#6 هری پاتر و شاهزاده دورگه - جِی. کِی. رولینگ

هر بار که وضعیت کرونایی کشور رو به وخامت می رود و وضع اغلب شهرها قرمز می‌شود من متوجه می‌شوم که باز هم وقت پناه بردن به خیال و  ادبیات فانتزی رسیده است، به خصوص حالا که خودم هم در حال پشت سر گذاشتن دوران ابتلا به چیزی شبیه به این جهش ویروس خفیف که امیکرون نام گرفته هستم. بگذریم که این هم می‌گذرد. بله، داشتم عرض می‌کردم، این بار هم در ادامه‌ی ارادت به نوجوانِ وجود خودم و همه‌ی نوجوانانی که روزی این یادداشت‌ها را خواهند خواند به سراغ جلد ششم از مجموعه مشهور هری پاتر رفتم.

اگر یادتان باشد در جلد قبلی که هری پاتر و محفل ققنوس نام داشت شخصیت منفی داستان، ولدمورت بعد از بازگشت شرورانه‌اش موفق شده بود تعداد زیادی از مرگ‌خواران وفادار به خودش را در جمع خود وارد کند و گروهی را تشکیل دهد و بخشی از زندانیان آزکابان را هم فراری دهد. در طرف مقابل هم تعدادی از استادان و جادوگران به رهبری آلبوس دامبلدور تصمیم می‌گیرند محفلی به نام ققنوس تشکیل دهند و به کمک آن در مقابل ولدمورت و یاران شرورش قرار بگیرند. حال در این کتاب می‌بینیم  که بر خلاف اقدامات محفل ققنوس مبارزه علیه ولدمورت خوب پیش نمی‌رود و هر روزه شاهد تلفاتی در بین مردم عادی و جادوگران و دانش آموزان هستیم. جلد ششم را در واقع می‌توان کتابی دانست که در آن بسیاری از رازهایی که در جلدهای پیشین مطرح شده بود گره گشایی می‌گردد. رازها و ماجراهایی که گاه خواننده را طبق معمول شگفت زده و گاه حسابی غمگین می‌کنند. در این کتاب هری پاتر و دیگر دانش آموزان همراهش یعنی رون ویزلی و هرمیون گرنجر سال ششم تحصیل خود را پشت سر می گذارند و حالا 17 ساله شده‌اند که طبق قانون جادوگری سن قانونی است. هری در این کتاب بر خلاف کتابهای دیگر چندان در کنار رفقایش نیست و بیشتر وقتش را با دامبلدور (مدیر مدرسه) می‌گذراند. او به کمک دامبلدور و قدح اندیشه‌اش به خاطرات گذشته می رود تا در دوران کودکی تام ریدل که همان کودکی ولدمورت است نقطه ضعفی پیدا کنند تا بلکه به آن واسطه بتوانند او را شکست دهند... در ادامه سر و کله کتابی پیدا می‌شود که در آن حاشیه نویسی هایی توسط شخصی با لقب شاهزاده دو رگه انجام شده که کمک زیادی به هری می‌کند، غافل از این که بداند این شاهزاده دورگه کیست.

کتاب مثل همه جلدهای پیشین جذاب و پرکشش بود، با پایانی بهتر و تا حدودی شوکه کننده تر از همه جلدها،  اما در مجموع برای من به خوبی جلد قبل نبود، به نظرم کتاب هری پاتر و محفل ققنوس تا اینجا بهترین کتاب مجموعه بوده است.  از این کتاب هم بیش از این نخواهم گفت چرا که بی شک با بیشتر گفتن از آن، ازجذابیت کتاب برای مخاطبی که قصد خواندن آن را دارد کم خواهد شد. اما اطلاعات و آمارهای جالبی در رابطه با این کتاب وجود دارد که حیفم آمد آنها را با شما در میان نگذارم؛

