مقدمه: چند سال پیش مستندی از تلویزیون دیدم که به زندگی کوچنشینان یکی از قومهای ایران پرداخته و شخص مستندساز مدت کوتاهی از روزهای زندگیاش را همزمان با کوچ یکی از خانوادههای عشایر با آنها همراه شده بود. فارغ از اینکه مثل امروز آن مستندساز را بشناسم و از عقاید شخصی خطرناکش با خبر باشم به نظرم از لحاظ به نمایش گذاشتن جاذبههای دیدنی طبیعت کشورمان مستند جذابی بود و به همین دلیل تا انتها به تماشایش نشستم، در کنار زیباییهای چشم نواز طبیعت، یکی از سکانسهای جذاب فیلم که هنوز در خاطرم مانده دیدن لبخند شیرینی بود که روی لبان دخترک خردسال عشایری نقش بسته بود، لبخندی که پس از موفقیتش در تلاش فراوان برای برپاکردن یک تاب در دل طبیعت بر روی صورتش نشست. در ادامهی فیلم، مادر خانواده را میبینیم که به دلیل عدم دسترسی به آرد گندم، دانههای بلوط را آسیاب میکند تا با آنها آرد بسازد و پس از آن تنوری مهیا میکند تا از آردهای به خمیر تبدیل شده نان درست کند. طبیعتاً برای پختن نان و غذا لازم است که آتش اجاق و تنور زنده نگه داشته شود و لازمهی این کار جمعآوری هیزم است. این یعنی بخشی از زندگی این خانوادهها به جمعآوری هیزم میگذرد که اتفاقاً در این مستند هم وقتی هنگام جمعآوری و مهیا کردن هیزمها میرسد مادر خانواده و دخترش را میبینیم که به همراه مستندساز از تپههای پر از درخت بالا میروند شاخههای خشکیده را هرس میکنند، کندههای شکسته یا بریده را بلند میکنند و خلاصه هیزم لازم برای چند روز را جمعآوری میکنند که در میان آنها کندههای به نظر بسیار سنگینی دیده میشود که مادر همه را با طناب میبندد و این بستهی فراهم شده که مرد مستندساز هم با امتحان کردنش متوجه میشود حتی لحظهای تحمل روی دوش نگه داشتن آن را ندارد روی دوش مادر قرار میگیرد و با هم از سراشیبی نسبتاً تند تپه به سمت محل اتراق ایل باز میگردند. بعد از دیدن این بخش از زندگی آنها، به دختر جوان خانواده که دوست داشت به دانشگاه برود تا به این واسطه به شهر رفته و از این مدل زندگی سخت فرار کند حق دادم. مخصوصا وقتی با این صحنه رو برو شدم که مادر و دختر با کولهباری بسیار سنگین از هیزم و کندهی در حال پائین آمدن از دامنه کوه هستند تا به جمع ایل بپیوندند، جایی که پدر خانواده به همراه دیگر مردان ایل دور آتش به گپ و گفت نشستهاند و مرد با یک دست تسبیح میچرخاند و با دست دیگر تخمه میشکند و با دیدن هیزم کشان از جای خود تکان هم نمیخورد...
این مستند لحظاتی از زندگی یک خانواده عشایری در پنجاه یا صد سال قبل نبود و نهایت مربوط به سه یا چهار سال پیش است. حالا برویم سراغ برخوردی مشابه با زنان در کتاب مادر، نوشتهی پرل باک در آن سر دنیا و چیزی تقریباً یک قرن پیش از امروز.
کتاب مادر داستان زنی روستایی را روایت میکند که البته تا انتهای داستان نامی از او برده نمیشود و ما تا انتها او را به نام مادر میشناسیم، مادری سختکوش که ضمن تلاش برای گذران سخت زندگی روزمره، بعد از ناپدید شدن شوهرش، باید برای حفظ عزت نفس خود و خانوادهاش نیز تلاش کند، چرا که حالا بار همهی مسئولیتهای زندگی بر دوش این زن افتاده و او همچون زن ایلیاتی که در ابتدای یادداشت از آن نوشتم بدون شکایت و با قدرتی که احتمالا از عشق به فرزندانش نشات میگیرد به زندگیاش ادامه میدهد. ( البته با این تفاوت که آن زن ایلیاتی یک شوهر سُر و مُر و گنده داشت). البته قرار نیست فقط داستانی را بخوانیم که در آن به زنی ظلم شده است و برایش غصه بخوریم، در واقع داستان در سال 1934 نوشته شده و هدف نویسنده این بوده که نشان دهد در جامعهی مردسالاری که در آن ظلمهای زیادی نصیب زنان میگردد هم میتوان با قدرت به عنوان ستون اصلی خانواده باقی ماند و از پس زندگی بر آمد. او طبق آنچه که شخصیت داستانش عمل میکند سعی کرده این را نه با فریاد (که در چنان شرایط اجتماعی ممکن نبوده) بلکه با سکوت و مقاومت و نگه داشتن وقار نشان دهد. نویسنده سعی میکند با داستان خود به تغییرات سیاسی و اجتماعی که در آن سالها در حال رخ دادن بود نگاهی داشته باشد، ناپدید شدن خودخواستهی شوهر این زن و آن راه و روش انقلابی که پسرش در بزرگسالی پی میگیرد، نشان دهندهی این موضوع است که نویسنده از بی مسئولیتی مردان همنسل خود در قباال خانواده گله دارد و با نشان دادن مادری فداکار و البته مقاوم در برابر این ظلمها، قصد دارد خواننده را متوجه این برخورد اشتباه و غیرمتمدنانهای کند که در آن دوره از تاریخ با زنان صورت میپذیرفته است. او در واقع در کنار گرداندن چراغ به سمت نقد نظام حاکم و عوامل عقب ماندگی و فرهنگ روستائی، قصد دارد تلنگری بر جامعهی آن روز چین و حتی کشورهای مشابه بزند. اخطاری که بیان آن توسط نویسندگان و اندیمشندان جهان غالباً بی تاثیر نبوده و امروز حداقل در بسیاری آن کشورها شاهد پیشرفت چشمگیری در رعایت حقوق فردی انسانها هستیم. طبیعتاً به تلنگر برای خودمان هم فکر کردم، از زمان این اتفاقات و این کنش مادر طبق زمانی که کتاب منتشر شده نزدیک به یکصد سال گذشته است و ما در کشورمان علیرغم از آن طرف بوم افتادمان در برخی ژستهای گلخانهای، بیشتر همچون مثالی که از آن ایل آوردم و قطعاًمواردی به مراتب بحرانی تر در دو طرف ماجرای رعایت حقوق زن و مرد و در مجموع یک فرد، همچنان اندر خم یک کوچهایم.شاید اگر بستر مطالعه در کشورمان فراگیرتر بود و همینطور این خواندن همچون یک فرهنگ بر پایهی عمل به خواندهها کار میکرد شاید در کشور ما هم اتفاقات مثبتی در این موضوع و زمینههای مختلف رخ میداد.
+درباره متن کتاب هم باید بگویم زبان داستان ساده و روان است و راوی سوم شخص کل داستان را روایت می کند و از نکات برجستهی این رمان این نکته است که نویسنده بر خلاف جماعت از دو طرف بام افتادهای که این روزها در حمایت از زنان یا مردان به تخریب یکدیگر میپردازند، بدون قضاوت و یا حتی مقدس سازی، زندگی زنی را روایت میکند و احتمالاً به عمد نامی برای آن انتخاب نکرده تا شاید نماد زنان بسیاری از جهان باشد، زنانی که با وجود اینکه محکوم به نابودی بر زیر فشارها بودند مقاومت کردند و تسلیم نشدند.
