بسیاری از ما خوانندگان ادبیات داستانی به خصوص وقتی در آغاز راه باشیم از نویسندگان ادبیات ژاپن تنها هاروکی موراکامی یا کازوئو ایشی گورو را میشناسیم که به واسطهی شهرت جهانی و کسب جایزه نوبل ادبیات، کتابهایشان را خوانده و یا درباره آنها شنیدهایم. نویسندگانی که در واقع شاید نتوان هیچکدام از آنها یا حداقل بسیاری از آثارشان را ژاپنی به حساب آورد. شاید بسیاری از خوانندگان این یادداشت تا همین جا هم به من خرده بگیرند و بگویند مگر نویسندگان ژاپنی به همین دو نفر محدود میشود؟ البته حق دارند، نویسندگان خوبِ اهل ژاپن کم نیستند و اگر بخواهیم تنها به چند تن از آنها اشاره کنیم میتوانیم به افرادی همچون کوبو آبه، یاسوناری کاباواتا، یوکو اوگاوا و یوکیو میشیما و چند نفر دیگر نیز اشاره کنیم. اما اشاره من به آن دو نفر به این دلیل بود که در حال حاضر شناختهشدهترین نویسندگان آن دیار هستند، (حداقل در کشور ما که اینگونه است.)
اما قصد دارم دربارهی کتاب و نویسندهای در اینجا سخن بگویم که در کشور ما کمتر شناخته شده است. کتاب "شایو" اثر اوسامو دازای، نویسندهای سرشناس و اثر گذار در کشور ژاپن که یکی از نویسندگان پیشگام در ادبیات این کشور نیز به حساب میآید، او در سال 1909 به دنیا آمد و نویسندگان سرشناس معاصری همچون هاروکی موراکامی از او تاثیر پذیرفتهاند. شایو که در زبان ژاپنی به معنای پائین رفتن خورشید است یکی از آثاری است که در زمان حیات نویسنده به چاپ رسیده هرچند کتاب "زوال بشری" مشهورترین اثر او به شمار میآید که مضمون آن نیز همچون این کتاب توأم با رنج است. رنجهایی که گویا خودِ نویسنده نیز در تمام عمر 38 ساله خود با آنها دسته و پنجه نرم کرده و برای فرار از آنها تنها راه را پایان دادن به زندگی خود یافته است. راهی که برای تحقق آن هفت بار تلاش کرد و سر آخر در سال 1948 به زندگی خود پایان داد.
آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟. این تنها جمله از متن این کتاب است که پشت جلد آن نوشته شده است، کتابی که در آن رنج موج میزند. شاید امروز اولین چیزی که از رنج مردم ژاپن به فکر من و شما خطور میکند رنج کار کردن یا به عبارتی رنج کار نکردن باشد، چرا که حتما شنیدهاید که بسیاری از مردم آن سرزمین از کار کردن بسیار زیاد (که البته با عشق و علاقه توام است) جان خود را از دست میدهند، موضوعی که به هیچ وجه برای یک انسان اهل خاورمیانه قابل درک نیست. ما امروز ژاپن را به عنوان کشوری که مهد تکنولوژی جهان است میشناسیم کشوری با مردمی سختکوش و ثروتمند که تنها یک برند خودروسازی آنها با حضور پرقدرت در سبد بازار کشورهای اروپایی و امریکایی نشان از جایگاه اقتصادیاش در جهان دارد، حال هوش مصنوعی و باقی موارد بماند. با چنین ژاپنی از طریق اخبار و فیلمها داستانهای متاخر آشنا هستیم. اما اوسامو دازای با داستانش خواننده را با یک ژاپن دیگر آشنا میکند، ژاپنِ بعد از جنگ. ژاپنی که رو به افول بود. ...نخستین روزهای دسامبرِ سالِ تسلیم بی چون و چرای ژاپن در جنگ بود که ما خانهی خیابان نیشیکاتا را رها کردیم و به این خانه در ایزو که معماریاش بیشتر چینیست آمدیم.