وقتی در سال 2003 کتاب هری پاتر و محفل ققنوس که طولانی ترین کتاب این مجموعه نیز به حساب می‌آید منتشر شد، در روز اول انتشار در انگلستان به تعداد چهارصد هزار نسخه و در امریکا سه میلیون نسخه فروخت و همه رکوردهای فروش کتاب در جهان را به خود اختصاص داد، پس از آن گمان نمی‌رفت که دیگر هیچ کتابی بتواند چنین رکوردی را جابه جا کند، اما سه سال بعد و در سال 2005 پس از انتشار کتاب هری پاتر و شاهزاده دورگه این نویسنده باز هم همه را غافلگیر کرد و کتاب تنها در روز نخست انتشار 9 میلیون نسخه فروخت. البته در بی نظیر بودن این کتابها برای نوجوانان شکی نیست اما خود رولینگ هم از یک جایی به بعد متوجه شد که این نام‌ اوست که می‌فروشد نه کتابهایش، به این جهت در سال 2013 رمان آوای فاخته را با نام مستعار رابرت گالبریت روانه بازار کرد و پس از آن شاهد بود که نه تنها دیگر خبری از آن رکوردهای بی‌نظیر نیست بلکه حتی در هفته اول انتشار کتابش تنها 500 نسخه فروخت و فقط وقتی با کنجکاوی یک خبرنگار و تحقیقات فراوانش مشخص گردید که نویسنده کتاب رولینگ بوده و بعد از آن خود رولینگ هم به نوشتن این کتاب اعتراف کرد فروش آن به یک باره به رشد 40 هزار درصدی رسید.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه‌ی ویدا اسلامیه، انتشارات کتابسرای تندیس، نشر صوتی آوانامه، با صدای آرمان سلطان‌زاده، در 25 ساعت و 5 دقیقه

23 - فیلم سینمایی "منک" (2020) - دیوید فینچر

اگر فیلم سینمایی همشهری کین را ندیده‌ باشید، به احتمال زیاد دیدن فیلم "منک" نه تنها لطف چندانی برای شما نخواهد داشت بلکه حوصله‌ شما را هم حسابی سر خواهد برد. همشهری کین یکی از مشهورترین فیلمهای تاریخ سینما است و در لیست‌هایی که همواره از فیلم‌های برتر تاریخ منتشر می‌گردد همواره رتبه‌ی اول یا دوم را به خود اختصاص داده است. با این حال واکنش بسیاری از بینندگان این فیلم پس از دیدن آن جمله‌ای است مشابه با: خب، که چی؟ البته در نگاه اول باید گفت بیشتر این بینندگان حق دارند (خودم هم در مرتبه‌ی اولی که فیلم را تماشا کردم جزئی از همین بینندگان بوده‌ام)، حق دارند چون فیلم همشهری کین فیلمی نیست که مخاطب‌پسند باشد و اگر این همه معتبر است تا حدودی به زمانی که ساخته شده برمی‌گردد و بی‌شک استفاده از موارد تکنیکی بی‌نظیری که در آن زمان برای اولین بار در سینما به کار برده شده بود در این مهم نقش اساسی داشته است. دلیل دیگر را هم ساختارشکنی این فیلم در قیاس با فیلمهای محبوب آن روزها مثل بربادرفته می‌دانند، و البته نکته‌های فنی دیگری که آنها را در نقدهای فراوانی که بر این فیلم نوشته شده می‌توان یافت، مواردی که در کنار آنچه ذکر گردید باعث شده‌اند تا این فیلم بعد از گذشت حدود ۸۰ سال از زمان اکرانش هنوز جایگاه خود را از دست نداده باشد، به طوری که در سال 2020  کارگردان سرشناسی مثل دیوید فینچر به سراغ ساخت فیلمی با محوریت این اثر رفته است. با این پیش‌زمینه و همانطور که پیش از این هم در یادداشت فیلم همشهری کین اشاره کرده بودم اثر اورسون ولز بیشتر به مذاق عشاق سینما و منتقدان خوش می‌آید.  فیلم "منک" هم چنین فیلمی است و شاید حتی دیدن آن بیش از اثر ولز حوصله می‌خواهد؛ (البته به قول یکی از دوستان تا قبل از اینکه از سینما و تاریخش بدانیم)