.....................................................................
پرل باک در سال 1892 در آمریکا به دنیا آمد و به واسطهی شغل پدرش که مُبلغ مذهبی بود از همان سال به دنیا آمدنش به همراه خانواده به چین سفر کرده و کودکی، نوجوانی و جوانی خود را در آن کشور گذراند و طبیعتاً با تسلط کامل بر زبان چینی و فرهنگ بومی آن کشور بیشتر آثارش بر همین فرهنگ استوار بود. او در آثارش در تلاش بود به رنج زنان در جامعه پرداخته و همچنین بخاطر آشنایی با دو فرهنگ به برخورد شرق و غرب و همچنین تضاد میان آنها پرداخته و از آن سخن گفته است. باک در سال 1932 برای مشهورترین اثر خود به نام "خاک خوب" موفق شد جایزه پولیتزر را از آن خود کند و در سال 1938 نیز طبق اعلام آکادمی نوبل به خاطر "توصیفهای غنی و حماسی از زندگی روستایی در چین و آثار زندگینامهای برجستهاش" موفق به کسب جایزه نوبل ادبیات گردید. او تا سال 1973 که در امریکا درگذشت همواره علیه بیعدالتی اجتماعی و تبعیض در تلاش بود و از پیشگامان دفاع از حقوق زنان، کودکان، اقلیتهای نژادی و معلولین ذهنی به حساب میآمد.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر امیرکبیر، ترجمهی محمد قاضی، چاپ یازدهم، 1395، در 255 صفحه و در 1500 تسخه
مقدمهای بر مقدمه: دانستن پیشزمینههایی ذهنی از زمان و مکانی که داستان گتسبی بزرگ در آن اتفاق میافتد به درک آن کمک میکند و به همین دلیل من هم به تاثی از دوست عزیزمان در وبلاگ میله بدون پرچم تصمیم گرفتم پیش از پرداختن به کتاب، مقدمهای دربارهاش داشته باشم.
و حالا مقدمه: در تاریخ آمریکا از سال 1920 رشد بیسابقهای در اقتصاد این کشور رخ داد که ما شاید بیشتر دربارهی پایان این دهه یا در واقع دههی بعدی آن که به رکود بزرگ اقتصادی ختم شد شنیدهایم یا مثلاً در آثاری مثل "خوشههای خشم" دربارهاش خواندهایم. اما در دوران رشد اشاره شده که به عصر جاز مشهور است علاوه بر رشد اقتصادی و پدیدار شدن افراد ثروتمند بیشتری در جامعه که تجملگرایی را نیز اشاعه میداد، پیشرفتهای تکنولوژی و تغییرات بزرگ فرهنگی نیز در این کشور و در بخشی از اروپا اتفاق افتاد و با توجه به اینکه این مولفههای یاد شده در رقص و موسیقی جاز که در آن سالها باب شده بود نمایان بود به همین دلیل نام آن دوره به عصر جاز مشهور گردید. از میان آثار ادبی نیز، برخی کتابهای اسکات فیتز جرالد، خصوصاً گتسبی بزرگ را نمایانگر این عصر میدانند که به خوانندهی اثر، تصویری از دهه 1920 آمریکا ارائه داده و در لایههای زیرین داستان خود که ابتدا به نظر میرسد تنها به عشق مربوط باشد ضمن نشان دادن تصویری از جامعه در این دهه، به مسائلی همچون شکاف طبقاتی حاصل از این تغییرات، هویت، طبقههای اجتماعی و زمان، نگاهی عمیق داشته و از همه مهمتر با اثر خود به نقد رویای آمریکایی میپردازد.
"در سالهایی که جوانتر و زودرنجتر بودم، پدرم نصیحتی به من کرد که هنوز آن را در ذهنم مرور میکنم. پدرم گفته بود: هر وقت دیدی که میخوای از کسی ایرادی بگیری فقط یادت باشه که آدمهای دنیا همه این موقعیتها رو نداشتن که تو داری."
این جملات آغازین داستان است، جملاتی که از زبان جوانی از طبقهی متوسط جامعه به نام نیک کاراوِی بیان میشود، شخصی که به عنوان یکی از شخصیتهای داستان بار روایت کتاب را نیز به دوش میکشد. او که برای کار به شهر نیویورک مهاجرت کرده، خانهای را در منطقهای به نام "وست اگ" اجاره میکند که به صورت تصادفی در همسایگی شخصی به نام گتسبی قرار دارد. گتسبی نیز مرد جوانی است که هر چند او هم مدت زیادی نیست به اینجا آمده اما در منطقه به مهمانیهای اشرافی خود مشهور شده است. به این نکته هم باید اشاره شود که در کنار محلهی "وست اِگ" که خانهی این دو قرار دارد محلهی دیگری به نام "اِست اگ" نیز وجود دارد که به محلهی پولدارهای با اصالت مشهور است.(در صورتی که وِست اگ را به نام محلهی ثروتمندهای تازه به دوران رسیده میشناسند.) همین نکتهی آغازین و اشاره به دستهبندی محلههای مجاور را میتوان آغاز تلاشهای نویسنده در بیان حرفهایش دانست، حرفهایی که از دل زخمهای شکاف طبقاتی بر میآید. (در ادامه مطلب تلاش خواهم کرد بیشتر دربارهی این دستهبندی بگویم) همانطور که اشاره شد نیک، راوی داستان است اما میتوان گفت در ابتدا چندان راوی قابل اعتمادی به حساب نمیآید. دانای کل نیست و همراه با من و شمای خواننده حین پیش رفتن داستان و روشن شدن برخی مسائل نظرش راجع به شخصیتها و وقایع تغییر میکند، به طور مثال در ابتدای داستان همچون مردم منطقه، گتسبی را فردی مرموز میداند در صورتی که در ادامه نظرش عوض میشود یا همینطور دیدگاهش نسبت به مردم ثروتمند جامعه و تغییر آن تا به انتهای داستان از دیگر مثالهای این موضوع است که البته میتوان این را از نکات قوت کتاب دانست چرا که خواننده را به فکر وا میدارد تا خودش موضوعات و انگیزههای شخصیتهای داستان را واکاوی کند و به نتیجه برسد نه اینکه راوی لقمه را آماده در دهانش بگذارد یا حکمی صادر کند. یکی از دلایلی که کتاب گتسبی بزرگ را باید با آرامش و دقت خواند و به جزئیات مطرح شده در آن توجه کرد همین است.
اما گتسبی (بدون اسپویل داستان) کیست؟ در ابتدای داستان فقط همان شخصی است که به نظر زندگی رازآلودی دارد و همگی او را با آن مهمانیهای با شکوه و پر زرق و برقی که برگزار میکند میشناسند اما کسی نمیداند واقعاً او کیست و ما هم به عنوان خواننده به همراه نیک کاراوی قدم به قدم به او نزدیک میشویم و اینگونه از طرفی به رازهای پشت پردهی این جلال و جبروت پی خواهیم برد و هم در خلال آن با یک داستان زیبای احساسی اما در عین حال واقعگرایانه همراه میشویم.
