کوری - ژوزه ساراماگو

بی شک یکی از شناخته شده ترین کتاب های ادبیات داستانی جهان رمان کوری نوشته ی ژوزه ساراماگوی پرتغالی است. ساراماگو سالها پیش از آن که مردم جهان، کشورش را به خاطر فوتبال و درخشش کریستیانو رونالدو بشناسند، در سال 1998 یعنی  وقتی 76سال سن داشت درخشید و با کسب جایزه نوبل ادبیات  در دنیا بیش از پیش شناخته شد.

در پشت جلد کتاب کوری (البته در نسخه کاغذی) اشاره شده  که این کتاب یک حکایت اخلاقی مدرن است و مانند داستان های اخلاقی کهن پیام های اخلاقی را در خود نهفته دارد.

"کوری" همانطور که از نامش هم مشخص است داستانی درباره کوری و از آن مهم تر درباره زندگی و اخلاق انسانها بعد از اتفاقی مانند کوری است. راوی سوم شخص این کتاب از هیچ شخص و یا مکانی در داستان نام نمی برد، شاید به این دلیل که  ذهن خواننده را بیشتر به سمت موضوع اصلی کتاب سوق دهد. افراد در این کتاب تنها با صفت هایی که راوی بر آن ها گذاشته به ما معرفی می شوند، صفت هایی همچون: چشم پزشک، همسر چشم پزشک، مردی که چشم بند سیاه داشت، دختری که عینک آفتابی به چشم داشت و...

 -هرچند موضوع کتاب برای کتابدوستان عیان است، با این حال نوشتن درباره خط داستانی کتاب را به ادامه مطلب منتقل می کنم تا باب میل دوستانی که قصد دارند کتاب را بدون لوث شدن داستان بخوانند عمل کنم. اما چند خطی درباره ی کتاب؛

در واقع به نظرم روایت خطی داستانی که در کتاب می خوانیم نوعی پوسته اولیه از حرف نویسنده بوده و شاید لایه بعدی سخنش تلنگری بر واقعیت برخورد انسان ها در چنین شرایطی باشد و باز هم شاید مغزِ سخنان نویسنده نوعی کوری باشد که حتی امروز بیش از زمان نوشتن این کتاب در بین مردم شیوع پیدا کرده و روز به روز فراگیر تر می شود. کوری ای که ناشی از ظاهرپرستی است، کوری مهر، کوری مروت، و در نهایت کوری عقل.

با این تعریف کلیه لایه های نام برده شده پند آموز هستند. در واقع این کتاب نه تنها نعمت بینایی را به خواننده اش گوشزد می کند و به شخص برخوردار از این نعمت هشدار می دهد که نگاهش را بیش از پیش متوجه زیبایی ها کند و از آنها لذت ببرد، بلکه با جملاتی که در کتاب وجود دارد و با توجه به ماجراهایی که در کتاب اتفاق می افتد حسابی فکر خواننده را درگیر می کند. جملاتی که هرچند در طول کتاب تاثیرگذاری واقعی خود بر خواننده را خواهند داشت اما میتوان از بین آنها به جملاتی نظیر جملات زیر اشاره کرد :

_اگر نمی توانیم مثل آدم زندگی کنیم، دست کم بکوشیم مثل حیوان زندگی نکنیم.

 _دنیا همین است که هست، جایی است که حقیقت اغلب نقاب دروغین می زند تا به مقصد برسد.

_ چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد.

_هرگز نمی شود رفتار آدمها را پیش بینی کرد، باید صبر کرد، باید زمان بگذرد، زمان است که بر ما حکومت می کند، زمان است که در آن سر میز حریف قمار ماست و همه برگ های برنده را در دست دارد.

نسخه صوتی این کتاب از روی ترجمه کیومرث پارسای که در نشر روزگار به چاپ رسیده توسط تایماز رضوانی در موسسه نوار ضبط شده و در سایت و اپلیکیشن نوار با پرداخت هزینه آن که تقریباً کمتر از نصف قیمت نسخه کاغذی است قابل دریافت و شنیدن می باشد. این کتاب در نسخه صوتی آن 8 ساعت و 48 دقیقه و در نسخه کاغذی 208 صفحه است که من از نسخه صوتی این کتاب استفاده کردم . تعداد مترجمان این کتاب (باید گفت متاسفانه) در کشور ما بیش از20 نفر هستند (این حجم از ترجمه از یک کتاب شاید به این دلیل است که در دنیا دیگر کتاب ترجمه نشده ای باقی نمانده است). به هرحال ترجمه های مترجمانی همچون اسداله امرایی، مینو مشیری و مهدی غبرایی نسبت به باقی ترجمه ها در بین خوانندگان با اقبال بیشتری مواجه شده اند.

