پیش از این درباره کمبود وقت در این روزگار شلوغ و حمله های همه جانبه به کتابخوانی زیاد روضه خوانده ام و نیز گفته ام که در این روزگار که معتادان کتابخوانی وقت آزاد زیادی پیدا نمی کنند تا به اصل جنس برسند، کتابهای جیبیِ کم حجم و همچنین کتابهای صوتی می توانند کدئین های مناسبی برای تسکین این استخوان درد باشند. از بین این کتابها بعد از نشر ماهی با آن کتاب های جیبی نارنجی رنگ خوبش چندیست یک مجموعه دیگر ازناشری کاردرست یافته ام که کتابهایش جمع و جورتر هم هستند و در یک مجموعه ی ادامه دار به چاپ می رسند. نام این مجموعه "شاهکار های 5 میلیمتری" است که نشر خوب افق آن ها را در شکل و شمایلی زیبا و شیک با قیمتی مناسب منتشر می کند. از این مجموعه تا کنون 14 و یا به عبارتی 15 جلد منتشر شده و همانطور که از نام آن مشخص است همه ی این آثار با حجم بسیار کم و از بین آثار نویسندگان برتر دنیای ادبیات انتخاب و ترجمه شده اند.
"اعترافات مردی چنان دیوانه که با حیوانات می زیست" یکی از این کتاب هاست که چندی پیش آن را بصورت خیلی اتفاقی خریداری کردم و به تازگی متوجه شدم که این اولین شماره از این مجموعه است. این کتاب 63 صفحه ای 9 بخش دارد که راوی اول شخص آن در هر بخش به روایت قسمتی از زندگی خود می پردازد، به جز یکی دو بخش اول که با چند تکه روایت از نوجوانی راوی آغاز و با چند پرش زمانی به بزرگسالی او می رسد مابقی بخش ها هرکدام ادامه روایت بخش قبلی است. نام شخصیت اصلی داستان فردی به نام "هنری چیناسکی" است که از عالم و آدم دل خوشی ندارد و داستان در واقع روایت برش ها یا لحظه هایی از زندگی هِنری است که به صورت خیلی خلاصه و بخش بخش از نوجوانی تا میانسالی توسط خودش روایت می شود و تمرکز او بر روی شغل هایی است که در طول این سال ها عوض کرده و همچنین سختی هایی که برای یک لقمه نان متحمل شده است.
اگر همچون من این کتاب اولین اثری باشد که از چارلز بوکوفسکی می خوانید و تا پیش از این از او جز نام و شهرتش در بین کتابدوستان چیز دیگری نشنیده باشید، احتمالاً پس از خواندن این کتاب برداشتتان چیزی نزدیک به آن چه که تا اینجای یادداشت نوشته ام خواهد بود. اما اگر از او اثری خوانده باشید و یا مثل من بعداز خواندن کتاب، جستجویی در باب آن و ارتباطش با کتابهای دیگر او و از آن مهم تر زندگی نویسنده اش انجام دهید، آن وقت لازم می شود که یک بار دیگر هم کتاب را بخوانید. البته پس ازاین خوانش دوم اتفاق خارق العاده ای هم نخواهد افتاد اما حداقل برای من اینگونه بوده که پس از آن علاقه مند شدم اثردیگری از این نویسنده را هم بخوانم.
درادامه مطلب درباره کتاب و بیشتردرباره نویسنده اش چند کلامی سخن موجود است.
مشخصات کتابی که من خواندم: نشر افق - ترجمه شهرزاد لولاچی - چاپ سوم - ۱۳۹۷ - در۱۱۰۰ نسخه
"همه چیز را همان گونه که دیده شده نقل می کنیم، همه چیز را همانطور که شنیده شد، تا کتابمان گزارش دقیقی باشد به دور از هرگونه کذب و همه آنان که این کتاب را می خوانند یا درباره آن می شنوند، کاملاً به آن اعتماد کنند که حاوی هیچ نیست مگر حقیقت" . "مارکوپولو"
- باز هم پل استر و باز هم تصادف.
مشهورترین کتاب پل استر که اکثر خوانندگان کتاب در دنیا او را با نام آن می شناسد "سه گانه نیویورک" است، سه گانه ای که شامل کتابهای "شهر شیشه ای" ، "ارواح" و "اتاق دربسته" می باشد. کتابهایی که سرشار از ماجراهایی هستند که با وقوع تصادفات خیلی ساده و تلاقی آنها با یکدیگر شکل می گیرند و مثل چهار کتاب دیگری که از استر می شناسم در داستانها شاهد ماجراهایی هستیم که همراه معماهای فراوان خلق می شوند و به هم ربط پیدا می کنند. البته در این کتاب اوضاع کمی پیچیده تر از کتاب های قبل بود.
.......
قضیه از یک شماره تلفن اشتباه شروع شد. نیمه شب بود که تلفن سه بار زنگ زد و صدای آن طرف خط کسی را خواست که او نبود. بعدها که هوش و حواسش سر جایش آمد و توانست به چیزهایی که سرش آمده فکر کند، فهمید که هیچ چیز واقعی تر از شانس نیست. هرچند این هم مدت ها بعد معلوم شد. اوایل فقط این رخداد و عواقب آن در کار بود. مهم نیست که ممکن بود طور دیگری هم باشد یا همه چیز با اولین کلماتی که از دهان آن غریبه بیرون می آمد از قبل مشخص شده بود. اصل خود داستان است و اینکه معنی در کار باشد یا نباشد، اصلاً ربطی به روایت آن ندارد.
این پاراگراف آغازین کتاب است، همانطور که خود استر هم در ادامه می گوید اینکه شخصیت اصلی کتاب یعنی کوئین کیست در واقع اهمیت چندانی ندارد، مثلاً ما می دانیم که او سی پنج ساله بود، می دانیم که یک بار ازدواج کرده و بچه دار شده و زن و پسرش هر دو مرده اند. همچنین می دانیم که نویسنده بود یا دقیق تر اینکه نویسنده ی داستانهای پلیسی بود. یا می دانیم که کارهایش را با اسم مستعار ویلیام ویلسون چاپ می کرد و تقریباً هر سال یک رمان می نوشت که درآمدش برای زندگی آبرومندانه در آپارتمانی کوچک در نیویورک کفایت می کرد. نوشتن یک رمان بیش از پنج شش ماه وقتش را نمی گرفت و بقیه ی اوقات سال آزاد بود تا هر کار می خواهد بکند. کتابهای زیادی میخواند، نقاشی های زیادی می دید و فیلم های بسیاری تماشا می کرد.
حالا همانطور که در پاراگراف ابتدایی کتاب خواندیم یک تماس تصادفی با کوئین گرفته می شود و زن پشت خط سراغ کارگاهی به نام پل استر را می گیرد، طبیعتاً کوئین پاسخ می دهد که اشتباه شده اما این تماس شبی دیگر هم تکرار می شود و کوئین بالاخره تصمیم می گیرد برای سرگرمی هم که شده خودش را کارآگاه استر جا بزند و اینگونه است که وارد ماجرا می شود. ماجرایی که نه تنها دیگر برایش به عنوان یک سرگرمی صرف باقی نماند بلکه چنان جدی شد که گویا به سرنوشت ازلی ابدی بشر و جهان هم ربط پیدا کرد.
+ اگر دوست داشتید درباره کتاب بیشتر بخوانید و حوصله اش را هم داشتید می توانید سری به ادامه مطلب بزنید.
++ بد نیست یک توصیه دوستانه برای افرادی که تا بحال کتابی از پل استر نخوانده اند داشته باشم و آن هم این است که تا جایی که ممکن است این کتاب را برای آغازِ خواندن آثار این نویسنده انتخاب نکنند.
+++ به دوستداران استر پیشنهاد می کنم یادداشت خوب میله بدون پرچم که درباره هر سه جلد "سه گانه نیویورک" نوشته شده را از اینجا ، اینجا و اینجا مطالعه فرمایند.همچنین در وبلاگ بندباز هم به بخش مهمی از داستان اشاره شده است که می توانید آن یادداشت خوب را هم از اینجا بخوانید.
+++++ پیش از این در دوره وبلاگ نویسی کتاب های "هیولا" و "تیمبوکتو" ازپل استر را خوانده بودم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه شهرزاد لولاچی، نشر افق، چاپ دوم ، 1100 نسخه، 203 صفحه در قطع جیبی ،1396
ادامه مطلب ...بعد از روضه ای که سه پست قبل (اینجا) درباره ویلیام فاکنر و این کتابش خواندم، نشستم یک دور دیگر گور به گور را خوندم و خوشبختانه در دور بعدی برخی گره های داستان برایم باز شد(با تاکید بر روی برخی) و حالا مطمئنم که فاکنر این کتاب را اصلا برای یک بار خواندن ننوشته است و خواننده ی آن اگر قصد رها کردن کتاب را نداشته باشد چاره ای ندارد جز اینکه چند بار پشت سر هم آن را بخواند.
راستش را بخواهید قصد داشتم باز هم روضه بخوانم اما از آنجا که قول داده ام پر چانه گی راکنار بگذارم پس بی درنگ ازکتاب می گویم.
گور به گور با نام اصلی (As I Lay Dying) که درست ترین ترجمه اش به قول نجف دریابندری چیزی شبیه به "همچون که دراز کشیده بودم و داشتم می مردم" می شود اولین کتابی است که از فاکنر خواندم و برایم جالب بود که در یادداشت مترجم نیز قید شده که این رمان همیشه مدخل خوبی به دنیای شگفت انگیز و پر آشوب داستان های فاکنر به شمار رفته است.
شیوه فصل بندی کتاب در نگاه اول مرا به یاد کتاب جشن بی معناییِ میلان کوندرا انداخت، شباهت هایی همچون حجم نه چندان زیاد کتاب و فصل های متعدد و کوتاه (حدود 60 فصل) به طوری که برخی فصل ها فقط دو خط هستند و طولانی ترین آنها هم ازسه چهار صفحه تجاوز نمی کند و همچنین متنی که تقریبا به زبان محاوره نوشته شده است، همه این ها نوید کتابی را می داد که خواننده به راحتی از پسش بر خواهد آمد اما به قول دریابندری سادگی این کتاب تا حدی فریبنده است و دقایق و ظرایف آن غالباً در نگاه اول آشکار نمی شود. حق داشت این مرد شیرین سخن.
این کتاب برای اولین بار در سال 1930 منتشر شده و داستان آن مربوط به خانواده ی باندرن است. خانواده ای روستایی که در ایالت میسی سیپی در جنوب امریکا زندگی می کنند. (البته فاکنر به تاریخی در این کتاب اشاره نمی کند.) خانواده ای هفت نفره متشکل از اَنسی و اَدی باندِرن (پدر و مادر خانواده) و چهار پسر به نام های کشَ، دارل، جوئل، وَردمن و یک دختر به نام دیویی دل .البته داستان به غیر از اعضای خانواده چند شخصیت فرعی هم دارد. هر فصل به نام یکی از شخصیت های داستان است و از زبان او روایت می شود و این ده دوازده شخصیت در این فصل های متعدد در گردش هستند و هر کدام از زاویه دید خودشان داستان را پیش می برند. البته این نکته را هم باید در نظر داشت که خیلی هم نمی توان به گفته های برخی از آنها اعتماد کرد.
داستان از این قرار است که ادی باندرن (مادر خانواده) در بستر بیماری قرار دارد و ساعات آخر زندگی اش را می گذارند و البته ما در همان صفحات ابتدایی داستان شاهد مرگ او هستیم. از آنجا که ادی به شوهرش وصیت کرده که بعد از مرگش او را در محل آبا اجدادی اش دفن کنند خانواده هم بر آن می شود تا به وصیت مادر عمل کند. در واقع عمل کردن به این وصیت درنگاه اول یک تصمیم احمقانه به نظر می رسد، چرا که آنها در روستایی زندگی می کنند که جزو جنوبی ترین ایالت های امریکا به حساب می آید و محل آبا اجدادی ادی تقریبا در یکی از شمالی ترین ایالت های امریکا قرار دارد و تازه به قول انسی یکی دیگر از شرایط وصیت ادی این است که باید همه خانواده در کنار هم او را به جفرسن ببرند و دفن کنند. تصور کنید حمل یک جنازه در یک تابوت به همراه شش نفر دیگر، آن هم با یک گاری که به وسیله دو قاطر کشیده می شود آن هم در شرایطی که چند روزی هم هست که باران شدیدی باریدن گرفته و نزدیکترین پل روی رودخانه را هم آب برده است. به هر حال با همه این اوصاف، خانواده (در واقع انگاراَنسی) تصمیم می گیرد به قولش وفادار بماند و این سفر را آغاز کند، سفری که آغاز گر ماجراهای فراوانی است که این کتاب را تشکیل می دهد.
........
پی نوشت: برای نوشتن یادداشتی درباره این کتاب ورق های زیادی سیاه شد اما وقتی یادداشت خوب "میله بدون پرچم" درباره این کتاب را خواندم متوجه شدم که یادداشت های من چیز زیادی برای اضافه کردن به آنها ندارد و طبیعتا سخن کوتاه کردم. شما هم اگر دوست داشتید درباره این کتاب بیشتر بخوانید می توانید از ((اینجا)) آن یادداشت خوب را مطالعه فرمائید. اگر هم علاقه داشتید بخش های کوتاهی از متن کتاب را بخوانید می توانید نگاهی به ادامه این یادداشت بیندازید.
مشخصات کتابی که من خواندم: گور به کور - ترجمه نجف دریابندری - نشر چشمه - چاپ پانزدهم - 1000نسخه - بهار 1397
ادامه مطلب ...یادش بخیر،دانشجو که بودم بچه های دانشگاه گروه کوچکی تشکیل داده بودن که هر از گاهی با هم می رفتیم سینما و فیلم می دیدیم.تابستون یا پائیز سال 90 بود،سینمای شهر،فیلم"اینجا بدون من"رو آورده بود،فیلمی که بهرام توکلی با اقتباس از نمایشنامه باغ وحش شیشه ای تنسی ویلیامزساخت.اونروزها نه نویسنده ای به نام تنسی ویلیامز میشناختم،نه شخصی به اسم بهرام توکلی.فیلم چهاربازیگر اصلی داشت که پیش داورانه چشم دیدن سه تاشون رو نداشتم،هرچند الانم در این حس تغییر چندانی ایجاد نشده اما میدونم حداقل دیگه به اون شدت قبل نیست.سرتون رو درد نیارم،به هر حال بخاطربازی پارسا پیروزفر هم که شده رفتم سینما و فیلم رو دیدم والبته پشیمون هم نشدم.
اما از فیلم بگذریم و برسیم به کتاب.نمایشنامه هم طبیعتا مثل فیلم دارای چهار شخصیت است،البته پدر خانواده که تنها با عکسش در نمایشنامه حضور دارد هم می تواند نفر پنجم به حساب بیاید،هرچه باشد او هم به سهم خودش نقش مهمی را در مضمون داستان ایفا می کند(نمیدونم چرا چیزی از پدر و عکسش در فیلم یادم نمیاد).چهار نفر دیگر؛"آماندا" مادر خانواده به همراه دو فرزندش"تام"و"لورا"و همچنین شخصی به نام "جیم"(دوستِ تام) هستند.
ویلیامز در این نمایشنامه زندگی یک خانواده نسبتاٌ فقیر رابه تصویر می کشد که در آن پدرخانواده مدت ها پیش خانه و خانواده را ترک کرده و اصطلاحا پی عشق و حالش به دوردست ها سفر کرده است و حالا آماندا مانده و یک پسر(تام) که به سینما و مشروب پناه برده و با خیالاتی همچون پدر در سر روزگار می گذراند و یک دختر(لورا) که مادرزادی نقصی در پاهایش دارد و هنگام راه رفتن می لنگد.این مشکل لورا او را چنان به انزوا کشانده که سرگرمی و همصحبتی ندارد جز مجموعه ای از عروسک های شیشه ای که به شکل حیوانات مختلف هستند،عروسک هایی که باغ وحش شیشه ای او را تشکیل می دهند.
آماندا که به سختی از اداره امور اقتصادی خانواده بر می آید لاجرم سخت کار می کند اما مایه گذاشتن از همه وجودش هم کفاف برآوردن نیازهای خانواده را نمی دهد و اگر کار کردن تام در یک کارخانه کفش سازی نباشد آنها حتی از پسِ پرداختن هزینه هایی همچون قبض برق خانه هم بر نمی آیند.
داستان دارای خط چندان پیچیده ای نیست؛ آماندا بیش از هرچیز نگران آینده دخترش لوراست، این نگرانی بخصوص از زمانی بیشتر شده است که متوجه شده دخترش چند وقتیست به جای اینکه سر کلاسهایی که او ثبت نامش کرده حاضر شود درخیابان ها و پارک قدم می زند. بهر حال این نگرانی آمانده بیراه هم نیست چرا که تام هر چه باشد یک مرد است و آماندا هم به قول معروف آردهایش را بیخته و الک هایش را آویخته،اما لورا با این وضعیت والبته از آن مهمتر با این روحیه ای که دارد دختری نیست که بتواند درآینده به تنهایی از پس خودش بر بیاید.پس آماندا تصمیم می گیرد هر طور شده کاری بکند تا شرایط را تغییر دهد و به همین جهت از پسرش تام می خواهد تا یکی از دوستانِ خوبش را برای شام به خانه دعوت کند تا بلکه به واسطه این میهمانی و آشنایی بتوان امیدی به آینده لورا داشت،حداقلش این است که این دیدار می تواند بهبودی بر حال و احوال این روزهای لورا باشد.تام جیم را دعوت می کند و جیم هم که جوان خوش مشربی است دعوت تام را می پذیرد،اما اوضاع آنچنان که آنها پیش بینی اش را می کردند پیش نمی رود.
............................
تنسی ویلیامز(1962-1911) نویسنده ی امریکایی است که بیشتر به خاطر نمایشنامه هایش مشهور است،در کنار باغ وحش شیشه ای نمایشنامه های دیگری همچون"اتوبوسی به نام هوس"و"گربه روی شیروانی داغ"از آثار معروف او هستند که این آخری در سال 1955جایزه پولیتزر را هم نصیب او کرده است.
مشخصات کتابی که من خواندم :ترجمه حمید سمندریان - نشر قطره - چاپ دهم 1393 - 1500 نسخه
............................
پی نوشت: اینکه با شوق به سمت کتابی بری و چنان توی ذوقت بخوره که حتی نتونی ادامه اش بدی حس بدیه.بعد از دو سه روز کلنجار با "دسته ی دلقک ها"ی سلین و تلاش فراوان برای ادامه دادنش،دست آخر نیمه کاره رهاش کردم و سراغ این نمایشنامه رفتم.
وقتی چهارشنبه ششم خرداد 1394 حوالی ساعت 8 شب خوندن کتاب در قند هندوانه رو تمام کردم حدوداً یک ساعتی همینطور مات و مبهوت به کتاب فکر می کردم و تلاش می کردم که چیزی ازش بفهمم اما فایده ای نداشت.تصمیم گرفتم سری به وبلاگ میله بدون پرچم بزنم تاهم بعد مدت ها یادی از دوستم بکنم،هم ببینم نظرش درباره این کتاب چیه.مطلبش جالب بود. براش کامنت گذاشتم که :
سلام به دوست خیلی خوبم ،
دلمون برات یه ذره شده.
امروز این کتاب رو خوندم.وقتی تمومش کردم شدیداً از خریدنش پشیمون شدم.گفتم بیام اینجا مطلبت رو بخونم ببینم تو ازش چی فهمیدی.یه خورده خوشم اومد.
ممنون . به این دلیل که از من خیلی بیشتر فهمیدی . در مجموع حداقل برای الان باید بگیم فقط یک کتابه و بزاریمش کنار.
اما باید حتما دوباره رفت سراغش
شاید نه به این زودی ها
و او در پاسخ گفت:
سلام رفیق
دل به دل راه داره.
این از پست های خیلی قدیمیه این وبلاگه ... راستش دارم از ابتدا به کتاب ها نمره میدم و به همین خاطر دارم پست های قدیمی رو می خونم .دیروز یه اشاره ای به این کتاب در پست مربوط به شیدایی لل و اشتاین دوراس دیدم که جالب بود برام. حتما ببین.البته اون اشاره مربوط به زمانیه که برای بار اول در قند هندوانه را خوانده بودم.
می دانی که طرفدارهای پر و پیمانی دارد .منتها خودم به شخصه بعد از این دیگر به سراغش نرفته ام .شاید روزی بروم . البته نه به این زودی ها !!
البته شایان ذکر است که کتاب قبل از خواندن جذابیت های فراوانی دارد ازجمله آوازه ی نام نویسنده ،قرار گرفتن در لیست های مختلف از جمله لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند وهمچنین نام جالب در قند هندوانه. فکر می کنم مواردی که اشاره کردم در رسیدن این کتاب به چاپ هشتم هم بی تاثیر نبوده اما اینکه متن و داستان کتاب چه مقدار در این مهم نقش داشته است را نمی دانم.(به یاد دارم که برای من نام در قند هندوانه و قلقلک آن لیست 1001تایی باعث خرید این کتاب شد)
...............
راوی این کتاب برای ما از زندگی در یک مکان(در واقع شهر،روستاو یا ساختمانی در آنجا) به نام iDEATH و اطرافش سخن می گوید.مکانی که در آنجا هیچ صنعتی به اندازه صنایع مربوط به هندوانه پرکاربرد نیست.آنجا همه چیز را با هندوانه و شیره ای که از آن می گیرند درست می کنند.دیوار ها با قند هندوانه و چوب کاج و سنگ درست می شود.شیشه ها با جوشاندن آب هندوانه و غلیظ کردن شیره و بلوری کردن آن ساخته می شوند.نماد ها و مجسمه های شهر همگی درباره طبیعت و محیط زیست هستند به شکلی که کنار رودخانه مجسمه های شلغم،هویج،سیب زمینی،قزل آلا و یا ببری که در حال نواختن ساز ویولن است مشاهده می گردد.
نسل ببر ها مدت هاست که منقرض شده و یک جفت از آخرین ببرهایی که وجود داشته اند پدر و مادر شخصیت اصلی کتاب را جلوی چشمش خورده اند و او به یاد دارد که آن روزببرها همینطور که مشغول خوردن پدر و مادرش بودند با او که یک بچه مدرسه ای بوده صحبت کردند وحتی در درس حساب هم به او کمک کردند و رفتند.
اکثرمردم منطقه که جمعیت آنها به500 نفر هم نمی رسد در iDEATH زندگی می کنند ومابقی که تعداد محدودی هستنددرمنطقه ی فراموش شده و چند نفر از جمله راوی که شخصیت اصلی کتاب هم هست در کلبه های متروک اطراف روزگار می گذرانند.iDEATH مکان خاصی است که دائماً در حال تغییر است، رودخانه از زیر اتاق خواب هایش رد می شود و هر وقت یکی از اعضای ساکن در آن می میرد اتاقش را با دیواری مسدود و جنازه او را در تابوت شیشه ای می گذارند ودر کف رودخانه قرار می دهند و چند قارچ شب تاب هم در تابوت می گذارند که شب ها بدرخشد.
منطقه فراموش شده منطقه وسیعی است که در واقع زباله دان تمام چیزهای فراموش شده انسانهاست.از آخرین باری که شخصی مسافت زیادی از این مسیر را آن هم فقط برای نوشتن کتابی در این باره طی کرده است بیش از صد سال می گذرد و اگر راوی در قند هندوانه بعد از آنکه متوجه شد در مجسمه سازی استعداد چندانی ندارد به پیشنهاد چارلی دست به نوشتن کتابی نمی برد آن کتاب آخرین کتاب نوشته شده درصد سال اخیر در iDEATH باقی می ماند. چارلی نام یکی از شخصیت های مهم و دانای iDEATH است و inBOIL نام یکی از شخصیت های ساکن در منطقه ی فراموش شده که درآنجا حکم چارلی در iDEATH را دارد و ادعا می کند اهالی iDEATH هیچ چیز از iDEATH واقعی نمی دانند و....
اگر تا همینجای متن نوشته شده من را خواندید و مثل من سردرگم و حیران نشدید پس احتمالا ازخواندن این کتاب لذت خواهید برد.
و اما نظر من درباره این کتاب این است که شاید اگر خواننده این کتاب را بارها و بارها بخواند بازهم پی به منظورواقعی براتیگان از نوشتن این کتاب نبرد(البته اگر چیزی برای پی بردن وجود داشته باشد) اما به هر حال من به عنوان یک خواننده فکر می کنم کتاب را می توان اعتراضی به دنیای جدید که دشمن محیط زیست است دانست.براتیگان آرمانی را که در داستانش ترسیم کرده شاید آنچنان هم برای ما جالب نباشد اما جهانیست که در آن بیشتر چیزهایی که امروز جزئی از زندگی ماست فراموش شده اند ،انسانها در آن شغل خاصی ندارند،محیط زیست مورد احترام و تقدیر است و از ببر،قزل آلا و حتی شلغم مجسمه یادبود می سازند.ببرها در دوران زندگی شان به راحتی با انسانها همکلام می شوند وحتی به راحتی انسانها را می کشند و می خورند و آب از آب هم تکان نمی خورد همانگونه که در دنیای واقعی انسانها ببر ها را می کشند و اتفاقی نمی افتد. البته به این برداشت هم نمی توان چندان اعتماد کرد چرا که حتی در این دنیای براتیگان هم در جایی از متن کتاب متوجه میشویم که خباثت انسانها دربرابر حیوانات پیروز می شود و نسل ببرها منقرض می گردد. و شاید همه ی اینها نمادهایی است از چیزهای مختلفی که براتیگان در سر داشته است و هر خواننده بسته به دانایی اش از آن سر درمی آورد.
...........................................
ریچارد براتیگان زاده ی 1935 و در گذشته ی 1984 شاعر و نویسنده امریکایی بود که از او 9 رمان و یک مجموعه داستان و چند دفتر شعر باقی مانده است. معروف ترین اثرش رمان اول او به نام"صید قزل آلا در امریکا"ست همچنین کتاب شعری به نام"لطفا این کتاب را بکارید"که همراه با چند پاکت بذر فروخته می شد.قبل از اینکه در قند هندوانه را بخوانم نمی دانستم که نویسنده اش در یکی از روز های اکتبر 1984 رو به دریا پشت پنجره ایستاده است و با نگاه به دریا ماشه ی تفنگ کالیبر چهل و چهارِ نشانه گرفته بر روی شقیقه اش را کشیده است .
..........................................
مشخصات کتابی که من خواندم:نشر چشمه،ترجمه مهدی نوید،چاپ ششم تابستان 1390 در 2000 نسخه
همچنین مطلب حسین عزیز درباره این کتاب در وبلاگ میله بدون پرچم را می توانید از" اینجا"بخوانید.
شش روز پیش در کنار یکی از جاده های شمالِ ویسکونزین مردی خود را منفجر کرد . شاهدی در آنجا نبود،ولی ظاهراً مرد در کنار اتومبیلش که نزدیک چمن ها پارک شده بود ،نشسته بود و بمبی که در حال ساختن آن بود،تصادفاً منفجر شد.
این آغاز رمان "لویاتان" است که به فارسی هیولا ترجمه شده است. طبق یادداشت مترجم در ابتدای کتاب واژه ی لویاتان (یا در تلفظ صحیحش لِوای تِن) در انجیل به معنی حیوانی افسانه ای است،نوعی هیولای عظیم و بسیار نیرومند دریایی که هیچ قدرتی یارای برابری با آن را ندارد. نخستین بار در قرن هفدهم توماس هابز این نام را برای کتابی که درباره جامعه و سیاست نوشته بود برگزید و وام گرفتن این عنوان از سوی استر که به جامعه ی امریکا با دیدی انتقادی می نگرد هم جای تعجب ندارد . با این تفاوت که استر بر خلاف هابز در این کتاب منظورش از هیولا و قدرت مطلقی که هیچ نیرویی یارای برابری با آن را ندارد سیاست نیست بلکه مسئله ای است که استر در بیشتر رمان هایش به آن می پردازد و آن چیزی نیست جز تصادف.همانطور که در یکی از رمان هایش می گوید:
"آن چه بر جهان حکومت می کند، پیشامد و احتمال است ،تصادف محض و تصادف هر روز مثل سایه ما را تعقیب می کند ..."
و یا در این کتاب می گوید:
"هر چیز ممکن است اتفاق بیفتد ،هرطور که باشد ،همیشه اتفاق می افتد ."
راویِ این کتاب مانند اغلب آثار استر یک نویسنده است .نویسنده ای به نام پیتر آرون که از ابتدای کتابی که ما در حال خواندن آن هستیم شروع به صحبت کردن با خواننده می کند.موضوع صحبتش البته فقط خودش و اتفاقاتی که بر او گذشته نیست و بیشتر به دوست نویسنده اش بنجامین ساچز می پردازد. بنجامین ساچز در طول زندگی اش تنها یک کتاب نوشته است که آن را هم مدیون عقایدش می باشد چرا که وقتی در سالهای جنگ امریکا با ویتنام به ارتش فراخوانده شد به جنگ نرفت و به همین خاطر به زندان افتاد و در آنجا بود که کتابش را نوشت . شاید از صفحات ابتدایی تا نیمه کتاب، اعمال و رفتار بنجامین ساچز برای خواننده عجیب و غیر قابل درک به نظر برسد اما بعد از خواندن کتاب تا پایان و آشنا شدن خواننده با لایه های این شخصیت و اتفاقاتی که از پس هم و به صورت تصادفی در پیش رویش قرار می گیرد قابل درک خواهد شد.
پیتر آرون و بنجامین سانچز پانزده سال پیش از زمان روایت این کتاب در یک روز زمستانی از طرف ناشر به مراسمی شبیه به معرفی کتاب دعوت می شوند تا هرکدام بخش هایی از کتابشان را بخوانند. در آن روز برف شدیدی می بارد و به دلیل نامساعد بودن آب و هوا مراسم لغو می شود اما پیتر و بِن طی چند خرده تصادف درجریان لغو شدن مراسم قرار نمی گیرند ودر آن کولاک هرکدام به سختی خود را به محل برگذاری مراسم می رسانند و با کافه ی خالی مواجه می شوند .آنها که پیش از این همدیگر را نمی شناختند تصادفی با هم آشنا شده و پس از گپ و گفتی پُر و پیمان که تقریباً 30 صفحه ابتدایی کتاب را تشکیل می دهد به دوستان صمیمی یکدیگر تبدیل می شوند .
امروز(سال 1990) که کتاب روایت می شود پانزده سال از دوستی بن و پیتر و شش روز از کشته شدن مرد ناشناس طی انفجار گذشته وهنوز پلیس به هویت مقتول پی نبرده است اما وقتی ماموران اف بی آی با همکاری پلیس محلی در آثار ناچیز باقی مانده از جسد مقتول به تکه کاغذی بر می خورند که شماره تلفن پیتر روی آن نوشته شده است به سراغ او می روند و در این مورد چند پرسش از او می کنند،(پس از آن است که پیتر مطمئن می شود که مقتول کسی نیست جز دوست نویسنده اش بنجامین ساچز) اما پیتر به ماموران چیزی نمی گوید و به جای آن برای افشای این راز شروع به نوشتن کتابی می کند که ما در حال خواندن آن هستیم.
"داستانی که باید نقل کنم نسبتاً پیچیده است و اگر تا پیش از این که آن ها به پاسخ های شان برسند آن را تمام نکنم ،کلماتی که خواهم نوشت مفهومی نخواهند داشت . پس از اینکه راز فاش شد،حتماً انواع دروغ ها را رواج خواهند داد ،مطالب زشتی در روزنامه ها و مجلات منعکس خواهد شد و در ظرف چند روز آبروی او را خواهند برد .مسئله این نیست که بخواهم از اعمال او دفاع کنم ،اما از آنجا که امکان دفاع از خود را ندارد،کمترین کاری که می توانم انجام بدهم توضیح این واقعیت است که او که بود و ماجراهایی که به پیدا شدنِ او در آن جاده ی ویسکونزین ختم شد چگونه روی داد..."
و این است آغاز رازگشایی زندگی بنجامین ساچز توسط پیتر آرون و یا شرح چگونگی رشد و سایه افکنی هیولا بر زندگی این نویسنده.
...........................................................
پل استر(Paul Auster) نویسنده ی 70 ساله امریکایی است که از چند سال گذشته آثارش در ایران هم طرفداران زیادی پیدا کرده است و آخرین کتابش به نام 4321 نه تنها در لیست شش نامزد نهایی جایزه ی بوکر2017 قرار گرفت بلکه چند روز پیش جایزه ی کتاب خارجی اینتر فرانسه را هم از آن خود کرده است .
پی نوشت 1: پیش ازهیولا از استر کتابهای ارواح،اتاق دربسته و تیمبوکتو را خوانده بودم. از خواندن دو کتاب اول که مدت زیادی گذشته و نمی توانم نظر بدهم اما بین این دو کتاب که در وبلاگ درباره اش نوشتم هردو خوب بودند اما تیمبوکتو را بیشتر دوست داشتم.
پی نوشت 2: نشر افق با خرید کپی رایت آثار استر را در ایران به چاپ می رساندو اولین مترجم آثار استر در ایران خجسته کیهان بوده است که به نظرم ترجمه این کتاب هم ترجمه خوبی بود.
مصاحبه ای از خانم کیهان می خواندم که درآن گفته بود وقتی درباره کتابِ "ناپیدا" به آقای استر ای میل دادم و گفتم رابطه نامتعارفی که در کتاب است را نمی توانیم آنگونه که هست در اینجا ترجمه و چاپ کنیم و مجبوریم بخشهایی که به شرح این رابطه می پردازد را حذف کنیم ،اما کلیت رابطه قابل حدس است. او در پاسخ به خوبی ما را درک کرد و گفت هر مشکلی داشتید با من تماس بگیرید من کمک می کنم. (قابل توجه نویسندگانی که احساس می کنند نوشته شان وحی منزل است)
مشخصات کتابی که من خواندم:
ترجمه ی خجسته کیهان-نشر افق-چاپ اول -زمستان 86 - 2200 نسخه - 335 صفحه
در ادامه مطلب بخش هایی از متن را آورده ام.
ادامه مطلب ...