در ابتدا تا حدودی شخصیت گتسبی را در این بخش از یادداشت معرفی کرده بودم اما بعد حس کردم با معرفی آن به لذت خواندن برای دوستانی که هنوز کتاب را نخواندهاند آسیبی وارد میکنم و آن را به ادامهی مطلب منتقل کردم. به این جهت شاید ادامه مطلب کمی طولانیتر از یادداشتهای پیشین باشد. در پایان این بخش دوست داشتم به این نکته اشاره کنم که به نظرم اگر کتاب را سرسری بخوانیم شاید بتوانیم نهایتاً در یک پاراگراف کوتاه داستانش را تعریف کنیم و شاید به نظر برسد با خط داستانی سطحی و سادهای طرف هستیم، اما به واقع اینگونه نیست و تنها با خواندن با آرامش و دقت این رمان پر از جزئیات است که میتوان به زوایای مختلف آن دست یافت. در ادامه مطلب سعی خواهم کرد ضمن اشاره به شخصیتهای داستان، بیشتر دربارهی این جزئیات بنویسم.
+ رمان گتسبی بزرگ در سال 1925 منتشر شد و اواسط دههی 1940 مورد توجه قرار گرفت و منتقد سرشناسی همچون هارولد بلوم معتقد است در سرزمینی که در نیمهی اول قرن بیستم بهترین رمانها و نویسندگان را به جهان عرضه کرده است به جرات میتوان گفت گتسبی در میان آنها همتایان چندانی ندارد و فقط چند اثر از ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی، ویلا کاتر و تئودور درایزر در کنار آن قرار میگیرند و این یعنی میتوان گتسبی بزرگ را به عنوان یکی از برترین رمانهای قرن دانست.
مشخصات کتابی که من خواندم: من یک بار چاپ سوم نسخهی نشر ماهی، ترجمهی رضا رضایی که در سال 1396 در 203 صفحه چاپ شده را خواندم و بار دوم نسخهی صوتی این کتاب که از روی نسخه ترجمهی مهدی افشار در نشر بهسخن خوانده شده را شنیدم. هرچند اولین و مشهورترین ترجمه این اثر ترجمهی کریم امامی است اما با توجه به اینکه از آن ترجمه بیش از 60 سال گذشته است و نقدهای زیادی هم به آن وارد بوده، بهترین گزینهی حال حاضر ترجمهی رضا رضایی در نشر ماهی میباشد.
ادامه مطلب ...
در آغاز قرار بود این یادداشت دربارهی برندهی جایزهی بهترین فیلم و چهار جایزه دیگر در چهل و هشتمین دوره جوایز اسکار باشد اما قبل از آن تصمیم گرفتم کتابی که فیلم موردنظر بر اساس آن ساخته شده را بخوانم و حالا پس از خواندن کتاب، دیگر به نظرم لازم است این مطلب یادداشتی باشد بر کتاب. اما قبل از اینکه دربارهی کتاب بگویم دوست داشتم به این نکته اشاره کنم که فیلمهای بسیاری در تاریخ سینما وجود دارند که با داستان ساده و بدون هیاهوی خود بیننده را تحت تاثیر خود قرار میدهند و در پایان کمتر بینندهای را به نقد منفی از خود وا میدارند، فیلمهایی نظیر مسیر سبز و فارست گامپ که با اینکه بیننده را وادار به گره گشاییهای تو درتو نمیکنند اما همچنان او را تا پایان فیلم در کنار خود نگه میدارند، پرواز بر فراز آشیانهی فاخته هم چنین فیلمی است، فیلمی ساختهی میلوش فورمن و محصول آمریکا که در سال 1975 ساخته شد و در کشور ما نیز به نام "دیوانه از قفس پرید" شناخته شده است.
اما برویم سراغ کتاب که برای نخستین بار در سال ۱۹۶۲ منتشر شد و بخش زیادی از داستان یا بهتر است بگویم تقریبا کل آن در یک مرکز نگهداری از بیماران به اصطلاح روانی میگذرد و در ابتدا به نظر میرسد همین خط داستانی کفایت کند تا فکر کنیم که با کتاب یا فیلم بسیار کسل کنندهای روبرو خواهیم بود که البته اینگونه نیست. تیمارستان موردنظر فضایی سرد و بی روح دارد و مسئولیت نظارت و مدیریت بر بیماران در این مرکز به جای اینکه به عهده رئیس آن باشد بر عهده سرپرستاری به نام پرستار رَچد بوده که از قضا دوست صمیمی رئیس است و به تعبیری بر روی او نیز کنترل دارد. این سرپرستار در بین بیماران فضایی ایجاد کرده که به نظر جهت برقراری نظم و قانون و برنامهریزی مدون برای بدست آوردن سلامت آنهاست اما وقتی یکی از جلسات مشابه جلسات رواندرمانی گروهی که با مدیریت او اداره میگردد را دنبال میکنیم متوجه میشویم که او با تمرکز بر روی مشکلهایی که در گذشتهی هر بیمار وجود داشته نه تنها به بهبود آنها کمک نمیکند بلکه با یادآوری مکرر آنها دائما سعی میکند آنها را در حالت خمودگی و افسردگی نگه دارد تا شاید بتواند بیدردسر آنها را کنترل کند. در واقع این رویکرد و همینطور برخوردهای هرکدام از بیماران از جمله شخصیت اصلی داستان یعنی مردی به نام مکمورفی، همگی نمادهایی هستند که نویسنده برای بیان حرفهای خود در رابطه با جامعه و نظامهای حاکم بر آن از آنها استفاده کرده است. مثلا در بخشی از کتاب از زبان یکی از شخصیتهای داستان به نام مکمورفی به یک بیمار دیگر به نام هاردینگ چنین میگوید: - این جریان توی بزمهای این گروه درمانی خیلی رایجه، یه مشت جوجه توی جشن نوک زنی... وقتی یه دسته جوجه چشمشون به یه لکه خونی روی یک جوجه بیفته همشون شروع میکنن به نوک زدن به جوجه تا اینکه تیکه پارهاش کنن و همه جا رو پر کنن از پر و خون و استخون. اما وسط این ماجرا معمولاً روی چند تا دیگه از جوجهها هم یه لکه خون میافته و حالا نوبت اونا میشه که تیکه پاره بشن. و این جریان همینطور ادامه پیدا میکنه، میبینی رفیق، یه جشن نوکزنی میتونه توی چند ساعت کل دستهی جوجهها رو نابود کنه. خیلی وحشتناکه... تنها راه جلوگیری از این فاجعه اینه که براشون چشم بند بزاریم که دیگه نبینن. یا در جای دیگری از داستان که برخی از بیماران به این نتیجه میرسند که دوشیزه رچد یک هیولاست، مکمورفی چنین پاسخ میدهد: این پرستار هیولا نیست رفیق، فقط اون یه اخته کنه. من خیلیها رو دیدم که اینطوری بودن، مرد و زن، اونارو تو همه جای کشور و تو خونهها دیدیم. مردمی که سعی میکنن ضعیفت کنن تا به دستورهاشون عمل کنی، از قوانینشون تبعیت کنی و اون جوری که اونا میخوان زندگی کنی... و بهترین راه برای رسیدن به همچین چیزی اینه که به جایی برسوننت تا بیشترین آسیب رو ببینی و با این کار ضعیفت کنن و...