"هرمن جی منکویتس" یا همان منک، فیلمنامه‌نویس و نویسنده‌ی اهل امریکا بود که بین سالهای ۱۹۲۶ تا ۱۹۵۲ فعالیت می‌کرد. او که یک شخصیت واقعی درتاریخ سینمای امریکا است در زمان فعالیت خود بین استودیوهای هالیوود می‌گشت و به عنوان نویسنده‌ای پشت پرده، کار نویسندگان و کارگردانان دیگر را راه می‌انداخت. آثار او نسبتاٌ می‌درخشیدند اما هیچ جا نامی از او دیده نمی‌شد. هرچند شاید او سهم‌اش را همواره دریافت می‌کرد اما همانطور که می‌دانید در چنین عرصه‌ای همیشه همه چیز پول نیست و میل به شهرت و دیده شدن هم مطرح است. در دوره‌ای از زندگی منک که او غرق در الکل شده و دیگر جایگاه خود در همان پشت پرده سینما را هم از دست داده بود سرو کله‌ی جوانی پیدا می‌شود که اخیرا در رادیو و تلویزیون درخشیده و برای ساخت فیلم سینمایی جدید خود از یک شرکت سینمایی معتبر اختیار تام و بدون محدودیت گرفته است. این کارگردان جوان که اورسون ولز نام داشت به واسطه‌ی وکیلش به سراغ منک که آن روزها در دوران نقاهت تصادف شدید رانندگی به سر می‌برد و حال و روز خوشی نداشت می‌رود و از او می خواهد ظرف ۶۰ روز برایش فیلمنامه‌ای بنویسد که با آن دنیای هالیوود را متحول کند. طبق معمول هم قرار است بعد از ساخت فیلم، نامی از هرمن منکویتس وجود نداشته باشد و همه چیز به نام ولز تمام شود. قرارداد بسته می‌شود و همانطور که احتمالا تا الان متوجه شده‌اید و اتفاقا باید قبل از دیدن فیلم به آن آگاه باشید اثری که منک در این مدت معین می نویسد فیلمنامه‌ی همان فیلم مشهور همشهری کین است. فیلم سینمایی منک را می‌توان زندگی‌نامه‌ی منکویتس در روزهایی که همشهری کین را نوشت به حساب آورد.

اما این فیلم فینچر یک فیلم زندگی‌نامه‌ای عادی نیست. ببینید قضیه از این قرار است؛ کاری که اورسون ولز از منک می‌خواهد شاید کار خیلی سختی برای منک نباشد، در واقع او حرفه‌ای این کار است و بارها به عنوان نویسنده‌ی پشت پرده آثار نسبتا خوبی نوشته است. حتی حالا که از لحاظ جسمی فرسوده به نظر می‌آید و جفت پایش شکسته است هم ذهنش همان ذهن خلاق هرمن منکویتس است و اورسون ولز هم این را خوب می داند که به سراغ او آمده است. اما نکاه اصلی فیلم در اینجاست که منک این بار قصد ندارد به راه قبل ادامه دهد و برای یک بار هم که شده قصد دارد خود واقعی اش را به اثبات برساند. به همین جهت برای نوشتن داستان این فیلمنامه به سراغ زندگی پر فراز و نشیب خودش در هالیوود می‌رود، زندگی پر فراز و نشیبی که در دل خود به افشای نبایدهای فراوان آن روزگار می‌پردازد. در واقع فیلم سینمایی منک با نمایش حال و گذشته‌ی این نویسنده به من  و شمای بیننده نشان می‌دهد که چگونه فیلم همشهری کین شکل گرفته است، تلاشی که او برای نوشتن این فیلم انجام داده بی شباهت با یک انتقام شخصی از هالیوود نیست.

در واقع داستان منک داستان زندگی است. البته روی نسبتا متفاوتی از زندگی، آن بخش از زندگی که ما برای تغییرش تمام تلاشمان را انجام می‌دهیم، اما خب گاهی قرار نیست علی‌رغم همه‌ی تلاش‌هایمان چیزی تغییر کند و ما ناچار به پذیرش آن هستیم. 


+ این فیلم که دیوید فینچر آن را در سال 2020 با فیلمنامه‌ای نوشته‌ی پدر خودش بر روی پرده سینما برد بر خلاف آنچه انتظار می رود نه تنها فیلمی در تایید یا تقدیس فیلم همشهری کین، تاریخ سینما و هالیوودبه حساب نمی‌آید بلکه حتی شاید بتوان این فیلم را هجونامه‌ای برهمه آنها دانست.

++ منک به سبک فیلم های آن روزگار سیاه و سفید ساخته شده است.

