس آن در سال ۱۹۹۴ فیلمی سینمایی ساخته است. این فیلم با کسب عنوان پرفروش ترین فیلم سال و همینطور با برنده شدن 6 جایزه اسکار، سبب شهرت این کتاب شده و امروز با وجود اینکه 27 سال از زمان ساخته شدن این فیلم می‌گذرد هنوز هم از آن به عنوان یکی از بهترین فیلم‌های تاریخ سینما یاد می‌گردد. البته اگر همه این دلایل یاد شده هم وجود نداشت من به خاطر"تام هنکس" که نقش اصلی این فیلم را بازی می‌کند به سراغش می‌رفتم. چرا که طبق قانون نانوشته‌ای به نظرم هر فیلمی که تام هنکس در آن بازی کرده باشد حتماً ارزش دیدنش را دارد، هرچند در فیلم فارست گامپ در ابتدا به تام هنکس جوانی که با آن کت و شلوار و کفش غیرمتعارفش در صحنه آغازین فیلم ظاهر می‌شود خیلی هم عادت نداشتم و حتی آن را نپسندیدم. اما این جوان ساده دل و خوش‌قلب در ادامه‌ی فیلم آنقدر خوب ظاهر شد که خیلی زود نظر من راجع به خودش را عوض کرد و در ذهنم ماندگار شد.

یادداشت‌های فراوانی درباره کتاب و فیلم فارست گامپ در فضای مجازی موجود است و با یک جستجوی ساده میتوان به بسیاری از آنها که اغلب شباهت زیادی هم به یکدیگر دارند دسترسی داشت و از طرفی به نظرم صرفاً نوشتن درباره داستان فیلم در اینجا چندان لزومی ندارد. پس سعی می‌کنم از برداشت حسی خودم به عنوان یک بیننده و از مواردی که جرقه‌ی فکر کردن به آنها با دیدن این فیلم آغاز گردید سخن بگویم. حتی اگر بیان آنها مثل آغاز این یادداشت آش دهان سوزی نباشد. 

اغلبِ نویسندگانِ نقدها و یادداشت‌های موجود درباره این فیلم، فارست گامپ را جوانی کم هوش و یا تا حدودی عقب افتاده معرفی کرده‌اند که در ابتدای فیلم بر روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته و داستان زندگی‌اش را برای مسافرانی که در کنارش می‌نشینند تعریف می‌کند. او با مرور خاطرات زندگی خودش از کودکی تا به امروز مخاطب را وارد داستان زندگی‌ خودش می‌کند، یک زندگی‌ پر فراز و نشیب که شخصیت اصلی آن همچون شخصیت‌های رمان‌های تاریخی در مهمترین اتفاقات تاریخی کشورش (البته با نگاهی منتقدانه) حضور داشته است. در واقع خالق این اثر به این صورت مخاطب خود را با برگهایی از تاریخ معاصر امریکا از زمان جنگ ویتنام تا زمان حال آشنا می‌کند.

اگر در خاطرتان باشد در یادداشتی که درباره کتاب ابله نوشته بودم نظرم را راجع به ابله و احتمال دلیل نام گذاری آن کتاب بیان کردم. هر چند موضوع تا حدودی از لحاظ عمق و منظور نویسنده متفاوت است اما خب برای بسط دادن بحث می‌خواهم از آن یادداشت وام بگیرم؛ در آنجا اشاره داشتم که در این روزگار ناهموار اگر با انسانی روبرو شوید که بسیار پاک و ساده دل باشد، همه را دوست داشته باشد، به همه محبت کند و مخلص کلام، تمام هم و غم خود را این بداند که تنها به وظیفه خود که انجام دادن کار خوب و درست است عمل کند، شما او را چه می نامید؟؟ شاید شما هم مثل من خوش‌بین باشید اما بی‌شک جامعه چنین فردی را ابله می‌داند. حالا اگر آن فرد در کنار این خصوصیات اخلاقی دچار نقص‌هایی هم در جسم و ذهن خود باشد که دیگر حجت را برای خل تلقی کردن خود توسط اطرافیانش تمام می‌کند. در واقع فارست گامپ هم نمونه‌ای از یک ابله خوش قلب است. از آن ابلهانی که من به همراه شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت دوستش داریم و با این دوست داشتن به احتمال زیاد در نظر بسیاری از مردم، ابله خطاب خواهیم شد. یکی از نکات مهم این فیلم که توجه من را به خودش جلب کرد این بود که فارست در مسیر زندگی خود با سختی‌های بسیاری مواجه شد اما همواره موفق و شاد بود. این جالب است که او صاحب موفقیتهای فراوان و شادیست اما هیچوقت به دنبال هیچکدام از آنها ندویده است و همواره با اعتقاد به این که تنها به وظیفه خود درست عمل کند اهمیت می دهد و همین تفکر است که در جای جای زندگی‌اش نه تنها باعث نجات جانش شده بلکه همواره باعث جاری شدن شادی و موفقیت در زندگی‌اش گردیده است، آن هم از جاهایی که حتی فکرش را هم نمی‌شد کرد. 

این موضوع مرا به یاد شعری از یک شاعر بریتانیایی به نام "کتلین رین" می اندازد، شعری که "شکار شادی" نام دارد و اتفاقاً همین چند روز پیش هم ترجمه آن را برای دوست عزیزی خواندم. اگر شما هم دوست داشتید می‌توانید فایل صوتی این شعر کوتاه را از اینجا  بشنوید.

12-فیلم سینمایی "نجات سرباز رایان" - استیون اسپیلبرگ (1998)

جام جهانی فوتبال 2018 در روسیه برگزار شد و تیم ملی ایران که در آن جام با مربیگری کارلوس کی‌روش در بهترین شرایط آمادگی خود قرارداشت از شانس بدش در گروه مرگ قرار گرفته بود. گروهی که در آن تیم‌های فوتبال اسپانیا، پرتغال و مراکش به ترتیب با عنوان‌های؛ قهرمان جهان، قهرمان اروپا و قهرمان افریقا به انتظار ضعیف ترین تیم گروه یعنی ایران نشسته بودند، تیمی که برخلاف رقبایش سالها بوددستش از قهرمانی در قاره‌اش کوتاه مانده بود. یوزهای ایرانی که لقب آن روزهای تیم ملی فوتبال ایران بود پس از بازی اول که در دیداری سراسر هیجان و اضطراب تیم مراکش را شکست دادند به مصاف تیم اسپانیایی رفتند که بازیکنانش قصد داشتند آقای گلی جام را از دیدار با ایران هدیه بگیرند، اما ایران با وجود شکست یک بر صفر مقابل این تیم، بازی درخور و درخشانی به نمایش گذاشت. بازیکنان ایران در این بازی به گونه‌ای ظاهر شدند که تو گویی با جان خود از مرزهای دروازه تیم ملی محافظت می کردند. این روحیه‌‌ی جنگندگی در دفاع و حتی در حمله‌های پی‌در‌پی در نیمه‌ی دوم مسابقه ستودنی بود. (در انتهای این یادداشت یکی از معروفترین عکس‌های این جانفشانی در زمین فوتبال را خواهم گذاشت). بعد از همین مسابقه بود که در خبرها خواندم بدستورکارلوس کی‌روش در شب بازی با اسپانیا بازیکنان دسته جمعی به تماشای فیلمی به نام "نجات سرباز رایان" نشسته‌اند. فیلمی خوش ساخت و تاثیر گذار که من دوسال بعد از آن جام جهانیِ خاطره انگیز به تماشایش نشستم و راز این همه انگیزه و جنگندگی را دانستم و از این پس بیش از پیش برای این مربی خوش فکر پرتغالی احترام قائل خواهم بود.

فیلم سینمایی نجات سرباز رایان ساخته کارگردان شهیر امریکایی استیون اسپلیلبرگ است. کارگردانی که در کارنامه خود فیلمهای درخشانی در ژانر های مختلف دارد، از فیلم های خشنونت بار "آرواره‌ها"، "پارک ژوراسیک" و فیلم‌های رازآمیز "ایندیانا جونر" گرفته تا فیلم های لطیفی همچون "ماجراهای تن‌تن" و "غول بزرگ مهربان" و بسیاری فیلمهای درخشان دیگر که هر کدام در جایگاه خود فیلمهای محبوب و قابل ستایشی هستند. اما نجات سرباز رایان که قصه اش مربوط به جنگ جهانی است در بین آثار اسپیلبرگ اثری شاخص به حساب می آید. اثری که بر خلاف فیلمهای هم رده خود که مربوط به جنگ‌های امریکا با کشور های دیگر هستند قصد قهرمان سازی امریکایی‌‎ها را ندارد و (تا حدی که به داستان فیلم ضربه نخورد) گویا مستندوار به این وقایع نگاه می کند. فیلم با قدم زدن مردی کهنسال در گورستانی آباد آغاز می شود (اولین بار این عبارت را از کسی شنیدم که بعدها خودش در این آبادانی کمک شایانی کرد) بگذریم، آنطور که مشخص می شود این قبرها مربوط به سربازانی است که در جنگ جهانی دوم جانشان را از دست داده اند. این مرد با حالی خراب و روحیه ای اصطلاحاً داغون به همراه همسرش در میان قبرها قدم می زند تا به قبری می‌رسد و بر سر آنمی نشیند و زار می گرید. بعد از آنکه دوربین در چند صحنه پشت سرهم ردیف‌های به نظر بی‌پایان صلیب‌های کوبیده شده بر گور سربازان  را نشان می‌دهد بر روی چشمان گریان مرد که خانواده و همراهانش دوره‌اش کرده اند زوم می‌کند و کارگردان من و شمای بیننده را مستقیم و بدون هیچ توضیح خاصی از این آرامش گورستان وارد میدانی با خشونت تمام عیار و خون بار در نبردی از نبردهای جنگ دوم جهانی می کند. نبردی که در سواحل نرماندی درسال 1944 رخ داد. از اینجا فیلم تا حدوداً بیست و پنج دقیقه بعد چنان بیننده را درگیر خود می کند که گویا در میان سربازان مستاصل در میدان جنگ است. اتفاقات و بارش آتش به گونه‌ای است که هیچ جایی برای فکر کردن و تصمیم گیری برای هیچکس باقی نمی گذارد به تعبیر بهتر باید گفت بیننده هم به همراه سربازان یک آن خود را در جهنمی می بیند که هیچ گریزی از آن نیست. این میدان جنگ همان نبرد معروف ورود نیروهای متفقین به ساحل نورماندی در فرانسه اشغالی است.

بعد از این ماجرای هولناک است که به نام و موضوع اصلی فیلم نجات سرباز رایان می رسیم:

ماجرا از ‌این ‎‌ق‍رار است که در جنگ جهانی دوم، سه پسر از یک خانواده امریکایی ظرف مدت یک هفته در جنگ کشته می‌شوند؛ دو برادر در هجوم متحدین به نورماندی جانشان را از دست می دهند و یکی از آنها هم در جنگ با ژاپنی‌ها در گینه‌ی نو. پس از آنکه فرماندهان مربوطه از این ماجرا با خبر می شوند با توجه به اینکه چهارمین فرزند این خانواده هم در فرانسه و در پشت خطوط دشمن در حال جنگ است و هر لحظه امکان دارد جانش را از دست بدهد،برای اینکه بیش از این داغی بر دل پدر و مادر این خانواده نگذارند تصمیم می‌گیرند با تشکیل یک گروه نجات برای پیدا کردن و بازگردان آن سرباز به خانه اقدام کنند. سربازی که رایان نام دارد و نقش آن را "مت دیمون" بازی می کند. کاپیتان جان اچ میلر هم که "تام هنکس" نقش آن را بازی می کند فردی آزموده و با تجربه است که  رهبری این گروه نجات را به عهده دارد، گروهی که پس از تشکیل آن تا پایان فیلم با بیننده همراه خواهد بود.

ادامه مطلب ...