ناطور دشت - جروم دیوید سَلینجر

من همیشه چند تا بچه کوچیک رو مجسم می‌کنم که دارن توی دشت بزرگ بازی می‌کنن، هزار تا بچه‌ی کوچیک اونجان و هیچکی جز من اونجا نیست... ، منظورم آدم بزرگه. منم لب یه پرتگاه بلند ایستادم و کارم اینه که باید هر بچه‌ای که به سمت پرتگاه میاد بگیرم. منظورم اینه که اگه اونا دارن میدوئن و خودشون نمی دونن دارن کجا میرن من باید بیرون بیام و اونا رو بگیرم. این تنها کاریه که باید توی روز انجام بدم... فقط ناطور مزرعه می شم... .

ناطور دشت از آن دسته آثاری به شمار می رود که اکثر کتابخوان‌های حرفه‌ای آن را خوانده‌اند. اما خب من تا همین یکی دو هفته پیش به سراغش نرفته بودم. گفتم کتابخوانِ حرفه‌ای؟ خب البته من ادعایی در کتابخوان حرفه‌ای بودن ندارم اما با توجه به اینکه ناطوردشت در سراسر جهان تا کنون میلیون ها نسخه فروش داشته و به اکثر زبان‌های دنیا هم ترجمه شده، فکر می‌کنم کوتاهی‌ام تا همین جا هم جایز نبود و با خرید نسخه صوتی این اثر مشهور از آوانامه به سراغش رفتم.

داستان‌های زیادی درباره دوران بلوغ و گذر از آن نوشته شده، داستانهایی که چنین دورانی را غالباً دورانی عجیب و در مواردی وحشتناک جلوه داده‌اند که البته خیلی هم دور از واقعیت نیست، به واقع نوجوانی دوران عجیبی است. از نمونه‌های وطنی چنین داستانهایی می توان به کتاب "روز و شب یوسف"، نوشته محمود دولت آبادی اشاره کرد، کتابی که نویسنده در آن شرح یک شبانه روز از زندگی و احوالات یک نوجوان را به رشته تحریر درآورده بود. ناتور دشت اما با وجود اینکه سه شبانه روز از زندگی یک نوجوان را نشان داده و موضوعات درگیردر دوران بلوغ را ارائه می دهد، برخلاف آن کتاب، یک کتاب شیرین به حساب می‌آید. (حداقل برای من اینطور بود.)

هولدن کالفیلد یکی از معروفترین شخصیت‌های داستانی ادبیات جهان شناخته می‌شود. او نوجوانی شانزده هفده ساله است که برای من و شمای خواننده و یا به تعریفی درست‌تر برای پزشک روانشناسش یا شخصی مثل او ماجرایی را تعریف می کند که در سال گذشته برایش اتفاق افتاده است؛ اولین چیزی که احتمالاً هر کسی دوست دارد در مورد من بداند چیزهایی از این قبیل است که کچا بدنیا آمده ام و بچگی اسف‌بارم چطور گذشته و اینکه پدر و مادرم قبل از داشتن من چه کار می‌کردند و همه آن چرندیاتی که در مورد دیوید کاپرفیلد هست. ولی راستش را بخواهید اصلاً دوست ندارم در این مورد صحبت کنم. اولاً به این خاطر که حوصله این حرفها را ندارم. در ثانی اگر کوچکترین چیزی درباره زندگی خصوصی پدر و مادرم بگویم هر دویشان خونم را می ریزند. آنها مخصوصاً پدرم در مورد چیزهایی که دوست دارند خیلی حساس هستند، در اینکه آنها پدر و مادر خوبی هستند شکی نیست با این وجود خیلی حساس هستند. گذشته از این اصلاً قصد ندارم شرح حال خودم را به طور کامل تعریف کنم. فقط در مورد قضیه‌ای که تقریباً نزدیکی‌های کریسمس سال گذشته برایم اتفاق افتاد صحبت خواهم کرد. یعنی درست قبل از اینکه از کار بیکار شوم و اینجا بیایم و بیخیال همه چیز شوم...


+ اگر دوست داشتید یادداشت‌هایی مفصل‌تر و البته بهتر درباره این کتاب بخوانید می توانید از اینجا  یادداشت وبلاگ "میله بدون پرچم" و از اینجا  یادداشت وبلاگ "مداد سیاه" درباره این کتاب را بخوانید. 

++ مشخصات کتابی که من خواندم یا بهتر است بگویم شنیدم: ترجمه مهدی آذری و مریم صالحی، ناشر نسخه صوتی: گروه فرهنگی آوانامه با همکاری انتشارات یوبان در سال 1397، با صدای آرمان سلطان‌زاده در 7 ساعت و بیست و هفت دقیقه.