خواستم درباره کتابِ زوربای یونانی بنویسم از اینستاگرام نوشتم

چند روز پیش خواندن یا بهتر است بگویم شنیدن کتاب صوتی زوربای یونانی را به پایان رساندم. کتاب خوبی که البته برای من جذابیت چندانی نداشت و می توانم با خیال راحت بگویم دوستش نداشتم. هرچند این دوست نداشتنِ من تفاوت چندانی در جایگاه این کتاب ایجاد نمی کند، یادداشت‌های بسیاری درباره این کتاب در اینترنت یافت می‌شود که اغلب نویسندگان این یادداشت‌ها بی‌اغراق از عاشقان این کتاب بوده‌اند. اما در بین همه‌ی یادداشت‌ها و نقل قول‌هایی که خواندم نزدیک‌ترین آنها به برداشت من از کتاب همان جمله کوتاهی است که روزنامه نیویورک تایمز در سال 1953 درتوصیف این رمان نوشت: "داستانی بدون طرح اما با معنی"این جمله را احتمالاً بعد از پشت سر گذاشتن نیمی از کتاب بخوبی حس خواهید کرد.

زوربای یونانی رمانی است که گویا زندگی‌نامه‌ی خودنوشتِ بخشی از زندگی نیکوس کازانتزاکیس هم به حساب می آید. نویسنده‌ی یونانی سرشناسی که بسیاری از کارشناسان او را لایق دریافت جایزه نوبل می‌دانستند. نوبلی که آنرا در سال 1957 بخاطر یک رای کمتر به آلبر کامو باخت. داستان این کتاب مربوط به جوانی به اصطلاح کِرم کتاب است که از وقتی خودش را شناخته دائما در حال مطالعه بوده و حوزه مورد علاقه مطالعه‌اش هم فلسفه است و در واقع همواره در میان کتابها به دنبال معنای زندگی می گردد. این جوان سی و خورده‌ای ساله برای استخراج ذغال سنگ از معدنی که گویا بتازگی مالک آن شده عازم سفر به جزیره کرت می شود و در همان آغاز راه، با مردی میانسال به نام زوربا آشنا می‌گردد و این دو به اصرار زوربا تصمیم می‌گیرند که با یکدیگر همسفر شوند. من و شمای خواننده هم حین خواندن این کتاب و همسفر شدن با این دو نفر با دیدگاه زوربا به زندگی آشنا می‌شویم که نقطه مقابل دیدگاه همسفرش که او را ارباب نیز می‌خواند است. زوربا مردی‌ست که اعتقاد دارد تا می توانی باید در این دنیا خوش بگذرانی، بخوری، بنوشی، برقصی و از غم‌های این دنیا براحتیِ آب خوردن بگذری، حتی اگر این غم، ناراحتی از دست دادن معشوقه‌ات باشد. اما راوی کتاب که همان جوان متفکر و همسفر زوربا است تحت تاثیر کتابهایی که خوانده همچون ما و بسیاری از مردم چنین اعتقادات پرشوری ندارد(حداقل در آغاز راه اینگونه است)، اما واقعا کدام دیدگاه درست است؟ شاید تنها زمانی بتوان به این پرسش پاسخ داد که این سفر را با این دو نفر پشت سر گذاشته  و درطول این مسیر و همنشینی و همکاری این دو در معدن و جزیره‌ی یاد شده، به خوبی با این دو دیدگاه و مواجهه آنها با یکدیگرآشنا و در نهایت به پاسخ رسید، یا شاید هم اصلا قرار نیست با خواندن این کتاب به چنین پاسخی برسیم. اما اگر قرار باشد بین این دو روش زندگی، انتخابی تحت تاثیر کتاب داشته باشیم باز هم انتخاب با خواننده‌ای خواهد بود که کتاب را خوب خوانده باشد که متاسفانه من در این مورد خاص در آن دسته از خوانندگان قرار نمی‌گیرم.