همانطور که اشاره شد عنوان کتاب به معنای پایین رفتن خورشید است و بی شک این تمثیلی است از آنچه بر شخصیتهای داستان و در مجموع آنچه بر ژاپن می گذرد همچون غروب، داستانِ این کتاب ماجرای زندگیِ خانوادهای ژاپنی در سالهای پس از جنگ جهانی دوم را شرح میدهد. این خانواده که در آغاز رمان سه نفر از آنها باقی مانده است از مادر و دو فرزند جوانش تشکیل شده است. خانوادهای اشرافزاده که پس از جنگ زندگیشان متحول شده است. ...از مرگ پدر به این سو دایی وادا، برادر کوچکتر و تنها بازماندهی خونی آن روزهای مادر، مسئولیت تامین هزینههای خانه را به دوش کشیده بود. اما با پایان جنگ همه چیز دگرگون شد و دایی وادا به مادر گفت دیگر نمی توانیم مثل گذشته ادامه بدهیم و چاره ای جز فروش خانه و مرخص کردن خدمتکاران نداریم.ص14. مادر مدتیست ناخوش احوال است و دختر جوانش از او نگهداری میکند، دختری که از همسرش جدا شده و در خانهی مادر با فرزندِ مرده به دنیا آمدهی خود مواجه شده است. پسر خانواده نیز به جبهه جنگ اعزام شده و با این که مدتی از پایان جنگ میگذرد اما هنوز خبری از او نیست.
رمانها اغلب آغاز و پایانی دارند و این سیر با فراز و فرودی همراه است، همچون سیر زندگی که از این قاعده مستثنی نیست، و این موضوع برای هرچیز دیگری نیز برقرار خواهد بود، حتی آنهایی که به نظر نمیرسد تمام شدنی باشند. مثل خیلی از مواردی که من و شما امروز در این دیار به آنها فکر می کنیم. (در این نکته میتواند نوید امیدوار کنندهای وجود داشته باشد). اشاره کردم که این کتاب به یک خانواده اشاره دارد که ذره ذره رو به افول میرود و بیشک این اشارهای است به ژاپنِ آن روزگار و جلال و جبروتی که امپراتوری آن دیار داشته است و آنچه که بر سر مردم آن کشور آمده که به یکباره خود را در خواری دیدند. آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟ ...همهی اونها سرزندگیشون رو از دست دادن. حتی تازه جوونها هم دیگه شاداب و سرزنده نیستن. توی همون غنچگی درگیر برگ ریزون شدهان، شبنم سرد، انگار شبنمِ منجمدِ نابهنگامی سراسر جهان رو در بر گرفته. ص 103 در پاسخ به پرسش ابتدایی این بریده از متن کتاب، باید بگویم بله، حداقل یک نفر در این داستان هست که نمیخواهد تباه شود، (هرچند در بسیاری از خواستههای ما، دنیا آنگونه که میل ماست با ما برخورد نخواهد کرد.) آن یک نفر دختر این خانواده، کازوکو است، راوی و یکی از شخصیتهای اصلی داستان که به دنبال گرفتن حق خود از دنیاست. ...مادر، من تازگی به چیزی رسیدهام که آدم رو کاملا از بقیهی جونورها جدا میکنه. اینکه آدم سخنگوئه، آگاهی داره، اصول و سامان اجتماعیِ خودش رو داره رو خودم میدونم، ولی مگه باقیِ حیوونها هم (بدون در نظر گرفتنِ اختلاف درجهها) اینها رو ندارن؟ حتی احتمال داره اونها دین هم داشته باشن. آدم به اشرف مخلوقات بودنش مینازه، ولی انگار اساسا کوچکترین اختلافی با بقیهی جونورها نداره، ولی مادر، من به یه چیزی رسیدهام که آدم رو بی چون و چرا از اونها جدا میکنه. شاید سر در نیاری. نیرویی ویژهی آدمی: راز داشتن. منظورم رو می فهمی. ص 38
کتاب در هشت فصل کوتاه با نام های "مار، آتش، گلهای شببو، نامهها، بانویمن، افتاد مشکلها، وصیتنامهها و قربانیان" ارائه شده است. عناوینی که خواندن آنها خودش به تنهایی میتواند نمایانگر معنای عنوان کتاب باشد. در بخش گلهای شببو، کازوکو به دفتر خاطرات برادرش که در دورهای به اعتیاد روی آورده بود دست پیدا میکند و در این فصل در واقع فقط خاطرات او را خواهیم خواند، خاطراتی که ما را بیشتر با یک اشرافزادهای که از عرش به فرش افتاده است آشنا میکند، جوانی که همچون باقی مردم ژاپنِ آن روزگار سردرگرم شده است؛ ... دوست داشتم وقتم را صرف کسانی کنم که محترم شمرده نمیشوند. ولی چنان اشخاص شریفی حاضر نیستند وقتشان را با من بگذرانند. وقتی وانمود میکردم باهوشم، همه می گفتند" به به... چه هوشی." وقتی ادای خنگها را در میاوردم، شایعهی خنگیام سر زبانها بود. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، میگفتند "خب نمی تواند بنویسد." ادای دروغگوها را در میآوردم دروغگو میخواندندم. وقتی مثل پولدارها رفتار میکردم انگ پولداری به من میچسباندند. وقتی بیقید و سهل انگار رفتار میکردم جزو سهل انگاران به حسابم میآوردند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که به راستی داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میآورد و ساختگیست. دنیا جای شوم و نامبارکیست. راست راستی چارهای جز خودکشی دارم؟ ص49.
در ادامه مطلب با آوردن بخشهای دیگری از متن کتاب سعی کردم کمی بیشتر درباره این کتاب بنوسیم.
مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمهی مرتضی صانع، چاپ هشتم، زمستان 1400، 122 صفحه در 500 نسخه
....
بخش گلهای شببو به همراه بخشهای وصیتنامه و قربانیان از مهمترین فصلهای کتاب هستند که نویسنده حرفهای مهماش را در آنها بیان کرده است. حرفهایی که در میان آنها از نظراتی درباره علم اقتصاد تا عشق، انقلاب، جنگ و سیاست نیز به چشم میخورد:
...من هیچ درکی از علم اقتصاد ندارم، اقتصاد اندک شوقی در من بر نمیانگیزد. علمی که بر این انگاره بنا شده که آدمی آزمند است و تا ابد آزمند میماند، میخواهد مربوط به پخش سرمایه باشد یا هر جنبه دیگر آن، برای کسی که آزمند نیست پاک مهمل است. ص80
...ریش سپیدترین و فرزانهترین سران جهان همواره عشق و انقلاب را احمقانهترین کارها معرفی کردهاند. آنها پیش از جنگ و حتی میان جنگ هم این را در سر ما فرو کرده بودند. از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان ایمانی نداریم و به این رسیدهایم که حقیقت زندگی درست عکس چیزی است که آنها به ما میآموختهاند. به راستی عشق و انقلاب بهترین و شورآفرینترین مفاهیمِ این جهاناند و برای همین خوبیشان است که ریشسپیدان و فرزانگان پیفپیف گربهوارشان را با کینه و غرض به خورد ما دادهاند. این چیزیست که میخواهم سربسته به آن باور داشته باشم: انسان برای عشق و انقلاب زاده شده است. ص82
...من هم هیچ درکی از جهان ندارم. اصلا فکر هم نکنم کسی داشته باشه. همه بچه میمونن، هر چقدر هم که زمان بگذره. از هیچ چیز درکی نخواهیم داشت. ص89
...ولی ترجیح میدهم کسانی که دستم میاندازد که "تنها راه بقا، رو به زوال بودنه" به جای اهانت بی پرده، توی رویم بگویند برو بمیر. راست و پوست کنده. ولی آن ها هیچ وقت نمی گویند "بمیر" . هرزه های دورنگ محافظه کار.
...دادگری؟ با آن نمی توانید به اصطلاح کشمکش میان طبقات اجتماعی را درک کنید. انسانیت؟ بچه شده اید؟ انسانیت یعنی کوبیدن رفقا برای رفاه حال شخصی. درجهای از قتل است. دیگر چه فرقی میکند، فقط حکم مرگ در آن نیست. خودمان را گول نزنیم. ...جنگ، جنگ ژاپن نمایشی از نومیدی و بیچارگیست. میخواهید در نمایشی از نومیدی بمیرید؟ نه، خیلی ممنون. ترجیح می دهم به دست خودم بمیرم.
همیشه وقتی آدم ها دارند دروغ می گویند قیافه ای جدی به خود می گیرند. جدیت رهبرانِ این روزهای ما. زرشک! ص49
در فصلی که نائوجی سکان روایت کتاب را به واسطهی دفتر خاطراتش به دست میگیرد تا حد زیادی از رنج برچسب خوردن سخن میگوید، برچسبی که برای او اشرافزادگی بود و همواره برای ارتباط گرفتن در تلاش بود تا از زیر سایه آن خارج شود و به این منظور آنقدر خود را کوچک کرد که به سمت نابودی رفت ...معتقدم کسانی که در جهان به نیکی ازشان یاد میشود دروغگو و متظاهرند، اعتقادی به جهان ندارم. تنها یارانم فاسدان برچسب خوردهاند؛ تباه شدگانِ انگ خورده. تنها صلیبی هم که مصلوبش میشوم همان است. هرچند گُردان گردان نکوهشم می کنند ولی باز تک تکشان را به مبارزه میخوانم: مگر شما که برچسب نخورده اید خطرناک تر نیستید؟ ص 70
و البته سدهایی که به واسطهی اخلاقیات در برابر خومان قرار میدهیم؛ ...تاب آوردن. در زندگیمان لذت، خشم، اندوه و هزاران حس دیگر را تجربه میکنیم، ولی همهی این حسها روی هم به زور یک درصد از زمان زندگی ما را در بر میگیرند. نود و نه درصد دیگر را دندان روی جگر میگذاریم. من هر لحظه با حسی که سینهام را پاره پاره می کند در انتظار صدای پای خوشبختی در راهرو ام . هیچ. آه، زندگی پر رنج است. مُهریست که باور جهانیِ "کاش زاده نمیشدیم" را تصدیق میکند. از این رو هر روز، سپیدهدم تا شامگاه، در نومیدی انتظار چیزی را میکشم. کاش از زاده شدنم شاد بودم؛ از زنده بودنم، از اینکه جهانی هست و مردمانی. شما اخلاقیاتی را که سد راهتان باشد به کناری نمی اندازید؟ ص71
...انقلاب رخ خواهد داد ولی اخلاقیاتِ پیشین دست نخورده در جهان خواهند ماند و سد راهمان خواهند شد. هرچقدر هم که موجهای سطحبخروشند، آبهای زیرین آنها، به دور از هیاهوی انقلاب، بیحرکت دراز کشیدهاند. بیدارند اما خود را به خواب زدهاند.
سلام بر مهرداد
... اما نقل آخر که نشان میدهد انقلاب ختم به خیر نخواهد شد!! با توجه به تغییر راوی طبیعتاً اشکالی ندارد. اما سوالی که برایم پیش آمد کفه به کدام سمت متمایل بود؟
از این تکههایی که خواندم احساس کردم دارم یک متن ترجمه شده را میخوانم! حالا موضوعش بود یا سبک ترجمهاش، هرچه بود خیلی به دلم ننشست... البته که با این میزان نمیتوان قضاوت کرد.
نویسنده به اقتضای سنش عمل کرده است... عشق و انقلاب چیزهای مطلوبی هستند در این سن... و شاید پس از آن هم کماکان باشند
سلام بر حسین عزیز
قبل از پاسخ دادن به این کامنت (آن هم با این همه تاخیر)، باز هم علاقه مندم از تو تشکر کنم، چرا که حضور و تداومت در وبلاگ نویسی مرا در هر نوبتی که از وبلاگ دور می شوم برآن می دارد که باز گردم و این خانهی دوست داشتنیام را بخاطر گرفتاری های روزمره برای همیشه ترک نکنم.
نظرت دربارهی این کتاب کاملاً صحیح است، چرا که کتابی که به دست ما فارسی زبانان رسیده ترجمهای از یک ترجمهی انگلیسی از متن اصلی کتاب است و جدا از نوع متن نویسنده که این حسی که گفتی را به خواننده میدهد، تا حد زیادی هم همین مشکلی که اشاره کردی برای من هم وجود داشت. تا جایی که کتاب را یک بار خواندم و حس کردم نیاز به مطالعه مجدد وجود دارد اما حال دوباره خواندنش را نداشتم و نسخه صوتی اش را مجدد شنیدم.
منظورم از نوع متن، میزان نمادزدگی آن است. نمی دانم اصلا چنین واژه ای وجود دارد یا نه اما کتاب حجم کمی دارد و در سرتاسر مواردی که اشاره کرده نمادی از یک موضوع در کشور خودش و جهان یافت می شود، از انقلاب و جنگ گرفته تا عشق و مسائل دیگر. رمانهایی که اندیشه های نویسنده را این چنین(یعنی طوری که فقط هدف بیان موضوع با پوشش یک نماد خاص باشد) را بیان می کنند (جز استثنائات) خیلی به دل خواننده نمی نشیند و شاید در چنین مواردی بتوان آثار نویسنده ای مثل مویان را در خاطر آورد که چگونه حرفهای خودش را به خوبی بیان کرده آنهم در داستانی که به راستی خواننده را از خواندن آن کیفور می کرد. به هر حال این کتاب صرفا برای منی که ژاپنی دیگر را در ذهن داشتم جالب توجه بود و البته اشاره به موضوعی که حالا چون احتمالا قصد نداری کتاب را بخوانی درباره آن و نقل آخر در ادامه به آن اشاره خواهم کرد:
شخصیت اصلی این کتاب همانطور که اشاره شد دختری است که از همسری که احتمالا علاقهای هم به او نداشته جدا شده و فرزندش هم قبل از بدنیا آمدن مرده است. در جایی از داستان هم متوجه میشود مادر این دختر که با او زندگی می کند فرزند پسرش را بیشتر از او دوست دارد. آنطور که من متوجه شدم مادر در داستان نماد ژاپن است و برادر و شرکتش در جنگ و اعتیاد نماد نسلی از مردم ژاپن که رو به نابودی رفت و در نهایت نابود شد و دختر نماد مردمی که با انقلاب اخلاقی خود همهی ننگ ها را پذیرفت تا آینده را بهتر بسازد. البته باز هم مطمئن نیستم که منظور این نویسنده را درست متوجه شده ام یا خیر.
در نقل آخر بعد از اینکه دختر با مواردی که شرح داده شد تصمیم میگیرد سهم خودش از دنیا را کسب کند و به دوست برادرش که مردی است که همسر و فرزندی دارد علاقه مند می شود و بدون اهمیت دادن به این که آن مرد به او علاقه ای دارد یا خیر از او خواهش می کند که با او یک شب بخوابد و اینگونه فرزندی به او هدیه دهد، علاقه ی او به این است که فرزندی از مردی که دوستش دارد داشته باشد و انقلاب اخلاقی خودش را همین می داند و اعتقاد دارد هرچند من و امثال من تصمیم گرفتیم اخلاقیاتی که سد راهمان هستند را کنار بزنیم اما آنها باز خواهند گشت و سد راه من یا به طریقی دیگر در آینده سد راه فرزندم خواهند شد. به هر حال یک جورهایی به بهبود اوضاع با هر انقلابی امیدی نداشت. به نظرم دقیقا به همین مسئله اشاره داشت که هر انقلابی در نهایت انقلاب کنندگان و نسلهای بعد از خودشان را به کسانی تبدیل خواهد کرد که خود به راه و روش پیشینیان بازگشتهاند و مجددا نیازمند یک طغیان دیگر هستند و این دور ادامه خواهد داشت.