این روزا به نظرم روزای پایانی شغلم رو می گذرونم
یکی از کارمندای واحد رو قراره تا آخر ماه اخراج کنن.البته اون تقصیری نداره ،قراره دلایل اخراجش این اعلام بشه : "تعدیل نیرو به دلیل کمبود بودجه و عدم توانایی پرداخت حقوق پرسنل" .البته خدا میدونه که فقط این طور که میگن نیست ،آخه حقوق ناچیز اون بیچاره کجای جیب شرکت رو خالی میکنه.
دیگه ذهنیت وهدف این مدیرا رو از بَر شدم :" تا می تونی از نیروهات کار بکش ،وقتی کار دو نفر رو یک نفر با ساعات کار بیشتری می تونه انجام بده وقت رو تلف نکن و یکی از اونا رو حذف کن . حذف یکی از اونا یعنی کم شدن یه بار حقوق ماهانه وبیمه وهزار تا کوفت و زهرمار و درد سر دیگه از شرکت. اصلا هم نگران اون نیرویی که قراره کار دو نفر رو انجام بده نباش چراکه اون تازه اخراج همکارش رو دیده و از ترس اخراج خودش هم که شده کارای خودش که هیچی کارای نیروی اخراج شده رو هم مثل فشنگ انجام میده. و همه اینا یعنی پیشرفت و کاهش هزینه و در مجموع سود برای شرکت."
از دید این مدیر نگران ، اون کارمند ترسو که مثل فشنگ همه کارای خودش و کارمند اخراجی رو انجام میده قراره من باشم.
پذیرفتن این قضیه برای من جدا از مسئولیت سنگینی که روی دوشم میزاره ،بخش زیادی از وقت های آزادم رو هم ازم میگیره .وقت هایی که من با اونا زندگی میکنم ،نه کار. واگر اون وقت ها هم با سروکله زدن و حساب کتاب بگذره دیگه جسم که جای خود داره چیزی از روحم هم نمی مونه.
اما وَرای همه اینا یه مسئله دیگه هم هست که شاید اینروزا خودشو ازهرچیزی مهمتر جلوه میده .مسئله ی : "غمِ نان" . از طمع وحرص جایگاه شغلی بهتر و پول بیشتر حرف نمیزنم ،نه، منظورم معنای واقعی کلمه اس :غمِ نان. با علم و باور به همه چیزاییی که توی سطرای بالا گفتم ،در ازای افزایش حقوقی معقول به دلیل آخرمجبوربه قبول زخمی کردن روحم هستم.
اما به نظرم شرکت با افزایش حقوق موافقت نمیکنه . و در این صورت چاره ای جز رفتن ندارم . احتمال اینو میگه. هرچند هنوز تا اون روز که این تکلیف مشخص بشه چهارده روز باقی مونده .
این روزا وقتی میرم سرکار صدای آواز گنجشک ها رو از پنجره ی نیمه باز دفتر میشنوم که تا حالا متوجه اونا نشده بودم و چیزهای تازه ای روی میز و داخل کشو ها و قفسه ها میبینم که با این که همیشه اونجا بودن هیچوقت ندیده بودمشون .
این روزا گل های نسترن و شمعدونی و نیلوفر فضای سبز محل کار چقدر قشنگ و خوش آب و رنگ شدن .انگار نه انگار پائیزه.
و اینکه این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای یاد روزای بیکاری بین شغل های قبلیم میفتم که گاهی به چند ماه میرسید.
این روزا میزان پس اندازامو تقسیم بر میزان قسط هام میکنم تا ببینم چند ماه میتونم بدون نگرانی عقب افتادن قسطا پیِ کار بگردم وقسطارو از اونجا پرداخت کنم.
این روزا بیشتر از هر چیزی یاد لحظه های بعد از شنیدن این جمله میفتم :
"شما شمارَتون رو یادداشت کنیدما باهاتون تماس می گیریم"...
.......................................
+ به تازگی داستان کوتاه معرکه ای از عزیز نسین شنیدم با عنوان "هِی کمتر شدیم " که بی ربط به این روزام نبود.
++ همراه بودن این روزهای من با کتاب نان سالهای جوانی از هانریش بُل هم مزید برعلت این حال و احوال شده است.
+++ این مطلب رو دیشب نوشتم و صبح دیدم به همراه چند کامنت دوستان که دیروز بر پست قبلی گذاشته بودند همه با هم پاک شده اند.گویی بلاگ اسکای هم در عنوان این مطلب با من و حال و احوال این روزهایم همراه بوده است.