+ همانطور که در آغاز یادداشت هم اشاره کردم با وجود شهرت فراوان این کتاب، خواندنش برای من جذابیت چندانی نداشت. اما چون می دانم در این کتاب در کنار حرفهای فراوانی که از ران و کپل و سایر اندام‌ها زده شد (که بی شک تحت تاثیر فرهنگ کشور موردنظر بوده) حرف‌های مهم بسیاری هم بیان گردیده و به این جهت به خودم اجازه نمی دهم کتاب را کتاب بدی دانسته و یا جسارتی در تعیین جایگاه و ارزش نویسنده آن کرده باشم. فقط به خواننده عزیزی که قصد خواندن یا شنیدن این کتاب را دارد پیشنهاد می‌کنم پیش از خواندن کمی بیشتر درباره اش بخواند و یا ترجیحاً خوانش آثار کازانتزاکیس را از کتاب دیگری آغاز کند.

++ حرف دیگری نیست اما این مشهوریت کتاب و سلیقه شخصی خواننده، موضوعی را به یادم انداخت که به دلیل طولانی بودن و تا حدودی بی ربط بودنش به این کتاب، در میان گذاشتنش  با شما دوستان همراه را به ادامه مطلب منتقل می‌کنم.  (البته بی شک با نخواندنش چیز زیادی  را از دست نخواهید داد.)

+++ مشخصات کتابی که من شنیدم: انتشارات نگاه- ترجمه محمود مصاحب- ناشر صوتی: آوانامه، در 16 ساعت و 7 دقیقه با صدای آرمان سلطان‌زاده. (بی شک ترجمه محمد قاضی در نشر خوارزمی ترجمه بسیار بهتری است. اما چون نسخه صوتی این کتاب با این ترجمه موجود بود من به سراغ این ترجمه رفتم که البته تجربه ثابت کرد کار اشتباهی بود.)

....................

اگر به کتاب و کتابخوانی علاقه مند باشید و با این رویکرد در فضای مجازی (خصوصاً پرطرفدارترین آنها که اینستاگرام باشد) گشتی بزنید با پیج‌های فراوان معرفی کتاب روبرو خواهید شد. پیج‌هایی که ادمین های آنها با گذاشتن عکسهایی از کتابهایی که در خوشبینانه ترین حالت آنها را خوانده اند و با آوردن چند کلامی درباره آنها سعی در جذب مخاطب دارند. هر چند بعد از مدتی متوجه می شوند که این راه برای جذب مخاطب فایده‌ی چندانی ندارد. اگر پسر باشند که در همین جا متوقف می شوند و باید به همین مقدار مخاطب که اغلب هم مخاطبین واقعی و خوبی به حساب می‌آیند راضی باشند و سرشان را بیندازند پائین و کتابشان را بخوانند و اگر ماستی هم در بساطشان داشتند بروند نانشان را داخل ماهی تابه گرم کرده و ضدعفونی کنند و نان وماستشان را بخورند. اما اگر دختر بودند و به آن نان و ماست و مخاطب اندک اما واقعی پیج‌شان راضی نبودند اوضاع متفاوت می شود. آنها بعد از ناامیدی از افزایش مخاطب پیج، به این نتیجه می‌رسند که عکس های کتابها دیگر به تنهایی جذب مخاطب نمی کند و با توجه به پی بردن گرسنگی و به تعبیری بیماری جامعه و یا در ابتدا فقط برای اشاعه‌ی فرهنگ کتاب و کتابخوانی کم کم خودشان را هم در داخل کادر عکس‌های کتابی پیج جا می دهند. البته تلاش می کنند این عمل را آنقدری حرفه‌ای انجام بدهند که مخاطبین کتابخوان واقعی قبلی یک دفعه ترش نکنند و آنفالوی منحوس را نفشارند.روش اینگونه است که ابتدا از ورود دست‌ها با ناخن‌های لاک زده آغاز می‌کنند، دست‌هایی که خب کار ناشایستی انجام نمی دهند و فقط در حال ورق زدن کتابی هستند که قرار است معرفی شود. بعد از ورود انگشتان کم کم مچ‌ها و ساعت‌های مچی برند و دست بندهای زیبا و احیاناً مچ های تتو شده با طرح‌های تو دل برو نمایش داده می‌شود. با حضور این جوارح اوضاع خوب پیش می‌رود و مخاطب به شکل چشم‌گیری شروع به افزایش می کند. اما به هر حال این‌ها هم تا یک جایی جذابیت دارند، هرچند لاک‌های مختلف این امکان را می‌دهد که بتوان مکررا با تعویض آنها و ژست‌های متفاوت انگشتان سوژه عکس را عوض کرد و تنوع ایجاد کرد اما به هر حال برای هر کتابی هم که نمی شود هی دست نشان داد، بالاخره تکراری می شود و این را میتوان از ریزش مخاطب فهمید. اما جای نگرانی نیست، فصل پائیز و زمستان که فرا می‌رسد راه برای خلاقیت باز می‌شود. ابتدا با یک کیسه به یکی از خیابان‌های پر دار و درخت شهر رفته و به میزان لازم برگ خشک جمع می کنید، پس از آن کافیست جوراب های رنگی بلند و زیبا تهیه کنید و بعد پاهای جوراب به پای خود را بگذارید در کنار کتاب‌ها و چند برگ خشک هم برزید کنار آنها، این سوژه گزینه‌ی مخاطب جذب کن خوبی برای هر پیجی به حساب می آید. هر چند همانطور که می دانید این روش هم با چند باری تعویض رنگ و مدل جوراب جواب می دهد و کم کم لازم می شود که صاحب پیج عزیز، تمام قد وارد کادر شود که دیگر وارد جزئیات این قسمتش نمی شوم.

بعد از این مناسک دیگر مخاطبین پیج به چند ده هزار نفر رسیده و دیگر بستر مناسب برای درآمدزایی لازم از طریق تبلیغات یا موارد مشابه فراهم گشته است و صاحب پیج دیگر نیاز ندارد برای جذب مخاطب اصطلاحاً بال بال بزند. فالوور اینستاگرام هم مثل پول است از یک جایی به بعد خودش همینطور سرازیر می شود. اما فارغ از این موضوع در طول این مسیر صاحب این پیج به این خاطر که دیگر کم نیاورد تعداد زیادی هم کتاب خوانده و با تعریف و به به و چهچه های بخشی از این چند ده هزار مخاطبی که داشته دیگر به این باور رسیده که خیلی بارش است.

پس شروع می کند به گذاشتن دوره‌های همخوانی و یا چالش‌هایی نظیرخواندن کلیه آثار نویسندگان مطرح جهان را راه می‌اندازد. مخاطبین هم که بسیاری از آنها به خاطر آن موارد یاد شده مخاطب این عزیز کتابخوان شده‌اند، حال دیگر واله و شیدا و به تعبیری غلام حلقه به گوش او هستند و با اینکه در عمرشان شاید رنگ کتاب را هم ندیده باشند در یک آن تصمیم می گیرند که حتی برای بدست آوردن جایگاه در چنین جمعی و یا عقب نماندن از رقبای چند ده هزاری خود در کتابخوانی با این ادمینِ دانشمند همراه شوندو کتاب بخوانند. می‌نشینند و برنامه‌ریزی می‌کنند و تعداد صفحه‌ی خوانش روزانه مشخص می‌کنند و در آن نمونه‌ی عینی که من می‌شناسم در چند دوره، آثارمثلاً فئودر داستایفسکی و ماریو بارگاس یوسا و چند نویسنده دیگر را می خوانند و پس از آن جمعا و با تایید صاحب پیج به این نتایج می‌رسند:

"داستایفسکی نویسنده‌ای پرحرف و دچار مشکلات شدید روانی است که فقط یک مشت دیوانه را در کتاب‌های خودش دورهم جمع کرده و با به کار بردن ده تا اسم برای هر یک شخصیتهای کتابش تنها مخاطب را گیج و خسته از خواندن کتاب می کند." "آخر در این عصر اینترنت و سرعت چه کسی کتاب هزار و خورده ای صفحه ای می خواند؟" یا می گویند: "من واقعا نمی فهمم که چرا یوسا؟" "مغزم دارد سوت می‌کشد رفقا آخر چرا این همه تعریف از یوسا؟" "این مردک با ذهنی فاسد فقط و فقط چندین و چند پیچیدگی را در طول رمانهایش در هم می‌تند و اسمش را می گذارد جریان سیال ذهن، آخر چرا باید همه چیز را با هم قاطی کنی مرد حسابی؟" "من نمی دانم همه آن خوانندگانی که کتاب‌های یوسا را می‌خوانند چرا به جای اینکه با صداقت به این موارد اشاره کنند و بگویند چه مزخرفیست تحت تاثیر دیگران از او تعریف می کنند" 

و دست آخر بیانیه‌ای صادر می کنند که "بیاییم همه با هم جسارت این را داشته باشیم که نظر واقعی خودمان درباره کتابها را بیان کنیم و بیخودی یک نویسنده را بزرگ و مقدس نکنیم."

فکر می‌کنم زوربای بیچاره هم در زندگی‌اش چند باری  با چنین افرادی مواجه بود که اینقدر زن ستیز شده بود:))

نظرات 9 + ارسال نظر
خسرو شنبه 1 آذر 1399 ساعت 15:03 http://Treememories.blogfa.com

درود ، یادداشت جالبی بود ، مخصوصن در مورد اینستاگرام ، در مورد زوربا هم نظری ندارم ، فقط به نظرم بعد ها با ترجمه ی قاضی بخوانش ، حتمن نظرت عوض می شود ، من واقعن طرفدار کارهای کازانتزاکیس ام و هر اثری که ازش خونده‌ام منو ارضا کرده ، نوشته هاش به نوعی پر از دلتنگی ، غم ، حسرت ، جست و جوی هویت و خود و عشق هستش .

سلام
سلامت باشی، نظر لطفته. درباره زوربا هم باهات موافقم درستش این بود که با ترجمه قاضی بخونمش اما نشد و فکر نمی کنم دیگر کشش دوباره خوانی این کتاب حتی با ترجمه قاضی را داشته باشم.
به شرط بقا شاید در آینده با مسیح بازمصلوب دوباره سری به این نویسنده زدم.

zmb یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 00:19 http://divanegihayam.blogfa.com

سلام
زوربای یونان رو نخوندم، شاید بیشتر به خاطر اسمش :|
و اینکه بله بله! این گروه بی پروای خیلی کتابخوانِ فرهنگ‌دوست عالی و بی باک و بیایید با خودمان صادق باشیمِ همخ چیز دان! فقط پیشی یا هاپو هم قاطی بازی میشه از یه جایی به بعد
این‌تیکه ی فرآیندو جا انداختید :)))

سلام
من اتفاقاً زوربای یونانی را خواندم ابتدا به خاطر همون اسمش یه جور ابهامی در این اسم بود که منو حسابی کنکجکاو می کرد که این کتاب با این همه تعریف چیه.
عع، آره پیشی و هاپوهای بی گناه رو یادم نبود بگم

مهدخت یکشنبه 2 آذر 1399 ساعت 11:15

زوربای یونانی رو نخوندم. بنابراین نمی‌تونم درباره‌ش حرف بزنم. اما درباره‌ی اون «ادامه‌ی مطلب» حرف هست. اگر هوای حوصله‌م آفتابی شد، می‌رسم حضورت و عرض می‌کنم.
سلام مهرداد.