 و اما مختصری هم درباره داستان کتاب :

داستان از یک چهارراه آغاز می شود، اتومبیل هایی که پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن چراغ ایستاده اند، چراغ سبز می شود و همه اتومبیل ها حرکت می کنند جز یکی، طبق معمولِ این مواقع ولوله ای بر پا می شود و رانندگان اتومبیل های پشت سر بعد از بوق و داد و فریاد به سمت اتومبیل بی حرکت هجوم می برند و با مشت به شیشه اتومبیلش می کوبند و فریاد می زنند، البته راننده هم بیکار ننشسته و او هم از پشت شیشه شروع می کند به فریاد کشیدن، با این تفاوت که او تنها یک جمله را تکرار می کند: "من کور شده ام".

بعد از این اتفاق فرد نابینا به کمک دیگران به خانه اش رسانده می شود و همسرش تصمیم می گیرد او را به چشم پزشک ببرد، هر چند افراد کور هیچوقت به چشم پزشک مراجعه نمی کنند اما در مواجهه با چنین اتفاقی نباید انتظار فکر دیگری را داشته باشیم که به ذهن همسر مرد نابینا رسیده باشد. به هر حال پس از مدتی مشخص می شود که این کوری مسری بوده و تمام افرادی که با این مرد در ارتباط بوده اند کم کم کور می شوند. دولت ها هم در چنین مواردی تصمیم می گیرند که دست به قرنطینه بزنند و.... در نهایت همه کور می شوند و وضعیتی هولناک کشور را فرا  می گیرد که تصورش هم وحشتناک است. اما ساراماگو همه روزنه های امید را برای خواننده نمی بندد و یک نفر از شخصیت های کتاب که همسر چشم پزشک است هنوز می بیند و ادامه ماجرا... . دیدنی که شاید در نگاه اول خوشبختی بزرگی به نظر بیاید.

"نمی توانید بدانید در جایی که همه کورند چشم داشتن یعنی چه، من که اینجا ملکه نیستم، نه، فقط کسی هستم که برای دیدن این کابوس به دنیا آمده ام. شما حسش می کنید ولی من هم حس می کنم و هم می بینم."

نظرات 13 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 1 خرداد 1398 ساعت 15:16 http://gol5050.blogfa.com

_هرگز نمی شود رفتار آدمها را پیش بینی کرد، باید صبر کرد، باید زمان بگذرد، زمان است که بر ما حکومت می کند، زمان است که در آن سر میز حریف قمار ماست و همه برگ های برنده را در دست دارد.
-----------------
درود برشما. باتوجه به توضیحات، باید کتاب آموزنده ای باشه. این کتاب تازه به فهرست کتابهای موجود در خونه اصافه شده ولی وقت نکردم بخونمش. حتما می خونم. جملات منتخب بسیار زیبا بود به خصوص جمله ی آخر که چقدر پر مغز بود. ممنونم از شما

سلام و درود بر شما دوست گرامی
امیدوارم از این بابت که اینقدر دیر به این پیام پاسخ میدم عذر من رو بپذیرید. سر فرصت اگه شد درباره این روز های شلوغ می نویسم.
بله از لحاظ آموزنده بودن کتاب خوبیه و حرف مهمی رو زده. درواقع تلنگر خوبی به ما مردم که اکثرمون نابینا هستیم میزنه. نویسنده یه جایی از کتاب از قول یکی از شخصیت ها مینویسه: "ما کور نشدیم، کور هستیم" . این در واقع وضع امروز ما مردمه. امیدوارم هر چه زودتر بینا بشیم.
...
این که کتاب مورد نظر به جمع کتابهای موجود در خانه اضافه شده خودش کلیه. نگران خوندنش نباشید. یه روز که وقتش باشه خودش صداتون می کنه.
ممنون از حضور شما

بندباز دوشنبه 6 خرداد 1398 ساعت 14:58 http://dbandbaz.blogfa.com/

درود بر مهرداد
یادمه این کتاب رو در ایام جوانی خواندم و لذت بردم. کوری مهر، کوری عقل... کوری تفکر و اندیشه ی شخصی...
اینهاست که این روزها همه مان را کور کرده.
متشکرم.