راوی داستان این کتاب یک سرخپوست درشت هیکل و قدبلند به نام رئیس برومدن است. شخصی که در آن مرکز مشهور به این است که لال و ناشنواست و به همین دلیل مسئولین مرکز از جمله پرستار رَچد به او بیش از بقیه بیماران اعتماد دارند اما شخصیت اصلی داستان را باید شخصی دیگر به نام رندل مکمورفی بدانیم، شخصی که نسبت به بقیه تفاوتهایی دارد و به نظر میرسد مثل سایر بیماران دیوانه نباشد، البته خیلی زود از گذشتهی او با خبر میشویم که زندانی بوده و خود را به دیوانگی زده تا از کار اجباری زندان بگریزد و به همین دلیل او را به این مرکز آوردند تا صحت و سقم این موضوع را دریابند. مکمورفی سرزنده است و روحیاتش با سایر بیماران از زمین تا آسمان فرق دارد، او فردی باهوش، حق طلب، سرکش و پیگیر است و میتوان او را در این داستان نماد مقاومت و آزادیخواهی دانست و در طرف مقابل پرستار رچد نمایندهی یک سیستم سرکوبکر که تحمل افرادی چون مک مورفی را ندارند.
در بخشی که از زبان مکمورفی خواندید سرزندگی و روحیه موج میزد، چیزی که در این تیمارستان میان هیچ کدام از بیماران وجود ندارد و فضا شدیداً سیاه و خاموش و یخزده است. این را حتی در روایت راوی هم میتوانیم درک کنیم و بیشک این خود یکی از نقاط قوت داستان است، به طوری که رئیس برامدن که هر چند به عنوان راوی داستان معرفی شده اما با توجه به اینکه او هم یکی از بیماران این مرکز است در طول روایت با توهماتی روبروست. البته بار اصلی بر روی مبارزهای است که در طول داستان میان مکمورفی و رچد در جریان است و میتوان آن را جنگی بر علیه استبداد و سرکوبگریها دانست که حتی شیوهی عمل آنها نیز بسیار مشابه آن چیزی است که در اغلب سیستمهای خودکامه اتفاق میافتد، مثلا در جایی از داستان که پیروزیهای مکمورفی بر رچد میچربد و بیماران زیادی را با خود همراه میکند، در جلسهای که میان اعضای مرکز برای جلوگیری از یک فاجعه برگزار میشود تصمیم میگیرند که مک مورفی را به بخش به قول خودشان زنجیریها انتقال دهند، اما پرستار رچد مخالف است و چنین میگوید: "این در واقع همون چیزی هست که دیگر بیمارها انتظار دارند. با رفتن اون، برای اونا تبدیل به شهید میشه."
بله، او باید بماند تا همه افول او را نیز ببینند.
++ مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات هاشمی، ترجمهی سعید باستانی، چاپ پنجم، 1399، در 368 صفحه
هر از گاهی که به کتابفروشی شهر سر میزنم صاحب کتابفروشی که مدتهاست همدیگر را میشناسیم به من میگوید یعنی باز هم وقت شکار رسیده!؟ او مرا شکارچی صدا میزند و به شوخی میگوید هر بار که تو به اینجا میآیی با پیدا کردن کتابهای قیمت قدیم حسابی به من ضرر میزنی و متاسفانه توانایی شکارت هم از من بیشتر است و با اینکه بعد از رفتنت حسابی همه قفسهها را زیر و رو میکنم تا کتاب قیمت قدیم دیگری باقی نمانده باشد باز هم میبینم در نوبت بعدی که آمدی با پیدا کردن یکی دو کتاب دیگر غافلگیرم کردهای!
ماجرای این شکارها برای خود من هم عالمی دارد، هر چند اغلب برای خرید کتاب با آشنایی قبلی با نام نویسنده یا کتاب موردنظر به کتابفروشی میروم اما در موارد بسیاری هم پیش آمده که در گشت و گذار میان قفسهها، کتابهایی به نظرم جالب رسیدهاند و اصطلاحاً قاپم را دزدیدهاند و در این میان اگر چاپ قدیم باشند هم که دیگر عالی میشود. یکی از این شکارها وقتی اتفاق افتاد که هنوز نام تونی موریسون به گوشم نخورده بود و حین گشتن میان قفسهها نام "سرود سلیمان" که در قفسهی ادبیات آمریکا نامی نامتجانس به نظر میآمد نظرم را جلب کرد. کتاب نسبتاً حجیمی بود و کیفیت کاغذ جالبی هم نداشت، طرح جلدش هم برای شخصی که شناختی از کتاب و نویسندهی آن ندارد چندان جذاب نبود؛ تصویری از یک زن سیاهپوست که بعدها فهمیدم با وجود نام مردانهی تونی، تصویر نویسندهی کتاب است، البته نگاه نژادپرستانه ندارم و این عدم جذابیت را فقط بخاطر عکس مورد نظر که عکس خوبی نبود گفتم یا حداقل میتوان گفت به زیبایی عکسی که من برای این یادداشت انتخاب کردم نبود. با همهی اینها قیمت 7 هزار تومانی کتاب، قابلیت ویژهای برای یک دانشجوی علاقهمند به احتکار کتاب به حساب میآمد. سالهای بعد که بیشتر با این نویسنده آشنا شدم و متوجه شدم نوبلیست بوده و همینطور تنها زن سیاهپوست در امریکا به حساب میآید که در دانشگاه پرینستون یک کرسی به نام خود دارد بیشتر از شکارم خوشنود شدم. هرچند تا مدتها بعد از خرید کتاب به دلیل حجیم بودن آن و شایددلایلی که اشاره شد رغبت نکردم به سراغش بروم تا اینکه بعد از معرفی کتابهای دیگر موریسون در وبلاگهای دوستان، بخصوص میله بدون پرچم و مداد سیاه، بر خود واجب دانستم من هم به سراغ اثری از این نویسنده بروم اما با وجود تنبلی و انصافاً مشغله فراوان جرات نکردم به سراغ سرود سلیمان بروم و به نظرم رسید آخرین اثر موریسون یعنی رمان "خانه" با حجم کم 138 صفحهای خود گزینهی راحتتری برای آغاز به حساب بیاید. البته پیش از خواندن اینگونه به نظر می رسید . اما برسیم به خانه؛
"این خانهی کیست؟ شب چه کسی چراغهای خانه را روشن می کند؟ به من بگو چه کسی صاحب این خانه است؟ این خانه، خانهی من نیست. من در رویاهایم خانهی دیگری دیدهام. زیباتر، روشنتر. با منظره دریاچهها، که قایقهای رنگی روی آنها نقش می انداختند. در رویاهایم مزرعههای گستردهای دیدم که به رویم آغوش باز کرده بودند. این خانه غریب است. سایههایش دروغ میگویند. به من بگو چرا کلید من قفل این در را باز میکند؟"
این جملات آغازگر آخرین رمان تونی موریسون است، رمانی که شاید بتوان آن را داستانی در ستایش خانه و البته داستانی در مذمت جنگ نامید. داستانی که دارای دو شخصیت اصلی است، یکی پسر جوانی به نام "فرانک مانی" و دیگری خواهر کوچکترش "وای سیدرا" که البته فرانک او را "سی" صدا میزند، این دو به همراه خانوادهشان در دوران کودکیِ فرانک مجبور شدهاند به محل زندگی پدربزرگشان مهاجرت کنند و حتی سی نیز در همین مسیر مهاجرت به دنیا آمده است؛"وقتی از بندر اکانتی تگزاس بیرون آمدیم ماما حامله بود. سه یا چهار خانواده ماشین یا ماشین باری داشتند و هر چه توانسته بودند بار کردند اما یادت باشد که هیچکس نمی تواند سرزمیناش را بار ماشین کند و یا محصولات و حیواناتش را. ص 40" همانطور که اشاره شد این برادر و خواهر، کودکی سختی را پشت سر گذاشتهاند که دلایل فراوانی داشته است. در جایی از متن راوی دانای کل داستان اشاره میکند که؛ "بدترین چیزی که یک دختر میتواند داشته باشد یک مادربزرگ بدجنس است" اما همهی این سختی روزگار برای فرانک و سی از همسر پدربزرگشان یا همان مادربزرگ بدجنسی که راوی اشاره کرد ناشی نمیشد بلکه به محلی که زندگی میکردند یعنی شهرک کوچکی به نام لوتوس در ایالت جورجیا نیز مربوط بود. اما مگر این لوتوس جورجیا چطور جایی بود؟ بگذارید خود فرانک برایمان بگوید: "لوتوس، جورجیا، بدترین مکان در تمام دنیا بود، بدتر از هر میدان جنگی. حداقل در میدان جنگ هدفی وجود دارد: هیجان، شجاعت و در میان آن همه احتمال به شکست، شانسی هم برای پیروزی هست. مرگ حتمی است اما زندگی هم به همان اندازه مسلم است. تنها اشکالش این است که نمی توانی از قبل بدانی. در لوتوس،از پیش همه چیز را میدانستی، زیرا آیندهای وجود نداشت، تنها چیز موجود، اوقات طولانی بود برای وقت کشی. هدفی نبود غیرِ نفس کشیدن، برنده نشدن و خبر مرگ بی هیجان کسی. هیچ چیز برای بازماندن و پشت سر گذاشتن وجود نداشت. چیزی برای زنده ماندن نبود، چیزی که ارزش داشته باشد برایش زنده بمانی. اگر به خاطر دو دوستم نبود، وقتی دوازده سالم بود خفه شده بودم." ص 79".