سلام بر مهدخت
هواشناسی تا چهارشنبه هوا رو ابری و بارونی اعلام کرده، اما هوای حوصله گاهی با نم نم بارون کنار پنجره هم آفتابی میشه. پس منتظر آن آفتاب می مانم:)

بندباز دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 00:00 https://dbandbaz.blogfa.com/

بی شک یکی از پنج کتاب تاثیرگذار در زندگی من، زوربای یونانی ست. آن بخش های به ظاهر زن ستیز و اروتیکش را هم مثل وعده ای غذای کامل که اگر بخواهی اجزایش را از هم جدا کنی بی طعم و معنی می شوند، پذیرفته ام. آن وقتها که می خواندمش، برایم خیلی زور داشت تا با زوربا کنار بیایم. حالا که پا در چهل سالگی گذاشتم، حرفها و کارهایش را بهتر میفهمم. فیلمش را هم دیدم، هر دو عالی اند و نوع نگاه من را در اوان جوانی به زندگی تغییر دادند.

اوه، پنج کتاب تاثیر گذار زندگی. چه نقش مهمی.
"فاصله گرفتن" از کتاب هایی که در سال‌های گذشته خوانده‌ و آنها رادوست داشته‌ایم روز به روز آنها را عزیزتر میکند. من به این ایمان دارم.
هیچوقت به لیستی برای کتابهای تاثیر گذار زندگیم فکر نکردم. اصلا گمان نمی‌کنم بتونم همچین لیستی هم برای خودم فراهم کنم.
اگر شد در آینده با اثری دیگر از این نویسنده سری به یونان خواهم زد.
ممنون که نظرت درباره این کتاب رو در میون گذاشتی.

ماهور دوشنبه 3 آذر 1399 ساعت 22:51

سلااااام
دو تا نویسنده ی بسیار محبوب منو چراااااا اخه؟!

شاید گاهی مخاطبان کتاب بدنبال چیزی شبیه فیلم هستن (البته نه هر فیلمی )

شاید اینها باید مدیاشونو تغییر بدن

کلا اینستا یا برای دیده شدنه یا درامد زایی
از توش علم و دانش قابل اعتماد بعید میدونم در بیاد
هر چند که با حضور دخترا تو تصاویر به هر شیوه ایش هیچ مشکلی ندارم اما همیشه فاصله های زیااااد میگیرم از چنین پیج های همخوانی ای
البته بیشتر دلیل من برعکسه کتابهای خیلی معمولی رو مقدس وار بت میکردند.
زوربا رو خیلی ساله پیش خوندم و یادمه که کمی سخت جلو میرفت اما نهایتا دوستش داشتم ترجمه ی من هم قاضی نبود
اخ امان از ترجمه های بد
از سر کتاب پاتریک مودیانو هم ناراحت بودم بخاطر ترجمه اش
الان هم سرچ دلبند نشان میده خواننده ها بطرز خشونت باری دو ترجمه رو نپسندیدند

سلام و پوزش بابت تاخیر در پاسخگویی
راستش خیالت راحت باشه فقط به این دو تا نویسنده حمله نشده و بینوایان ویکتور هوگو و البته صدسال تنهایی مارکز هم دو تا دیگه از این حمله ها بود
چرا باید مدیاشون رو تغییر بدن، اونا دارن نتیجه میگیرن و از خیلی از پیجهای خوب معرفی کتاب هم پرطرفدارتر هستند. حالا چه نوع طرفداری یه بحث دیگه اس، اما هرچی هست کمیت بالایی داره. اغلب دو تا هدف دارن جلب توجه و تا حدودی درآمدزایی که هر دو حاصل میشه.
این که میگی کتابهای معمولی رو بت می کردن، آره یک سری کتاب هست که اغلب از نشر کوله پشتی و آموت و نشرهای مشابه منتشر میشه و یه گروهی هستن هی یه شاهکار تنگ کتابهاشون میچسبونن و ازشون تعریف می کنن و هی به هم هدیه میدنشون. تازه من متوجه شدم برخیشون هم مترجم های این کتاب ها و دوستانشون بودند. این افرادی که من در یادداشت اشاره کردم یه آپشن دیگه هم دارن و اونم اینه که کتابهای خیلی خوب رو هم با تعاریف های خودشون به سطح نازل می رسونن و اون تعریف نازل رو با اکثریت به کرسی می نشونن. خلاصه یه وضعیه. خدا آخر عاقبت ما رو ختم به خیر کنه.
همین خوش اومدن خیلی از دوستان و خوش نیومدن من از این کتاب بود که باعث نوشتن این ماجراها شد.