سلام بر بند باز گرامی و کتابخوان
دیدم که به تازگی درباره یکی دو تا کتاب نوشتی، هنوز فرصت نکردم بخونمشون. بزودی میام یه سر به وبلاگ هم میزنم. منتها بعد افطار میام که یه چایی هم بهمون بدی.
همچین گفتی ایام جوانی که فکر کردم چه خبره. کسی که داره رو بند ها به این زیبایی جولان میده که دیگه جوونه. هر چند اوضاع طوریه که همه فکر میکین پیر شدیم.
...............
امیدوارم زودتر همه مون بینا بشیم. فکر کنم یکی از تنها راه های باقی مانده بینایی هم که کتابه داره تیره و تار میشه. کوری بیداد میکنه، امروز جایی میخوندم که ماکان باند هم میخواد کتاب منتشر کنه و وقتی به نشان ناراحتی از این موضوع به خاطر معلوم الحال بودن این راهی که در پیشه کامنتی زیر اون پست گذاشتم همه بهم حمله کردن که همین شما هستید که نمیگذارید آزادی انتخاب باشه و پیش داوری می کنید و این حرفا. به خودم شک کردم اصلا. داستان داریم.

بندباز چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 10:35 http://dbandbaz.blogfa.com/

دوباره سلام مهرداد
اون چایی قند پهلو طلبت. ماه رمضون دیگه داره تموم می شه.
درباره ی قضیه ی کتاب و ماکان بند، راستش رو بخواهی فکر می کنم اگر فضای نشر جوری بود که به همه ی عقاید و نظرات اجازه ی کار می دادند، چه بهتر! بذار همه هر چیزی دوست دارند بنویسند و چاپ کنند. منتها آدم از اونجایی می سوزه که به ابتذال اجازه ی نشر می دهند اما اگر حرفت حساب باشد و بخواهی راهی نشان بدهی، می اندازندت توی سیاهچال!
اینجا دیگر آزادی انتخاب معنا نمی دهد. همه اش می شود انتخاب ابتذال!
به خودت شک نکن. ملت را دارند مثل چی می اندازند توی یک مسیر میله کشی شده، هدایت می کنند به سمت سلاخ خانه!

و دوباره سلام از من و ممنون بابت پذیرایی از پیش وعده داده شده چای قند پهلو
لُب کلام رو خودت گفتی، درد منم همینه.
امیدوارم ما هم بتوانیم خودمان را از قرار گرفتن در این مسیرهای میله کشی شده خارج کنیم و به میله هایی بدون پرچم برسیم

مدادسیاه چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 12:21

در میان بهترین ها کوری یکی از بهترین هاست.

و این بهترین هایی که چقدر زیادند و عمر ما کوتاه.
ممنون از حضور شما

شیرین جمعه 10 خرداد 1398 ساعت 21:47 http://www.ladolcevia.blogsky.com

مرسی بابت معرفی، کنجکاو شدم بخونمش. اگر می تونستم چطور میشه کتاب "گوش کرد" و متمرکز موند خیلی خوب میشه و می تونم از سفرهای طولانی روزانه ام استفاده کنم. امان از سن بالا و عادت های قدیمی

خواهش میکنم. مرسی از حضور شما دوست همراه. همین که این یادداشت کنجکاوت کرده که کتاب رو بخونی نشون دهنده اینه که تا حدودی به موفقیت نزدیک شدم و باید امیدوار باشم.
کتاب صوتی و تمرکز؟ خب به امتحانش می ارزه. مخصوصا در مسیری که هرروزه اس و میشناسیش. منتها باید کتابهایی رو انتخاب کنی که خیلی پیچیده نباشند. همچنین با اپلیکیشن های موبایل اگه گوش بدی هم خیلی راحت تره. اگر امتحان کردی از نتیجه اش هم بهم بگو.
سن بالا؟ من که همچین چیزی از یادداشتت هات برداشت نمیکنم. همین مهمه.

