پیش از آن که انیمیشن ها به این سطح از پیشرفت و البته به این اندازه از سرعت و خشونت برسند، دنیای انیمیشن برای کودکان متولد دهه شصت خورشیدی قرن حاضر و اندکی پیش از آن با خاطرات جادوی انیمیشن های دو بعدی می گذشت. انیمیشن هایی که در دنیای آن سالها رنگی ترین، هیجان انگیزترین و شیرین ترین سرگرمی کودکان بودند و به جای ترویج خشونت و ایجاد هیجان کاذب، آرامش را به آنها هدیه می دادند. انیمیشن Weekends که سال ۲۰۱۸ میلادی ساخته شده در شیوه ساخت به آن دوران بازگشته و کارگردان آن با طرح هایی که همه را با دست خودش کشیده و ۵ سال روی آنها کار کرده موفق شد یکی از بهترین انیمیشن های سال را ساخته و آن را نامزد جایزه اسکار سال ۲۰۱۹ کند.
این انیمیشن امریکایی به موضوع فرزندان طلاق می پردازد. در کشور ما شاید تعداد کودکانی که شاهد جدایی پدر و مادرشان بوده اند در دو دهه هشتاد و نود خورشیدی بیش از سال های پیش از آن باشد، اما می دانیم که این موضوع همواره گریبانگیر بسیاری از خانواده ها بوده، هست و خواهد بود و بدون شک قربانی اول کودکان هستند. در کتابها، فیلم ها و سریال ها هم فراوان به این موضوع از زوایای دید مختلف پرداخته شده است. اما انیمیشن "آخر هفته ها" طبق تجربه شخصیِ کارگردان در کودکی که شاهد جدایی پدر و مادر و زندگی در دو خانه مجزا بوده است، از زاویه دید کودک به این موضوع پرداخته و برداشت شخصی من این است که با این انیمیشن به همه فرزندانی که زندگیشان به این شکل رقم خورده می گوید با وجود همه این ها نمی توان منکر وجود هدف، شادی و حتی عشق در زندگی گردید.به نظرم او به همه آن فرزندان می گوید من و تو، حتی اگر توانی در تغییر شرایط بزرگتر ها نداشته باشیم حداقل عرصه خیال و رویا برای هرآنچه که دوست داریم داشته باشیم بی محدودیت در اختیار ماست.
اگر علاقه داشتید داشتید می توانید از >اینـجا< به تماشای این انیمیشن ۱۵ دقیقه ای بنشینید که دیدنش خالی از لطف نیست.
.......................................................
مشخصات فیلم:
عنوان اصلی: Weekends
تاریخ انتشار: ۲۰۱۸
ژانر : درام، خانوادگی، فانتزی
کارگردان : Terever Jimenez
محصول کمپانی Past Lives Productions امریکا
جوایز و افتخارات : نامزد اسکار ۲۰۱۹
نام محمود دولت آبادی به تنهایی وزنه سنگینی در ادبیات داستانی معاصر کشورمان به حساب می آید و با شنیدن نام او در ذهن بسیاری از کتابدوستان اثر مشهورش "کلیدر" نقش می بندد، حتی اگر آن کتابدوست همچون من تنبل باشد و هنوز آن کتاب عظیم و البته حجیم را نخوانده باشد. اما خوشبختانه جناب دولت آبادی برای تنبل ها هم چندین رمان و داستان کوتاه کنار گذاشته که رمان کوتاهِ روز شب یوسفِ ۸۰ صفحه ای یکی از آنهاست. رمانی که در سال ۱۳۵۲ نوشته شد و دست نوشته اش بعد از سی سال ناپیدایی در سال ۱۳۸۳ منتشر شد.
کتاب، داستان یک شبانه روز از زندگی یوسف است. نوجوانی که در دل خانواده ای فقیر در محله ای فقیر نشین در تهرانِ آن سالها بزرگ شده است و حالا در سن و سال بلوغ قرار دارد. خانواده ای که در آن پدر خانواده شب هایش را به عنوان کارگر شیفت شب در کارخانه و روزهایش را هم به خواب در خانه می گذراند و مادر خانواده هم بیشتر وقت خود را با رخت شویی در خانه مردم کمک خرج خانواده است.