فرانک که چهار سال از خواهرش بزرگتر است، در ابتدای داستان ماجرایی را تعریف میکند که به همراه خواهرش در لوتوس جورجیا شاهد آن بوده است. ماجرایی که در آن شاهد به خاک سپردن پنهانی یک انسان توسط قاتلانش بودهاند. بعد از خواندن همین صفحات و بخصوص پس از گذراندن یک سوم ابتدایی کتاب به نکتهی جالبی درشیوه روایت پی میبریم و آن این است که در کنار راوی دانای کل، فرانک نیز به عنوان راوی اول شخص داستان لب به سخن میگشاید اما نسبت به راویان مشابه یک تفاوت دارد و آن هم این است که او در روایتهای خود، ماجرا را نه برای من و شما، بلکه برای نویسندهی کتاب یعنی تونی موریسون تعریف میکند؛ "حالا که قصد کردی قصهی منو بگی. هر چی که فکر میکنی و هر چی که مینویسی، این رو هم بدون که من واقعاً تموم ماجرای جسد و کفن و دفن کردنش رو فراموش کرده بودم فقط اسبها یادم بود. خیلی قشنگ بودن. خیلی وحشی. و درست مثل آدمها ایستاده بودن.". بله، فرانک در بخشهای کوتاهی از کتاب همانند سطر بالا با نویسنده سخن میگوید و این گونه گرههایی از داستان میگشاید، البته بار بیشتر روایت بر روی دوش راوی دانای کل است که روایت را از فرار فرانک از یک بیمارستان روانی و پناه بردن به یک پدر روحانی آغاز میکند، فرار از بیمارستانی که بعد از رسیدن نامهای از یک شخص ناشناس به وقوع میپیوندد. نامهای که در آن نوشته شده: خودت را برسان خواهرت سی در حال مرگ است.
اما پیش از زمان حال داستان و فرار از بیمارستان، فرار دیگری در کار است، فرانک برای فرار از محلی که بزرگ شده یعنی لوتوس جورجیا بوده است که داوطلب شرکت در جنگ کره شده و راهی جبهههای جنگ شد؛ مدتی بعد خواهرش سی هم احتمالا به همین قصد در پانزده سالگی با پیشنهاد ازدواج اولین پسری که از جایی دیگر به لوتوس آمده بود به همراه او از آنجا فرار کرد. این که سی دوباره چگونه به لوتوس بازگشته و حال در آنجا به بستر بیماری افتاده در طول داستان روایت میشود اما همانطور که اشاره شد در آغاز داستان مدتی از این اتفاقات گذشته و فرانک پس از فرار از بیمارستان در حال طی کردن مسیری است تا به نزد خواهرش به لوتوس بازگردد، هرچند دل خوشی از بازگشت به خانه ندارد و در جایی به نویسنده میگوید؛ "مایک، استاف و من برای بیرون زدن و دور شدن بی تاب بودیم. دور شدن. خدا را به خاطر ارتش شکر می کنم. دلم برای هیچ چیز آنجا تنگ نشده غیرِ ستاره ها. تنها دلیلی که می توانست وادارم کند به رفتن به مقصد لوتوس فکر کنم خواهرم بود که دچار دردسر شده بود.
این روایت در طول مسیر با تغییر زاویه دیدهایی که ایجاد میکند به نوعی خواننده را با زوایای پنهان جنگ و تاثیر آن بر زندگی انسانها آشنا میکند و این اتفاق از دید راوی دانای کل و فرانک اتفاق میافتد بطوری که از نظر فرانک دربارهی نام فامیل خودش گرفته؛ مسخره ترین چیز نام فامیل ماست، "مانی"، که ما از آن بی بهره بودیم. تا به تمسخر گرفتن جنگ؛ "کهنه سربازها جنگها را بر اساس کشتههایی که داده بودند طبقهبندی کرده بودند: سه هزار تا در این محل، شانزده هزار در سنگرها، دوازده هزار آن جا، هر چه تعداد کشتهها بیشتر بود، جنگجوها شجاعتر بودند، نه این که فرماندهان احمقتر.ص 129". یا حتی از نظرش دربارهی آیههای انجیل میگوید؛ "فرانک با خودش فکر کرد چه زیباست. آیههای انجیل همیشه و همه جا به درد میخورند غیر از خط مقدم،"یا عیسی مسیح"، این چیزی بود که مایک گفت. استاف هم فریاد میزد: "یا عیسی، خدای بزرگ، بدبخت شدم، فرانک، عیسی، کمکم کنید. ص33 " او همینطور از اعترافاتی که در خصوص زندگی مشترکش با لی لی داشت نیز سخن میگوید و البته اعتراضش به برداشت راوی دانای کل از این زندگی هم جالب توجه است؛ اگر فکر میکنی من فقط دنبال خانهای برای زندگی و کمی روابط زن و مردی بودم کاملا در اشتباهی، این طور نبود. چیزی در او بود که زمینگیرم کرد، باعث شد بخواهم لیاقتش را داشته باشم. اینقدر فهمدینش برایت سخت است؟ قبلاً نوشته بودی که من چقدر مطمئن بودم آن مرد کتک خورده در قطار شیکاگو وقتی به خانه برسد زن را که سعی کرده بود به او کمک کند، شلاق میزند. واقعیت ندارد و من چنین فکری نکرده بودم. چیزی که در ذهن من بود این بود که مرد به زنش افتخار میکند، اما نمیخواهد آن را به مردی دیگر نشان بدهد. فکر نمیکنم چیز زیادی درباره عشق بدانی. یا دربارهی من. ص 68
+در واقع همانطور که در شیوه نوشتن این یادداشت سعی کردم نشان دهم رمان نیز روایت پراکنده و پر پیچ و خم خاطرههایی است که بر زندگی فرانک گذشته است، خاطرهها یا بخش هایی از زندگی که گویی با وجود جنگ تکه پاره و پراکنده شده و حال از ذهن فرانک میگذرند.
++ از اینجا می توان به یادداشت خوب وبلاگ مداد سیاه درباره کتاب خانه نیز دسترسی داشت. همچنین برای آشنایی با تونی موریسون میتوانید از اینجا یادداشت دوست خوبمان در وبلاگ میله بدوم پرچم را مطالعه بفرمائید.
مشخصات کتابی که من خواندم: خانه، ترجمهی میچکا سرمدی، چاپ دوم در نشر زاوش، 138 صفحه، در 1000 نسخه، پائیز 1392
درست است که تقریبا یک سالی میشود که چراغ این وبلاگ کمسو شده و هر از گاهی رو به خاموشی رفته است اما خوشحالم حالا که بازگشتهام بیشتر دوستانی که مینوشتند هنوز مینویسند و همینطور خوشحال از اینکه هنوز هم هر از گاهی به اینجا سر میزنند. اما در روزهای فعال نبودنم در وبلاگ، نویسندهی سرشناس امریکایی، پل استر از دنیا رفت. در واقع او به گردن کتابنامه حق زیادی داشت و حس کردم لازم است از ایشان یادی کنم. روزهای آغازینی که نوشتن درباره کتابها را در وبلاگ آغاز نمودم یکی از نویسندگانی که با خواندن آثارش به معنای واقعی به وجد میآمدم پل اُستِر بود. با توجه به اینکه آن روزها مثلا قصد داشتم ژست این را به خودم بگیرم که متفاوت هستم و مثل دیگر کتابخوانها از نویسندههایی که نام آنها در همهی محافل تکرار میشود نخواهم خواند، پل استر، نویسندهی معاصر نسبتاً کمتر شناخته شده و پست مدرن امریکایی گزینهی خوبی به نظر میرسید. چه کنیم دیگر جوانی است و هزار شور در سر.
از شوخی که بگذریم ماجرای آشنایی من با آثار استر با ترتیبی که در دورهی وبلاگ نویسی از ایشان پیش رفتم کمی متفاوت است چرا که اغلب پس از بازخوانی بوده که به اینجا معرفی آنها پرداختم. اما بگذارید ماجرایی آشنایی را تعریف کنم؛ داستان از ابراز علاقهی من به کتابخوانی آغاز شد. هر شخص کتابخوانی وقتی لذت شیرین خواندن رمان را به دست میآورد چنان ذوق زده میشود که دوست دارد آن لذت و شوق اولیه را با هر کسی که میبیند در میان بگذارد، البته شاید این به همه تعمیم دادن من هم درست نباشد اما به هر حال حداقل من اینگونه بودم و به یاد دارم که وقتی مثلا در اواخر سالهای آغاز جوانی چند کتاب خوب خواندم، همواره علاقهمند بودم که این شوق را به همهی اطرافیانم حتی آنهایی که علاقهای به کتاب خواندن نداشتند نیز انتقال دهم. به همین دلیل برادرم که این همچون اسفند بر روی آتش پریدنهای من را دیده بود روزی با کتابی به نام هیولا از جناب اُستر به خانه آمد، او هم مثل من پل استر را نمیشناخت و به من گفت: "مشغول پیاده روی بودم که در بساط یک کتابفروش عنوان و جلد این کتاب توجهام را جلب کردو گفتم بدهم بخوانی تا شاید هیولای وجودت آرام بگیرد و دست از سر ما برداری." و این گونه بود که من با جناب استر به صورت جدی آشنا شدم. به یاد دارم طرح جلد عجیب و غریب کتاب و همینطور عنوانش با آن آغاز هیجان انگیز باعث شد بی درنگ خواندن را شروع کنم.
"شش روز پیش در کنار یکی از جادههای شمال ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد. شاهدی در آنجا نبود، ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمنها پارک شده بود، نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود، تصادفاً منفجر شد." هیولا که در "اینجا" دربارهی آن نوشته بودم رمانی است که نویسنده در آن برای ارائهی داستانش از ژانر ادبیات جنایی استفاده کرده و در خلال این ژانر حرفهای خودش را هم ارائه داده است. حرفهایی که اغلب در آن ژانر جنایی مرسومی که میشنایم پیدا نمیشوند. تا جایی که به یاد دارم هیولا کتاب جذابی بود و برای من در میان آثار استر کتاب خاصی شد، انگار رازی بین من و پل استر، چرا که در تمام این سالها هر وقت با کسی از این کتاب صحبت کردم پیش نیامده کسی اسمش را شنیده باشد و حتی طرفداران استر هم اغلب آن را نمی شناسند یا اگر نامش را شنیده باشد پیش نیامده که آن را خوانده باشند، چرا که پس از چاپ این کتاب توسط نشر افق چند باری هم همان سالها تجدید چاپ شد اما نمی دانم چرا دیگر سالهاست خبری از چاپ جدیدش نیست، شاید چون دیگر نمیفروخت یا شاید چون دربارهی طغیان در برابر عدم آزادی بوده دیگر چاپ نشده است که البته گمان نمیکنم به خاطر مورد دوم باشد. چرا که آنهایی که جلوی چاپ کتاب را میگیرند حوصلهی خواندن این کتاب را ندارند تا بخواهند متوجه این موضوع شوند و مثلاً اگر اسم اثری به نام هیولا را بشنوند نهایتاً به یاد سریالی از مهران مدیری میافتند. میتوان گفت تقریباً این کتاب دیگر به فراموشی سپرده شده است، اصلاً شاید به قول یکی از شخصیتهای همین کتاب لازم بود که فراموش شود یا به تعبیر او به مرگ طبیعی بمیرد؛ "یک بار به من گفت بهتر است بگذاریم این مقالات به مرگ طبیعی بمیرند. بگذار مردم آنها را یک بار بخوانند و فراموششان کنند، لازم نیست برایشان مقبره درست کنیم."
- اما هر چه هیولا در کشور ما دیده نشد "سهگانه نیویورک" دیده شد. کتابی که مطرحترین اثر استر به حساب میآید و به خاطر آن در امریکا و پس از آن در دنیا مشهور شد. این اصطلاحاً تریلوژِی، سه کتاب؛ "شهر شیشهای"،" ارواح" و "اتاق در بسته" را شامل میشود. کتابهایی که ایدههای جذابی دارند و نویسنده همانند کتاب هیولا با استفاده از ژانر جنایی حرفهای گاه فلسفی و روانشناسانهی خود را به مخاطب بیان میکند ولی این بار بسیار پخته تر و همینطور پیچیدهتر. البته از این نکته هم نباید غافل شد که این کار تا حدودی از جذابیت کتابها کم کرده و این برای مخاطبی که اولین بار با چنین متنی روبرو میشود تا حدودی گیج کننده است و یکی از دلایل میتواند این باشد که به دلیل استفاده از موتیفهای ژانر جنایی، خواننده انتظار دارد سیر وقایع به شکلی ادامه پیدا کند که به باز شدن گره مورد نظر بینجامد اما استر تضمینی نمیدهد که دست خواننده را همچون نویسندگانی مثل آگاتا کریستی بگیرد و به سمت راهی برای باز شدن گره مورد نظر ببرد. استر در این سه گانه تمرکزش بر روی آن موضوعی است که همواره در آثارش به چشم میخورد و آن چیزی نیست جز؛ شانس یا تصادف. شهر شیشه ای اولین کتاب سه گانه است که "اینجا" درباره اش نوشتهام، داستانی که با یک تماس تصادفی آغاز میشود: " قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سرجایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هر چند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون میآمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلا ربطی به آن روایت ندارد". کتاب ارواح که "اینجا"دربارهی آن نوشته بودم دومین کتاب این مجموعه است که هرچند داستانی مجزا از جلد اول دارد اما گویا با همان جملات اولیه میخواهد به خواننده هشدار دهد ادامه دادن این سه گانه نیاز به تمرکز بیشتری دارد؛ "پیش از همه آبی بود بعد سفید آمد و بعدها سیاه و قبل از آغاز قهوهای بود. قهوهای او را نزد خود آورد، قهوهای به او راه و چاه را نشان داد و وقتی قهوهای پیر شد، آبی جایش را گرفت. چنین بود که همه چیز آغاز شد.". امید که بزودی سومین کتاب که اتاق در بسته نام دارد را نیز بازخوانی کنم و با یادداشتی دربارهی آن بازگردم.
