یادداشتی به بهانه ی؛ چوب بدستهای وَرَزیل - غلامحسین ساعدی

در دنیای پر مشغله ی امروز داستان های کوتاه و نمایشنامه ها بهترین گزینه برای رفع تشنگی خواندن در زمانهای اندکیست که نصیبمان می شود،نمایشنامه ها حتی گزینه بهتری هم هستند چون هم خواندنشان اغلب آسان تر است و هم به خاطر دیالوگ هایشان شور و علاقه خاصی در خواننده ایجاد می کنند.من که به شخصه گاهی چنان در نقش ها فرو می روم و دیالوگ ها را بلندبلند می خوانم که صدای اطرافیان هم در آید و می گویند ای بابا،یواش تر،اَه،انگار رادیو شکسته اس(البته کمی محترمانه تر)

به هر حال زمانی اندک نصیب شد و ما هم احوالی ازجناب غلامحسین ساعدی پرسیدیم.ازساعدی برایتان بگویم؛ اصلا من که باشم که از ایشان برای شما بگویم، ایشان که معَرِف حضورتان هستند، هرچه باشد اگر نام او را بخاطرنمایشنامه ها و داستانهای کوتاه منتشر شده اش هم نشنیده باشید دیگر حداقل یک بار نام نمایشنامه "گاو" و یا حداقل نام فیلم اقتباس شده از آن توسط داریوش مهرجویی به گوشتان خورده است. نخورده!؟ بگذریم، خودتان را اذیت نکنید، به هر حال الان از او می شنوید. من که پیش از این ازهنرمندی های این نویسنده بسیار شنیده ام اما من هم متاسفانه فقط به شنیده ها بسنده کرده و هیچ اثری از او نخوانده بودم. حالا که بحثمان گل انداخته اجازه بدهید همین جا یک اعترافی بکنم، احتمالا شما هم مثل من شنیده اید که مدتهاست برچسبی زشت تحت عنوان مرده پرستی بر روی ما مردم ایران زمین خورده است. برچسبی که البته منظورش معنای لغوی کلمه نیست. اما خودمانیم اگر تعارف را کنار بگذاریم و نگاهی به اطرافمان بیندازیم می بینیم جناب یا سرکار برچسب زننده پربیراه هم نگفته است. در این شکی نیست که من هم مثل تک تک این مردم این انگ را بر روی خودم نمی پذیرم و خودم را تافته جدا بافته می دانم، هر چه باشد ما قوم آریایی و همچنین از نوادگان کوروش کبیرهستیم وچه و چه و چه...، اما با همه ی این فضائل باز هم من تا مدت ها به سراغ خواندن آثار این  نویسنده نرفتم. الان حتما با خودتان می فرمائید: این چی میگه؟ حالش خوبه؟ اصلا این چه ربطی به اون داشت؟ مثه اینکه فاکنر خوندن این پسره رو خل و چل کرده رفته.

به هر حال حق دارید که این جملات را بگوئید، چون از قضا این نویسنده حتی پیش از بدنیا آمدن من از دنیا رفته و به نظر عنوان کردن این موضوع ربطی به قضیه مطروحه ی مرده پرستی و این حرفها ندارد. اما اگر اجازه بدهید ارتباطش را عرض می کنم. نکته اینجاست که من از مدتها قبل ساعدی را میشناختم و قصد خواندن آثارش را داشتم اما آنقدر سراغ اثری از او نرفتم تا اینکه چندی پیش پس از شنیدن از دنیا رفتن مرحوم عزت الله انتظامی و صحبت از فیلم گاو و ساعدی و این حرف ها در سریع ترین زمان ممکن به کتابفروشی رفتم و نمایشنامه چوب بدست های ورزیل را خریدم و در یکی دو ساعت آن را خواندم.بعد از این حرکت بود که متوجه شدم من هم از همین بدنه ام و تافته جدابافته نیستم و درک این موضوع حسی رو بهم تزریق کرد شبیه به درد، به هر حال شرمساری خون م به حداکثر رسیده بود و این درد داشت.

البته پِی  مُسَکِنی برای این درد هم گشتم و بعدش یاد شعار معروف پزشک ها افتادم؛ پیشگیری بهتر از درمان است.پس مسکنش باید درمانگر هم می بود، نمی خواستم دوباره دچارش بشم، گفتم باید زنده ها را دریابم.