خورشید چهارشنبه 15 خرداد 1398 ساعت 20:33

سلام خوبی فقط اومدم یه سر بزنم و حالت رو بپرسم امیدوارم خوب خوب خوب باشی رفیق

سلام بر خورشید جاودان عالم بلاگستان
ممنون از احوالپرسیت و شرمنده از بی وفایی من نسبت به دوستان وبلاگی، دلیل و بهونه و ناله در این باب زیاد دارم اما از اونجا که مدتیه دارم سعی میکنم دست از ناله و شکایت بردارم سکوت می کنم و امیدوارم که حال و احوال شما دوست گرامی هم خوب و خوش باشه.
باز هم متشکرم

مریم جمعه 17 خرداد 1398 ساعت 23:25 http://gol5050.blogfa.com

نیم نگاهی بر کلیدر
خرسندم از این که توانسته ام دست و پا شکسته، قریب به هشت جلد از رمان کلیدر را بخوانم. رمانی ده جلدی به قلم نویسنده ی توانای ایرانی، جناب محمود دولت آبادی. به واقع عنوان شاهکار، برازنده ی چنین اثر شگرفی است. رمانی بسیار جذاب و دل نشین و خواندنی. شیرین نه از آن حیث که شادی بر شادی ات بیافزاید، که غم و اندوه جانگدازی در این داستان نهفته است. غمهای طاقت فرسایی که در هر زمانی بر سینه ی یکی از شخصیتها می نشیند و بی اختیار، تو را هم به گرداب غم می کشاند. گاه، درد فراق پدر است، در حبس و گاهی، بیماری و مرگ مادر برای دختری چون مارال ویا حسرتی بی انتها برای زیور، همسر گل محمد، در نبود صدای شیرین کودکی دلبند در کاشانه اش و دلهره ای بزرگ از رخنه کردن مارال در زندگانی اش و تصاحب مردی که قلب زیور برای او می تپد. همچنین صحنه های اندوهبار زندگی شیرو و خواری و طرد شدنش از خانواده و تنهایی و پایمال شدن غرورش به دنبال عشقی پاک اما نافرجام به ماه درویش. به نظرم تا اینجای داستان، شخصیت ماه درویش بی مهر و عاطفه ظاهر شده که به ارفاق چنین کلمه ای برایش در نظر گرفتم. و اما رفتار شایسته ی سه برادر، گل محمد، خان محمد و بیگ محمد نسبت به یکدیگر و شخصیت دوست داشتنی خان عمو و دل بستگی اش به برادرزاده ها. گرچه خان عمو هم گاهی گرفتار سو رفتار هایی می شد که می تواند هر انسانی را وسوسه کند. اما خوبی اش به پشیمانی بعد از آن بود.

واما عمه بلقیس، زن کلمیشی و مادر شیرو و سه برادر که در ابتدا زنی نامهربان و مقتدر به نظر می رسید ولی هر چه داستان سیر پیش رونده داشت، پی به باطن او می بردی. شیرزنی در دل دشت و بیابان و همسری شایسته و مادری دلسوز و فداکار و جسور. مدیری با لیاقت و مشاوری پر نفوذ. گل محمد، دلاور مرد مهربان. به وقتش، چون کودکان معصوم و بی پناه و به گاهی دیگر، بی باک همانند شیر شرزه. و شخصیتهای دیگر که نویسنده، به تناسب زمان خلق کرده و به شایستگی، هر یک را در امری گماشته که مخاطب در خوانش رمان با جان و دل پذیرای آنهاست. صحنه ها حتی برای من که در بین ایلات و عشایر زندگی نکرده ام، چنان ملموس است که همواره خود را با تمامی خانواده ها همراه می دیدم. گاه، اشک و آه بود و زمانی، حسد و حسرت و کینه و نفرت. گاه شادی و بذله گویی و وقتی دیگر جنگ و پیکار. باید جمله جمله ی این رمان را تکرار کرد تا بر عمق جان بنشیند و به باور برسد. به جرات می گویم درس بود و درس بود و زندگی. یا بهتر بگویم پرورشگاه روح و اندیشه. زبانم قاصر است از این که بخواهم توصیفی بر کتاب بنویسم . دولت آبادی، به بهترین نحو، از چهره ی کریه فقر و فساد و فحشا و جنگ، پرده برداری کرده و به زیبایی هرچه تمامتر زنجیرهایی از پیوند خانواده ها را ایجاد نموده.

متشکر از لطف شما، بعد از خواندن کلیدر به این یادداشت باز خواهم گشت.

مریم جمعه 17 خرداد 1398 ساعت 23:32 http://gol5050.blogfa.com

درود برشما،
برادر بزرگوار، با کسب اجازه از محضر شما، کامنت بالا رو که فقط نگاهی گذرا بر رمان زیبای کلیدر بود، تقدیم نگاه شما کردم. امیدوارم روزی شرحی بر این رمان و معرفی این اثر ارزشمند، که به واقع، دایرة المعارفی است، از نگاه شما و با قلم شیوای شما که استادی ماهر در این امر هستید، بخونم.
سپاسگزارم.

سلام بر شما دوست بزرگوار
شما با این تعاریفی که از من کمترین انجام دادید من رو به عرش رسوندید، نه دوست عزیز از این خبرا نیست ما همین فرش که چه عرض کنم موکت جایگاهمونه. تعارفی هم در کار نیست. به واقع حرفم همون حرف ویل دورانته که سر در این وبلاگ اون بالا نوشتم.بیشتر از این شرمندم نکنید.
یادداشتتون درباره کلیدر، نظر لطف شما به این وبلاگ بوده و ازتون سپاسگزارم . اما من جسارتاً باید عرض کنم تمام تلاش و مقاوتم رو انجام دادم تا پیش از خوندن کتاب، یادداشت شما رو نخونم چون نمی دانم که ایا شما هم در یادداشتتون از داستان چیزی گفتید یا نه. چون من این سعی رو همیشه انجام میدم که داستان اصلی لو نره. چرا که قصد ندارم خودم رو از لذتی که شما با خوندن اولین بار این کتاب و کشف حوادث اون بردید محروم کنم و خواندن یادداشت شما رو با افتخار میگذارم برا بعداز خواندن کلیدر.
ممنون از حضور شما

میله بدون پرچم دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 16:11

سلام بر مهرداد
پس بالاخره تعداد مترجمین کتاب به 20 تا رسید
مبارک است... فکر کنم وقتی من خواندم همین سه ترجمه ای که ازش نام بردید بودند.
نمی‌دونم ... چرا باید انتظار داشته باشیم صنعت نشرمان اوضاع بهتری از بقیه جامعه داشته باشد!؟ بیله دیگ بیله چغندر!
کوری خیلی کتاب معرکه‌ای بود. باید بگویم این کتاب از شهدای صدر وبلاگیت من است

سلام بر دوست عزیز ما، میله بدون پرچم
بله آقا رسید و چه بسا درهمین لحظه که من در حال تایپ پاسخ کامنت شما هستم به مبارکی و میمنت یکی دو تا به تعدادشان اضافه شده باشد. خدا سلامتی بده به این علاقه مندان به کوری. آنهم از آن نوع سلامتی هایی که خود ساراماگو در کتاب درباره اش گفته، بینایی عقل و این حرفا.
بیله دیگ بیله چغندر، وضع ما دقیقاً همین داستانه. بهتر از این نمیشد گفت.
.
حالا که حرف از شهدا زدی بد نیست که مسئولیت معاد و همچنین این جمله که شهدا زنده اند را شخصاً به عهده بگیری و دوباره سراغ این شهدای صدر وبلاگیت بروی و مسیح وار زنده شان کنی.
هرچند این حرفت را به حساب فروتنی و شکسته نفسی ات میگذاریم، وگرنه آخرین یادداشت های ما هم به پای اولین یادداشت های شما نمی رسد.

مریم دوشنبه 20 خرداد 1398 ساعت 19:43 http://gol5050.blogfa.com

درود. فقط در مورد نسبت یکی از خانواده های کلیدر اشاره ای کردم و شخصیتهای بسیار زیادی در داستان هست که اصلا اشاره نکردم و حتی موضوع اصلی داستان رو هم لو ندادم. امیدوارم هر چه زودتر بخونید.

سلام مجدد خدمت شما دوست گرامی.
امیدوارم خدمتتون جسارت نکرده باشم چون شما به هر حال لطف کردید. ممنون از لطفتون. منم امیدوارم.

اسماعیل بابایی پنج‌شنبه 23 خرداد 1398 ساعت 09:00 http://fala.blogsky.com

کتاب رو در همون سال های نخستِ چاپش خوندم و دوستش داشتم.

سلام به به جناب اسماعیل خان بابایی.
پس شما هم از بینایان خواننده این کتابید. آن هم از نوع داغ از تنور در آمده اش، بسیار هم عالی.
احتمالا این روزها روزهای پایانی امتحانات رو پشت سر گذاشتی و مشغول تصحیح اوراقی. من مدت زیادی شده که مزاحمت نشدم و از یادداشت های سراسر ذوقت بهره نبردم و از این بابت بی شک خودم ضرر کردم. در اسرع وقت خدمت می رسم. ممنون از حضور و لطفت