درباره ترجمه هم همانطور که میدانی اغلب نویسندگانی که نوبل می گیرند به دلیل کورسی که ناشران و مترجمان در ترجمه آثارشان در ایران می گذارند غالباً فدا می شوند. مودیانو هم یکی از این فداشدگان بود.

میله بدون پرچم سه‌شنبه 4 آذر 1399 ساعت 16:38

خدا خیرت بدهد مهرداد
این آخر کاری (منظور آخر ساعت کاری است) حسابی لبخند بر لبانم آمد از خواندن ادامه مطلب... خیلی عالی بود. البته من در اینستاگرام نیستم ولی این صحنه‌هایی که توصیف کردی برایم جالب بود.
در مورد آن تکه‌های نقل قول از همخوانی‌ها هم حسابی تعجب کردم... انتظار نداشتم. آن هم داستایوسکی و یوسا. آخه چرا یوسا!؟
ته کامنت ماهور هم در مورد ترجمه‌های دلبند حسابی مرا ترساند.
دستت درد نکند.

سلام
به به، چی بهتر از این که بتونم با یادداشتی حال یک دوست رو حتی برای لحظاتی خوش کنم. حالا این دوست اگه میله باشه هم که دیگه خوشبحال ماست.
نظر لطف شماست رفیق
چرا یوسا؟ جمله ها تا جایی که یادم بود همان جمله های روشنفکران آن فضا بود.
خلاصه اینستاگرام و این گروه ها هم برای خودش ماجرایی هست. به غیر از داستایوسکی و یوسا یک سری حمله اساسی برای عشق سالهای وبا و صدسال تنهایی مارکزهست. جنگ و صلح رو هم اعتقاد دارند سه جلدش اضافه است.
جالبه که این افراد این طور که میگن همه‌ی این کتابهای برتر دنیای ادبیات رو میخونن و تغییری در نگرش ایجاد نمیشه و همواره بر همون رویه استوارند

ماهور از ترجمه مودیانو گفت و من فکر کردم شایدچون فرانسویه و با اون سرعتی که ترجمه شده طبیعیه که پر اشتباه از آب دربیاد اما موریسون که انگلیسی می نویسه چرا؟
من از موریسون سرود سلیمان رو دارم که شنیدم ترجمه بدی نیست. حالا این دلبند هم چاره ای نیست،کار خودته باید بخونیش ببینیم چطوره.
ارادتمندم

زهرا محمودی سه‌شنبه 4 آذر 1399 ساعت 21:34 http://www.mashghemodara.blogfa.com

سلام
قطعاً ترجمه‌ی خوب از چنین کتاب‌هایی در میزان علاقه‌مندی ما بی‌تاثیر نخواهد بود. من اول با معرفی یکی از اساتیدم فیلم زوربا رو دیدم و باید بگم اصلا جذب داستان نشدم. شاید چون بیست و چند سالگی مناسب چنین ژانری نبود، اما حدود یک سال پیش این کتاب رو با ترجمه محمد قاضی خوندم و باید بگم که بسیار دوستش داشتم. اصلاً فکر نمی‌کردم اون حس منفی نسبت به کتاب از ذهنم پاک بشه‌. البته تاکید می‌کنم که پختگی نسبی و سنی در این زمینه بی‌تاثیر نیست و مطمئنم باز هم دوست ندارم فیلمش رو ببینم. خود محمد قاضی درباره کتاب گفته:" آن روح اپیکوری_خیامی شدیدی که در زوربا هست در من نیز وجود دارد" و شاید هم هم‌زمانی خوانش خاطرات محمد قاضی و این کتاب باعث شد جذب کتاب و ترجمه‌ی خوبش بشم.

سلام
عذر میخوام که برای پاسخگویی به این پیام اینقدر دیر خدمت رسیدم.
همه ما غالباً وقتی فیلمی رو می بینیم که بر اساس کتابی ساخته شده دیگه برای خوندن کتابش رغبتی نداریم. هرچند میدونیم فیلم و کتاب بسیار با هم متفاوت هستند. حالا اگه از فیلم موردنظر خوشمون نیاد که دیگه حتما به سراغ کتابش نخواهیم رفت.
حالا برای من جالب بود که شما اول فیلم رو دیدید و ازش خوشتون نیومده با این حال بازم به این داستان فرصت دادید و به سراغ کتابش رفتید، این دست مریزاد داره. امیدوارم من هم بتوانم در زندگیم این طور فرصت بدهم:)
امروز درس خوبی از شما گرفتم

monparnass جمعه 7 آذر 1399 ساعت 05:16 http://monparnass.blogsky.com

سلام
من این کتاب رو چند سال پیش خوندم
از نظر من کتاب ساده ای اومد یعنی حدیت مکرر تقابل یک آدم با تجربیات زیاد در زندگی ولی بدون تحصیلات آکادمیک -درست یادم نیست شاید هم بیسواد - با آدمی بی تجربه در زندگی ولی با تحصیلات آکادمیک و اهل مطالعه

بسته به اینکه از چه زاویه ای به این موضوع نگاه کنی این کتاب ارزش های متفاوتی داره .
اگر از دیدگاه فلسفی نگاهش کنیم کتاب این سوال رو مطرح میکنه که زندگی واقعا چیه؟
چیزی هست که توصیفش رو در کتابها و از نظر دیگران می خونیم یا چیزی هست که تا توش نباشی درکش نمیکنی
زوربا معتقد بود زندگی همین چیزیه که دور و بر ما هست و نه بیشتر و چون فقط مدتی زنده هستیم پس باید حداکثر استفاده رو ازش ببریم . که البته این باعث فقر مداوم و بی خیالی و به هیچ گرفتن مشکلات زندگی توسط اون بود .
نوع مدرنی از زندگی سگی

و البته به همین دلیل هست که دایما به ارباب توصیه می کنه حالا که جوون و تنهاست چرا با "بیوه خوشگل جزیره" که از قضا اون هم توسط" گروهی روستایی بدوی" احاطه شده نمی جوشه تا هر دوی اونها از زندگی سرد و بی احساسشون بیرون بیان و لذت زندگی رو حس کنند؟
اما ارباب -مثل خیلی از ما ها- در چار چوب عقایدی که خونده و باور داره اسیره . آزاد نیست اون زمانی به این باور میرسه که زندگی در چار چوب های تعیین شده اعتقاداتش فقط اتلاف زندگیه که دیگه دیره و "بیوه خوشگل جزیره" - به خاطر تعصب و جاهلیت مردهای روستا - کشته شده

به نظر من تضاد بین " اون چیز که درست به نظر میاد" و " اون چیزی که هست " اساس این داستانه
و
ما مردم واقعی جایی در بین این دو حد - بین زوربا و اربابش - سرگردانیم

سلام بر شما همراه بزرگوار
همینطور که شما میفرمائید جدا از کتابها این موضوع رو در فیلمهای زیادی دیدیم و یا در قصه ها و ماجراهای فراوونی که از بزرگترهامون شنیدیم این موضوع بوده و حتی برخی از اون ها به ضرب المثل هم تبدیل شدند. ریش سفیدهای دانایی که با نداشتن سواد در ده و روستا، دانا بودند و این دانایی رو مدیون تجربه‌شون بودند و از قدیم به ما می گفتن آنچه جوان در آئینه بیند پیر در خشت خام بیند. در کنار مسئله سواد و کتابخوانی شاید به همین دلیل زوربا در این کتاب میانسال و ارباب جوان انتخاب شده باشه. تا اونجایی که من یادمه و همانطور که شما اشاره کردید در کتاب به داشتن یا نداشتن سواد زوربا هیچ اشاره نشده و بنظر هیچ سواد آکادمیکی نداره.
وقتی کامنت شما رو میخوندم در نظر داشتم پاسخی مشابه با آنچه که در دو خط آخر نوشتید بنویسم که شما خودتان به آن اشاره کردید. دقیقاً نقطه مثبت کتاب و دلیل اصلی اهمیتش در میان اهل تفکر همین نکته‌ست. به نظرم هرچند خواندن این کتاب برای هر خواننده‌ای تلنگر بزرگی به حساب میاد اما باز هم خواننده در انتخاب این که کدام طرف راه درسته سرگردان باقی خواهد ماند، حداقل برای من اینطور بود. چرا که هر کدام معایب و مزایایی دارند.
شایدآنچه که زوربا میگه به عقل نزدیکتر باشه اما مگر می شود آن اعتقاداتی که از اوان کودکی با ما عجین شده دست کشید. اعتقاداتی که نه تنها ازشون بدمان نمیاد بلکه گاهی هم آبیاری شان میکنیم. متافیزیکی که شاید برای ما اسمش امید باشه.
البته به نظر می رسه حرف اصلی نویسنده هم حرف زوربا باشه اما تا حدودی سعی‌شو کرده تا ارجحیت رو بر هیچ طرف این ترازو قرار نده.

monparnass جمعه 7 آذر 1399 ساعت 05:33

یه نکته ای رو یادم رفت بگم
این که عزیزان دل فرمودند :
" "داستایفسکی نویسنده‌ای پرحرف و ... و خسته از خواندن کتاب می کند."
برای من واقعا اتفاق افتاد
سالهای آخر دبیرستان بودم و کتاب برادران کارامازوف رو خریدم. شب تا صبح بیدار موندم و خوندمش
هنوزم که هنوزه داستایوفسکی رو به خاطر نوشتن این کتاب نبخشیدم !!!
بعد ها وقتی آثار زیبایی مثل جنایت و مکافات -همیشه شوهر -آزردگان و ... خوندم زیبایی کارهاش منو تحت تاثیر قرار داد و
الان جزو نویسندگان مورد علاقه من هست .

کتاب برادران کارامازوف که متاسفانه اولین کتاب من از داستایفسکی بود در صد ها صفحه -شاید بالای هزار صفحه - سعی در انتقال احساس وضع ناخوش آیند و غیر طبیعی مابین دو زن و یک پیرمرد و سه پسر مشروع و یک پسر نا مشروعش داره
روال کارها مطابق منطق یا عرف یا فطرت یا هر چیز دیگری که خواننده ممکنه فکر کنه نیست . روال کارها صرفا مطابق منطق یک فکر بیمار و روانپریش هست و به این دلیل هست که توصیف اون عزیزان دل در مورد داستایوفسکی لا اقل در مورد این کتاب به شدت صادقه

سلامی دوباره
روش کار و نظر آن نادوستانی که ازشون سخن رفت با توجه به کتابهایی که میخوانند و کتابهایی که به نظرشان کتابهای خوب به حساب میاد مشخصه.
اما تجربه شما که در سنین دبیرستان اولین کتابی که از داستایفسکی خواندید آخرین کتاب نوشته شده این نویسنده بوده شبیه به تجربه من از سلین خوانیست، من چند سال پیش برای اولین بار به سراغ کتاب دسته دلقک ها نوشته لویی فردینان سلین رفتم و با حسی مشابه با حس شما حتی کتاب را نیمه کاره رها کردم چرا که گزینه مناسبی برای آغاز از بین نوشته های این نویسنده انتخاب نکرده بودم. برادران کارامازوف رو نخوانده‌ام و طبیعتاً نمیتوانم درباره آن نظری بدهم اما می توانم به یقین اینظور فکر کنم که اگر شما امروز بدون خاطره‌ی مواجهه قبلی با آن کتاب و بعد از خواندن باقی آثار داستایفسکی به سراغ آن کتاب می رفتید برداشتی متفاوت می داشتید.
ممنونم که در این مورد نظرتان را با ما در میان گذاشتید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد