ارباب حلقه‌ها: 1# یاران حلقه‌ - جی.آر.آر تالکین

در آخرین مکالمه‌ای که با جناب تالکین داشتم از او شنیدم که می‌گفت همه‌ی ما به فانتزی احتیاج داریم و برای این ادعایش هم دلایل قانع کننده‌ای داشت. از آن دلایل پرسیدم اما چون زمان زیادی نداشتند پاسخ را به زمان دیگری موکول کردند و من هم از ایشان قول گرفتم مصاحبه‌ای ترتیب دهم تا درباره فانتزی و دلایل نیاز همه‌ی ما به آن با هم گفتگویی کنیم که خوشبختانه مورد قبول ایشان واقع شد، امیدوارم این مصاحبه همین امسال، قبل از خواندن جلد دوم این کتاب آماده شود. قول می‌دهم آن را برای آن دسته از خوانندگانی که اعتقادی به این ژانر ندارند در کتابنامه منتشر کنم.

 اگربه ادبیات فانتزی علاقه‌مند باشید حتما با نام بیلبو بگینز هم آشنا هستید، او هابیتی است که شخصیت اصلی کتابی با همین نام است. اما اگر هنوز به آن بخش خاموش از وجودتان که فانتزی را می طلبد لطف و خدمتی نکرده باشید و به سراغ چنین ژانری نرفته باشید پس احتمالا با مشهورترین آثاراین ژانر آشنا نیستید و اصلا نام هابیت‌ها هم به گوش‌تان نخورده و نمی‌دانید که آنها چه موجوداتی هستند، خب من برایتان می‌گویم؛ آنها، موجودات جالبی هستند که توسط ذهن خلاق جناب تالکین به وجود آمده‌اند، هابیت‌ها در دهکده‌ای به نام شایر در سرزمین میانه زندگی می‌کردند و طبق شرح تالکین؛ "..موجودات قد کوتاهی بودند که در سوراخهایی در زمین سکونت داشتند. نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دم کرم است و بوی لجن می‌دهد و باز نه از آن سوراخهای خشک و خالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شود، سوراخهایی که هابیت‌ها در آنها زندگی می‌کردند از آن سوراخهای هابیتی بود و این یعنی آرامش."

اما غیر از هابیت‌ها موجودات دیگری هم در سرزمین میانه روزگار می‌گذراندند، موجوداتی مثل انسان‌ها، اورک‌ها، گابلین‌ها، اِلف‌ها، ترول‌ها و البته دورف‌ها، اینجا باید از دورف‌ها هم بیشتر گفت؛ آنها هم موجوداتی بودند که با شباهت‌ها و اندک تفاوت‌هایی با هابیت‌ها علاقه‌ی فراوانی به جواهرات و سنگ‌های قیمتی داشتند و اجداد آنها مدت‌ها پیش در تنهاکوه (اِرِبور) در سرزمینی سرشار از معادن طلا و سنگ‌های قیمتی به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند تا اینکه پس از حمله‌ی اژدها (اِسماگ) مجبور به فرار از سرزمین‌ خود شدند. در ابتدای کتاب هابیت، بیلبو که یک هابیت و شخصیت اصلی آن کتاب است به درخواست جادوگر مشهور، گندالف خاکستری به همراه دورف‌ها راهی سفری پرماجرا می‌شود تا به آنها کمک کند سرزمین خود را پس بگیرند. کتاب با اتمام سفر یاد شده به پایان می‌رسد. سفری پرماجرا که علاوه بر ثروت و تجربه‌ی فراوان، حلقه‌ای جادویی نصیب بیلبو می‌کند، حلقه‌ای که عمری طولانی برایش به ارمغان ‌می‌آورد.

حال در آغاز کتاب یاران حلقه که جلد اول از سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها به حساب می‌آید سالها از آن ماجرا گذشته و بیلبو در تولد صد و ده سالگی‌اش، دلزده از این زندگی بی هیجان و طولانی‌مدت تصمیم می‌گیرد به سفری پر ماجرا و احتمالا بی‌بازگشت برود و به این دلیل قصد دارد تمام دارایی‌اش از جمله آن حلقه‌ی جادویی را به فرودو بگینز که از اقوام او و تنها وارث‌اش به حساب می‌آید بسپارد. اما این بار برخلاف کتاب هابیت سفر بیلبو ماجرای کتاب یاران حلقه نیست. در همین میهمانی تولد جادوگر معروف، گندالف خاکستری متوجه می‌شود آن حلقه‌ی یاد شده همان حلقه‌ی مشهور قدرت است که توسط جادوگر بزرگی به نام سائورون ساخته شده است. حلقه‌ی قدرتی که سائورون مدتها بود آن را گم کرده و همواره در جستجوی آن بوده است. حلقه‌ای که ماجراها با خود دارد.


اما اصلا ماجرای حلقه‌ها و ارباب آنها که نام کتاب را به خود اختصاص داده چیست؟ 

اجازه بدهید شرح آن را به همراه چند خطی درباره داستان این جلد در ادامه مطلب بیاورم.

مشخصات کتابی که من شنیدم و خواندم: ترجمه رضا علیزاده، ناشر چاپی: روزنه، ناشر صوتی: آوانامه، با صدای "آرمان سلطان‌زاده، سحر بیرانوند و مریم پاک ذات". در 28 ساعت و 15 دقیقه

 

ادامه مطلب ...

"جان رونالد روئل تالکین"

در قرن هجدهم میلادی خانواده‌ی تالکوهن پس از مهاجرت از آلمان به انگلیس، نام خانوادگی خود را به تالکین تغییر دادند. یکی از اعضای این خانواده آرتور روئل تالکین نام داشت که در سال 1891 با دختری به نام مابل سوفیلد ازدواج کرده و  پس از ترک شغلش در بیرمنگام به آفریقای جنوبی مهاجرت می‌کند، فرزند اول این خانواده‌ی جدید، جان نام داشت که در۳ ژانویه ۱۸۹۲ در بلوم‌فونتین افریقای جنوبی به دنیا آمد و دو سال پس از او تنها برادرش هیلاری پا به این دنیا گذاشت و این خانواده را چهارنفره کرد. اما بخت با این خانواده یار نبود و مدتی بعد وقتی جان هنوز 4 ساله بود پدرش را از دست داد. پس از فوت پدر خانواده، جان به همراه مادر و برادرش به انگلستان بازگشتند و در روستایی در بیرمنگام به زندگی ادامه دادند. اما بدبیاری این خانواده به همین جا ختم نشد و جان 4 سال بعد از پدر، یعنی وقتی 8 ساله بود مادر خود را هم به دلیل ابتلا به بیماری دیابت (که آن روزها قابل درمان نبود) از دست داد. پس از آن، دو کودک نزد خاله خود و کشیشی به نام پدرمورگان و برخی اقوام دیگر بزرگ شدند و جان در نوجوانی به مدرسه دستور زبان شاه ادوارد رفت و از آنجا علاقه‌اش به زبان شناسی شکل گرفت. پس از آن به آکسفورد رفته و در آنجا زبانهای انگلیسی کهن و زبانهای آلمانی، ولزی و فنلاندی خواند و بعد از گرفتن مدرک درجه یک در انگلیسی، با آغاز جنگ جهانی اول به تفنگداران لنکشایر پیوست. دو سال بعد، پس از ازدواج با ادیث برت به فرانسه فرستاده شد و مدتی بعد هم به علت بیماری از رزم معاف گردید اما  جنگ دو تن از سه دوست صمیمی‌اش را از او گرفت. او از سال 1917 شروع به کار بر روی داستانی کرد که قرار بود سیلماریون نام بگیرد. در همان سال اولین فرزندش به نام جان فرانسیس به دنیا آمد و یکسال پس از آن بود که در دانشگاه آکسفورد در شغلی تحت عنوان دستیار لغت نویس مشغول به کار شد و مدتی بعد در دانشگاه لیدز به سمت استادیاری دست یافت. در این سالها او یکی از داستانهایش به نام سقوط گوندولین را خودش بصورت صوتی خواند که بسیار مورد توجه مخاطبانش قرار گرفت. د ر دوران استادیاری علاوه بر کار برروی جهان داستانی‌اش، شروع به اختراع زبان اِلف ها کرد(او به تنهایی ده‌ها زبان اختراع کرده است) و همان سالها دو فرزند دیگرش مایکل هیلاری و کریستوفر به دنیا آمدند. در سال 1925 تالکین به سمت استادی آنگلوساکسون در دانشگاه آکسفورد دست یافت، او نتایج تحقیقات ادبی‌اش را منتشر نمی‌کرد، اما در آکسفورد در گروهی حضور داشت که در آن درباره تحقیقات و آثار نیمه تمام خود با دیگر اعضا به بحث و گفتگو می‌نشست، سردسته‌ی آن گروه سی اس لوئیس بود که احتمالا او را با معروفترین اثرش یعنی مجموعه‌ی نارنیا می‌شناسید. لوئیس بعدها او یکی از دوستان صمیمی تالکین شد و این دو زمانهای زیادی را کنار هم گذراندند. تالکین زبان و اسطوره شناسی اش را تکمیل کرد و در سال 1929 پرسکیلا که تنها دخترش بود به دنیا آمد. چند سال بعد در یک ظهر تابستانی وقتی تالکین مشغول تصحیح اوراق امتحانی شاگردانش بود با برگه‌ی سفید پاسخنامه یکی از شاگردان مواجه شد و به یک باره شروع به نوشتن این جمله کرد: "در داخل سوراخی در زمین هابیتی زندگی می‌کرد" پس از آن به این فکر کرد که هابیت‌ها اصلا که هستند و چرا در سوراخ زندگی می‌کنند و... اینگونه داستان هابیت شکل گرفت و پس از مدتی به عنوان اولین داستان بلند این نویسنده به چاپ رسیده و بسیار مورد توجه مخاطبان قرار گرفت.  این شهرت با نوشتن و انتشار سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها که به نوعی می توان آن را ادامه‌ی هابیت به حساب آورد به اوج خود رسید. در تمام این سالها تالکین استاد زبان و ادبیات انگلیسی بود و این سِمت را تا سال 1959 یعنی زمان بازنشستکی خود حفظ کرد. 

تالکین همسرش ادیث برت را عاشقانه دوست داشت، یکی از داستانهایش که "برن و لوتین" نام دارد براساس زندگی عاشقانه خودش نوشته شده و از داستانهای مورد علاقه اوست. تالکین در نهایت دو سال پس از همسرش، در 2 سپتامبر 1973 در سن 81 سالگی درگذشت و درهمان قبری که ادیث دفن شده بود به خاک سپرده شد. همانطور که در طول یادداشت هم اشاره شد، آنها چهار فرزند داشتند که دخترشان پرسکیلا کارمند شد و پسر اول، جان فرانسیس به کشیشی روی آورد، مایکل معلم و کریستوفردانشیار دانشگاه شد. در میان همه‌ی فرزندان کریستوفر جایگاه ویژه‌ای دارد. او تا همین ژانویه‌ی سال گذشته که این دنیا را ترک گفت همواره بسیاری از آثار منتشرنشده‌ی پدر را ویرایش و منتشر می‌کرد و سهم بسزایی در انتشار آثار او داشت، به طوری که در بین حدوداً ۳۰ اثر منتشر شده از تالکین حدود ۲۵ اثر با تلاش ها و ویرایش‌های توسط کریستوفر منتشر گردیده است.

معروف‌ترین کتابهای تالکین که به دنیای فانتزی مربوط هستند عبارتند از: ارباب حلقه‌ها (مجموعه سه جلدی: ۱-یاران حلقه ۲-دو برج ۳-بازگشت شاه)، هابیت (یا آنجا و بازگشت دوباره)، سیلماریلیون و فرزندان هورین.

  •   منبع بخشهای زیادی از این یادداشت، سایت آردا (مجمع اینترنتی هواداران تالکین) می باشد.
  • در اسفندماه دو سال گذشته با آغاز دوران کرونا سفری به سرزمین میانه داشتم و هنگام خواندن کتاب هابیت، مصاحبه‌ای هم با جناب تالکین انجام دادم. می‌توان آن مصاحبه را در یادداشت مربوط به کتاب هابیت از" ایـنـجـا" خواند. 
  • در یادداشت بعد سعی خواهم کرد چند کلامی درباره‌ی کتاب "یاران حلقه" بنویسم.

بیچارگان - فیودور داستایفسکی

در ادامه‌ی مسیر ارادت به آثار جناب فیودور میخائلوویچ داستایوسکی این بار به سراغ رمان بیچارگان رفتم که از قضا اولین رمان منتشر شده از این نویسنده به حساب می‌آید، رمانی که در قالب مکاتبه در زمستان 1844 وقتی داستایوسکی تنها 23 سال سن داشت منتشر شد. ماجرای کشف این داستان توسط منتقدان، به گواه کتاب "داستایوسکی، جدال شک و ایمان" ماجرای مشهوری در تاریخ ادب روسیه به حساب می آید؛ { در ماه مه داستایوسکی نسخه دستنویس داستان را به گریگاروویچ(یکی از نوخاستگان ادبیات همچون خودش که در دانشکده مهندسی با او آشنا شده بود) به امانت داد. گریگاروویچ دستنویس را نزد دوستش نکراسوف برد، که در آن زمان نویسنده‌ی جوانی بود و اشعارش توفیق و پایگاه محدودی در جهان ادب برایش فراهم آورده بود. هر دو با هم شروع به خواندن دستنویس کردند و سپیده دم آن را به پایان رساندند و ساعت چهار صبح رفتند داستایوسکی را بیدار کردند و برای شاهکاری که آفریده بود به او تبریک گفتند. دستنویس سیر صعودیش را در سلسله مراتب ادبی ادامه داد. نکراسوف آن را با این خبر که "گوگول تازه ای ظهور کرده است" نزد بلینسکی برد و آن منتقد مشهور پس از لحظه‌ای تردید در آغاز، برحکم نکراسوف و گریگاروویچ مهر تائید زد و سه روز بعد در دیدار با داستایوسکی با شور و حرارت فریاد زد: "هیچ می‌دانی چه نوشته‌ای؟... تو با بیست سال سن ممکن نیست خودت بدانی" آنگاه به توضیح اهمیت این اثر برای نویسنده جوان که از شوق و وجد در پوست خود نمی‌گنجید و دهانش بازمانده بود، پرداخت. داستایوسکی از خود می پرسید: آیا به راستی من این همه بزرگم؟ . و سی سال بعد این صحنه را شعف انگیزترین لحظه‌ی حیاتش خواند.}

رمان بیچارگان یا مردم فقیر روایت نامه‌نگاری‌های دو عاشق تهی‌دست به یکدیگر است که با وجود اینکه همسایه یکدیگر هستند به خاطر فرار از شایعات دیگر همسایگان به واسطه‌ی نامه‌نگاری با یکدیگر در ارتباط هستند و کمتر به دیدن هم می‌روند. کتاب با اولین نامه‌ی "ماکار الکسیوویچ" که مردی میانسال است آغاز و با نامه‌ی "واروارا الکسیونا"ی جوان ادامه پیدا می‌کند و این روند نامه‌نگاری به استثنای چند خاطره‌نگاری از دوران کودکی این دو (که البته آنها هم در میان نامه‌ها گنجانده شده) به همین شکل ادامه پیدا می‌کند و داستایوسکی در خلال این نامه‌ها، من و شمای خواننده را کم کم وارد چند و چون زندگی مردم فقیر و بیچاره می‌کند ؛ آه، دوست من! بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدمهای بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند، تا بدبختی‌شان به هم سرایت نکند و بیشتر نشود. در ادامه و آشنایی بیشتربا این دو شخصیت و مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم می‌کنند به راستی با آنها زندگی می‌کنیم و گاهی به یاد آن جمله‌ی معروف تولستوی در ابتدای رمان آناکارنینا می‌افتیم که می‌گفت: "تمام خانواده‌های خوشبخت شبیه یکدیگرند اما هر خانواده بدبختی به شکل خاص خود بدبخت است." ..."فرشته کوچولوی من! از چه جهت تو کمتر از آنها هستی؟ من فکر می‌کنم تو مهربان، دوست داشتنی، و با فرهنگ هستی، پس چرا باید چنین سرنوشت بدی نصیبت شده باشد؟ چرا اصلا همیشه باید آدمهای خوب در بدبختی به سر ببرند، در حالی که خوشبختی ناخواسته به سراغ آدمهای دیگر می رود؟ می‌دانم،می‌دانم، مامکم، مامکم، که خوب نیست آدم اینطور فکر کند، و اینطور فکر کردن کفر است؛ اما از صمیم دل می‌پرسم، صادقانه می‌پرسم، چرا باید کلاغ سرنوشت برای بچه ای که هنوز در شکم مادرش است قارقار خوشبختی سر بدهد، اما بچه دیگری در یتیم خانه پا به دنیای خداوند بگذارد؟ "

شخصیت اصلی این رمان هم مثل بیشتر شخصیت‌های داستان‌های داستایوسکی از جنس مردم عادی است و شاید لحظه‌ای بهشت و لحظه‌ای دوزخ باشد، مثلا در حین صحبت با معشوقه‌اش از طرفی دوای دردهای روحی ناشی از این بیچارگی‌ها را ادبیات می داند: آه، ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدمها را قوی می‌کند و به آنها خیلی چیزها یاد می دهد...چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پندآموز و یک سند است... ،  و گاه از طرفی نوشتن را امری بی حاصل؛ ...فایده نوشتن این چیزها برای تو چیست؟ به چه دردی می‌خورد؟ فکر می‌کنی کسی که این داستان رابخواند برای من شنل درست می‌کند؟ فکر می‌کنی برای من یک جفت چکمه تازه می‌خرد؟ نه، وارنکا، آن آدم فقط داستان می‌خواند و بعد می‌خواهد دنباله‌اش هم منتشر بشود. من بعضی وقتها خودم را قایم می‌کنم، خودم را قایم می‌کنم تا کارهایی را که نتوانسته‌ام بکنم پنهان کنم. بعضی وقتها هیچ‌جا را نشان نمی‌دهم، می ترسم، چون از فکر زبانهای هرزه ای که چه‌ها درباره من خواهند گفت به خودم می لرزم، چون مردم از هر چیز آدم لطیفه درست می‌کنند، از هر چیز آدم، و بعد به همه کار آدم هم کار دارند، از زندگی خصوصی اش گرفته تا زندگی عمومی، و همه را هم وارد ادبیات می‌کنند...

بسیاری از منتقدان بر این عقیده‌اند که داستایوسکی تا پیش از اینکه به سیبری تبعید شود نویسنده‌ی درخشانی نبوده است، چرا که پس از آن و یا حین آن تبعید همه شاهکارهای بیشتر شناخته شده‌اش را خلق کرده است. اما بیچارگان با وجود اینکه ساده و روان و بدون پیچیدگی‌های خاص است، نه در قیاس با دیگر آثاری که از این نویسنده خوانده‌ام اما با توجه به اینکه اولین رمان این نویسنده آن هم با بیست و سه سال سن به حساب می‌آید داستان خوبی است. یکی از دلایل استقبال منتقدان آن دوران از این کتاب شباهت شخصیت اصلی آن به شخصیت اصلی داستان مشهور شنل نوشته‌ی گوگول بوده و بیچارگی و درماندگی کارمند فقیری که گویا در آن داستان هم مثل این داستان دیده می‌شود توجه آنها را به خود جلب کرده است، البته به نظر می‌رسد خود داستایوسکی هم چنین هدفی داشته است؛...(دوست عزیز) کتابی برایتان می‌فرستم: همه جور داستان در این کتاب هست؛ یکی دو تا از داستانها را خوانده‌ام؛ داستانی را که عنوانش شنل است بخوانید.

+ همانطور که احتمالا می‌دانید بخشهایی از این یادداشت که به رنگ نارنجی آورده شده برگرفته از متن کتاب است.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه خشایار دیهیمی ، چاپ یازدهم ۱۳۹۸ در ۱۰۰۰ نسخه، نشر نی. ۲۰۷ صفحه 

نوبت من - یوهان کرایف

دیگر همه می‌دانیم که در این دنیای شلوغ و در میان همه‌ی دوندگی‌های روزمره زمان زیادی برای کتاب خواندن نصیبمان نمی‌شود، به همین دلیل همواره در انتخاب اندک کتابهایی که به خواندنشان می‌رسیم وسواس زیادی به خرج می‌دهیم که البته این از جهاتی خوب و از جهاتی هم بد است. حالا بگذارید فعلا من از خوب و بدش بگذرم و به ادامه حرفم برسم؛ از این دنیای شلوغ می‌گفتم و قصد داشتم از عدم فراغت برای با آرامش کتاب خواندن سخن بگویم و از اتلاف زمانهای فراوانی که هر روزه در مسیر رفت و آمدهای روزانه به محل کار یا تحصیل یا درترافیک و مواردی از این دست می‌سوزانیم. به نظرم این زمانها بهترین اوقاتی هستند که ما می‌توانیم آنها را به شنیدن پادکست یا کتابهای صوتی اختصاص دهیم، بخصوص کتابهایی که شاید اگر نسخه‌ی صوتی آنها وجود نداشت هیچ‌گاه به سراغشان نمی رفتیم. کتاب صوتی "نوبت من، زندگی توتال فوتبال" برای  من یکی از این کتابها بود که بعد از کتاب دوباره فوتبال خبر انتشار صوتی‌اش را شنیدم و با ذهن پریشانِ ناشی از معضلات شغلی، در مسیر رفت و آمد به محل کار آن را شنیدم. 

شاید به غیر از رونالدو و مسی که این روزها همه آنها را می شناسند، بین ستاره‌های شناخته شده‌ی تمام ادوار فوتبال بتوان از پله و مارادونا نام برد اما در واقع در کنار این دو بزرگوار نامی قرار دارد که تاثیرش در فوتبال امروز بسیار بیشتر از آن دو اسطوره است و او شخصی نیست جز یوهان کرایف هلندی که در سال 1999 در رای‌گیری فدراسیون بین المللی تاریخ و آمار فوتبال بعد از پله به عنوان دومین بازیکن قرن انتخاب شد و نشریه فرانس فوتبال نیز او را به عنوان سومین بازیکن برتر تاریخ برگزید. کرایف با همه‌ی ستارگان پرفروغ دیگر دنیای فوتبال از قبیل پله، مارادونا، رونالدو، تا حدودی مسی و... که با توانایی‌های فردی خودشان به تنهایی باعث پیروزی تیمهایشان می گردیدند تفاوت دارد. او در کنار مهارت‌های فوق العاده‌ی خودش در مستطیل سبز، بنیان گذار سبک یا حتی می‌شود گفت فلسفه‌ای در فوتبال بود که تا به امروز هم به عنوان یکی از بهترین و مهمترین سبک‌های دنیای فوتبال شناخته می شود و آن را توتال فوتبال می نامند.

در توتال فوتبال استعداد فردی در خدمت حرکت تیمی است، در این سبک همه بازیکنان فوتبال می‌توانند در هر موقعیتی از زمین بازی کنند. و طبعاً به این دلیل می‌بایست همه‌ی یازده بازیکن از کیفیت بالایی برخوردار باشند. این سبک از فوتبال از تیم فوتبال آژاکس شروع و به تیم‌های دیگر راه پیدا کرد، که اگر بخواهیم از سالهای اخیر مثالی برای آن بزنیم از معروف‌ترین و موفق‌ترین آنها می‌توانیم به تیم فوتبال بارسلونا با مربیگری رایکارد و گواردیولا یا تیم  بایرن مونیخ یا حتی در دوره‌ای هم به تیم ملی ایران با مربیگری کی‌روش اشاره کنیم. تیم هایی که در آنها بازیکنانی مثل فابرگاس، بوسکتس یا حتی مسی در بخش‌های مختلف زمین با کیفیتی تقریباً ثابت بازی کرده و در خدمت تیم بودند و شاید با پیروی از این سبک بوده که شاهد پیدایش دروازه‌بان‌هایی مثل مانوئل نویر بودیم که جدا از واکنش‌های بی‌نظیرشان در درون دروازه، با بازی با پای خوبشان به عنوان یک دفاع آخرِ بازی‌ساز می درخشیدند.

نوبت من داستان زندگی کرایف را از آژاکس شروع می‌کند، یا در واقع کمی قبل از آن. یعنی از زمانی که او از کودکی  در استادیوم آژاکس کار می کرد:

پدرم در سال 1959 درگذشت، 45 ساله بود و من دوازده ساله، روز فارغ التحصیلی در مقطع ابتدایی بود که خبر مرگش را وسط مهمانی خداحافظی به من دادند. بعد از آن ، آژاکس نقش بزرگتری در زندگی ام بازی کرد، چرا که دیگر پدری در خانه نداشتم که پیشش برگردم. او بر اثر حمله قلبی از دنیا رفت و آن، به خاطر کلسترول بسیار بالایش بود. مرگ او هرگز رهایم نکرد و هر چه مسن تر می شدم این حس در من قوی تر می شد که سرنوشتی مانند او خواهم داشت. برای مدت ها باور داشتم که به پنجاه سال نمی رسم. برای همین زمانی که در بارسلونا مربی بودم و دقیقا در سن پدرم دچار مشکل قلبی شدم، آنچنان شگفت زده نشدم چرا که کم و بیش آماده بودم، اما یک فرق وجود داشت، سی سال بعد، علم پزشکی توانست من را نجات دهد.

همانطور که در همین بخش کوتاه از کتاب خواندید این یک زندگی‌نامه‌ی خودنوشت(چه واژه‌ی غریبی) به قلم کرایف است، او در شرح زندگی حرفه‌ای خود از آژاکس شروع می کند جایی که قبل از جدا شدن از آن به هشت قهرمانی لیگ هلند و سه جام اروپا دست یافت و پس از آن راهی بارسلونا شد و در اولین فصل حضورش در بارسلونا در سال 1973 موفق شد قهرمانی لیگ اسپانیا رابدست آورد و همچنین عنوان مرد سال فوتبال اروپا را از آن خود کند. او سه بار هم موفق به کسب توپ طلای فوتبال شد و پس از بازنشستگی از دوران فوتبال خود در مستطیل سبز، به مربیگری روی آورد و در این سمت هم همچون دوران بازی خود سالهای درخشانی را پشت سر گذاشت و موفق شد تیم بارسلونایی را قهرمان اروپا کند که بازیکنی همچون گواردیولا را در ترکیب داشت که امروز یکی از موفق ترین مربیان فوتبال به حساب می آید و در مصاحبه ای درباره کرایف جایگاه خود و موفقیت هایش را مدیون او می داند و می گوید: 

او دانش، کاریزما  و شخصیت این کار را داشت، شاید  هر کسی در مورد فوتبال بداند اما افراد کمی وجود دارند که شما را مجاب کنند روشی که دارند را دنبال کنید، او این ویژگی را داشت. او شجاع ترین مربی بود که من ملاقات کردم. او به اثر پروانه ای اعتقاد داشت و معتقد بود یک پاس خوب در ابتدای کار می تواند به یک گل زیبا ختم شود.

بعد از خواندن این کتاب متوجه شدم که کرایف نگرشی متفاوت به همه چیز داشت، او به واقع انسان باهوشی بود و ذهن تحلیل‌گری داشت و احتمالا به همین دلیل توانست این همه تاثیرگذار باشد. جالب بود که در یادداشتی خواندم که انتخاب عنوان نوبت من برای این کتاب ترجمه‌ای ناقص از اسم هوشمندانه‌ی (My Turn) است که هم به دریبل معروف کرایف و هم به نوبت او در گفتن حرفهایش در این کتاب اشاره دارد. او جمله‌ی معروفی داشت که می گفت "من به دو چیز اعتیاد دارم اولی فوتبال و دومی سیگار، اولی همه چیز به من داد و دومی همه‌ی آن را پس گرفت".؛  با خواندن این کتاب با اغلب دستاوردهایی که فوتبال برای او داشته از زبان خودش آشنا می‌شویم اما برای دانستن منظورش "از پس گرفتن همه آنها" احتمالا کافیست بدانیم که او در مارس 2016 یعنی چند ماه پیش از انتشار این کتاب بر اثر سرطان ریه درگذشت.

مشخصات کتابی که من شنیدم: ترجمه ماشالله صفری و طاها صفری، ناشر چاپی: انتشارات گلگشت، نشر صوتی آوانامه. به مدت 8 ساعت و 37 دقیقه. با صدای آرمان سلطان‌زاده

بخشهایی از متن کتاب که به نظرم جالب توجه بودند را در ادامه مطلب آورده‌ام.

ادامه مطلب ...

عقاید یک دلقک - هاینریش بل

تقریبا ده سال پیش وقتی تازه چند وقتی بود که بیش از پیش از کتاب خواندن لذت می‌بردم با کتاب عقاید یک دلقک آشنا شدم و به یاد دارم آن را یکی از بهترین کتابهایی می‌دانستم که تا آن روز خوانده‌ بودم. این خاطره‌ی خوش تا مدتها همراهم بود و البته فکر می‌کنم حق داشتم که اینطور فکر کنم چرا که آن روزها کتابهای کمتری نسبت به امروز خوانده بودم و از طرفی هم همانطور که می‌دانید ذهن ما اغلب در چنین مواردی به این گونه‌ عمل می‌کند که با گذشت زمان بیشتر بخش‌های خوب کتابهایی که خوانده‌ایم در خاطرمان می‌ماند و حتی نه تنها گذشت زمان باعث فراموشی آن بخش‌ها نمی‌گردد بلکه حتی منجر به پر و بال یافتن آنها در ذهنمان نیز می‌گردد، البته در چنین مواردی بازخوانی آن کتاب نتیجه بسیار متفاوتی نسبت به آنچه که ما از آن کتاب در ذهن داشتیم دربرخواهد داشت. عقاید یک دلقک هم برای من آخرین نمونه‌ی این تجربه بود و حالا برخلاف بار اول فکر میکنم خواندن این کتاب خوب نه تنها اصلاً جذاب نیست بلکه حتی شاید غور کردن در آن بسیار دردآور هم باشد، چرا که بنظرم جامعه‌ی هدف این کتاب مشابهت‌های فراوانی با جامعه امروز ما دارد و هانس شنیر(شخصیت اصلی کتاب) بودن در این جامعه طبیعتا جذاب نیست و زجرآور است، اما خب اینجا سلیقه‌ی من مطرح نیست و مسئله اصلی این است که نمی توان کتمان کرد کتاب عقاید یک دلقک برای بیان موضوع موردنظرش کتاب درخشانی است.

عنوان عقاید یک دلقک را می توان کوتاه‌ترین و بهترین شرح از این اثر هاینریش بل دانست. این کتاب عقاید"هانس شنیر" است. جوان بیست و هفت ساله‌ای که در خانواده‌ای ثروتمند (که بخش اعظمی از سهام ذغال سنگ کشور را در اختیار دارد) به دنیا آمد اما در جوانی و از وقتی تصمیم گرفت شغل دلقکی را برای خودش انتخاب کند مسیر زندگی‌اش را عوض کرد و اتفاقاً در این شغل موفق بود و حتی یک دلقک مشهورهم شد. هر چند در ابتدای این کتاب می‌خوانیم که او حین یکی از اجراهایش دچار مصدومیت شده و نمی تواند کار کند و به علت همین کار نکردنش و موضوعی دیگر، به انزوا کشیده شده است.

اما آن موضوع دیگر که این بلا را بر سر این جوان آورده چیست؟ شرح آن موضوع را می‌توان از اینجا شروع کرد که هانس شنیر پیرو مذهب خاصی نبود اما در خانواده‌ای پروتستانی رشد یافته و از طرفی عاشق دختری کاتولیک به نام ماری می‌شود و با او ازدواج می‌کند. آنطور که در این کتاب اشاره می‌شود  ازدواج به سبک کاتولیک‌ها آنگونه است که می‌بایست آن را در محضر یا کلیسایی به ثبت رساند تا بتوان ازدواج را رسمی تلقی کرد اما هانس علاقه ای به این کار ندارد و در نتیجه، این ازدواج در نظر کاتولیک‌ها بخصوص اطرافیان ماری یک ازدواج غیر رسمی یا در زبان آنها زنا به شمار می‌رود و اینگونه باعث احساس گناه ماری می گردد. احساس گناهی که در نهایت منجر به ترک هانس می‌شود.

هانس حالا یک دلقک مصدوم است که همسری هم که عاشقانه دوستش داشته او را ترک کرده و در ابتدای این کتاب با قطار وارد شهر زادگاهش بن می‌گردد و با ته مانده پولی که برایش باقی مانده در یک مسافرخانه اتاقی می ‌گیرد و شروع می‌کند به فکر کردن به آنچه بر او گذشته و آنچه که درباره مسائل مختلف اعتقاد دارد، در واقع او قصد دارد با دوستان و آشنایان و حتی خانواده تماس بگیرد و با توجه به نیاز شدید مالی‌اش از آنها پولی بگیرد و یا از آن مهم‌تر قصد دارد از ماری خبری بگیرد که به قصد همراهی و ازدواج با یک کاتولیک به نام سوفنر او را ترک کرده است. دلقک شروع به تلفن زدن می‌کند و در حین گفتگوهای تلفنی‌اش و البته بیش از آن به کمک راوی اول شخص داستان، برای ما از خاطراتش می گوید واین گونه نه تنها به نقد ماری و روابطش با او یا نقد پدر و مادر و شیوه تربیت آنها بلکه فراتر از آن از زوایای مختلف سیاسی، مذهبی و.. به نقد جامعه‌ی نوین آلمان که بر روی ویرانه‌های آلمان نازی بنا شده می‌پردازد. جامعه ای که هر چند دست‌اندرکاران و صاحبان قدرت آن خود را  تافته‌ی جدا بافته‌ای از نازی‌ها می دانند اما درواقع آنها همان نازی‌های دو آتشه‌ای هستند که بر مرکب فراموشکاری جامعه سوار شده و حال می‌تازند. 

اما هانس آنها و اعمااشان را هنوز به خاطر دارد و مثلا وقتی در حین صحبت با یکی از این افراد است یا درباره آنها فکر می‌کند، می گوید: دیر زمانی است که با خود عهد کردم با کسی نه درباره پول صحبت کنم و نه درباره هنر، همیشه یک جای کار می‌لنگد. وقتی این دو گزینه با هم مخلوط شوند برای هنرت همیشه یا کمتر یا بیش از حد بازپرداخت می‌شود. یا در حین تعریف کردن خاطراتش در زندگی با ماری بعد از اینکه کاری را انجام می‌دهد و ماری منظور او را متوجه نمی‌شود می‌گوید: ماری منظور مرا درک نکرد و من از تشریح هر مسئله‌ای بیزارم، یا من را می‌فهمند یا نمی‌فهمند، من که مفسر نیستم.

یکی از آن افراد یاد شده مادر هانس است که در این داستان متعصب‌ترین عضو خانواده و یکی از نمایندگان این قشر از مردم آلمان در این داستان است، او در زمان جنگ از خاک مقدس یاد می‌کرد و با افتخار از لزوم کشته شدن همه یانکی‌های جهود سخن می‌گفت و حتی به این جهت دختر نوجوانش را هم به جنگ فرستاد و باعث کشته شدن او شد، و اما حالا، او رئیس کمیته‌ی مرکزی آشتی نژادی شده است. این رویه آشنا نیست؟.. هانس در نقد تربیت والدینش در بخشی از کتاب می گوید: ... این اشتباه بزرگی بود که مرا پیش از اجباری شدن تحصیل به مدرسه فرستادند، و حتی آن زمانِ قانونی هم کمی زود بود، من هیچ‌گاه به خاطر این مسئله از معلم‌هایم شکایتی نداشتم بلکه والدینم را مقصر می‌دانستم. این مسئله‌ای که او باید حتما دیپلم بگیرد در واقع مسئله‌ای است که در کمیته مرکزی آشتی نژادی باید به آن پرداخته شود. این به راستی مسئله‌ای نژادی است. دیپلمه‌ها، غیر دیپلمه ها، اساتید، هیئت مدیره، تحصیل‌کرده‌‍های آموزش عالی، آنها که آموزش عالی ندیده‌اند، همه از یک نژادند...

او درباره شغلش و اندیشه‌ای که در پس آن دارد هم‌ سخن‌های جالب توجهی دارد و می‌گوید: بهترین کار من نمایش پوچی‌های روزمره بود...

...در هر ایستگاه بزرگ قطار صبح‌ها هزاران انسان وارد شهر می‌شوند که در شهر کار کرده و هزاران نفر از شهر خارج می‌شوند. واقعا چرا این انسانها محل کارشان را با هم عوض نمی‌کنند!، یا صف‌های قطارگون اتومبیل‌ها که در ساعات ترافیک‌ در دل هم می‌روند. تعویض کار یا محل اقامت آنها سبب می‌شود که این همه دود و کثافت بی‌جا نداشته و ازدست تکان دادن‌های پلیس راه بی چاره جلوگیری کنیم. اینگونه در تمام شهرچنان آرامش و سکوتی می شد که مردم می توانستند وسط چهارراه منچ بازی کنند...

هانس نه تنها مرد شرافتمندی است، جوان با احساسی هم هست و درباره رابطه‌اش با ماری که او را عاشقانه دوست داشته چنین می گوید: ...ماری نمی‌توانست هیچ‌یک از کارهایی که با من انجام می‌داد را با سوفنر انجام دهد و احساس خیانت به او دست ندهد و فکر نکند که تن به خودفروشی وانهاده است، او حتی نمی‌توانست روی نان سوفنر کره بمالد، حتی اگر تصورش را هم بکنم که ماری سیگار او را از زیر سیگاری برمی‌دارد و می‌کشد تقریباً دیوانه می شوم... یا در بخشی دیگر ...اگر ماری از سوفنر بچه‌دار شود آن وقت نه می‌تواند بادگیر نیم‌تنه به تن‌شان کند و نه بارانی بلندِ شیک روشن، او باید بچه ها را بدون بارانی به بیرون بفرستد، چون ما درباره‌ی انواع بارانی‌ها به اندازه کافی صحبت کرده بودیم. ما حتی درباره‌ی شلوارک‌های کوتاه و بلند، لباس زیر، جوراب و کفش آنها هم صحبت کرده بودیم- اگر او بخواهد احساس فحشا و خیانت نکند، مجبور است اجازه دهد بچه ها کاملاٌ عریان در خیابان‌های شهر بن تردد کنند. من همچنین اصلاً نمی‌دانستم که او به بچه‌هایش برای خوردن چه خواهد داد: ما درباره‌ی انواع غذاها و روش‌های تغذیه هم با یکدیگر صحبت کرده بودیم...


+ در ادامه مطلب بخشهای دیگری از متن کتاب را خواهم آورد. همچنین از اینجا هم می توانید به یادداشت وبلاگ خوب میله  بدون پرچم درباره این کتاب دسترسی داشته باشید.

++ مشخصات کتابی که من بازخوانی کردم: نسخه صوتی کتاب عقاید یک دلقک با ترجمه سارنگ ملکوتی  که در نشر نگاه به چاپ رسیده و در نشرآوانامه با صدای آرمان سلطان زاده در 9 ساعت و 32 دقیقه تبدیل به کتاب صوتی شده است. از این کتاب ترجمه های فراوانی به زبان فارسی وجود دارد که از مشهورترین آنها می توان به ترجمه شریف لنکرانی در نشر امیرکبیر و محمد اسماعیل زاده در نشر چشمه (که من هم اولین بار چند سال پیش همین نسخه را خواندم) اشاره کرد اما گویا بهترین و نزدیکترین ترجمه‌ی موجود از این کتاب، ترجمه‌ی سپاس ریوندی در نشر ماهی باشد که اتفاقا من هم  علاقه مند بودم آن را بخوانم اما خب با توجه به محدودیت زمانی که داشتم اولویت با خواندن  نسخه صوتی بود که با ترجمه سارنگ ملکوتی موجود بود و بنظرم تجربه خواندن این ترجمه هم خوب بود، با نیم نگاهی که حین شنیدن به ترجمه اسماعیل زاده داشتم حداقل برای من هیچکدام از ترجمه ها نسبت به دیگری برتری نداشت و اگر مورد حمله‌ قرار نمی گیرم که آخر تو از زبان آلمانی چه میفهمی؟ دوست دارم یواشکی و بر مبنای متن فارسی بگویم بنظرم این ترجمه هم می توانست خیلی بهتر باشد.

ادامه مطلب ...