"سایه ای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می کرد و باز پیدایش می شد. گنده بود، به نظر یوسف گنده می آمد، یا این که شب و سایه-روشن کوچه ها او را گنده، گنده تر می نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به نظر می رسید. یوسف حس می کرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتماً_پیراهنش، آن جا که روی شیب شکمش را می پوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم. تسمه کمرش باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمه باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم کرده اش را دو نیم کرده باشد. یک نیم تنه ی گشاد باید تنش باشد. نیم تنه ای که آستین هایش از دست ها بلند ترند. دست های چاق، با انگشت های کوتاه. دست هایی مثل گوشت مانده گاو کبود، باید باشند. رگ های دست ها توی گوشت ها گم باید باشند. پشت دست ها، روی ساق، بازو، سینه و سردوشهایش باید خالکوبی باشد. ..."
این آغاز داستان است، داستانی که به ترس می پردازد، ترسی که گریبان یوسف را در نوجوانی و سال های بلوغ همچون سایه ای که دائما تعقیبش می کند گرفته و دست از سرش بر نمی دارد. یوسف تا پایان داستان با این سایه همراه است و هر چه بیشتر از داستان می گذرد بر قدرت و رعب آوری این سایه در ذهن یوسف افزوده می شود.
"روز و شب، شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف می گریخت، سایه می آمد. نگاهش نمی کرد. نمی خواست سایه ای را که دنبالش بود، ببیند. دلش را نداشت. چندشش هم می شد. مثل چیزی که چشمش به مردار بیفتد. نمی خواست ببیندش. نمی خواست حسش کند. اما حسش می کرد. همیشه حسش می کرد. همه وقت. گاه و بی گاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خود. مثل خودش. سایه به سایه اش. گاه حس می کرد سایه او با سایه خودش قاطی شده است. یکی شده است."
ترسی که نویسنده در این کتاب از آن سخن می گوید ترسی است که برای خواننده ای که کتاب را می خواند غریبه نیست. ترسی که فرد مبتلا به آن تا وقتی که با هراس از دستش فرار کند نه تنها گریزی از آن نخواهد داشت بلکه این ترس روز به روز برایش بزرگ و بزرگ تر میشود، مگر اینکه با آن روبرو شود، همچون یوسف.
......
پی نوشت: اگر به دنبال یادداشتی خوب درباره این کتاب هستید پیشنهاد میکنم یادداشت دوست خوبم در وبلاگ "میله بدون پرچم" درباره این کتاب را از >اینجا< بخوانید.
مشخصات کتابی که من خواندم: چاپ اول ۱۳۸۳، موسسه انتشارات نگاه، در ۵۰۰۰۰ نسخه(درست خواندید، پنجاه هزار)
بی شک یکی از شناخته شده ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان رمان کوری نوشته ی ژوزه ساراماگوی پرتغالی است. ساراماگو سالها پیش از آن که مردم جهان، کشورش را به خاطر فوتبال و درخشش کریستیانو رونالدو بشناسند، در سال 1998 یعنی وقتی 76سال سن داشت درخشید و با کسب جایزه نوبل ادبیات در دنیا بیش از پیش شناخته شد.
در پشت جلد کتاب کوری (البته در نسخه کاغذی) اشاره شده که این کتاب یک حکایت اخلاقی مدرن است و مانند داستان های اخلاقی کهن پیام های اخلاقی را در خود نهفته دارد.
