در حال خواندن کتاب "سوکورو تازاکی بی رنگ و سال های زیارتش" از هاروکی موراکامی بودم که به بخشی از کتاب رسیدم که برایم جالب توجه بود و تصمیم گرفتم آن را اینجا هم به اشتراک بگذارم. در بخشی نسبتا طولانی از داستان که آن را در ادامه خواهیم خواند به نکته ای اشاره می شود که به نظرم نکته مهمی است و چکیده اش می شود استفاده ابزاری ازچیز هایی که حتی دوست نداریم!!!
برای جلوگیری از خدشه دار شدن داستان برای دوستانی که کتاب را نخوانده اند نام شخصیت هایی که در حال صحبت با یکدیگر هستند را حذف کرده ام و به جای آن علامت سوال گذاشته ام. شخصیت اول ؟ و دومی ؟؟ .
.....
؟ ادامه داد: من بیشتر تک پَرم. شاید بهم نیاید. خودم هم این تکه از شخصیتم را نمیشناختم تا وقتی از کالج در آمدم و کار را شروع کردم. ولی درست است. هروقت یک آدم روانی به من یک دستور احمقانه میداد، از کوره در میرفتم. یعنی انگار واقعا صدای ترکیدن مغزم را میشنیدی. یک چنین آدمی محال است بتواند برای جایی کار کند. برای همین تصمیمم را گرفتم. چارهای نداشتم جز این که بروم برای خودم کار کنم.
؟ مکث کرد و به دود بنفشگونی که از دست اش بلند میشد خیره شد، انگار خاطرهای دوردست را ردیابی کند.
چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه یاد گرفتم، این بود که اکثر آدمهای دنیا هیچ مشکلی با دستور شنیدن ندارند. راستش خیلی هم خوشحال میشوند که بکن نکن بشنوند. ممکن است غر هم بزنند. اگر بهشان بگویی خودشان فکر کنند، تصمیم بگیرند و مسئولیتش را هم بپذیرند، گیج و ویج میمانند. پس به این نتیجه رسیدم که میتوانم ازش یک کار و کاسبی درآرم. ساده است. امیدوارم حرفم با عقل جور در بیاید. می آید که؟
؟؟ چیزی نگفت. سوالی بدیهی بود.
یک فهرست از دوست نداشتنیهام ردیف کردم_کارهایی را که دوست ندارم بکنم و کارهایی را که دوست ندارم بقیه بکنند. بعد این فهرست را گذاشتم جلوم و یک طرحی نوشتم که از روش به آدمهایی که از بالا دستور میگیرند، آموزش بدهم، جوری که بتوانند نظاممندتر کار کنند. فکر کنم بشود بهش گفت ایدهی بکر، البته یک چیزهایی از جاهای دیگر هم کش رفتم. از تجربههای خودم و از آموزشهایی که وقت استخدام توی بانک بهم دادند، که بی اندازه ارزشمند بود.چیزهایی هم از شیوههای تربیتی چند تا از فرقهی مذهبی و کلاسهای مهارتهای زندگی بهش اضافه کردم که عطر و طعمش بهتر بشود. روی چند تا شرکت امریکایی که توی همین حوزه موفق بودند تحقیق کردم. کلی کتاب روانشناسی هم خواندم. از دفترچههای راهنمای استخدام نیرو در اس اس نازی و تفنگ داران دریایی هم یک نکتههایی واردش کردم. ظرف شش ماهی که کارم را ول کرده بودم، خودم را عملا دربست وقف این برنامه کردم. همیشه وقتی روی یک کار به خصوص تمرکز میکنم، خوب جواب میگیرم.
خوب مرسی ک وقت گذاشتی و کلی از پستای اخرو خوندی
خواهش می کنم. لذت بردم.
سلام مهرداد
فکر کنم در سالنامه دقیقاً تکهآی از این بخشی که انتخاب کردی را برگزیدم... «چیز دیگری هم که از کار کردن برای بقیه... گیج و ویج میمانند.»
اما در مورد 85 ... به طور کلی با این موضوع و تقسیمبندی موافقم اما توی ایران یک تفاوتهایی هست... در واقع اینجا کسی پیدا نمیشود که درست همان کاری را که بهشان میگویند را انجام بدهند! باور کن! همیشه یک اجتهادی بر آن میافزایند که گند میزند به کل کار!!
سلام، مخلصیم.
سالنامه گفتی من یادم افتاد که متاسفانه قسمت نشد بگیرم و ازش بهره ببرم.
برام جالب بود که این بخش توجه تو رو هم جلب کرده بود، ولی چه نکته خوبی درباره این 85 گفتی ، جدا از این بد بودن داستان 85 درصدی و این حرفا ، فکر می کنم اگه همین 85 درصد ما کارهایی که بهشون گفته میشه رو به همون شکل انجام می دادن به شکل قابل توجهی وضعمون بهبود می یافت، اما فاجعه همین جاست که این قضیه وطنی مُرکبه.
من به این جور دسته بندی آدم ها علاقه ای ندارم. فکر می کنم اکثر قریب به اتفاق آدم ها ترکیبی اند از چیزهایی که آورده ای. یعنی هم فرمانده اند هم فرمانبر. هم تکرواند هم اهل همکاری و از این قبیل.