بیگانه - آلبر کامو

فکر می‌کنم حدود 10 سال پیش برای بار اول کتاب بیگانه را خواندم و به یاد دارم که در آن سال‌ها حسابی با خواندنش پز می‌دادم و ژست روشنفکری می‌گرفتم. چند سال بعد که به لطف یکی از دوستان، کتابی به نام "مورسو از روبرو" را هدیه گرفتم و متوجه شدم داستانش مرتبط با کتاب بیگانه است تصمیم گرفتم خواندنش را به زمانی بعد از بازخوانی بیگانه موکول کنم که این خود چهار سال طول کشید و آخرش بازخوانی تبدیل به شنیدن کتاب بیگانه شد.

رمان کوتاه بیگانه در کنار رمان طاعون از معروف‌ترین کتابهای این نویسنده و فیلسوف فرانسوی است که اتفاقاً یکی از محبوب‌ترین نویسندگان در میان کتابخوانان کشورمان نیز به حساب می‌آید. این کتاب با آغاز هولناک خود یکی از معروف‌ترین شروع‌ها در میان داستانها را به خود اختصاص داده است. آغازی که در همان ابتدا خواننده را شوکه می‌کند: "مادرم امروز مرد. شاید هم دیروز، نمی‌دانم. تلگرامی به این مضمون از خانه‌ی سالمندان دریافت داشته‌ام! "مادر درگذشت. تدفین فردا. همدردی عمیق" از تلگرام چیزی دستگیرم نشد. شاید این واقعه دیروز اتفاق افتاده باشد." آغازی که پس از جمله‌ی تلخ اول با جمله‌های بعدی بیش از پیش خواننده را با داستان و شخصیت نسبتاً عجیب آن درگیر می‌کند.

شخصیت اصلی این رمان مورسو نام دارد، جوانی که مادرش را نه به دلیل بی مهری بلکه به دلیل عدم توانایی پرداخت هزینه‌های روزمره‌ راهی خانه‌ی سالمندان می‌کند و حالا در آغاز رمان مادر مرده و مورسو برای خاکسپاری او راهی شهری شده که آسایشگاه یاد شده در آنجاست. بعد از بی تفاوتی شخصیت اصلی داستان نسبت به خبر فوت مادر، در ادامه شاهد خواهیم بود که نه تنها او حتی حاضر نیست با جنازه مادرش پیش از دفن خداحافظی کند بلکه در برابر همه‌ی جامعه، دوستان و حتی معشوقه‌اش نیز چنین حسی دارد و کاملا بی‌تفاوت است. این بی‌تفاوتی ادامه پیدا می‌کند و  وقتی طی یک ماجرایی (که او خود دلیل آن را گرما و تابش شدید آفتاب می داند) اقدام به قتل شخصی می‌کند نسبت به این موضوع هم بی‌تفاوت است. رمان بیگانه واقعا داستان بسیار ساده‌ای دارد اما به پوچی می‌پردازد که یکی از پیچیده‌ترین و پرحاشیه‌ترین مباحث فلسفی به حساب می‌آید. فصل پایانی کتاب مهمترین بخش کتاب است که در واقع شاید یکی از اهداف نویسنده برای نوشتن کتاب باشد و شاید آن را بتوانیم صدای یک نفر محکوم به اعدام بنامیم. این فصل در واقع فصلی است که مورسو در زندان است و افکارش متحول می‌شود، نه اینکه دست از بی‌تفاوتی بردارد بلکه شاید می‌شود گفت آن را تعمیم می‌دهد و شاید می‌گوید دنیایی که اعتنایی به تو و کارهایت نمی‌کند چه لزومی دارد که تو به آن اهمیت بدهی.

قصد تحلیل رمان بیگانه را ندارم و راستش را بخواهید توانایی چنین کاری را هم ندارم. به هر حال یادداشت‌های فراوان و نقدهای ادبی و فلسفی فراوانی بر این کتاب نوشته شده و با یک جستجوی ساده بر روی اینترنت آنها را میتوان یافت و مطالعه کرد. پس به همین بسنده می‌کنم و امیدوارم بزودی بتوانم کتاب مورسو از روبرو را هم بخوانم. و البته آثار دیگری از جناب کاموی بزرگ. پیش از این از ایشان تنها دو نمایشنامه‌ خوانده بودم به نام‌های صالحان و سوء‌تفاهم که به نظرم هر دو نمایشنامه‌های خوبی بودند، بخصوص صالحان.


آلبر کامو در سال 1913 در الجزایر که در آن زمان تحت استعمار فرانسه بود متولد شد، پدرش الجزایری و مادرش اهل اسپانیا بود، او وقتی تنها یک سال سن داشت پدر فقیرش را در جنگ جهانی اول از دست داد و پس از آن در کنار مادر و دیگر فرزند خانواده در فقر دوران کودکی و نوجوانی خود را پشت‌ سر گذاشت. آلبر کامو  فیلسوف، روزنامه‌نگار و نویسنده‌ای بود که در سال 1957 به عنوان جوان ترین برنده‌ی جایزه نوبل این عنوان را از آن خود کرد. او را فیلسوف اگزیستانسیالیست می نامند اما او خود این عنوان را قبول ندارد و در مصاحبه‌ای آن را رد می‌کند و می‌گوید: ...هم سارتر و هم من همیشه متعجب بوده‌ایم که چرا نام های ما را در کنار هم می‌گذارند. کامو در یکی از سخنرانی‌هایش مضحک‌ترین مرگ را مرگ بر اثر تصادف رانندگی اعلام کرده بود. از قضا او در سن 47 سالگی وقتی قرار بود به همراه خانوداه با قطار به سفری کاری برود در آخرین لحظه تصمیمش را عوض کرده و تصمیم گرفت به همراه و با اتومبیل دوستش که ناشر آثار او نیز بود به این سفر برود. او در همین سفر به دلیل تصادف رانندگی جانش را از دست داد.


مشخصات کتابی که من خواندم و بعد شنیدم: ترجمه جلال آل‌احمد و علی‌اصغر خبره زاده، انتشارات نگاه در 152 صفحه، نسخه صوتی هم همین ترجمه نشر صوتی آوانامه با صدای آرمان سلطان‌زاده در 4 ساعت و 20 دقیقه.

22- فیلم سینمایی "رفتگان" - (2006) - مارتین اسکورسیزی

در میان همکلاسی‌های دوران دانشگاهم یک پسر اصطلاحاً ریزه‌میزه‌ای حضور داشت که اهل شهرستانی دیگر بود. او محمدرضا نام داشت و به راحتی می‌توانستیم او را یک فیلم‌باز حرفه‌ای بنامیم. آن سالهای نه چندان دور، یعنی سالهای دهه‌ی هشتاد خورشیدی، سالهایی بود که گوشی‌های تلفن همراه هنوز چندان هوشمند نشده بودند و حداقل به این حد از سرگرم کنندگی امروز نرسیده بودند. به همین دلیل غالباً نمی‌توانستند به تنهایی تمام اوقات مالکانشان را از آن خود کنند. دنیای اینترنت هم(حداقل برای اکثر مردم) دنیای چندان پرسرعتی نبود و دسترسی به فیلم‌های سینمایی روز، اغلب از طریق دست‌به‌دست شدن دی‌وی‌دی‌ها و فلش‌مموری‌هایی که آن روزها کالایی لوکس و نسبتا شگفت انگیز به حساب می‌آمدند، میسر می‌گردید. آن زمان برنامه‌های تلویزیونی مورد علاقه‌ی من اندک برنامه‌های با موضوع سینما بودند که از تلویزیون پخش می‌شد، برنامه‌هایی مثل سینما چهار که هر هفته با نمایش و تحلیل فیلم نیز همراه بود. همچنین از سالهای مدرسه یکی از جذابیت‌های تلویزیون در عید نوروز برای من همین پخش شدن تعداد زیادی فیلم سینمایی جدید بود که غالباً از شبکه‌های مختلف تلویزیون پخش می‌شد. به یاد دارم اولین نوروز بعد از آشنایی با محمدرضا وقتی مثل همیشه با کلی ذوق و شوق پای پیش‌پرده فیلم‌های نوروز نشستم متوجه شدم برای اولین بار اغلب فیلم‌ها را به توصیه و لطف محمدرضا دیده‌ام و تقریبا فیلم خوب جدیدی در میان فیلمها وجود نداشت که ندیده باشم. محمدرضا می‌گفت: چه حس خوبیه که متوجه بشی کلی از کشور خودت جلوتری؟. "محمدرضا جان نمی‌دانم الان کجایی و در چه حالی هستی و اینکه آیا روزی این یادداشت را خواهی خواند یا نه، اما خودمانیم ما هم چه دنیایی داشتیم، چه چیزهایی را مبنای جلو بودن خودمان می‌دانستیم." خب از خاطره بگذریم و برویم سراغ بحث خودمان درباره این فیلم:

بله بازهم فیلمی از مارتین اسکورسیزی، هنرمندی که برای من  از آن دسته کارگردان‌هایی به حساب می‌آید که علاقه‌مندم همه‌ی فیلم‌هایی که ساخته را ببینم و در این راستا پیش از این از او راننده تاکسی و رفقای خوب را دیده‌ام و با اینکه از هر دو راضی بودم اما به نظرم این فیلم برای من یک چیز دیگر است. شاید لازم باشد این را هم بگویم که این فیلم‌ها (حالا با درصدی کمتر یا بیشتر) همگی فیلم‌هایی اصطلاحاً گانگستری به حساب می‌آیند. نام اصلی فیلم The Departed است که در زبان فارسی به نام‌های"رفتگان"، "از دست رفته" یا "جدامانده" نیز ترجمه شده، این فیلم در سال 2006 با اقتباسی از یک فیلم هنک‌کنگی ساخته و به هالیوود راه پیدا کرد و به تنهایی چهار جایزه اسکار و یک جایزه گلدن گلوب را نصیب خود کرده و فروش بسیار خوبی هم در گیشه داشت. آغاز فیلم مرا به یاد فیلم رفقای خوب می‌اندازد، آنجا که نوجوانی در ابتدای فیلم شیفته‌ی مردان شیک‌پوش و قوی هیکلی می‌گردد که عالم و آدم از آنها حساب می‌برند و در نهایت خودش هم یکی از آنها می‌شود، اینجا هم با یک کودک طرف هستیم که در یک کافه‌ی کارگری ایرلندی مشتی اسکناس از یک مرد (در همان قواره هایی که یاد شد) می گیرد و ترغیب می‌شود تا مثل او باشد. چند سال بعد آن مرد که کاستلو نام داشت سردسته‌ی یکی از مشهورترین گروه‌های مافیای ایرلندی شده و جوانِ یاد شده که کارلین سالیوان نام داشت به یک پلیس جوان در ایالت ماساچوست تبدیل شده است. یک نیروی جوان که در واقع از طرف کاستلو برای همین تربیت شده تا در نیروی پلیس نفوذ کند و خیال کاستلو و دار و دسته‌اش را در جاده‌صاف‌کنی باند خود راحت کند. آن سمت داستان هم پلیس است که به سردستگی سروان کویینان به همراه دستیارش گروهبان دیگنام که مدت‌هاست به دنبال یافتن ردی از خلافهای کاستلو هستند تصمیم می‌گیرند برای به تله انداختن او با رعایت همه‌ی تمهیدات لازم فردی را از نیروهای خودی انتخاب کنند تا به نزدیک ترین لایه‌های دار و دسته‌ی کاستلو نفوذ کند. انتخاب آنها بیلی کاستیگان است، پلیس جوانی که در زندگی شخصی‌اش روزهای ناموفقی را پشت سر گذاشته است و برای طبیعی جلوه دادن ماجرای یاد شده هم مدتی به زندان می افتد و پس از آن وارد این هزارتوی پر پیچ و خم می‌شود.

در این فیلم سالیوان(مت دیمون) و کاستیگان (لئوناردو دی‌کاپریو) جوان‌های بسیار باهوشی هستند که هرچند همدیگر را نمی‌شناسند اما به عنوان نمایندگان دو گروه پلیس و تبه‌کار، یکی برای پیروزی خیر و دیگری برای برتری شر با تلاش جان فرسا و پردلهره‌ی خود در دو ساعت و سی دقیقه، فیلمی پرهیجان و پر کشش را به همه‌ی بینندگان این فیلم هدیه می‌کنند.


+ از نکته‌های جالب توجه این فیلم که در یکی از یادداشت‌ها آن را خوانده‌ام این بود که فیلم رفتگان در طول دو ساعت و سی دقیقه، حتی یک تعقیب و گریز پلیسیِ آنچنانی مشابه فیلمهای هالیوودی وجود ندارد اما با این حال به خوبی و بسیار بهتر از برخی از آن فیلم‌ها باعث کشش و جذب بیننده تا پایان فیلم می‌گردد.

++ نمی‌دانم چرا به یاد محمدرضا افتادم و از او نوشتم، چون دیدن این فیلم را مرهون همکلاسی دیگری به نام مرتضی هستم. آن هم یکی دو سال پیش از محمدرضا، دقیقا در سالی که این فیلم اکران شد. حالا شاید روزی درباره مرتضی هم نوشتم.