"کوری" همانطور که از نامش هم مشخص است داستانی درباره کوری و از آن مهم تر درباره زندگی و اخلاق انسانها بعد از اتفاقی مانند کوری است. راوی سوم شخص این کتاب از هیچ شخص و یا مکانی در داستان نام نمی برد، شاید به این دلیل که ذهن خواننده را بیشتر به سمت موضوع اصلی کتاب سوق دهد. افراد در این کتاب تنها با صفت هایی که راوی بر آن ها گذاشته به ما معرفی می شوند، صفت هایی همچون: چشم پزشک، همسر چشم پزشک، مردی که چشم بند سیاه داشت، دختری که عینک آفتابی به چشم داشت و...
-هرچند موضوع کتاب برای کتابدوستان عیان است، با این حال نوشتن درباره خط داستانی کتاب را به ادامه مطلب منتقل می کنم تا باب میل دوستانی که قصد دارند کتاب را بدون لوث شدن داستان بخوانند عمل کنم. اما چند خطی درباره ی کتاب؛
در واقع به نظرم روایت خطی داستانی که در کتاب می خوانیم نوعی پوسته اولیه از حرف نویسنده بوده و شاید لایه بعدی سخنش تلنگری بر واقعیت برخورد انسان ها در چنین شرایطی باشد و باز هم شاید مغزِ سخنان نویسنده نوعی کوری باشد که حتی امروز بیش از زمان نوشتن این کتاب در بین مردم شیوع پیدا کرده و روز به روز فراگیر تر می شود. کوری ای که ناشی از ظاهرپرستی است، کوری مهر، کوری مروت، و در نهایت کوری عقل.
با این تعریف کلیه لایه های نام برده شده پند آموز هستند. در واقع این کتاب نه تنها نعمت بینایی را به خواننده اش گوشزد می کند و به شخص برخوردار از این نعمت هشدار می دهد که نگاهش را بیش از پیش متوجه زیبایی ها کند و از آنها لذت ببرد، بلکه با جملاتی که در کتاب وجود دارد و با توجه به ماجراهایی که در کتاب اتفاق می افتد حسابی فکر خواننده را درگیر می کند. جملاتی که هرچند در طول کتاب تاثیرگذاری واقعی خود بر خواننده را خواهند داشت اما میتوان از بین آنها به جملاتی نظیر جملات زیر اشاره کرد :
_اگر نمی توانیم مثل آدم زندگی کنیم، دست کم بکوشیم مثل حیوان زندگی نکنیم.
_دنیا همین است که هست، جایی است که حقیقت اغلب نقاب دروغین می زند تا به مقصد برسد.
_ چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد.
_هرگز نمی شود رفتار آدمها را پیش بینی کرد، باید صبر کرد، باید زمان بگذرد، زمان است که بر ما حکومت می کند، زمان است که در آن سر میز حریف قمار ماست و همه برگ های برنده را در دست دارد.
نسخه صوتی این کتاب از روی ترجمه کیومرث پارسای که در نشر روزگار به چاپ رسیده توسط تایماز رضوانی در موسسه نوار ضبط شده و در سایت و اپلیکیشن نوار با پرداخت هزینه آن که تقریباً کمتر از نصف قیمت نسخه کاغذی است قابل دریافت و شنیدن می باشد. این کتاب در نسخه صوتی آن 8 ساعت و 48 دقیقه و در نسخه کاغذی 208 صفحه است که من از نسخه صوتی این کتاب استفاده کردم . تعداد مترجمان این کتاب (باید گفت متاسفانه) در کشور ما بیش از20 نفر هستند (این حجم از ترجمه از یک کتاب شاید به این دلیل است که در دنیا دیگر کتاب ترجمه نشده ای باقی نمانده است). به هرحال ترجمه های مترجمانی همچون اسداله امرایی، مینو مشیری و مهدی غبرایی نسبت به باقی ترجمه ها در بین خوانندگان با اقبال بیشتری مواجه شده اند.
ادامه مطلب ...باز هم کتابی از کتابهای های جمع و جور نشر ماهی و این بارداستانی از چخوف که بی شک یکی از غول های داستان نویسی جهان به شمار می آید.
همانطور که از نام فرعی این داستان "از یادداشت های یک مرد سالخورده" مشخص است، این کتاب یادداشت های فردی به نام نیکالای استپانویچ است، مردی که از او به عنوان پروفسوری ممتازو کارمندی عالی رتبه و دارنده ی نشان نام برده می شود، او آن قدر نشان و مدال روسی و خارجی دارد که وقتی ناچار می شود همه ی آن ها را به سینه اش بیاویزد، دانشجویان به لقب"کثیرالنشان" مفتخرش می کنند.
خلاصه اگر از فهرست دور و دراز دوستان بلندآوازه و همچنین بزرگی و مقام او که خودش دو صفحه ای می شود بگذریم می رسیم به تعریف خودش از این نام بزرگ که با خواندنش در همان ابتدا می توان شیرینی لحن مختص چخوف را حس کرد:
"نام من" بر سر زبان هاست. این نام در روسیه معرف حضور هر آدم با سوادی هست و در خارج از کشور هم از کرسی های دانشگاهی با افزودن لقب های "مشهور" و "ارجمند" ادا می شود. این نام به آن دسته از نام های کم شمار و خوشبختی تعلق دارد که بدگویی از آن ها یا سرسری بر زبان آوردنشان در مطبوعات و مجامع عمومی نشانه ی بی فرهنگی است. همین طور هم باید باشد، زیرا نام من تصویری مجسم می سازد از آدمی مشهور، بسیار با استعداد و بی شک مفید. من مانند شتر با پشتکار و پر تحمل هستم، که بسیار مهم است، و با استعداد هم هستم، که این از آن هم مهم تر است. ضمناً این را هم باید اضافه کنم که من بچه ی آداب دان و فروتن و درست کاری هم هستم. هیچ وقت سرم را به سوراخ ادبیات و سیاست فرو نکرده ام، از راه مجادله با جاهلان درصدد کسب شهرت بر نیامده ام، نه در ضیافت های ناهار و نه بر مزار دوستانم سخنرانی نکرده ام... اصولاً هیچ لکه ای بر نام علمی من ننشسته است و جای هیچ گله ای ندارد. نامی است سعادتمند.
و اینگونه است که وارد یادداشت های جناب استپانویچ می شویم، این یادداشت ها که متن این کتاب را تشکیل می دهند شامل مسائل مختلفی هستند، البته خط داستانی کتاب تنها به برهه ای از زندگی این مرد سال خورده می پردازد که آن هم در همان سالخوردگی اوست. بنظرم اگر تنها جنبه داستانی کتاب را مدنظر قرار دهیم به واقع همچون نام کتاب با داستانی ملال انگیز طرف خواهیم بود اما به شخصه حین خواندن حس می کردم پای درددل های پیرمردی نشسته ام و از بین صحبت های تلخ و شیرینش نکته های مهمی یاد می گیرم. البته اگر از نظر شخصی من بگذریم و به نقد هایی که درباره این کتاب نوشته شده مراجعه کنیم متوجه می شویم که این ملال مورد نظر جاری در داستان ملالی است که یقه زندگی پیرمرد را گرفته، پیرمردی که در زندگی اش جز علم برای چیز دیگری ارزش چندانی قائل نیست. داستان ملال انگیز با وجود حجم کمش که 108 صفحه آن هم در قطع جیبی است سرشار از جملاتی است که حتماً به کار می آید، جملاتی که برخی از آنها می توانند تلنگری جدی به خواننده به حساب آیند.
بخش های جالب توجهی از متن کتاب را که البته کم هم نیستند در ادامه مطلب آورده ام. خوانندشان خالی از لطف نیست.
...