رفتم کتابفروشی کتابی از رضا قاسمی  وفریبا  وفی رو از تو قفسه برداشتم و یه سبک سنگین کردم دیدم نه، مُسکنش افاقه نمی کنه.گذاشتمشون سرجاش.گشتم و باز هم گشتم،فایده نداشت،درمانده شدم. نزد حکیم ساکن در کتابفروشی رفتم، خوشبختانه اون ویزیت نمی خواست. فقط دارو نوشت اما با همون دارو نوشتنش کاری کرد که جیب ها  و کارت ها همه را در برابرش روی میز خالی کردم، حکیم صاحب سخنِ ساکن در کتابفروشی هم در بین دارو ها مسکنی قوی به نام" کلیدر" در دستانم گذاشت و بر روی آن نوشت مصرف در اسرع وقت روزی یک ساعت. باشد که این تسکینی باشد بر برچسب های تنیده شده در وجود.خوشحالم که دارویش تاریخ گذشته بود و سال ها از تولیدش می گذشت وگرنه قیمت تولید جدیدش کمرم را هم می شکست.

اما چوب بدست های ورزیل،

خواهشاً اگر دارویی هم برای جلوگیری از پرحرفی های من پیش از پرداختن به کتاب ها سراغ داشتید خبرم کنید.

بعد از خواندن این نمایشنامه یاد شعری از سعدی شیرین سخن افتادم ؛

"شبی دود خلق آتشی برفروخت  / شنیدم که بغداد نیمی بسوخت

یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود / که دکان ما را گزندی نبود

جهاندیده ای گفتش ای بوالهوس / تو را خود غم خویشتن بود و بس؟

پسندی که شهری بسوزد به نار / اگر چه سرایت بود بر کنار؟"

این موضوع که سعدی در این بخش از شعرش به آن اشاره کرده یکی از موضوعاتی است که نمایشنامه به آن اشاره می کند، به این بخش از متن که چندین بار از زبان شخصیت های داستان گفته می شود توجه کنید؛

بعضی ها این جورین...وقتی یه نیش می خورن...فکر می کنن اگه دیگرونم نیش بخورن،درد اونا کمتر می شه. 

اما این موضوع اصلی نمایشنامه نیست و در واقع چوب بدست های ورزیل نمایشنامه ای است در نکوهش استکبار وعواقب قدرت دادن به  بیگانه ها ،نکته جالب و یکی از مزیت های این نمایشنامه برای یک خواننده معمولی همچون من شیوه بیان این موضوع با ساده ترین مثال ها است،همانطور که این سادگی را در نمایشنامه گاو هم شاهد بوده ایم.

ورزیل روستایی است که در آن سر و کله ی گراز ها پیدا شده و گراز ها هر شب به زمین یکی از اهالی محل می زنند ومحصولات آن را نابود می کنند،حالا اهالی محل دور هم جمع شده اند و به فکر چاره ای برای رفع این مشکل هستند.

از آنجا که قصد ندارم زیبایی های این نمایشنامه را با بیان کردنش خراب  کنم بیش از این درباره اش نمی گویم.

اندر احوالات گور به گور خوانی

همیشه در بین کتاب های برتر جهان نام خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر به چشمم خورده و چند باری هم قصد خواندنش را داشتم که سردرگمی انتخاب مترجم باعث شد هیچوقت به سراغش نرم. البته الان از این بابت خوشحالم. نه به این خاطر که این کتاب بزرگ رو نخوندم بلکه با تجربه خوانش کتاب گور به گور و آشنا شدنم با شیوه نوشتن این نویسنده خوشحالم که با آن کتاب بزرگ آغاز نکردم و در واقع از آن فراری نشدم. هر چه باشد من صرفا آدم خیلی کتابخوانی به حساب نمیام ودر بین همین اندک کتاب هایی که خوانده ام تنها کتابی که برای خواندنش بسیار تلاش کردم کتاب قهرمانان و گورهای ارنستو ساباتو بود،کتابی که چندین ماه همراهم بود و در ابتدای راه فکر می کردم برام کابوسخواهد شد اما بعد از پایان حسابی ازش لذت بردم.