شیرین شنبه 25 خرداد 1398 ساعت 11:59 http://www.ladolcevia.blogsky.com

سلام مهرداد واقعا ممنون برای معرفی این کتاب. خواندنش واقعا چسبید. مدت ها بود کتابی اینطور جذبم نکرده بود و اینطور برام سخت نبود زمین گذاشتنش.
تکان دهنده بود. در اصل کتاب یک Essay هست و در ترجمه های مختلف این کلمه رو برداشته اند (انتخاب بازاری) تا خواننده تشویق بشه به خرید کتاب ولی در حقیقت نویسنده اسم خوبی براش انتخاب کرده بود چون یک Essay درباره کوری ست. به حق در صفحات آخر کتاب تاکید میشه که حرف از مردمان کور نیست، بلکه مهم "کوری" ست. خیلی خوب به رخ میکشه تزلزل هستی انسان رو و اینکه چقدر ساده با ندیدن - عادت همیشگی مان - از آدمیت دور می شویم. پرداخت شخصیت ها عالیست حقیقتا. باز هم ممنون
فکر کنم درباره ترجمه فارسی صحبت زیاد باشد، غیر ممکن است کتاب بدون سانسور ترجمه شده باشد و چقدر حیف! بخش های سانسور شده حرف های زیادی درباره تفاله های ذات ادمیزاد در خود دارند.

سلام
بابت این تاخیر در پاسخگویی عذر میخوام.
خوشحالم که این یادداشت به کارت اومده و باعث شده حتی از اون سر دنیا هم بری دنبالشو بخونیش و چه عالی که کتاب اینجور چسبیده و از خوندنش لذت بردی.
قضیه Essay بودن این کتاب رو نمی دونستم اما اگر هم بوده من به مترجمین این کتاب حق میدم(البته نه به همشون چون از بیست نفر هم رد شدن) چرا که حداقل تو جامعه ما اگر Essay
رو با سواد ناقص من مقاله ترجمه کنیم طبیعتاً دید مردم به مقاله دیدیه که کتابخون های معمولی یا عموم مردم کمتر به دنبالش میرن و طبیعتا مترجم و ناشر دوست ندارن شاهد خاک خوردن کتاب باشن،هر چند که این توجیهی در خیانت به اصل اثر نیست اما اینم فکر کنم خیانت به حساب نیاد. تازه الان چند سالیه یکی دو تا انتشارات مثل ترجمان داره رو این کتاب های به قول شما Essay رو کار می کنه و خوب هم بهش پرداختن و کم کم دارن نتیجه هممی گیرن، اما فکر می کنم در زمان انتشار این کتاب در ایران اوضاع متفاوت بوده.
..
آره کتاب درباره آدمهایی که کور میشن نیست من قبل خوندن فکر می کردم اینطوره اما بعد خوندن همونطور که در یادداشت هم نوشتم بنظرم حرف از انسانه وتو چه خوب برداشتی از کتاب کردی که گفتی؛ چقدر ساده با ندیدن و حذف یک عادت همیشگی از آدمیت دور میشیم.
منم ازت ممنونم که کتاب رو خوندی و با نظرت منو تو برداشتم از کتاب مطمئن تر کردی.

درباره ترجمه هم به هر حال ما زبان نابلدان این مرزو بوم محکوم به خواندن چنین متونی هستیم و چاره ای نداریم، اگه از روی نسخه فارسی بخوام بگم تنها جایی که متوجه سانسور شدم و زیاد هم ضربه به کتاب نزد چون فهمیدم چی شده اونجایی بود که کل پول و طلا ها و اشیای قیمتی گروه تموم شده بود و دیگه نمیتونستن غذا بگیرن و زن های گروه رو طلب کردند. و البته طبیعتا حذفیات جزئی هم داشته اما گمان نمیکنم در مجموع حذفیات تاثیر گذاری که به اثر ضربه بزنه داشته باشه. بازم شما باید اینو بگی.

محبوب سه‌شنبه 28 خرداد 1398 ساعت 17:11

نوشته های ساراماگو را باید با تک تک سلول های جان نوشید...
و آن آقای دولت آبادی. حرفهای خوبی می زند. جای خالی سلوچ و کلیدرش را ازباقی نوشته هایش بیشتردوست داشتم ...

سلام
از ساراماگو همین یک کتاب را خواندم و حتماً به شرط بقا کتاب دیگری از او را در برنامه خواهم گنجاند.
از جناب دولت آبادی هم احتمالا باید دیگر تنبلی را بگذارم کنار و به کلیدرش فکر کنم.
پیام شما هم رسید، متشکرم
ممنون از حضور دوباره توجه شما.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد