کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

کتابـــنامه

کتابـــنامه با اشک ششم

بارون درخت نشین - ایتالو کالوینو

"برای بهتر دیدن و بهتر زیستن راه های بی شماری را می توان آزمود،یکی از آنها این است که بالای درخت زندگی کنیم"

در ابتدای این یادداشت باید رک و پوست کنده بگویم وقتی با یک کتاب که نویسنده آن شخصی به نام ایتالو کالوینوست طرف هستید،داستان با همه کتابها و نویسنده های دیگر متفاوت است و بهتر است از هر گونه پیش داوری درباره چگونگی داستانهای او قبل از خواندن پرهیز کنید،چرا که بی شک قضاوتتان نادرست از آب در خواهد آمد.اصلا چرا سختش بکنیم،در واقع دو راه بیشتر ندارید:یکی اینکه از خیر خواندن آثارش بگذرید(در این صورت حتی تصور میزان لذتی که خودتان را از آن محروم کرده اید را هم نمی توانید بکنید) و راه دیگراینکه حداقل یک اثر از او بخوانید و به دنیای شگفت انگیز او وارد شوید.به همین راحتی.

در باب آن پیش داوری هم باید گفت که خواننده  ای که در حال خواندن کتابی از این نویسنده است تا وقتی که خود را به اصطلاح غرق درکتاب ندیده باشد متوجه نخواهد شد که در حال خواندن چه نوع رمانی است:فانتزی؟طنز؟سیاسی؟اجتماعی؟و.... . در واقع آثار کالوینو ترکیبی خاص از همه اینها با یکدیگر است منتها این ترکیب با فرمولی استادانه که تنها مختص خود کالوینوست انجام شده است.اگر در تمجید از این نویسنده ی ایتالیایی و شیوه نوشتنش کلمه ی"استادانه"را بکار بردم(و در ادامه هم شاید این کار را تکرار کنم)،به هیچ وجه اغراق نکرده ام و به گمانم هر کتابخوانی که یکی دو اثر از او خوانده باشد این حرف مرا تایید خواهد کرد.شگفتی این آثار برای شخص خودم همیشه این  بوده است که چگونه شخصیت هایی که کالوینو در داستان هایش خلق می کند و همچنین کارهایی که آن شخصیت ها در طول داستان انجام می دهند تا این حد باور پذیر هستند!؟.شخصیت ها واتفاقاتی که در عالم واقع دوراز ذهن به نظر می رسند اما نمی دانم این مرد دوست داشتنی چه می کند که یک خواننده ی معمولی مثل من درطول خواندن کتاب و مدتها پس از آن چنان با شخصیت هایش خو می گیرد و با سطربه سطرش می خندد و اشک می ریزد که می توان گفت براستی با آن ها زندگی می کند.حال کشف اینکه کالوینو چگونه این معجون ها را می سازد خیلی هم نکته مهمی (حداقل برای ما خوانندگان)نباشد و به جای آن بهتر است پیش از آن که دیر شود سراغ آثار به جا مانده از این نویسنده رفت و از آنها لذت برد.

شاید معروفترین کتابهایی که از کالوینو می شناسیم آثار تشکیل دهنده سه گانه ی او باشد.سه گانه ای که"نیاکان ما"نام دارد و شامل: ویکُنتِ دو نیم شده (1952)،بارون درخت نشین (1957) و شوالیه ناموجود( 1959 ) است.

پیش ازاین در همین وبلاگ درباره کتابِ خوبِ"ویکُنتِ دو نیم شده"با هم صحبت کردیم.اما برسیم به بارون درخت نشین که شناخته شده ترین کتاب این مجموعه(حداقل در ایران) به شمار می آید؛

چگونه می توان هم از مردم گریخت و هم از نزدیک با ایشان،و برایشان، زندگی کرد؟چگونه می توان هم به زندگی آدمیان و قراردادهای دیرینه ی آن پشت پا زد و هم برای آنان،و به کمک خودشان،زندگی نو و نظم نوینی را جستجو کرد؟بارون روندو به این پرسش ها پاسخ می گوید.پاسخی نه با وعظ و نظریه پردازی که با خود زندگی اش،با شیوه زیستنش می آموزد که برای آدم همه چیز شدنی است،تنها به این شرط که بخواهد و بهای آن را بپردازد.

این بارون روندویی که مترجم کتاب،جناب مهدی سحابی فقید در بخشی از پیشگفتار کتاب(پاراگراف بالا)به آن اشاره کرده،نوجوانی دوازده ساله به نام کوزیمو لاورس دو روندو است که فرزند یک خانواده نسبتا اشرافی درسال1767میلادی می باشد.پدر او بارونی است که به خاندان پر افتخارِ گذشته اش می نازد وهمچنین اعتقاد دارد در رسیدن به مقام و منصب در کشورش حق او خورده شده و تمام تلاشش را انجام می دهد که حداقل به جایگاه فعلی اش خدشه ای وارد نشود تا بلکه روزی به لطف بالاسری ها مقام های مورد نظرش را بدست آورد.اما برای کوزیمو که پسر ارشد خانواده است این افتخارات ارزش چندانی ندارد،او بی حوصله و دلزده از رسم و رسومات اشرافی به دنبال دنیایی با رنگ و بوی تازه می گردد. به آغاز داستان توجه کنید:

پانزده ژوئن 1767 آخرین روزی بود که برادرم کوزیمو لاورس دو روندو با ما گذراند.این روز را چنان به یاد دارم که انگار دیروز بود.در ناهارخوری خانه مان در اومبروزا نشسته بودیم.شاخه های پربرگ بلوط بزرگ باغ از پنجره دیده می شد.نیمروز بود.خانواده ما،به رسم قدیمی،همیشه در این ساعت ناهار می خورد.ناهار بعدازظهر،شیوه ای که دربار ولنگار فرانسه باب کرده بود و همه اشراف آن را پذیرفته بودند درخانه ما جایی نداشت.به یاد دارم که باد می وزید و برگها تکان می خورد؛بادی بود که از دریا می آمد.

کوزیمو بشقاب حلزون را به کناری زد و گفت:پیش از این هم گفته بودم و باز هم می گویم که حلزون نمی خورم.

حرکتی این چنین خیره سرانه در خانه ی ما سابقه نداشت...

و این آغاز فصل جدیدی در زندگی کوزیمو است.او از خانه می گریزد و در بالای درختی پناه می گیرد،گرچه این تصمیم او ابتدا در نظر همه از جمله پدرو مادرش تصمیمی عجولانه وصرفاً لجبازی طبیعی یک نوجوان بوده و به گمان آنها او به زودی پایین آمده و به آغوش خانواده باز می گردد اما پس از مدتی مشخص می شود که اینگونه نیست و گویا این یک تصمیم آگاهانه و هدف دار است.

رمان را "بیاجو"برادر کوچکتر کوزیمو روایت می کند،روایتی که من در ابتدا تصور می کردم یک جای کارآن می لنگد؛از این لحاظ که چگونه بیاجویی که در اتاق خود در خانه زندگی می کند احوالات کوزیموی بر روی شاخه های درخت را با این جزئیات دقیق در روز و شب شرح می دهد؟اما کمی که پیش رفتم متوجه شدم عجله کرده ام چرا که خود بیاجو در صفحه 28 کتاب در میانه تعریف ماجرایی اینگونه به این پرسش پاسخ داد:

... کوزیمو از روی درخت توت بزرگمان خود را به بالای دیوار رساند.چند قدمی روی لبه دیوار راه رفت،سپس خود را به برگها و گلهای ماگنولیا رساندو از آن سوی دیوار آویزان شد.دیگر او را نمی دیدم،آنچه را که از این پس تعریف می کنم_مانند بسیاری دیگر از گوشه های این داستان_یا خود کوزیمو برایم بازگو کرده است  و یا این که خودم از این و آن شنیده ام یا حدس زده ام.

به هر حال نباید فراموش کرد که در حال خواندن داستانی از ایتالو کالوینو هستیم.

........................

مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه مهدی سحابی - چاپ هشتم - 1391-موسسه انتشارات نگاه - 1100 نسخه - 320 صفحه

پی نوشت 1:پیشنهاد می کنم یادداشت مجیدعزیزدرباره این کتاب را در وبلاگ "دویدن با ذهن"از >اینجا< مطالعه بفرمائید.

پی نوشت 2:مترجم خوبه که مهدی سحابی باشه.روحت شاد مرد.

در ادامه مطلب بخشهایی از متن را آورده ام که بخاطر طولانی بودن آن ازدوستان پوزش می خواهم.اما لازم داشتم که اینجا هر از گاهی دوباره آنها را بخوانم ولذت ببرم و راستنش را بخواهید نتوانستم بیش از این کوتاهشان کنم.  

ادامه مطلب ...

روش ما بیشتر شبیه روس ها بوده است یا آلمان ها؟

تلویزیون رو که روشن کنی هر برنامه ای که در حال پخش کردن باشه از آشپزی گرفته تا ورزشی یا حتی سریال ،به هرحال سازنده و پخش کننده های  اون برنامه ها  اینقدر به بیننده لطف دارن که در کنار هدیه ی تماشای برنامه،حتما به قید قرعه یه بنزی،بی ام دبلیو ای یا حداقل پژو 206ای بهشون جایزه میدن.دلایل مختلف اقتصادی و جامع شناسی این داستان بماند.حالا مردم ما هم چقدر مشتاق پیگیر این قضیه هستن،اون زِبِل ها هم خوب بلدن از وضعیت مالیِ طبقه ضعیف جامعه که این روزا اکثریت رو تشکیل میده استفاده کنن.ضربه ی آخر رو هم اونجا میزنن که اون تماس با برنده رو می گیرن.اکثر اوقاتم طرف به این جایزه  در حد تیم ملی نیاز داشته و اینجاست که دیگه ببینده با چشمانی سرشار از حسرت (و البته تاحدودی شوق بخاطر حس انسان دوستی از این که یه نیازمند برنده شده) شروع به رویابافی میکنه و خودش رو میذاره جای برنده و با عزمی جزم در دور بعد قرعه کشی شرکت میکنه.اینم یه جور قماره، نیست؟ حالا درسته طرف نسبت به قمارهای کازینو مبلغ ناچیز مالی رو از دست میده. اما اون  شوق جمع شده و به نهایت رسیده ای که با در نیومدن نامش از سبدقرعه کشی دود میشه و میره هوا چی؟ اونجا یه لحظه احساس نمیکنه انگار یهو وجودشو باخته؟

داشتم قماربازِ داستایفسکی رو می خوندم که به مطلبی برخوردم که سوالی درذهنم ایجاد کرد(سوالی که در عنوان این یادداشت نوشتم)

،جالبه،پیشنهاد می کنم شما هم این یکی دو صفحه که در ادامه میارم رومطالعه بفرمائید.

این متن در واقع مکالمه بین شخصیت اصلی داستان الکسی ایوانویچ(یک معلم سرخانه) هست با ژنرال روس و مارکی دوگریو ی فرانسوی(دو فرد نسبتا سرمایه دار)؛

...

... به عقیده من رولت فقط برای روس ها اختراع ها شده!... زیرا وقتی می گویم که روس ها قماربازند گفته ام بیشتر نکوهش دارد تا ستایش و به این دلیل باید حرفم را درست دانست و پذیرفت.

پرسید حرف شما بر چه پایه است؟
بر این پایه که در طول تاریخ،یکی از مهمترین خصال یک فرد متمدن غربی،وحتا می شود گفت اولین خصلتش توانایی تحصیل سرمایه شمرده شده!و روس ها نه تنها توانایی تحصیل پول،ندارند،بلکه آن چه دارند نیز با ولخرجی به دور می ریزند،آن هم بی حساب و از روی سبک سری!و بعد افزودم:منتها ما روس ها هم به پول احتیاج داریم و در نتیجه به وسایلی که ممکن است به سرعت و بی زحمت ما را به ثروت برسانند،مثل رولت،دل می بندیم و حریصانه به آن ها روی می آوریم.این وسیله برای ما بسیار فریبنده است و چون بی آن که به خود زحمت بدهیم بی حساب بازی می کنیم،می بازیم.

مرد فرانسوی از سر نخوت گفت:این حرف تا اندازه ای درست است.

ژنرال روس با لحنی تند و آموزگارانه گفت:نه،درست نیست!و شما باید شرم کنید که از کشورتان این جور حرف می زنید.

من در جوابش گفتم:اجازه بفرمایید!هنوز معلوم نیست که شلتاق حریصانه ی روس ها در تحصیل پولِ بی زحمت زشت تر است یا شیوه ی آلمان ها از طریق کار شرافتمندانه! 

ژنرال با نفرت فریاد زد:چه طرز فکر شرم آوری!

مرد فرانسوی گفت:این طرز فکر عجیب روس مآبانه است.

من می خندیدم.سخت دلم می خواست کوک شان کنم و حرص شان را در آورم!

من با حرارت بسیار گفتم:من ترجیح می دهم که تمام عمر مثل قرقیز ها صحراگردی کنم و زیر چادر به سر ببرم تا پیش صنم آلمانی سجده کنم!

ژمرال به خشم آمد و گفت:یعنی چه؟کدام صنم؟

راه و رسم آلمان ها برای تحصیل ثروت!من مدت زیادی نیست که این جایم اما آنچه اینجا توانستم ببینم و تحقیق کنم خوی تاتاری ام را به سرکشی می کشاند. نمی دانید چقدر از آن فضایل این ها بیزارم من دیروز ده ورستی در این اطراف گشتم آنچه دیدم درست همان چیزی است که در کتاب های مصور می بینید که به آلمان ها درس اخلاق می دهند در هر خانه "فاتَر"ی(به آلمانی یعنی پدر)هست با مبانی اخلاق بسیار استوار.این فاتر بی نهایت شریف است به قدری شریف که آدم می ترسد نزدیکش شود من تاب تحمل این آدم های شریفی که شرف شان از استواری به صد سکندر می ماند ندارم. هر فاتری رئیس یک خانواده است و هر شب کتاب های آموزنده ای برای خانواده اش به صدای بلند می خواند.بر فراز خانه باد در تاج درختان نارون و شاه بلوط صدا می دهد و غروب لک لکی روی بام است...این ها بی نهایت شاعرانه و دل انگیز است... اوقات تان تلخ نشود،ژنرال،اجازه بدهید که من این فاترها و خانواده های شان را به بیانی دل انگیزتر برای تان وصف کنم.من خودم به یاد دارم که مرحوم پدرم شب ها زیر درخت زیزفون در باغچه مان برای من و مادرم از همین کتاب های آموزنده می خواند...این است که من می توانم آن طور که شایسته است در این خصوص قضاوت کنم . اینجا هر خانواده بنده و مطیعِ فاتر است.همه مثل خر کار می کنند و مثل یهودیان پول کنار می گذارند.حالا فرض کنیم یک فاتر وقتی پیر شد فلان مقدار گولدن گرد آورده و قصد دارد آن را همراه حرفه اش یا زمینش به پسر ارشدش واگذار کند.بنابراین چیزی برایش نمی ماند که جهیزیه ای به دخترش بدهد و دختر تا پیری دختر می ماند.خدمات پسر کوچکترش را یا به اربابی می فروشد،و پسر نوکر یا کارگر می شود یا به ارتش،و او را به خدمت سربازی می فرستند و پول حاصل از این فروش به ثروت خانواده افزوده می شود.این مطالب حقیقت دارد.من در این خصوص پرس و جو کرده ام.این حال از شرافتمندی است،نهایت شرافتمندی،به طوری که پسر کوچک تر که خدماتش فروخته شده است کاملا یقین دارد که او را از سر احترام به شرافت و سنت خانوادگی فروخته اند.دیگر از این بهتر چه می خواهید.قربانی از این که به قربانگاه می رود خوشحال است.ولی پسر ارشد هم چندان کامروا نیست.دل به آمالیای ملوسش داده است،اما نمی تواند با او ازدواج کند زیرا سرمایه اش هنوز به حد کفایت نرسیده است.آنها نیز با پارسایی و صمیمیت صبر می کنند و خندان به قربانگاه می روند.سال ها می گذرد و گونه های آمالیای ملوس طراوت جوانی را می بازند و گود می شوند و می خشکند.عاقبت بعد از بیست سال رنج بردن در عین پارسایی رونق کار بالا گرفته و گولدن بسیار در نهایت شرافتمندی گرد آمده است.فاتر پسر ارشد 40 ساله و آمالیای 35 ساله را که سینه اش خشکیده و بینی اش سرخ شده است با دعای خیر تبرک می دهند... بعد پدرانه مقداری اشک می ریزند و پس از نصیحت بسیار به آنها از دنیا می روند،پسر ارشد جای او را می گیرد و به نوبه خود فاتری می شود پارسا و کوشا و همین دور بار دیگر تکرار می شود.پنجاه یا هفتاد سال می گذرد و عاقبت نوه اولین فاتر سرمایه قابل ملاحظه ای جمع می کند و آن را به پسر و او نیز به پسر خود می سپارد و بعد از پنج شش نسل عاقبت بارون دو روتشیلدی پیدا می شود یا شرکت هوپه ای یا چیزی در همین ردیف به وجود می آید.آیا این نمایش شکوهمند نیست؟یک قرن،دو قرنٍ متوالی و صبر و هوشمندی و درستی و پشت کار و پایداری و مال اندیشی لک لک روی بام! دیگر چه می خواهید؟از این بالاتر که چیزی نیست!از این دیدگاه شروع می کنند بر دنیا داوری کنند و مقصران را،یعنی کسانی که،ولو اندکی،غیر از خودشان باشند،فوراً مجازات کنند.باری،وضع این طور است.این است که من ترجیح می دهم به شیوه ی روس ها هرزگی کنم،یا به عبارتی دیگر از راه چرخ بخت به ثروت کلان برسم.من نمی خواهم به راه هوپه بروم و مثل او بعد ازپنج نسل چنین چیزی بنیان گذارم.من پول را برای خودم می خواهم و خودم را چیزی واجب برای جمع کردن سرمایه،وفرع آن نمی شمارم.می دانم زیادی پرحرفی کردم ولی چه کنم ببخشید اعتقادات خودم را برای تان گفتم.

اولین برف و داستان های دیگر - گی دو موپاسان

آوازه ی این نویسنده ی بزرگ حتی با این نام عجیبش هم تا چند وقت پیش به گوش من نرسیده بود،البته برای شخصی چون من نکته تازه ای نیست و بی شک این از ضعف در کتابخوانی و عدم آشنایی ام با نویسندگان بزرگ بوده است،حال این را می دانم که ارزش و جایگاه این نویسنده و داستان های کوتاهش در دنیای ادبیات تا به آن جا می رسد که او را در کنار نویسندگان بزرگی چون چخوف قرار می دهندو باید این را هم بگویم که آن طور که به تازگی متوجه شدم ازآن ارزش و جایگاه جهانی در کشور ما خبری نیست و متاسفانه کمتر ازموپاسان و آثارش سخن به میان می آید،چرایی اش بماند که البته من هم از آن بی خبرم.

مجموعه داستان پیش رو شامل دوازده داستان کوتاه است که مترجم کتاب،جناب مهدی سحابی آنها را انتخاب و ترجمه کرده است،انتخابی که از میان بیش از دویست داستان انجام شده و به اعتقاد او بیشترشان ازشاهکارهای نویسنده هستند.این که بگویم مهمترین ویژگی داستان های کوتاه موپاسان متن ساده و روان آنها است شاید جمله ای کلیشه ای باشد که در بسیاری از موارد به کار می رود.اما به هر حال اینجا باید این جمله را گفت.همچنین داستان های این مجموعه سرشار از اتفاقاتی ست که در اطراف ما رخ می دهند و همه رنگی از واقعیت دارند اما نکته اینجاست که گویا این اتفاقات در داستان های موپاسان حتی از خود واقعیت هم  واقعی تر هستند.

یکی از موضوعاتی که همیشه در حاشیه بحث های مربوط به این نویسنده مطرح می شود و البته یادداشت ها و مقاله های فراوانی هم به خود اختصاص داده این است که موپاسان واقعا در چه مکتب ادبی و سبکی قلم می زد؟

در این موضوع منتقدان در سه جبهه قرار می گیرند. ناتورالیسم،رئالیسم و یا تلفیقی از این دو.

 نظرجناب سحابی که در مقدمه این کتاب آورده  شده هم جالب توجه است،که شما را به خواندن بخشهایی از آن دعوت میکنم:

موپاسان نویسنده ای واقعگراست،اما نه به مفهومی که شاید در وهله اول،به ویژه با شناخت ما از گرایش های ادبی نیمه دوم قرن  نوزدهم و سرتاسر قرن بیستم،به نظر بیاید،مفمومی که جبراً با مایه ای کم و بیش سیاسی همراه است.آنچه او با قصه ها و رمان هایش بیان می کندحاوی هیچ موضع گیری سیاسی و گرایش اجتماعی خاصی نیست،بلکه نظاره و تاملی کلی بر وضعیت انسان و سرنوشت اوست...

...به اعتقاد او خشونت و تعرض در ذات بشر نهفته است و وظیفه ی نویسنده در نهایت این است که چگونگی این خصیصه ها را بر ملا کند،صرفاً با این هدف که آسیب آنها کمتر شود.از این نظر او درست در مقابل ناتورالیست ها قرار می گیرد که هنوز هم بسیاری او را از زمره ایشان می دانند و خواهیم دید که چنین نیست.

موپاسان مریدانه پیرو فلوبر و برداشت او از واقعگرایی است:توصیف دقیق جزئیات زندگی هرروزه،هم آن چنان که رویدادهای تاریخی؛پایبندی به واقعیت حتی اگر زشت یا غم انگیز باشد؛شناخت و بازگویی اهمیتِ کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین جزئیات."مضمون، بد و خوب ندارد،مهم واقعیت است!"فلوبر می گوید که اصل کتاب است و گفتنی را فقط او باید بگوید،و نویسنده و عقاید و احساس هایش نباید آشکارا به چشم بیاید:هنرمند باید شبیه پروردگارِ خالق باشد،نادیده و بر همه چیز توانا،ذاتی که در همه جا حس شود اما به چشم نیاید.

در این تشبیه یک اصل بنیادی واقعگرایی فلوبر،وشاگردش موپاسان نهفته است.بله،بیان واقعیت اصل است،اما همه چیز به این بستگی دارد که چطور بیان بشود.آنچه مطرح است بازنمایی منفعلانه واقعیت موجود نیست،بلکه ارائه اثری هنری است بر اساس آن.

موپاسان درمقدمه رمان پیر و ژان که در سال1888 منتشر شد چنین نوشته است:نویسنده ی واقع گرا اگر هنرمند باشد،می کوشد از زندگی نه یک عکس پیش پا افتاده،بلکه تصویری کامل تر،موثرتر،وباورکردنی تر از خود واقعیت نشان بدهد.

...

اما این سوء تفاهم که موپاسان را نویسنده ای در مکتب ناتورالیسم می نامد از کجا آب می خورد؟

قضیه از آنجا آغاز می شود که داستان کوتاه"تپلی"که یکی از شاهکار های موپاسان و اولین داستان منتشر شده از او می باشد اول بار در مجموعه ای تحت عنوان شب های مِدان در کنار داستان هایی از چند نویسنده دیگر منتشر شد وبسیار مورد اقبال قرار گرفت.این مجموعه به سرپرستی نویسنده پرآوازه ی آن روزگار و پیرو مکتب ناتورالیسم یعنی جناب امیل زولا منتشر شد و این گونه بود که همگان موپاسان را هم پیرو او دانستند و هنوز هم برخی منقدان بر این موضوع پافشاری می کنند.حال آنکه همه چیز عکس این وابستگی را تائید می کند.

به عقیده برخی منتقدان آثار موپاسان تلفیقی از ناتورالیسم زولا و رئالیسم فلوبر است.طبیعتا از میان خوانندگان هم افرادی حق اظهار نظردراین رابطه را دارند.البته آن خوانندگانی که آثار قابل توجهی از این سه نویسنده را خوانده و بر آنها اشراف داشته باشند.از آنجا که هنوز بنده در لیست آن خوانندگان قرار نمی گیرم پس بهتر است سکوت کنم.

 ................................................

آنری رنه آلبر گی دو مو پاسان نویسنده سرشناس فرانسویست که در سال 1850 متولد شد.او که زندگی حرفه ای اش را با کارمندی آموزش و پرورش آغاز کرد در کنار ورزش قایقرانی بخش عمده ای از وقت آزادش را به نوشتن می پرداخت و از قضا جناب گوستاو فلوبرسرشناس هم دوست خانوادگی شان بود و موپاسان او را الگو و استاد خود قرار داده و به واسطه آن با چهره های بزرگ ادبی بسیاری از جمله هوئیسمانس،دوده و زولا آشنا شد.جالب اینجاست که با توجه به دوستی اش با فلوبر،اول بار این زولا بود که نام او را بر سر زبان ها انداخت.پس از موفقیت داستان کوتاه تپلی،او تمرکزش را بر روی داستان نویسی گذاشت و حتی موفقیت مالی نویسندگی چنان بود که او را از کارمندی نیز خلاص کرد و در یک دوره کوتاه که از ده سال هم فراتر نمی رود بیش از سیصد داستان کوتاه و شش رمان از او بر جای مانده است.

موپاسان در سال 1893 در حالی که تنها 43 سال سن داشت ازدنیا رفت.به یاد چخوف که او هم دهه ی پنجم زندگی اش را ندید.گویی عمر داستان کوتاه نویسان هم کوتاه است.

مشخصات کتابی که من خواندم:ترجمه مهدی سحابی - نشر مرکز - چاپ چهارم - 1396 -500 نسخه 


در ادامه مطلب چند خطی درباره هر کدام از داستان ها نوشته ام که البته چیز چندان جالبی هم از آب در نیامده است.

ادامه مطلب ...

شماره صفرم - اومبرتو اکو

امروز صبح دیگر آب از شیر نمی چکید فقط چلک چلک عین دو تا سکسکه ی خفیف نوزاد و بعد هیچ.درِ خانه ی همسایه را زدم آنجا همه چیز رو به راه بود. از من پرسید آیا شیرفلکه را بسته ام.

_من؟ من اصن نمی دونم کجاست!چون مدت کمیه که اینجا اومدم.می دونین من صبح میرم و شب بر می گردم.

-وقتی یک هفته نیستید هم شیر آب و گاز رو نمی بندید؟

-من؟ نه !

..............

کتاب با چند سطربالا آغاز می‌شود اما این آغاز داستان نیست. راوی دربخش اول کتاب تعریف می‌کند که شب گذشته وقتی خواب بوده شخص یا اشخاصی مخفیانه وارد خانه‌اش شده و همه جا را در پی اطلاعات و مدارکی زیر و رو کرده‌اند و از آنجا که سارقانِ جستجوگر احساس می‌کردند چکه کردن شیرآب هم ممکن است باعث بیدار شدن او گردد فلکه اصلی را بسته‌اند، البته گویا چیزی دستگیرشان نشده و رفته‌اند اما به هرحال او اینگونه متوجه حضور آنها در شب گذشته شد؛

این مربوط به یک اتصال الکتریکی نیست؛ همانطور که دستگیره ترکیبی از دست و گیره نیست. کار هیچ موشی هم نیست چرا که نیروی چرخاندن شیر را ندارد. دستگیره‌ی آهنیِ کهنه‌ای ست. به همین دلیل فقط یک آدم می‌تواند آن را بچرخاند. یا شاید یک آدم ‌نما. شومینه‌ای هم اینجا نیست که از توی آن گوریلِ مرده‌شوی خانه حلول کند.

داستان هجده بخش با تاریخ دارد و هر بخش تاریخِ خاصی را در مجموع در یک بازه زمانی دو ماهه روایت می‌کند. در شهر میلان هستیم و عنوان بخش اول کتاب هم"ششم آوریل 1992"(زمان حال) است. موضوع رمان مافیا و اواخر جنگ دوم جهانی و ایتالیای 1992 و مدارک بسیاری است که از آن زمان وجود دارد. راوی و شخصیت اصلی داستان مرد پنجاه ساله‌ای است به نام "کلونا"و اتفاقی که در شب گذشته برای او رخ داده مربوط به قضایای مخوفی است که او در چند ماه گذشته خود را با آنها درگیرکرده است. کلونا دربخش اول از خودش می‌گوید؛ازکودکی تا دوران دانشجویی‌اش، از ازدواج تا تنها شدنش و ازمشغولیتش با شغل‌های روزنامه‌نگاری، نویسندگی و ترجمه کتاب، تا می‌رسد به زمان حال و سن پنجاه سالگی (البته همه این بازه زمانی در سه چهار صفحه اتفاق می‌افتد). او که تاکنون زندگی و شغل با ثباتی نداشته حالا در این سن یک پیشنهاد از شخصی به نام آقای"سی مِی"دریافت می‌کند که می‌تواند کمی اوضاع او را بخصوص از لحاظ مالی متحول کند و او را در مسیر جدیدی از زندگی قرار دهد. البته انتهای این مسیر، جایی‌ست که به اتفاقات شب گذشته ختم می‌شود.

"با خواندن چند خط بالا شاید به نظرتان برسد که داستان کتاب را لو داده‌ام اما خیالتان راحت باشد، اگر راستش را بخواهید اصلا  لو دادنش هم در توان من نیست. پس لطفا به خواندن ادامه دهید."

پیشنهاد ذکر شده از این قرار است که آقای سی می از کلونا که دستی بر قلم دارد می‌خواهد که یک کتاب بنویسد. کتابی که قرار است با نام و امضای سی مِی منتشرشود و اسمی از کلونا در آن وجود نداشته باشد، موضوع و متن آن هم به شکل خاطرات یک روزنامه‌نگار باشد، یعنی یادداشت‌هایی از یک سال کار مداوم برای آماده‌سازی روزنامه‌ای که هرگز به چاپ و تکثیر نمی‌رسد و اسمش روزنامه‌ی فرداست*. به هر حال کلونا پیشنهاد را می‌پذیرد و گویا کتاب مورد بحث در واقع تقریباً همین کتابی است که ما در حال خواندن آن هستیم و لحظه به لحظه با آن پیش می رویم.

از بخش دوم کتاب، وارداتاق تحریریه روزنامه‌ی فردا می‌شویم و با تک تک اعضای تحریریه آشنا می‌شویم. اعضایی که توسط آقای سی می با وسواس خاصی انتخاب شده‌اند و هر کدام در تخصص خودشان از بهترین‌ها هستند. سی مِی ماموریت هرکدام را به آن ها گوشزد می‌کند و از این پس در ادامه‌ی کتاب شاهد بحث و تبادل نظر اعضا درباره موضوعات و مقالاتی هستیم که قصد دارند در شماره اول روزنامه چاپ کنند. همه این موارد را از زاویه دید کلونا می‌بینیم و او به همراه برخی دیگر از اعضای تحریریه برای ما تعریفشان می کند.

*عنوان کتاب هم از آنجا می‌آید که این روزنامه قرار نیست هیچوقت از شماره صفرم در بیاید فقط قرار است 12 شماره در دوازده ماه سال به صورت شماره‌ی"صفر-یک"تا "صفر-دوازده" و فقط در چند تیراژ محدود منتشر شود و فقط ابزاری باشد برای وارد شدن به چرخه اقتصادی، سیستم بانکی و انتشاراتی. در واقع جناب مدیرکل روزنامه که در داستان هم به طور مستقیم حضور ندارد این روزنامه را ابزاری برای برملا کردن حقیقت در تیراژی محدود منتشر می‌کند وهمان تعداد کافیست تا آنها را به آدمهای خاصی نشان بدهد تا بتواند اینگونه خودش را در فضای سیاسی اقتصادی، خطرناک نشان بدهد؛

... اونوقتِ که می‌افتن به پاش تا روزنامه رو متوقف کنن. اونوقت مدیر کل روزنامه اون پیشنهاد رو می‌پذیره، در عوض اجازه‌ی ورود به در های بسته پیدا می‌کنه.حالا گیرم دو درصد از سهام یه روزنامه‌ی بزرگ و یه بانک و یه شبکه‌ی تلویزیونی مهم باشه.

اکو درنوشتن این کتاب از الهیات، طنز و تکنیک‌های خلق رمان پلیسی جنایی و وارونگی  این تکنیک‌ها استفاده کرده است.

................................

اومبرتو اکو در سال 1932 به دنیا آمد و درسال 2016 ما را ترک کرد. او نشانه‌شناس، فیلسوف، متخصص قرون وسطی، منتقد ادبی و رمان نویس ایتالیایی بود اما به هر حال من او را همیشه به عنوان یک رمان نویس می شناسم. حتی با اینکه حالا می دانم او پیش از آنکه اقدام به نوشتن اولین رمانش بکند بیش از 40 کتاب و صد ها مقاله علمی منتشر کرده بود و به هر حال درست است که او در رشته خودش شخصیت بسیار مهم و تاثیر گذاری بوده است اما فکر می کنم بیشتر مردم دنیا هم مثل من اکو را بخاطر رمانهایش می شناسند. بخصوص دو رمان اولش یعنی "نام گل سرخ"(آنک نام گل)و "آونگ فوکو" که در دنیا با استقبال فراوانی مواجه شد. اکو در زمان حیاتش 7 رمان نوشت و"شماره ی صفرم"آخرین آنها بود که یکسال قبل از مرگش در سال 2015 منتشر شد ودر همین مدت کم در ایران حداقل 3 بارترجمه و چاپ شده است.

مشخصات کتابی که من خواندم:شماره ی صفرم - ترجمه سیروس شاملو - انتشارات نگاه - چاپ اول 1396 - 1000 نسخه

به نظرم اگر قصد خواندن این کتاب را داشتید ترجمه های دیگر را امتحان کنید.

......................................................

پی نوشت: این کتاب برای شخصی چون من با تجربه اندکِ مطالعه، در عین جذابیت، کتاب سخت‌خوانی به حساب می‌آمد. با این حال مطمئنم بزودی سراغ کتاب دیگری از اومبرتو اکو خواهم رفت. اما پیشنهاد میکنم درصورتیکه قصد داشتید سراغ  اکو بروید مثل من حرف گوش نکن نباشید و طبق نظرِ دوستانِ اهل فن، ابتدا سراغ کتاب "آنک نام گل" او بروید.

در ادامه مطلب بخش‌هایی از متن کتاب که برایم جالب بود را آورده‌ام. (بابت طولانی بودنش از شما پوزش می خوام،راستش مجبور بودم چون درآینده برای یادآوری به آنها احتیاج خواهم داشت)

ادامه مطلب ...

دلخوش به آن بودیم که فقط کمی خُنک شویم

دوشنبه هوا گرم بود،خیلی گرم،مثل امروز. یکی دو سالی هست که با آمدن فصل سرد و گرمِ سال به این فکر می کنم که آیا این تحمل ماست که کمترشده و یا هوا سردتر و گرمتر از قبل.آن روزآفتاب چنان زورآزمایی می کرد که انگار نه انگار ساعت7بعدازظهر است.سر بالا بردم و گفتم آفتاب جان!تو دیگر چرا؟حداقل در این روزهای نفس گیر زندگی تو از سختی ات بر ما بکاه.البته چه می گویم خانم جان.تو هم که تقصیری نداری.یادم رفته بود که همین زمستان،کنار ساحل وقتی در افق دریا می دیدمت،باد سردی لرزه به تنم انداخت ومن ازتو گله کردم و گفتم پس تو اون بالا چیکار میکنی؟گرمتر بتاب.هر چند آن روز هم مثل همین الان اعتنایی به درخواستم نکردی، اما با همه این ها باز هم دمت گرم،بهار امسال خوب هوایمان را داشتی.راستی از نمایش چند شب پیشت با زمین و ماه هم حسابی لذت بردیم.همه این ها را می دانم. شاید در این دور و زمانه تو بایدآخرین نفری باشی که باید ازاو گله کنم.شرمنده.گویا این ما هستیم که زیاد پر توقع شده ایم.

بله. دوشنبه بود و بخاطربدقولی مغازه داری که کارم پیشش گیر بود مقرر شد به اجبار یک ساعتی را به خیابان گردی بپردازم تا مغازه باز شود.هوا گرم بود.خیلی گرم.شدت گرما آنقدری بودکه آن مثال سگ و چوب زدن و بیرون نیامدنش به واقع کاربرد داشته باشد.اما من به هر حال بیرون بودم و به انتظار باز شدن مغازه.رفتن به خانه و بازگشتن به صرفه نبود،رفتن به ساحل دریا و کناره رودخانه برای گذراندن وقت هم همینطور.دیگر دستمال کاغذی خشکی هم در جیبم باقی نمانده بود،دانه های عرق روی پیشانی یکی یکی به هم می پیوستند و راهشان را به سمت ابرو ها می کشیدند،خودمانیم دم این ابروها گرم،حداقل در مورد آقایان آب گیر خوبی به حساب می آیند،اما خب نمی شود خیلی هم ازآنها انتظار داشت،آخر این بنده های خدا هم ظرفیتی دارند،سرانجام آنها هم بریدند و آبشار عرق به روی شیشه ی عینکم سرازیر شد.کاسه ی صبر وتحمل من هم که چند وقتی هست از آبگوشت خوری به ماست خوری تقلیل پیدا کرده،لاجرم پر شد.نگاهی به اطراف انداختم تا بلکه راه نجاتی بیابم،به هرطرف نگاه می کردم تصاویر راه راه و یا شطرنجی به نظر می رسید،انگار هوا هم داشت ذوب می شد.بالاخره دیدمش،بله،بهترین گزینه برای گریختن از این جهنم را یافتم.آنجا جایی بود که درآن متوجه گذر زمان نمیشوم و از آن مهم تراینکه آنجا در این فصل بسیار خنک است.با این شرایط حتما گمان می کنید منظورم از آن مکان مسجد است؟البته فکرتان خیلی هم به بیراهه نرفته،اصلا در این زمینه ی عدم محاسبه ی عمر در زمان های سپری شده درآنجا روایت داریم آقا.اما به هر حال یافته من در آن لحظه آن مکان متبرک نبود و منظورم کتابفروشی آن طرف خیابان بود.

وارد کتابفروشی شدم،همچنان که در این باغ کاغذی مشغول گشت و گذار بودم دو خانم جوان که حین گشتن درقفسه ها با هم حرف می زدند توجهم را به خودشان جلب کردند،این جلب توجه صرفا به خاطر حرفهایی بود که می زدند،مدیونید اگر فکر دیگری بکنید،به هر حال صحبت از کتابها بود و معمولا من در این مواقع گوشهایم  تیز می شود.قضیه اینطور به نظر می رسید که یکی از آنها قصد داشت به کمک دوستش کتابی بخرد و کتابخوانی را آغاز کند. به بخشی از مکالماتشان توجه کنید:

+عزیزم این کتاب رو میبینی؟ اسمش بار هستی هستش خودم نخوندم اما فوق العاده اس.

-درباره چیه؟ 

+درباره هستی و دنیا و آدما.

-آهان،چه جالب.ملت عشق هم میشناسی؟ اسم و عکسشو تو اینستا زیاد دیدم 

+اون که محشره ،نویسنده اش امریکاییه اما رفته ترکیه تحقیق کرده و کتابی درباره مولانا و روابطش نوشته

-مردی به نام اوه چی؟

- عزیییززززم،اونو که عاشقشم.اما بازم پیشنهاد میکنم با بار هستی شروع کنی،

دخترک بی نوا کتاب بارهستی را در دست گرفته و در حال براندازش بود که احساس مسئولیت وجودم غلیان کرد وبدون فکر کردن به چیزی ،به اصطلاح با دمپایی پریدم وسط گفتگویشان و گفتم سلام،دخترک چنان با گفتن سلام من یکه خورد که گمان کردم الان احساس می کند قصد دارم به او شماره بدهم،برای رفع هر چه سریعتر این سوء تفاهم منتظر جواب سلامش نماندم و بی درنگ به صحبتم ادامه دادم؛ببخشید خانم این کتاب یعنی بار هستی رو من هم نخوندم اما با توجه به شناخت جزئی که از نویسنده اش دارم فکر نمی کنم گزینه مناسبی برای شروع کتابخوانی باشه.

دخترک تا حدودی خیالش از بابت من راحت شد ونفس راحتی کشید،این عکس العمل در نوع خودش در این دور و زمانه عجیب بود.به هر حال فکر می کنم به این خاطر که لحظاتی هم اورا از بند اسارت فرمایشهای دوست کتابخوانش نجات دادم خوشحال بود و بی مقدمه پرسید اگر شما بخواید یه کتاب به ما معرفی کنید چه کتابی معرفی می کنید؟

طبیعتا پیش از ورود شتابزده به میان گفت و گویشان باید انتظار چنین سوالی را می داشتم،اما نمی دانم چرا با پرسیدنش انگار آب سردی ریختند روی سرم.برق چشمان سراسر شوق دختر هم بی تاثیر نبود،با خودم گفتم آخه این چه موقعیتی بود که برای خودم ساختم.آب سرد که روی سرم ریخته شده،برق نگاه هم که گویا سه فاز است و آب هم رسانای برق،دیگر چه شود؟ طبق معمول آنچه که طبیعت آب و برق و بدن انسان حکم می کند اتفاق افتاد ودرمجموع حسابی دچار برق گرفتگی شدم و بر اثرآن همه کتابهایی که میشناختم از یادم رفت.

همیشه فکر میکردم اگر در چنین شرایطی قرار بگیرم این سوال می تواند یکی از آسان ترین سوالها باشد،حداقلش اینکه از تجربه های اندک خودم  می گویم.اما حالا زبانم بند آمده بود و چیزی به فکرم نمی رسید.در همین احوالات بودم که متوجه شدم دوست کتابخوان این خانم به همین راحتی قید اسیرش را نخواهد زد،راستش لحظه ای که با او چشم در چشم شدم به  واقع یک آن ترسیدم،پلنگ وار نگاهم می کرد و منتظر بود زمانی که اولین کلام از دهانم خارج شد حمله ور شود.سعی کردم دیگربه او نگاه نکنم.برق گرفتگی مجدد را به جان خریدم و دوباره به خانم جویای کتاب نگاه کردم و گفتم میشه یکی دو تا از کتابهایی که خواندید و دوست داشتید رو بهم بگید تا بیشتر با سلیقه تون آشنا بشم.اونم گفت کتابهای زیادی نخوندم اما دوست دارم فلسفه بخونم.فلسفه! برای شروع؟(البته اینو دیگه نپرسیدم)،گفتم فکر می کنم کتاب داستان سوفی کتاب خوبی برای شروع باشه.کتاب رو بهش نشان دادم.اینجا بود که دوست زندانبان وارد عمل شد و گفت:داستان سوفی؟اون که خیلی بچه گونه اس آقای محترم_من تصمیم گرفتم کم نیارم،گفتم نه خانم این طور نیست،این کتاب،گزینه خیلی خوبی برای آغاز فلسفه اس،فلسفه ای با طعم رمان و یا رمانی با طعم فلسفه.خانم خود شما مطالعه اش کردی؟_ پوزخندی زد و گفت:هه بله آقا من اینو الان دادم به دخترم که 11 سالشه بخونه .

دیگر لزومی به ادامه بحث ندیدم و راستش چهارشاخ گاردان بریده همینطور که نگاهشان می کردم سعی داشتم مباحث کتاب را تا آنجا که به یادداشتم در ذهنم مرور کنم و همزمان کودک 11 ساله را تجسم می کردم که در همین لحظه خانم اسیر(جویای کتاب) که گویا با شنیدن این جمله ی دوستش مسخ شده بود روی برگرداندو گفت متشکراز راهنمایی شما.پلنگ مورد نظر هم نگاه فاتحانه اش را با یک چشم غره ی مخصوص که با حرکات موزون گردن نیز همراه بود از من برداشت و به خزعبلات گویی اش ادامه داد.

من هم به همراه مرحوم ماتیا پاسکال گرامی مایوسانه وبا انبوهی سوالِ در ذهن،راه خروج از کتابفروشی را در پیش گرفتم.

باغ وحش شیشه ای - تنسی ویلیامز

یادش بخیر،دانشجو که بودم بچه های دانشگاه گروه کوچکی تشکیل داده بودن که هر از گاهی با هم می رفتیم سینما و فیلم می دیدیم.تابستون یا پائیز سال 90 بود،سینمای شهر،فیلم"اینجا بدون من"رو آورده بود،فیلمی که بهرام توکلی با اقتباس از نمایشنامه باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامزساخت.اونروزها نه نویسنده ای به نام تنسی ویلیامز میشناختم،نه شخصی به اسم بهرام توکلی.فیلم چهاربازیگر اصلی داشت که پیش داورانه چشم دیدن سه تاشون رو نداشتم،هرچند الانم در این حس تغییر چندانی ایجاد نشده اما میدونم حداقل دیگه به اون شدت قبل نیست.سرتون رو درد نیارم،به هر حال بخاطربازی پارسا پیروزفر هم که شده رفتم سینما و فیلم رو دیدم والبته پشیمون هم نشدم.

اما از فیلم بگذریم و برسیم به کتاب.نمایشنامه هم طبیعتا مثل فیلم دارای چهار شخصیت است،البته پدر خانواده که تنها با عکسش در نمایشنامه حضور دارد هم می تواند نفر پنجم به حساب بیاید،هرچه باشد او هم به سهم خودش نقش مهمی را در مضمون داستان ایفا می کند(نمیدونم چرا چیزی از پدر و عکسش در فیلم یادم نمیاد).چهار نفر دیگر؛"آماندا" مادر خانواده به همراه دو فرزندش"تام"و"لورا"و همچنین شخصی به نام "جیم"(دوستِ تام) هستند.

ویلیامز در این نمایشنامه زندگی یک خانواده نسبتاٌ فقیر رابه  تصویر می کشد که در آن پدرخانواده مدت ها پیش خانه و خانواده را ترک کرده و اصطلاحا پی عشق و حالش به دوردست ها سفر کرده است و حالا آماندا مانده و یک پسر(تام) که به سینما و مشروب پناه برده و با خیالاتی همچون پدر در سر روزگار می گذراند و یک دختر(لورا) که مادرزادی نقصی در پاهایش دارد و هنگام راه رفتن می لنگد.این مشکل لورا او را چنان به انزوا کشانده که سرگرمی و همصحبتی ندارد جز مجموعه ای از عروسک های شیشه ای که به شکل حیوانات مختلف هستند،عروسک هایی که باغ وحش شیشه ای او را تشکیل می دهند.

آماندا که به سختی از اداره امور اقتصادی خانواده بر می آید لاجرم سخت کار می کند اما مایه گذاشتن از همه وجودش هم کفاف برآوردن نیازهای خانواده را نمی دهد و اگر کار کردن تام در یک کارخانه کفش سازی نباشد آنها حتی از پسِ پرداختن هزینه هایی همچون قبض برق خانه هم بر نمی آیند.

داستان دارای خط چندان پیچیده ای نیست؛ آماندا بیش از هرچیز نگران آینده دخترش لوراست، این نگرانی بخصوص از زمانی بیشتر شده است که متوجه شده دخترش چند وقتیست به جای اینکه سر کلاسهایی که او ثبت نامش کرده حاضر شود درخیابان ها و پارک قدم می زند. بهر حال این نگرانی آمانده بیراه هم نیست چرا که تام هر چه باشد یک مرد است و آماندا هم به قول معروف آردهایش را بیخته و الک هایش را آویخته،اما لورا با این وضعیت والبته از آن مهمتر با این روحیه ای که دارد دختری نیست که بتواند درآینده به تنهایی از پس خودش بر بیاید.پس آماندا تصمیم می گیرد هر طور شده کاری بکند تا شرایط را تغییر دهد و به همین جهت از پسرش تام می خواهد تا یکی از دوستانِ خوبش را برای شام به خانه دعوت کند تا بلکه به واسطه این میهمانی و آشنایی بتوان امیدی به آینده لورا داشت،حداقلش این است که این دیدار می تواند بهبودی بر حال و احوال این روزهای لورا باشد.تام جیم را دعوت می کند و جیم هم که جوان خوش مشربی است دعوت تام را می پذیرد،اما اوضاع آنچنان که آنها پیش بینی اش را می کردند پیش نمی رود.

............................

تنسی ویلیامز(1962-1911) نویسنده ی امریکایی است که بیشتر به خاطر نمایشنامه هایش مشهور است،در کنار باغ وحش شیشه ای نمایشنامه های دیگری همچون"اتوبوسی به نام هوس"و"گربه روی شیروانی داغ"از آثار معروف او هستند که این آخری در سال 1955جایزه پولیتزر را هم  نصیب او کرده است.

مشخصات کتابی که من خواندم :ترجمه حمید سمندریان - نشر قطره - چاپ دهم 1393 - 1500 نسخه

............................

پی نوشت: اینکه با شوق به سمت کتابی بری و چنان توی ذوقت بخوره که حتی نتونی ادامه اش بدی حس بدیه.بعد از دو سه روز کلنجار با "دسته ی دلقک ها"ی سلین و تلاش فراوان برای ادامه دادنش،دست آخر نیمه کاره رهاش کردم و سراغ این نمایشنامه رفتم.