شوهر آهو خانم - علی محمد افغانی

پیش از اینکه به سراغ خواندن کتاب شوهر آهو خانم بروم در یادداشتهای فراوانی خوانده بودم که این کتاب اولین داستان ایرانی به حساب می آید که به معنای واقعی می‌توان آن را رمان نامید و یا در جایی دیگر خواندم که یکی از بهترین رمانهای پنجاه سال اخیر است، برخی هم گفته‌اند صحنه‌های ترسیم شده در این رمان خوانندگان را به یاد نویسندگان بزرگی مثل بالزاک و تولستوی می‌اندازد. در این رابطه پس از پایان کتاب به این نتیجه رسیدم که احتمالا یا من خیلی از موضوع پرت هستم یا حتما این افرادی که در بین آنها نام‌های بزرگی هم دیده می‌شود مقصودشان کتاب دیگری بوده است. این را می دانم که تا حدودی هم باید کتابها و نقدها را بر مبنای زمان انتشار کتاب موردنظر نگاه کرد و این احتمال هم وجود دارد که این برداشت‌ها به سال انتشار این کتاب در دهه‌ی چهل مربوط باشند. اما ما در ادبیات خودمان در آن سالها آثار درخشان کم نداشته‌ایم. از این ها گذشته نظرات خوانندگان امروز این کتاب در فضاهای مجازی که همگی به به و چه چه گویان از آن سخن گفته‌اند حسابی گیجم کرده است. به هر حال حالا که من کتاب را خوانده‌ام فکر می‌کنم هر کدام از ما اگر زمان کافی برای خواندن ۸۰۰ صفحه کتاب داشته باشیم، گزینه‌های بسیار بسیاربهتری از این کتاب برای خواندن وجود دارد.

کتاب شوهر آهو خانم در سال 1340 همانطور که اشاره شد در بیش از 800 صفحه و جالب است که مثل خیلی از شاهکارهای دنیای ادبیات پس از رد شدن از جانب همه‌ی ناشران به دلایل مختلفی از جمله حجم زیاد، دست آخر با هزینه‌ی شخص نویسنده منتشر شده و پس از آن به شهرت رسید. این کتاب ماجرای هفت سال از زندگی یک خانواده‌ی کوچک و شهرستانی را روایت می‌کند و شاید تا حدودی شخصیت‌پردازی و بیش از آن بخاطر پرداختن بسیار زیاد به جزئیات، آن هم برای کتابی ایرانی در سال ۱۳۴۰، نظر مخاطبان و منتقدان دورانش را به خود جلب کرده است. این کتاب سعی کرده در خلال ماجرای ساده‌ی خانواده‌ای شهرستانی به مسائل اجتماعی و فرهنگی کشوراشاره کند و به این جهت در متن خود از مثل‌های فراوانی استفاده می کند که اتفاقاً بسیاری آن را از نقاط قوت کتاب می‌دانند، در صورتیکه یکی از مهترین ایرادهایی که در نظر یک خواننده‌ی معمولی به چشم می‌آید همین موضوع است، به طوری که شخصیت‌های اصلی کتاب همانطور که نویسنده تصویر می‌کند افرادی فاقد سواد و اهل شهرستان آن هم حوالی سال 1313 خورشیدی هستند اما در میان کلام آنها حرفهای قلمبه سلمبه و مثال‌هایی از داستانهایی از قبیل تروآ و سخنانی از فلاسفه‌ی یونانی و ایرانی و امثالهم وجود دارد که به هیچ وجه با فضا و چنین شخصیت‌هایی همخوانی ندارد. نویسنده همچنین تا حدودی تلاش کرده به شرایط اجتماعی آن دوران مثل نقش زن در خانواده و اجتماع و ماجراهایی مثل کشف حجاب در آن سالها نیز اشاره کند اما این موارد مثل موارد اجتماعی دیگری که بیان شده نقش خیلی کمرنگی در داستان دارند و بیشتر به مسائل اصطلاحاً خاله زنکی پرداخته شده و به نظرم بخشهای زیادی از گفتگوهای کتاب نیز بی تشابه به فیلم فارسی‌های آن سالها نیست‌.