آنتون پاولوویچ چخوف (1860-1904) پزشک و نویسنده بزرگ اهل روسیه خالق آثار بزرگی در زمینه نمایشنامه و داستان کوتاه است. مجموعه داستان های زیادی از این نویسنده در ایران ترجمه و به چاپ رسیده که از معروف ترین آنها می توان به مجموعه داستان های "بانو با سگ ملوس" به ترجمه عبدالحسین نوشین، "دشمنان" به ترجمه سیمین دانشور و "بهترین داستان های چخوف" به ترجمه احمد گلشیری اشاره کرد. من اولین بار با داستان "زندگی من" با او آشنا شدم. البته مجموعه کامل و 10 جلدی آثار چخوف هم که با جلدهای سبز رنگش معروف است به تازگی تجدید چاپ شده که پشت جلدش به وجه رایج مملکت شش میلیون و پانصد هزار ریال قیمت خورده است. درباره شخص خودم گمان می کنم اگر این میزان پول برای قرار دادن کتاب درسبد زندگیم داشتم دیگر کتابخوان نبودم (به هر حال روش های مختلفی برای گول زدن خودمان داریم، شاید این هم یکی از روش های من باشد). حداقل خیالم راحت است که این مجموعه در کتابخانه اکثر شهرها از جمله کتابخانه محل ما موجود است.
...............
ادامه مطلب ...حتما تا به حال نام "اسماعیل کاداره" به گوش تان خورده، من که تعریف آثارش را در وبلاگ ها و سایت های مختلف زیاد خوانده ام. کادارi از آن نویسنده های مهمی است که در کشور ما زیاد جدی گرفته نشده و خوانندگان زیادی به سراغ آثارش نرفته اند، راستش را بخواهید تا به حال نشده در یک کتابفروشی کتابی از او ببینم، هر وقت هم سراغ کتابهایش را می گرفتم یا چاپ تمام بود و دیگرتجدید چاپ نمی شد یا اصلاً کتابفروش آنها را نمی شناخت.(هر چند گویا حالا اوضاع بهتر شده) تا اینکه چندی پیش در کتابخانه محل در حال گشتن دنبال کتاب "ما" ی زامیاتین بودم که به کتاب کم حجمی با جلد آبی رنگ برخوردم، کتاب به تشخیص کتابدار از خانواده روس ها تلقی گردیده بود و در قفسه ادبیات روسیه قرار داشت. آن کتاب که "مهتاب" نام داشت، اثر نویسنده سرشناس اهل آلبانی یعنی اسماعیل کاداره بود که از آمار سیستم کتابخانه هم جا مانده بود.
محمود گودرزی در مقدمه این کتاب نوشته است: خوانندگان پیگیر ادبیات بی شک با زندگی اسماعیل کاداره آشنا هستند و می دانند که در چه شرایط دشوار و با چه محدودیت هایی در دوره حکومت کمونیستی انور خوجه قلم زده و کتاب نوشته است، در دوره ای که به گفته کاداره کسی نمی توانست به دیگری تلفن کند و جز احوالپرسی چیزی بگوید، چون می دانست که تماس ها بلااستثنا شنود می شوند. شاید به همین دلیل رمان های او آکنده از استعاره و تلمیح است: تمثیل هایی که عناصر و شخصیت های اسطوره ای شان با مشکلات اجتماعی امروزی دست و پنجه نرم می کنند، با آدم هایی که نظامی خودکامه مسخشان کرده، دورویی و ریاکاری را در وجودشان پرورانده و سپس آن ها را به جان هم انداخته است. تملق بالادست و اجحاف در حق زیردست، دروغگویی برای حفظ خود و سقوط نکردن، تهمت و افترا به دیگران برای پائین کشیدنشان، این ها ویژگی های شخصیت هایی است که در رمان های کاداره می بینیم: رمان هایی که با جملات بلند و تو در تو به سبکی کاملاً خاص و منحصر به فرد روایت شده اند. رمان کوتاه مهتاب اثری است با چنین ویژگی هایی.
....
همانطور که مترجم کتاب هم اشاره کرده است داستان مهتاب مثل بیشتر کتابهای این نویسنده در آلبانی و در همان دوران حکومت کمونیستی می گذرد، داستان با یک مهمانی آغاز می شود، جشنی که به مناسبت اهدای جایزه شور سوسیالیستی به موسسه ای که شخصیت های اصلی داستان در آن کار می کنند اهدا شده است. البته به نظرموسسه نماد کشوری کمونیستی و کارکنان موسسه هم مردم آن کشور می باشند. راوی هم یکی از همین کارمندان موسسه است که ما نام او را نمی دانیم ،او برای روایت داناست اما فکر می کنم یک دانای محدود.
دختر جوانی به نام ماریان یکی از کارمندان همین موسسه است. او در یکی از شب هایی که مهتاب در زیبا ترین حالت خود نمایان است در راه بازگشت به خانه اتفاقی با پسری که از همکاران اوست هم مسیر می شود و تحت تاثیر زیبایی مهتاب سوالی از او می پرسد:
"حقیقت دارد که عشق در مردان، احساسی قوی تر است؟"
سوالی که در آینده ی نه چندان دور موجب دردسرهای زیادی برای او می گردد. این سوال ساده با برداشت انسان های حقیر و بیماری که در چنین جامعه هایی فراوان یافت می شوند یک سوال مغایر با اخلاق و نجابت دانسته شده و در واقع زمینه ساز ماجراهای بعدی کتاب.
به یاد دارم کتاب "آبروی از دست رفته ی کاترینا بلوم" نوشته ی هاینریش بل یک عنوان فرعی داشت که این جمله بود: "خشونت چگونه شکل می گیرد و به کجا می انجامد". جمله ای که در حین خواندن کتاب "مهتاب" بارها به یادش افتادم. هرچند فکر می کنم حرفی که این نویسنده در کتابش می زند حرف بسیار مهمتری است. البته احتمالاً شما هم با خواندن این کتاب مثل من به یاد خودتان و جغرافیایی که در آن زندگی می کنیم خواهید افتاد. چرا که به نظرم حرف مهم این نویسنده حرفیست که بدرد ما (مردم این جغرافیا) هم می خورد، نکته قابل توجه کتاب این است که نویسنده در طول داستان از حکومت دیکتاتوری یا سیاستمدار خاصی نام نمی برد و در واقع هدفش این است که با هوشمندی نشان دهد که چگونه در جوامع سرکوبگر، مردم هم بازتولید کننده ی رفتار حاکمان خودشان هستند. حتما شما هم شنیده اید که در کشوری مثل کره شمالی مردم حق ندارند موهای سرشان را به مدلی غیر از مدل های اعلام شده اصلاح کنند یا موارد بسیاری شبیه به این که توسط حاکمان این کشور ها برای یکدستی همگانی در این سیستم ها اجرا می شوند. در این کتاب هم اطرافیان ماریان تحمل تفاوت بین خودشان و ماریان را ندارند و همواره سعی بر این دارند یا انسان های متفاوت را شبیه به خود کنند و یا آن ها را از میان بر دارند.
..............
کتاب تنها 86 صفحه دارد و همانطور که گفتم احساس میکنم نویسنده در همین صفحات کم حرف و هدفش را به خوبی بیان کرده است. به هر حال من هم قصد ندارم با زیاده گویی لذت خواندن این کتاب را از خوانندگان این یادداشت دریغ کنم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه محمود گودرزی، انتشارات چترنگ، چاپ دوم 1397
در ادامه مطلب چند بخش کوتاه از متن را آورده ام .
ادامه مطلب ...انیمیشن 11 دقیقه ای "داستان خرس" با عنوان اصلی "Bear Story" به کارگردانی Gabriel Osorio Vargas در سال 2014 ساخته شد و محصول کشور شیلی است.
از مسئولین اهدا کننده جایزه اسکار متشکرم که در سال 2016 جایزه بهترین انیمیشن کوتاه سال را به این انیمیشن اختصاص دادند و باعث شدند ما هم در این طرف کره ی خاکی آن را بشناسیم و ببینیم.
..........
شما هم می توانید این انیمیشن زیبا را از اینجا به تماشا بنشینید.