مرگ یک پیام‌آور - ویلیام زانزینگر

"این یادداشت کوتاه، کمتر به کتابی که در عنوانِ این فرسته آمده و بیشتر در کنار احوالات شخصی، به چیستی ادبیات جنایی می‌پردازد."

در چند وقت اخیر سه سنت‌شکنی در انتخاب کتابهایی که میخوانم داشته‌ام. اول برنامه نسبتاً مدون خواندن شعر و داستان‌های ایرانی، دوم گریزی به داستان‌های کودک و نوجوان و سوم رفتن به سراغ رمان‌های جنایی که بنظرم وجودش در سبد هر کتابخوانی لازم است. البته درآینده سنت‌شکنی‌های دیگری هم از جمله؛ گذری بر تاریخ و فلسفه هم در راه‌ خواهد بود. به هر حال گفتم با شروع موج سوم کرونا تا دیر نشده همه این ها را گفته باشم. خب حالا جدا از همه‌ی این ژست‌های قشنگ اگر بخواهم با خودم روراست باشم باید اعتراف کنم که در حقیقت از برخی از این سنت شکنی‌ها خیلی هم راضی نیستم. اما خب به این گفته یکی از دوستان که از تداوم خارها گل می شود ایمان دارم، البته منظورم این نیست که بخواهم با این رویکرد به آزار خودم ادامه بدهم. اما بی شک با ادامه‌ی خواندن داستانهای ایرانی در بین این همه پیچیدگی‌های کاذب و پایان‌های باز حال به هم زن، امکان دارد گوهری هم یافت شود. پس به آن امید به وطنی‌خوانی ادامه خواهم داد. اما رمان‌های پلیسی و معمایی، یا به تعبیر و تاکید مترجم خوب این کتاب "ادبیات جنایی"، داستانی دیگر دارد، این نوع ادبیات که در ظاهر تنها یک ژانر یا گونه به حساب می آید در واقع به چند دسته‌ی مختلف تقسیم می شود که متاسفانه در کشور ما توجه زیادی به آن نمی‌گردد. این تقسیم بندی شامل سه دسته‌ی "رمان جنایی"، "رمان معمایی" و "تریلرها" است که هر کدام از دسته‌ها باز هم زیرگروههای مختلفی دارند. توضیح مختصر این سه دسته به قلم مترجم این کتاب به این شرح است:

رمان جنایی: این نوع رمان بر یک مجرم تمرکز دارد که قانون، ارتش یا مامور عدالت باید آنها را به زانو درآورد. ایده‌ی اصلی این رمان‌ها تقابل خیر و شر است و بنابراین چارچوبی کاملاً مشخص و واضح دارد. این رمان ها خود به سه زیرگونه‌ی رمان‌ نوآر، رمان‌های نظامی و جنایات واقعی تقسیم می‌شوند. 

رمان‌های معمایی: برخلاف رمان‌های جنایی، چندان بر تقابل خیر و شر تمرکز ندارند و بیشتر در جستجوی پاسخ پرسش جنایتی انجام شده، غالباً قتل هستند. مجرم ناشناس است، به زحمت ردی از خود باقی می گذارد و گاه کارآگاه را به بازی می گیرد. شخصیت مثبت داستان، کارآگاه یا بازرس اداره پلیس است که در مواجهه با مجموعه‌ای مظنون قرار دارد که هر کدام انگیزه کافی برای قتل دارند، اغلب این گونه رمان‌ها با یافتن قاتل به پایان می رسند. زیرگونه‌های رمان‌های معمایی عبارتند از "هاردبویلد"، "معماهای خانگی" ،"کار چه کسی بود"، "معماهای علمی" و "تحقیقات پلیسی"

تریلرها: بر ایجاد حس وحشت و هیجان در خواننده تمرکز دارند. در اغلبشان با آدم‌های عادی سر و کار داریم که یکباره از میانه‌ جنایتی سر در می‌آورند و در آن موقعیت عجیب و گاه مضحک باید راه گریزی بیابند. زیرگونه‌های تریلر ها عبارتند از: "تریلرهای وحشت"، "تریلرهای قانونی" و "تریلرهای روانشناختی".

آوردن شرح این همه زیرگونه در این مقال نمی گنجد، راستش را بخواهید تا پیش از این فکرش را هم نمی کردم که رمان پلیسی  (یادم نرود درستش جنایی است) این همه گستردگی داشته باشد. اما فارغ از این گستردگی، با این که این ژانر از زمان ظهورش تا به امروز در کشور ما خیلی هم جدی گرفته نشده بسیاری از کتابخوانان درنوجوانی و یا در آغاز دوره کتابخوانی خودشان خواندن چنین کتابهایی را فراوان تجربه کرده اند و خواسته یا ناخواسته با این زیر ژانرها آزمون و خطاهای لازم را انجام داده و به سلیقه خود در این گونه‌ی رمان دست یافته‌اند. وقتی با در نظر گرفتن این موارد نگاهی به جنایی خوانی‌ خودم در دوره وبلاگ‌نویسی می‌اندازم می بینم شاید به غیر از کتاب "همسر دوست داشتنی من" اثرسامانتا داونینگ که یک تریلر پر کشش بود باقی آثار با اینکه همگی آثارخوبی هستند اما شاید با تعاریف فوق، یک رمان جنایی تمام عیار به حساب نیایند و در واقع دربسیاری از آنها خالق اثر با استفاده از موتیف‌های پلیسی داستان‌های خود را پیش برده‌اند، در بین خوانده‌هایم از این دست می‌توان به رمانهای"شهرشیشه‌ای"، "ارواح"و "هیولا" از پل استر، "قاضی‌و‌جلادش" و"سوءظن" از فریدریش دورنمات، "شماره صفرم" از اومبرتو اکو و "فیل در تاریکی" از قاسم هاشمی نژاد نام برد که به غیر از آثار استر و اکو مابقی را به پیشنهاد دوستان جنایی‌خوان خوانده ام. تجربه‌ی خواندن هر کدام از این کتاب ها در نوع خود برای من جالب بوده و طبیعتاً در یادداشت‌های مربوط به هرکدام هم به این موضوع اشاره کرده‌ام،  اما کتاب "مرگ یک پیام آور" نوشته‌‌ی ویلیام زانزینگر تا این لحظه آخرین آزمون و خطای من در این ژانربود که هرچند با سلیقه من تا حد زیادی فاصله داشت اما به نظر آن را می توان یک رمان جنایی تمام عیار با تعریف‌های یادشده نامید.  این رمان که در کنار کتابهای "زیر نور جنایت" و "شب کثیف" سه گانه‌ای را تشکیل می دهند که نوشته‌ی نویسنده‌ای بریتانیایی به نام ویلیام زانزینگر بوده و دو جلد اول آن به همت خانم سحر قدیمی ترجمه و به فارسی زبانان معرفی گردیده است. شخصیت اصلی این کتابها یک کارآگاه خصوصی به نام مایکل سن کلود است، مامور پلیس اخراج شده‌ای که همچون بسیاری از کارآگاه های رمان‌های مدرن که اغلب امریکایی هم هستند تلفیقی از ویژگی‌های مثبت و منفی است و اصطلاحاً شخصیتی خاکستری دارد و با توجه به انگلیسی بودنش به جای گشتن در خیابان‌های نیویورک، در شهر لندنِ بارانی به دنبال عدالت می گردد. ماجرا از این قرار است که زن جوانی به نام کلاریسا به همراه همسرش، برای دستیابی به یک حافظه کامپیوتری (یا به اصطلاح خودمان فلش مموری)، سن کلود را به عنوان کارآگاه خصوصی استخدام می کنند. این حافظه که گویا حاوی محتوای مهمی مربوط به این خانواده است، حالا به دست غیر افتاده و آنها حتی حاضر هستند برای به دست آوردنش حق الکسوت هم بپردازند. ماجرا با اظهارات ضدو نقیض و بعضاً غیر منطقی کلاریسا آغاز می شود، اظهاراتی که کارآگاه سن کلود را مشکوک کرده و او را مجبور می کند شخصاً به دنبال کشف راز این ماجرای پر پیچ و خم برود.

.................

مشخصات کتابی که من خواندم: نشر جهان کتاب، ترجمه سحر قدیمی، چاپ اول 1398، در770 نسخه و 264 صفحه

قاضی و جلادش _ فریدریش دورنمات

کتابهای قاضی و جلادش، سوءظن و قول سه رمان پلیسی فردریش دورنمات هستند که توسط محمود حسینی‌زاد به فارسی ترجمه شده و با شکل شمایلی مشابه در نشر ماهی بصورت جیبی منتشر شده‌اند. ترتیب انتشار این آثار همانطور است که در ابتدای این یادداشت نوشته ‌شد اما اولین آشنایی من با دورنمات سال گذشته و پس از خواندن کتاب سوءظن بود. کتابی که شخصیت اصلی‌اش با کتاب قاضی و جلادش مشترک است و ماجرایش گویا چند سال بعد از آن رخ می دهد.

کتاب قاضی و جلادش این گونه آغاز می شود: آلفونس کلنن، پلیس دهکده‌ی ته‌وان، صبح روز سوم نوامبر هزار و نهصد و چهل و هشت در محل خروجی جاده‌ی لامبوینگ (یکی از دهکده‌های تسن‌برگ) از جنگل تنگه‌ی ته وان، مرسدس آبی‌رنگی را دید که کنار جاده توقف کرده بود. هوا مثل اغلب روزهای اواخر این پائیز مه‌آلود بود و کلنن تقریبا از کنار آن اتومبیل رد شده بود که دوباره برگشت. از شیشه‌های تیره‌ی اتومبیل نگاهی سرسری به درون آن انداخته بود و دیده بود که انگار راننده روی فرمان افتاده است. فکر کرده بود لابد راننده مست است؛ کلنن مرد قانون بود و اولین فکرش هم می توانست همین باشد.به همین دلیل هم تصمیم گرفت تا با این غریبه برخوردی انسانی داشته باشد، نه رسمی. ... کلنن درِ اتومبیل را باز کرد و پدرانه دست روی شانه‌ای مرد غریبه گذاشت. اما در همان لحظه بود که فهمید مرد مرده است. شقیقه‌ها را گلوله‌ای سوراخ کرده بود.

البته تا اینجا خبری از شخصیت اصلی کتاب نیست و در ادامه، خواننده کم‌کم با شخصیت اصلی که بازرس برلاخ نام دارد آشنا می شود. درباره داستان‌های پلیسی آثار دورنمات همانطور که مترجم این اثر هم اشاره کرده است باید این نکته را یادآور شد که کارآگاه های داستان‌های پلیسی دورنمات هیچ شباهتی به قهرمان‌های خوش قیافه و تر و فرز رمان‌های پلیسیِ امریکایی و یا قهرمانهای زیرک و تر و تمیز رمان‌های پلیسی اروپایی ندارند. برای نمونه کارگاه برلاخ یک پیرمرد خونسرد و بیمار روبه موت و درب و داغون است و همواره همچون گربه‌ای در انتظار موش نشسته، اما در کارش بسیار کارکشته است.

خب برگردیم به داستان؛ همانطور که در بخش آغازین کتاب خواندید شخصی کشته شده است. این شخص، افسری به نام اشمید است که قبل از کشته شدن از نیروهای زبده بازرس برلاخ بوده است. به نظر می رسد که ماجرای اصلی کتاب همین یافتن قاتل اشمید باشد اما قضیه کمی پیچیده‌تر بوده و مربوط به پرونده‌ای است که اشمید به دستور برلاخ پیگیر آن بوده است. قصد ندارم داستان کتاب را فاش کنم (قبلاً می گفتم نمی خواهم لو بدهم:) ) اما این بخش از کتاب را بخوانید: ... تو می‌گفتی که عدم کمال انسانی، این واقعیت که ما هیچ‌وقت نمی توانیم شیوه‌یِ عملِ فردِ دیگر را با اطمینان پیش‌بینی کنیم، و این که ما هیچ‌وقت نمی خواهیم در برنامه‌ریزی‌هایمان عنصر اتفاق را که همه جا نقش دارد دخالت بدهیم، باعث می شود بیشتر جنایتکارها به ناچار دستشان رو بشود. می گفتی جنایت، حماقت است، چون غیرممکن است بشود با انسانها مثل مهره های شطرنج رفتار کرد. من، برخلاف تو، کمتر از سرِ اعتقاد و بیشتر برای مخالفت با تو، با اطمینان می‌گفتم که درست همین بی نظمیِ روابط انسانی، جنایت را ممکن می کند. و باز به همین دلیل، تعداد بیشماری جنایت نه فقط کیفر نشده اند، بلکه بدون انعکاس هم مانده اند؛ انگار که نه فقط در ناخودآگاه اتفاق افتاده باشند... من شرط جسورانه ای بستم که در حضور تو جنایتی انجام بدهم، بدون این که قادر باشی جنایتم را ثابت کنی.

حال سالها از آن شرط بندی جسورانه گذشته است و برلاخ همچنان در پی اثبات جنایت‌هایی است که از طرف مقابل شرط‌بندی‌اش سر می‌زند. اگر تا اینجای یادداشت را خوانده‌اید و بعد از پی بردن به همه این موارد باز هم فکر می کنید دورنمات همه چیز را برای شما رو کرده و هیچ غافلگیری دیگری برای شما ندارد سخت در اشتباهید.


پی نوشت: از بین دو کتابی که از این نویسنده خوانده ام با وجود اینکه کتاب قاضی و جلادش اثر بسیار مشهورتری است و در لیست 1001 کتابی که قبل از مرگ باید خواند هم حضور دارد اما من کتاب سوءظن را بیشتر دوست داشتم. جالب اینجاست دوستانی که هر سه اثر را خوانده‌اند شنیده ام کتاب "قول" از هردو کتابی که من خوانده‌ام جذاب تر و خواندنی‌تر است. امیدوارم فرصتی دست دهد و بزودی بتوانم سراغ کتاب قول هم بروم.

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ هفتم، 1500 نسخه، زمستان 1396، در 157 صفحه جیبی

سوءظن - فریدریش دورنمات

 در کتاب هایی که تا به حال خوانده ام ادبیات پلیسی جنایی سهم چندانی را به خود اختصاص نداده و اگر بگویم تا به حال یک رمان پلیسی به معنای واقعی کلمه نخوانده ام بیراه نگفته ام. شاید اولین اقدامم در نزدیک شدن به این ژانر آثار پل استر بود که آنها هم گویا رمان پلیسی تمام عیار به حساب نمی آیند و در واقع استر تنها با استفاده از بن مایه های ژانر پلیسی مسائل مورد علاقه خودش را مطرح و رمان های منحصر به فردش را می نویسد. پس از استر با رمان دکتر جکیل و آقای هاید به این ژانر نزدیکتر شدم و حالا به سراغ فردریش دورنمات رفتم، هرچند آثار او هم تفاوت هایی با همدسته هایش در این ژانر دارد، اما با توجه به تک کتابی که از او خوانده ام آن را حداقل از رمانهای استر به این ژانر نزدیکتر می بینم، با این تفاوت که خواندنش بر خلاف کتابهای استر نیاز به فسفر سوزی چندانی هم ندارد.

علاوه بر نمایشنامه هایی که از دورنمات به جا مانده کتابدوستان بیشتر او را با رمان "قاضی و جلادش" می شناسند، محمود حسینی زاد سه رمان از آثار پلیسی دورنمات یعنی "قاضی و جلادش" ، "سوءظن" و "قول" را که در واقع تا حدودی با یکدیگر مرتبط هم هستند  ترجمه کرده و توسط نشر ماهی منتشر شده است. 

دو کتاب دیگر را نخوانده ام اما گویا آنهایی که کتاب قاضی و جلادش را خوانده اند با کارگاه پیری به نام "برلاخ" آشنا شده اند که با بیماری دست و پنجه نرم می کرد و تنها یک سال از زندگی اش باقی مانده بود، او در فرصت کمی که در اختیار داشت باید معمای قتل یکی از زیردستانش را حل می کرد.

اما در رمان سوءظن، جرم شناس معروف سوییسی یعنی همان جناب بازرس برلاخ به علت همان بیماری، در حال گذراندن روزهای پایانی عمرش روی تخت بیمارستان است. او پیش از معاینه روزانه پزشکش مشغول ورق زدن مجله ای امریکایی تحت عنوان لایف (مربوط به سال ۱۹۴۵) بود که عکسی در مجله توجه اش را جلب کرد. عکس مربوط به اردوگاه نازی ها به نام اشتوت هوف بود و در آن عکس  پزشکی دیده می شد که در حین عمل جراحی بدون بیهوشی شکمِ یک زندانی با افتخار ایستاده و عکس گرفته است.

برلاخ عکس را به پزشک(هونگرتوبل) که دوستش هم بوده نشان می  دهد و در حین گفت و گو با او دچار سوءظنی می شود و بی آنکه ماموریتی داشته باشد از آنجا که حدس می زند بی عدالتی بزرگی اتفاق افتاده پی ماجرا را می گیرد و حتی جانش را هم در این راه به خطر می اندازد و این کتاب شرح همین ماجراهاست.

..........

مشخصات کتابی که من خواندم: ترجمه س. محمود حسینی زاد، نشر ماهی، چاپ ششم، ۱۵۰۰ نسخه، زمستان ۱۳۹۶

در ادامه این یادداشت بخش هایی از متن کتاب که به نظرم جالب بود را آورده ام.

 

ادامه مطلب ...