داستان در یک بعدازظهر زمستانی در سال 1313 در کرمانشاه آغاز می‌گردد. شخصیت اصلی کتاب مرد میانسالی به نام سید میران سرابی است که البته خیلی زود متوجه می‌شویم ایشان همان شوهر آهو خانم هستند که نام کتاب را هم به خود اختصاص داده‌اند. سید میران سالها پیش با آهو که دختر اصطلاحاً همه چیز تمامی بوده ازدواج کرده و امروز به همراه فرزندانش خانواده‌ی خوب و با صفایی دارد. او بخش زیادی از جایگاهی را که امروز به آن رسیده مدیون آهوست و در واقع سید میران سرابی معروف با هوش خود و کمک و یاری آهو در زندگی‌اش موفق شده از شاگردی مغازه‌ی نانوایی به نانوا تبدیل شده و مغازه‌ی نانوایی خودش را نیز دایر کند. همچنین او مردی امین و با آبروست و به خاطر خصوصیات اخلاقی نیکوی خود به عنوان رئیس صنف نانوایان شهر نیز انتخاب شده است. همانطور که گفته شد در یکی از بعدازظهرهای زمستانی وقتی سیدمیران طبق روال زندگی خود پشت ترازوی نانوایی مشغول کسب و کار خود بود با زنی زیباروی روبرو می‌شود که نظرش را بیشتر از یک مشتری نانوایی به خود جلب می‌کند، سیدمیران که مرد متدینی‌است با توجه به ماه رمضان و زبان روزه بودن، به خود و نگاه خود تشر زده و از کنار این ماجرا می‌گذرد اما این موضوع او را رها نمی‌کند تا اینکه چند روز بعد مجدداً زن برای خرید نان به نانوایی مراجعه می‌کند و سیدمیران این بار سر صحبت را با این زن هما نام دارد باز می کند. باز کردن سر صحبت و نشستن پای درددل‌های این زنِ تازه از شوهر جدا شده همانا و آغاز ماجرای تکراری این مدل داستانها همان. از این پس تا پایان کتاب، داستان حول محور ماجرای ورود این زن به زندگی سید میران و خانواده‌اش می‌گردد و تا پایان نیز ادامه پیدا می‌کند.


علی محمد افغانی در سال ۱۳۰۳ خورشیدی از پدر و مادری اصفهانی در کرمانشاه بدنیا آمد، تحصیلات خود را در دانشگاه افسری تهران پی گرفت و با رتبه‌ی ممتاز برای ادامه تحصیل به امریکا اعزام شد. او پس از بازگشت به ایران به خاطر عضویتش در حزب توده به اعدام محکوم شده و پس از آن با یک درجه تخفیف برای حبس ابد به زندان فرستاده شد اما در نهایت با آرام شدن وضعیت کشور پس از گذراندن دوران حبس خود از سال ۱۳۳۳ تا ۱۳۳۷ از زندان آزاد گردید. او کتاب شوهر آهو خانم را در همان سالهای زندان نوشته است. از دیگر آثار شناخته شده این نویسنده‌ می‌توان به کتاب‌های "شادکامان دره‌ی قره سو"، "شلغم میوه بهشته"و "بافته‌های رنج" نام برد.  او هم اکنون نیز در امریکا زندگی می‌کند.

مشخصات کتاب من: من نسخه صوتی کتاب که توسط موسسه نوار با صدای پیمان قریب پناه در 40 ساعت و 57 دقیقه منتشر شده است را شنیدم. نسخه چاپی کتاب نیز توسط انتشارات نگاه و امیرکبیر به چاپ می‌رسد که در اولی در 800 صفحه به چاپ سی و پنجم و در دومی در 1024 صفحه به چاپ دهم رسیده است. 

+ نکته‌ای که در رابطه با این نسخه‌ی صوتی مطرح می‌باشد این است که این کتاب مثل اکثر کتابهای صوتی تک گوینده اجرا شده و صدای گوینده‌ی کتاب (که البته ایشان خودشان گوینده‌ی رادیو نیز هستند) صدای بسیار خوبی است اما صدایی که برای نقشهایی که خودشان خصوصا جای زن‌ها و بچه‌های داستان اجرا کرده‌اند واقعا تصنعی و آزاردهنده بود و هیچ همخوانی نداشت. کاش ایشان که توانایی این کار را نداشتند دیالوگ‌های آنها را نقل قول می‌کردند و سعی نمی‌کردند صدای ایشان را اجرا کنند.