اما برای من تا کنون محبوبترین کتاب استر تیمبوکتو بوده است، کتابی که "اینجا"دربارهی آن نوشتهام و از زبان یک سگ به نام مستر بونز روایت میشود؛ "آدمها بعد از مرگشان به آنجا میرفتند، وقتی روح آدم از بدنش جدا میشود، جسمش را خاک میکنند و روحش به آن دنیا میرود، هفتههای گذشته ویلی مدام از این موضوع حرف میزد و حالا دیگر شک نداشت که سرای باقی وجود دارد. اسمش تیمبوکتو بود. ...جایی که دنیا تمام میشود تیمبوکتو شروع میشود". تیمبوکتوی شما مبارک جناب استر، دلمان برایتان تنگ میشود.
پینوشت: همانطور که احتمالا میدانید طبق روال قبل بخشهای رنگی متن همگی از متن کتابهای یاد شده آورده شدهاند.
دو سال پیش در روزهایی که ما مردم دنیا درگیر همهگیری بیماری کرونا بودیم و این بیماری به خصوص در کشور ما به دلیل عدم وجود واکسنِ به موقع، عزیزان بسیاری را از خانوادههایشان گرفت، یکی از مترجمان کشورمان که خانم لیلا کرد نام دارد در پستی اینستاگرامی یادداشتی در جهت ابراز همدردی با سوگواران آن روزها در صفحه خود منتشر کرد و اگر اشتباه نکنم در پایان متن خود از دنبال کنندگان آن صفحه درخواست کرده بود که اگر آنها هم در آن روزها سوگوار هستند، یک ایموجی یا به قول خودمان شکلک قلب به رنگ بنفش در کامنتی پای آن پست قرار دهند و هر یک قلب، یاد یک عزیز از دست رفته در آن روزها بود. یکی از آن قلبهای بنفش هم توسط من پای آن یادداشت قرار داده شد تا شاید یادی باشد یا التیامی برای سوگ عزیزی که آن روزها از دست دادم.
مدتی بعد خانم مترجم برای من و احتمالا دیگر سوگواران پیامی مبنی بر درخواست یک آدرس پستی ارسال کرد و چند روز بعد بود که نسخهای از کتابی به ترجمهی خودشان، به نام"تولستوی و مبل بنفش" به دستم رسید. نسخهای از کتاب که در صفحه اول آن در کنار امضای خودشان برایم نوشته بودند: "به امید اینکه این کتاب اندکی تسکین بخش سوگتان باشد." مدتی بعد که کتاب را خواندم، دیگر صفحهی این مترجم در فضای مجازی (احتمالا با خواستهی خودش) از دسترس خارج شده بود و من هم راه ارتباطی دیگری نیافتم تا از ایشان تشکر کنم، اما اگر روزی گذرشان به اینجا افتاد و این یادداشت را خواندند میخواهم بدانند که از ایشان بخاطر لطفشان در آن روزهای سخت بسیار سپاسگزارم.
درست است که تا به حال ایشان را ندیدهام، اما ماجرای من و ایشان به همین کتاب ختم نمیشود. چند سال پیش که احتمالا خودِ خانم مترجم هم آن را به یاد نداشته باشند، زمانی که ایشان یکی دو کتاب دیگر که آنها هم نامهای عجیبی مانند این کتاب داشتند را ترجمه کرده بودند و من که آن روزها شدیداً پیگیر خواندن "1001 کتابی که پیش از مرگ باید خواند" بودم با دیدن پستهای مربوط به کتابها در پیامی به ایشان گله کردم و گفتم بجای اینکه این همه کتابهای زرد و بیخاصیت را ترجمه کنید، به سراغ شاهکارهای ترجمهی نشدهی دنیا بروید که در آن لیست فراوان هستند و تقریباً بیش از نیمی از آنها هنوز ترجمه نشده است. البته ایشان در پاسخ دلایلی آوردند که من را در آن دوره قانع نکرد و در ادامه حتی کار به یک دعوای کامنتی نیز کشیده شد. مدت ها بعد وقتی بیشتر کتاب خواندم و بیشتر به چندان با اهمیت نبودن لیستهای اعلامی پی بردم، دانستم که در این مملکت نمیشود هر کتابی را از آن لیستها به چاپ رساند و یا اینکه خیلی از اوقات تصمیمات مترجمان در انتخاب کتاب برای ترجمه، تنها وابسته به علایق و سلیقهی شخصی خودشان نیست و اغلب این ناشران و علاقه آنها در به چاپ رساندن یا نرساندن کتابها است که نقش اصلی را در این ماجرا دارد و هزار دلیل دیگر که شاید فقط در کشور ما وجود دارد.
اما از خاطرهگویی بگذرم و برسیم به این کتاب:
کتاب تولستوی و مبل بنفش در دستهی کتابهای خاطرات یا زندگینامهی خودنوشت قرار میگیرد که به آن اتوبیوگرافی نیز میگویند. کتاب، شرح زندگی خودِ نویسنده و شیوه مواجههی او با مرگِ خواهرش است. او در دهه چهارم از زندگی خود، خواهرش آن ماری را بر اثر ابتلا به یک بیماری سخت از دست میدهد و پس از مرگ او، پرسشهای بسیاری در راستای مرگ و زندگی در ذهنش شکل می گیرد. آن ماری خواهر بزرگتر خانواده بود و نینا وابستگی شدیدی به او داشت و طبیعتا این فقدان برایش بسیار سخت بود و پس از آن، بحرانهای بسیاری برای زندگی شخصی او و خانوادهی پنج نفرهاش ایجاد کرد. او دربارهی مرگ خواهرش در صفحات ابتدایی کتاب چنین نوشته است: اما آن جسد دیگر خواهر من نبود. آنماری از دنیا رفته بود. ما میتوانستیم همواره او را بین خودمان در حرفها، خاطرات و عکسها داشته باشیم. او متعلق به ما بود تا او را به خاطر بسپاریم و دربارهاش حرف بزنیم و خوابش را ببینیم، اما خودش دیگر برای خودش وجود نداشت. دیگر هرگز نمیتوانست یاد بگیرد، احساس کند، حرف بزند یا رویا ببیند. این اولین موضوع وحشتناک در فقدان آن ماری بود: او خودش را از دست داده بود. او زندگی و شگفتیهایش و امکانات بیحد و حسابش را از دست داده بود. در حالی که بقیهی ما به زندگی ادامه میدادیم او از آن محروم شده بود. برای او همه چیز پایان یافته بود.
نینا مثل خواهرش اهل کتابخوانی بود و در همهی موقعیتهای سخت زندگیاش به کتابها روی آورده بود و همواره خود را با آنها سرگرم میکرد یا در واقع به کمک آنها از مشکلات عبور میکرد: ...خواهرم چهل و شش ساله بود که از دنیا رفت. در مدت زمان کوتاه چند ماهه بین تشخیص بیماری تا مرگش، برای دیدنش بین خانهام کنیتیکت و نیویورک مدام در رفت و آمد بودم. معمولا با قطار میرفتم. این طوری می توانستم کتاب بخوانم. آن موقع به همان علتی کتاب میخواندنم که همیشه می خواندم، برای لذت و فرار." اما انگار این بار با سرگرم کردن خود نمیتوانست از پس این مشکل بر بیاید. او بعد از گذشت سه سال از مرگ آنماری و امتحان کردن روشهای مختلف برای سرگرم کردن خودش مثل وقت گذراندن با پسرهایش و مربی فوتبال شدن، پیوستن به تیم رباتسازی، مسئول شدن در انجمن اولیا و مربیان مدرسه، رژیم تناسب اندام و... در نهایت راهکار رهایی اش را در هیچکدام از این ها نمیبیند: ...سه سالِ گذشته را صرف دویدن و مسابقه دادن کرده بودم. زندگی خودم و همه خانوادهام را با فعالیت و جنب و جوش بی وقفه پر کرده بودم و با اینکه این قدر خودم را از زندگی انباشته بودم، با اینکه این قدر سریع دویده بودم، موفق نشده بودم از رنج خلاص شوم.
همانطور که اشاره شد گویا برای نینا راه گریزی نبود. او در شب تولد چهل و شش سالگی خود یعنی دقیقا در همان سنی که خواهرش این دنیا را ترک کرد تصمیم میگیرد به نوعی کتاب درمانی روی آورد. در تعاریفی که برای کتاب درمانی آمده است به استفاده از کتابهای مختلف برای مشکل شخصی یا روان درمانی، کتاب درمانی اطلاق می گردد. ...حالا دیگر وقتش رسیده بود که از دویدن دست بردارم. وقت آن بود که دست از انجام هر کاری بردارم. وقت آن بود که شروع به کتاب خواندن کنم... او تصمیم می گیرد کتاب بخواند، هر چند در این مدت هم این کار را انجام میداد اما حالا قصد دارد این کار را با شیوهی خاص خودش انجام دهد، او در همان شب تولد، با خود عهد میبندد که در طول یک سال پیش رو هر روز یک کتاب بخواند و این وعده را تحت هیچ شرایطی ترک نکند: ...کتاب ها، هر چه بیشتر به این فکر میکردم که چطور سرپا شوم و دوباره خودم را به عنوان شخصی متعادل و یکپارچه جمع و جور کنم، بیشتر فکرم سمت کتابها میرفت. به گریز فکر میکردم. نه به اینکه با دویدن بگریزم بلکه با کتاب خواندن بگریزم. سیریل کانلی، نویسنده و منتقد ادبی قرن بیستم نوشته: کلمهها زندهاند و ادبیات گریز است، گریزی نه از زندگی که به سوی آن. میخواستم این گونه از کتابها استفاده کنم: به عنوان راه گریزی برای برگشت به زندگی. میخواستم خودم را در کتابها غوطهور کنم و دوباره یکپارچه بیرون بیایم... او کتاب خواندن را یکی از اولویت های اصلی زندگی روزانه اش قرار داد و به چشم یک کار به آن نگاه کرد. ...چرا که او همسر و مادر یک خانواده پنج نفره بود و قطعا مشغلههای فراوانی در طول روز داشت، اما تصمیم گرفت همه آنها را مدیریت کند و در کنار آنها این پروژه را انجام دهد... نینا وبسایتی با نام هر روز یک کتاب داشت و تصمیم گرفت درباره کتابهایی که هر روز میخواند در آن وبسایت بنویسد. او برای خودش این قانون را هم گذاشته بود که از نویسندهای تکراری کتابی را نخواند و این 365 روز قراردادی خود را با 365 نویسنده بگذراند و با کتابهایشان به دنیای ذهن آنها سفر کند.
بله، کتاب تولستوی و مبل بنفش ماجرای این یکسال کتابخوانی نیناست. البته شیوه روایت کتاب به این شکل نیست که نویسندهاش به 365 کتابی که در طول این یکسال خوانده اشاره کند بلکه به چندین کتاب اشاره می شود و روایت به این شکل پیش می رود که در قالب داستان خواندنش ابتدا کتاب را معرفی می کند و قسمت هایی از آن را نقل میکند و پس از آن نکاتی که از آن کتاب در ارتباط با زندگی خود آموخته را شرح میدهد. مثلا وقتی اشاره میکند که مشغول خواندن کتاب ظرافت جوجه تیغی نوشتهی موریل باربری است بخشهایی از کتاب را میآورد بعد به طور مثال اشاره می کند که من از این اتفاق یا این شخصیت داستان چنین یاد گرفتم یا اشاره می کند که با خواندن این بخش از کتاب به خاطر آوردم که در سالهای سوگواریام بعد از مرگ آنماری چه چیزی را فراموش کرده بودم: اینکه من همیشه خاطرات آنماری را برای تاب آوردن و ادامه دادن در اختیار خواهم داشت.
وقتی تصمیم گرفتم هر روز یک کتاب بخوانم و دربارهاش بنویسم، سرانجام دست از فرار کشیدم. نشستم و ساکن و بی حرکت شروع به خواندن کردم. هر روز خواندم و بلعیدم و هضم کردم و به همه آن کتابها فکر کردم. درباره نویسندههایشان، شخصیتهایشان و سرانجامهایشان. خودم را در دنیایی که نویسنده ها خلق کرده بودند غوطه ور کردم و شاهد راه های جدید پیمودن پیچ و خم های زندگی بودم. ابزار شوخ طبعی و همدلی و ارتباط را کشف کردم. من از طریق کتاب خواندنم، به اصل ادراک رسیدم.
همانطور که اشاره شد با توجه به این کتاب تولستوی و مبل بنفش را نمیتوان یک رمان نامید، شاید به همین دلیل برای من کتاب پرکششی نبود همینطور یک سوم ابتدایی کتاب احتمالا برای همه آنهایی که در زندگی خود عزیزی را از دست دادهاند تا حدودی تلخ و دردآور است اما خب قطعا ادامهی آن میتواند التیامی باشد یا به قول خانم مترجم تسکینی باشد بر سوگ و از این جهت میتوان گفت کاربردیست. مخصوصا برای خوانندگانی که در دنیای کتابخوانی قدم زدهاند و با کتابهایی که در این اثر از آنها نام برده میشود خاطره داشته باشند. هر چند در غیر این صورت هم این مزیت را به همراه دارد که خواننده با نام کتابهای مختلف و موضوع و داستان آنها آشنا میشود و در صورت علاقهمندی به سراغ مطالعه آنها خواهد رفت.
+طبق روال گذشته همانطور که میدانید بخشهای نارنجی رنگ متن برگرفته از متن کتاب است.
مشخصات کتابی که من خواندم: انتشارات کوله پشتی، چاپ هجدهم، اسفند 99، در 1500 نسخه و 270 صفحه