از وقتی که نوشتن درباره کتابها را اینجا آغاز کردم تقریبا به کتابی برنخوردم که برای خوندنش خیلی خودم رو مثل اون کتاب به زحمت بندازم.تا اینکه چند وقت پیش سراغ دسته ی دلقک های سلین رفتم و علی رغم تلاشم با مخ خوردم زمین و نیمه کاره رهاش کردم،البته تقصیر خودم بود،به هر حال همیشه قبل از مقابله با حریف باید یه نگاهی به توانایی خودمون هم بندازیم.همین جوری هم که نمیشه یه کتابی رو دست گرفت و خوند، گویا هنوز بدن آماده نبودبعد از اون بازم اوضاع داشت عادی پیش می رفت تا اینکه رسیدیم به جناب فاکنر، البته اینجا درانتخاب خیلی دست از پا خطا نکردم، هر چند تجربه حکم می کرد که با داستان های کوتاهش آغاز کنم. اما برنامه همخوانی با دوستان پیش اومد و رفتیم سراغ گور به گور، مترجم کتاب (نجف دریابندری) میگه این کتاب ساده ترین کتاب فاکنره، حالا که من یک دور خوندمش میگم بابا این فاکنر دیگه کی بوده که این ساده ترین کتابشه.

سختیِ کتاب برا خواننده ای مثل من که فاکنر رو نمیشناسه شیوه روایت کتابه، روایتی که به گمانم جریان سیال ذهن نامیده میشه. شخصیت های فراوان، بخش های فراوان و روایت از زبان شخصیت های مختلفی که گاهی حرف های عجیب و غریب می زنن و انگارحتی خودشون هم نمی دونن چی می گن. پرش زمانی، پرش راوی و...

داستانیه برا خودش این فاکنر.به قول میله بدون پرچم اگه داستان ها رو به سه دسته تقسیم کنیم فکر کنم این کتاب جزو همون دسته ی سومه که خواندن و لذت بردن ازش با یک بار خوانش مقدور نخواهد بود و من هم البته در حین خواندن دور اول لذت چندانی ازش نبردم.باید حداقل یک دور دیگه هم بخونمش. اما این فاکنر کاری باهام کرده که در حال حاضرتوانایی این بازخوانیه نیست. چند روزی یک کتاب خوش خوان دست می گیرم و موتور رو راه میندازم و پس از آن بی شک بسراغ دور دوم خواهم رفت.من هنوز با این خانواده باندرن کار دارم.

قمارباز - فیودور داستایفسکی

از آنجا که خواندن و درک کردن آثار مطرح داستایفسکی (با توجه به عواملی همچون حجم بالای اغلب آنها و زمان محدود و البته تنبلی تنیده شده در وجود) دل شیر می خواست و من در حال حاضر در خودم چنین دلی نمی دیدم، به همین دلیل تنها کاری که برای چشیدن طعم آثار این نویسنده در این فرصت های اندک از دستم بر می آمد را انجام دادم،یعنی رفتن به سراغ کتابهای کم حجم او. البته امیدوارم بزودی فرصتی دست دهد تا آثار مطرح این نویسنده را هم بخوانم.

آثار کم حجم این نویسنده را با شبهای روشن آغاز کردم، کتابی که در مجموع می توان گفت کتاب بدی نبود اما اگر راستش را بخواهید خیلی هم با سلیقه من سازگار نبود و به دلم ننشست. حالا سراغ قمارباز رفتم، رمانی که شاید به اعتقاد منتقدان در مقایسه با برترین آثار داستایفسکی، شاهکار به حساب نیاید اما براستی کتاب خوبیست.

(یکی نیست بگه بابا تو با این سواد اندکت  اینقدر حکم صادر نکن حرفتو بزن بچه).

خلاصه،عنوان فرعی کتاب "از یادداشت های یک جوان" نام دارد، جوانی که راوی و یکی از شخصیت های اصلی داستان بوده و نام او الکسی ایوانویچ است. در این کتاب با یک خانواده نسبتا ثروتمند روس طرف هستیم، خانواده ای که یک ژنرال روس آن را سرپرستی می کند. این ژنرال به خاطر نالایقی هایش کل ثروت خانواده را بر باد داده و حالا با کوله باری از بدهی دست به دامن یک مرد فرانسوی به نام مارکی دوگریو شده است. دوگریو که کل بدهی های ژنرال را پرداخته، گویا به نادختری ژنرال(پولینا) هم علاقه مند است. از طرفی ژنرالِ همسرفوت کرده در پنجاه سالگی با دو فرزند کوچک، عاشقِ زن جوان فرانسوی به نام بلانش شده است. زنی که به طمع سرمایه ی ژنرال حاضر به ازدواج با اوست. حال همه این افراد به همراه الکسی ایوانویچ که معلم سرخانه ی فرزندان کوچک ژنرال است در هتلی در یک شهر کوچک اروپایی اقامت دارند و منتظر رسیدن خبر مهمی از روسیه هستند. در واقع آن خبر قرار است تلگرافی حامل خبر مرگ مادربزرگ باشد. شخصی که مادربزرگ صدایش می کنند از بزرگان ثروتمند فامیل است که گویا جز ژنرال وارثی ندارد ومدت زیادیست که در بستر بیماری بوده و طبیعتا خبر مرگش می تواند مُسکِن بسیار قدرتمندی بر درد بزرگ این روزهای ژنرال یعنی بی پولی باشد.

از طرفی یک مرد انگلیسی ثروتمند به نام آقای آستلی هم در داستان حضور دارد که در کتاب از او با صفات آقامنشانه یاد شده است. آستلی هم گویا به پولینا علاقه مند است. امادر این میان عاشق واقعیِ پولینا،الکسی ایوانویچ است. او حاضر است هر درخواستی که پولینا داشته باشد انجام  دهد، حتی اگر این درخواست پریدن از بلندی های قله شلانگنبرگ باشد، او حاضر است این حماقت را صرفا به این خاطر که فقط خواسته ی پولیناست انجام دهد. اما پولینا که دختری مغرور و تا حدودی خود شیفته است گویا خودش هم نمی داند که چه می خواهد واین طور به نظر می رسد که دائما درحال تحقیر الکسی است؛

(پولینا)با خشکی و گفتی به قصد رنجاندن من،گفت: برای من چه فایده داشت که شما را به ته دره بجهانم؟ این کار هیچ دردی از من دوا نمی کند.مردن شما برای من بی فایده است.

من فریاد زدم: به به، آفرین! این بی فایده ی فوق العاده تان را به عمد گفتید تا مرا زیر آن خرد کنید! من هرچه در دل تان می گذرد به روشنی میبینم. می گویید بی فایده؟ ولی لذت همیشه مفید است و قدرتِ مطلق و بی حد، ولو بر یک مگس،برای خود لذتی دارد. انسان طبعاً خودکامه است و از رنج دادنِ دیگری خوشش می آید. شما مخصوصاً خیلی دوست دارید رنج بدهید. 

 ژنرال برای نجات از شر دوگریو و همچنین تسریع ازدواجش با بلانش نیاز به پول دارد و امیدوار است هر چه زودتر آن خبر مرگ برسد و  بخت یاری به سراغش بیاید. اما بعد از کلی انتظار به جای آن خبر،خودِ مادربزرگ صحیح و سالم به همراه خدمتکارانش با قطار از راه می رسد و ادامه ماجرا ...که من قصد ندارم از آن سخنی بگویم.

...........

از این کتاب تفسیر های فراوان وجود داردو یادداشت های خوبی هم درباره اش نوشته شده است. یکی از آنها مطلب حسین عزیز در وبلاگ میله بدون پرچم است، متنی که من را با این کتاب آشنا کردو شما هم می توانید آن را از >اینجا < بخوانید. اغلب نقد ها بر این موضوع که این رمان بر مدار پول می گردد اتفاق نظر داشتند، همین چند وقت پیش مقاله ای از حمیدرضا آتش برآب (که خودش هم نسخه ای از این کتاب را ترجمه کرده) خواندم که در آن قمارباز را نمونه مهمی ازیک رمان با قهرمان پروبلماتیک می دانست. پروبلماتیک کلمه ای بود که برای اولین بار آن را شنیدم. مقاله گویا بسیار تخصصی است اما اگر علاقه مند بودید می توانید نسخه pdf اش را از اینجا مطالعه بفرمائید.

بنظرم یکی از مسائلی که داستایفسکی در این کتاب مطرح کرده و من با تجربه ای که آن را در ادامه مطلب برای شما تعریف خواهم کرد درکش کردم این موضوع است که انسان ها تا چه اندازه به شخصیت انسانی یکدیگر فارغ از پول ودارایی و جایگاه اجتماعی و...  اهمیت می دهند؟


مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه سروش حبیبی ،نشر چشمه ،چاپ دوم ، 2000 نسخه ،تابستان 1393

 

ادامه مطلب ...